ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (21)

سلام دوست جونام 

وای که چقدر دلم تنگ شده بود!!! ساعت یک و یازده دقیقه بامداد یکشنبه است! از یکشنبه ی پیش که نوشتم خسته ام بازهم مریضی بچه ها ادامه داشت تا همین جمعه. شکر خدا الان همه کمی بهترن. فقط هر سه پسر و خودم سرفه می کنیم. بیشتر از یک ماه طول کشید. انواع سرماخوردگی و کهیر رو تجربه کردیم. خدا رو هزار مرتبه شکر به خیر گذشت. دیگه امشب دل زدم به دریا و همه که خوابیدن نشستم به نوشتن... 

همه ی لحظه هاتون پر از شادی و سلامتی 


بعداً نوشت؟ کی شب سپید رو می خواست؟ فایلام درست شدن. شب سپید رو هم ویرایش کردم خوب شد. 


بعد بعداً نوشت: شب سپید رفت تو لیست دانلودیا. بفرمایین 


کلید را توی قفل در خانه ی سمانه چرخاند. خسته و خرد چمدان و پالتو و کیفش را برداشت و وارد شد. نگاهی به اطراف انداخت و بلند گفت: سلام!

ولی جوابی نیامد. گشتی دور آپارتمان کوچک زد. چمدانهای سمانه و یاشار باز و شلوغ وسط اتاق رها شده بودند، ولی خودشان خانه نبودند.

مهشید پوزخندی زد و با سرزنشی مادرانه غرغر کرد: اینجوری می خوای بری خونه ی شوهر سمانه خانم؟ با این شلوغ بازیا که آقای همساده دو روزه ولت می کنه.

ولی جای این حرفها نبود. قرار گذاشته بود که به جای اجاره به خانه برسد و حالا سر حرفش بود. وسایل خودش را توی اتاقش برد. لبخندی زد. دلش برای این اتاق کوچک هم تنگ شده بود. لباسش را عوض کرد و بیرون آمد. لباسهایش را کنار ماشین لباسشویی برد. لباسهای کثیف سمانه و یاشار را هم از توی اتاقشان جمع کرد و ماشین لباسشویی را روشن کرد. برای نهار استامبولی پلو درست کرد. کمی ظرف بود شست و مشغول تمیز کردن خانه شد. بعد از جارو گردگیری با عجله دوش گرفت و نهار خورد. به اتاقش رفت. بسته های ساعت را برداشت. مال سمانه را جلوی آینه اش گذاشت. مال دکتر را توی دستش گرفت. با تردید دوباره توی کیسه نایلون پیچید و توی کولی دانشگاهش گذاشت. بالاخره به طرف دانشگاه راه افتاد.

روز اول بعد از تعطیلات کلاسها تق و لق بودند اما بچه های گروه به شدت از این که دیر آمده بود شاکی بودند. بالاخره وقتی ساعت چهار بعدازظهر استاد مرخصشان کرد و در پاتوق همیشگی جمع شدند، مهشید با بی حوصلگی پرسید: چتونه شماها هی میگین دیر اومدی دیر اومدی. بابا منم و کلی گرفتاری! گیر دادینا!

فرشید رو به مهران گفت: اینو ول کن. قطابا رو رو کن.

مهشید رو به افسانه پرسید: جریان چیه؟

افسانه با خنده به جماعتی که روی دست مهران شیرجه زده بودند، پیوست و گفت: مهران عید یزد بوده. برامون قطاب مخصوص حاج خلیفه آورده ولی از صبح تا حالا میگه تا مهشید نیاد بهتون نمیدم.

مهشید ابرویی بالا انداخت و با بدبینی پرسید: چرا اون وقت؟

مهران جعبه را به زور بیرون کشید و به طرف او گرفت و در حالی که از بین هجوم دوستانش به سختی نفس می کشید، گفت: بابا یکی بردار تا این قحطی زده ها تمومش نکردن. می خواستم به تو هم برسه. بد کردم بگو بد کردی.

مهشید پوزخندی زد. یکی برداشت که پریا از دستش قاپید. محض شوخی این بار دو تا برداشت و به سرعت خورد. جعبه هم دیگر تمام شده بود.

بالاخره مهران ماند و جعبه ی خالی. رو به جمع پرسید: همگی خوردین؟ خیالم راحت باشه که بعد دوباره نمیاین یقمو بچسبین؟

فرشید در حالی که انگشتهای خاکه قندیش را می لیسید گفت: حالا سیرقطاب که نشدیم ولی آره چند تایی خوردیم. دستت درد نکنه.

پریا با هیجان پرسید: مناسبتی هم داشت؟

مهران لحظه ای سر به زیر انداخت. بعد سر برداشت و با لبخند خجولی گفت: دعا کنین داشته باشه. فعلاً رفتیم خواستگاری. تا خدا چی بخواد.

پریا بلند کِل کشید. افسانه آشکارا وا رفت و مهشید متعجب به این نمایش خیره شد و پرسید: چی شد افسانه؟

افسانه با عجله خودش را جمع و جور کرد و گفت: هیچی. این جیغ زد یه دفعه سرم تیر کشید.

و سرش را خم کرد و بین دستهایش گرفت. همه با بدبینی نگاهش کردند. واضح بود که دارد دروغ می گوید ولی چرا؟!!!

بقیه هم کنجکاو شدند ولی هرچه کردند افسانه هیچی نگفت. بالاخره با عصبانیت قهر کرد و از آنها دور شد.

نرگس با غم او را که می رفت نگاه کرد و گفت: خیلی اذیتش کردیم. نباید اینقدر بهش گیر می دادیم.

کامیار گفت: تقصیر خودشه. یه جوری قیافه می گیره که آدم فکر می کنه واقعاً خبریه! کنجکاو میشه خب!

مهران از جا برخاست و گفت: فضول خان دست بردار. بریم دیگه. خسته ام.

فرشید هم برخاست. کش و قوسی رفت و گفت: خب که چی؟ باشیم دور هم.

مهران به تندی گفت: نه دیگه. من برم.

فرشید ابرویی بالا انداخت و گفت: تو هم یه چیزیت میشه ها!

مهران با پوزخندی تمسخرآمیز گفت: آره یه چیزیم میشه. مثل وحشیا پریدی روم شونم له شده بدجوری درد می کنه. خداحافظ همگی.

دستی توی هوا تکان داد و رفت.

مهشید هم که کلاً کلافه بود. از همه خداحافظی کرد و راه افتاد. دلش نمی خواست در خانه ی مهراب برود. احساس بدی داشت. ولی نمی خواست زحمتش را هم بی جواب بگذارد. باید ساعت را به پیک می داد تا ببرد؟!

این هم به نظرش خوش نیامد. لبهایش را کج و کوله کرد و با ناراحتی به اطراف نگاه کرد. دو نفر از کنارش رد می شدند. یکی داشت به دیگری می گفت: باید برم دکتر... ساعت پنج ونیم وقت دارم.

انگار این جمله ها مثل پتک به دیواره ی آهنینی در ذهنش خوردند! با لحن پیروز و خوشحالی زمزمه کرد: دکتر!

چرا زودتر به فکرش نرسیده بود؟ دکتر این ساعت باید قاعدتاً مطب باشد. حتی اگر مطب هم نداشته باشد بهرحال نباید خانه باشد...

به سمانه زنگ زد: سلام سمانه.

_: سلام خانوم! رسیدن بخیر. خسته نباشی. خیلی زحمت کشیدی. می ذاشتی فردا... عجله ای نبود!

+: نه بابا کاری نکردم. ببین سمانه...

_: بگو جونم. راستی این هدیه جلوی آینه چیه؟ من الان رسیدم خونه.

+: سوغاتیه. قابلیم نداره. ببین...

_: وای چرا زحمت کشیدی؟! خیلی متشکرم! چی هست حالا؟!

+: سمانههه... می ذاری بپرسم یا نه؟

_: آره جونم بپرس.

+: این دکتره آشنات...

_: من دکتر زیاد می شناسم. کدوم یکی؟

+: همین که به جای پرستار منو بهش انداختی! دکتر افخمی.

سمانه انگار خیلی سرخوش بود. در مقابل لحن کلافه ی مهشید، قاه قاه خندید و گفت: تو رو بهش انداختم؟ کاشکی تو رو بهش مینداختم. ولی این اینقدر خشنه که اصلاً شوخی برنمی داره.

+: بی خیال این حرفا. محل کارش کجاست؟ یه امانتی باید بهش بدم.

_: جانم مامان الان میام... ببین تو بیمارستان ______ می تونی پیداش کنی. هنوز درسش تموم نشده. مطب نداره. من برم ببینم یاشار چی میگه. کاری نداری؟

+: نه ممنون. خداحافظ.

 گوشی را قطع کرد. نفسش را پوف کرد و به روبرو چشم دوخت. توی بیمارستان به آن بزرگی باید چه جوری پیدایش می کرد؟!! خب اولین قدم رفتن به بیمارستان بود!

نصف راه را با مترو رفت و برای بقیه ی راه هم مجبور شد از جیب مایه بگذارد و تاکسی دربست بگیرد. می خواست هرچه زودتر از شر هدیه خلاص شود و این رابطه ی مسخره را تمام کند.

نگهبان جلویش را گرفت.

_: ساعت ملاقات تموم شده خانم.

و لبخند مسخره ای هم چاشنی توضیحش کرد. مهشید با اخم از بالای سر او سر کشید و همانطور که توی بیمارستان را نگاه می کرد، گفت: من برای ملاقات نیومدم.

_: می خوای بری دکتر باید از اون یکی در بری. در اورژانسم اون طرفه. با کی کار داری؟

این بار توی چشمهایش نگاه کرد و گفت: با دکترمهراب افخمی.

نگهبان باز همان لبخند لوسش را زد و با تمسخر گفت: نمی شناسم. دکتره یا دانشجو؟

بی حوصله رو گرداند و به طرف بخش اورژانس رفت. اینجا هم یک نگهبان دیگر جلویش را گرفت و پرسید: چکار داری خانم؟

با عصبانیت گفت: اگه یه نفر رو به موت باشه با این همه سین جیم شما که می میره!!!

نگهبان با تعجب پرسید: چی شده خانم؟

چند قدم دور شد. حوصله ی کل کل نداشت. گوشیش را در آورد و شماره گرفت. یادش آمد که گفته بود خوش ندارد که دکتر صدایش کند. بعد از دو سه بوق جواب داد: سلام. بگو.

ظاهراً خیلی عجله داشت! مهشید با احتیاط گفت: سلام آقای افخمی.

بی حوصله جواب داد: آقای افخمی! شوخی بی مزه ای بود. برای بلیت که مشکلی پیش نیومده؟

مهشید دستپاچه گفت: نه نه خیلی هم متشکرم. شما الان کجایین؟

_: بیمارستانم. چطور؟

+: راستش یه امانتی داشتم. اومدم دم بیمارستان ولی راهم نمیدن.

_: کجایی؟

+: دم در اورژانس.

_: همونجا باش اومدم.

کلافه مشغول قدم زدن شد. چند لحظه یک بار نگاهی به در می انداخت. به سختی نفس می کشید. امروز هوا آلوده تر بود یا او اینقدر اضطراب داشت؟ اصلاً برای چی باید مضطرب می بود؟ یک بسته بود. می داد و می رفت! کاش با پیک فرستاده بود...

_: سلام.

صدا از پشت سرش بود. چنان از جا پرید که اول سرش به شانه ی او خورد و بعد توانست بچرخد. لبش را گاز گرفت و از قد بلند او حرص خورد. چه معنی می داد این همه قدش بلند باشد؟!

سرش را عقب برد و بدون این که توی چشمهایش نگاه کند، گفت: سلام. ببخشید.

تبسم ملایمی چهره اش را روشن کرد. به آرامی گفت: خواهش می کنم. کجایی؟ چرا اینقدر پریشونی؟

مهشید فوراً انکار کرد. سرش را محکم تکان داد و گفت: نه! پریشون نیستم... فقط... فقط... یه کم چه می دونم... از دست این نگهبانه کفری شدم. 

مهراب نگاهی متعجب به نگهبان انداخت و به تندی پرسید: چکار کرده؟

+: این یکی نه. اونی که دم اون یکی دره. چیز مهمی نیست. همین که رام نداد...

_: آروم باش. طوری نشده. بیا بریم تو. من یه کم کار دارم. تموم بشه بعد میریم یه چیزی می خوریم. 

اککهی! این را نمی خواست! آمده بود تمامش کند نه که شروع کند.

با عجله گفت: نه من فقط اومدم...

کوله اش را از دوشش برداشت. بازش کرد. اما قبل از این که دست توی آن ببرد، مهراب بندش را گرفت و در حالی که روی شانه ی خودش می انداخت، گفت: بتن حمل می کنی تو؟ دختر شونه هات از کار میفته.

و بدون این که منتظر عکس العمل او شود با قدمهای بلند به طرف در اورژانس برگشت.

مهشید به ناچار به دنبالش دوید و در حالی که از کنار نگهبان رد می شد، گفت: بدینش به من... من...

اما مهراب ذره ای از سرعت راه رفتنش کم نکرد. مهشید خسته و کلافه دوباره دوید و گفت: وایسین. من نمی تونم به این سرعت راه بیام.

_: خب راه نرو بدو.

این چرا شوخیش گرفته بود؟! اصلاً چه وقت شوخی کردن بود؟

بالاخره خودش را به او رساند و بند کوله اش را کشید. با حرص گفت: قیافه تون با این روپوش و گوشی و کوله واقعاً ترکیب عالی ای شده!

مهراب تبسمی کرد. کوله را روی میزی رها کرد و در حالی که پشت میز می نشست گفت: من اصولاً خوش تیپم.

قلمی برداشت و مشغول نوشتن چیزی شد. در همان حال به چند صندلی اشاره کرد و گفت: بشین. الان کارم تموم میشه.

مهشید اما همان کنار میز ایستاد. ساعت بسته بندی شده را از توی کوله پشتی بیرون کشید و روی میز گذاشت. با لحنی جدی گفت: من فقط می خواستم اینو بهتون بدم.

بعد هم با عجله کوله را بست و روی دوشش انداخت. مهراب ناغافل مچش را گرفت و پرسید: چی هست حالا؟

مهشید جا خورده به انگشتهای او که دور مچش قفل شده بود، نگاه کرد و پرسید: چکار می کنین؟!

و دستش را به شدت از دست او بیرون کشید.

مهراب بدون این که سر بلند کند با خونسردی گفت: یه دقه بشین. نبضت صد و شصت تا می زنه. نفس تازه کن بعد برو. اینقدر حرص بخوری سکته می کنی ها!

مهشید حیرت زده به مچش نگاه کرد. بعد دستی روی آن کشید. انگار رد دست مهراب را پاک می کرد! بالاخره هم تسلیم شد. دو قدم عقب رفت و نشست. نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام شود. ولی مگر میشد؟ نگاهش روی موهای کوتاه و مرتب او مانده بود و قلبش بی محابا میزد.

مهراب دست از نوشتن کشید. سر برداشت. هنوز به او نگاه نمی کرد. کیسه را برداشت. یک دختر جوان با روپوش سفید و گوشی دور گردنش جلو آمد. مهشید را ندید. مهشید اما بی تفاوت به او چشم دوخت و فکر کرد: چه رژ پررنگی! جگری! اَه!

دختر قری به سر و گردنش داد و با عشوه به مهراب گفت: خوبی؟ خسته نباشی.

مهراب کادوپیچی پر از تزئین و روبان را از کیسه بیرون کشید و بدون توجه به دختر رو به مهشید گفت: وای عزیزم متشکرم! اصلاً انتظار نداشتم!

دختر وا رفت... برگشت و نیم نگاهی به مهشید انداخت. بینیش را چین داد و گفت: معرفی نمی کنی دکتر؟

مهراب گوشه ی ابرویش را بالا برد و گفت: احتیاجی نمی بینم.

دختر با حرص گفت: بهم می رسیم! دارم برات!

مهراب زیر لب گفت: برو بابا بذار باد بیاد.

دختر با همان قر و غمزه رو گرداند و دور شد.

مهشید که از این نمایش خنده اش گرفته بود، از جا برخاست و قدمی جلو آمد. با تبسم گفت: یک یک مساوی. ممنون از زحمتاتون. با اجازه.

مهراب سر به زیر خنده اش گرفت. در حالی که با چسب بسته کشتی می گرفت، گفت: صبر کن ببینم. من اینو چه جوری باز کنم کاغذش خراب نشه؟ حیفه با این همه تزئینات!

مهشید با لحنی بی تفاوت گفت: عیب نداره پاره بشه. من کلاً عاشق بسته بندیم. این تزئینات هم... دلیل خاصی نداشت. 

سر به زیر انداخت و خواست برود. حرفش را زده بود. پس چرا ناراحت بود؟ چیزی شبیه بغض به گلویش فشار می آورد.

مهراب سر برداشت و متعجب نگاهش کرد. به آرامی گفت: من نمی خوام برداشت خاصی بکنم. ولی خود این کار! یعنی چی؟

مهشید تقریباً پشت به او سر به زیر گفت: دو تا بلیت برام خریدین... باید جبران می کردم... هرچند... این ناقابل تر از این حرفاست.

مهراب برخاست. پشت سر او ایستاد و گفت: منم باید خیلی چیزا رو جبران می کردم. اونی که بدهکاره منم نه تو.

چرا این کار را می کرد؟ چرا اینطوری پشت سرش می ایستاد و به او حس پشتیبان بودن می داد؟ چرا اینقدر حضورش گرم و دلپذیر بود؟ چرا؟

مهشید به سختی نفس می کشید. مهراب مکثی کرد و بعد گفت: دو دقیقه صبر کن. الان میام.

کاغذها را از روی میز چنگ زد و دور شد. مهشید به لبه ی میز تکیه داد. دانشجویی رد شد و با تعجب به کادوی مهراب نگاه کرد. مهشید چرخید. دوباره بسته را توی کیسه گذاشت. کوله اش را به یک دست و کیسه را توی دست دیگرش گرفت.

چند دقیقه بعد مهراب برگشت. گوشی را توی کشوی میزش گذاشت و روپوشش را هم درآورد و روی دستش انداخت. کوله و کیسه را باهم گرفت و گفت: بریم.

مهشید دیگر نه توان نه گفتن داشت و نه علاقه ای. بی تفاوت به دنبال او راه افتاد. بعد از چند قدم مهراب برگشت و گفت: کجایی؟ چرا جا موندی؟

مهشید بی حوصله گفت: خسته ام.

مهراب چند قدم برگشت و در حالی که سعی می کرد، هم قدم او راه برود، گفت: کلاً سرحال نیستی. چی شده؟

مهشید شانه ای بالا انداخت و گفت: هیچی.

_: بابا فرض کن من دکتر! بگو دیگه. بالاخره چار کلاس درس خوندم. شاید یه راه حلی داشته باشم. بلد نباشم هم بالاخره چار تا رفرنس دارم که برات جواب بگیرم.

مهشید از گوشه ی چشم نگاهش کرد. چه می گفت؟ وقتی حضورش اینطور از خود بی خودش می کرد و ضربانش را بالا می برد، مثلاً می خواست چه راه حلی بدهد؟!

فقط گفت: بریم.

_: خب داریم میریم. نمی خوای حرف بزنی؟

+: نه نمی خوام حرف بزنم.

واقعاً نمی خواست حرف بزند. حرف زدن کلافه ترش می کرد. صدایش را که می شنید بیشتر در خواستن و نخواستن هایش دست و پا میزد. نمی خواست حرف بزنند.

مهراب لبهایش را بهم فشرد و سر به زیر انداخت. با حالتی نمایشی یک پایش را جلوی پای دیگر گذاشت. زحمت می کشید که بتواند آنقدر یواش راه برود! دوباره نگاهی به مهشید انداخت. مهشید سنگینی نگاهش را حس کرد و به سختی نفس عمیقی کشید. 


نظرات 26 + ارسال نظر
سپیده چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:31 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

مرسی شب سپید گرفتم!
قبلا جارش خونده بودم!
دوست داشتنی بود !
منتظر ادامه این داستان هم هستم!

خواهش می کنم! قابلی نداشت
این یکی اصلاح شده بود :)
متشکرم
میام

رها سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:59 ب.ظ http://www.3centaur.blogfa.com

سلام :-*
قشنگ بود دوست داشتم:-*
ولی یه سری آدما رو مثل مهشید نمیفهمم! خب دختر اگه دوسش داری به خودت اعتراف کن که این قدر خود درگیری پیدا نکنی:-D والاااآه :) )
خبر دیگه اینکه روانشناس پیشنهاد مزخرفی بود:/

سلام :-*
مرسی گلم :-*
مهشید بین اعتقادات خودش و خونوادش و دوست داشتن مهراب گیر کرده
اشکال بزرگشون اینه که دقیقه ای یه عالمه پول می گیرن :-\
بیخیال... همون پیشنهادات خودمو اجراکن بهترن :-D

گوگولی سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:01 ب.ظ http://googooli2006.blogfa.com

ااااااا! پس فک کنم نخوندمش!!!
چجوری بیابمش؟؟؟؟

تو دانلودیاست

حانیه سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:58 ب.ظ

سهیلا سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:27 ق.ظ

سلام شاذه جوون ...
ببخشید یادم رفت بابت داستان شب سبید تشکر کنم .... خیلی جالب بود ... حکایت عدو شود سبب خیر اکر خدا خواهد .... شد ....
یلدا با رفتنش راه رو برای نغمه باز کرد که واقعاً هم لیاقتش رو داشت ... خیلی جالب بود مخصوصاً جلسه ی خواستکاریش ...
خیلس ممنون شاذه جووونم

سلام عزیزممم
خواهش می کنم. قابلی نداشت
بله. درسته. خوشحالم که لذت بردی :-)
خواهش می کنم ♥

ارکیده صورتی دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:47 ب.ظ

شاذه جون خدا دلتو شاد کنه که دل ما رو شاد کردی خواهر...
خیلی ممنون عزیزم بابت شب سپید.
اما خیلی کم بود بانو!
ممنون که با تمام مشغلت ما رو فراموش نمیکنی:-* :-*
شاد باشی وسلامت

سلامن باشی و خوشحال ارکیده جون
خواهش می کنم ♥
آره دیگه شرمنده. همین بود :“>
یکی دیگه هم هست. اونم ویرایش می خواد. در اولین فرصت اصلاحش می کنم میذارمش :-* :-*
به همچنین ♥

silver دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:10 ب.ظ http://mat-girl.blogsky.com

راستی
فک کنم شما دکترا رو خیلی دوست داریاا :دی
آخه بیشتر داستانا توش دکتر نقش اصلی داره
حتی اگه نقش اصلی هم نباشه به صورت محو داره از کنار رد میشه

در حق ما مهندسین به شدت ظلم شده :دی
همش که دکترا جنتلمن نیستن که مهندسا خیلی هم خوبن
مثلا همون آقای رئیس آدم ندیده عاشقش میشد

شوخی میکنم ، من خودم پزشکا رو دوست دارم میدونی که آقای پدر یکی از همین قشر سفید پوشن و خاطرشون همیشه باهاشون سر و کار داشتم :))

تاتا

بله به پزشکی علاقه دارم :-D
به صورت محو: ))))))
شرمنده. سعی می کنم تو قصه های بعد جبران کنم :-D
البته تو این یکی قصه "دوباره عشق" من تقصیری نداشتم. شوهر رها واقعا دکتره. البته خودشم لیسانس ماماییه که من مهشید رو مهندس نوشتم :-D ازم چیزی کم نمیشه که! بیا! الان میگم فقط به خاطر تو مهندس شد :-D
آقای رییس رو دووووست دارم
بله بله خاطرم هست. خدا سلامتشون بداره :-)

تاتا

silver دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:53 ب.ظ

شنااااااااااام
خوبی عزیزم؟!
خدا رو شکر که بالاخره همه خوبن :)
منم خوبم :دی
به شدت مشخولم :دی

این دکی چه یهو عوض شد :)) یاد میو میو عوض میشه افتادم
فک کنم مریضی زده بود به سرش :)) شایدم الان عاشقی زده به سرش :دی :دی

تاتا

شنااااااام
شکر خدا خوبم. خدا رو شکر که خوبی :-)

آره باید سنگین تر پیش می رفت ولی نشد که بشه :-D

تاتا

گوگولی دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:55 ب.ظ http://googooli2006.blogfa.com

اوخیییییییی
چ ناااااز کلا!!!سلامممم
جریان این لینک داستان که گفتبن چیه؟جدیده یا از قدیمیاس؟؟؟؟آخه من اسم داستانا رو فراموش میکنم

♥♥♥
سلامممم
از قدیمیاس. همون که پسره دندونپزشک بود و اول داستان نامزدش ولش کرد. مال وبلاگ قبلیه.

گلی یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:57 ب.ظ

بله بله!!!! من میخوام!!!

با اجازه ی بزرگترا....بلــــه!!!

گذاشتم برای دانلود. برو بردار :)

مهشید یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:55 ب.ظ

مننننننننننن
من میخوامفکر کنم ارکیده هم میخواست...
شما فکر کن داستان بنویسی من نخونم؟

:-D
میذارم برای دانلود انشاءالله. یکی دیگه هم دارم. ویرایش می کنم میذارمش اگه خدا بخواد

! یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:42 ب.ظ http://didar-e-nazok.blogfa.com

دوست داشتم این قسمت رو!
احساس میکنم این داستان و رو شدن احساسات چه تند داره پیش میره! نه؟!

مرسی عزیزم ♥
من کلا همه قصه هام با عجله ان :-D دیدی تو کتابای طولانی خیلیا دفعه ی اول همه ی کتاب رو می خونن، دفعه های بعد فقط قسمتای عاشقانه شو؟ خب من از اول فقط عاشقانه ها رو می نویسم و حاشیه ها کلا در حاشیه میمونن. یه کم نفس گیره ولی خب... شرمنده هیچوقت نتونستم یواشتر پیش برم.

سپیده۱۹۹۱ یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 07:53 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com/

چه بد؟ نمی شد همینجوری دستش گرفته باشه؟؟
بازم اگه میخواین من آپلود می کنم!

نه نمی شد. این آقاهه مقدس تر از این حرفاست :-D
متشکرم از لطفت. ببینم اگه نشد مزاحمت میشم ♥

برگ سبز یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:08 ب.ظ

آخییی عزیزم
بازم خدا رو شکر که بهترین همگی :)
ایشالله زود زود خوب حوب بشین :*
--
:))) چه روش باز شده این دکترااا :))
ولی بانمک بود کاراش بجز اون مچشو گرفتن
بچه پررو به روی خودشم نمیاره
دهه
:)) در کل قسمت خوشملو نازی بود
بعد از این همه وقت خیلی چسبید
دلمون شاد شد
مرسییی :*

سلامت باشی گلم. متشکرم :-*

از اولم کمرو نبود :-D
مچشو برای اندازه گرفتن نبضش گرفت! دید حالش بده ناخودآگاه پزشکیش گل کرد. و الا بقیه وقتا که بهش دست نمیزد! خطایی نکرده بود که بروی خودش بیاره.

متشکرم عزیزم
قابل شما رو نداره
خواهش :-*

ارکیده صورتی یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 04:09 ب.ظ

سلاااااااام شاذه جونم.خداروشکر که بهترین.... خوش خبر باشین همیشه...
به این دکتره نمیومد انقدر زود پسرخاله شه!!!!اما خوبه دوستش میداریم!
خوب نیست مهشید انقدر زود هول و دستپاچه میشه
سپاسگزار بانو
دیشب تا قبل از اینکه پست جدید بذارید چندبار سر زدم ولی خبری نبود! حسم میگفت امشب اینجا آپ میشه ولی دیدم خبری نیست فکر کردم حسم خراب شده!!
منم میخواستم شب سپید رو.
ممنونم خانومی.
بوس بوس

سلاااام عزیزم
سلامت باشی و خوشحال همیشه ♥
آره منم هی بهش گفتم سنگین باش رنگین باش گوش نکرد :-P
آره مهشیدم دیگه زیادی دستپاچه اس!
خواهش می شود ♥
آره منم حس می کردم که هستی! هی می خواستم بهت بگم آپ کردم نمی شد. خیلی وقته چت نکردم و کلا برنامه های چتم هیچ کدوم فعال نیستن. اگه بودن یه آف برات میذاشتم :-)
آپلود می کنم میذارم تو دانلودیا انشاءالله
بوس بوس :-* :-*

سپیده۱۹۹۱ یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:20 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com/

سلااااااااام
خوبین؟
ایشالله که دیگه سرما نخورن!
میگم مهران افسانه میخواد فقط میخواسته واکنشش اونو ببینه ؟!
مهراب چه زود صمیمی میشه ! بابا یک اجازه هم به دختر مردم بده بعد!
رو بدی بغلشم میکننننننه!!
من گفتم اون نوشته های دیگتون کجاست!
مگه آفیستون 2010نیست؟
چون از این آفیس به بعد توانایی pdf کردن به نرم افزار اضافه شده!
اگه میخواین من انجام میدم براتون؟

سلاااام
شکر خدا خوبم. ممنون. تو خوبی؟
نه بابا مهران از جایی خبر نداشت! همینجوری با خانوادش توافق کردن و رفتن خواستگاری یه دختری. افسانه تو دلش عاشق مهران بود ولی حرفی نزده بود.
نه دیگه بغلش نمی کنه! اون دستشم گرفت برای اندازه گیری نبضش بود :)
چرا! یادم نبود. الان زدم پی دی اف گرفت. هروقت بتونم آپلودش می کنم میذارم تو صفحه.
ممنون

گلی یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:15 ب.ظ

سلام شاذه جونی!!! :*

خوشحالم که حال خودتون و بچه های گلتون بهتره :*
بالاخره هر بچه ای باید سرما بخوره دیگه...تو این فصل و با توجه به مدرسه رفتنشونم خوب دوره اش بیشتر میشه. نه خسته بانو :*

آخ جون! مهراب!! ای جونم
داستان خیلی چسبید، مرسی

خوب و خوش و سلامت باشین :*

سلام گلی گلم :*
خیلی ممنونم. سلامت باشی :*
بله. درسته. متشکرم :*

می خوای به جای مهشید نشونی تو رو بهش بدم؟
نوش جان
به همچنین

خاله سوسکه یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:23 ب.ظ

سلام عزیزم
ان شاالله که همیشه سالم و سلامت باشی
ممنون بابت داستانت
موفق و پیروز باشی

سلام گلم
متشکرم. به همچنین :)
خواهش می کنم
سلامت باشی

زینب یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:52 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com

سلام .
وای طفلکیا ! چقدر مریضی !!! نکنه چشتون زده بودن ؟ آخه اینطوری که نمی شه !
امیدوارم دیگه خوب ِ خوب بشین همگی ، تو هم یه نفس راحتی بکشی !
پسر بزرگه که بهتره ایشالا ؟

داستانت هم مثل همیشه عالی و خوندنی بود !
خیلی خیلی این دکتر مهراب رو با حال نوشتی ! اینقدر که منم ازش خوشم اومده و می خوام بداخلاقیای چند قسمت پیششو ببخشم !

سلام
آره خیلی طول کشید. والا ما کار تازه ای نکرده بودیم که به چشم نزدیک باشیم! چی بگم والا....
سلامت باشی گلم. شکر خدا خوبه. اونم همین سرفه هاش مونده.

متشکرات!
مرسی! :))) خیلی بامزه بود :)))

مهشید یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:43 ق.ظ

هورا...
خیلی چسبید
این دوستای مهشیدم دیگه خیلی نوبرن ....بیچاره مهران و افسانه...کلا منتظرن در یه کار خیر سهیم بشن
ولی خوشم اومد مهراب پررو بازی درآوردا...همینه این دخترو باید زور بالا سرش باشه اعتراف کنه
ولی کاش این خانوم دکتره هواخواه مهراب نبود...حس خوبی بهم نمیده اصلا میبینم این جور دخترام هستن....فکر میکنم بقیه دخترا رو زیر سوال میبرن ...مردام خودشونو دست بالا میگیرن که عایا چه خبره

مرسیییی
نوش جان :)
آره :))
همینو بگو! به خودش باشه که فرار می کنه :دی
نگران نباش. اینطور که من تو بیمارستانای دانشگاه پزشکی دیدم تقریبا همه ی انترنهای خوشتیپ از این هواخواه ها فراوون دارن! حتی وقت یکی از سزارینهام دکتر بیهوشی یه مرد موقر پنجاه ساله بود. دو تا بهیار حدودا چهل ساله هم تو اتاق عمل بودن. نمی دونی اینا چه جوری آویزون دکتره بودن. چندش آور بود!!!

sokout یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:38 ق.ظ

سلام شاذه جونم
خدا را شکر که همگی بهترین
بسی پستتت چسبید مثل همون قطاب
میگم مهران و افسانه مشکوک میزنن
وقتی اینقد مهشید هی کش کش میکنه اگه دکتر بنده خدا منظ.ریم نداشته باشه منظور پیدا می کنه خوب

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. سلامت باشی
نوش جان ♥
آره ;-)
همینو بگو! والا!

خاتون یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:02 ق.ظ

سلام
الحمدلله . خدا رو شکر که آرامش پیدا کردین .خدا رو شکر که بچه ها بهترن . انشاالله بزودی خوب خوب میشید و از سرفه هم خبری نیست .

سلام
سلامت باشین. خیلی ممنونم خاتون جان ♥

دختری بنام اُمید! یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:56 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام عزیزم
خوبی؟خوشی؟ سلامتی؟
خداروشکر که همگی بهتر شدید، مراقب خودتون باشید خب
دیدی گفتم کرم از خود درخته
دکتره هم کلا یه چیزیش میشه ها دقت کردی نه به اون اخم و تخمش، نه به این لوس بازیاش
ممنون شاذه جونم، روحم شاد شد

سلام امیدجان
شکر خدا. خوبم... تو خوبی گلم؟
خیلی ممنون. سلامت باشی
بله بله :-D
آره والا! انگار اونم خوددرگیری داره :-D
خواهش می کنم گلم. خوشحال شدم ♥

سهیلا یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 04:13 ق.ظ

سلام شاذه جونم....
خیلی خیلی خوشحالم که حالتون بهتر شده..... سرفه ها اما انگار میخواد یادمون بمونه که چقدر سرماخوردگی سختی داشتیم.....
پست زیبایی بود.... مهشید طفلی دلبسته ی این اقا بد اخلاقه شده و خودش نمیخواد باور کنه
البته اقا بد اخلاقه هم که انگار اخلاقش بهتر شده یا اینکه از مهشید خانم خوشش اومده
من که هر دو تاشون رو دوست دارم... قطاب رو هم خیلی دوست دارم...اتفاقا دیشب داشتم به شوهرم میگفتم چقدر هوس کردم... لازم شد یه سری به فروشگاه تواضع بزنم و خودم رو خجالت بدم....البته به تازگی یزد که نمیشه ولی از هیچی بهتره دیگه ....
امیدوارم دیگه سرما نخورین و از این به بعد از هوای لطیف اسفند و حال و هوای شب عید لذت ببرین...
خیلی خیلی ممنون که با نوشته های زیبات دلمون رو شاد میکنی عزیزم....

سلام عزیزم
خیلی خیلی ممنونم. سلامت باشین
آره. هی می خواد بزنه زیرش ولی نمیشه :-)
البته! نصفش تقصیر آقاهه اس :-D
متشکرم...
آی گفتی! خوب چیزیه قطاب تازه! ;-)
سلامت باشید. متشکرم
خواهش می کنم دوست من

الهه یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:12 ق.ظ

آخ جون باز اومدی
نمی دونم چه حکمتیه هر وقت من بی خواب میشم شما پست می ذاری
در ضمن من مهشیدو می دوستم

خیلی ممنونم
تله پاتی داریم :-D
چه خوب. مرسی

سمی یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:05 ق.ظ

سلام
خسته باشید
ان شاالله که شماوخانواده محترم درسلامت کامل به سر میبرید
.
.خوب از داستانتون بگم راستش مهشیدو دوس ندارم اما از دکتر خوشم میادنه اینکه مهشید بد باشه نه اما به جوریه نمی تونم هضمش کنم...وای خدای من قطاب حاج خلیفه نگو که دهنم اب افتاد مدتهاست نخوردمش اتفاقا چند وقت پیش چندتا مهمون از یزدداشیم بنده خداه همچی سوغات اورده بودند الا قطاب همینه که همینجور درحسرتشم

سلام
ممنونم. سلامت باشید

بیشتر توضیح بده. مشکلش چیه؟ بگو. شاید قابل اصلاح باشه
آره قطاب حاج خلیفه خوردن دارههههه :-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد