ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طبقه ی وسط (9)

سلام
نوشتنم نمیاد شرمنده... این کوچولو رو داشته باشین تا بعد...

سهیلا برگشت و با دلخوری گفت: می فهمی بچه ی مریض یعنی چی؟ من عاشق مادر شدنم. اگه با اون ازدواج کنم بچه هام مریض میشن. تالاسمی میشن. هزار تا بلای دیگه بر اثر کم خونی به سرشون میاد. محاله باهاش ازدواج کنم.

فرشته نفسش را با آه بلندی رها کرد و حیران به او چشم دوخت. نمی دانست چه بگوید.

سهیلا آخرین بسته را هم روی کیسه های خرید گذاشت که غلتید و پایین افتاد. ولی توجهی نکرد و به طرف ماشینش برگشت. در را باز کرد و به فرشته که همینطور غمگین به او چشم دوخته بود، نگاهی انداخت و گفت: اون لیاقتش کسی بهتر از منه.

در را بست و راه افتاد. فرشته برگشت تو. راه پله باریک بود و کیسه ها توی راه بودند. کمی روی پله ها مرتبشان کرد. سنگینی نگاه بهراد را حس کرد. سر برداشت. بهراد به سردی پرسید: می تونی سر به نیستشون کنی؟

فرشته با بدبختی به کیسه ها نگاه کرد و جوابی نداد.

بهراد رو گرداند و گفت: خواهش می کنم.

فرشته سری به تایید تکان داد و گفت: باشه. فعلاً برم یه سوال از خاله بلقیس می کنم بعد میام می برمشون.

_: باشه.

بهراد به دفترش برگشت و فرشته بیرون رفت. در خانه ی خاله بلقیس زنگ زد. از توی حیاط صدای آب پاشی و صدای ملایم ترانه خواندن به گوش می رسید. کلون در را کوبید. کمی بعد در باز شد. فرشته با خوشی سلام کرد. خاله بلقیس هم با خوشرویی پذیرایش شد. مثل دفعه ی قبل روی سکو نشستند و خاله بلقیس برایش چای ریخت.

+: راستی خاله... این ژاکت رو آقابهراد پیدا نکرد. اگه نخ پشم بخرم بدم همسایمون ببافه چی میشه؟ ماشین داره. دو روزه می بافه.

_: اتفاقاً خودمم نخ دارم ولی نه که مشکیه دیگه چشمم سو نداره ببافم.

+: خیلی هم خوب. بدین میگم براتون ببافه. اندازه و مدلشم بدین.

_: باشه. بیا بریم تو. سرده اینجا.

به دنبال پیرزن وارد شد و با تردید گفت: خاله... آقابهراد و سهیلاخانوم... بهم زدن.

خاله بلقیس آهی کشید. سری تکان داد و گفت: خدا به خیر کنه. بهراد خیلی دوسش داره. آشتی می کنن.

فرشته غم گرفته گفت: نه آشتی نمی کنن. سهیلاخانم گفت اگه عروسی کنن بچشون تالاسمی میشه. همه چی رو بهم زد و رفت...حتی هدیه هاشم اورد...

خاله بلقیس چند لحظه ناباورانه نگاهش کرد. بعد رو گرداند و گفت: خدا به بهراد رحم کنه... بچم... دلش گیره...

فرشته با حواس پرتی سر تکان داد و گفت: ها... بعد... بعد آقابهراد به من گفته ببر کادوهاشو سر به نیست کن. من چکارشون کنم؟

_: نمی دونم... مستحقی... کسی...

فرشته با بدبختی گفت: نمی دونم اصلاً به دلم نیست توشونو نگاه کنم.

_: خیلی خب مادر. طلاهاشو بده به خودش بقیشو بیار اینجا. یه فکری براشون می کنم.

+: چشم. متشکرم.

_: اگه زیادن دم در یه چرخ باربری هست ببر بارشون کن بیار.

فرشته با خوشحالی گفت: چشم. یک دنیا ممنونم.

برگشت. زنگ زد. با خوشحالی از پله ها بالا رفت و نفس نفس زنان گفت. خاله بلقیس گفت...

بهراد با خونسردی گفت: حالا یه نفس بگیر! دیر نمیشه.

فرشته نفسی کشید. کیسه ی نخ را بالا گرفت و گفت: خودش نخ داد بدم براش ببافن. بعد گفت مستحق می شناسه. هدیه ها رو می تونه بده به کسایی که نیاز دارن. فقط طلاها رو بدم به شما بقیه رو ببرم.

بهراد سر به زیر انداخت و حرفی نزد.

فرشته با تردید پرسید: خوبه؟

بهراد سری به تایید تکان داد اما بازهم جوابی نداد.

برگشت. طلاها را جدا گذاشته بود. آنها را برداشت و بالا برد. گوشه ی میز بهراد گذاشت و با عجله بیرون رفت.

خاله بلقیس منتظرش بود. او را به اتاقی برد که دور تا دور کیسه ها و بسته های مختلف بود. فرشته با حیرت به بسته ها نگاه کرد.

خاله بلقیس تعجب او را که دید گفت: فکر کردم می دونی که به من مراجعه کردی.

+: نه نمی دونم! چی رو باید بدونم؟

خاله بلقیس نگاهی به اطراف انداخت و گفت: دوست و آشناها می دونن هرکی بخواد کمکی بکنه، کهنه و نو هرچی که به کاری بیاد میاره اینجا. مشتریشو دارم. میان می برن.

فرشته لبخندی زد و گفت: خدا خیرتون بده.

_: زنده باشی.


نظرات 7 + ارسال نظر
سهیلا یکشنبه 25 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 06:59 ق.ظ

سلام شاذه ی عزیز.... امیدوارم خودت و بچه های گلت خوب باشن عزیزم .
چند وقتی بد جوری درگیر کارهای یومیه شدم و هم سر کار و هم توی خونه درگیر بودم . چند وقتی هم هست که آقای همسر تشریف بردن ایران و من موندم و ستاره خانم !!!
هم دلم سوخت که از شروع داستان جدیدت بی خبر موندم و هم ذوق کردم که یهو نه قسمت رو با هم خوندم ...
مثل همیشه داستانی جذاب با موضوعی جدید و شخصیتهای خاص !!!
فرشته رو دوست دارم که اینطور صبورانه با مشکل بزرگ خانواده کنار اومده و داره تمام سعیش رو برای کمک به مادرش میکنه ...
بهراد رو هم با تمام بداخلاقیهاش دوست دارم که اینطور به علاقه ی قلبیش پایبند مونده ...هر چند اینطور که بنظر میاد سهیلا خانم قصه مون زود تسلیم شده و تمایل چندانی برای مبارزه نداره . شاید هم واقعا این دو تا قسمت هم نیستن.
از همه بیشتر هم از خاله بلقیس خوشم اومد با اون اخلاق خوش و قلب مهربونش ... افرین به همتش ...
راستی من اون ماشین بافتنیها رو یادمه . دختر عموم یکی داشت مارک برادر ... یه ژاکت آبی هم برام بافته بود . یادش بخیر !!!
قربون محبتت شاذه جونم که یاد من هم بودی . خیلی ممنون که برامون وقت میزاری و مینویسی . همیشه خوش و خرم و سلامت باشی عزیزم .

سلام سهیلای مهربونم!
چقدر خوشحال شدم از دیدن کامنتت! ممنونم از محبتت و امیدوارم حال تو و خانوادت هم خوب باشه.
شرمنده... کاش ایمیل زده بودم. فکر می کردم می خونی و وقت کامنت گذاشتن نداری.
نظر لطفته. خدا کنه خوب در بیاد.
سعی کردم قلب مهربون فرشته رو بدون اغراق نشون بدم.
بهراد هم بیشتر بداخلاقیش به خاطر پایبندی به عشقشه.... ولی متاسفانه سهیلا خیلی دوستش نداره. نه اونقدر که براش مبازه کنه.
خاله بلقیس رو دوست دارم. نمونه پیرزنهای خوش قلب ایرونی...
مال منم برادره. مال حدود پنجاه سال پیشه :-D
زنده باشی گلم. مگه میشه این همه لطفتو فراموش کنم؟
خواهش می کنم. متشکرم از این همه همراهی و انرژی مثبت ♥

نینا شنبه 24 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 12:06 ب.ظ

من فک میکردم اینجا کامنت گذاشتم :-؟
ولی خب یادم نمیاد چی
گمونم دلم واسه بهراد سوخته بود
صبی خواستم با خواهره حمله کنم بهتون گفتم ولش:))

نیدونم!
منم یادم نمیاد :دی
غصه مخور پیر میشی :دی
میومدی! یادم رفت بهت بگم! خواهره هم گفت حتما کار داشتی. حالا یه روز با مژی بیا

زنبق جمعه 23 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 07:37 ب.ظ

ممنون شاذه عزیز بابت قلم زیبات...دومین باره نظر میذاریم..یکیش مال خیلی وقت ژیشاست...
حالا ک بحث تالاسمی شد اینم بگم ک اینجوری نیست ک همه تالاسمی مینور ها نتونن باهم مزدوج بشن...بستگی به نوع تالاسمی مینور داره...(خواستم یکمی اطلاعاتمو نشون بدم...)

خواهش می کنم زنبق بانو. نظر لطفته
متشکرم از اطلاعاتت ♥
خیلی خودم رو درگیر این مطلب نکردم. می خواستم بگم که بیشتر مشکل سر نارضایتی پدر سهیلا بوده و خود سهیلا هم علاقه ی شدیدی به بهراد نداشت که به خاطرش بجنگه.

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 01:04 ق.ظ

درود بر شاذه جونم.
خوبی بانو؟
آخی چقدر برا بهراد سخته به روی خودش نیاره!
خداروشکر فرشته هم خیالش راحت شد که مقصر نیست.
همینطوری کم کم بذارین ما دوست داریم
سپاس خاتون.شاد باشی

سلام بر ارکیده ی مهربان و همیشه همراهم ♥
شکر خدا خوبم. تو خوبی خانم گل؟
آره دل بریدن خیلی سخته :-(
آره خدا رو شکر. بچم عذاب وجدان داشت :-D
نظر لطفته عزیز دلم ♥
سلامت باشی و دلشاد ♥

مهرآفرین چهارشنبه 21 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 06:43 ب.ظ

مرسی ممنون منم خوبم.....سلام میرسونم
(ツ)
(█)
| |
° °
ماشین بافندگی رو الان زدم عکسشو دیدم.....باحاله خیلی کیف میده....یه بولیز تو یه روز خیلی عالیه.....من که به شخصه یه پیرهن کوشولوی سه وجبی رو شیش ماه طول کشید تا ببافم....

خواهش می کنم. خوشحالم که خوبی و سلام می رسونی :-D

آره منم دارم از اول سال یه ژاکت واسه رضا می بافم :-D امیدوارم به سال دیگه برسه :-D

shalil چهارشنبه 21 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 06:14 ب.ظ

سلام شاذه جون
روزت اروم و لبت خندون و دلت خوش!
شاذه جون من واقعا با بعضی جاهای داستان ارتباط برقرار نمی کنم
شاذه جون تو زندگی فرشته چقد ادم خوب هست خوش به حالش
برام دور از واقعیته من تو زندگیم حتی ا پدرم نارو خوردم بقیه جای خودشون!

سلام عزیزم
خیلی ممنونم :-)
راستش من به شخصه معتقدم آدما نون قلبشونو می خورن. مهم نیست که اطرافیان چطور باشن، آدم اگر خوشبین و مهربون باشه، از پشت عینک خوشبینی و مهربونی مردم رو می بینه. کار سختیه ولی بعضیا ذاتا اینطورین :-)

مهرآفرین چهارشنبه 21 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 03:30 ب.ظ

آخی...خدار شکر فرشته فهمید تقصیرش نیست....
سوال.....سهیلا چرا نمیخواست کادوهای بهرادو نگه داره?????
آخی...بیچاره بهراد
میگم...واقعا میشه با ماشین لباس بافت??????آخه چطوری?????
اهههههه من همیشه یادم میره سلام کنم
سلام خوبین خوشین????بچه ها خوبن???
بازم مثه دفعات قبل قشنگ بود....خیلی زیاد منتظرم ببینم چی قراره بشه....
دست خودتون و الهام بانو هم مرسی....تچکر.....
راستی راجع به تالاسمی که گفته بودین خیلیا نمیفهمن....
اره خب....من خودمم تالاسمی مینورم....اتفاقا راجع بهشم زیاد چیز میخونم....
ولی خب همونطور که گفتین مشکل خاصی پیش نمیاره....فقط همین که شخص مینور با یه مینوره دیگه نمیتونه مزدوج شه....
خون فرد مینور هم خیلی با خون عادی تفاوت نداره....فقط گلبولای قرمزش یکم کوچیک تره سایزش.....

سلام گلم
خوبیم شکر خدا. ممنونم. تو خوبی عزیزم؟
نمی خواست یادگاری از بهراد بمونه. اینطوری زودتر فراموش میشد.

ماشین بافندگی ندیدی؟ یه سرچ بکن تو نت عکساشو ببین. من یه قدیمی دارم مال پنجاه سال پیش :-D فقط ساده می بافه. اگه اذیت نکنه میشه یه روزه یه بلوز بافت. ولی معمولا اینقدر اذیت می کنه که اصلا حوصله نمی کنم علمش کنم.

متشکرات ♥

منم دربارش زیاد خوندم. می دونم که حتی ممکنه که بعضیا هیچوقت نفهمن که تالاسمی هستن. یعنی اینقدر بی علامت باشه. بهرادم اتفاقی چند سال پیش فهمیده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد