ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (24)

سلااااام

من گمونم به چشم خیلی نزدیکم برم یه اسفند واسه خودم دود کنم  تا که دو تا پست پشت سر هم گذاشتم و خیلی خوشوقت شدم که به به چقدر دارم می نویسم دوباره حسااابی سرم شلوغ شد و امشب بعد از چند روز یه فرصت کوتاه پیدا کردم و فقط تونستم به اندازه ی یه پست کوچولو بنویسم. اینو داشته باشین من باز احتمالاً چند روزی نیستم. 



دوباره تلفنش زنگ زد. به مهشید لبخند زد. مهشید سرش را کج کرد و به سر عروسک تکیه داد و مشغول خوردن شد. مهراب که تلفنش تمام شد، مهشید هین بلندی کشید و گفت: همشو خوردم!

مهراب دستپاچه نگاهی به اطراف کرد و پرسید: همه ی چی رو؟!

مهشید خجالت زده گفت: پیتزامو!

مهراب متحیر پرسید: مگه قرار بود نخوری؟!

مهشید با بدبختی گفت: می خواستم رژیم بگیرم! رفتم خونمون بس خوردم و خوابیدم سه کیلو چاق شدم! تازه! مثلاً تو دکتری! می دونی یه پیتزا چقدر کالری داره؟!

مهراب با لحن کسی که برای اولین بار مطلب مهمی را می شنود با نگرانی پرسید: چقدر؟!

مهشید از لحن او غش غش خندید و مهراب با خنده گفت: با لُپ خوشگلتری! مخصوصا وقتی می خندی.

لحنش طوری بود که مهشید احساس کرد که شوخی می کند و منظورش واقعاً این است زشت شده است! خندید و با عروسک پارچه ای توی سر مهراب زد و گفت: خیلیم خوشگلم!

مهراب برشی از پیتزایی را که به خاطر تلفنهایش فرصت نکرده بود تمامش را بخورد را برداشت و پرسید: مگه من چی گفتم؟!

مهشید بین خنده نالید: مسخرم می کنی! اصلاً خودت چاقی!

مهراب با ابروهای بالا رفته از تعجب گفت: والا من قصدم مسخره کردن نبود! واقعاً صورت تپل بیشتر بهت میاد! حالا نه که بشی صد کیلو! ولی الان خوبی.

مهشید عروسکش را در آغوشش جابجا کرد. کمی رنگ به رنگ شد و گفت: نه باید این سه کیلو رو کم کنم.

مهراب شانه ای بالا انداخت و گفت: هرجور دلت می خواد. اون وقت چونت تیز میشه قیافت جدی میشه. اینجوری صورتت شادتره. بذار ازت عکس بگیرم. لاغر که شدی مقایسه کن.

و به سرعت از جا برخاست. مهشید حیرتزده به رفتنش نگاه کرد. دلش نمی خواست اینقدر سریع پیش بروند. هنوز آنقدر صمیمی نشده بودند که دوست داشته باشد که عکسش را داشته باشد. با تمام اعتمادی که به او داشت موجی از بی اعتمادی به قلبش ریخت. نگاهی به بیابان انداخت و با خود فکر کرد: دیوونه ای ها! وسط بر بیابون معلوم نیست چکار می کنی، نگران یه عکسی؟!

طرف هشدار دهنده ی ذهنش هزاران خبر ترسناک از صفحه ی حوادث روزنامه ها و اینترنت را به خاطرش آورد. آب دهانش را به سختی فرو داد و سعی کرد به خودش مسلط باشد.

مهراب کیف دوربین را از صندوق ماشین بیرون آورد و بندش را دور گردنش انداخت. دوباره نشست و گفت: چرا اخمات تو همه؟ بگو پنیــــــــــــــــــر!

مهشید سر به زیر انداخت و با حواس پرتی موهای کاموایی عروسک را نوازش کرد. مهراب سر برداشت و نگاهی استفهام آمیز به او انداخت. دست از عکس گرفتن کشید. برش دیگری از پیتزایش برداشت و پرسید: چته؟ خوب نیستی؟ باز تبت رفته بالا؟

مهشید سری به نفی تکان داد اما چیزی نگفت. بالاخره طرف بی خیال ذهنش موفق شد کمی آرامش کند. لبخند زد. مهراب هم عکس گرفت. بعد چند تا دیگر با ژشتهای مختلف.

تا این که بالاخره دست برداشت و گفت:جمع کن بریم. دیرم شده. الان بایست بیمارستان باشم! دکتر وظیفه شناس مملکت! چطوره تغییر شغل بدم برم تو کار عکاسی؟!

مهشید که هنوز ته دلش از پخش عکسهایش در اینترنت نگران بود، تبسمی کرد و با صدایی لرزان گفت: این همه درس نخوندی که بری عکاس شی.

مهراب هرچه جلویش بود را توی کیسه ها ریخت و گفت: حالا عکاسیم شغل خوبیه! تو دبیرستان دو تا تابستون رفتم دوره دیدم. خیلی دوست دارم.

مهشید به زحمت گفت: چه خوب!

جعبه ی عروسکش را با یک دست و خود عروسک را با دست دیگرش گرفت و به طرف ماشین رفت.

مهراب بقیه ی وسایل را جمع کرد. جلو آمد. دست روی پیشانی او گذاشت و پرسید: مطمئنی باز تب نکردی؟

مهشید با انزجار عقب کشید و گفت: اینقدر به من دست نزن!

مهراب با تعجب گفت: من فقط می خواستم...

اما جمله اش را تمام نکرد. چهره اش دوباره سرد و سنگی شده بود. به تندی ماشین را دور زد و سوار شد.

مهشید هم با نگرانی سوار شد و عروسکش را محکم در آغوشش فشرد.

مهراب راه افتاد. بعد از چند لحظه نفس عمیقی کشید و گفت: ولی تکلیف این تب باید معلوم بشه. میریم بیمارستان می سپرمت دست یکی از خانومای همکار که مشکلی نداشته باشی.  

با وجود این چهره اش باز نشد. هنوز عصبی بود. مهشید با نگرانی از گوشه ی او را پایید و به آرامی گفت: من خوبم.

مهراب به تندی گفت: همین که گفتم. شوخی نیست. باید معاینه بشی!

مهشید لب برچید و نگاهش کرد. گفت: مهراب من...

نگاه مهراب فوراً رنگ گرفت! بدون این که چشم از جاده برگیرد، پرسید: چی گفتی؟

مهشید با تعجب گفت: من چیزی نگفتم!

_: چرا یه چیزی گفتی!

+: هنوز نگفته بودم!

_: من شنیدم!

مهشید که متوجه ی منظورش نمیشد حیرتزده نگاهش کرد. خوشحال بود که دیگر عصبانی نیست. کوتاه خندید و گفت: بابا اشتباه می کنی!

_: خیلی خب! حالا چی می خواستی بگی؟

+: من تب ندارم. آزمایشم نمی خوام بدم. از خانومای همکارتم خوشم نمیاد!

مهراب ابرویی بالا انداخت و پرسید: چرا خوشت نمیاد؟!

مثل این که زیادی گفته بود! بلافاصله سرخ شد و سر به زیر انداخت. بعد به سرعت تصمیم گرفت جمع و جورش کند. دوباره سر برداشت و گفت: خب آزمایش نمی خوام. مهراب خواااهش! من اصلاً از آمپول می ترسم. می خواستی ازم اعتراف بگیری آره؟! هم عروسک بازی می کنم هم از آمپول می ترسم. هم خیلی ترسو و بچه ننه ام! آره!

مهراب بی صدا خندید. برای لحظه ای با عشق عمیق نگاهش کرد. دوباره چشم به جاده دوخت و گفت: خانم کوچولو هرچی عشوه بیای فایده نداره. تو آزمایش میدی. اگه عفونتی باشه خطرناکه!

مهشید عصبانی گفت: دارم بهت میگم چیزیم نیست! تو چطور دکتری هستی که تا حالا ندیدی کسی از ترس تب کنه!

_: خب ندیدم! والا من تا حالا اینقدر ترسناک نبودم که حتی یه بچه با دیدنم جاشو خیس کنه، چه برسه تب کنه!!!

مهشید با انزجار چهره درهم کشید و گفت: نه همون تب کردن خیلی محترمانه تره! ضمناً این دفعه وقتی عصبانی شدی یه عکس ازت میگیرم شبای شیفتت بذار بالا سرت از ترس خوابت نمی بره. تا صبح آنکال می مونی!

روی آنکال تاکید کرد و در همان حین هم تلفن مهراب زنگ زد. مهراب خندید و مشغول صحبت کردن با تلفن شد. کمی بعد قطع کرد. دوربین را از روی صندلی عقب برداشت و روی پای مهشید گذاشت.

مهشید نگاهی به دوربین کرد و با تعجب پرسید: چیه قراره باز عصبانی بشی؟!

مهراب خندید و گفت: نه. لپ تاپ داری؟

+: آره یکی دارم مال عهد بوق! چطور مگه؟

_: ببر عکساتو بریز روش. بعدم از رو دوربین پاکشون کن. سیم دوربین تو جیب کیفه.

پس نمی خواست عکسهایش را پخش کند!

مهشید دست روی کیف دوربین گذاشت و با نگاهی سرشار از شرمندگی و قدردانی به مهراب خیره شد.

مهراب بدون توجه به او ادامه داد: بقیه ی عکساشم نگاه نکنی برای روحیه ات بهتره! بیشتر عکسهای عملهای جراحیه! در واقع نود درصد استفاده اش وقت کاره. برای همین میگم عکساتو از روش پاک کنی بهتره یه وقت اشتباها همکارا نبینن.

مهشید سر به زیر انداخت و گفت: من... فکر می کنم یه عذرخواهی بهت بدهکارم.

اما جمله اش در میان زنگ تلفن بعدی و مکالمات با عجله ی مهراب گم شد. داشت دستور آماده کردن اتاق عمل را می داد و دستورات دیگری که مهشید درست منظورش را متوجه نمیشد.

وارد شهر شده بودند. همین که به محله ی آشنایی رسیدند، مهشید گفت: منو همینجا پیاده کن. راه رو بلدم. میرم خونه. تو عجله داری باید بری بیمارستان.

_: این که عجله دارم دلیل نمیشه که فراموش کنم که تو باید آزمایش بدی! اگه از خانومای همکار خوشت نمیاد به یکی از استادام معرفیت می کنم که پیرمرد بسیار محترم و شایسته ای هستن.

+: حالا امروز که طوریم نیست. کار داری برو. اصلاً این ساعت که آزمایش نمی گیرن. من فردا صبح آزمایش میدم.

_: آزمایش اورژانسی رو شبانه روز می گیرن. این برای چک کردن عفونته. قند و چربیتو که نمی خوام چک کنم که لازم باشه ناشتا باشی!

+: نه می خوای چک کن! از جیب تو که کم نمیاد. هرکدوم ده بیست تومن میاد روش! ولم کن بابا خوبم.

مهراب جدی پرسید: مهشید به خاطر پولش نمی خوای بدی؟ دیوونه شدی دختر؟ اولاً که پولش با من! بعد از اون اگه یه عفونت باشه و پیشرفت کنه می دونی چقدر بدتره؟؟؟

+: ببین آقای دکتر وظیفه شناس محترم! تو برو به عمل جراحیت برس. اینقدرم پولتو به رخ من نکش. نخیر به خاطر پولش نیست. من الان واقعاً حالم خوبه و احتیاجی نمی بینم...

_: یه چیزی رو روشن کن. تو دکتری یا من؟!

مهشید رو گرداند و از پنجره به بیرون خیره شد. بی حوصله گفت: مهراب باز شروع نکن. خوبم به خدا.

مهراب دستش را به طرفش گرفت و پرسید: اجازه میدی نبضتو بگیرم؟ بذار مطمئن بشم.

مهشید بدون این به او نگاه کند با عذاب وجدان مچش را کف دست او رها کرد. مهراب انگشت دور مچش حلقه کرد و گفت: تب نداری ولی ضربانت هنوز کمی بالائه. تا صبح حواست باشه. اگه تب کردی، اگه ضربانت اذیتت کرد... هر ساعتی بود... تاکید می کنم مهشید هر ساعتی که بود به من زنگ بزن.

مهشید دستش را از دست او بیرون کشید و در حالی که همچنان از نگاه کردن به او دوری می کرد، با صدای گرفته ای گفت: باشه.

_: پیاده شو. از اینجا با مترو می تونی تا نزدیک خونه ی سمانه خانم بری. اگه کار نداشتم می رسوندمت.

مهشید با بی حالی گفت: نه بابا می دونم باید بری. ممنون به خاطر همه چی.

_: خواهش می کنم. خوش گذشت. مواظب خودت باش.

+: باشه. خداحافظ.

_: خداحافظ.

نظرات 17 + ارسال نظر
عاطفه یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:00 ق.ظ http://sentimental.blogfa.com

سلام شاذه جونم
خوبی؟ کجایی دختر انقدر دیر به دیر آپ می کنی

من همیشه داستان هاتو دنبال می کنمااا فقط وقت نمی کنم نظر بزارم، ببخشید

مراقب خودت و کوچولوها باش

سلام عاطفه جان
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
بابا تو یه نظر دو خطی وقت نداری بذاری، از من با چهار تا بچه و هزار تا کار، اونم شب عید چه توقعی داری؟! نه واقعا!
مرسی عزیزم ♥

گل سپید شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:47 ب.ظ

ممنون

خواهش می کنم

بلورین شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:34 ب.ظ http://boloorin.blogsky.com/

وایی شاذه من تو قسمت 17 گیر کردم...هنوز نرسیدم بقیه شو بخونم...چه قدر دلم می خواد برسم به این قسمت

عیب نداره. یه جا کیفش بیشتره

بلورین شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:32 ب.ظ http://boloorin.blogsky.com/

سلام شاذه جون
راستش و بخوایی قالبت و هر کاری کردم نشد اونجوری که میخوایی درست کنم...نه اینکه قالب ها ویرایش شده برای همین من با این نسخه خیلی آشنایی ندارم...شاید فقط بتونم همون عکساش و تغیر بدم...وگرنه ابزار لایک و شکلکا و اینارو نمی تونم دستش بزنم...یعنی امتحانش هم کردم درست نشد...ببخشید دیگه

سلام عزیزم
باعث زحمت. عیب نداره. نه عکسش خوبه. هروقت حوصلم رفت یکی از قالبای پایه رو می ذارم که ابزارش درست شه. فعلاً خوبه. ممنونم از زحمتت.

دختری بنام اُمید! شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:12 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام عزیزم خوبی؟
اگه خیلی کار داری بیاییم کمک، تعارف نکنا
داستان خیلی چسبید، خوبه عشق ما دکتر نیست هی به بهونه نبض و تب و اینا دستمالیمون کنه
ممنون شاذه جونم

سلام گلم
خوبم. تو خوبی؟
بله بله تشریف بیارین :دی
نوش جان! خدا رو شکر :)))))
خواهش می کنم گلم :****

خاتون شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:15 ق.ظ

سلام
خوبین ؟ بهترید ؟ بچه ها بهتر شدن انشاالله ؟ ظاهرأ که خدارو شکر اوضاع روبراهه
ما هم این چند روزه خیلی گرفتار بودیم .سه روز خونه تکونی و خلاصه خسته شدیم حسابی.
امشب دیگه با خیال راحت قصه های قشنگتونو شروع می کنم خوندن و کیفشو می برم .
راستی چند روز پیش اومدم براتون کامنت گذاشتم که پریده . می خواستم بگم بالاخره وبلاگم راه افتاد .منزل خودتونه

azadeh پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:48 ب.ظ

kheili khobe :) manam az in doctora mikham aakhe :D

مرسی آزاده جونم :-)
میخخخرم برات :-D

silver پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:22 ب.ظ http://mat-girl.blogsky.com

شنام

نههههههههههههه بچه ها باشن همون ماله خانوم گلی : )) من اصن بچه داری نه بلدم نه حالشو دارم :دی ولی برعکس همیشه یه مهد کودک دورم راه میوفته ! نمیدونم چرا بچه ها اینقد دوسم دارن : ))
یکی که میشناسیش میگفت بچه ها دلشون پاک دنبال آرامش و مهربونین ! تو هم اینقد وجودت آرومو مهربونه که جذبت میشن حالا تو هی فرار کن : )) نمی دونم راس میگفت یا هندونه بود :دی
ایشالله به زودی یه تکونی به اینباکست میدم بانو
بذا یکم دور و ورم مرتب شه کارای عقب موندمو سر و سامون بدم با ذهنی باز میایم خدمتون :دی

عزیزمی :***
تاتا

:)))))
بچم! اونم اصلا علاقه ای به بچه ها نداره. مثل توئه! هیچوقتم عروسک بازی نکرده. ولی طفلکی مجبووووره :-D
طفلک عاشق بوده یه چی گفته. باورت نشه؛ )))))) شوخی کردم: "> خداییش خیلی مهربونی ♥
مرسیییی! اوکی! تنکیو ♥
دوستت دارم :****
تاتا ♥

مهشید پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:18 ب.ظ

هورااا بالاخره انتظار سر اومد
وایییی منم جلو پیتزا مقاومتمو از دست میدم...اصن کنترلی رو خوردنم ندارم دیگه...نمیدونم حکمتش چیه...بگو حکمتی نداره تو شیکمویی
آخی مهراب....چه قدر این پسر ماهه
حالا خوبه تپش قلب و اینارم ربط نداد به مریضی قلبی...خخخخ از اون دسته پسرای مثبتی هست که اسم عشق به گوشش نخورده...
خلاصه که کارش دراومده باید بشینه الفبای عشق درس بده این مهشید خانوم

هورااا :-D
منم همینطور ;-) امروز پیتزا هم نه... بعد از خیلی وقت خورش بادمجون پختم وایییی جات خالی! مگه دست می کشیدم؟
خیلی ماهه :-D
آره طفلکی تا حالا فکر می کرد عشق و عاشقی مرض بچه سوسولاست :-D
اول باید خودش یاد بگیره ;-)

رها پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:16 ب.ظ http://leilyasemany.blogfa.com

بعضی موقع ها میچسبه مهشیدو یه کتک مفصل زد.

ای بابا چه خشن :-D

گلی پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:44 ب.ظ

سلام!!
مرسی واسه ادامه :*
بالاخره نزدیکه عیده و شلوغیه قبلِ عید هم حسابه ;)
ایشالا که زودی بیاین :*

خانم این مهرابِ پستیِ من چی شد پس؟؟؟؟ :دی

سلام!
خواهش می کنم :-*
بله بالاخره :-)
مرسی. ایشالا :-*
فرستادم. نرسید؟ :-D

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:25 ب.ظ

به به سلام به روی ماه شاذه جونم.
ان شاالله همیشه این شلوغیا و درگیریا به خوشی و شادی باشه عزیزم.
آخه این مهراب به این ماهی میشه بهش اعتماد نکرد؟؟!!
ولی مهشیدم حق داره؛ پسره یهو دستشو میگیره ! یهو دست به پیشونیش میذاره! خب آدم شوکه میشه دیگه!!!
شاد باشی و سلامت
خیلی خیلی ممنون شاذه جونم

سلام به روی ماهت ارکیده جون
متشکرم عزیزم. به همچنین برای تو ♥
والا! :-D
همینو بگو! :-D
خوش و خرم باشی عزیز دلم ♥
خواهش می کنم گلم ♥
ببخش دیر جواب دادم. باور کن ده بار سعی کردم ثبت نمی کرد! خیلی شرمنده شدم. خدا کنه این بار ثبت کنه

سپیده۱۹۹۱ پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:58 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com/

سلاااااااااام
امیدوارم همینجوری تنذ تند پست بزاری!
خسته خونه تکونی نباشی!!

خیلی خوب بود
ولی این مهشید پرا هی جو میگیرتش و عصبانی میشه؟
یکم ارومش کن!!
باحححححااااااااا ل بود

سلااااام
مرسی منم امیدوارم
سلامت باشی!
خیلی ممنونم
چشم میگم آروم باشه :-)
مرسیییییی ♥

سیلور پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:52 ق.ظ http://mat-girl.blogsky.com

شناااام عزیزم
من برعکس شما این هفته حسابی بیکار شدم
کمک خواستی یه صدا بزنی اومدم
راهی نیس منم که عشق سفر

اونجایی که اسمش رو برای اولین بار گفت من و یادِ..

ایشالله همیشه به شادی باشه عزیزم :*
زود بیای که منم آخر هفته ی بعد یه 10 روزی میرم مسافرت دلم واست تنگ میشه

تاتا :**

شناااااااام گلم ♥
ای جااان بیا :-D بیا با گلی بچه داری کن. این چند وقته طفلکیا رو صبح تا شب تنهاشون گذاشتم رفتم دنبال کارام.
ببین با این یادآوری خاطراتت فکر نمی کنی فضولی منو قلقلک میدی؟ هاین؟ نه یعنی واقعا می خوای از کنارش بگذرم؟ :-D اصلا تو این روزا بیکاری که ایمیل بزنی :-D
سلامت باشی گلم :-*
خیلی دلم می خواد. سعی می کنم. ببینم کی فرصت می کنم
دل به دل راه داره عزیزم ♥♥♥
تاتا: ***

تبسم پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:11 ق.ظ

سلام شاذه عزیز
انشالله سلامت باشین، شلوغی و ترافیک کاری آخر سال و اسفند هم تموم میشه بالاخره
منم با مهراب موافقم، صورت تُپلی بانمک تره
آخی طفلی مهشید، امیدوارم مریضیش جدی نباشه

سلام تبسم جان
به همچنین. بله تموم میشه. شلوغی شاد و زنده ایه. دوستش دارم
بلهههه :-D
غصه نخور. مهراب جون مراقبشه :-D

سهیلا پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:33 ق.ظ

دوباره سلام شاذه جونم...
من پیام اصلی رو بدون نوشتن ایمیلم ارسال کردم.... نمیدونم اینطوری دریافتش میکنی یا نه ؟

خیلی ممنون از لطفت ....

سلام عزیزم
نه مشکلی نداره. بدون ایمیل هم ثبت میشه :-)
خواهش میشه عزیزم

سهیلا پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:32 ق.ظ

سلام شاذه جووووونم....
نمیدونی این پستهای آخر شبت چقدر میچسبه ...
اگه اینجوریه که خودم اینجا هر روز برات اسفند دود میکنم عزیزم...
یه شاذه خانم که بیشتر نداریم...
اقای دکتر عکاسی هم بلدن ؟؟!! آفرین به این گل پسر... خوشم اومد که خیلی هم تیز و دقیقه و علت نگرانی مهشید رو فهمید...
اینطوری مهشید با اطمینان کامل بهش میتونه به این دوستی ادامه بده ...
نازی...عروسک هم دوست داره مثل خودم...

دست گلت درد نکنه شاذه جووووون...خوب و خوش باشی همیشه... راستی بوی بهار در اومده انشاالله ؟؟
ما که هنوز برف داریم... فکر کنم امسال هم چهارشنبه سوری باید اول یخ حیاط پشتی رو بشکنیم تا شاید بشه یه منقلی ... آتیشی علم کنیم....

سلام عزیزممممممم
قابل شما رو نداره
مرسی: )))
حالا حرفه ای نیستن ولی بالاخره دوره دیده ان ;-)
بله خیالش راحت شد :-)
منم عروسک دوست دارم :-)

خواهش می کنم خانم گل. سلامت باشی
بلههه... امروز که تابستون شده. حسابی گرم! اینجا کویر است. شب سرد میشه
بیییییی خیال :))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد