ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (27)

سلام دوستام
اینم یه قسمت کوچولو! خیلی غصه نخورین. پایان قصه های من حتما خوشه مهشیدم مثل بقیه خوشبخت و خوشحال میشه

با اصرار سمانه پشت میز نشست. مهراب هم کنارش در ضلع دیگر میز جا گرفت. پیش خدمت غذایشان را جلویشان گذاشت. سمانه سفارش کرد: سالاد و ماست و نوشابه...

مهشید به خوراکیهای جلویش چشم دوخته بود و احساس می کرد حالش دارد بهم می خورد.

مهراب لقمه ای خورد و بعد پرسید: شروع نمی کنی؟

مهشید بدون این که چشم از بشقاب جلویش برگیرد، گفت: از گلوم پایین نمیره.

_: هنوزم راه برگشت داری.

+: که برم خونه؟ فکر نمی کنم سمانه اجازه بده.

مهراب دست پیش برد، چنگال مهشید را برداشت. از توی بشقاب دست نخورده یک تکه کباب سر چنگال زد و گفت: می دونی که منظورم این نبود. یه چیزی بخور. به نظر میاد بیشتر از اون سه کیلوی کذایی لاغر شدی.

+: رژیم دارم.

_: یه تکه گوشت کبابی کالری زیادی نداره. به آهن و پروتئینشم نیاز داری. رنگت زرد شده.

مهشید با حرص ضربه ی کوتاهی به میز زد و پرسید: نمیشه دست از دکتربازیت برداری؟! من مریضت نیستم.

نگاه خشمگینش به چشمانش رسید. از دل نازک خودش عصبانی بود و امیدوار بود با این فوران خشم بتواند کنترلش کند و بدون اشک و آه از مهراب جدا شود.

نگاه مهراب آرامتر از همیشه بود. در مقابل عصبانیتش پلک هم نزد. با خونسردی چنگال را توی پشقابش گذاشت و چشم توی چشمهای او دوخت.

مهشید چند لحظه طاقت آورد. اما خیلی زود تحملش تمام شد. سر به زیر انداخت و برای این که کاری کرده باشد چنگال را برداشت و کباب را توی دهانش گذاشت. با حرص شروع به جویدن کرد. انگار که خشمش را سر تکه گوشت خالی می کرد. لقمه اش را به سرعت فرو داد و جرعه ای نوشابه هم نوشید. بعد هم با عجله مشغول خوردن بقیه ی شامش شد. انگار وظیفه ای به جز چشم دوختن و خوردن آن خوراک را ندارد.

مهراب هم با آرامش مشغول خوردن شد. مهشید از این همه آرامش او هم حرص می خورد. آیا یک ذره دلش برای مهشید تنگ شده بود؟ اصلاً برایش فرقی می کرد که دخترکی که روزی گفته بود اتفاقاً از او خوشش آمده است، این چند روز را چطور گذرانده است؟!

مهشید به خود نهیب زد: چرا با خودت این کار رو می کنی؟! ببین! درست مشاهده کن! پر به خاطرش نیست! فقط یک ذره اون هم صرفاً به خاطر قسم بقراطش نگرانت شده! همین و بس. هرکس جای تو هم بود همین حس را نسبت به او داشت.

نی را از توی بطری نوشابه برداشت. آخرین جرعه را توی دهانش جاری کرد و بطری را زمین گذاشت. چند بار پلک زد که اشکهایش نریزند. غذایش را تا آخر خورده بود. حتی یک پر سبزی هم گوشه ی بشقابش نمانده بود.

لحظه ای به بشقابش نگاه کرد و بعد بدون هیچ حرفی از جا برخاست. کیفش را روی شانه اش انداخت. به طرف سمانه رفت و گفت: خب سمانه جون... آقاسیاوش... خیلی خیلی مبارک باشه... من با اجازت دیگه برم. فردا کلاس دارم.

سیاوش گفت: کجا با این عجله؟ صبر کنین سینا داداشم مادر رو که می رسونه، شما هم باهاش برین.

+: نه دیگه مزاحمشون نمیشم. با تاکسی میرم.

مهراب از پشت سرش گفت: اگه عجله داری من می تونم برسونمت. این وقت شب درست نیست با تاکسی بری.

دیکتاتور! با خشم به طرف او برگشت و گفت: هنوز خیلی دیر نیست. منم عجله دارم.

دوباره به طرف سمانه و سیاوش برگشت. به سرعت گفت: بازم تبریک میگم. شبتون بخیر. خداحافظ.

سمانه گفت: مهشید اینجوری نرو. اقلاً با دکتر افخمی برو نگرانت نباشم.

خیلی سعی کرد عصبانی نشود! در حالی که به زحمت آتشفشان خشمش را کنترل می کرد، گفت: جایی برای نگرانی نیست. با این حال رسیدم خونه بهت زنگ می زنم.

بعد هم سرسری از بقیه خداحافظی کرد و به طرف در دوید. سمانه ملتمسانه به مهراب نگاه کرد. مهراب با اطمینان سری خم کرد و گفت: می رسونمش. نگران نباشین. انشاءالله به پای هم پیر شین. مبارک باشه. ممنون از دعوتتون. خداحافظ.

سمانه دست پاچه گفت: خوش اومدین. ممنون. خداحافظ. ببخشید اینجوری شد.

سیاوش هم تشکر کرد و بالاخره مهراب با قدمهایی بلند از رستوران خارج شد.

مهشید در اولین ماشینی که توقف کرده بود را باز کرد و گفت: دربست!

مهراب در را گرفت با دست دیگر کیف او را عقب کشید و گفت: برو تو ماشین من.

بعد سر خم کرد و گفت: آقا معذرت می خوام.

مهشید برگشت تا با او دعوا کند. اما ماشین رفت. جا خورده برگشت و داد زد: رفت! چرا نذاشتی برم؟ بهت میگم نمی خوام باهات بیام.

مهراب انگار از سنگ ساخته شده بود. انگار اصلاً نمی شنید چه می گوید! با خونسردی گفت: ماشینم اونجاست.

کیفش را رها کرده بود و به طرف ماشینش راه افتاد. مهشید به زمین پا کوبید و داد زد: باهات نمیام.

مهراب اما سوار ماشین شد و جلو آمد. به مهشید که رسید توقف کرد و در کنارش را باز کرد. مهشید توی ماشین خم شد و گفت: بهت گفتم که نمیام. بیخودی خودتو خسته نکن.

مهراب به روبرویش چشم دوخت و گفت: باید حرف بزنیم.

+: حرفی نمونده که بزنیم!

_: درباره ی پدر یاشار.

+: پدر یاشار به من چه ربطی داره؟

_: سوار شو بهت میگم.

مهشید با نگرانی نگاهی به رستوران انداخت. بعد با تردید سوار شد و گفت: وای به حالت اگه فقط بهانه باشه.

_: کاش فقط بهانه باشه. کاش پسر عمه ی من آدم ناراحتی نبود و تهدید نکرده بود که میاد جلوی خونه ی سمانه خانم سروصدا می کنه.

+: من نمی فهمم. از دست من چه کاری برمیاد؟

مهراب ماشین را کمی آن طرفتر پارک کرد و گفت: نمی دونم. می تونی یه جوری که نگران نشه باهاش حرف بزنی بگی امشب نرن خونه؟ مثلاً برن هتل...

+: برن هتل؟! بچه ها چی؟ با سهراب و یاشار برن؟ بچه ها صبح مدرسه دارن. سرویس سر کوچه میاد دنبالشون.

_: نمی دونم.

+: حالا گیرم امشب نرن خونه! این بابا قول داده دیگه فردا نیاد؟! قول داده که یاشار رو برنداره ببره؟! فرار کردن که چیزی رو حل نمی کنه. باید ازش شکایت کنن.

_: به چه جرمی؟!

+: تهدید. تهدید کردنم جرمه دیگه. نیست؟

_: می دونی برای اثباتش چقدر کاغذبازی و دوندگی لازمه؟ تازه معلوم نیست به نتیجه ای برسه.

+: میگم نمیشه پسر عمه تو ببری خونه ی خودت؟ قانعش کنی که این کار درست نیست؟ ضمناً اگه نمی خوای راه بیفتی من برم تاکسی بگیرم.

در حالی که استارت میزد گفت: لازم نکرده این وقت شب.

بعد آرام گفت: باهاش حرف زدم. خیلی باهاش حرف زدم.

+: خب نتیجه؟!

_: تقریباً هیچی...

مهشید شانه ای بالا انداخت و گفت: به کی بره؟ شما خانوادگی لجبازین!

مهراب تبسمی کرد و پرسید: همه ی خانواده ی ما رو می شناسی؟!

مهشید با دست به او اشاره کرد و گفت: مشت نمونه ی خروار است. حالا باید چیکار کنیم؟ گیرم من به سمانه بگم امشب نرن خونه. بعدش چی؟

بعد ناگهان به طرف او چرخید و گفت: فهمیدم! مثل فیلما زنگ بزنیم بیمارستان روانی بیان دستاشو ببندن ببرنش!

مهراب ابرویی بالا انداخت و گفت: موش نخورتت اینقدر باهوشی! تو زنگ بزنی اونام میگن چشم؟! به این راحتی که نیست. باید یه روانپزشک امضا بده که طرف مریضه یا دستور بده بیان ببرنش. هرکی هرکی که نیست.

+: یعنی اگه یه نفر داشت تهدید می کرد، میزد، می کشت، باید وایسن نگاش کنن؟!

_: نه اینجوری وقتا زنگ می زنن به پلیس. نه بیمارستان روانی.

+: خب خودت میگی تا وقتی در حد تهدیده نمیشه زنگ بزنیم به پلیس. دست رو دست بذاریمم که نمیشه. چکار کنیم؟

تلفن مهراب زنگ زد. مهشید به گوشی اشاره کرد و گفت: شما به بیمارستان جونتون برسین.

_: از بیمارستان نیست. خودشه....

گوشی را روی بلندگو گذاشت و گفت: سلام.

=: گیرم علیک! سند مند تو بساطت هست؟!

_: سند می خوای چکار؟

=: سند ماشینتو وردار بیار. من امشبه نمی خوام اینجا بمونم.

_: ببینم بازداشت شدی؟! به چه جرمی؟!

=: نخیر تو پارک گیر کردم سند می خوام! خب معلومه کجام. این همسایه هاشون نه گذاشتن نه برداشتن زنگ زدن پلیس نامردا! کاری نکرده بودم! داشتم در خونش در می زدم. خود ترسوشم نیومد دم در. اصلاً جواب ندادن.

_: امشبه رو همون جا بمون. برات خوبه.

=: مهراب خیلی نامردی!

_: فکر نمی کنم.  

=: بیام بیرون نمی ذارم آب خوش از گلوت پایین بره.

_: شب بخیر.

مهراب دکمه ی قرمز را فشرد. نفس عمیقی کشید و گفت: خدا رو شکر. خب! حالا حال شما چطوره؟! بهتری؟

و با لبخند نگاهش کرد. مهشید غرق فکر به چراغ قرمز چهارراه چشم دوخت و گفت: خوبم. خیلی خوبم. دلم هم تنگ نشده بود. اصلاً روزای خوبی رو می گذروندم. کاش امشب تو هم پیش پسر عمه ات بودی. هم اون تنها نبود. هم عروسی سمانه بیشتر به دلم می چسبید.

مهراب تبسمی کرد و پرسید: آرزوت یه کم بی رحمانه نیست؟ مگه فقط تو دلتنگ بودی؟

مهشید اخمی کرد و به تندی پرسید: من گفتم دلتنگ بودم؟!

_: گفتی دلتنگ نبودی. اما اصلاً دروغگوی خوبی نیستی. نمی خوای تجدید نظر کنی؟

مهشید محکم گفت: نه. تو یه دیکتاتور از خودراضی بی رحمی! خونوادتم از من خوششون نمیاد. برای چی باید تجدید نظر کنم؟ مثلاً خیلی خوشگلی؟!

و با تمسخر نگاهش کرد.  در دل به چشمهایش التماس کرد خشمگین بمانند و کوتاه نیایند!

مهراب با چشمها و لبهایی خندان نگاهش کرد. کم کم صدای خنده اش اوج گرفت. قهقهه زد.

مهشید با حیرت نگاهش کرد. تا به حال ندیده بود اینقدر بلند بخندد! چراغ سبز شده بود. ماشین پشت سری بوق زد. مهراب آرام گرفت. هنوز چشمهایش خندان بودند. دنده را عوض کرد و راه افتاد.

مهشید رو گرداند. دیگر نمی توانست عصبانی باشد. حتی لبهایش را گاز گرفت که نخندد. از پنجره به بیرون چشم دوخت.

مهراب متبسم گفت: ببین اگه واقعاً می خوای منو عصبانی کنی، باید بگم این راهش نیست.

مهشید بدون آن که نگاهش را از پنجره برگیرد، گفت: راهشو بلدم. تقریباً نود درصد کارام عصبانیت می کنه.

_: اینطوریام نیست.

+: خوشت میاد باهام بازی کنی؟

_: من بازی می کنم یا تو که از این طرف دعوا می کنی از اون طرف ضربانت بالا میره و غش می کنی!

+: من غش نکردم! ضربانمم خیلی بالا نبود.

_: مهشید راست و حسینی بگو چته!

دیگه چی؟! برگردد و بگوید دوستش دارد؟ این چند روز از دلتنگیش هلاک بوده؟ اینها را بگوید تا او حسابی بخندد و دلش شاد شود؟! نخیر!

+: توهم زدی! هیچیم نیست. باز بیا ببرم بیمارستان و هزار تا عکس و آزمایش بگیر تا برات ثابت بشه.

_: مشکلت با من دقیقاً چیه؟

+: اینو که بیست بار گفتم. تو یه دیکتاتور از خودراضی هستی!

مهراب کوتاه خندید و گفت: دلم برات تنگ شده بود کوچولو.

مهشید خشک شد. به دلش نهیب زد که وا ندهد. نباید به این راحتی کوتاه می آمد. نباید اینطوری سختگیریهایش را فراموش می کرد. نباید...

تلفن مهراب زنگ زد. مهراب بدون آن که آن را از روی پایه بردارد روشنش کرد و گفت: سلام بابا.

صدای پدرش توی ماشین پیچید: سلام مهراب کجایی؟

_: تو ماشین. دارم میرم خونه.

=: این کاووس چی میگه؟

_: نمی دونم. چی میگه؟

=: بازم با اون دختره ی ولگردی؟! میگه تو رستوران باهم بودین بعدم سوار ماشین شدین. می خوای...

مهراب با چهره ای سرد و سنگی بلندگو را قطع کرد و گوشی را از روی پایه اش برداشت. اما مهشید گوشی را از دستش کشید. دوباره روی بلندگو و پایه اش گذاشت و با اخم به آن چشم دوخت.

=: هان؟ کی می خوای آدم شی؟ چرا به آبروی من فکر نمی کنی پسر؟!

_: بابا اینطوری که فکر می کنین نیست. مهشید دختر خوبیه.

=: بله. از اون خوبا که تو خیابون ریخته! چرا نمی فهمی؟ بحث امروز و فردا نیست. تو باید با کسی ازدواج کنی که روت بشه به فامیل معرفیش کنی.

مهراب نفس عمیقی کشید. عذرخواهانه به مهشید نگاه کرد و گفت: بابا من روم میشه مهشید رو به فامیل رو معرفی کنم.

پدرش داد زد: اینقدر اسم اون عفریته رو نیار!

مهراب کنار زد. چشمهایش را بست و دست برد تا دوباره گوشی را بردارد که باز مهشید مانع شد.

پدرش ادامه داد: آدم باش مهراب! تو که اهل الواتی نبودی! اگه زن می خوای حرفی نیست. برگرد خونه تا برات یه همسر درست و حسابی خونواده دار انتخاب کنیم. کسی که فردای روز نگران خونه زندگیت نباشی. بچه هات باعث سربلندیت باشن.

مهراب به سختی نفس می کشید. با کلماتی مقطع گفت: ولی شما اشتباه می کنین.

=: دیگه نمی خوام در این باره حرفی بشنوم. اگه تو ماشینته همین الان پیادش می کنی و یه راست میری کارواش ماشینو آب می کشی. بعدم راه میفتی میای خونه.

_: بابا...

اما تلفن قطع شد. مهراب سرش را عقب برد. چشمهایش را بست و گفت: یک دنیا معذرت می خوام. خیلی خانمی که حرف نزدی. خیلی!

مهشید از عصبانیت اشباع شده بود. از حد انفجار و این حرفها خیلی وقت بود که گذشته بود! احساس می کرد تمام وجودش را کینه و آتش انتقام پر کرده است. با صدایی که می کوشید نلرزد پرسید: هنوزم می خوای با من ازدواج کنی؟

مهراب سر برداشت و نگاهش کرد. کلافه از نفهمیدن سر تکان داد و گفت: معلومه که می خوام. اینا که حرفای من نبود. بابا تو رو نمی شناسه. اگر می شناخت از خداش بود که عروسش باشی.

مهشید سرش را به تایید تکان داد. در حالی که هنوز به شدت صدایش را کنترل می کرد گفت: منم از خدامه که عروسش باشم.

سر برداشت و توی چشمهای مهراب نگاه کرد. ادامه داد: به محض این که تونستی راضیشون کنی بیاین خواستگاری. جواب من از الان تا آخرش مثبته.

بعد از ماشین پیاده شد. توی ماشین خم شد و گفت: یادت نره ماشین رو ببری کارواش. بگو صندلی رو خوب بشورن. درم همینطور. بهش دست زدم. صندلی عقبم بشور. دفعه ی پیش عقب نشستم.

بعد در را بست و به طرف پیاده رو رفت. تمام وجودش از عصبانیت می لرزید.

مهراب با عجله از ماشین پیاده شد و گفت: مهشید!

مهشید رو گرداند. دستش را به نشانه ی خداحافظی بالا آورد و گفت: شب بخیر. هر وقت خواستی بیای خواستگاری زنگ بزن نشونی و شماره ی تلفن خونمونو بهت بدم.

مهراب در ماشین را بست و جلو آمد. با لحنی آرام و اغوا کننده گفت: سوار شو مهشید. اصلاً... اصلاً تلفنمو خاموش می کنم. خودمم حرف نمی زنم. فقط آروم باش و بذار برسونمت.

مهشید سر برداشت. در حالی که عقب عقب می رفت عصبی خندید و گفت: فکر کردی دیوونه شدم که اینجوری حرف می زنی؟ نه عزیزم من حالم خوبه. خیلی خوبم. نگران نباش سوار یه ماشین گذری میشم و میرم هرجا که شد. بابات یه چی می دونه که میگه.

پایش توی یک چاله فرو رفت ولی قبل از این که سقوط کند، مهراب شانه هایش را گرفت و محکم و جدی گفت: زود برو سوار شو.

اما مهشید باز هم عصبی خندید و گفت: بچه می ترسونی؟ من دیگه ازت نمی ترسم. به بابات بگو مهشید عاشقمه. ولی ازم نمی ترسه. از هیچی نمی ترسه. یه کله خراب عوضیه. یادش باشه که اینو به ولگرد بودنم اضافه کنه.

مهراب او را تا ماشین کشید و توی ماشین انداخت. مهشید هنوز داشت می خندید. جلوی یک داروخانه توقف کرد. توی داروخانه پرید. یک چشمش هم به ماشین بود. مهشید دیگر نمی خندید. غمگین به بیرون چشم دوخته بود. حتی حال پیاده شدن هم نداشت.

مهراب توی ماشین برگشت. یک سرنگ را از دارویی پر کرد. پنبه الکل آماده را از توی کاغذ باز کرد. مهشید با پوزخند نگاهش کرد و گفت: بهت گفته بودم از آمپول می ترسم. نگفته بودم؟

مهراب زیر لب گفت: آرومت می کنه.

آستین گشاد مانتوی مجلسی مهشید را بالا زد و با مچش نگهش داشت. پنبه الکل را روی بازویش کشید. مهشید با لحن مستانه ای گفت: ولی من حالم خوبه. واقعاً می خوام باهات ازدواج کنم.

مهراب سوزن سرنگ را در بازوی او فرو برد و گفت: منم واقعاً می خوام باهات ازدواج کنم.

مهشید زمزمه کرد: دوستم داری؟

مهراب سرنگ را بیرون کشید. پنبه را روی جای سوزن فشرد و گفت: البته که دوستت دارم.

مهشید خواب آلوده پرسید: پس چرا هیچوقت بهم نگفتی؟

مهراب سوزن سرنگ را شکست و گفت: فرصتش پیش نیومده بود.

از ماشین پیاده شد و سرنگ خالی و کاغذها را توی سطل کنار خیابان انداخت. برگشت سوار شد. مهشید سرش را به پشتی تکیه داد. مهراب صندلی را کمی خواباند و گفت: آروم باش. نشونی خونه رو یادت میاد؟

مهشید خواب آلوده گفت: خوابم کردی. بیهوشم که نکردی. یادمه...

و با کلماتی شل و مقطع نشانی را گفت. مهراب سری تکان داد و دیگر حرفی نزد. مهشید خوابش برد. جلوی خانه ی رضوانه خانم مهراب پیاده شد و زنگ زد. مرد جوانی در را باز کرد. سینا بود.

مهراب متبسم گفت: سلام. حال شما خوبه؟

=: سلام. ممنون. بفرمایید.

مهراب نگاهی به ماشین انداخت و گفت: مهشیدخانم دوست سمانه خانم هستن. یه کم حالشون بده. خانمتون اینجان؟ اگه لطف کنن بیان کمک کنن بیاریمشون تو.

سینا سری تکان داد و گفت: باشه میرم صداش می کنم.

کمی بعد همسرش و رضوانه خانم آمدند. رضوانه خانم سراسیمه گفت: ای خدا چی شده؟ مهشید که حالش خوب بود!

مهراب نگاهی کرد و گفت: چیزیش نیست. یه کم عصبی بود بهش خواب آور زدم. امشب بخوابه خوب میشه.

رضوانه خانم با ناراحتی سر تکان داد و گفت: آره طفلکی خیلی ناراحته. هیچیم نمی خوره. کاش یه دارویی بهش می دادین اشتهاش باز شه. نمی دونم با من غریبی می کنه یا مشکلی داره...

جلو رفت. با عروسش زیر بغلهای مهشید را گرفتند و او را به اتاقش رساندند. مهشید کمی بیدار شد و سعی کرد وزنش را کمتر روی دستهایشان بیندازد ولی خیلی خوابش می آمد. این چند وقت خیلی بد خوابیده بود. چه خوب که امشب می توانست بخوابد.


نظرات 26 + ارسال نظر
سپیده۱۹۹۱ پنج‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:21 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com/

سلام شاذه عزیز!
عید 93 بر تو و خانواده عزیزت مبااااارک!

سلام سپیده جان
متشکرم. به همچنین برای تو و عزیزانت مبارک باشه

رها پنج‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:10 ق.ظ http://www.3centaur.blogfa.com

من بودم قبلیه!:-D

مرسی که گفتی :)

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:09 ق.ظ

امسالت را با تکه های شکسته سال قبل شروع نکن...!
امسال سال دیگری است...!
امسالت را پر از حس خوب کن...:-)
حس خوب یعنی لبخند زدن به واکسی کوچکی که نان آور خانواده شده است :-)
سال نو مبارک:-*

متشکرم. سال نو مبارک

گلی چهارشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:52 ب.ظ

با همه داغ که از گردش دوران دارم، من به زیبایی این زندگی ایمان دارم/
جویباریست گل آلوده ولی می دانم، صاف خواهد شد و این نقش به چشمان دارم/
هست پائیز و به جز زردی نمی بیند چشم، باز من چشم به سبزی بهاران دارم...
*بهاران خجسته باد*

متشکرم گلی جان. عیدت مبارک

تسنیم چهارشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:18 ب.ظ http://BERANGESOKUT.BLOGFA.COM

سلااااام شاذه جوونم . چ طوری؟ خوبی؟
سال نو رو بهت تبریگ میگم ایشاالله که بهترینها رو پیشرو داشته باشی .
راستی بابت دعاهات برای امتحانای پایان ترم دانشگاه ممنوونم فک می کنم این ترم اولین ترمی بود که تو نمراتم بیستم داشتم .ممنوووون

سلاااااام عزیزم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
متشکرم. مبارکت باشه.
خواهش می کنم. چه خوب! امیدوارم همیشه و در همه ی مراحل زندگی موفق باشی

رها سه‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 07:43 ب.ظ

سلام... چیزه... میگم...آقا من دیشب اینقدر حالم بد بود الان یادم نیست چی کامنت گذاشتم:-D
اگه چیز بدی گفتم ببخشید ! راستش یادآوری یه سری چیزا خیلی واسم سخته:/ خصوصا ترحماشون! یعنی چرت و پرتایی که بهم میگفتن تحملش راحت تر از جمله (من میدونم تو از گل پاکتری) بود . واقعا نویسنده محشری هستین شاذه بانو ...دیشب کاملا احساس بدبختی میکردم:-D به عنوان تعریف میگم:-)
به هر حال یه سری چیزا عوض نمیشن...بیخیال
رفتم واسه تنوع و شادی چند تیکه بنفش مایل به صورتی و قرمز زدم تو موهام!
اون موقع خیلی خوشحال بودم ولی الان یاد مدرسه افتادم استرس گرفتم:-D

سلام...
نه عزیزم حرف بدی نزدی!
آخ آخ که ترحم چقدر درد داره! :(
نه عزیزم از غم نوشتن که هنری نیست! همه می تونن! هروقت تونستم با نوشتن شادیها اینقدر تاثیر بذارم اون هنره!
آره... باید کنارشون گذاشت...
چه خوب! حتماً خیلی خوشگل شدی :*
چرا استرس گرفتی حالا؟

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:37 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

آخه با تعریفایی که ازش شنیدم و سیبیل کلفت و خان و ... شاید از همین پدرشوهرا میشد

پیشاپیش سال نو مبارک، ان شالله سال خوبی پیشرو داشته باشی

آهان از لحاظ! خدا رو شکر که اینطور نیست :)

مبارکت باشه عزیزم. خیلی ممنون

گل سپید دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:39 ب.ظ

آخی طفلی مهشید
چه بابای بدی داره دکی اصلا ازش خوشم نیومد
سلام شاذه جونم یه دنیا ممنون

آره :(
متاسفانه همینطوره :(
سلام عزیزم
خواهش می کنم :)

رها دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 07:57 ب.ظ http://3centaur. blogfa.com

خیلی نابودم...کاش همه چی تموم میشد...این بغض تو گلوم خیلی بزرگه اینقدر که حس میکنم حنجره ام داره پاره میشه...ولی گریه نمیکنم...نه که نخوام...نمیتونم...بلد نیستم...خیلی دلم واسه مهشید سوخت ...اخه عین حرفایی که به مهشید زدن به منم زدن... یکم پس و پیش...به خاطر همینا وبلاگمو بستم...یاد خودم افتادم...
سال خوبی داشته باشی:-*

آخ آخ آخ... چرا؟ چرا بعضیا اینقدر کوته فکرن؟! چرا فکر می کنن خودشون بهترینن و بقیه همه ناپاک؟ چرا؟
تو هم همینطور :*

[ بدون نام ] دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 07:08 ب.ظ

خیلی خوب و عااااالی بود . دوست داشتم. :)
من کنجکاو شدم. این رها خانم و قضیه اش چیه ؟!

خیلی ممنوووونم!
اسمتو ننوشتی گلم. کی هستی؟
وبلاگ دوباره عشق رهاجان خاطراتشو نوشته که من ازشون برای این داستان ایده گرفتم. همش مثل اون نیست البته. فقط چند تا نکته رو با اجازش برداشتم.

لی لا دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:01 ب.ظ

سلام شاذه جون....خوبی؟
دلم چقدر برای نوشته هات تنگ شده بود....حسابی درگیرم که نیستم..ببخشید

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
منم دلم برات تنگ شده بود! موفق باشی گلم

بهار خانم دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:10 ق.ظ

:-D ;-)

سهیلا دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:48 ق.ظ

سلام شاذه خانم نازنینم....
خانم شما شاهکار میکنی که این روزهای آخر سال و اونهمه کاری که با وچود بچه های نازنین دو برابر هم میشه باز هم از هر فرصتی برای نوشتن داستانت استفاده میکنی و دل ما خواننده ها رو شاد میکنی... دست گلت درد نکته عزیزم...
من یه چند روزی مسافرت بودم و بعدش هم که برگشتم تند تند مثل این شاگرد تنبلها افتادم توی کار تمیزی و به اصلاح خانه تکانی تازه دیشب ساعت 1 که رفتم توی تخت دیدم دو تا پست نخونده دارم ...
هر دو هم عالی.... اگر این داستان مربوط به رها جان نبود میگفتم مگه آدم این اندازه بی انصاف هم میشه ؟؟ ولی خوب حالا که شده ...
راستش از یک طرف هم بک کمی به اون آقای پدر حق میدم . البته با قضاوت عجولانه و دور از انصاف اصلا موافق نیستم ولی خوب اون رسیدن سر صبحشون و دیدن مهشید توی خونه ی پسر مجردشون کمی غیر عادی بود و احتمال سوء تفاهم رو بوجود میاورد.
در اصل این وظیفه ی مهراب بود که با شناختی از خانواده ی خودش داشت اگر نظری روی مهشید داشت باید هر چه زودتر راهی برای رفع این سوء تفاهم پیدا میکرد..
چقدر احساسات مهشید رو زیبا و کامل نشون دادی..
دلم برای مهشید خیلی سوخت . شوک بدی بود. برای کسی که مثل اون که اینهمه مراقب زندگی و رفتارش بوده ...
امیدوارم هر چه زودتر مشکلشون حل بشه ... مهراب هم انگار دلش حسابی گیر کرده ....

بازم ممنون عزیز دلم ... ایام خوشی رو برات آرزو میکن عزیزم...

سلام سهیلاجان
نظر لطفته عزیزم. خواهش می کنم.
به به خوش به سیر و گشت. خسته نباشی.
متشکرم. بله متاسفانه رهاجان با این موضوع مواجه شده. درسته کمی حق دارن. اما بهرحال قضاوت بیرحمانه ای بود.
بله مهراب باید سعی خودش رو می کرد.
خیلی ممنونم.... خوشحالم که موفق بودم.
بله خیلی سخت بوده :-(
حتما همینطوره :-) شکر خدا رها الان با آقای دکتر زندگی خوبی دارن. هرچند که خیلی سخت گذشت تا به آرامش برسن.

خواهش می کنم گلم. به همچنین برای شما :-)

ترمه یکشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:33 ب.ظ http://shabdar4barg.blogfa.com

سلام شاذه خانم. خوب هستین انشاالله ؟
من خیلی عقبم از داستاناتووون!!! یکم از این پستتون رو خوندم شور به دلم افتاد ! برم از اول داستان رو بخونم ! گوگل ریدر گوشیم خیلی وقته که کار نمی کنه... وگرنه عقب نمیفتادم

دلم براتون تنگ شده بود

سلام ترمه جون
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟ ♥
عیب نداره. هروقت عشقت کشید بخون. نخوندی هم مهم نیست. بهر حال دوستت دارم ♥
دل به دل راه داره ♥

سمانه یکشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:14 ب.ظ

فقط می تونم بگم فوق العاده ای همین

نظر لطفته سمانه جان

خاله سوسکه یکشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:10 ب.ظ

سلام سلام عزیزم
همین که خیالمون راحته که اخرش خوبه کلی کیف میده
مثل همیشه عالی
دوستت دارم فراوون ، همیشه ، همه جا ، امروز ، دیروز ، فردا

سلام خاله سوسکه جان
تو زندگی کم مصیبت نداریم. اقلا تو قصه خوش باشیم :-)
متشکرات!
زنده باشی گلم.منم دوستت دارم ♥

حدیث یکشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:20 ب.ظ

سلام
کی تموم میشه؟
من خیلی جلوی خودمو گرفتم که وقتی کامل شد pdf رو بگیرم و بخونم .... قسمتی طاقتشو ندارم

سلام
نمی دونم! قصه های من کاملا در دست قوه ی الهام و تقدیره! هرچه پیش آید خوش آید. پایانشو نمی دونم.

رها یکشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:44 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام شاذه جونی!!!
ممنون خیلی عالی بود ! خصوصا حرکات مهراب و جوش زدن های مهشید

سلام رهاجونم!
خواهش می کنم! خدا کنه باعث ناراحتیت نشده باشم!
خیلی غلو کردم تو جوش زدناش نه؟ :-D

پانیک یکشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:40 ب.ظ

عالی تر از عالیییییییییییییییییییییی
خیلی گلی شاذه جونممممممممم
عاشق این قسمت شدممممممم
عالی
عالی که میگم یعنی عالی در حد لالیگاها!!!!!!
دمت گرم
بابا ایول
بابا عشق منی تو شاذه!!!!!
فورانو قشنگ احساس کردی نه؟
راستی سلام یادم رفت
عالی بود
دست گلت درد نکنه
به بچه ها سلام برسون
خسته هم نباشی
سال نوتم پیشاپیش فرخنده باد

وای خدا شرمنده می کنی! خیلی لطف داری! ممنونم از این همه فوران احساساتت ♥
سلام :-)
خیلی ممنونم ♥
سلامت باشی. مبارکت باشه ♥

دختری بنام اُمید! یکشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:44 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

نتیجه اخلاقی داستان! خداروشکر که من پدرشوهر بدجنس ندارم
ممنون شاذه جونم، انقدر دقیق نوشتی که حس کردم من مهشیدم و تو بیچارگی گیر کردم

خدایا شکرت :-D
خواهش می کنم. کاملا تو خواب نوشتم. خدا رو شکر که خوب شده :-D

ارکیده صورتی شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:56 ب.ظ

سلام شاذه عزیزم.
آخی چه حس بدی بود! چه پدرشوهر بدی! طفلونکی رها که تو واقعیت با یه همچین فردی مجبوره زندگی کنه. خیلی بددهن بود اونوقت ادعای مومنیم داره!!!!! البته متاسفانه.
طفلونکی مهراب چقدر خجالت کشید به خاطر حرفای باباش..
ممنونم شاذه جونم خداقوت بانو

سلام عزیزم
خیلی! منم دفعه ی اول که تو خاطرات رها خوندم تکون خوردم. چطور کسی می تونه اینقدر راحت قضاوت و محکوم کنه!
آره بنده خدا!
خواهش می کنم گلم ♥ سلامت باشی ♥

برگ سبز شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:43 ب.ظ

چه پدر نفهمیییی
هرچی لیاقت خودش بود بار دختر بیچاره کرد
بعضیا چی هستن به خدا
فکر می کنن از نژاد برترن
اینا هیچی کم از هیتلر ندارن
چه این خشک مقدسهایی که به غیره به چشم نجس و کافر نگاه می کنن
چه تحصیلکرده هایی که به بقیه به چشم نفهم و بی سواد نگاه می کنن
رها جون این پدر شوهرت زنده ست؟!
منتظر روزی باش که دم مرگشون به التماس بیفتن واسه حلالیت طلبیدن اونوقت ای التماس کنن و خواریشونو ببینی که نگو تازه اگه چیزی پیش خدا داشته باشن می تونن و الا فرصت حلالیت هم پیدا نمی کنن
دنیا دار مکافاتهههه
خدا دیرگیرِ سختگیره

----
مرسی شاذه جونم :*

خداوند هممون رو از تکبر حفظ کنه. اعتصمت باالله...

خواهش می کنم عزیزم: *

مهشید شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:34 ب.ظ

عجی...عجب آدمایی پیدا میشن...طفلی مهشید
جدای این عصبانیت از خانواده ی مهراب چ شاذه ی مهربونی داریم...ماهههه گفته بودم چه قد عزیزی؟خوش قول و خوش اخلاق...
از همین الان برات یه سال خوب و پر از شادی و موفقیتای پی در پی آرزو میکنم...شاد باشی و سلامت

طفلک رها که در واقعیت باهاش روبرو شده :-(

تو لطف داری خانم گل ♥ خیلی ممنونم عزیزم ♥ به همچنین برات سالی پر از خوشحالی و سلامتی آرزو می کنم ♥

سپیده۱۹۹۱ شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:33 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com/

نه خوب تو وتقعیت این اتفاقا هست!
ولی پست خیلی توپی بود! اصلا هم کم و کوچولو نبود!
خی رها بیشتر خودشو ازار میده تا پدر شوهرشو!
چون فشار عصبی ادم از پا در میاره!
منتظر ادامه اشو شوهر مهندسم هستم !!

بله متاسفانه هست :-(
خیلی ممنونم :-D
بله. منم قبول دارم بیشتر خودش رو آزار داد.
ولی مقابله به مثلش اونطور که تو خاطراتش توضیح میده جالب بود.
مرسی. چشم. یه مهندس تووووپ برات می فرستم :-D ♥

گلی شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:18 ب.ظ

شکلکِ جیغ و دست و چشم براق از خوشحالی میخوام تا اوجِ ذوقمو نشون بده!
واااااااای مرســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی!!!! :*************

"قسم بقراط"...خوشم اومد! :دی

بوس به شما که اینقده مهربونین :***
ایشالا همگی خوب و خوش باشین :)

ای جاااانم! عزیییییزم! مرسیییییی: ********

:-D بقراط بود دیگه نه؟ :-D

مهربونی از خودته عزیزم: ****
سلامت باشی و خوشحال همیشه: ***

سپیده۱۹۹۱ شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:05 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com/

سلااااااااام!
من اگه جای مهشید بودم هیچی نمی گفتم !
خیلیی طبیعی در باز می کردم و از ماشین میرفتم!
دیگه هم بهش فکر نمیکردم!
نشناخته چه سریع باباهه هرچی به دهنش رسید گفت!
واسه مهراب جاسوس گذاشته؟؟
نه شوهر دکتر نمیخوام آقا همون مثل خودم مهندس باشه کافیه یکی از اون مهندس خوبا بفرست!!
خیلی خیلی عالی بود
منم اندازه مهشید عصبی شدم!

سلاااااام!
منطقیه. ولی عکس العملها متفاوته. رها که واقعا با این موضوع مواجه شده بود، تصمیم گرفت با ازدواجش از پدرشوهرش انتقام بگیره. مسلما هیچی به این اندازه خونواده ی همسرش رو آزار نمی داد. گرچه به رها هم خیلی سخت گذشت. خیلی خیلی سخت. ولی شکر خدا همسرش مرد منطقی و مهربانیه.
باشه شوهر مهندس می فرستم برات :-D
ممنون. شرمنده که اعصابت خرد شد: ">

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد