ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

آدمی و پری (4)

سلام به روی ماه دوستام
اینم یه قسمت دیگه...
یادم باشه درباره کارایی که همه می تونیم از پریها بخوایم بالای قسمت بعد بنویسم. الان وقت ندارم.



جلسه ی بعدی کلاس زبان که تمام شد به دنبال پری بیرون دوید.

+: پری. وایسا پری. باهات کار دارم. هی با تو ام. وایسا.

پری ایستاد و برگشت. با آن نگاه عجیبش به او خیره شد و پرسید: با منی؟

شیدا نفس نفس زنان گفت: معلومه که با تو ام.

_: اشتباه گرفتی. من پری نیستم.

شیدا خندید و گفت: یکی دیگه رو سر کار بذار. تو هم پری هستی هم پری!

و چشمکی ضمیمه ی حرفش کرد و بازهم خندید.

پری اما متعجب نگاهش کرد و بعد گفت: ولی من پری نیستم. اسمم نیازه. نیاز اشرفی.

لبخند شیدا جمع شد. با لحنی که بوی دلخوری میداد گفت: آره. ولی به من گفتی پری اشرفی.

نیاز اخم کرد و گفت: گفتم که! اشتباه گرفتی. من نه پری هستم و نه کسی رو به این اسم می شناسم.

شیدا تکانی خورد. بالاخره متوجه شد! این همان بدن اجاره ای بود که پری تسخیرش کرده بود. سری به تأیید تکان داد و گفت: معذرت می خوام.

بعد کولی اش را روی دوشش مرتب کرد و راه افتاد. دلش می خواست قدم بزند. به مامان زنگ زد و اطلاع داد که پیاده می رود و ممکن است کمی دیر برسد.

همان طور که قدم می زد در دل برای پری خط و نشان می کشید و تهدیدش می کرد که اگر دستمزدش را ندهند چنین و چنان می کند. از وقتی عمو دلش را قرص کرده بود حسابی شیر شده بود و دیگر نمی ترسید.

ناگهان یک نفر از پشت سرش با لحنی شاد گفت: سلام!

شیدا از جا پرید. دست روی قلبش گذاشت و گفت: سلام. ترسیدم. چرا این جوری می کنی؟

خشایار نیشخندی زد و گفت: که نمی ترسی!

+: دارم میگم ترسیدم. چته تو؟ پیشونیت چرا پانسمانه؟

خشایار گردن کج کرد و گفت: تقصیر من نیست. خودش شد.

شیدا نفسش را با حرص فوت کرد. لحظه ای رو گرداند. بعد دوباره برگشت و پرسید: معلوم هست داری چی میگی؟

خشایار دست توی جیبهای شلوار مخمل کبریتی قهوه ایش فرو برد و گفت: چی معلوم نیست؟ این که من چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ می دونی چقدر؟ نه نمی دونی که! خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنی!

شیدا احساس می کرد دو تا شاخ بلند روی سرش سبز شده است! کم مانده بود دستی به سرش هم بکشد تا مطمئن شود! حیرتزده پرسید: دلت... برای من... بذار ببینم... تو شاهپری؟!

خشایار اخم کرد و پرسید: شاهپر کیه؟ چشمم روشن! تو روی خودم درباره ی پسرای دیگه حرف می زنی؟! خجالت نمی کشی؟ برم راپورتتو به عمو بدم؟...

+: یواش یواش! پیاده شو باهم بریم! چی داری میگی تو؟ تب نداری؟

خشایار سرش را به نشانه ی نفی عقب برد. لب برچید و گفت: نوچ. خوب خوبم. الان که تو رو دیدم بهترم هستم.

شیدا آهی کشید. رو گرداند و غرید: شاهپر مسخره بازی رو بذار کنار حوصله ندارم!

خشایار پا به زمین کوبید و گفت: بهت میگم من خشایارم. همون که عاشقشی!

شیدا پوزخندی زد و گفت: شاهپر من هم تو رو می شناسم هم خشایار رو. مسخره نشو.

شاهپر آه بلندی کشید. هم قدم او به راه افتاد و پرسید: چکار کردم که مثل خشایار نبود؟

+: کار خاصی نکردی. فقط هیچ شباهتی به خشایار نداری.

_: آخه نمک نشناس من کلی زحمت کشیدم تا بدن خشایار رو کش رفتم! اون وقت میگی من شبیه خشایار نیستم؟ خیلی... شیدا خیلی....

شیدا با بی حوصلگی پرسید: خیلی چی؟

شاهپر با بیچارگی گفت: خیلی دوستت دارم.

شیدا دستی توی هوا تکان داد و گفت: برو بابا.

شاهپر بغض کرده و حتی نم اشک گوشه ی چشمش را هم با سر انگشت گرفت. گفت: آخه چرا نمی فهمی؟ من واقعاً عاشقتم! تو منو آزاد کردی. جونمو نجات دادی. تازه خوشگل و جوون و دوست داشتنیم هستی!

دوباره لحنش شاد شده بود! نوسان رفتاریش خیلی خنده دار بود. اما شیدا نخندید. حتی توجهی به عاشقانه هایش هم نکرد. غرق فکر بود. بالاخره پرسید: بذار ببینم... چه بلایی سر خشایار آوردی؟! چه جوری تونستی جسمشو بگیری؟ به این راحتی نیست!

شاهپر با لحن بچه ای که دلخور و قهر است، گفت: البته که راحت نبود. دیشب تا صبح تو خوابش رژه رفتم. اعصابشو خرد کردم ولی بازم نتونستم بگیرمش. امروزم هی دور و برش چرخیدم. آخرش رو دسته کلیدش که نمی دونم کی انداخته بود جلوی پاش، پاش گیر کرد و سرش خورد به چهارچوب مغازش. بالاخره گیج شد و تونستم تصرفش کنم. ولی خونریزیش شدید بود ترسیدم بترسی. اول رفتم پانسمانش کردم، صورتشم شستم اومدم. ولی دیگه نرفتم خونه لباس عوض کنم. ترسیدم پیداش بشه.

+: پیداش بشه؟! مگه کجا رفته؟

_: خب بیهوشه دیگه! سرش خورد به چهارچوب. آهنی هم بود. چوبی نبود تازه!

+: شاهپر. مسخره نشو. اون دسته کلید رو تو انداختی جلوی پاش؟

_: من؟! خب شاید... قصدم خیر بود. می خواستم تو رو ببینم. دلم برات تنگ شده بود. بعد فکر نمی کنم تو خیلی از اون هیکل آبی من خوشت بیاد. از اون یارو دیروزیه هم همین طور... مجبور شدم. می فهمی که!

+: نه نمی فهمم! یه آب قند بده بخوره حالش خوب شه. زود باش!

_: اهه شیدا! اینقدر ضدحال نزن دیگه.

شیدا در حالی که با پریشانی به دنبال لبنیاتی یا آبمیوه فروشی دور خودش می چرخید، کلافه پرسید: ببینم دیروزیه رو هم بیهوش کردی؟

 

_: نه بابا دیروزیه خوب بود! خودش یه تخته اش کم بود و اجازه میداد تو جسمش شریک بشم ولی این خشی شما خیلی یه دنده است.

شیدا با حرص نفسش را فوت کرد. به جدول کنار جوی آب اشاره کرد و گفت: اینجا بشین من برم یه چی پیدا کنم.

شاهپر نالید: شیدا... یه کم با مهربون باش.

شیدا با حرص غرید: از مهربونی من همین بس که به خاطر تو زدم آینه ی عتیقه ی عموپرویز رو شکستم. از سرتم زیاده. بشین میگم.

_: نه همینجوری خوبه.

دستپاچه چشم گرداند. بالاخره یک بستنی فروشی دید. به طرفش دوید. نفس نفس زنان گفت: آقا یه بستنی قیفی لطفاً!

و توی کیفش مشغول جستجو شد. اسکناسی جلوی مرد انداخت. نیم نگاهی به لیست قیمتها انداخت. درست بود. با عجله برگشت. نزدیک بود به خشایار که تلوتلوخوران داشت به او نزدیک میشد، برخورد کند.

به موقع کنار کشید. بستنی را جلوی دهانش گرفت و گفت: یه کم از این بخور.

شاهپر سر تکان داد و گفت: نمی خوام. چرا منو دوست نداری؟ فقط برای این که من یه موجود آبی زشتم؟ این که دلیل نمیشه. من می تونم به خاطر تو مثل هنرپیشه ها خوشگل بشم.

+: بهت میگم بخور. زود باش لعنتی بخور!

تقریباً داد زده بود. نگاهی به اطراف انداخت. چند نفر با تعجب نگاهش کردند. خشایار سرش را بین دستهایش گرفت. چند قدم کج و لرزان برداشت تا به لبه ی جدول رسید. نشست و سرش را به درخت تکیه داد.

شیدا دوباره بستنی را جلوی دهانش فشار داد و با خشم گفت: به خدا اگه نخوری...

خشایار کمی بستنی خورد و دست او را پس زد. دور لبش را لیسید و پرسید: چرا اینجوری می کنی؟ اینجا کجاست؟ چی شده؟

شیدا نفسی کشید و با نگرانی پرسید: خشایار خودتی؟

خشایار با اخم نگاهش کرد و پرسید: می خواستی کی باشه؟

کمی رو گرداند تا موقعیتش را بسنجد؛ اما بلافاصله دست رو پانسمان پیشانیش گذاشت و نالید: آآآآخ سرم.

شیدا این دفعه با غصه بستنی را به طرف او گرفت و گفت: بیا بخور.

خشایار بستنی را که داشت آب میشد گرفت. لقمه ی بزرگی بلعید و پرسید: حالا چی شده؟ چرا دعوا داری که حتماً بخورمش؟

شیدا که خم شده بود و با نگرانی و غم نگاهش می کرد، آهی کشید و برخاست. کمی آن طرف تر خلاف جهت او نشست و پاهایش را توی جوی خشک کنار خیابان دراز کرد.

خشایار این دفعه با ملایمت گفت: دارم می خورم دیگه. می خوای بگی چی شده یا نه؟

شیدا بدون این که به او نگاه کند، غمگین گفت: جلوی مغازت خوردی زمین.

_: خب الان چرا اینجام؟ نه نزدیک مغازه ام، نه حتی بیمارستان. کی سرم پانسمان شده؟

شیدا که جوابی نداشت، برخاست و گفت: میرم برات آب بگیرم.

از بستنی فروشی یک بطر آب معدنی کوچک گرفت . برگشت. خشایار کمی آب نوشید و پرسید: چرا حرف نمی زنی؟

+: چه حرفی بزنم؟ من تو رو اینجا دیدم. کلاس زبان بودم. ته همین خیابونه. داشتم برمی گشتم خونه که دیدمت. گفتی جلوی مغازت خوردی زمین سرت خورده توی چهارچوب در مغازه.

_: یه کمی یادم میاد که زمین خوردم. ولی دیگه از بعدش هیچی یادم نیست. با کی و چه جوری رفتم بیمارستان... الان چرا اینجام؟

شیدا گناهکارانه شانه ای بالا انداخت و زمزمه کرد: نمی دونم.

خشایار برخاست. نگاهی به پیراهن خونی اش انداخت و گفت: اوه چه افتضاحی! یعنی چی که هیچی یادم نمیاد؟ ضربه مغزی شدم؟

شیدا وحشتزده دست روی دهانش گذاشت و گفت: نه خدا نکنه.

_: بهرحال باید به یه دکتر خودمو نشون بدم. فعلاً برم خونه لباس عوض کنم. می خوام دربست بگیرم تو هم میای؟

شیدا به پانسمان سر او خیره شد و فکر کرد: یعنی میشه یه روز براش بیشتر از دخترعمو باشم؟

_: با تو ام شیدا. میای؟

+: هان؟ ها آره میام.

_: من سرم به جایی خورده، تو گیج شدی انگار. ببینم حرف دیگه ای هم هست که به من نمیگی؟

+: نه نه چه حرفی؟ من داشتم برمی گشتم اینجا دیدمت، گفتی اینجوری شده. همین. منم دیدم حالت بده برات بستنی گرفتم...

_: ممنون. بریم.

تاکسی را سر کوچه شان نگه داشت و خواست حساب کند که خشایار اجازه نداد. سر به زیر انداخت، با شرمندگی خداحافظی کرد و پیاده شد.

در حالی که یک تکه سنگ را شوت می کرد در دل به شاهپر غر میزد. بالاخره به خانه رسید و غمگین وارد شد. کسی خانه نبود. اما یک نفر هال را پر از بادکنک و روبان و تزئینات تولد کرده بود. کلی ریسه ی کاغذی به سقف چسبیده بود و آهنگی هم پخش میشد.

حیرتزده پرسید: اینجا چه خبره؟

اما جوابی نیامد. قدمی جلو گذاشت. یک بادکنک ترکید و کلی پولک و خرده های کاغذ رنگی روی سرش ریخت.

سر برداشت. موجود ابری خوشحال به سقف چسبیده بود و لبخند میزد. با سرخوشی گفت: تولدت مبارک.

شیدا بی حوصله صدای آهنگ را قطع کرد و گفت: ولی امروز که تولد من نیست.

شاهپر به نرمی پایین آمد و با لحنی حق به جانب گفت: ولی من فکر کردم خوشحال میشی. تازه برات کیکم گرفتم ببین. شکل قلبه با یه عالمه شمع.

شیدا با بیچارگی به کیک قلبی قرمز خیره شد. شاهپر گفت: باشه تولد تو نیست. تولد عشقمونه.

شیدا به طرف او برگشت و خشمگین پرسید: عشقمون؟!!! زود این بساطو جمع کن تا کسی نیومده. زود باش!!! الانه که مامان اینا برسن، من چی بهشون بگم؟

شاهپر لبهای کلفت آبیش را جمع کرد و گفت: ولی شیدا... من می خوام باهات ازدواج کنم.

شیدا داد زد: ازدواج؟!!! با یه جن؟!!! همینم مونده. زود جمع کن برو پی کارت. جمع کن این مسخره بازیا رو. زود باش!

_: خب اقلاً بیا یه کمی از کیک بخوریم بعد جمعش می کنم.

+: تو با این هیکل مسخره غذا هم می تونی بخوری؟

_: نه خب. من فقط می تونم بوش کنم. تغذیمون اینجوریه. ولی اگه ناراحتی میرم یه بدن جور می کنم میارم.

+: دیوانه!!! خودت کمی یکی دیگه رو هم برداری بیاری؟!!! بهت میگم جمع کن اینا رو.

_: نه ببین نگران کننده نیست. من خودم مواظبم. نمی ذارم دست از پا خطا کنه.

+: ای خدا من از دست تو چکار کنم؟! آهان.... عمو... چرا من شماره ی عمو رو تو گوشیم ندارم؟ خونه ی مامان بزرگ... عمو گوشی رو بردار تو رو خدا... عمو...

گوشی را روی تلفن کوبید و به شاهپر که با نیشخند مسخره ای به او چشم دوخته بود نگاه کرد.

شاهپر گردن کج کرد و گفت: بیا کیک بخور.

+: شاهپر می زنم لهت می کنم. جمع کن برو تا خودم اسیرت نکردم.

شاهپر لب برچید. با صدای چرخیدن کلید توی در نفس در سینه شیدا حبس شد. زمزمه کرد: خدایا... خدایا...

وقتی شیوا به اتاق رسید فقط کیک و شمع مانده بود و البته آثار چسب و منگنه هایی که برای نصب ریسه های کاغذی استفاده شده بود. ولی ریسه ها و بادکنک ها دیگر نبودند.  


نظرات 23 + ارسال نظر
فاطیما دوشنبه 16 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 06:52 ب.ظ

سلام شاذه جان
تا اسم داستانتو دیدم یاد این شعر حافظ افتادم
طُفیلِ هستیِ عشق‌اند آدمی و پری
ارادتی بنما! تا سعادتی ببری
داستانتو خیلی دوست دارم چون یکی از فانتزیای خودم همیشه این بوده که کاش میتونستم با یه جن البته از نوع خوبش ارتباط داشته باشم
یه بار که به یه دوستی این موضوعو می گفتم گفت چیز خوبی نیست چون اجنه از انسان پایین تر هستند روح و احساس انسان رو تنزل میده
باز هم ممنونم

سلام عزیزم
منم همینطور. حافظ خیلی می خونم و دوست دارم...
خیلی ممنونم. آره منم همیشه دوست داشتم.
والا نمی دونم. ولی به نظر منطقی می رسه.
خواهش می کنم :)

نابغه پنج‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:07 ب.ظ

سلام عزیزم...خوبی؟...تقریبا همه داستانای این 13 صفحه آرشیوو خوندم...قلمت خیلی روونه...آدم به راحتی خودشو جای شخصیتات تصور میکنه...اما عزیزم کاش برای پایان داستانات وقت بیشتری بذاری...تقریبا تو تمام داستانات دیده میشه خیلی با عجله و هول هولی تمومش میکنی...ولی کارت عالیه عشقم...

سلام دوستم
خوبم. خیلی از لطف و محبتت ممنونم. اگر دوست داری داستانهای قدیمیتر رو هم که مال وبلاگ قبلین از لیست دانلودیا پیدا کن و بخون. مخصوصا جن عزیز من که از بقیه محبوبتره.
بله پایان عجولانه بزرگترین عیب کار منه که متاسفانه هنوز نتونستم اصلاحش کنم.
بازم ممنون

nina پنج‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:17 ب.ظ

سلام
اومدم بگم کجایین ازتون خبری نیس
یادم اومد 6 فرزند که یکی شونم گفتن مریضه احتمالا وقت گیره :D
خوب باشین
صبح میبینمتون انشالله

سلام
احتمالا ؛) :دی
سلامت باشی
:*)

حانیه پنج‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:38 ب.ظ

سلام بانو
ممنون بابت داستان زیبات.
حرفای سیلور جان جالبه ها !!!

سلام عزیزم
خواهش می کنم
آره خیلی جالبه :)

silver سه‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 03:00 ب.ظ http://mat-girl.blogsky.com

شنااااااااااااام
خوبم خوبی؟ خوب است :دی
عیدت مبارک
من امروز روزه میباشم هر دعایی داری دمه گوشم بگو تا افطار :دی میدونی که دعام زود مستجاب میشه

اینقد درگیرم که نگو بالاخره داره این دانشگاه تموم میشه هوووووووووورررااا حالا میتونی بم بگی خانوم مهندس

این جن های طفلونکی آخرش یه قیام علیه تو میکنن بسکه شخصیتشونو لوس جلوه دادی تو داستانات :)))
من مامان بزرگم یکیشونو داره هم خوبه هم بده ! گاهی خیلی اذیت میکنه مثلا به واسطه ی اون یه سری غذاها رو مامان بزرگم نمیتونه بخوره اگه بخوره اذیتش میکنه !
ازین کارا واسه مامان بزرگم نمیکنه ولی هرکی مامان بزرگمو اذیت کنه بدجوری اذیتش میکنه :)))
هرکیم به مامان بزرگم کمک کنه اونم به نشانه ی تشکر به اون طرف کمک میکنه ! و البته مامان بزرگم هرچی هرجا گم کنه یا جا بذاره براش میاره :)))
یه بار که مامان بزرگم اومده بود خونه ی ما و میخواست شب اتاق من بخوابه من از ترس تا صب خوابم نمیبرد :)))
البته اون موقع بچه بودم :دی الان نمیترسم :دی
من یه بار دیدمش فقط خاکستری مایل به آبی بود تحقیقاتت درسته :دی
ادامه بده خیلی داستان خوب و متنوعه ایه واقعا دست الهام بانو درد نکنه :دی
دست شمام درد نکنه :*

علیک شناااااااام دختر گل :*)
خوبیم شکر خدا :))
عید تو هم مبارک
به به قبول باشه. التماس دعا. دیدی دیر دیدم نشد زودتر دعاهامو ردیف کنم :دی ولی همین جوریم قبولت دارم. تو دعا بکن :*)
به به موفق باشی خانوم مهندس :) من که از همون روزی که کنکور قبول شدی به مهندسی قبولت داشتم :)
ای جااان الان چند ساله شدی؟ بیست و دو؟ اون وبلاگت پونزده سالت بود که باهات آشنا شدم
آخه شخصیتای جدیشون یه نمه خطرناکن من باهاشون قاطی نمیشم
ببین هی خودت میری رو این نرو فضولی من تحریکش می کنی! من چیکار به مامان بزرگ تو داشتم ها؟ ولی الان تا نیای درست درمون برام قصه ی این جنش رو برام تعریف نکنی که ولت نمی کنم کهههه!
خیلی ممنونم. الهام بانو هم تشکر می کند.
تنکیو :*

ارکیده صورتی سه‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:42 ق.ظ

امشب که شب بعثت احمد باشد
مشمول همه عطای سرمد باشد
یا رب چه شود طلوع فجر فردا
صبح فرج آل محمد باشد
عیدتان مبارک

متشکرم! چه شعر قشنگی! عیدت مبارک

soheila دوشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:37 ب.ظ

سلام به شاذه خانم نازنین و مهربون ...
یه چند روزی سفر بودم و این اخر هفته هم دور از جونتون مریض... خلاصه نشد بیام سر بزنم ...عوضش هر سه قسمت شیرین رو با هم خوندم...
عجب بساط پری تو پری ای شده ... خیلی جالبه .. حالا این شاهپر با نمک دلباخته ی دختر خوشگل قصه ی ما شده ؟
طفلک شیدا که دلش اسیر خشایار شده و از اینطرف هم که شاهپر بهش دلداده ...
خیلی برام جالبه بدونم چی به سر این مثلث عشقی میاد ....
حرفهای شاهپر و اداهاش خیلی بدل میشینه ... بدم نیست ها یه پری این مدلی همیشه دور و بر ادم باشه و واسش کارهای قشنگ بکنه ...
راستی در مورد عمو بداخلاق بیشتر برامون مینویسی ؟ اینکه چطور شد به دنیای پریها راه پیدا کرد ؟ نکنه خودش هم دلباخته ی یه پری شده و تا حالا ازدواج نکرده ؟

دست گلت درد نکنه شاذه جونم.. خوب و خوش باشی همیشه ....

سلام سهیلاجونم
همیشه به سیر و گشت... آخ آخ خدا نکنه. سلامت باشی.
خیلی ممنونم
بله همین جور قر و قاطی :دی بله شاهپرم دلباخته اساسی :))
بله مثلث عشقی شده تا ببینیم الهام بانو چه می کنه :)
اینم به چشم. سعی می کنم سرگذشتشو بگنجونم :)

سلامت باشی خانم گل :)

ارکیده صورتی دوشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:09 ق.ظ

چه جالب!!
پس این که قدیم به گربه سیاه میگفتن جن همچین خیلیم بیراه نبوده!
خیلی خیلی ممنونم عزیزدلم

خواهش میشه خانم گلی ♥♥

رها :) 14 یکشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:08 ب.ظ

سلام دستت درست:*******
خوببببببببب:****

سلام:★
مرسی: ★

ارکیده صورتی یکشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 07:00 ب.ظ

شاذه جون واقعا جنها بدنشون آبیه؟ واقعا اینجوری دیده میشن؟
من یکی دوبار اونم فقط یه سایه که سریع رد شد دیدمشون!
واقعا آبین؟
خیلی برام جالب شد!

من ندیدم :-)) ولی یکی که دیده بود می گفت آبیه. ولی دلیل نمیشه که همشون آبی باشن. چیزی که می دونم اینه که جسمشون مثل ابره. لطیف و شفاف. شاید هر رنگی بتونن بگیرن. فکر کن! یه جن سبز یکی بنفش یکی صورتی: )))))
می دونم که می تونن بدون جسم به حالت تصویر یه آدم یا حیوون یا هر چیزی در بیان با رنگ و حالت. مثل یه فیلم سه بعدی. ولی دست که بزنی جسم نداره.
جسمم که همونطور که گفتم می تونن اختیار کنن.چه بدن آدم چه حیوون.

بهار خانم یکشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:54 ب.ظ

زی زی چی شده شاذه بانو؟ خبری ازش نیست

نمی دونم! هیچ خبری ازش ندارم :'(

گل سپید یکشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:51 ب.ظ http://gole3pid.blogsky.com/

♥:-*

برگ سبز یکشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:59 ق.ظ

طفلی شاه پر :))

والا: )))

گلی یکشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:45 ق.ظ

بوس به شما!

ممنونم :*

بوس بوس ♥:-*

[ بدون نام ] شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:32 ب.ظ

عجب جن عزیزیه این شاهپر

خیلی! :-D

ارکیده صورتی شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:53 ب.ظ

سلااام به شاذه جون.
اوه چه زود این شاهپر عاشق شد!!!!چه جن رمانتیکی!!!احتمالا بیشتر حس مدیونی باشه
طفلونکی خشایار....شاهپر بدجنستنبیهش کن شاذه جون
خیلی ممنون عزیزم
بوس بوس

سلام عزیزدلم
نه والا از این جن دیوانه هرچی بگی برمیاد. همون عاشقه B-)
باشه چشم :-D
خواهش می کنم گلم :-* ♥
بوس بوس ♥:-*

شر شری شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:15 ب.ظ

آخ جووووووووووووووون
خیلی دوسش دارم
کلا من جن و پری
به شدت دوس می دارم

مرسیییییییی
میخخخخخرم برات :-D

سمانه شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:49 ب.ظ

آخی عزیزم یعنی من عاشقه عشقولانه های اینجوریم <3 بعده یه روز پر کار خوندن داستانت فوق العادست مرسی که هستی <3 :*

مرسی گلم. خوشحالم که لذت می بری ♥♥♥

مهشید شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 07:36 ب.ظ

ای واییی این خل و چل چی کار میکنه؟
یه وقت با جسم شیدا نره پیش خشی آبرو ریزی راه بندازه؟
عجببب جن به این پررویی نوبرهخخخ تازه میخواد ازدواجم بکنه چ دلایل منطقی هم داشت

هرکاری از دستش بربیاد می کنه :-))
آره والا! سفارش کنم نره :-))
بله بله دلایلش کاملا منطقیه. تازه یادش رفت بگه من هزار و دویست و پنجاه سالمه. دیگه وقت زن گرفتنم شده :-))))

بهار خانم شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:56 ب.ظ

یعنی شاهپر عالیههههههههههه

مرسیییی :-D

مرضیه شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:43 ب.ظ

چقدر این شاهپر لوسه
أیی
خشایارم که از اول دوس نداشتم
هیعی

اییییشششش بریم بزنیمشون :'(

sokout شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 05:54 ب.ظ

سلام شاذه جونم
خوبی؟ بچه ها خوبن؟
خیلی با حال بود مرسی

سلام عزیزم
خوبیم شکر خدا. تو خوبی؟
خیلی ممنونم ♥

مینا شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:08 ب.ظ

خیلی با مزه بود!
خیلی کنجکاوم بدونم ادامش چی میشه!
ممنون

خیلی متشکرم :-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد