ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طبقه ی وسط (18)

سلام به دوستای خوشگلم
دلم می خواست حالا که داستان رو روال افتاده و رفته تو مود عاشقانه بیشتر بنویسم ولی مثل همیشه فرصت ندارم. اینو داشته باشین تا فرصت بعدی.
خوش باشین

مامان داشت با حبیب حرف میزد. فرشته توی درگاه اتاق پشت در بسته نشسته بود و دعاهای خیر مادرش را برای بهراد می شنید و در دل فکر می کرد کاش بهراد ماشینش را نفروشد. مگر توی زندگی اش چقدر دلخوشی داشت که همین اسباب بازیش را هم از دست بدهد؟

مامان که گوشی را گذاشت از جا برخاست. نفس عمیقی کشید و رفت که بخوابد. مامان در را باز کرد و گفت: حبیب خیلی ازش تعریف کرد. می گفت تنها عیبی که تا حالا ازش دیده بوده مال دوستی و پول جمع کردنش بوده که بنده خدا این عیبم نداره. حتی تو پولشم همیشه دقت داشته که حلال باشه. خلاصه که گفت اگه خودش گفته؛ حتماً دنبال کار خیری بوده و شرّی تو حرفش نیست.

فرشته پوزخندی زد و فکر کرد: مال دوستی! پول جمع کردن! طفلکی بهراد!

مامان آهی کشید و چون جوابی از فرشته نشنید گفت: بیا سفره بنداز شام بخوریم.

با بی میلی از جا برخاست. سفره را انداخت. وقتی شروع به خوردن کردند، گفت: به خاله بلقیس گفتم. یه اتاق تو حیاط دارن بهمون اجاره میدن. امروز رفتم تمیزش کردم.

مامان با تعجب پرسید: مگه نگفتی اضافه کار دارم؟

بدون این که روی نگاه کردن به مادرش را داشته باشد، گفت: چرا گفتم. می خواستم سورپریز بشه.

_: اجارش چقدره؟

+: نپرسیدم. خاله بلقیس مهربونتر از این حرفاست. مطمئنم زیاد نمیگه. یه اتاقه دیگه. مگه چقدر میشه؟

_: هرچقدر. باید می پرسیدی. باید طی می کردی. اصلاً خودم فردا مرخصی می گیرم میام باهاش حرف می زنم.

+: باشه.

_: حالا تو چته؟

سر برداشت و با دستپاچگی ای که می کوشید پنهانش کند، پرسید: من؟ من طوریم نیست!

_: از چیزی ناراحتی؟

+: نه.

_: به من نگاه کن فرشته! چی شده؟

سر برداشت و به مادرش چشم دوخت. کلی خجالت و ناراحتی داشت که خودش هم درست دلیلش را نمی دانست.

دوباره چشم از او برگرفت و گفت: از آقابهراد خجالت می کشم. نمی خوام زیر دینش باشم. خودم کم کم دارم قسطا رو میدم.

مادرش با بدگمانی پرسید: چیزی ازش دیدی؟ چرا هیچی نمیگی؟ درست حرف بزن بچه!

سر برداشت. نگران و دستپاچه گفت: نه نه هیچی ازش ندیدم. اون خیلی مرد خوبیه. خیلی بهتر از اون که حبیب میگه. چشم پاک، نجیب، دست و دل باز... من فقط...

سر به زیر انداخت و آرام ادامه داد: فکر می کردم خودم می تونم درستش کنم.

مامان غرغرکنان گفت: این مبلغ اون قدری نیست که من و تو بتونیم درستش کنی. اگه بهش اطمینان داری بذار کمکمون کنه. من مطمئنم که اشتباه نمی کنی. بالاخره این چند وقت صبح تا شب باهاش بودی. آدم ناپاک زود خودشو لو میده.

فرشته سر به زیر، سر به تأیید تکان داد و در حالی که لقمه ای بر می داشت آرام گفت: نه اون پاکه. خیلی پاکه.

مامان آهی کشید و گفت: ولی تو یه چیزیت میشه!

+: خجالت می کشم. همین الانشم داره زیادی بهم حقوق میده.

_: بیخود! لازم نیست خجالت بکشی. بابات بیاد بیرون جبران می کنیم. فکر کردم اگه بتونیم یه جایی پیدا کنیم با بابات ساندویچی ای چیزی بزنیم خوب میشه. آشپزیش خوبه. منم کمکش می کنم. هرچند که کار منو قبول نداره و خیلی خوشش نمیاد تو دست و پاش بپلکم ولی خب...

از یادآوری غرغرهای شوهرش لبخندی پرحسرت بر لبش نشست و ادامه داد ولی اینقدر دلتنگشم که عیبی نداره. بذار هرچی می خواد غر بزنه.

فرشته سر برداشت و متبسم به مادرش نگاه کرد. او هم دلتنگ بود. خیلی دلتنگ بود.

مامان بغضش را فرو داد و به تندی گفت: بخور. یخ کرد. فردا صبحم به آقابهراد بگو دستش درد نکنه. قبول می کنیم. خدا یک در دنیا صد در آخرت بده. خدا پدر و مادرشو براش نگه داره.

فرشته زمزمه کرد: مادرش فوت کرده.

_: الهی بمیرم. خدا رحمتش کنه. خدا سایه پدرشو بالای سرش نگه داره. خدا بهش زندگی خوب و راحت بده...

دعاهای مادر ادامه داشت. فرشته به آرامی غذایش را خورد و مشغول جمع کردن سفره شد.

شب خوابش نبرد. تا صبح با آرامشی بی سابقه به سقف چشم دوخته بود. اگر بابا می آمد و دوباره دور هم بودند...

دم به دم صبح می خواست بخوابد که شماطه ی نماز صبح مادرش زنگ زد. نخوابیده برخاست. نمازی خواند و آماده شد که برود. مامان که هنوز سر سجاده بود گفت: یه لقمه بخور بعد برو.

خواب آلوده گفت: دیرم میشه. همون جا می خورم. خداحافظ.

احساس سبکی می کرد. بیشتر راه را دوید. وقتی رسید با همان سرعت از پله ها بالا رفت. بهراد با عجله از دفتر بیرون آمد. چهارچوب را گرفت که نیفتد. با نگرانی پرسید: طوری شده؟

فرشته خندید و ایستاد. گفت: سلام. نه چطور؟

بهراد نفسی کشید و با بی حوصلگی گفت: علیک سلام. پس چرا می دوی؟

فرشته مکثی کرد و متفکرانه گفت: من خیلی روزا با عجله میام بالا. خب سرده می خوام زودتر برسم به بخاری.

بهراد به طرف میزش رفت و گفت: ولی امروز از تو خیابون داشتی می دویدی. از پنجره دیدم.

فرشته دستهایش را روی بخاری گرفت و پشت به او پرسید: پنجره ایرادی پیدا کرده بود یا اشتباهاً بازش گذاشته بودم؟

بهراد روی صندلی اش لمید و رو به لپ تاپش با بی تفاوتی گفت: نه. ایرادی نداشت. بازم نبود. چطور مگه؟

فرشته تبسمی کرد. برگشت و دو تا لیوان برداشت. پرسید: چایی براتون بریزم؟

_: بریز. نگفتی منظورت چی بود.

فرشته با احتیاط گفت: همیشه به من میگین نرو پشت پنجره.

در دل به خودش تشر زد: حالا که بیچاره می خواد لطف به این بزرگی بهت بکنه بهش طعنه می زنی؟!!!! خوبه بیفته رو لج و دیگه کمک نکنه؟؟؟؟

امّا بهراد پوزخندی زد و گفت: نه که تو خیلیم رعایت می کنی! دائم پشت پنجره ای و با تغییرات جوّی و پرنده چرنده ها صفا می کنی!

فرشته لیوان چای را با قندان جلویش گذاشت. با شوق گفت: من عاشق طبیعتم.

بهراد با همان پوزخند بدون این که نگاهش کند، گفت: می دونم.

فرشته لبخندی زد و با خوشرویی گفت: حالا هی مسخره کنین.

بهراد ابرویی بالا برد. نیم نگاهی به او انداخت و متعجّب پرسید: من مسخره کردم؟!

فرشته سر به زیر انداخت. حبّه قندی برداشت و گفت: حالا...

روی مبل نشست. فبلت را روشن کرد و مشغول خواندن پیامها شد.

ساعتی بعد از جا برخاست و گفت: راستی برم قندای آقاسهند رو پس بدم و ببینم پول رنگاش چقدر شده. زود میام.

بهراد بدون این که نگاهش کند غرّید: بشین. پول رنگ و نقاشی رو براش کارت به کارت کردم. قنداشم همون موقع که خریدم پس دادم.

فرشته با خوشحالی پرسید: جدّی قبول کرد؟ چقدر شد؟

_: به تو چه؟ گفتم که از حقوقت کم می کنم. تو چی؟ با مامانت حرف زدی؟ قبول کرد؟

+: آره کلّی هم دعاتون کرد. حالا باید برم چند تا از بدهکاراشو ببینم. ببینم تا چقدر میشه باهم کنار بیاییم.

_: وکیلش چی میگه؟

+: وکیل نگرفتیم. همه گفتن این وکیل تسخیریا کاری نمی کنن و درست نمیشه و این حرفا... چه می دونم. برای هر ماده قانونی تو دانشگاه هی اینترنتو زیر و رو کردم. یعنی اون وقتی که می رفتم. دیگه بعدشم همش با خود طلبکارا طرف شدم. اونی هم که پول رو بالا کشیده که خدا ازش نگذره، معلوم نیست کجاست.

_: بدون وکیل که نمیشه!

+: یعنی برم تقاضای وکیل تسخیری بدم؟

_: نه... می تونی با سپیده مشورت کنی. خواهر سهند. بذار ببینم شمارشو داشتم. نه تو همون فبلت دست خودته. بهش زنگ بزن. همه چی رو براش توضیح بده.

+: همین جوری بی مقدمه؟! بگم من کی هستم؟!

بهراد چشمهایش را گرد کرد و گفت: یعنی سپیده تو رو نشناسه؟ فکر می کنی سهند آلو تو دهنش خیس می خوره؟ عمراً!

+: بعد خواهرشم همین جوره؟ من نمی خوام همه از مشکلاتم خبر بشن.

بهراد خندید و گفت: سپیده؟ هرگز! حرف معمولی رو هم به زحمت می زنه. ما همیشه میگیم سهند حقشو خورده. شماره رو پیدا کن زنگ بزن. وکیل کاری ایه. حق الوکاله شم خودم حساب می کنم کم کم از حقوقت کسر می کنم.

فرشته لب برچید. با وجود اطمینان بازهم شک داشت که زنگ بزند. شماره را پیدا کرد و چون بهراد منتظر بود تماس را برقرار کرد.

صدای خانمانه ی موقری گفت: سلام آقای جم.

فرشته لبهایش را با زبان تر کرد و گفت: سلام. من فرشته ام.

سپیده خیلی رسمی گفت: سلام خانم. خوب هستین؟ اگه اشکالی نداره من ده دقیقه دیگه باهاتون تماس می گیرم. دفتر آقای جم هستین؟

فرشته ناراحت و دستپاچه گفت: بله. متشکرم. خداحافظ.

_: خداحافظ.

بهراد خندید و گفت: چرا رنگت پریده؟ چی گفت مگه؟

فرشته فبلت را کنار گذاشت. از جا برخاست و گفت: گفت ده دقیقه دیگه خودش تماس می گیره. خیلی هم رسمی بود. مطمئنین خواهر آقاسهنده؟

بهراد صفحه وبی که داشت می خواند را زیر و بالا کرد و گفت: حتماً کسی تو اتاقش بوده که نمی تونسته جلوش حرف بزنه.

فرشته با حواس پرتی برای خودش فنجانی چای ریخت. بدون این که به بهراد تعارف کند، حبّه قندی برداشت و توی قاب پنجره نشست. زانوهایش را به بغل گرفت و جرعه ای نوشید. 


نظرات 14 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! شنبه 13 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:12 ب.ظ

دیگه نون بعضیا از بین سنگ درمیاد
خداروشکر بهتره، مراقب رضا کوچولوی ناز ما باش:*

دیگه دیگه :D شکر خدا روزی آدم دست مردم نیست :)
خیلی ممنونم عزیزم. سلامت باشی :*

دختری بنام اُمید! جمعه 12 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:29 ب.ظ

آره البته اینا همش نقشه است، هی گیر میدن به برنامه، آخرشم مینویسه اگه نمیخوای این تغییراتو اعمال کنی رایگان بزارش تو کافه بازار، بچه پرروهاااااااا، منم گفتم عمرا بزارم، مگه بیکارم برنامه رایگان درست کنم بزارم که اونا سودشو ببرن همینجوری هم کلی سود میکنن، یک سوم سود مال اوناست!
الهیییییییییییییییییی قربون رضای خوشگلم بشم، الان حالش خوبه؟!!! :(

ای بابا چه معنی میده! این همه زحمت بکشی بعدش حالا هزار تومنم از هر دانلود گیرت نیاد؟؟؟
زنده باشی خانم گل. بله شکر خدا بهتره. دکتر آنتی بیوتیک داده و مشغولیم فعلا.

نینا جمعه 12 دی‌ماه سال 1393 ساعت 05:51 ب.ظ

:)) اصلا داشت املای راجع به یادم میرفت:))) جدی ها مدتهاست ننوشته بودمش:دی
اینقده از تفاوتای ادما و کنار هم گذاشتنشون خوشم میاد:دی
حتما دلتون برام تنگیده دارین غصه میخورین شادتون نمیاد:))))

به قول نوه ی عمو و خاله و داییم ;) یعنی باقعا که!!!! :D
آره جالبه. گاهی سرگرم کننده و گاهی ترسناک.... قبلا با هر اخلاقی راحت دوست می شدم الان سختمه.
آره والا! بیا یه کم انرژی مثبت تزریق کن بخندیم شاد شیم :D

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:37 ب.ظ

سلام شاذه جونم، ممنون عزیزم خوبم شما خوبی؟
الهی قربون پسرک شیطونمون بشم:*******
امرتون هم بروی چشم، کیلاک هم میزارم، فقط اینم بگم که احتمال داره سایت کافه بازار قبول نکنه، کافه بازار قوانین خیلی سختی برای برنامه ها داره، باید باهاشون صحبت کنم ببینم اجازه میدن این امکان رو روش بزارم، رو یه چیزایی حساسیت نشون میدن که .... اعصاب آدمو بهم میریزن! شاید باورت نشه برای شب یلدا یه برنامه نوشته بودم، انقدر اذیت کرد و گفت این ور و اون ورشو تغییر بده که آخرش به شب یلدا نرسید و در واقع دور انداختنی شد و زحمتمان به هیچ رفت! :|
اگه اجازه دادن به روی چشم:*
ما منتظر ادامه داستان هستیم همچنان

سلام امید مهربونم
خواهش می کنم. خوشحالم که خوبی. منم خوبم شکر خدا.
زنده باشی گلم :**********

ای بابا چه مسخره بازیهایی! یعنی که چی آخه! اینجوری که نصف استعدادای برنامه نویسی به باد فنا میره! بعد میگن واسه چی برنامه های خارجی بهترن! خب معلومه دیگه! وقتی اجازه ی پیشرفت ندن اینجوری میشه دیگه :((

دارم می نویسم. سعی می کنم همین امشب بفرستم. رضا از دیروز گلاب به روتون قی اسهال شده درگیر بودم. الان دیگه با مسکن و آنتی بیوتیک خوابیده و تونستم بیام بنویسم.

نینا سه‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:12 ب.ظ

بیاین یه داستانم راجب تفاوت های زندگیا بنویسین امروز کلی متوجه تفاوتای منو خواهره و دختردایی بزرگه شدم دیدم خیلییی باحاله:)))
مثلا یه راهنمایی منو پسرهمساده ده ساله همسایه ییم یه بارم همو ندیده بودیم اصن سوژه ازین مضحک (هرچی فک میکنم املاشو یادم نمیاد) ترر؟:))))
بیاین باز شنگوووول بنویسین اینا قمگییینه:دییی

تفاوت ها... یعنی از شب نامزدی تو تا حالا دارم به تفاوت ها فکر می کنم!!! چقدر آدمهای متفاوتی اون شب اونجا بودن! یه مثال جالب تو یه قصه بود می گفت ما پنج نفر باهم همخونه بودیم. اینقدر باهم فرق داشتیم که اگه هممون باهم رو می کردن تو چرخ گوشتی بازم جدا جدا درمیومدیم :))
مضحک درسته ولی به این خراش رو دیوار!! راجع به رو ننویس راجب که مو به تنم راست میشه! این کلمه چیه آخهههه!
دارم سعی می کنم! باور کن!

مینا یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:14 ب.ظ http://daily-diary.blog.ir

واقعا شما از قلم من خوشتون میاد؟؟؟؟؟ اولین نفری هستین که اینو می گین! البته منم تجربه م تو نوشتن برای دیگران خیلی کمه!
من عاشق همین لحن ساده و بامحبت شما هستم! چن ساله! الان چن روزه شروع کردم داستاناتونو برای چندمین بار دارم می خونم!
همیشه سلامت و خوشحال باشید! :*)

واقعا واقعا ♥ ساده و قشنگ می نویسی ♥
لطف داری عزیزم. خوشحالم لذت می بری ♥
به همچنین ♥

soheila یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1393 ساعت 02:28 ق.ظ

سلام شاذه جووون . کلی ذوق کردم پست جدید رو دیدم
طفلک فرشته ... کاملاً میشه حسش رو درک کرد . درسته که بهراد خیلی خوبه ولی خب این حس زیر دین بودن خیلی سخته . هر چی باشه براشون یه غریبه ست و کاریم که میخواد بکنه این روزها برادرها هم برای برادراشون نمیتونن یراحتی انجام بدن . ما هم دعاش میکنیم
راستی داشتم فکر میکردم اگه بایای فرشته بیاد بیرون اونوقت اتاق خاله بلقیس براشون کوچیک نمیشه ؟؟
مادر فرشته رو بگو از حالا نقشه ی کارشون رو هم کشیده . انشاءالله زودتر شوهرش بیاد دلتنگیش رفع بشه .
خیلی ممنون شاذه جونم . دست گلت درد نکنه عزیزم

سلام عزیزممممم
خوشحالم که لذت می بری :*)
آره. برای من زیر دین بودن مرگه! مرسی از لطف و همراهیت :)
منم فکر کردم جاشون کوچیک میشه. ولی امیدوارم تا اون موقع الهام بانو یه فکری براشون بکنه! شاید فرهاد یه جایی پیدا کنه بره و بشه برن طبقه ی بالا مثلا.
آره بنده خدا بس ذوق زده شده و دلش می خواد زودتر قرضا پرداخت بشن کار رو هم جور کرده :)
خواهش می کنم عزیزم. سلامت باشی :*)

گل گلی شنبه 6 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:59 ب.ظ

سلام
ممنون شاذه جون

سلام عزیزم
خواهش می کنم گل گلی :*)

مهرآفرین شنبه 6 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:56 ب.ظ

سلام....خیلی عالی بود...تچکر...تچکر
ایول به فرشته...زد بهرادو ترکوند
وای خیلی حال میده عادت هایی که داری به بقیه منتقل شه....
مثه همین لب پنجره نشستن فرشته که به بهراد به ارث رسیده
عاغا..این بهرادم دیگه زیادی به سهند حساس شده ها...انگار حالا میخواد فرشته رو بخوره...
آخی چقد خوب میشه بابای فرشته زودتر بیاد بیرون
میگمممم...این سپیده خواهر سهند آدم حسابیه چقد...لایک:-)))
دست خودتون و الهام بانو جان تچکر....خدانگدار

سلام
خیلی ممنونم عزیزم
آره همچین ضایعش کرد بعد از اون همه لطفش :دی
آره کیف داره :)
خب دیگه سهند خیلی صمیمیه، بهرادم که اخمو! می ترسه که به طور طبیعی فرشته یهو عاشق سهند بشه :دی
آره خیلی خوب میشه
بله به نظر با شخصیت اومد :)
خواهش می کنم
خدانگهدار :)

ارکیده صورتی شنبه 6 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:50 ب.ظ

سلام علیکم شاذه خانوم جونم.
خدا قوت گل بانو.
آخی بهراد چه گل پسر خوبی داره میشه ها!!خوبه همینطوری پیش بره عالیه!
دیگه انگاری منتظر فرشته هم می مونه پشت پنجره!
راستی جمله آخر به جای بهراد نوشتی سهند
ممنون عزیز دلم
شاد و پرانرژی باشی عزیزم :*

سلام علیکم ارکیده ی مهربون و نازنینم :)
سلامت باشی گلم
آره کم کم داره پیشرفت می کنه! یه وقت می بینی یه دسته گلم برای فرشته خرید حتی! :دی
آره! حدوداً دو دقیقه دیر کرده بود نگران شده بود :دی
مرسی از تذکر! اصلاحش کردم :)

خواهش می کنم گلم :*)
خوش و خرم باشی همیشه :*)

دختری بنام اُمید! شنبه 6 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:13 ب.ظ

سلام بر شاذه جان عزیزم
خوبی؟ رضا کوچولو خوبه؟ از خواب بیدار شده؟ تا کامننتو دیدم پریدم اومدم تا ادامه داستانو بخونم:دی
عالی مثل همیشه:*
میبینم که آقا بهراد داره تغییرات اساسی میکنه! میره پای پنجره! نکنه عاشق شده؟! :دی
ما که کلا عاشقیم، چاره چیه عاشق سپیده هم میشیم با اون حرف زدن رسمیش:دی
من جدیدا نسبت به اُمید++ بدبین شدم ، نکنه عاشق منشیش بشه؟! دقیقا مثل بهراد زندگی میکنه، محل کار و زندگیش یکیه، خانوادش کنارش نیستن، یه دختر جوون هم منشیشه،فکر کن!!! تازه دو روزه منشی استخدام کرده، میبینی من چقدر بی جنبه ام:دی
میشه فرشته رو بدیم به سهند من خیالم راحت بشه :)))
شوخی کردم، ممنون شاذه جونم برای داستان قشنگت
ما منتظر ادامه داستان هستیم:*

سلام بر امید مهربانم
خوبیم شکر خدا. ممنونم. تو خوبی عزیزم؟ بله الانم حسابی مشغول بازیه و خیلی علاقمنده جواب کامنتای منو بده :))) به هزار بهانه می فرستمش عقب دوباره می پره رو دستم :))
هان راستی یه پیشنهاد دیگه! اگه برای اون برنامه کیزلاک هم بذاری (تنبلیم امد انگلیسی بنویسم :پی) خیلی بهترتره! اون وقت با خیال راحت گوشی رو میدم دست بچه هی نمی زنه هوم و بره تو برنامه های دیگه یا زنگ بزنه به مردم :))


متشکراتتتت :*
بلی بلی! کمی زیر پوستی همچین که خودشم نفهمه عاشق شده :دی
سپیده هم بچه خوبیه به نظرم! هنوز باهاش آشنا نشدم. الهام جان یهو پروندش وسط معرکه!

نه بابااااا! دلش که دروازه نیست! دختر به این گلی بلبلی خوشگلی مهندس! رو ول کنه بره عاشق منشیش بشه؟؟؟
از الهام جان که بعید نیست! یهو می بینی زد تمام کاسه کوزه های ما رو ریخت بهم و فرشته رو داد به سهند!
خواهش می کنم گلم. منم از این همه لطف و انرژی مثبتت متشکرم :*

نازلى شنبه 6 دی‌ماه سال 1393 ساعت 06:26 ب.ظ

همینش هم خیلی خوبه، دستتون درد نکنه

خیلی ممنونم نازلی جونم

sokout شنبه 6 دی‌ماه سال 1393 ساعت 06:25 ب.ظ

سلام شاذه جونم
دستت درد نکنه
خط یکی مونده به آخر به جای بهراد نوشتی سهند

سلام سکوت جونم
خواهش می کنم :*)
اوه مرسی از تذکر! اصلاحش کردم :)

مینا شنبه 6 دی‌ماه سال 1393 ساعت 06:02 ب.ظ http://daily-diary.blog.ir

دستتون درد نکنه و خسته نباشین شاذه جون! که با همه گرفتاریاتون باز میاین و وخ میذارین و می نویسین!
راستش تازگیا فهمیدم که چقدر رماناتون به زندگی واقعی شبیهن و چقد امکان اتفاق افتادن این ماجراها تو زندگی واقعی زیاده!
بازم خیلی ممنون و خیلی مشتاق ادامه هستم!

خواهش می کنم مینای گلم :*)
جزو برنامه هام هست که یه روز بشینم کل آرشیوتو بخونم. قلم دلنشینی داری :*) خدا کنه فرصت کنم.
من همیشه سعی کردم واقعیتهای ملموس زندگی رو با چاشنی صداقت و محبت بنویسم. سعی کردم بگم با کمی آسون گرفتن زندگی میشه خیلی شادتر زندگی کرد. از شخصیتهای فوق العاده نمی نویسم چون کم پیدا میشن. آدمهای قصه های من همین آدمهای کوچه و خیابونن.
خواهش می کنم. لطف داری :*)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد