ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طبقه ی وسط (16)

سلام به روی ماه دوستان گل و گلاب خودم
امیدوارم همگی سلامت و خوشحال باشید

جلوی یک سوپرمارکت نگه داشت. گفت: تشنمه. میرم آب بگیرم. چیزی می خوای برات بگیرم؟

فرشته با چشمای گرد شده به این همه مهربانی و توجه نگاه کرد و به زحمت زمزمه کرد: نه ممنون.

بهراد پیاده شد. محکم سرش را تکان داد تا از شر آن همه فکر خلاص شود. فرشته متحیّر به رفتنش نگاه کرد و زمزمه کرد: والا یه چیزیش میشه!

گوشیش زنگ زد. مامان بود. گفت: از تولیدی زنگ زدن گفتن برای یه سری کار بیام. نه که امروز نمایشگاه دارن هنوز یه مقداری از لباسا حاضر نیست.

+: نمایشگاه دارن؟ از چه ساعتی؟

_: هفت صبح تا هفت شب. گفته بودم بهت. نگفته بودم؟

+: نه. همون فروشگاه اصلی؟

_: ها... چطور مگه؟ هرچی خواستی خودم برات می دوزم.

+: برای خودم نمی خوام. صاحبکارم می پرسید.

_: آهان. باشه. نهار میای؟

+: نمی دونم.

_: من تا شب هستم. اگه رفتی خونه یه چیزی بخور.

+: چشم. خداحافظ...

_: خداحافظ.

نفسش را پف کرد و به بهراد که توی مغازه بود نگاه کرد. بطر آب را خرید و بیرون آمد. همان دم مغازه بازش کرد و سرش را بالا گرفت. نیمی از بطری را ته حلقش خالی کرد و فرو داد. با خودش فکر کرد: حالا مثل یه پسر خوب میری دختر مردم رو دم خونشون پیاده می کنی. آفرین گل پسر!

در ماشین را باز کرد. فرشته با سرخوشی گفت: مژده بدین! پیدا کردم!

بهراد متعجب گفت: خدا بخیر کنه. چی رو پیدا کردی؟

سوار شد و بطری نصفه را کنارش انداخت. پرسید: واقعاً خوراکی چیزی نمی خواستی؟

+: نه ولی چطوره برای فرشته خانم یه مانتوی خوشگل با تخفیف ویژه بخرین؟

_: ساعت هفت صبح روز جمعه؟! خوبی تو؟ حراجیهاشم اقلاً عصر باز می کنن. تازه بنجل نمی خوام بخرم.

+: شمام که فقط بزنین تو ذوق آدم! کی گفت بنجله؟ تولیدی ای که مامان کار می کنه امروز نمایشگاه داره. از هفت صبح تا هفت شب. جنساشم خیلی متنوع و قشنگن. از اون گذشته اگه خوشتون نیومد نخرین خب.

_: باشه بابا حالا چرا عصبانی میشی؟

+: من عصبانی نیستم.

_: هفت صبحش رو مطمئنی؟

+: آره الان مامان زنگ زد. اونجا بود. یعنی مامان که تو قسمت دوخته ولی گفت نمایشگاه بازه.

_: باشه. بریم ببینیم پیشنهاد ویژه ی شما چطوریاس. نشونی رو بده.

فرشته نشانی را گفت و بهراد راه افتاد. رادیو را هم روشن کرد که سکوت آن همه حالت خصوصی و نزدیکی را توی ماشین پخش نکند.

فرشته در حالی که سرش را با آهنگ آرام آرام تکان می داد. زمزمه کنان مشغول خواندن همراه تصنیف رادیو شد.

بهراد از گوشه ی چشم نگاهش کرد و انگشتش را به دندان گزید. این دختر دنیایی انرژی مثبت بود. اگر همیشه کنارش بود... اگر... سرش را تکان داد و جلوی پیشروی افکارش را گرفت.

پشت چراغ قرمز چشمهایش را بست و نفس عمیق کشید. تصنیف تمام شده بود و حالا مجری با انرژی و سرحال وصف زیبایی صبح تعطیل زمستانی را می کرد.

نزدیک فروشگاه توقف کرد. باهم پیاده شدند و شانه به شانه ی هم راه افتادند. سرد بود. فرشته خودش را محکم بغل کرد و گامهایش را سریعتر برداشت. وارد که فروشگاه که شدند اولین چیزی که توجهش را جلب کرد هوای گرمی بود که از بخاری بزرگ نزدیک در متساعد میشد. با خوشحالی جلو رفت و دستهای یخ زده اش را به طرف بخاری گرفت.

بهراد نیم نگاه اخم آلودی به او انداخت و با قدمهایی مصمم از کنارش رد شد. فرشته سر در آغوش بخاری اخم او را ندیده گرفت و غرغرکنان در دل گفت: الان باید چکار کنم؟ برم همراش انتخاب کنم؟! نه که خیلی سلیقمو قبول داره!

دقیقه ای بعد بهراد با یک پالتوی خوش دوخت خاکستری برگشت و آمرانه گفت: اینو امتحان کن.

فرشته متعجب برگشت و گفت: ولی فرشته خانم از من درشت تره. این حدوداً سایز منه ولی...

نگاهش که به نگاه قاطع بهراد رسید جمله اش نیمه کاره ماند. مکثی کرد و با احتیاط گفت: من بهش احتیاجی ندارم. متشکرم.

بهراد با خونسردی گفت: این یه دستوره. بپوشش.

فرشته تبسمی کرد و گفت: امروز تعطیله. قرار نیست تحت اوامرتون باشم.

بهراد هم خندید و گفت: فرشته رو اعصاب من راه نرو. بپوشش دیگه. بی اعصابی منو که دیدی! فکر نمی کنم همچین دلتنگش باشی.

فرشته دست برد تگ قیمت را رو به بهراد بالا گرفت و خیلی جدی گفت: این قیمت حتی تو حراجم برای من زیاده. تقریباً تمام درآمد من صرف قسطای بدهی بابام میشه تا بتونم زودتر آزادش کنم. از ترحمم خوشم نمیاد. تا حالا هم با این ژاکت سرما نخوردم. لطف کنین اصرار نکنین.

چهره ی بهراد هم سخت و جدی شد. آرام گفت: تا حالا حرفشو نزدم... چون نخواستم ناراحتت کنم. ولی دلم می خواد رقم این بدهی رو بدونم. شاید بتونم کاری بکنم.

فرشته با اخم گفت: گفتم بهتون از ترحم خوشم نمیاد.

_: من می تونم ماشینمو بفروشم. زحمتی نیست.

+: می دونم اون عروسک خیلی می ارزه ولی ربطی به من و بابام نداره.

بهراد نفسش با حرص رها کرد. پالتو را روی دستش انداخت. چند قدم برگشت و آن را دوباره سر جایش آویخت.

فرشته هم توی خط دیگری راه افتاد و از او دور شد. عصبانی بود و به هیچکدام از لباسها نگاه نمی کرد. از همه ی آنها بدش می آمد. این لباسها قیمت چشم و کمر و خستگی های مادرش را داشتند. حالا که بهراد حرف بدهی را پیش کشیده بود بیشتر از قبل از دیدن لباسها خشمگین بود.

بهراد یک مانتو برداشت. بدون این که جرأت کند دوباره به طرف فرشته برود و نظرش را بپرسد، قیمتش را حساب کرد و کنار در خروجی ایستاد.

فرشته او را دید و آرام جلو رفت. باهم خارج شدند. چند قدم در سکوت رفتند تا این که فرشته نفس عمیقی کشید و گفت: فکر می کنم یه عذرخواهی بهتون بدهکارم.

بهراد در عقب ماشین را باز کرد. کیسه ی خریدش را روی صندلی انداخت و گفت: نه بابا حالاها حالاها مونده تا حساب بداخلاقیهای من صاف بشه.

فرشته پوزخندی زد. دور ماشین چرخید. در جلو را باز کرد و بالا رفت. در حالی که کمربند را می بست گفت: ماشین شاسی بلند غیر از پز هیچی نداره!

بهراد لحظه ای با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. بعد رو گرداند و در حالی که راه میفتاد پرسید: برم بفروشمش؟

+: نه ابداً! یعنی اگه بفروشین محاله حتی یک قرونشو قبول کنم. به طور کلی میگم. سوار و پیاده شدنش که سخته. خیلی هم نرم و دلچسب نیست. نمی دونم چرا همه عاشقشن.

بهراد تبسمی کرد و گفت: شاید حس این که از بالا به مردم نگاه کنی!

+: اوه اوه بهتون نمیاد اینقدر از خودراضی باشین!

_: نه ربطی به از خودراضی بودن نداره. کلاً ارتفاعشو دوست دارم. امکاناتشم همینطور. ده سالی براش رویاپردازی کردم تا تونستم بخرمش.

+: اون وقت به همین راحتی حرف از فروشش می زنین! فکر نمی کنین ماشین طفلکی از غصه دق کنه؟! ده سال منتظرتون بوده!

_: اشتباه گرفتی عزیزم! من منتظرش بودم!

عزیزمش کاملاً بی برنامه بود. هم خودش جا خورد هم فرشته. ولی فرشته به سرعت مشغول حرف زدن شد تا موضوع را عوض کند.

+: خب کشش باید دو طرفه باشه. اگه اون شما رو نخواد که...

لبش را گاز گرفت و زیر لب نالید: بدتر شد!!!

بهراد بلند خندید. مدتها بود که اینطور از ته دل نخندیده بود. با سرخوشی روی فرمان کوبید و گفت: فرشته خیلی باحالی!

فرشته سری تکان داد و با لحنی مغبون گفت: تقریباً به اندازه ی یه ماشین شاسی بلند!

بهراد اخمی کرد و گفت: من اگه آدما رو به اندازه ی اشیاء ارزش گذاری می کردم، پیشنهاد فروشش رو نمی کردم.

+: میشه این بحث رو تمومش کنیم؟

به عقب برگشت و ادامه داد: برای فرشته خانم چی خریدین؟ میشه ببینم؟

_: آره بردار ببین. قیافت اینقدر برزخی بود که جرأت نکردم بیام نظرتو بپرسم.

+: شما از من بترسین خیلیه!

این را گفت و غش غش خندید. مانتوی طرح سنتی آجری رنگ را بیرون کشید و با خوشی گفت: اوا این عین فرشته خانمه! خیلی بهش میاد. حتماً خوشش میاد.

بهراد تبسمی کرد و گفت: امیدوارم.

جلوی خانه ی خاله بلقیس نگه داشت و گفت: ساعت هشته. میرم ببینم اگه خاله بیداره کلید اتاق رو بگیرم  و شروع کنیم.

باهم پیاده شدند. احتیاجی به پرس و جو نشد. خاله توی حیاط داشت جارو میزد. سلام و علیک گرمی کردند و بهراد پرسید: خاله سر صبحی تو سرما چه وقت جارو کردنه؟!

_: یه عالمه برگ ریخته بود گفتم جمعشون کنم.

بهراد دست دراز کرد و گفت: بدین من.

_: کاری به من نداشته باش. برو کمک فرشته اتاق رو خالی کنین. کلید رو تو راهرو دم در آویزون کردم. برو بردار.

بهراد با خوشرویی گفت: به اونم می رسیم. قول میدم. سهندم میاد. شما بفرمایین تو سرما نخورین.

بالاخره با هر زبانی بود خاله را راضی کرد که برود. البته نه این که خاله مشغول استراحت باشد! دائم داشت رسیدگی می کرد. چای و پذیرایی می آورد و درباره ی وسایل انبار و جایشان توضیح میداد. کیسه زباله و روزنامه باطله می آورد و خلاصه مرتب در آمد و رفت بود.

ساعت هنوز نه نشده بود که سهند هم رسید. نگاهی به بهراد انداخت و غرغرکنان گفت: می ترسیدی مزاحم خلوتتون بشم که میگی ساعت نه بیا! غلط نکنم از ساعت هفت اینجایین.

بهراد یک مبل شکسته ی خاک آلود را وسط حیاط گذاشت و گفت: خجالت بکش بچه. یعنی چی خلوت کردیم؟ خاله بلقیس خونه است. فرهاد و خانواده هم بالائن!

_: ااا نامردا یه سر نیومدن کمک بدن؟

بهراد خاک آستینش را تکاند و گفت: چرا اتفاقاً یه سر امد گفتم بهش گفتم کاری نداریم. کاری سنگینی چیزی بود میذاریم واسه سهند، بقیشم خودمون هستیم.

_: دستت درد نکنه!

خاله بلقیس به حیاط آمد و گفت: شد شما دو دقه کنار هم باشین به هم نپرین؟

بهراد شانه ای بالا انداخت و گفت: نه نمیشه.

سهند گفت: سلام بر خاله ی گل گلاب خودم.

خاله بلقیس گفت: علیک سلام. یه چی می کردی تنت. با این کاپشن نازک سرما می خوری!

سهند ابرویی بالا انداخت و گفت: از گیر مامان جان در نرفته به گیر خاله جان افتادیم! غصه نخور خاله. اینا می خوان از من بیگاری بکشن. خود به خود گرم میشم. خیالت تخت!

_: چایی گذاشتم رو سکو. تا سرد نشده بخورین.

بهراد گفت: نه سهند نخور. خسته که نیستی. نیومده میشینی به چایی خوردن. بعدم که دسشویی لازم میشی. بعدم خدا می دونه کی بیای کمک. برو برو چایی نمی خواد. من خودم سهم تو رو می خورم.

سهند پرسید: ببینم خدای نکرده کلیه هات مشکل دارن که با دو تا چایی دسشویی لازم نمیشی؟

_: من خوبم تو برو.

فرشته که به حیاط آمده بود، با شرم خندید و به اتاق برگشت. سهند هم بحث را ادامه نداد. به دنبال او آمد و گفت: سلام بر فرشته بانو. خب به کجا رسیدین؟ چه خبر؟

فرشته سلام خجالت زده ای کرد و نگاهی دور اتاق انداخت. هنوز خیلی کار بود. سهند هم منتظر جواب نماند و مشغول شد.

تا ظهر اتاق را تمیز و آماده کردند. سهند طبق قولش دو تا سطل رنگ سفید و بتونه و وسایل لازم هم خریده بود. بعد از خوردن نهار خوشمزه ی خاله بلقیس مشغول بتونه و سمباده کشی دیوارها شدند. شب نشده دست اولی رنگ را هم با رول و برس به دیوارها زده بودند. اتاق روشن و زیبا شده بود.

ساعت پنج بود که بهراد دست رنگی اش را روی پیشانی اش کشید و رد رنگی به جا گذاشت. با خستگی گفت: فرشته دیرت میشه. بیا تو رو برسونم، خودمم برم به تولد خانم بابام برسم.

سهند گفت: من می مونم یه کم دیگه می زنم بعد از شام خاله جان میرم.

فرشته گفت: وای نه مزاحمتون میشم.

سهند شکلکی در آورد و گفت: از صبح دویست بار اینو گفتی. خیلی تکراری شده.

بهراد نگاهی به سر تا پای خودش انداخت و پرسید: فرشته دیرت نمیشه برم اول یه دوش بگیرم و لباس عوض کنم بعد بیام بریم؟

فرشته سری به نفی تکان داد و گفت: نه کسی خونه نیست. فکر کنم مامان هنوز تو تولیدی باشه.

بهراد در حالی که بیرون می رفت، گفت: خواستی به اونم زنگ بزن بریم دنبالش. تو سرما منتظر ماشین نشه.

سهند پشت سرش صدا زد: فردین جان سرت به کجا خورده دقیقاً؟ تو کما هم رفتی یا همین جوری یهو مجنون شدی؟

بهراد در حالی که از در گاراژ خارج میشد خندید و دیوونه ای نثارش کرد.

فرشته با شرمندگی سر به زیر انداخت. اما سهند فوری تو پرش زد و گفت: آبجی به جای سرخ و سفید شدن اون برس بزرگه رو بده اینجا چند تا لکه رنگ نشده. پسره تنبل همه کار رو سرسری میگیره. کلی جا گذاشته.

فرشته خندید و سر تکان داد. برس را به او که روی نردبام ایستاده بود داد و خودش هم مشغول لکه گیری نیمه ی پایین دیوارها شد.


نظرات 18 + ارسال نظر
sokout دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1393 ساعت 05:18 ب.ظ

سلام شاذه جون
خوبی؟
یلداتون مبارک

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا ممنون. تو خوبی؟
متشکرم. به همچنین

ژ. شنبه 29 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 03:35 ب.ظ

خوندن این داستان شبیه تماشای فیلمه، صحنه ها و گفتگو ها جون دارن. شخصیت سهند سزاوار نقش اول یه داستان دیگه اس.

خیلی از تعریف و تعبیر قشنگت ممنونم

میس هیس جمعه 28 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:43 ب.ظ

خوبه باز این پسره یه تکونی به خودش دااااد ، فرشته چقدر دوست داشتنی و نازه آخه D:

فوق العاده ای خانوم :**

آره خدا رحم کرد :D
خیلی :D
نظر لطفته گلم ♥

رها جمعه 28 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:01 ب.ظ http://meetingoflife.blogfa.com

سلام شاذه جونی.خوبی؟
این قسمت رو خیلی دوست داشتم.کامنت ها هم قشنگ بود و جواب های شما روشنگر.
بهراد خیلی خوب شده ها...اسفند دود کنیم.

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا ممنونم. شما خوبی؟
خیلی ممنونم. لطف داری
آره والا. ماشالا فوووووت :D

نینا جمعه 28 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:18 ق.ظ

لباس که اوکی شد فقط با کفش هم برام بلنده مامان بابا میگن با مخ میام زمین :/ منم نمیدونم چکا کنم جز بالا گرفتنش :/
فقط پشمک شدم:)) اونم ایشالا درست میشه
لباس دخترک چطوره؟ بگین ریلکس باش :دیییی
کاش فردا ببینمتون همطو بیخود دلم براتون تنگ شده یکم اذیتتون کنم:))

با شارلوت دست همدیگه رو بگیرین به مخ نیاین زمین. مال اونم پاشنه میخی ده سانتی در اومد :|
منم همینطور :)))
اون ریلکسه. من نیستم. صد بار پرو کردم اونی می خوام نمیشه.دیشب گمونم بالاخره ایرادشو فهمیدم. خدا کنه امروز درست بشه.
اگه بگی من یه ذره دلم برات تنگ شده :P

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:48 ب.ظ

کاملا موفق بودی شاذه جونم، اولین چیزی که تو داستان به چشم میخوره همین صداقت آدم هاست،ممنون از یادآوری این اصل مهم:*

خیلی ممنونم از لطف و مهربونیت :*

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 06:45 ب.ظ

سلام عزیز دل
خوبین؟
مثل همیشه عالی بود، عالی
با اینکه هیچ دل خوشی از بهراد ندارم اما از صداقت درونش خوشم میاد، معمولا آدم ها با خودشونم روراست نیستن، شاید قشنگی این داستان به همینه

ما منتظر بقیش هستیم
ما منتظر بقیش هستیم

سلام خانم گل
خوبم شکر خدا ممنون. تو خوبی عزیزم؟
خیلی ممنونم از لطف و محبتت
تو این داستان خیلی سعی کردم صداقت و مهربونی رو پررنگ کنم... در واقع اینقدر که بقیه ی چیزها حسابی کمرنگ بشن. نمی دونم چقدر موفق بودم. فکر می کنم این روزها آدما اینقدر درگیر مشکلاتشونن که دروغهای مصلحتی و غیر مصلحتی زیاد شدن و مهربونی ها زیر غبارهای روزمره گم شدن. می خواستم تو این قصه بگم همه مشکل دارن. طبیعیه. ولی هنوزم میشه راستگو و مهربون بود....

مرسی :)

نینا چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 05:59 ب.ظ

یه دویست و چهل بار اومدم کامنت بذارم نشد حالا که شده یادم نبس چی میخواستم بگم؟:| حتما چیزا خوبی میخواستم بگم

تو برو به همون لباس و آرایشگات برس، کامنت ما پیشکش. دعا کن لباس دخترک هم درست بشه و خوب در بیاد که کلافم کرده.

نرگس چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 02:06 ب.ظ

خیلی پرتوقعم که امروز دوباره اومدم دنبال قسمت بعد میگردم نه؟!
خاله میدونستی کامپیوتر رو که روشن میکنم اولین پیجی که باز میکنم اینجاست؟!

نه بابا! :)) مشکل از منه که این روزا علاوه بر مشغله های روزمره، مشغله های ذهنیمم زیاد شدن و نمی تونم خیلی رو داستان تمرکز کنم.

نظر لطفته. دلم برای نوشته های تو هم تنگ شده. اولین پستهایی که یادم میاد خوندم سفرنامه ی حج عمره ات بود که کلی حالم رو دگرگون کرد :* :* :*

حانیه چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:13 ق.ظ

سلام شاذه جون
اول اینکه دم فرشته گرم که پالتو رو نخرید ، چون اگه میگرفت هم خیلی قصه مسخره میشد هم من میزدمش .
دوم اینکه : من خیلی با این جمله که گفتی اوا شکل فرشته خانومه حال کردم . کلا تو حرفام هم خیلی اینجوری میگم .
سومیشم یادم رفت :دی
وای من جای فرشته بودم با حرفای سهند آب شده بودم از خجالت .
راستی ممنون بابت ایمیل قشنگت

سلام عزیز دلم
آره بچم غرور و عزت نفس داره! الکی که نیست :))
منم خیلی از اشیاء یاد آدما میفتم و حس می گیرم.
:))
آره منم از قول فرشته کلی خجالت کشیدم :))
خواهش میشه خانم گل. هروقت دوست داشتی بازم برام بنویس :*)

سادات چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 03:38 ق.ظ

سلام شاذه جون خوبی؟ بهرادم راه افتادا :-) یه سوال : په سهند چی؟ مرسی عالی بود.فرشته رو خیلی دوسش دارم :-))

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی؟
آره بالاخره راه افتاد :))
سهند تو کامنتای قبلی توضیح دادم. دلش می خواد بهراد از تنهایی در بیاد و فرشته رو براش مناسب می دونه.
خواهش می کنم گلم. خوشحالم لذت می بری :)

جواب خصوصیت رو ایمیل کردم.

مهرآفرین سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:53 ب.ظ

مرسییییییی.....خیلی قشنگ بود.....
ولی این بهراد ترشی نخوره یه چیزی میشه ها......
سوال. ..نمیشه فرشته هم واسه تولد فرشته بره؟؟؟؟ خوش میذگره.....
الان میگین این چقد هوله....هی منتظره قسمت بعده....
واییییی...میگمممم...این فرشته چرا سرما نمیخوره آخه....من شص تا لباس میپوشم بازم کل زمستون مریضم.....
راستی....سلامخدافظ

خواهش می کنمممممم
آره بابا پسر خوبیه
بهش میگم. شایدم رفت :دی
نه بابا من خودمم وقتی داستان دنباله دار می خونم همینجورم. ولی خوب می فهمم حاصل تلاش چند ساعته ی نویسنده، میشه پنج دقیقه خوندن من! اینه که سعی می کنم به نویسنده ها حق بدم.

شاید بدنش قویه! تو هم ویتامین ث و مرکبات و مایعات گرم بیشتر بخور قوی بشی :)
شایدم خونتون خیلی گرمه، میای بیرون یخ می کنی.

سلام. خداحافظ

سهیلا سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 04:21 ق.ظ

سلام شاذه جون نازنین ...
والا من که با خوندن این پست کلی انرژی مثبت گرفتم وای به حال بهراد که افتخار همراهی فرشته جونمون رو هم داره .
معلومه که سرش به جایی خورده . از دست این سهند ...
فکر کنم تا الان فهمیده که بهراد تحت تاثیر فرشته جون قرار گرفته شدییییییییییییییید !!!
تازه خبر نداره که بچه مون چه دست و دلباز هم شده بود !!!!
چه همه کارها هم بخوبی ردیف شد . اصلا وقتی ادمها خوش اخلاق میشن انگار همه ی عوامل دست بدست میده و همه چی خوب پیش میره ...
این وسط فرشته خانم بزرگ هم یه هدیه ی خوب قسمتش شد ...
دست گلت درد نکنه شاذه جونم ....

سلام سهیلای مهربونم
خوشحالم که لذت بردی و سرحال اومدی :*)
والا! فقط معلوم نیست به کجا :))
آره سهند خوب فهمیده و به شدت مشغول جاده صاف کردنه بلکه زودتر این پسرخالش از تنهایی در بیاد.
آره چقدر وقتی همه خوش اخلاقن خوبهههه
خواهش می کنم گلم

sokout سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:39 ق.ظ

تا باشه از این روغن هابه آدم بدن
من ی چیزی کشف کردم تا من پیام میدم پست میاد
مرسی شاذه جون مثل همیشه عالی

ها والا :دی
آره خیلی سریع!!! :دی
البته الان ننوشتم :))

خواهش می کنم گلم

نازلی دوشنبه 24 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:25 ب.ظ

سلام شاذه جون
چه خوب بهراد خواست برای فرشته پالتو بخره:)
دستت هم درد نکنه، عالیه این پست های زود به زود:)

سلام عزیزم
مرسی. بالاخره یه تکونی به خودش داد :))
خواهش میشه. سلامت باشی :)

زینب دوشنبه 24 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:24 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

عاقا ایول !!
دستت درست !

یعنی عااالی !! عاااالی بود !!
یعنی به حد ِ چی ذوق کردم شاذه ! مخصوصا که بلاخره بهراد درگیر شده اونم در حد ِ لالیگا !!

کاش اون پالتو رو خریده بود !
ایششش !
چقدر این فرشته سخت می گیره !! حالا تو که با این همکار شدی با اون وضع خاص که هرکی بود نمی پذیرفت..اینم روش دیگه !

ولی خداییش بهرادم خیلی خره !! آخه اینطوری که نمی پرن وسط ِ داستان بپرسن چی بوده چقدر بوده...وخی برو خودت پرس و جو بکن غرور دخترمونو نشکن مرد !!

با همه اینا دست بسیار بسیار بسیار درد نکنه ! خیلی دوسش داشتم !

خیلی ممنوووووووونم
خوشحالم که لذت بردی عزیزم

دیگه فرشته است و عزت نفسش! دلیلی نمی دید که براش پالتو بخره :)

آره همینطور یهو به فکرش رسید بپرسه و دختر بیچاره رو بهم ریخت.

خواهش میشه عزیزم

رها دوشنبه 24 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 07:32 ب.ظ http://2bareeshgh.blogfa.com

وای!!! سلام !!!
دستت درد نکنه شاذه جونی!!! نمی دونی چه انرژی دادی دم امتحانی !
دست آقا سهند هم درد نکنه با این تیکه کنا یه هاش

سلام خانم گلم!!
مرسی از این همه انرژی مثبت. موفق باشی تو همه ی امتحانات :)
ها والا :)))

ارکیده صورتی دوشنبه 24 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 06:23 ب.ظ

سلام شاذه جون جونم
خوبی عزیزم؟
وای که چقدر این بهرادِ یه چیزیش میشه, خواستینیه!!!
الان این چایی شیرین بازیای سهند یعنی چی؟ دقیقا هدفش چیه؟ اگه فقط از روی خیرخواهیه عیب نداره ! بمونه رنگکاری اتاقو تموم کنه کلا
ممنون بانو:-*
شاد باشی عزیزم
بوس و بغل محکم:-*

سلام ارکیده ی خوشگل و مهربونم
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی؟
آرررره :D کلا خوبه یه چیزیش بشه :D
نگرانش نباش. کاملا خیرخواهانه اس. بهراد از برادر بهش نزدیکتره و عشق بهراد ناموسشه. از سهیلا هم خوشش نمیومده. چون سهیلا عاشق بهراد نبود دلش می سوخت و حرصش می گرفت. ولی از این که فرشته خیلی مهربونه و همه جوره هوای بهراد رو داره خوشحاله و سعی می کنه هرجوری هست فرشته رو موندنی کنه که بهراد از تنهایی در بیاد.

خواهش می کنم عزیزم :*
خوش و خرم باشی :*
عزییییزمممم ♥

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد