ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طبقه ی وسط (12)

سلام سلام سلامممم
انشاءالله همگی خوب و خوش باشین :)
این الهام بانوی ما هم یه چیزیش میشه ها! میگه اسم نامادری بهرادم باشه فرشته! هرچی میگم قاطی میشه میگه نخیر! همینه که هست!
عوضش چون بچه ی خوبی شدم و اسم رو عوض نکردم یه پست بلند بالا تحویلم داد

آبی نوشت: آبان بانوی عزیز حق المشاوره تون رو بنویسین اومدین ولایت پرداخت کنم.  تشکر

سوار که شدند زن دستش را به طرف او دراز کرد و گفت: من فرشته ام. اسم تو چیه؟

فرشته با چشمهای گرد شده خندید و در حالی که با او دست میداد گفت: منم فرشته ام!

زن بلند و راحت خندید و گفت: چه تفاهمی! خوشوقتم.

فرشته هم خوشحال گفت: منم خوشبختم.

به سر خیابان اصلی رسیده بودند. فرشته نگاهی به دو طرف انداخت و پرسید: میری رفتر بهراد؟ اگه جای دیگه کار داری تعارف نکن. من یکی دو ساعتی از هفت دولت آزادم. خواهرم اومده پیش بچه ها.

فرشته خندید و نگاهش کرد. این زن جوان و شاداب بود. بهراد حق داشت که خجالت بکشد و خانه ی پدری را ترک کند.

سری تکان داد و گفت: راستش میرم خونه. آقابهراد مرخصم کرد. ولی تقریباً همون مسیره. سمت چپ اگه میشه برین.

_: چرا نمیشه؟ بهراد چطوره؟

+: خوبه... یعنی سرما خورده. صدا نداره.

فرشته لبهایش را بهم فشرد. سری به تأیید تکان داد و گفت: خیلی اینجوری میشه. حاضرم نیست حداقل وقت مریضیش بیاد خونه.

فرشته با احتیاط زمزمه کرد: شاید دیدن جای خالی مادرش براش سخته.

نامادری بهراد به آرامی گفت: حتماً سخته. ولی... من هیچوقت سعی نکردم جای مادرش رو بگیرم. قاب عکساش هنوز تو خونه ان. وسایلش... اصلاً حضور داره... بهش قول دادم مراقب همسرش باشم. خیلی دوسش داشت. می ترسید از پا بیفته.

فرشته با ناباوری پرسید: مادر بهراد؟ می شناختینش؟

_: آره... اول معلمم بود... می دونی زن و شوهر هر دوشون دبیر بودن. چهار سال دبیرستان معلمم بود. معلم فیزیک. از فیزیک بدم میومد. سخت یاد می گرفتم. پیشنهاد کرد تو خونش بهم خصوصی درس بده. رفت و آمدم زیاد شد. کم کم دوست شدیم. وقتی مریض شد وصیت کرد، سفارش کرد... به همه سپرد که من بشم زن شوهرش. فکر می کرد من می تونم خوشبختش کنم.

+: حالا خوشبختین؟

فرشته نگاهش کرد. تبسمی کرد و گفت: نمی دونم. من راضیم. بهرام مرد خوبیه. هیچی کم نمیذاره. دو تا دخترم دارم. آیدا پیش دبستانیه، دریا هم یازده ماهشه. فقط به خاطر بهراد دلتنگم. دلم نمی خواست از خونه بره. اینجوری بهرام زن و پسرشو باهم از دست داد. البته دور از جون بهراد. ولی خب بنده خدا بهرام خیلی دلش تنگ میشه. اگه حداقل خونش کنارمون بود، می تونست هرروز سر بزنه خوب بود. ولی اونجا... خودشم... اینطوری... دیدیش که... حریم خصوصیش براش مهمه. دلش نمی خواد وقت و بی وقت بهش سر بزنیم.

فرشته سری به تأیید تکان داد و گفت: خیلی حساسه و خیلی تنها...

نامادریش زمزمه کرد: آره دیشب بهرام بهش تلفن زد. خیلی عادی وسط حرف گفت: سهیلا رفته. دلم براش کباب شد.

فرشته آرام گفت: داغون شده.

نشانی را گفت. جلوی در خانه شان پیاده شد و تشکر کرد.

وارد شد. مامان با فخری زن صاحبخانه مشغول صحبت بود. اخم کرد. فخری بی دلیل به آنها سر نمیزد. سلامی کرد و به اتاق رفت. ولی حرفهایشان را می شنید.

_: به خدا گلی خانوم جون... مجبورم... منم چاره ای ندارم... این روزا وضع زندگیا رو که دیدین...

نفس عمیقی کشید و لبش را گاز گرفت. نالید: خدایا یه مصیبت دیگه. تازه داره بدهیاش صاف میشه. باز چی میگه؟

فخری رفت. از مامان نپرسید چی می گفت. دل شنیدنش را نداشت. سر شام بودند که مامان بدون این که نگاهش کند، گفت: فردا ملاقاته. تو برو.

نفس عمیقی کشید و سر تکان داد. حرف دیگری نزد.

روز بعد بهراد معمولی شده بود. صدایش گرفته بود اما شنیده میشد. غم نگاهش هم کمتر از قبل شده بود. فرشته نفسی به راحتی کشید و مشغول کارش شد. همه جا را مرتب کرد. یک قهوه فرانسه برای بهراد درست کرد. یک لیوان چای برای خودش ریخت و پشت سر بهراد توی پنجره نشست.

بهراد غرغرکنان گفت: به خاطر خدا فرشته امروز نه بارون میاد نه آفتاب دلچسبیه. این هوای گرفته چی داره که میشینی اونجا؟

فرشته به پشت سر او که داشت کم پشت میشد نگاه کرد و گفت: حرص نخورین. موهاتون می ریزه کچل میشین زشت میشین. چه فرقی می کنه من کجا بشینم؟ دارم کارمو می کنم دیگه! تازه این توتوها خیلی خوشگلن. ضمن کار باهم گپ می زنیم. بیسکوییتم تموم شد. اگه داشتیم براشون می ریختم.

بهراد همان طور که به صفحه ی لپ تاپ چشم دوخته بود غرغر کرد: خودآزاری داری به خدا. مبل نرم رو ول کرده نشسته تو پنجره ی سرد.

+: من خوبم. نگران نباشین.

_: نگران تو نیستم نگران فبلتم که با این وضعیت نامتعادل آخرش میندازیش.

فرشته لب گزید و خنده اش را فرو خورد. نگفته بود که یکی دو بار آن را زمین زده است. خوشحال بود که پشت سر بهراد است و صورتش را نمی بیند.

بهراد هم دیگر حرفی نزد و به کارش ادامه داد.

کمی بعد فرشته پرسید: امروز می تونم زودتر برم؟

بهراد از جا برخاست. در حالی که چشمش به کاغذی که داشت مطالعه می کرد بود، پرسید: کجا؟

فرشته لب گزید و به زحمت گفت: ملاقات بابام...

می دانست که حبیب همه چیز را گفته است.

بهراد سر برداشت. حواسش هنوز پرت بود. بعد از چند ثانیه پرسید: با مادرت میری؟

فرشته پاهایش را بیشتر توی شکمش جمع کرد. جویده گفت: نه... راش نمیدن... فقط یه نفر... دفعه قبلی اون رفته.

بهراد دوباره چشم به کاغذ دوخت و گفت: با آژانس برو. هم سرده هم اون محله امن نیست.

فرشته دست دراز کرد و با بی حوصلگی نالید: چیزی نمیشه. خودم میرم.

بهراد سر برداشت و با اخم گفت: حرف حالیت نمیشه. واسه خودت میگم!

فرشته ملتمسانه گفت: حالیم میشه. دستتون درد نکنه که به فکرین. ولی من از عهده ی خودم برمیام. حالا میشه برم؟

بهراد پوف بی حوصله ای کشید. کاغذ را روی میز پرت کرد و گفت: می برمت.

پالتویش را از روی جالباسی برداشت و بدون این که منتظر فرشته شود از در بیرون رفت.

فرشته دستپاچه دنبالش دوید و گفت: آقابهراد! وایسین. یعنی چی؟

ولی بهراد از در بیرون رفت. فرشته برگشت. با عجله کیف و وسایلش را برداشت. ژاکتش را به تن کشید. فرصت نبود از پله پایین برود. روی نرده نشست و سر خورد. پاهایش که به زمین خورد لبخند سرخوشی زد و بیرون دوید. بهراد را ندید. کلافه دور و بر را نگاه کرد.

سهند بیرون آمد. سطل آب کثیفی را توی جو خالی کرد و گفت: سلام.

فرشته برگشت و گیج و ویج گفت: سلام بهرادو ندیدین؟

لب به دندان گزید و دستپاچه تصحیح کرد: آقابهراد.

سهند خندید و گفت: چرا دیدمش. به نظرم رفت خونه خاله بلقیس.

فرشته کلافه پرسید: اونجا چرا؟

سهند شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم. شایدم اونجا نرفت. از این طرف رفت من فکر کردم رفته پیش خاله.

فرشته لبش را گاز گرفت. به مسیری که سهند می گفت بهراد رفته نگاه کرد و پرسید: خاله بلقیس خالتونه؟

سهند با لحنی بدیهی گفت: خاله ی هر دوتامونه. من و بهراد.

فرشته با چشمهای گرد شده گفت: نهههه! مگه پسرخاله این؟!!!

سهند خندید و پرسید: اینقدر عجیبه؟

فرشته شانه ای بالا انداخت و گفت: هیچ ربطی بهم ندارین.

ماشین اسپورت شاسی بلندی از کوچه بیرون پیچید. سهند به آن اشاره کرد و گفت: اینم گمشده ی شما.

فرشته بدون این که منظورش را متوجه شود خندید و گفت: نه والا ما از این گمشده ها نداشتیم.

ماشین جلوی پایش توقف کرد. بهراد در کنار راننده را باز کرد و گفت: زود سوار شو سرده.

فرشته با ناباوری به ماشین نگاه کرد. جلو رفت. لب به دندان گزید. از سهند خجالت می کشید. در ماشین را گرفت و گفت: آقابهراد به خدا تعارف نمی کنم. خودم میرم. خواهش می کنم.

بهراد رو گرداند و به روبرو خیره شد. با دلخوری گفت: اگه تا سی ثانیه دیگه نیای بالا دوباره صدام میره. خیلی سرده.

+: آره سرده. برین بالا استراحت کنین. شما هنوز مریضین. باید...

بهراد نیم نگاهی به او انداخت و به تندی گفت: خودت مریضی بیا بالا!

سهند خندید و گفت: سوار شو. این مرغش مادرزاد یه پا داره. حالا کجا می خواین برین؟

فرشته با بی میلی از ماشین بالا رفت و سوار شد.

بهراد نگاهی به سهند کرد و با لحنی جدی گفت: میریم یه کافی شاپ درست حسابی!

سهند غش غش خندید و گفت: خوش بگذره.

فرشته در را بست و ملتمسانه گفت: به خدا زشته آقابهراد. واقعاً الان آقاسهند چی فکر می کنه؟ اونم درست دو روز بعد از...

_: میشه خفه شی؟ سهند هیچ فکری نمی کنه. این قدرا منو می شناسه.

کلافه به پشتی تکیه زد و با ملتمسانه ترین نگاهش به بهراد چشم دوخت. بهراد یقه ی پالتویش را بالا کشید. بخاری را زیاد کرد و با چهره ی جدی اخم آلود راه افتاد.

فرشته بعد از این که دید نه حرفش و نه نگاهش خریداری ندارد، آرام گرفت. نفس عمیقی کشید و کمربندش را بست. غرق فکر انگشتی روی در کشید و پرسید: ماشین خودتونه؟

بهراد به تندی گفت: نه ماشین عممه.

فرشته تبسمی کرد و پرسید: شاسی بلند برای عمتون سخت نیست؟

_: میشه خفه شی؟ حوصله ندارم.

آرنجش را توی قاب پنجره و سر انگشتانش را روی پیشانیش گذاشت. با نگاهی گرفته به خیابان چشم دوخته بود.

فرشته با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت: من فقط... فقط نمی خواستم... مزاحمتون بشم. خودم می تونستم برم.

بهراد نه جوابی داد و نه حالت چهره اش عوض شد.

فرشته چند لحظه صبر کرد. بعد نفسش را محکم رها کرد و پرسید: حالا چرا عصبانی هستین؟ من که سوار شدم. رئیسم شمایین. دعوا سر چیه؟

حالت چهره ی بهراد کمی نرمتر شد. ولی بازهم بدون این که نگاهش کند، گفت: حوصله ندارم. ساکت باش.

فرشته لب به دندان گزید و سعی کرد ساکت باشد. حدود دو دقیقه هم طاقت آورد. بعد گفت: راستی آقای مشقت بالاخره زنگ زد. گفت سفارشتون آماده اس. با تیپاکس می فرسته.

بهراد عکس العملی نشان نداد.

فرشته لبهایش را بهم فشرد. مکثی کرد و بعد گفت: اون گلیما رو هم از طرقبه سفارش داده بودیم یارو گفت هنوز حاضر نیستن... یه کم طول میکشه...

بهراد باز هم جوابی نداد.

فرشته نفسی گرفت و دوباره گفت: قندم بخرین. باید مال آقاسهندم پس بدم.

سکوت...

+: تو خونتونم رب گوجه نداشتین. مصرف ندارین یا تموم کردین؟ من خیلی خوشم نمیاد ولی مامانم خیلی مصرف می کنه.

....

+: دیروز فرشته خانمو دیدم. باباتون گفت تا خونه برسونتم. خدا خیرش بده. چه زن نازنینیه.

_: فرشته! ساکت میشی یا اون شال رو بپیچم دور دهنت دیگه صدات بالا نیاد. دو دقه زبون به دهن بگیر. خسته ام می خوام آروم شم.

این بار واقعاً فرشته ترسید و زمزمه کرد: چشم.

تا خود زندان صدایش در نیامد. وقتی رسیدند با ترس گفت: خیلی ممنون. لطف کردین. برگشتنی خودم میرم. شما بفرمایین. خداحافظ.

چند لحظه هم صبر کرد. اما بهراد جواب نداد. ناچار در را بست و رفت.

جلوی در کارت شناسایی اش را نشان داد. محتویات کیفش هم بررسی شد و اجازه ی ورود گرفت. بعد از مدتها بابا را دید. در آغوشش که گرفت هر دو به گریه افتادند. بعد از چند لحظه بابا کنار کشید و گفت: بسه بسه بشین. خوب هستی؟ مادرت خوبه؟ همه چی مرتبه؟

نشست. دستهای پدر را در دست گرفت و گفت: خوبیم. همه چی خوبه. داریم سعی می کنیم بیاریمت بیرون. دوباره دور هم جمع میشیم و همه چی خوب میشه.

بابا سری تکان داد و آرام گفت: خودتونو اذیت نکنین. راضی نیستم. اینجا... اونقدرا هم بد نیست. غیر از دلتنگی بقیه اش قابل تحمله...

فرشته آهی کشید و سر به زیر انداخت تا بابا اشکهایش را نبیند. لبش را گاز گرفت و محکم نفس کشید تا بغضش را پس بزند. بالاخره موفق شد. سر برداشت و با لبخند به بابا نگاه کرد.

کمی دیگر حرف زدند. وقت ملاقات زودتر از انتظارش تمام شد و با بی میلی از هم جدا شدند.

نظرات 12 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! جمعه 7 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 05:27 ب.ظ

سلام عزیزم خوبی؟
خیلی خیلی عالی بود، ممنون شاذه جونم :-*
نمیدونم چرا فکر میکردم اینجا کامنت گذاشتم!!!!
فکر کنم باز تو گوشی خوندم:دی
نمیشه این پسره رو ادب کنیم؟!!

سلام گلم
خوبم. تو خوبی؟
خیلی خیلی ممنونم :*)
عیبی نداره :)
خوش باشی :)
کتکش می زنم :دی

زینب پنج‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 02:46 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

بووووس ! :-* :D

در کمال افتخار اعلام می کنم بعد کامنتم کلی به مغزم فشار آوردم تا فهمیدم که با کدوم ایمیلم اومدم !!

بعدم دوان دوان رفتم دنبالشو رمز عوض کن..رمز بذار...از این حرفا...و بلاخره امروز عصر تونستم وبمو پس بگیرم !!

حالا نیس خیلی وب ِ تحفه ای بوده ! :|

عاقا...من این پاراگرافه رو خونده بودمااا...حتی موقع گذاشتن کامنت هی می گفتم با خودم من می دونم چی بوده داستان ولی چرا هرچی فکر می کنم یادم نمیاد ؟

داستانم...فعلا جایی نذاشتیم...می خوایم نصفشو که نوشتیم بعدا ریلیزش کنیم که پوستمون کنده نشه واسه آنلاین نوشتن !
مخصوصا که الهاما یکمی نامرد تشریف دارن یهویی می ذارن میرن ! :|

بووووووووس :)) :*

خب تبریک میگم. بالاخره یادت اومد. خوش برگشتی به وبلاگستان :*)

نو پرابلم. پیش میاد :)

خوبه. ادامه بدین. وقتی گذاشتی خبری بده بیام بخونم.

حانیه سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:52 ب.ظ

سلام شاذه جون
اگه یکی به من میگفت میشه خفه شی میزدم تو دهنش
اوه شوهر بنده هم اینجوریه . من یه ریز حرف میزنم و اون تو اوج عصبانیت سکوت میکنه ( البته منهای خفه شو )
به فرشته بگو یه دور بیاد پیش من آموزشش بدم ، نحوه ی برخورد با بهراد رو

سلام عزیزم
والا! ولی فرشته طفلکی مجبوره طاقت بیاره. جای دیگه به فوق دیپلم اینقدر پول نمیدن.
شوهر منم همینطور :)) به قول تو منهای خفه شو :)) بعد یه وقتی حالم خوب نباشه ساکت باشم میگه اخم کردی :)) هرچی بگم اخم نکردم میگه چرا اخم کردی :))
آره آره حتماً می فرستمش :))
نامه نمی نویسی خانمی؟ دلم برای نوشته هات تنگ شده. به یاهوم بفرست. جیمیلم خل شده
shazze4@yahoo.com

ارکیده صورتی سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 01:39 ق.ظ

سلام بر شاذه جونم
خوبی بانو؟
واای چه بهراد بداخلاق شد یهو!!!!!بعد این همه به فرشته گفت خفه شو فرشته ناراحت نشد؟ بهش برنخورد؟!!!چه معنی داره با فرشته گل ما اینطوری بصحبته!!!! والا...
چه جالب سهند و بهراد پسرخالن...واقعا غافلگیرکننده بود!
قبلا درمورد بابای فرشته گفته بودین؟ که زندانه؟ که چرا زندانه؟ من یادم نمیاد یا موضوع تازه مطرح شد؟!!
سپاس و متشکرات عزیزدلم

سلام بر ارکیده ی مهربونم
شکر خدا خوبم. تو خوبی گلم؟

آره اعصاب معصاب نداره :)) فرشته طفلکی مجبوره بهش برنخوره. به پولش احتیاج داره.

آره الهام جان یهو تشخیص داد پسرخاله ان! منم غافلگیر شدم :) قبلش فکر می کردم که حالا این سهند کی بوده که مغازه رو از خاله بلقیس اجاره کرده ولی گفتم حالا هرکی... حالا این میگه نه بابا آشنا بودن :)

اوائل گفته بودم. پاراگرافشو برای زینب گذاشتم برای تو هم کپی می کنم.
غرق فکر قهوه را نوشید. ولی افکارش پراکنده بودند و به هیچ نتیجه ای درباره ی کارش نرسید. می دانست که باید هرچه زودتر کار پیدا کند. مادرش توی یک تولیدی لباس کار می کرد و پدرش به دلیل کلاهبرداری و متواری شدن همکارش زندان بود. این روزها قیمت اجاره ی خانه و هزینه های دانشگاهش سرسام آور شده بود. به جایی رسیده بود که بالاخره مامان به ترک تحصیل و کار کردن او رضایت داده بود. البته قول داده بود به محض این که اوضاع روبراه شود، درسش را ادامه بدهد.

خواهش میشه خانم گل :*):*)

نرگس دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:59 ب.ظ

چقدر بهراد بی ادبه!
یعنی چی هی بهش میگه خفه شو؟!
دوست دارم زودتر به منت کشی بیفته

بیا بریم بزنیمش :دی
آره منم خوشم میاد هی التماس کنه هی فرشته ناز بیاد :دی

گلی دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:56 ب.ظ

با تشکر از شما و الهام جان! :*

خواهش میشه گلی خانم جان :*)

مهرآفرین دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:59 ب.ظ

سلاممممم شاذه جوووون....
به خاطر پست مرسی:-*..یه پست خوب و طولانی بعد از چند ساعت درس خوندن طولانی عالی بود....
آخی....از فرشته ی شماره ی ۲ خیلی خوشم اومد......خیلی پر انرژیه....
فقط یکم واسم غیر قابل درکه که چطور با شوهر معلمش مزدوج شده..یعنی یه کوچولو سناشون نمیخوره بهم[
اوخییییی...فرشته شماره۱ خیلی طفلییییه....چقد سخته زندگیشون.....
ایشالا بتونه یه کاری برای باباش بکنه.....
راستیییییی...این بهراد چرا تا حالا لو نداده بود که سهند پسر خالشه???????

سلاامممم مهرآفرین گلم :*)
خواهش میشه. خوشحالم لذت بردی :*)
آره خوبه. منم خوشم اومد.
خب با شوهرش اختلاف سنیش زیاده. حدود بیست سال. ولی اخلاقشون بهم می خورده و زن بهرام فکر کرده خوبه که با شوهرش باشه. ضمناً می دونست بهرام بیشتر از اینها دوستش داره که خودش راضی بشه بره زن بگیره. از اون طرفم فرشته زندگی نابسامانی داشته و بعید بوده شوهر مناسبتری پیدا کنه.

آره خیلی طفلکیه... سعی می کنم درستش کنم ؛)

نمی دونم والا! الهام جان با ما شوخیش گرفته. یهو پروند که اینا پسرخاله ان! بهرادجانم که اخلاق نداره! لابد فکر می کرد به فرشته ربطی نداره :دی

بهار خانم دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:54 ب.ظ

چقدر حرف میزنه این بچه

خیلی :))))

sokout دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:02 ب.ظ

سلام شاذه جون
خوبی؟
چقده پسرت بداخلاقه
فرشته ی کم زیاد حرف میزنه ولی اونم نباید دعواش کنه خوب

سلام عزیزم

خوبم. تو خوبی گلم؟

آره خیلی :دی

والا! فرشته هم اگه می تونست یه کم سکوت کنه خوب بود :)))

سهیلا دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 07:49 ب.ظ

سلام شاذه جونم . باز من عقب موندم . عوضش دو تا پست و با هم خوندم
اول اینکه فرشته بانو کلی بدلم نشست . مهربون و اروم ! امان از مرگ نابهنگام !! خدا مادر بهراد رو هم بیامرزه که اینقدر شوهرش رو دوست داشت که نرفته بفکر اینده اش و تنهاییش بود .
ای از دست فرشته و حرفهاش خندیدم . مخصوصاً اون خفه شو گفتنهای بهراد!!!
راستی یه نکته شاذه جون ، اونجا که فرشته بانو به دخترمون راجع به مکالمه ی شب قبل بهرام و بهراد اشاره کرد فکر کنم بهراد صدا نداشت و نمیتونست حرف بزنه . دو سه بار خوندم .
دست گلت درد نکنه شاذه جونم . مرسی هم الهام بانو

سلام سهیلاجونم
اشکال نداره. دو تا دو تا بیشتر می چسبه :دی

خوشحالم که دوسش داشتی. آره مرگ نابهنگام خیلی درد داره... می دونست بیشتر از اینها دوستش داره که خودش راضی بشه زن بگیره.

مرسی!! :)))

نه عزیزجان این روزش خیلی کش اومده بود. داستان مربوط به شب قبل از این که صدای بهراد بره بود. صبح رفت دید بهراد صدا نداره. عصر بسته رسید و بهراد گفت که فرشته ببره برای پدرش. بعدم که سوار ماشین فرشته بانو شد :) شب قبلش هنوز صدا داشت. صبح بیدار شده بود گرفته بود.

مرسی از محبت و دقتت عزیزم. خواهش می کنم :)

زینب دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 07:36 ب.ظ

سلام ! :)

آی میس یو تو ! :(

وبم رو بذار برات داستانشو بگم . من یه مدت وبمو گذاشتم تا حذف بشه...ولی نمی دونم چرا باوجود اینکه دوماه برای حذف گذاشته بودمش حذف نشد برای همین نظرم برگشت و گفتم بذار دوباره بنویسم . برای همین از توی بخش حذف بیرون آوردمش...
بعد یهویی یه مدت که نرفته بودم سراغش دیدم رمزمو همه چیزم پریده !!!

حالا هرچی دنبال اکانتم می گردم پیداش نمی کنم ! :(
نمی دونم با کدوم ایمیلم ثبتش کردم ! :(
در نتیجه بدون وبم ! :(

خوب اینا رو ولش !

این بهراد چه مرگشه ؟ دیشب سگ خورده ؟
بدبخت فرشته !! سکته کرد !!

چقدر عجیب که مامان بهراد به دانش آموزش گفته تو زن شوهرم شو !!

وای منم یه الهام دارم که یه مقداری زبون نفهمه !! همیشه هرچی خودش بخواد همون می شه !!

باهاش قهرم کردم هیچ اتفاقی نیوفتاد !
فعلا دوست شدیم داریم داستان می نویسیم ! اونم با الهام یه نفر دیگه !!

شاذه ، خیلی داستانش جالب شده . چرا بابای فرشته زندانیه ؟ قرض داره ؟
بعد کی قراره قسمت عشقی داستان شروع بشه ؟
ما بسی دلمون ازاین داستان عشقیا می خواد !

هروقت دلم یه همچین داستانی می خواد اولین بوسه رو می خونم . می شه اینم یکمی شبیه اون بشه ؟

مچکریم !

سلام زینب گلی!

بیا بوست کنم :*) :*)

ای بابا عجب داستانی! رؤسای بلاگ سکای نمی تونن کاری بکنن؟ سؤالی ازشون بکن.

آره بهراد یه چیزی خورده گمونم. دیشب که مهمون خاله بلقیس بود نه فکر نکنم :دی یه وقت دیگه یه چی خورده :)))
آره بیچاره فرشته گیر این افتاده!

لابد دوسش داشته و فکر می کرده اخلاقش به شوهرش می خوره.

آره این الهامها خیلی بانمکن :)) من باهاش قهر کنم چیزی نمیشه. یه کم سرگردون میشم. قصه که ندارم کلافه ام.

چه خوب! کجا می نویسی؟ نودهشتیا؟ لینک فرومشو برام بذار لطفا :)

مرسی عزیزم. آره همون اوائل گفتم. بذار پاراگرافشو برات کپی کنم.
غرق فکر قهوه را نوشید. ولی افکارش پراکنده بودند و به هیچ نتیجه ای درباره ی کارش نرسید. می دانست که باید هرچه زودتر کار پیدا کند. مادرش توی یک تولیدی لباس کار می کرد و پدرش به دلیل کلاهبرداری و متواری شدن همکارش زندان بود. این روزها قیمت اجاره ی خانه و هزینه های دانشگاهش سرسام آور شده بود. به جایی رسیده بود که بالاخره مامان به ترک تحصیل و کار کردن او رضایت داده بود. البته قول داده بود به محض این که اوضاع روبراه شود، درسش را ادامه بدهد.

نمی دونم والا! منم حوصلم سر رفته. ولی الهام جان پاهاشو انداخته رو هم داره قهوه می خوره. غلط نکنم سیگارم می کشه حتی!!! میگه تو هوای بارونی می چسبه.
ایش ایش ایش خوشم نیومد. چه معنی داره سیگار می کشه؟! حیف که وسط داستان صرف نداره باهاش قهر کنم! خلاصه که مجبوووریم صبر کنیم تا به عشقولانه برسه!

اولین بوسه رو منم خیلی دوست دارم... سعی می کنم یه جورایی ربطش بدم. ببینم چی میشه.

خواهش می کنم :)

رها دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 04:36 ب.ظ http://2bareeshgh.blogfa.com

سلام
مرسی شاذه جونی !!! چسبید!
این اخلاق بهراد خیلی برام آشناست

سلام
خواهش میشه عزیزم
برای من اخلاق فرشته آشناتره :))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد