ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

آدمی و پری (5)

سلام عزیزانم
امیدوارم همگی خوب و خوش باشین
یه توضیح کوچولو درباره ی کارهایی که پریها می تونن برامون بکنن بدم و برم. خب من به شخصه دو تا استفاده ازشون می کنم. اولی پیدا کردن اشیاء گمشده است و دومی بلند کردن اشیاء سنگین.
دومی سختتره چون معمولاً به این راحتی زیر بار نمیرن و باور و قدرت نفس بیشتری می خواد.
ولی وقتی چیزی گم می کنم یه پارچه گره می زنم و میگم اسیرتون کردم و تا پیداش نکنم بازش نمی کنم. ولی مهم همون باوره نه گره! در واقع بدون گره هم میشه. این که من و پریها باور کنیم که باید این گمشده پیدا بشه. اون وقت اگر خدا بخواد معمولاً زود پیدا میشه. مگه این که دزدیده شده باشه یا این که بلای دیگه ای سرش اومده باشه.
دیگه همین...



آبی نوشت: ویرایش نشده. غلطی دیدین بگین.


شیوا سلام خسته ای کرد و وارد شد. با دیدن کیک چشمهایش گرد شد. پرسید: چه خبره؟

شیدا توی ذهنش حساب کتاب کرد و یک دفعه گفت: فکر کردم تولد باباست، بعد یادم اومد هنوز یه هفته مونده. ولی عیب نداره. کیک می خوریم دیگه.

شیوا کیفش را توی اتاقش انداخت و از همان جا پرسید: یه هفته دیگه؟ کادو چی خریدی؟

شیدا لب گزید و گفت: هیچی... پول ندارم...

شیوا منتقدانه گفت: هرچی داشتی دادی پای کیک که واسه بابا خوب نیست پولاتو تموم کردی؟ به جاش می رفتی یه هدیه ی کوچیک می خریدی. بهتر نبود؟

شیدا پوفی کرد و به سقف خیره شد. در دل غرید: شاهپر مگه دستم بهت نرسه!

به شیوا هم غرغرکنان گفت: لازم نیست برای من بزرگتربازی دربیاری. کیکش خوشگل بود خوشم اومد خریدم. تازه وقتی شمع گذاشتم و اینا فهمیدم امروز نبود.

شیوا در حالی که می رفت تا دست و صورتش را بشوید گفت: خب بذارش فریزر تا تولد بابا. اینجوری که حیفه. جعبه اش کجاست؟

+: اممم... جعبه اش...

به طرف آشپزخانه رفت. نبود. گفت: انداختم بیرون.

یک ظرف پلاستیکی بزرگ پیدا کرد. کلی مشقت کشید تا جایی به اندازه ی ظرف کیک توی فریزر پیدا کند و بالاخره آن را جا داد.

وقتی موفق شد و در فریزر را بست، خسته به آن تکیه داد و گفت: شاهپر... می کشمت!

تلفن زنگ زد. از کنار فریزر داد زد: شیوااا... گوشی رو بردار. شیواااا....

وقتی به هال رسید، شیوا داشت با تلفن حرف میزد. گفت: بله بله، گوشی... از من خداحافظ.

گوشی را به طرف او گرفت و برخاست. با تعجب زمزمه کرد: عموپرویزه!

دستپاچه گوشی را گرفت و گفت: سلام عمو.

_: علیک سلام. خوبی؟ چی می کشی از دست این پسره؟ بگیرم دوباره حبسش کنم بلکه دست از سرت برداره!

شیدا با پریشانی روی مبل نشست و زیرچشمی نگاهی به شیوا انداخت. با تردید زمزمه کرد: من که خوبم ولی بنده خدا خشایار... دیگه نشد حالشو بپرسم...

شیوا اشاره کرد: خشایار چی شده؟ باهم بودین؟

عموپرویز گفت: خشایار خوبه. اینجاست. دکتر عکسشو دیده مشکلی نداره شکر خدا. خودش حدس زد از کجا آب می خوره یه راست اومد پیش من. الانم خوبه. گوشی رو میدم بهش.

شیدا خجالت زده توی پیشانیش زد. خشایار گفت: سلام. چی هستن این موجودات که تو هم خودتو قاطی کردی؟

شیدا نالید: من که نمی خواستم قاطی بشم. علیک سلام. خوبی؟

_: آره خوبم. اگه این جن حسود شما بذاره. چی فکر کرده این؟ می خواد سر منو بکنه زیر آب خودش بشه پسرعموت.

و غش غش خندید. عمو هم از آن طرف توضیح داد: به شوهر میگه پسرعمو.

شیدا خجالت زده دست روی صورتش کشید.

شیوا به سقف نگاه کرد و با تعجب گفت: وا! این چسب و منگنه ها رو واسه چی زدی؟

خشایار پرسید: هستی شیدا؟ نکنه بلایی سرت آورده...

با صدایی که از فرط خجالت خش دار شده بود و به سختی بالا می آمد، گفت: نه هستم. خوبم... تو خوبی؟

_: گفتم که خوبم. نگران نباش. کاری با من یا عمو نداری؟

+: نه... بازم معذرت می خوام.

_: تو چرا؟ تقصیر تو نبود. اینقدر بهش فکر نکن. خداحافظ.

+: خداحافظ.

با شرمندگی گوشی را گذاشت. شیوا دوباره گفت: با تو ام... ریسه زده بودی به سقف؟

از جا برخاست و نالید: نه...

_: پس اینا چی هستن؟ عمو چی می گفت؟

+: زدم. خیلی زشت شد همه رو ریختم دور. خسته ام. ولم کن.  

_: بداخلاق!

وارد اتاقش شد. کنار در به دیوار تکیه داد. باید با عمو حرف میزد. خیلی چیزها باید روشن میشد. هنوز فرصت نکرده بود لباس عوض کند. با بی حوصلگی به مانتوی سورمه ایش چشم دوخت و فکر کرد: اییییی پر از خاک و عرقم.

دوش گرفت و لباس پوشید. داشت شالش را مرتب می کرد که شیوا وارد اتاقش شد و پرسید: کجا میری؟

+: خونه ی عموپرویز. زود میام.

_: خونه ی عموپرویز؟ عجیب غریب شدی شیدا.

شیدا بدون این که به او نگاه کند، چرخید. کیفش را برداشت و پرسید: عجیبه که آدم به عموش سر بزنه؟

_: نه. ولی عموپرویز فرق می کنه. تو هم امروز فرق کردی. این کیک... اون ریسه ها... همه چی عجیب غریبه. تازه این ریسه ها که میگی انداختی بیرون تو سطل نیستن. کجا انداختی؟

+: وایسادی تو راه منو سین جیم می کنی؟ برو کنار بذار رد شم.

شیوا مثل آن که ناگهان کشفی کرده باشد، چشمهایش برق زد و جیغ کشید: آهان فهمیدم. پای خشایار وسطه.

شیدا بی حوصله پرسید: چی میگی تو؟

_: با خشایار بودی دیگه. شنیدم که باهاش حرف زدی. نگرانش بودی. الانم داری میری خونه ی عمو ببینیش. همه ی اینا با اون کیک قلبی چه معنی ای میده؟

شیدا بهت زده نگاهش کرد. شیوا هم دور برداشت و ادامه داد: معلومه که عموپرویزم خبر داره. هرچی باشه خشایار عزیز کردشه. تو هم که وقتی داشتی باهاش حرف می زدی حسابی خجالت زده شده بودی. خودت باشی. اینا رو بذاری کنار هم چه نتیجه ای می گیری؟!

شیدا او را کنار زد و به تندی گفت: هیچ نتیجه ای نمی گیرم. اشتباه می کنی.

شیوا شانه ای بالا انداخت و گفت: همیشه منو بچه حساب می کنی و فکر می کنی نمی فهمم. حالا کی قراره به مامان باباها بگین؟

شیدا کفری نگاهش کرد و دوباره گفت: اشتباه می کنی.

و بعد از در بیرون رفت.

آیفون خانه ی عمو تصویری نبود اما در بدون سوال و جواب باز شد. شیدا هم مکث نکرد تا به این موضوع فکر کند. با عجله وارد شد و از پله های ایوان بالا رفت. عموپرویز با همان قیافه ی جدی همیشگی و ابروهای پرپشتی که باعث وحشت و کناره گرفتن شیدا میشد به استقبالش آمد.

شیدا با سلام و علیک کوتاهی وارد شد. خشایار هم دم در هال ایستاده بود. لبخند به لب داشت و لباس خونیش را عوض کرده بود.

وارد شد و هنوز ننشسته گفت: عمو من غلط کردم اینو آزادش کردم. بگیرش دوباره تو رو خدا.

عمو خندید و گفت: حالا چرا وایسادی؟ بشین. یه گلویی تازه کن بعد حرف بزن.

شیدا کلافه لب مبل قدیمی مادربزرگش نشست و گفت: زده این بلا رو سر خشایار آورده، باعث شده آینه ی قدیمیتونو بشکنم، سقف خونمونم که پر از چسب و منگنه کرده. من جواب مامان بابا رو چی بدم؟

خشایار در مقابل جوش و خروش او تبسم کرد و در حالی که تکه خربزه ای را سر چنگال میزد پرسید: آخه این اجنه غیر از دردسر چی دارن که خودتونو درگیرشون کردین؟

شیدا عصبانی گفت: من که نرفتم طرفشون. کلی تهدیدم کردن، سربسرم گذاشتن.. مجبور شدم قبول کنم.

خشایار باز با آرامش خندید و گفت: باشه. هرچی تو بگی.

عاشق همین روی خوش و آرامشش بود. لبش گاز گرفت و به سختی رو گرداند تا نگاهش راز درونش را فاش نکند.

خشایار رو یه عموپرویز کرد و با خوشرویی پرسید: شما چی؟ شما هم تهدید شدی؟

عموپرویز با بی قیدی گفت: نه بابا تهدید چیه؟ من خودم سرم واسه این کارا درد می کرد. یه نمه استعدادم داشتم انگار. با رفیقم کیان شروع کردیم و من راحتتر وارد شدم. اما کیان آخرم نتونست و ولش کرد.

شیدا ناگهان بی هوا پرسید: واسه همین ازدواج نکردین؟

خودش از سوالش خجالت کشید و بلافاصله از پرسیدن پشیمان شد. خجالت زده سر به زیر انداخت.

عمو پرسید: واسه چی؟ این که با پریها سر و کار دارم؟

شیدا با شرمندگی شانه بالا انداخت. عمو لبخندی زد و گفت: نه... خب منم یه روز جوون بودم. سرم باد داشت. عاشق شدم. به هر دری زدم. ولی قسمت نبود. نشد که بشه. منم دیگه قیدشو زدم. نشستم پرستاری مادرمو کردم تا وقتی که فوت کرد. بعدشم دیگه خیلی پیگیر نبودم که بخوام یه زن زندگی پیدا کنم... می دونی حوصلشو ندارم. به همین وضع عادت کردم.

خشایار با لبخند گفت: ولی تنهایی سخته. این که هیشکی منتظر آدم نباشه...

عمو متفکرانه گفت: آدمیزاد بنده ی عادته... منم به سکوت این خونه عادت کردم. هرچند اهل سکوت هم نیستم. از راه که می رسم، تلویزیون و رادیو رو روشن می کنم و خودم می شینم کتاب می خونم یا به کارای خونه می رسم. دلم می خواد دور و برم سر و صدا باشه.

شیدا امیدوارانه پرسید: پس چرا زن نمی گیرین؟

عمو پوزخندی زد و گفت: برای این که نمی تونم با یه دکمه خاموشش کنم. نه خودش نه خونوادشو. من حوصله ی دردسر ندارم. دست بردار. فقط تو یکی مونده بودی که به من نگفته بودی زن بگیر!

شیدا با ناراحتی گفت: ببخشید. معذرت می خوام.

چند لحظه بعد هم از جا برخاست و هرچه عمو اصرار کرد که برای شام بماند قبول نکرد.

غرق فکر بیرون آمد. غروب شده بود و دلش می خواست قبل از تاریکی به خانه برسد. اما مطمئن نبود بتواند. دو دل بود که با تاکسی برود یا نه...

جوانک آشفته ای که به دیوانه ها می ماند با لبخند احمقانه ای جلو آمد. شلوار گشاد سیاه و پیراهن مستعملش چرک و کثیف بودند. شیدا به دیوار چسبید و سعی کرد عکس العملی نشان ندهد تا او رد شود.

اما او مستقیم به طرف او آمد و با زبان شل و ولی گفت: سلام شیداخانم. نترس من باهاتم. هوا هم تاریک بشه هواتو دارم همه جوره. رو شاهپر حساب کن.

شیدا از دیوار کنده شد و با چندش گفت: اییییی.... شاهپر این چه ریختیه؟

شاهپر شانه ای بالا انداخت و گفت: از این بهتر پیدا نکردم. یارو بدبخت عقب مونده است. کسی رو هم نداره. آدم سالم که به گیر ما نمیاد. یکی اون پسرعموت بود...

شیدا با عصبانیت گفت: حرفشو نزن شاهپر. مگه دستم بهت نرسه. من هنوز ازش خجالت دارم. آخه این چه غلطی بود تو کردی؟

شاهپر شرمنده سر به زیر انداخت. قیافه ی خجالت زده اش ترحم برانگیز بود. شیدا سعی کرد نخندد.

شاهپر بالاخره به زبان آمد و گفت: آخه دوسش داشتی.

شیدا به تندی گفت: خودشو نه تو رو...

_:وقتی دلش باهات نیست من چکار کنم؟ گفتم شاید اینجوری خوشحال بشی. من به خاطر تو این کارو کردم.

+: یعنی هیچ راهی نیست دلش با من مهربون بشه؟ قرار بود یه دستمزد به من بدین. به جاش هی بلا سرم آوردین.

_: یعنی این بشه دستمزدت؟ خب نمیشه که بشه... دختره رو چکار کنه؟ راضی نیستی که دلش بشکنه!

+: دختره کیه؟

_: همون که دوسش داره. همون که خیلی منظمه. هر صبح ساعت هشت بهش زنگ می زنه. همون که بهش میگه عزیزم... عشقم...

شیدا با ناباوری گوش داد. کاخ آرزوهایش پیش چشمش فرو می ریخت. یعنی راست می گفت؟ نه حتماً دروغ می گفت. پریها همه دروغگو هستند.

شاهپر بازویش را کشید و گفت: نری زیر ماشین.

شیدا بدون درکی از آن چه می دید به ماشینی که از جلوی پایش رد شد نگاه کرد. راننده متلکی به بی حواسی اش گفت که آن را هم شنید و نفهمید.

از خیابان که رد شدند شاهپر با ملایمت گفت: غریبه نیست.

به تندی پرسید: کیه؟

_: خودت بهش معرفیش کردی.

با تعجب پرسید: من؟! من غلط بکنم بهش دختر معرفی کنم. میگم که دروغ میگی.

_: خب من چکار کنم؟ این کار رو کردی دیگه. یه روز که دنبال بهانه می گشتی ببینیش... با رفیقت رفتی دم مغازش... به رفیقت گفتی بیا واسه ماشینت تزئینات بخر...

شیدا تکان محکمی خورد. آن روز را خوب به خاطر داشت. با نوشین از دانشگاه بیرون آمده بود. نوشین تازه گواهینامه گرفته بود و مادرش اجازه داده بود با ماشین به دانشگاه بیاید.

آن روزها با شیدا خیلی رفیق بودند. قرار شد شیدا را برساند و یک بستنی هم مهمانش کند. شیدا هم به بهانه ی تزئین ماشین او را به مغازه ی خشایار کشانده بود.

آه بلندی کشید و پرسید: مطمئنی؟ دروغ نمیگی؟

_: دروغم چیه؟

+: چرا زودتر بهم نگفتی؟

_: نپرسیدی.

+: شاهپر اگه دروغ بگی...

_: ای بابا زنگ بزن از خودش بپرس.

+: حرفا می زنی! آخه زنگ بزنم چی بگم؟

نزدیک خانه بودند. شاهپر جوابی نداد. شیدا گوشی اش را در آورد. لبش را گاز گرفت. خیلی وقت بود به نوشین زنگ نزده بود. از وقتی که امتحاناتشان تمام شده بود دیگر او را ندیده بود. شماره گرفت.

صدای شاد نوشین توی گوشی پیچید: به.... سلام خانوووم. چه خبر؟ اشتباهی شماره گرفتی؟

با تردید گفت: سلام. خوبی؟

نوشین نگران شد: طوری شده شیدا؟

دستپاچه گفت: نه نه... طوری نشده. من... من یه جایی تو هوا یه چیزایی شنیدم... زنگ زدم ببینم... خبریه و به من نگفتی؟

نوشین قاه قاه خندید و پرسید: خشایار چیزی گفته؟

احساس کرد روح از بدنش پر می کشد. به سختی زمزمه کرد: پس راسته...

نوشین نفسی کشید و جدی شد. آرام گفت: آره. اگه بابااینا کوتاه بیان و اجازه بدن بیاد خواستگاری. دوسش دارم شیدا. برام دعا کن.

شیدا به سختی نفس حبس شده اش را رها کرد. سری تکان داد و آرام گفت: باشه. باشه حتما. بهت تبریک میگم. خشایار پسر خوبیه.

_: راستی از کی شنیدی؟ خودش بهت گفت؟

+: نه... نه چیزی نگفت... گفتم که اتفاقی فهمیدم. باید برم. فعلاً خداحافظ.

_: خداحافظ.

قطع کرد. کلید خانه از دست لرزانش افتاد. شاهپر آن را برداشت و در را باز کرد. کلید را به طرفش گرفت و گفت: غصه نخور. خودم شوهرت میشم.

کلید را گرفت و با اخم گفت: همینم مونده. اگه ادعای عاشقیت میشه دست از سرم بردار. برو...

شاهپر لب برچید و جوابی نداد. شیدا آهی کشید، وارد خانه شد و در را به روی شاهپر بست.




بعداً نوشت: هرکار می کنم رنگ قصه مشکی نمیشه!!!



نظرات 30 + ارسال نظر
رها14:-) چهارشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:51 ب.ظ

سلام سلاااااااااام!
این یه رهای خرذوق است که با شما صحبت میکند:))))))
آخرین امتحانمم دادم!
تغییر رو تو من احساس میکنی؟:) آخه 10 روز دیگه دیپلم میگیرم کخخخخخخخ
ولی عجب امتحانای خفنی گرفتن از ما:/ یکی از آموزش پرورش امروز اومده بود دم حوزه میگفت این امتحانا در 8 ساله اخیر بی سابقه بوده از سختی:/ چون میخوان تو کنکور تاثیر بدن!
ولی ولششششششش! تا 14 تیر صفا سیتی منگوله :)))))
بعدشم خدا بزرگه ایشالا بعدا یه لیسانسه میاد اینجا نظر میده:))))

سلاااااااام رهاگلی امتحان داده ی دیپلمه ی نیمچه فارغ التحصیل!
موفق باشی تو همه ی امتحانات زندگیت ♥

silver سه‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:30 ب.ظ

سلام عزیزم
خوبی؟
منم خوبم

کلی حرف دارم ولی اصن فرصت نمیکنم :(
جن مامان بزرگم داستانش البته چیزایی که من میدونم :دی
از وقتی گفتی اینجوری وسایل پیدا میشه من هرچی تو خونمون داشتیم گره زدم اما وسایلم پیدا نشد :)))

تاتا

سلام گلم
منم خوبم شکر خدا
خوشحالم که خوبی

آخ آخ نگو منم حسابی شلوغم :-(
هروقت فرصت کردی بنویس :-D

من حسابی جنها رو تهدید می کنم. باهاشون دعوا می کنم و مجبورشون می کنم که پیدا کنن. الکی نیست B-) :-D

نینا سه‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:27 ب.ظ

کجایین؟ :D

خونمون :-D

ال.. دوشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:45 ب.ظ

کجایی بابا غیبتت خیلی طولانی شده.......

وسط دریای کار و زندگی....

سیندخت دوشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:25 ب.ظ

سلام و خسته نباشید مدتیه به جمع خواننده هاتون اضافه شدم داستان جذابیه
میشه از پری قصه خواهش کنم بیاد پایان نامه منو بنویسه باور کنید داغ کردم

سلام
سلامت باشید
خوش اومدی دوست من. ممنونم
آی گفتی! منم خیلی کارش دارم :-s

میس هیس دوشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:06 ب.ظ

آخرین داستان اینجوری که خوندم جن عزیز من بود با شخصیت نازگل ، آخر اون که خیلی بامزه تموم شد D: ، ببینم این چی میشه :)
تو فوق العاده ای عزیزم ، همیشه ایده های خوبی برای نوشتن داری ، عاشقتم یعنی D: :*

دلم برای اون سبک و سیاق تنگ شده بود. سعی کردم تو همون مایه بنویسم.
نظر لطفته! خیلی ممنونم: *****

سپیده دوشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:36 ب.ظ http://realsense.persianblog.ir

ما ریشه فرشو گره میزنیم میزنیم بخت پری رو گره زدیم بعد چیزی که گم شده پیدا میشه!
ای وای کاش غرور نداشت و خودش علاقشو ابراز میکرد چقدر ادم همیشه از غرورش ضربه میخوره ... تجربه بدیه!

جالبه! هرکی یه روشی داره در حالی که مطلب یکیه :-)
موافقم. ولی اینجا دلم می خواست بخت بهتری نصیبش بشه :-)

گلی دوشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:09 ب.ظ

missed u!

می تو :-(

بلورین دوشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:52 ق.ظ http:// boloorin.blogsky.com

سلام شاذه جونم
من بلاخره قصه قبلی رو تموم کردم؛)
برم قصه جدید...دلم میخواد اینم تو مایه های جن عزیز من باشه...نمیدونم چرا...شاید واسه خاطر اسمشه

سلام عزیزم
خسته نباشی :-)
سعی کردم تو همون مایه باشه

ارکیده صورتی دوشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:12 ق.ظ

عاشقان را دلبری هست بی‌مثال
جمله‌اند شیدای آن حسن و کمال
عالمی دلخواه وصلش، کیست او
این بود آل محمد اکبر نیکو خصال
میلاد حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان بر شما مادر و نویسنده جوان مبارک

خیلی ممنونم ارکیده جان. مبارکت باشه ♥♥

رها یکشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:33 ب.ظ http://leilyasemany.blogfa.com

سلاممممممم
این داستان جدید واقعا قشنگ و هیجانی.

سلامممممم
خیلی ممنووووووون

شری سه‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:02 ق.ظ

یه چیزی بگم ؟؟؟
مادر بزرگ من هر وقت هر چی گم مییشه فوری گوشه ی ملحفه یا چادر یا روسری ش رو گره میزنه و میگه دُم شیطونو گره زدم الان پیدا میشه
ولی تا حالا دقت نکرده بودم که تاثیری داره یا نه
این سری دقت میکنم

اگه تاثیر نداشت که مرتب تکرار نمی کرد :-)

شری دوشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:04 ق.ظ

شاهپررررررررررر
شیداااااااااااا
منننننننن

سپااااااااااااااااااااس

نینا دوشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:52 ق.ظ

این چند روز ا بس تو فکر قصه م و دو سه روز جن عزیز من رو میخوندم
دیشب در این فکر بودم یکی شونو صدا کنم بگم بیاد دور اتاقو تمیز کنه و جارو کنه که من دیگهجااان در بدن ندارم
شب خوابیدم 1 ساعت تمام داشتم کابوس میدیدم یاد این افتادم گفتین تقصیر ایناس
به فحش بستمشون که یه اتاق تمیز کردنی اینقد ناراحتی داره؟ عقده ایا[:S007:

عقده ایا

حانیه یکشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 05:57 ب.ظ

شاذه جان منم همین گره زدن رو شنیده بودم ، خوب یه جورایی باور نداشتم ولی میگفتم ضرری که نداره امتحان میکنم و اکثر اوقات انجام میدادم .
این ماجرای نه سالگی شما هم یه بار تو عالم بچگی دوستام تعریف کردن و ما هم امتحان کردیم ، همه هم بچه بودیم .
ولی من فکر میکردم یه شوخی کودکانه بوده

نه جانم شوخی نیست. اگه باور داشته باشی خیلی هم مفیده :-)
ما رو کاغذم حاضر می کردیم. دیدی؟ با استکان. گاهی جن میومد گاهی روح. ولی اون دیگه از عهده ی هرکسی برنمیومد. بعضیا استعداد داشتن بدون این که باورشون بیشتر از بقیه باشه. مثلا خاله ام یا دخترعموم تا دست میذاشتن رو استکان به حرکت در میومد و حرفای جالبی میزد.
ولی خیلی وقته این کار رو ترک کردم. زیر دستم خوب حرکت نمی کرد. ضمنا این دیگه حسابی اسیرشون می کنه و ممکنه بعد از آزادی با کابوس یا مشکل تلافی کنن.
البته با خوندن دعاهای حفظ مشکل حل میشه.

خصوصیتم دیدم.اون قصه رو نشنیدم. بله من بارها گفتم جنها ذاتشون خبیثه و خیلی خیلی کم پیش میاد که خوب باشن. اصلا وجودشون از آتشه و بیشترشون جهنمی هستن.
برای رهایی از شرشون همونطور که گفتم دعا خوندن موثره.
برای گلی مثال زدم که این جنهای خوب که من دربارشون قصه میسازم امکان وجودشون از الماس بین معدن ذغال کمتره! ولی خب قصه است و شیرینیش.ژانر وحشت نمی نویسم :-D

sh.m یکشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:11 ب.ظ

سلام بعد مدت زیادی باز به وبلاگ شما سرزدم دلم فوق العاده برای داستان های شیرین و قشنگتون تنگ شده
ولی راستش بین این همه داستان یکم گم شدم:)) اگر ممکنه یکی از داستان های مورد علاقه تون رو بهم معرفی کنین تا انشالله با خوندن اون شروع کنم:)
امیدوارم همیشه مووووفق موفقققق باشید

سلام ♥
خوش برگشتی ♥
همین آخری رو شروع کن و همراهمون باش ♥
سلامت باشی گلم ♥

حدیث یکشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:10 ق.ظ

شاذه جان شما درمورد pdf دوباره عشق بدقولی کردین

معذرت می خوام حدیث جان. فرصت نکردم. ایمیلتو بذار فایل ورد رو برات می فرستم.

آزاده یکشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 05:01 ق.ظ

خیلی خوبه شاذه جون :دی مرسی :*

خواهش می کنم آزاده گلم :*

حانیه یکشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:35 ق.ظ

شاذه جون
این نوشین یه دفعه از کجا اومد ؟
یه جوری ردش کن بره .
راستی راجع به بلند کردن وسایل سنگین چیزی نگفتی
1

خودمم نمی دونم :))
موضوع رد کردن خشایار بود برای ادامه ی داستان ؛)

قانونش اینه: چهار نفر یا دو نفر، چهار طرف یا دو طرف یه وسیله ی سنگین یا حتی یک آدم، می ایستن. هرکدوم یه انگشت اشاره رو زیر جسم سنگین می برن و یکی یکی هرکدوم یه خط از این عبارت رو تو گوش هم زمزمه می کنن:
شیخ الجنّ ماتَ
به ماءً غسلو
و قطناً کفنو
و ترابً دفنو


یعنی رئیس جنها مرد. به آب شستنش. به کتان کفنش کردن و در خاک دفنش کردن.

خلاصه ی داستان اینه که آهای پریها حالا من رئیستونم و باید گوش به حرفم کنین! اینه که میگم عبارتش خیلی مهم نیست. مهم باور اون چهار نفر یا اون دو نفره. اینه که از ته قلبشون مطمئن باشن که می تونن به پریها مسلط بشن و ازشون کار بکشن. البته کاملاً شدنیه. ولی باور قوی ای می خواد. تو جواب ارکیده صورتی بخون که وقتی نه سالم بود با دوستم فقط با دو تا انگشت اشاره ی کودکانه یه تخت آهنی رو با محتویات برداشتیم. تازه عبارتشم بلد نبود و دو بار تو گوش هم صلوات فرستادیم! ولی باورمون قوی بود و به راحتی موفق شدیم.
بازم اگه سوالی بود بپرس.

[ بدون نام ] شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:27 ب.ظ

مرسی

خواهش می کنم

! شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:21 ب.ظ http://didar-e-nazok.blogfa.com

آخی.... شاهپر سیریش و بیچاره!

آره... کلا طفلکیه :)

سهیلا شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:04 ب.ظ

سلام شاذه جووووون....
از دست این شاهپر .... زد دل دخترمون رو شکست که ....
حداقل بی خبر می موند شاید کمتر اذیت میشد. البته از طرفی شاید اینطور بهتر بتونه با هاش کنار بیاد...
حالا چی میشه ؟ خوب بود اگه این شاهپر که اینهمه عاشق شیداست میتونست کنارش بمونه ...
من هم شنیدم که جسم ندارن و بشکل دود هستن...
حرفهای عمو برام جالب بود... همینه دیگه میگن تا سن بالا نرفته باید ازدواج کرد ... وقتی به تنهایی و آرامشش خو بگیرن دیگه کنار اومدن با یکی دیگه سخت میشه ....
دست گلت درد نکنه شاذه جون... سخت منتظرم ببینم شیدا با این دل شکسته اش چطوری کنار میاد ....
خوش باشی عزیزم....

سلام عزیزممممم
این شاهپر همون خاله خرسه اس. محبت کردنش هم اینجوریه :)
شاید اگه یهو می شنید اینا نامزد کردن سختتر می تونست کنار بیاد...
والا نمی دونم :) فکر نمی کنم بتونه...
بله... ذاتشون هم از آتشه. آدم از خاک و جنها از آتشن...
بله در مورد خیلیها اینطوریه... هرچی سن بالاتر میره محتاط تر میشن و کمتر حاضرن ریسک کنن و شرایط امنشون رو تغییر بدن...

سلامت باشی خانم گل
مطمئن باش به خوبی ؛)

مهشید شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:49 ب.ظ

من گیج شدم...
عموا که چیز دیگه میگفت...شوهر و اینا
چ حیف شدا...خشی خوب بود ...
نکنه کلکه اینم ها؟شاهپر و خواهرش مثلا هوم؟
پ ن :به شدت جای شیدا از نوشین کفری شدم...چ کار بدی کرده... با پسر عموی این دوست شده به اینم هیچی نگفته....نوچ نوچ
بعضی دوستا دوست نیستن که از دشمن بدترن....

چی می گفت عمو؟ متوجه نمیشم. اگر تناقض داره بگو اصلاحش کنم.

نه بابا ازش خوشم نمیومد :))

نه کلک نیست :))

حرص نخور جانم حرص نخور :))

می ریم می زنمیشون :))

مرضیه شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:02 ب.ظ

هیعی
همیشه همین جوره
اما اکشال نداله به شیدا جونم بگو غصه نخولیا یه قسمت بهتر توراهه

آرهههه....
حتماً همین طوره

ارکیده صورتی شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:54 ب.ظ

بنازم ماه شعبان راکه باشادی قرین باشد/دراومیلادعباس (ع) و حسین (ع) وساجدین (ع) باشد/به نیمه چون رسدشعبان مه اش تابنده ترگردد/چراچون چشم زهرا (ع) روشن ازروی پسرگردد/التماس دعا

به به متشکرم! مبارک باشه

ارکیده صورتی شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:52 ب.ظ

آخی طفلکی شیدا....!
خشایار بی معرفت! شیدا به این خوبی خانومی جلو چشمش رفته با یکی دیگه!!! پسر بد
شاذه جون ما هم قبلا وقتی چیزی گم میکردیم مثل شما گوشه روسری یا چادرو گره میزدیم تا پیدا بشه اما من نمیدونستم فلسفش چیه!
خیلی ممنون خانوم گل

آره طفلکی شد...
از بی معرفتی نبود... هیچوقت به چشمی غیر از دختر عموش نگاهش نکرده بود.
فلسفش همینه :) چون جنها از حال حاضر خبر دارن و چیزایی که ما نمی بینیم رو می بینن و می تونن برامون پیدا کنن.
سنگین برداشتن هم اگه آدم حریفشون بشه حالی میده! وقتی نه سالم بود با دوستم که اونم یه بچه ی ریزه میزه ی هشت ساله بود، یه تخت آهنی با لحاف و تشک و کشوهای چوبی زیر تخت که پر از لباس بودن رو دو تایی با دو انگشت از زمین برداشتیم!
موضوع همون باور قوی کودکانه بود که مطمئن بودیم که قرار نیست ما کاری بکنیم و پریها برامون بلندش می کنن و کردن. بدون هیچ خطری بردیم بالا و بعدم گذاشتیم زمین.
ولی الان متاسفانه ناباوریها و تردیدهای دنیای آدم بزرگها مانع میشه و موفق نمیشم که این کار رو بکنم. فکر کن اگه میشد چه خوب بود!!! هفته ای یه بار زیر مبلا و یخچال و ماشین رختشویی رو تمیز می کردم بههههه!


خواهش می کنم عزیزم

فاطمه خانووم شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:48 ب.ظ

سلام خانووم نویسنده ی قهار....
الان تقریبا یه هفتس که هر روز چند بار میام سر میزنم واسه قسمت جدید.خدا روشکر امروز به نتیجه رسیدم.ممنون عزیزم ولی ما معتادا رو خیلی معطل نکن دیگه.ایشالا قسمت بعدی رو زود تر آماده کنی.من طاقت ندارم..
آخه رسیده به جاهای قشنگ وحساس.
راستی خیلی دلم سوخت برای شیدای قصه مون.خیلی سخته.....

سلام عزیز
چوبکاری می فرمایین
شرمنده. من همیشه گفتم بازم میگم. کنار صفحه هم نوشتم. من چهار تا بچه دارم و کلی مسئولیت همسرانه و مادرانه... نویسندگی عشق و تفریحمه ولی اولویت با مسئولیتهامه. مجبورم اول به اونا برسم.

آره شیدا خیلی طفلکی شد...

گلی شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:57 ب.ظ

مرســــی شاذه جون :*

من هنوزم آقای عمو رو دوست دارم.
معرفیم کنین بهشون :دی

خیلی سخته آدم بفهمه کسی که دوستش داشته دوسش نداره :| بیچاره شیدا :(

منتظرتون هستم :*

خواهش می کنم گلی گلم :*

باشه باشه حتماً! اصلاً خوب چیزیه این آقای عمو :)

آره... حتی برعکسشم گاهی دلگیره. ولی این دیگه خیلی بده :(

:***

بهار خانم شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:41 ب.ظ

آخیییییییی شاهپرر

آخییییییییییییییییی شیداااا :((

آخی آخی...

گل سپید شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:35 ب.ظ http://gole3pid.blogsky.com/

آخی بیچاره شیدا گناه داشت خب انقد یه دفعه ای بفهمه، میگم حالا این خواهرش زیاد سربسرش نذاره آخه اینجوری خیلی رو مخه، منم هی حرص میخورم
اصلا این خشایار لیاقتشو نداشت یکی دیگه بیاد ،خشایار از چشم افتاد اه اه اه ،اون دخترم بدتر همچین خشایار خشایار میکنه نمیگه حالا هر چی نباشه آدم یه کوچولو رو فک وفامیلش غیرت داره که ،والا دخترای این دوره زمونه اصلا حیا میا ندارن
ممنون خعلی ( ) زیاد
سلام
(امضام خوبه )

آره خیلی طفلونکی شد
این خواهره رو می خوام بزنم
من از اولشم از خشایار خوشم نمیومد
همینو بگو! به جای پیچوندن و خجالت کشیدن صاف گفت آره دوسش دارم!!!
خواهش زیاددد
علیک سلام
خعیلی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد