ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (28)



سلامٌ قولاً من ربٍ رحیم

سلامٌ علی نوحٍ فی العالمین
سلامٌ علی ابراهیم
سلامٌ علی موسی و هارون
سلامٌ علی آل یاسین
سلامٌ علیکم طبتم فادخلوها خالدین
سلامٌ هی حتی مطلع الفجر


سلام دوستام. عیدتون مبارک با هفت سین یا هفت سلام قرآنی شروع کردم به امید سالی پر از سلامتی و دل خوش برای همه دوستانم

یه پست کوچولو هم داریم:

با صدای خشک باز شدن در خانه از خواب پرید. خواب آلوده فکر کرد: کاش به قفل و لولای این در روغن بزنن! چه صدایی میده!

کش و قوسی رفت و به سقف چشم دوخت. صدای حرف زدن ملایم دو نفر پشت در اتاقش را می شنید. هیچ کنجکاوی ای نداشت که کی هستند و چه می گویند. هنوز در خماری شیرینی بود. یادآوری شب قبل نیشتری به قلبش زد، اما انگار این اتفاق نه مال دیشب بلکه مربوط به ده سال پیش بود. احتمالاً هنوز آرامبخش کمی اثر داشت.

ضربه ای به در اتاقش خورد و صدای رضوانه خانم از پشت در به گوشش رسید: مهشیدجون عزیزم بیداری؟ آقای دکتر اومدن ببیننت.

خمار به در چشم دوخت. آقای دکتر خوش تیپ قد بلند اخموی جیگر!

به تصوراتش خندید. رضوانه خانم لای در را باز کرد و با لبخند گفت: سلام! بیدار شو دیگه خانمی! چایی حاضره. می خوری برات بیارم؟

سری به نفی بالا برد و با لبخند گفت: سلام. نه مرسی. به آقای دکتر بگین چند دقیقه صبر کنن.

از جا برخاست. رضوانه خانم و عروسش مانتو و شالش را در آورده بودند. اما تاپ مجلسی و شلوار کرپ هنوز تنش بود. لباس عوض کرد. مانتو شلوار اسپرتی پوشید. شالش را دور سرش پیچید و از در بیرون آمد.

مهراب در حالی که دستهایش را پشتش بهم گره زده بود توی راهرو انتظارش را می کشید. تعارف رضوانه خانم را هم برای نوشیدن چای رد کرده بود.

مهشید با چشمهایی پف دار و لحنی کشناک گفت: سلام. صبح بخیر.

لبخند تمسخرآمیزی گوشه لبش جا خوش کرده بود. اصلاً کل این ماجرا مسخره بود!

مهراب سر برداشت. چند لحظه نگاهش کرد و بعد با ملایمت گفت: سلام. حالت خوبه؟

+: خیلی خوبم! اگه صورتمو بشورم بهترم میشم. با اجازه.

و بدون توجه به مهراب به دستشویی روبروی اتاقش رفت. از درون می سوخت ولی بیشتر از آن سوخته بود که نشان بدهد. آب از سرش گذشته بود. به تصویر توی آینه نگاه کرد. این دختر را با این نگاه عجیب نمی شناخت. ولی اهمیتی هم نداشت!

بیرون آمد. به دیوار تکیه داد و خواب آلوده پرسید: کاری داشتی؟

مهراب لبش را گاز گرفت. آرام و حساب شده گفت: باید باهم حرف بزنیم. میای بریم بیرون نهار بخوریم؟

مهشید شانه ای بالا انداخت و گفت: من صبحونه می خوام. نون و پنیر... نیمرو... چایی شیرین... آب پرتقال!

مهراب لبخند ملایمی زد. نگاهش را از او برگرفت و گفت: هرچی تو بخوای. بیا بریم.

مهشید تنه اش را از دیوار جدا کرد. در اتاقش را گشود و گفت: باشه. وایسا کیفمو بیارم.

سوار ماشین شدند. مهشید به پشتی تکیه داد و چشمهایش را بست. در همان حال پرسید: ماشینو بردی کارواش؟

مهراب از بین دندانهای کلید شده گفت: شرمندم نکن مهشید.

چشمهایش را باز کرد و با لبخند پرسید: مثلاً شرمنده بشی چی میشه؟

مهراب از گوشه ی چشم نگاهی به چشمهای او انداخت. می فهمید و نمی فهمید چه می گوید. حمله ی عصبی را رد کرده بود اما هنوز به حال خودش برنگشته بود. مهراب لبهایش را بهم فشرد و جوابی نداد.

مهشید دوباره با همان لحن مستانه پرسید: ساعت چنده؟

مهراب بدون این که نگاهش کند، گفت: دو بعدازظهر.

+: دو؟! تا حالا خواب بودم؟! چه حالی داد! این خواب آوره پیل افکن بود ها! نگفتی بمیرم؟

مهراب لبش را گاز گرفت. نیم نگاهی به او انداخت و بعد گفت: خواب آوره قوی نبود. بیشتر خوابت عصبی بود.

+: عصبی؟ یعنی چی؟ آمپول زدی خوابیدم دیگه. نمی خوای بگی که توهم زدم!

_: نه بهت آمپول زدم. ولی بدنت هم دستور خواب داده بود.

مهشید عصبی خندید و گفت: چه بدن خوبی! واقعاً هم خوابم میومد. این چند وقت همش شبا بیدار می شدم. بد می خوابیدم.

مهراب لبهایش را بهم فشرد و حرفی نزد. جلوی یک سوپرمارکت توقف کرد. پرسید: پیاده میشی؟

+: نه واسه چی؟!

_: هیچی. گفتم شاید چیزی بخوای. پنیر چی دوست داری؟

مهشید با کلمات شمرده گفت: پنیر سفید صبحانه!

مهراب سری به تایید تکان داد و پیاده شد. کمی بعد با یک کیسه پر برگشت. از میوه فروشی هم پرتقال خرید و دوباره سوار شد. بعد بدون این که به مهشید نگاه کند پرسید: بریم خونه ی من صبحانه بخوریم؟

مهشید سری به تایید تکان داد و گفت: بریم.

مهراب آهی کشید و راه افتاد. بعد از چند لحظه گفت: رفتم خونه با بابام حرف زدم. گفتم ازت آدرس و شماره تلفن می گیرم زنگ بزنن خواستگاری کنن.

مهشید با پوزخند تمسخرآمیزی گفت: اوه چه عالی! قبول کردن؟ حتماً خیلی خوشحال شدن.

فک مهراب سخت شد. بعد از چند لحظه از بین دندانهای کلید شده گفت: فقط راضی شدن باهام بیان.

مهشید سر به زیر انداخت. کم کم بی حسی و منگی جایش را به غم عمیقی می داد. سر برداشت و پرسید: واقعاً دوستم داری یا الان تو رودربایستی موندی؟

مهراب با لبخندی پرمهر نگاهش کرد و گفت: واقعاً دوستت دارم.


نظرات 19 + ارسال نظر
آبان آذر سه‌شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:08 ب.ظ http://abanazar.ir

سال نو خوش میگذره همشهری؟
همیشه کنار خونواده عزیزت شاد و سلامت باشی شاذه جانم..
بووووووووووووس کت کلفت

شکر خدا ای بد نیست. تو خوبی؟
خیلی ممنونم عزیزم. به همچنین تو دوست خوبم.
بووووووووووووس اساسی!

تبسم دوشنبه 4 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 02:00 ب.ظ

سلام بر شاذه عزیز.
خوبی؟ خوشی؟ عید شما هم مبارک باشه.
انشالله که همیشه سلامت و خوشحال در کنار خانواده محترمت به همه آرزوهای قشنگتون برسین.
یه هفته اینقدر سرم شلوغ بود که اصلا فرصت سرزدن به وبلاگتونو نداشتم، امروز اومدم دیدم سه تا پست گذاشتین.
کلی اتفاق افتاده

سلام بر تبسم مهربان
شکر خدا خوبم. تو خوبی عزیزم؟
خیلی ممنونم. به همچنین :*)
خوش باشی همیشه :*)

برگ سبز دوشنبه 4 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:52 ق.ظ

واا
مگه تلافیه؟!!
والا منم همچین انتظاری نداشتم از کسی
خودمم بخاطر مبادله با کسی نظر نمیزارم
گاهی نظرم میاد گاهیم میزارم که دوستام بدونن میخونمشون و خونده میشن
خودمم که اگه فقط دنبال نظر گزاشتن دیگران بودم وبم و مخاطبامو محدود نمی کردم و حتی عوضش نمی کردم
هی میرفتم مثل اونای دیگه تبادل لینک درخواست می کردم که نظراتم زیاد شه ...
فکر نمی کردم برداشتتون این باشه
به هر حال هرطور راحتید
صلاح مملکت خویش خسروان دانند :)
شاد باشید

بحثی نیست. منم همینو میگم :-)
خوش باشی ♥

برگ سبز یکشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:41 ق.ظ

نه عزیزم
اپم می کنیم شوما نظر نمیدین زیاد
غیر از این اخریه هم همینطوری بود
سی ا 30 کوجا بود خانوم جان؟
درد اجتماعیهههه انتقادههه :)
اوکی هرطور راحتین عزیز ;)

شرمنده. از این که فکر کنم نظر دادن مبادله ی کالا با کالاست بدم میاد. اگر تو خوشت میاد می تونی تو هم برای من نظر نذاری که یر به یر بشیم :-)
هرجا تو هر پست که نظری داشته باشم نظر میدم و انتظار نظر دادن متقابل هم ندارم.

زینب یکشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:23 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com

سلام دوباره !

نه بابا...طولانی که نشده...اتفاقا قشنگه من دوسش دارم...فقط می خوام ببینم خیلی دیگه مونده اینا خوشبخت بشن ؟

سلام :-)
خیلی ممنون. آهان! نه خیلی نمونده. تو یکی دو قسمت آینده بهش می رسیم :-)

رها یکشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:02 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام شاذه جونی!!!
عید شما هم مبارک! سالی سرشار از موفقیت و بهروزی برای خودت و خانواده محترم آرزو می کنم...
مرسی که نوشتی ... کوتاه بود ولی چسبید! دست مهراب درد نکته زحمت کشید واقعا!!!

سلام رهاجونم!!!
متشکرم. به همچنین برای تو و همه ی عزیزانت...
خواهش می کنم. قابلی نداشت. آره والا :-D

گل سپید شنبه 2 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 04:04 ب.ظ

فرا رسیدن نوروز باستانی، یادآور شکوه ایران و یگانه یادگار جمشید جم بر همه ایرانیان پاک پندار، راست گفتار و نیک کردار خجسته باد
یعنی داره برا مهشید اتفاقات خوب خوب میافته؟
سلام شاذه جونم سال نو مبارک امیدوارم سالت پر از خوشی باشه

ممنونم
بله چرا که نه؟ :-)
سلام عزیزم. ممنون. مبارکت باشه

عاطفه شنبه 2 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:19 ق.ظ http://sentimental.blogfa.com

سلام بر زمین، درود بر ابرها....
سال نوت مبارک شاذه جون

متشکرم ♥

خاله سوسکه جمعه 1 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:32 ب.ظ

سلام عزیزم
عید بر خودت و خانوادت مبارک باشه ان شاالله
سالی پر از شادی و سلامتی و موفقیت را برای همتون آرزو می کنم
ممنون از عیدی خوبت
دوستت دارم فراوون
التماس دعا
یا علی
خدافظ

سلام گلم
متشکرم. منم به تو و همه ی عزیزانت تبریک می گم و بهترین ها رو برات آرزو دارم.
منم دوستت دارم
محتاجم به دعا
یا علی
خداحافظ

سپیده۱۹۹۱ جمعه 1 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 10:41 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com/

سلااااااااااام
عیدتون مبارک!
آخی مهشید خوبه سکته نکرد طفلی! بعد از چند ساعت پاشده!
راست گفت اگه می مرد چی!؟؟
خیلی عالی بود ممنون!

سلاااااام
مبارکت باشه :)
نه بابا خواب آوره واقعاً قوی نبود. همونطور که مهراب گفت بدنش دستور خواب داده بود. برای خود من پیش اومده. یکی دو بار که بیش از حد توان بدنم عصبی شدم ناگهان خواب رفتم! یه بار تقریباً یه شبانه روز خواب بودم. وسطش بیدارم می کردن یه چیزی می خوردم، یه نماز خواب آلوده می خوندم و دوباره گییییج خواب می شدم. در حالی که فقط یه قرص خیلی خیلی ملایم آرامبخش خورده بودم. قرصی که بعضیا روزی هفت هشت تا ازش می خورن و خوابشونم عادیه.
تازه من آدم خوش خوابی نیستم!
خواهش می کنم :)

رها جمعه 1 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 09:35 ب.ظ http://leilyasemany.blogfa.com

سلامممممممممممممممم
سال نو مبارک
بالاخره یه اتفاق خوب کوچیک هم افتاد. مهشید که همش بدبیاری میاره.

سلامممممممممممم
ممنونم. مبارکت باشه :)
بله. کم کم همه چی خوب میشه :))

azadeh جمعه 1 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 05:13 ب.ظ

Sale no mobarak shazze joonam :*

متشکرم عزیزم. مبارکت باشه :*

برگ سبز جمعه 1 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 03:43 ب.ظ

سلااااام شاذه جوون گل
خوبین؟ خانواده خوبن؟
عید و سال نوتون مبارکککک
صد سال به از این سالها
ایشالله سالی سرشار از شادی و سلامتی و خوشی و پر از نوشتن داشته باشین :*

آخییی طفلی مهشید
کاش مهراب بیشتر محبتو عشقشو بهش نشون میداد
کاش دلگرمیشو بیشتر می کرد :(
----
راستی به مام سر بزنین نظری گوشه چشمی چیزی
خوشحال میشیم خلاصه

سلااااام برگ سبز مهربان
شکر خدا خوبیم. تو خوبی عزیزم؟
مبارکت باشه گلم. انشاءالله برای تو هم سال خیلی خوبی باشه :*

مهراب اصولاً آدم پرهیجان و برونگرایی نیست. ولی خیلی قابل اتکاء و اعتماده.


آپ کنین میام! من هرچی میام پست آخر عوض نشده. و شرمنده... ترجیح میدم درباره ی مطالب سی یا30 نظر ندم.

گلی جمعه 1 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:33 ب.ظ

چه عیدیه خوبی :* مرسی بانو :*
---------
جداً دمِ رها جون و همسرشون گرم که تونستن تو اون شرایط با هم خوب و خوش بمونن :)

خواهش میشه :* شرمنده می کنی :*

واقعا! هر دوشون خیلی خیلی تلاش کردن برای نگه داشتن زندگیشون. از خدا می خوام که همیشه خوشبخت باشن :)

زینب جمعه 1 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:26 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com

سلام سلام !
عیدتون مبارک !! :-* ایشالا سالی پر از شادی ، سلامتی و موفقیت واسه همه باشه علی الخصوص خودت و عزیزانت !

عیدی بسیار دلچسبی بود ! دستت درد نکنه شاذه جونم !

خیلی قشنگ نوشتی . ولی خیلی دیگه مونده تا این دوتا خوشبخت بشن ؟

سلام سلام!
عید تو هم مبارک باشه گلم :* ممنونم. به همچنین برای تو همه ی عزیزانت

قابل شوما رو نداره

خیلی ممنون. طولانی شده حوصلت سر رفته

مهشید جمعه 1 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:47 ق.ظ

عیدت مبارک خانومی....سال خوبی داشته باشی...
چ پست به موقعی چچسبییید ولی تا حس خوب خوندن اومد تموم شد
میترسم بابای مهراب یه حرفی بزنه جلوی خانواده ی مهشید آبرو ریزی بشه...این دفعه بعید میدونم بخششی در کار باشه باباش رسما زنده زنده میخورش

متشکرم گلم. مبارکت باشه. به همچنین :*
مرسی! شرمنده دیگه با شلوغی عید و رفت و آمد بیش از این ازم برنمیومد :)
نه انشاءالله طوری نمیشه :))

نازلی جمعه 1 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:22 ق.ظ

سال نو مبارک شاذه جونم
همراه با کلی آرزوی خوب و سلامتی و شادی و موفقیت برای شما و خانواده
:)

ممنون. مبارکت باشه عزیزم
متشکرم. به همچنین بهترین آرزوها رو برای خودت و همه ی عزیزانت دارم :)

ارکیده صورتی جمعه 1 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:19 ق.ظ

سلام برشاذه مهربونمون.
سال نو مبارک عزیزم
سال خوبی داشته باشی گلم زیر سایه خانم فاطمه زهرا(س) و مولا علی(ع).ان شاالله سال رسیدن به آرزوهات باشه شاذه جونم
این دوتا خیلی طفلونکین! هرکدوم یه جور.
خیلی ممنون عزیزم.
راستی ما هم هفت سین قرآنی رو داریم.با زعفرون و خلال دندون توی ظرف مینویسیم و بعد از سال تحویل با کمی آب حل میکنیم و برای سلامتی میخوریم.
ان شاالله از امسال به بعد سلامتی ازت حتی یه لحظه هم دور نشه
فدای شاذه جون

سلام بر ارکیده ی عزیزم
ممنون. مبارکت باشه گلم
متشکرم. به همچنین امیدوارم برای تو هم سالی پر از خیر و برکت و خوشحالی باشه
آره! کم کم خوب میشن :)
خواهش می کنم :)
بله ما هم همین کار رو می کنیم. سلامت باشی و خوشحال همیشه
زنده باشی گلم

سهیلا جمعه 1 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:48 ق.ظ

سلام شاذه جونم....
سال نو ... بهار نو مبارک... روزهات همیشه بهاری و ایامت همیشه شاد و پر نشاط باشه عزیزم...
خیلی ممنون بابت پست جدید... مهراب فهمید که ضربه ی روحی وارده به مهشید خیلی زیاد بوده ... یعنی باور کنیم که خانواده ی مهراب رضایت دادن که با خانواده ی مهشید تماس بگیرن ؟؟
دست گلت درد نکنه شاذه جون...

سلام سهیلاجون
متشکرم عزیزم. روز و روزگارت خوش باد...
خواهش می کنم. بله فهمیده و سعی می کنه باهاش مدارا کنه
بله. مهراب باهاشون اتمام حجت کرده. تقریبا مجبور شدن. تو پست بعد توضیح میدم انشاءالله
خواهش می کنم گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد