ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (29)

سلام دوستام
نصف شبتون بخیر
اینم یه پست کوتاه دیگه. این روزا که طبعاً حسابی سرم شلوغ بوده، فردا هم اگر خدا بخواد و حضرت امام رضا علیه السلام طلبیده باشن عازم مشهدم. دیگه تا آخر تعطیلات نیستم. لپ تاپ احتمالاً هست ولی بعیده فرصت کنم بنویسم.
این پستم علاوه بر کم فرصتی من، بس که سراسر خشم و دلخوری بود، عمداً کوتاهش کردم که سریعتر از این مرحله بگذرن. انشاءالله از قسمت بعدی همه چی گل و بلبل میشه
شاد و سلامت باشین و التماس دعا. خیلی بهم ریخته ام. دعا کنین به آسونی همه چی جور بشه و بتونیم با خیر و عافیت بریم.

مهشید چشمهایش را بست و سرش را به پشتی تکیه داد. هنوز خوابش می آمد و نمی دانست در مقابل اعتراف به دوست داشتن مهراب چه عکس العملی نشان بدهد.

مهراب نگاهی به صفهای ماشینهای جلویش انداخت و در حالی که گوشیش را روشن می کرد، پرسید: شماره تلفن خونه یا گوشی بابات رو میدی؟

مهشید چشمهایش را باز کرد. چند لحظه به گوشی او خیره شد. انگار دوباره صدای فریاد پدرش را می شنید. لبهایش را بهم فشرد. بعد سر برداشت و هر دو شماره را گفت.

مهراب آنها را یادداشت و ارسال کرد. مهشید با لحنی بی تفاوت پرسید: ترسیدی زنگ بزنی دوباره داد بزنه؟ نترس من پُر پُرم! لبریزتر از این امکان نداره. هیچیم نمیشه.

مهراب تبسم تلخی کرد و گفت: جبران می کنم. تمام تلاشم رو می کنم که تو زندگی با من بهت سخت نگذره.

مهشید سری تکان داد و آرام گفت: می دونم.

بعد نفس عمیقی کشید و دوباره سرش را تکیه داد. با صدای خواب آلودی گفت: من هنوزم خوابم میاد. خداییش اشتباهی داروی بیهوشی نزدی؟

مهراب پوزخندی زد و گفت: بیهوشی بیست و چهار ساعته؟! نه! بگیر بخواب. بدنت هنوز احتیاج داره تا بتونه شوک رو رد کنه.

مهشید چشمهایش را باز کرد و پرسید: کی شوکه شده؟

مهراب خندید و گفت: هیشکی. بخواب.

مهشید دوباره خواب رفت. صداها را می شنید ولی حال باز کردن چشمهایش را نداشت.

بالاخره رسیدند. مهراب کیسه های خرید را برداشت و باهم وارد شدند. مهشید تلوتلوخوران وارد شد. روی اولین مبل افتاد و نالید: واقعاً خوابم میاد!

حتی جواب مهراب را نشنید. خواب رفته بود. مهراب صبحانه ی مفصلی تدارک دید و روی میز جلوی مبل چید. وقتی آب پرتقال گرفت و چای هم دم کشید، گفت: مهشید؟ مهشیدخانم؟ بیدار شو عزیزم. می خوام چایی بریزم.

مهشید لای چشمهایش را باز کرد و پرسید: حتماً باید بیدار شم؟

مهراب لبخندی زد و گفت: آره باید بیدار شی. پاشو صورتتو بشور و بیا یه چیزی بخور. نیمرو یخ می کنه.

مهشید نفس عمیقی کشید و به سنگینی برخاست. دست و رویش را شست و برگشت. نگاهی به سفره ی رنگین انداخت و با لبخند گفت: به زحمت افتادین.

مهراب با مهر خندید و گفت: خواهش می کنم. خوش اومدین.

صبحانه را در سکوت خوردند. هر دو غرق فکر بودند. تازه تمام شده بود که گوشی مهشید زنگ زد. مهشید با حوصله کیفش را باز کرد و گوشی را درآورد. نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت. روشنش کرد و گفت: سلام مهدی.

صدای مهدی سرد و جدی بود: سلام.

مهشید به پشتی تکیه داد و آماده ی دریافت آماج حملات برادرش شد. از غریبه خورده بود. از برادرش که دردی نداشت...

مهراب از جا برخاست و مشغول جمع کردن ظرفها شد. با نگرانی مهشید را می پایید. ولی ظاهراً حالش خوب بود.

تلفن مهراب هم زنگ زد. ولی زیاد طول نکشید. پدرش اطلاع داد که آخر هفته به خواستگاری می روند و قطع کرد. مهراب گوشی را توی مشتش فشرد و دوباره به مهشید چشم دوخت. مهشید هنوز داشت حرف میزد. مهراب به آشپزخانه رفت و کمی دور و بر را مرتب کرد. دوباره برگشت. مهشید قطع کرده بود و به نقطه ای نامعلوم نگاه می کرد.

مهراب کنارش نشست و با احتیاط پرسید: چی شد؟

مهشید بدون این که به او نگاه کند، غرق فکر گفت: آشنا در اومدن. زمون ارباب رعیتی، بابات پسر خان بوده و بابام رعیت زاده. اینم صحه ای شد بر بی اصل و نسب بودن من.

پوزخندی زد و سرش را بین دستهایش گرفت. مهراب لبهایش را بهم فشرد و بعد از چند لحظه گفت: به دل نگیر. خواهش می کنم. من همه ی تلاشمو برای خوشبختیت می کنم.

مهشید سر برداشت و گفت: می دونم. نمی دونم چی بهش گفتی. گفته آخر هفته میاییم خواستگاری. یه خطبه چند ماهه می خونیم تا اینا به گناه نیفتن. تا زمان خطبه هم تموم بشه از سر هر دوتاشون میفته و می فهمن که وصله ی هم نیستن.

مهراب سری تکان داد و گفت: آره صبحم همینو گفت. ولی من پشیمون نمیشم. مطمئن باش.

مهشید از جا برخاست. کیفش را روی شانه اش انداخت و پرسید: می تونی برام بلیت جور کنی؟

_: برای کی بگیرم؟ می خوای یه کوپه بگیرم راحت باشی؟

+: نه تنهایی حوصلم سر میره. با کسی دوست نمیشم ولی دلم نمی خواد تنها باشم.

مهراب سری تکان داد و گفت: باشه.

+: چهارشنبه عصر اگه بشه خوبه.

_: حتما. حالا کجا شال و کلاه کردی؟

+: برم دیگه....

_: وایسا ظرفا رو بشورم، می رسونمت. باید برم بیمارستان.

+: نمیشه بشینم؟

و با لبخند دوباره خودش را روی مبل رها کرد. ادامه داد: بعد از این اگه خواستی من ظرفا رو بشورم یادت باشه قبلش از این آمپولای پیل افکن بهم نزده باشی.

مهراب خندید و در حالی که شیر آب را باز می کرد گفت: به پیر به پیغمبر اینقدر قوی نبود. بدن خودت دستور خواب داده. اصلاً مگه من گفتم تو ظرف بشور؟

مهشید تبسمی کرد و گفت: الان دیگه اونقدرا خوابم نمیاد. فقط بی حالم.

_: خوب میشی.

مهشید به پشتی تکیه داد. دوباره تلفنش زنگ زد. این بار مادرش بود. چشمهایش را بست و گوشی را برداشت. تمام دعواها و حرص و جوشها و نگرانیهای مادرش را شنید و نشنید! سعی می کرد فکرش را از آن همه سروصدا دور نگه دارد. دیگر جا برای تنبیه و تحقیر نداشت. فقط قول داد آخر هفته خانه باشد تا تکلیفش معلوم شود.

 

پنجشنبه صبح که به خانه ی پدریش رسید دوباره تمام حرفها و بحثها و دعواها را از اول شنید. هیچ دفاعی نکرد. فقط اجازه داد هرچه می خواهند بگویند. در آخر فقط گفت: اینطوری نبوده. می تونین زنگ بزنین از سمانه بپرسین.

مهدی با حرص گفت: به روباه میگن شاهدت کیه میگه دمم! هه! همون سمانه خانم معرف این از دماغ فیل افتاده ها بوده.

بابا از همه عصبانی تر بود ولی حرف نمی زد. تمام عصبانیتش نگاههای آتشین و ترسناکی بود که به او می انداخت. مهشید آرزو می کرد او هم حرف بزند، داد بزند، حتی او را کتک بزند! اما اینطوری به او نگاه نکند. می ترسید با این همه فشار آخر سکته کند. نگران پدرش بود. خیلی نگران بود.

جمعه عصر راس ساعت مقرر آمدند. دو خانواده چنان خصمانه دو طرف اتاق نشسته بودند که انگار قصد جنگ دارند. همانطور که آقای افخمی از اول هم گفته بود قرار یک خطبه ی سه ماهه را گذاشتند که تا آخر امتحانات مهشید طول می کشید.

مهشید از گوشه ی چشم مهراب را پایید. سردتر و جدی تر از همیشه نشسته بود و کاملاً نفوذناپذیر می نمود.

به اصرار پدر مهشید صبح روز بعد به محضر رفتند و خطبه را رسماً جاری کردند. همین که آخرین امضا هم تمام شد مهشید سر برداشت. نگاهش به پدر مهراب رسید که خشمگین به او چشم دوخته بود. با نگرانی دست دور بازوی مهراب حلقه کرد. در مقابل این همه خشم دیگر هیچ پناهی نداشت. مهراب دست آزادش را روی دستش گذاشت و فشار اطمینان بخشی داد.

نگاه پدرش خشمگین تر شد. رو گرداند و با حرص گفت: خجالتم نمی کشن!

و از در بیرون رفت. به دنبال او بقیه هم بیرون رفتند. هیچ کس برایشان آرزوی خوشبختی نکرد. هیچ کس با لبخند راهیشان نکرد. آخرین نفرها عروس و داماد بودند که خارج شدند.


نظرات 15 + ارسال نظر
سپیده جمعه 15 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 07:12 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

سلااااااام! شاذه جونی امیدوارم سال خوبی شروع کرده باشید!
همچنین از شهر ما راضی بوده باشد و اینجا بهتون خوش گذشته باشه!!
قسمت خیلی قشنگی بود
ولی آخرش بد تموم شد!
منتظر ادامه اش هستم ببینم چی میشه!

سلااااااااام عزیزم!
خیلی ممنونم. به همچنین :)
متشکرم. خوب بود شکر خدا خوش گذشت.
خیلی ممنونم
آره آخرش تلخ بود. حالا کم کم شیرین میشه :)

ترمه جمعه 15 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:49 ق.ظ http://shabdar4barg.blogfa.com

سلام شاذه خانووم خوبین؟؟ زیارتهاتون قبول باشه انشاالله. رسیدن بخیییر
سال نو هم خیلی مبارک باشه انشاالله که سالی سرشار از خیر و برکت و سلامتی باشه براتون :)
اینقدر کنجکاو شدم بدونم بقیه داستان چی میشه دلم برای مهشید میسوزه خدا کنه حقانیت مطلب هرچه زودتر ثابت بشه

سلام ترمه جونم
خوبم. تو خوبی عزیزم؟ خیلی ممنونم. جات خالی
خیلی خیلی ممنونم عزیزم. به همچنین برای تو
مرسی گلم. پدر و مادر مهشید راضی شدن. مونده پدر و مادر مهراب :)

sokout پنج‌شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 07:00 ب.ظ

سلام شاذه جون
سال نو مبارک ایشالا که سال خوبی کنار همسر و بچه ها داشته باشی
زیارتت هم قبول باشه
ببخشید که تاخیرش زیاد بود

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. به همچنین برای تو عزیزم
متشکرم
خواهش می کنم

خاتون دوشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 09:30 ق.ظ

سلام شاذه جون سال نو مبارک !
بسلامتی عازم مشهدین .انشاالله که همه چی به خیر و خوشی جفت و جور میشه و توفیق زیارت نضیبتون میشه .... خیلی التماس دعا .بچه های ما و هرکدوم از دوستان رو هم دیدین سلام برسونین
من و ترمه هم با داستان قشگتون همراهیم و بی صبرانه منتظر گل و بلبل شدن ماجرا می مونیم .
واقعأ خسته نباشید.

سلام خاتون عزیز. خیلی ممنون. بر شما هم مبارک باشه
شکر خدا طلبیدن و موفق شدیم. خیلی ممنونم. دعاگویم و محتاجم به دعا. چشم. حتما
خیلی ممنونم از لطف و همراهیتون
سلامت باشید

زینب جمعه 8 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:54 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com

هی من اول شدم !!!

بنزم زودی بفرست دم خونه البته با راننده !

بله بله!!
ارسال شد. رسید؟ :-D

gazal پنج‌شنبه 7 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 03:32 ق.ظ

سلام و عید شما مبارک.التماس دعا.

دلم برای مهراب و مهشید سوخت.

سلام. متشکرم. دعاگویم

آره طفلکی شدن

نازلی پنج‌شنبه 7 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:17 ق.ظ

سلام شاذه جون
ممنون بابت داستان
خیلی خوب بود...فقط من عکس العمل خانواده مهشید رو درک نکردم...چرا این قدر یهویی قبول کردن؟ اصلا گنگ بود برام این قسمت...
بازم ممنون
سفر به سلامت و خوشی..التماس دعا

سلام گلم
خواهش می کنم
ممنون... درسته. این قسمت رو خیلی خلاصه کردم. حالا سعی می کنم تو قسمت بعد یه اشاره هایی بهش بکنم باز شه :-)
متشکرم عزیزم. دعاگویم

ارکیده صورتی چهارشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:54 ب.ظ

سلام شاذه جونم.
آخی این دوتا نوگل نشکفته چقدر تنهان! چه حس بدیه که در عین داشتن خانواده تنها باشی و هیچکس پشتت نباشه! حتی اگه بقیه بعد از دیدن خوشبختی اینا پشیمون بشن و دوباره قبولشون کنن هم حس بد اون روز از ذهنشون و دلشون پاک نمیشه
بیصبرانه منتظر قسمتهای گل و بلبل هستیم
التماس دعا بانو..ما رو هم از دعای خیرتون فراموش نکنید. ان شاالله با دلخوشی و سلامتی برید و برگردید عزیزم.
مواظب خودتون باشید..خوش بگذره شاذه جونم

سلام ارکیده جونم
آره خیلی طفلکیا! مخصوصا روز عقدشون خیلی حیفه :-(
متشکرات. میام انشاءالله :-D
به یادت هستم عزیزم. خیلی ممنونم از لطف و محبتت گلم ♥:-*

silver چهارشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 09:49 ب.ظ

سلام
ایشالله به سلامت میری و بر میگردی :) فقط یه چیزی یه جای خالی واس من نداری؟ حتی تو ساکم میرما
بدجوری دلم پر میکشه..

داستان هم که خب ، مثل همیشه عالی.. اون تکیه گاه رو من این دفعه تجربه کردم.. وقتی تو جمع حس بی پناهی بهت دست میده..
حالا اگه فرصت و حوصله ای بود واست تعریف میکنم :*

خوش بگذره عزیزم ، التماس دعا

تاتا

سلام ♥
خیلی ممنونم عزیزم. چرا گلم. تو که کوچولویی بیا بریم :-D
حیفه. والا حیفه. چی بگم؟

متشکرم... برای منم پیش اومده...
نه دیگه فضولیم گل کرد. زودی بگو ;-) :-D

متشکرم گلم. جات خالیه. دیدی در زدی زودی مسافر شدم؟! اون موقع اصلا برنامه نداشتیم بیاییم. مرسی :-) ♥:-*

تاتا ♥

گلی چهارشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 09:42 ب.ظ

وایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی! مرسی! درسته که به قول خودتون گل و بلبل نبود، ولی همینکه تو تطعیلات پست گذاشتین خیلی هیجان انگیز بود! مرسی :*
----------
چه گناه دارن این دو تا!
عصبانیتِ خانواده ی مهشید هم به خاطر رفتار و حرفِ خانواده ی مهرابِ :|
آخه یعنی چی خطبه میخونیم تا تموم شه میفهمن وصله ی هم نیستن :|

----------
یه نکته: سکانسِ غذا خوردنشون و زنگ خوردن تلفن مهشید، تایپ شده "مهدی از جا برخاست و ..." مهراب برخاست ها :دی
---------
سفر به سلامت!

خواهش می کنم. قابلی نداشت ♥

آره خیلی طفلکین
چی بگم بعضیا منطق ندارن :-(

اوخ آره درسته! مرسی که گفتی. بذار ببینم با موبایل میشه اصلاحش کرد یا نه؟

سلامت باشی گلم ♥

رها چهارشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 08:48 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سفر خوب و خوشی برات آرزو می کنم... به سلامت عزیزم ... التماس دعا

خیلی ممنونم رهاجونم. حتما به یادت هستم ♥

گل سپید چهارشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 02:30 ب.ظ

آخی الهی مهشید، طفلی گناه داشت اینجوری به هم محرم شن هیشکیم بهش تبریک نگفت ولی خب انشاالله از پستای بعدی خوب میشه
راستی پیشاپیش زیارت قبول باشه و امیدوارم همه دعاهات برآورده شه
لطفا برا منم دعا کن خیلی وقته نرفتم پیش آقا دلم براش تنگ شده از اینجا هر چی میگم صدامو نمیشنوه شاید اگه برم پیش خودش واسطه شه خدا مشکل منم حل کنه
سلام شاذه جونم

سلام عزیزم
آره خیلی طفلکین :-( بله انشاءالله :-D
خیلی ممنونم از لطفت. دعاگویم :-*

مهشید چهارشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:57 ب.ظ

ایشالله زودتر روزگار گل و بلبل بشه
زیارتتونم قبول مار و که دو سه سالی میشه نطلبیده

بله ایشالا :-D
خیلی ممنونم. در می زنم برات :-*

سهیلا چهارشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 05:20 ق.ظ

سلام شاذه جووووونم ...
خیلی ممنون که دم مسافرت هم بفکرمون هستی عزیزم ...
خلاصه دست این دو تا عزیز رو بزور تو دست هم کذاشتن ...
مشکل اینجاست که هر دو طرف هم ناراضین ...
امیدوارم حالا که صیغه شدن اینا رو بحال خودشون بزارن و نخوان که هی بجونشون نق بزنن ...
امیدوارم سفر خیلی خوبی داشته باشی شاذه جوون ...
التماس دعا .... عرض ارادت و احترام مخصوص هم خدمت اقا امام رضا دارم ...
W

سلام عزیزممممم
خواهش می کنم بانو
آره دیگه
بله. خیلی دلخورن
امیدوارم :-)
خیلی ممنونم گلم
چشم. دعاگویم :-)

زینب چهارشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:11 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com

سلام سلام !

به سلامتی...! ایشالا خوش بگذره ، به خوبی و خوشی برین و برگردین خونه به سلامتی !

ما رو هم بسیار بسیار دعا کنین ! امام رضا پارسال ما رو نطلبیدن....شاید امسالم نطلبن !

از قول من به ایشون بفرمایین این زی زی قلبش بیش از حد کوچولوئه زودی دلخور می شه هاااا ! ولی قول می ده اگه دعوتش کنین زودیم یادش بره !

داداشمو مخصوص دعا کن شاذه جون ... ! خودت که می دونی داستان ما رو !

در باره داستان هم فقط می تونیم بگیم فین فین !!

طفلکیا !!
به نظرم آدم باید خانواده ی طرفم در نظر بگیره . ازدواج این مدلی سخته آخه !

دستت درد نکنه...پست نصفه شبی کلی می چسبه !

سلام
خیلی ممنونم زی زی جونم
دعاگویم. انشاءالله قبول کنن
ناامید نباش. انشاءالله می طلبن

بله خیلی سخته!
خواهش می کنم گلم ♥

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد