ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طبقه ی وسط (14)

سلاممممم

صبح زود پله ها را دو تا یکی بالا رفت. بدون این که به بهراد نگاه کند، مستقیم به طرف بخاری رفت و گفت: وووی سرده... سلام... صبح بخیر... شما بهترین؟ دیروز سرما نخوردین؟ صدا دارین یا ندارین؟

برگشت و به انتظار جواب به بهراد نگاه کرد. بهراد با ابروهای بالارفته و نگاه خندان عاقل اندر سفیه به او چشم دوخته بود و فکر می کرد: این دختر عالیه! بعد از اون همه غرولند و بداخلاقیهای دیروز من امروز نگران سرماخوردگیمه!!!

فرشته چند لحظه متبسم نگاهش کرد. بالاخره خنده اش گرفت و پرسید: چی شده؟ شاخ در آوردم یا لباسمو عوضی پوشیدم؟

به دنبال مشکلی سر تا پایش را چک کرد.

بهراد تبسمی کرد و گفت: سلام. نه خوبی. مشکلی نیست. دارم فکر می کنم یخ زده از راه می رسی این همه انرژی رو از کجا میاری!

فرشته خندید. شال گردنش را باز کرد. دو پر شال را جلوی لباسش رها کرد. به طرف چایساز رفت و گفت: می خوام تا وقتی زنده ام زندگی کنم.

بهراد سری تکان داد و گفت: خوبه. برای منم چایی بریز.

+: چشم. قند نخریدین؟

_: نه یادم رفت. از قندای سهند هنوز یه کم هست.

لیوان را جلوی بهراد گذاشت. روی مبل نشست. فبلت را روی پاهایش گذاشت. روشنش کرد و دو دستش را دور لیوان داغ گرم کرد. متفکرانه پرسید: مشاور املاکیها کی باز می کنن؟

بهراد پیشانیش را خاراند و پرسید: هیچوقت به این فکر کردی زیادی مهربونی؟

فرشته متعجب سر برداشت و گفت: دیشب انگار خوب خوابیدین!

_: منظوری ندارم. میگم دلیلی نداره اینقدر نگران دعوای عروس مادرشوهری خاله بلقیس و زن فرهاد باشی. به تو هیچ ربطی نداره. لازم نیست اینقدر برای همه دل بسوزونی.

فرشته خندید. جرعه ای چای نوشید و گفت: نه بابا من اینقدرام خوب نیستم. دارم نیم من خودمو آرد می کنم.

خنده کم کم از صورتش محو شد. چشم به فبلت دوخت و با صدای ملایمتری گفت: صابخونه جوابمون کرده... فکر کردم شاید خاله بلقیس...

بعد با تغییر ناگهانی سر برداشت و سر حال گفت: بی خیال خدا بزرگه. ایشالا هم پسرخاله ی شما یه خونه ی خوب پیدا می کنه هم من و مامانم.

بهراد سری به تایید تکان داد و گفت: ایشالا. خواهر برادرم داری؟

فرشته شانه ای بالا انداخت و گفت: نه بابا خودمم زیادیم. خدا می دونه با چقدر نذر و نیاز زورکی از خدا گرفتنم.

_: پس زیادی نیستی.

فرشته با لحن تند و تلخی گفت: هستم. وقتی نمی تونم هیچ غلطی براشون بکنم هستم.

_: اینجوری نگو.

+: بی خیال آقابهراد. فراموشش کنین.

بهراد آهی کشید و به صفحه ی لپ تاپ چشم دوخت. نزدیک ظهر خاله بلقیس زنگ زد. فرشته شماره را که دید گوشی را برداشت. توی پنجره نشست و گفت: جانم خاله جان؟ سلام.

_: سلام فرشته جون. خوب هستی مادر؟ بهراد خوبه؟

+: خیلی ممنون. خوبیم. شما چطورین؟

_: شکر خدا... بد نیستم. ببینم حلیم دوست داری؟

+: حلیم؟! بله دوست دارم چطور؟

_: من که پام درد می کنه. خسته ام هستم می خوام بخوابم. بیا یه کاسه ببر با بهراد بخورین. الکی یهو زیاد شد، بچه ها هم دوست ندارن. هوش و حواسم نمونده برام سر پیری...

+: دور از جونتون خاله جون...

_: دیگه حالا یا دور یا نزدیک. اومدی ها...

+: چشم. الان میام.

گوشی را گذاشت و با لبخند به بهراد ماجرا را گفت. بعد هم ژاکتش را پوشید و تا خانه ی خاله بلقیس رفت.

خاله بلقیس مثل همیشه با خوشرویی به استقبالش آمد. بعد هم یک سینی که توی آن کاسه ی حلیم و نان و مخلفات را گذاشته بود به دستش داد.

+: وای خاله خیلی زحمتتون شد اینجوری!

_: نه خاله چه زحمتی. خدا خیرتون بده. حیفه بمونه خراب میشه. این بهراد هیچوقت حواسش به غذاش نیست. می ترسم آخر خدا نکرده معده شو خراب کنه.

فرشته بی حواس سری تکان داد. نه خودش و نه بهراد تقریباً هیچوقت نهار نمی خوردند. نمی دانست با آن کاسه ی پر و پیمان حلیم چه می کنند، اما نخواست دست خاله بلقیس را رد کند.

نگاهی به طبقه ی دوم انداخت و لبش را گاز گرفت. حرفش را مزه مزه کرد. خاله بلقیس که خسته بود و می خواست بخوابد، پرسید: چیزی شده مادر؟

فرشته با تردید گفت: اتاقای بالا... اگه خالی شدن به من و مادرم اجاره میدین؟

چشم گرداند. با دیدن یک اتاق کنار حیاط گفت: حتی اون اتاقم خوبه. راستش... صابخونه گفته بلند شین. اگه یه اتاق خالی باشه برامون بسه.

خاله بلقیس سر برداشت و نگاهی به طبقه ی دوم انداخت. گفت: بچه ها که هنوز نرفتن. اون اتاق بد نیست. سرویسم کنارشه. ولی انباریه. سالهاست که مرتب نشده. اگه خودت میای خالی و آمادش کنی حرفی نیست. چی بهتر از این؟ منم از تنهایی در میام.

+: وای خاله بلقیس!!! یک دنیا ممنونم. مامانم خیلی خوشحال میشه. خیلی ممنونم.

سینی را کنار گذاشت. خاله بلقیس را در آغوش گرفت و صورت نرمش را محکم بوسید. بوی خوبی می داد. بوی مهربانی.

_: فردا جمعه است. اگه فرصت داری بیا تمیزش کن.

+: چشم. بازم متشکرم. خداحافظ.

_: خواهش می کنم. خدا به همراهت.

بدو به طرف در رفت. خاله بلقیس نالید: فرشته... سینی...

خندید. بدو برگشت. سینی را برداشت و از در بیرون رفت.

سهند جلوی مغازه ایستاده بود. اخم داشت و سرش توی گوشیش بود.

فرشته متبسم گفت: سلام.

بلافاصله اخمش باز شد. سر برداشت و گفت: سلام. این چیه؟ به به! حلیمای خاله بلقیس! خوشگل بودی داد به تو؟!!!

فرشته خندید و گفت: نه بابا من و خوشگلی؟؟؟ نگران آقابهراد بودن که غذا درست نمی خوره. شمام بفرماین. اینا زیاده.

سهند گوشیش را توی جیبش رها کرد و گفت: ولش کن درست نمیشه. راست میگی اینا از سر بهرادم زیاده.

قفل کوچکی به مغازه زد و همراه فرشته از پله ها بالا آمد.

فرشته حلیم را روی میز گذاشت و سه نفری مشغول خوردن شدند. فرشته با خوشحالی از انباری کنار حیاط خاله بلقیس که قرار بود در آن منزل کنند تعریف کرد.

بهراد عکس العملی نشان نداد. ولی سهند با هیجان گفت: ایول همسایه میشیم! فردا قراره تمیز کنی؟ میام کمکت. بعدم یه دست رنگ مشتی می زنیم به دیواراش میشه عینهو قصر باکینگهام! بهرادم میاد. مگه نه بهراد؟

بهراد سر برداشت و متعجب نگاهش کرد. فرشته دست پیش گرفت و گفت: نه بابا راضی به زحمتتون نیستم. خودم از پسش برمیام.

سهند گفت: بالاخره دو تا مرد که می خوای. فرض کن دو تا داداش داری؟ هان بهراد؟ مرتیکه یه کم مردانگی نشون بده.

_: باشه میام.

+: نه آقابهراد... یه چی میگن. خودم یه کاریش می کنم. همین که خاله بلقیس لطف کرده و بهمون جا داده از خوشی رو ابرام.

بهراد سینی را مرتب کرد و از روی میز برداشت. همانطور که روی صندلیش لمیده بود آن را به طرف سهند گرفت و گفت: سهند داری میری تو مغازه ظرفاشو بشور، عصر ببر بده خاله بلقیس.

سهند از جا برخاست و گفت: خیلی آشغالی بهراد! هیچکس تا حالا بهت گفته؟

بهراد خواب آلوده جواب داد: آره قبلاً گفته بودی.

سهند سری تکان داد و گفت: خوبه. خداحافظ. خلاصه خیالت تخت آبجی. من ساعت هفت خونه خاله ام.

فرشته برخاست و گفت: به خدا راضی به زحمتتون نیستم.

_: نگو اینطوری. تو هم مثل سارا و سپیده... خواهرام... میام. خداحافظ.

+: خداحافظ.

روی پا چرخید و به بهراد نگاه کرد. بهراد اخم کرد و سر به زیر انداخت. یعنی گلوی سهند پیش فرشته گیر کرده بود؟ خوشش نیامد. نه این که چشم خودش دنبال فرشته باشد... اصلاً! امّا... آهی کشید و از جا برخاست. به طرف قهوه ساز رفت و روشنش کرد. نفهمید از کجا بویی به مشامش خورد که یاد سهیلا افتاد. به خودش دروغ نمی توانست بگوید. دلتنگ بود. خیلی هم دلتنگ بود. ولی تا حالا خیلی غرورش را برای سهیلا شکسته بود. دیگر پیمانه اش پر شده بود. جا نداشت.

نفهمید کی قهوه آماده شد. از صدایش به خود آمد. فنجانی ریخت و به طرف میزش برگشت. فرشته برخاست و پرسید: شکلات می خورین؟

سری به نفی بالا برد و نشست.


نظرات 10 + ارسال نظر
رها خانوم گل گلاب:)) یکشنبه 23 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:54 ب.ظ

خوندم خوندم! ( با لحن یافتم یافتم بخون:-D )
آدمی و پری و طبقه وسطو خوندم^_^ همه با هم یجاااااا!
ملت بسوزین! سوختین؟:))))
به به خوش اومدم چ قدر دلتون تنگ شده بود برام چ قدر جام خالی بود:)))
در پوست خودم نمیگنجم!:) همه چی خوبه هم درصدا هم خونه هم حالم هم فلفلی هم قلقلی هم مرغ زرد کاکلی:)))))) معلومه چ قدر خوبم؟
سلاااااااااااااااااااااااااام!
+داستان شما هم مزید بر علت شد!^_^ ممنون *_*

به به سلام رها خانم گل گلاب!
خوش برگشتی به اینجا. منور کردین :))
نه خداییش دلم برات تنگ شده بود. خوشحالم که خوبی و خوش می گذره :*)
خواهش میشه :****

sokout چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 04:11 ب.ظ

سلام شاذه جون
خوبی؟ بچه ها خوبن؟
چه خبر از الهام بانو؟

سلام سکوت گلم
خوبیم شکر خدا. ممنون. تو خوبی؟
خبرش الان رفت آنتن :دی

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:49 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام شاذه جونم خوبی؟
باز من تو فیدریدر خوندم یادم رفته کامنت بزارم
ممنون شاذه جونم، عالی بود
اصلا من عاشق سهندم ، چقدر این بچه با محبته
خب الان من دلم برای خودت، فرشته، سهند و ... تنگ شده حتی برای بهراد بداخلاق

سلام امید مهربونم

خوبم. ممنون. تو خوبی؟

عیب نداره :))

خعیلی!! :دی

منم دلم برات تنگ شده گلم. ببخش شلوغ بودم این روزا. الان اومدم :*)

ژ. جمعه 14 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:35 ق.ظ

دلنشین بود، ممنون.

خواهش می کنم :)

سهیلا جمعه 14 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:27 ق.ظ

عجب حلیم با برکتی ....اول که بهانه شد فرشته جونمون اتاق خالی رو کرایه کنه و از نگرانی در بیاد .
بعد هم که شکم سه نفر رو سیر کرد!!
حالا هم که قراره سهند جان بیاد کمک فرشته خانممون و کارها بسرعت تموم بشه ..
از اونطرف یه تلنگری هم شد برای آقا بهراد بد اخلاق که بفکر رقیب هم باشه !!!
بقول حانیه جون که سهیلا کیلویی چند ؟؟؟‌ هوای فرشته جون رو داشته باش آقا بهراد !!!

دست گلت درد نکنه شاذه جونم ... آی هوس حلیم کردم .... همین آخر هفته درست میکنم . جای شما خالی ....

به به چه تفسیر جالب و مهیجی!مرسی :)
والا :))

خواهش می کنم. به به نوش جان :)

زینب پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:45 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

به به...حلیم...هوای سردو...نون داغو..!
اصن داغون شدم !!

سلام ! :)
عاقا...این بهراد خیلی طفلکیه...! یکی مثل فرشته می خواد !
اونجا که خاله بلقیس گفت خودتو بهراد خوبین فکر کردم این دوتا زن و شوهرن !
آخی...!

همسایه هم که بشن بیشتر امید میشه داشت بهم برسن..

الهام...قشنگ و سریع بنویس که من دفعه ی بعدی میای از تو کوچه مون رد می شی بازم کاریت نداشته باشم بذارم قشنگ بری استراحت !
ولی آدم باید کلی کار بکنه بعدا بره مسافرت . مگه نه شاذه ؟

ما منتظریم . خیلی چسبید .
من عاشق این جور داستانای نرم و لطیفم !

خسته نباشی شاذه جونم . عااالی بود ! :-*

جات پیش بهراد اینا خالی بود :D

سلام :)

آره خیلی تنها و طفلکیه. همسایه میشن و دیگه کم کم هپیلی اور افتر میشن :D

والا! الهام جان گوش کن بگو چشم :D

نوش جان. لطف داری عزیزم :* ♥

مهرآفرین پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:23 ق.ظ

سلام شاذه جـــــــون...حالتون چطوره؟؟؟؟؟احوالتون چطوره؟؟؟؟
میگم....این بهراد چرا اینقد خوددرگیری داره؟؟خودشم نمیدونه فازش چیه....خب اگه از فرشته خوشش اومده..میتونه بشینه مثه یه انسان منطقی با خودش فکر کنه و یه تصمیم عاقلانه بگیره...دیگه چرا خودشو آزار میده؟؟
میگم این بهراد قد نخود رفتار و اخلاق خوب نداره؟!؟!
واسه این درسا و امتحانام...ای..بد نبودن تا حالا...ایشالا ختمشون مورد پسند واقع شه...
راستییییییی شاذه جون....شما خودتون بین این داستاناتون که فقط فایل پی دی اف شون قابل دسترسه..به جز جن عزیز من..کدومشو بیشتر دوست دارین؟؟میشه چند تا از قشنگتریناشو معرفی کنید تا بخونم؟؟

سلام عزیزدلم
خوبم شکر خدا ممنون. تو چطوری؟
بهراد هنوز دلتنگ سهیلاست، فرشته هم پیش چشمشه و خالصانه بهش محبت می کنه. اینه که درگیره. تازه چند روزه که سهیلا رفته و هنوز نمی تونه دل بکنه.
اخلاق و رفتارشم کم کم خوب میشه.

انشاءالله موفق باشی :)
خودم آقای رئیس و بگذار تا بگویم و آرد به دل پیغام وی رو دوست دارم. یکی دیگه هم باز یه مصرع از حافظ اسمش هست الان حضور ذهن ندارم. اونم دوست دارم.

ارکیده صورتی چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:09 ب.ظ

درود و دو صد بدرود بر شاذه گلی جونم
بهراد چقدر تنبله!!!!تنبل بداخلاق!
شاذه جون یه ذره دیگه باید رو بهراد کار کنی هنوز
سهند چه پسرخاله شده! منم خوشم نیومد اما کمکش خوبه!
ممنون شاذه جونم

سلام و صد سلام بر ارکیده ی عزیزم ♥
اعصاب معصاب نداره. هم سرما خورده هم عشقش قالش گذاشته، این وسط سهندم میگه پاشو بیا خرحمالی! خو نمی خواد :D
آره به نظر منم پسرخاله شدنش لوسه ولی کمکش خوبه :D
خواهش میشه گلم

حانیه چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:39 ب.ظ

سلام
خوبی شاذه جون ؟
منم حلیم
اه از دست این بهراد ، سهیلا کیلویی چنده دیگه .

سلام عزیزم
شکر خدا خوبم. ممنون. تو خوبی گلم؟
میخخخخرم برات :D
بالاخره عاشقش بوده. دو روزه که از سرش نمیفته

sokout چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 08:14 ب.ظ

سلام شاذه جون
به به پست داغ نقد
خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟
فکر کنم الهام بانو هوس آش کرده
با روغن فراوان ی کاسه بده به بهراد

سلام عزیزم
نوش جان :D
شکر خدا خوبم. ممنون. تو خوبی گلم؟
اصلا نمی دونم هوس چی کرده. هر جمله ای می نوشتم خودم ماتم می برد که اینا چی هستن دارم می نویسم!!! از اون روزاش بود که حسابی یکه تازی می کرد منم که تنبل، ولش کردم هرکار می خواد بکنه :D

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد