ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طبقه ی وسط (13)

سلام به روی ماهتون
ببینم آخر هفته ای این الهام بانوی ما رو ندیدین؟ طرفای شما نیومده بود تعطیلات؟ گم گشته بود.

سر به زیر و غرق غم بیرون آمد. توجهی به اطرافش نداشت. بهراد از آن طرفش خیابان نگاهش کرد. لبش را گاز گرفت و به خودش تشر زد: لعنتی گربه صفت!

نگاهی پشت سرش انداخت. ماشین را روشن کرد و در حالی که دور میزد رو به ندای وجدانش غر زد: سهیلا از اولشم دلش با من نبود. فکر می کردم با محبت درست میشه ولی نشد. فرشته هم... جایگزین نیست. اصلاً جایی نداره. از سر من بداخلاقم زیاده. فقط می خوام... کمی آروم بشم. یه کمی... همینقدر که دوباره از پس خودم بربیام.

جلوی پای فرشته توقف کرد و بوق کوتاهی زد. فرشته سر برداشت و تازه متوجه اش شد. در جلو را باز کرد و در حالی که سوار میشد نالید: آخه چرا وایسادین؟ وقت امدن کم رو اعصابتون بودم که حالا باز موندین تا بیام؟ یه جوری می رفتم دیگه.

بهراد در حالی که خیلی آرامتر بود، انگشتی پشت لب خودش کشید؛ به جاده چشم دوخت و گفت: کاری نداشتم.

فرشته با بیچارگی به نیمرخ او نگاه کرد و آهی کشید. کمربندش را بست و در حالی که خودش را روی صندلی رها می کرد، نالید: من خجالت می کشم خب.

بهراد به تندی گفت: چیه؟ نکنه واقعاً فکر کردی داریم میریم کافی شاپ! از این خبرا نیست.

فرشته لب برچید و رو گرداند. غرق فکر به بیرون چشم دوخت و زیر لب غر زد: با خودشم دعوا داره!

بهراد شنید ولی ترجیحاً عکس العملی نشان نداد. نفس عمیقی کشید که حنجره اش درد گرفت. دوباره داشت صدایش می رفت.

نزدیک دفتر توی کوچه ی خاله بلقیس پیچید. فرشته نگاهی به ساعت انداخت. هنوز ساعت کارش تمام نشه بود. پوزخندی زد و فکر کرد: این همه زحمت کشید تا یه وقت یه ساعت وقت کاریم از دستش نره!

در گاراژی خانه ی خاله بلقیس را باز کرد و ماشین را توی گاراژ پارک کرد. پیاده که شدند سر و صدایی از طبقه ی بالای خاله بلقیس توجهشان را جلب کرد. ظاهراً دعوای زن و شوهری بود. بهراد با تأسف نگاهی به پنجره های رو به حیاط انداخت و سری تکان داد.

قبل از این که از در بیرون بروند، در اتاق به حیاط به شدت باز و بسته شد و صدای مردی که فرشته او را از پشت درختها نمی دید، گفت: صبر کن بهراد.

فرشته ترجیحاً کنار کشید و بین بوته های بلند پنهان شد. مرد جلو آمد. بهراد دستهایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد. نفسی کشید تا بتواند حرف بزند. آرام گفت: باشه تخلیه می کنم.

مرد عصبی و گرفته گفت: نه نمی خواد تخلیه کنی. یه مقدار پول دارم. ولی کمه. بگرد برام یه آپارتمان نوساز پیدا کن. بقیشم بهم قرض بده. عزیز نمی خواد از اینجا بره. می گردیم یه مستاجر جای خودمون میاریم. اصلاً یه مستاجرم پیدا کن. باشه؟

بهراد با لحنی اطمینان بخش سری به تأیید تکان داد و گفت: باشه.

مرد سر به زیر انداخت و گفت: تو و سهند اینجا باشین خیالم راحته که هوای عزیز رو دارین. عزیز هم به اینجا عادت کرده. اذیت میشه جابجاش کنیم.

دستی سر شانه ی بهراد زد و گفت: ممنون. خداحافظ.

_: خواهش می کنم. خداحافظ.

قبل از بهراد از در بیرون رفت و در را بست. بهراد نگاهی به فرشته انداخت و تبسم کرد. لب زد: چرا قایم شدی؟

فرشته هم تبسمی کرد و از پشت بوته ها بیرون آمد. باهم به دفتر رفتند. بهراد یک کاغذ پرینت شده از شماره ی مغازه های مشاوره املاک جلوی او گذاشت. روی یک کاغذ دیگر هم مقدار موجودی خودش و پسرخاله اش را نوشت و افزود: این پولمونه. ببین یه آپارتمان شصت هفتاد متری می تونی جور کنی؟

فرشته به یکی یکی مغازه ها زنگ زد. با هرکدام کلی چانه زد ولی نتیجه ای نگرفت. کلافه و دلخور قطع کرد. نگاهی به ساعت انداخت. بهراد اشاره کرد: می تونی بری.

از جا برخاست و گرفته بیرون رفت. دم در با پدر بهراد روبرو شد. سر برداشت و با خوشرویی سلام کرد.

_: سلام فرشته خانم گل! بهراد هست؟

لبخندی بر لبش نشست و گفت: بله هستن. بفرمایین.

در را باز گذاشت و ضمن خداحافظی به طرف خانه رفت. مامان مشغول رُفت و روب بود. بدون استراحت شروع به کمک کردن کرد. پرسید: چه خبره؟

مامان با کمی حرص گفت: نمی دونم چه خبره؟ تو بگو چه خبره؟

فرشته با تعجب ابرویی بالا برد و گفت: نمی دونم. رفتم دیدن بابا... حالش خوب بود. خیلی هم بهتون سلام رسوند. بعدم برگشتم سر کارم...

دلش می لرزید. منظور مامان چی بود؟ کسی او را با بهراد دیده بود؟

مامان سر به زیر انداخت و با غصه گفت: می دونم تقصیر تو نیست. ولی پسر فخری چه صنمی با تو داره؟

فرشته جا خورد. با تعجب پرسید: پسر فخری؟! چه صنمی باید با من داشته باشه؟

_: دیروز که دیدیش امده بود...

+: بله دیدمش. فکر کردم درباره ی اجاره خونه یه.

_: اینم بود... میگه پسر بزرگمو دارم داماد می کنم. خونه نداره شما پاشین.

دست روی دست مادر گذاشت و گفت: خب یه کاریش می کنیم. غصه نخورین.

_: کاش فقط این بود... میگه چشم دخترت دنبال کامرانه. پسر دومیش...

+: غلط کرده! یعنی چی؟ مگه تحفه اس!

مامان در حالی که نگاهش را از او می دزدید با شرمندگی گفت: کلی منت گذاشته... بعد میگه اگه قبول کنین می تونین همینجا بمونین... نمی دونم... امروز باز دوباره تو کوچه جلومو گرفت جواب می خواست.

+: بیخود کرده مامان جون. مزخرف میگه. اصلاً من یه پیرزن خیّر می شناسم، اتاقای طبقه  دوّمشو می خواد اجاره بده. پایینم شاید یه اتاق خالی داشته باشه که موقّتاً بهمون بده. خیلی مهربونه. مطمئنم رومو زمین نمیندازه.

_: چی میگی مادر؟ یعنی چی؟ آدم که نمی تونه به هرکسی اعتماد کنه.

+: خاله بلقیس قابل اعتماده مامان. مطمئن باش.


نظرات 14 + ارسال نظر
مهرآفرین چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 04:35 ب.ظ

سلام...خوبین...؟؟؟؟
وای....شاذه جون....جن عزیز من خیلی قشنگه....من تازه خوندمش....واااااااییییییی...خیلی عشقه....آخیییییییی....

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟

ای جانم. ممنون. این داستان برای خودمم عزیزترین قصمه... سالها براش تحقیق کردم و کلی دوسش دارم. فقط اگه الان می نوشتمش نگارشش بهتر میشد. حیف که ابداً حوصله ی بازنویسی ندارم :(

رها چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:51 ب.ظ http://meetingoflife.blogfa.com

سلام شاذه جون.
هوا خیلی سرده گویا فردا بارندگی و برف داریم.
خب داستان داره به جاهای خوبش می رسه انشالله.این پسر چقدر بی ادبه...دختره هم که دیمه به قول ما.بهش برنمیخوره یا درکش بالاست؟خوشکم میاد لوس نیست.

سلام رهای عزیز
اوه خدا رحم کنه. سرمای مشهد استخوان سوزههههه. امیدوارم براتون برکت باشه و نعمت :)
خدا کنه :) خیلی بی اعصابه :) دیم؟ نشنیده بودم :) هیچکدوم... سعی می کنه نشنیده بگیره که بیخودی اعصابش بهم نریزه.

شکر سه‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:28 ب.ظ

سلاممممم خاله شاذه
بعد از صد سال امدم خیلیییی این داستانرو دوست دارم عالیهه عالی

سلاممممم شکر گلم :*)
خیلی ممنونم عزیزم :*)

مهرآفرین سه‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 08:33 ب.ظ

مرسی ..ممنون...منم خوبم...فقط یه کوچولو از دست این امتحانا عاصی شدم...
وای ...شاذه جون...ببخشید تروخدا....الان چک کردم کامنت قبلیمو...دیدم چقد غلط تایپی داشتم.....آخه میدونین!!!! وقتی داشتم مینوشتمش...خواهرم بغلم بود بعد هی دستشو میزد رو صفحه و نوشته هامو قاطی پاتی میکرد....معذرت...
سوال...شما چطوری خوندینش واقعا عایا؟؟؟؟؟؟؟

خواهش می کنم عزیزم. خوشحالم که خوبی. حق داری. انشاءالله نتیجه عالی باشه و سر حال بیای :)
خواهش می کنم عزیزم. عادت دارم. ما دائم با بروبچ اقوام مشغول چت تو واتس آپ و کاکائوتاکیم و به غلطهای خیلی عجیب تر از اینم عادت کردم. اینا به چشمم نمیاد :)))

sokout سه‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 01:11 ب.ظ

پست نقد بهتر از مرسدس نسیه
خودتو اذیت نکن هر وقت تونستی بنویس
با این همه کار و مشغله ب خاطر ما به خودت فشار نیار

راست میگی :))

مرسی گلم :*)

حالا نشستم اگر رضا بخوابه و الهام جان همکاری کنه امیدی هست انشاءالله :)

sokout سه‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:01 ب.ظ

سلام شاذه جون
خوبی؟
جایزه اول شدن چیه؟
فکر کنم ی پست داغ باشه

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟ ♥
قدیما مرسدس بنز بود :))))
دعا کن وقت کنم و حسش بیاد. شلوغم ولی خیلی دلم می خواد ظهری بنویسم

سهیلا یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:11 ب.ظ

سلام بر بانوی عزیز قصه گو ....
الهام جون رفته ددر ؟؟ این طرفها که فکر نمیکنم اومده باشه ! بس که سرده !!!
با این حال حواسم هست اگه دیدمش بفرستم پیش خودت ...
مثل اینکه بهراد خان داره یواش یواش هشیاریش رو کامل پیدا میکنه . البته که فرشته خانم ما به سرش زیاده ولی حالا یه فکری براش میکنیم ... چی میشه کرد ؟ همین یه آقا بهراد رو بیشتر نداریم که !!!
مثل اینکه این دعوای مستاجری داره بنفع فرشته جونمون میشه . بد هم نیست . برن کنار خاله بلقیس و خود بخود جریان کامران خان هم حل میشه . فخری خانم هم نگران از راه بدر شدن گل پسرش نباشه
دست گلت درد نکنه شاذه جونم ....

سلام بر سهیلای گلم
آره :D مگر همون طرفای شما بیاد که مطمئن باشه دست من بهش نمی رسه :)) تو کویر دارم از سرما یخ می زنم! تازه هنوز خیلی هوا زمستونی نشده.
مرسی :)))
آره داره کم کم بیدار میشه :)))
والا چه کنیم :)))
همینو بگو. برن پیش خاله بلقیس خیلی بهتره :)
خواهش میشه خانم گل

دختری بنام اُمید! یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 07:45 ب.ظ

سلام شاذه جونم خوبی؟ بچه های گلت خوبن؟
ممنون شاذه جونم . عالی بود
اصلا این اخلاق فرشته کشته منو، بچه انقدر مهربون و صبور!!!!!
بهراد هم یکم گندشو درآورده ها! یه هشدار بهش بده
همیشه پای یک فخری خانم در میان است
آیا فرشته و مامانش میرن خونه خاله؟
آیا بهراد یکم آدم میشود؟
آیا فرشته به این صبر و حوصله ادامه میدهد؟
ادامه ماجرا در قسمت های بعدی:دی
عالی بود:*

سلام امیدجونم :*
باهم کامنت گذاشتیم :)
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی گلم؟
خواهش می کنم عزیزم
:) زنده باشی
باشه باشه :D
بلی بلی :D
:))))
متشکرم :* )

مهرآفرین یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 01:56 ب.ظ

سلام شاذه جون..خوبین????
دستتون مرسی....پست قشنگی بود....
من ساعت شیش صب که چک کردم یدم پست جدید گذاشتین....کلی خوشحال شدم....ولی چون خوابم میومد خدندنش موکول شد به الان....
میگمممم...یعنی الان فرشته اینا میرن تو اتاق بالاییه خاله بلقیس????
آخی...چه خوب...هم به دفتر بهراد نزدیکه...هم اینکه مشکل اجاره خونه ی خحل میشه....
من دیگ برم سر م...تا پست بعد...بدردر

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی؟
خواهش میشه. خوشحالم خوشت اومده
مرسی گلم
احتمالا میرن :)
والا! :دی
برو به سلامت گلم :*)

زینب یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:58 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سلام ! :)
الهامتون گم شده ؟ من جمعه دیدم داشت چمدون به دست تو خیابون میرفت !

عجبببب...بهرادم خوددرگیری داره ها ! الان داره دنبال جایگزین می گرده ؟ :| شاذه از طرف من یه لگد حواله ی این بهراد کن لطفا !!

بعد این فخری خانم چی می گه ؟ اینقده بدم میاد از اینایی که دست پیشو میگیرن پس نیوفتن !
دخترت به کامران من چشم داره ؟

پسره زشتالویه بی ریخت !

آخی..خاله بلقیس ! عزیزم ! خیلی مهربونه . حتما اجازه میده فرشته و مامانش برن اونجا .

بسیار عالی بود شاذه جونم . دستت درد نکنه !
خسته هم نباشی !

سلام! :)
آره! جدی اومده طرفای شما؟؟؟ بگو زود بیاد این طرف کارش دارم! چه معنی داره بدون مرخصی رد کردن راه میفته میره مسافرت!!!

خیلی خیلی دپرسه... دقیقاً منظورش جایگزین نیست. یه سرگرمی می خواد که بتونه بحران رو بگذرونه. در ضمن حواسش هست که زیادم به فرشته نزدیک نشه تا بهش آسیبی نزنه و فرشته وابستش نشه.
چشم می زنم :))

این همون دست پیش گرفته پس نیفته. می خواد یه منتی هم گذاشته باشه. فکر می کنه فرشته رو دست مادرش مونده!!!

آره منم خیلی به خاله بلقیس امیدوارم. دوسش دارم :)

مرسی مرسی گلم :*)
سلامت باشی :*)

خواننده ناروشن !!! یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:37 ق.ظ

خسته نباشید

متشکرم :*)

ارکیده صورتی یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:21 ق.ظ

درود بر شاذه جون قشنگم
خوبی عزیزجون؟
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!!اینه ها!! حرف و حدیث فخری خانوم باعث شد برن پیش خاله بلقیس
تازه به محل کارشم خیییلییی نزدیک شد
هیچی دیگه دیدارش با بهرادم بیشتر میشه!
اصن عالی شد..حرف نداری شاذه جونم
ولی بهراد خیلی بداخلاقه ها!! یه خرده ادبش کن لطفا
سلامتی شاذه جون
ممنون خانومی
بوووووس

درود بر ارکیده ی مهربونم :*
خوبم شکر خدا ممنون. تو خوبی گلم؟
والا! کلی خوش به حالشون میشه :)
بله بله :دی
نظر لطفته گلم :))) :*)
آره باید یه فصل کتکش بزنم :دی
سلامت باشی :*)
خواهش میشه
بوووووس :*)
(این بوسای اختراعی من مخصوصن ؛)) بوس روی لپ :*)

ترمه شنبه 8 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:45 ب.ظ http://shabdar4barg.blogfa.com

سلااام :) خوبین؟
خیلی هیجان انگیز شده چه خوب بشه اگه مستاجر خاله بلقیس بشن
منتظر بقیه داستان هستممم

سلاااام ترمه ی عزیزم
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی؟
خیلی مرسی :) آره منم خوشحال میشم
ممنونم :*

sokout شنبه 8 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 03:33 ب.ظ

سلام شاذه جون
ی پست داغ دو رو کنجد
فکر کنم الهام بانو آخر هفته رو خواب بوده
ی خواب اساسی هم برا فرشته دیده
راسی خوبی؟ بچه ها خوبن؟

سلام عزیزم
به به نوش جان :))
به یقین همینطوره. تخت خوابیده خوش به حالش :دی
والا :)))

شکر خدا خوبیم همگی. ممنون. تو خوبی گلم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد