ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (20)

سلام به روی ماه دوستام

دلم تنگ شده بود براتون! با یه پست نسبتاً مفصل اومدم. امیدوارم دوست داشته باشین

مامان در حالی که برنج را صاف می کرد گفت: عصر باید بریم دیدن خاله جان. بعد عموجان بابات.
مهشید تکه‏ای از کاهویی که داشت خرد می کرد برداشت و گفت: چه خوب! دلم برای همه تنگ شده. می ترسیدم وقتی برسم همه عید دیدنی‏ها رو رفته باشین و من جا بمونم.
_: نگفتی چه جوری با این سرعت بلیت پیدا کردی!
تکه ی کاهو جلوی لبش متوقف شد. لبهایش را با زبان خیس کرد. آب دهانش را فرو داد و بالاخره گفت: سمانه یه آشنا داره که باباش رئیس راه آهن شهرشونه. اون سفارش کرد.
_: بلیت سفارشی حتماً گرونترم هست.
+: نه نه. بلیتش که معمولی بود. کوپه معمولی...
_: مهشید حالت خوبه؟
بالاخره تکه کاهو را به دهان برد و به تندی جوید. به مادر چشم دوخت و فکر کرد: به مامانا نمیشه دروغ گفت. ولی راستشو چه جوری بگم که باور کنه هیچی نبوده. اونم با اون گندی که منوچهر به سابقه‏ام زده!
کاهو به گلویش پرید. تا آن پر نازک از سق دهانش کنده شود و نفسش برگردد، موضوع فراموش شد. مخصوصاً که بابا هم به آشپزخانه آمد و اطلاع داد که عموجان کمی کسالت دارند و قرار شد عصری را به دیدن عمه خانم بروند. شاید فردا منزل عموجان بروند.
خلاصه که موضوع صحبت عوض شد و مهشید نفسی به راحتی کشید و با خود گفت: این بار جستی ملخک. بپا دیگه پیش نیاد!
عصر دیدن خاله جان مادرش خیلی خوش گذشت. همه ی بر و بچه های فامیل مادری بودند و دیدارها تازه شد. امیدوار بود خانه ی عمه خانم هم همه باشند و حسابی دلی از عزا در بیاورد.
اما همین که وارد شد چشم تو چشم سیمین خانم شد و آن "عروس خانم گلم" گفتنهایش!
بقیه هم با تعجب و خوشحالی می خواستند تبریک بگویند که مامان دستپاچه توضیح داد: ولی ما هنوز جوابی ندادیم!
بابا هم حسابی اخم کرده بود و دلخور شده بود. دور اتاق پذیرایی را سکوت سنگینی پر کرد. مهشید کلافه یقه اش را کمی پیش کشید. احساس می کرد نفس کم آورده است.  بالاخره هم برخاست تا آبی به صورتش بزند. عصبانی بود.
به سرعت به طرف دستشویی رفت. دستهایش را شست و بیرون آمد. با دیدن پسر سیمین‏خانم با حرص نفس عمیقی کشید.
مرد جوان کمی دستهایش را بهم مالید و گفت: می‏دونم وقت مناسبی نیست ولی می خواستم اگه بشه باهم صحبت کنیم.
+: من صحبتی با شما ندارم آقا.
_: ببینین مهشید‏خانم... من... فکر می‏‏کنم که ما... ما.... زوج مناسبی میشیم.
جمله‎‏اش را تمام کرد و نفسی به راحتی کشید.

+: من اینطوری فکر نمی کنم و اصلاً هم قصد ازدواج با شما رو ندارم.
زنگ گوشی‏اش از ادامه‏ی بحث نجاتش داد. با عجله گوشی را دم گوشش گرفت. بدون این که به صفحه نگاه کند، فقط محض کم کردن روی خواستگارش گفت: ای جانم! عشقم! سلام!
چشمهای گرد شده ی پسر سیمین خانم دیدنی بود! با ناراحتی رو گرداند و به اتاق پذیرایی برگشت.
مهشید پیروزمندانه خندید. اما صدای آن سوی خط بلافاصله خنده را از لبش برد.
_: سلام. مثل این که اشتباه گرفتین.
لبش را گاز گرفت. یک صندلی پیش کشید و در حالی که می نشست با یک دنیا شرمندگی گفت: معذرت می خوام. فکر کردم نرگس یا... پریا باشن. یعنی فکر کردم...
کم مانده بود بزند زیر گریه! دوباره سعی کرد توضیح بدهد: ببینین آقای دکتر من... من واقعاً اشتباه گرفتم. در واقع می خواستم شر یه مزاحم رو از سرم کم کنم و اصلاً رو صفحه ی گوشی نگاه نکردم. من...
_: بسیار خب. اشکالی نداره. متوجه شدم. حالا شر مزاحم کم شد؟!
مهشید نگاهی به در اتاق پذیرایی انداخت و ناخواسته خنده خفه‏ای کرد. سری تکان داد و آرام گفت: بله ممنون. امری داشتین؟
_: یه عروسک کوچیک روی کابینت آشپزخونه است. به نظر میاد مال جاکلیدیی چیزی باشه. مال شماست؟
مهشید کلافه نگاهی به اطراف کرد. پدر و مادرش با چند تا از مهمانهای دیگر از اتاق بیرون آمدند. مهشید با عجله گفت: فکر می کنم مال من باشه. ولی مهم نیست. بندازینش دور. دیگه هم با من تماس نگیرین.
_: باشه. هرجور میلتونه. خداحافظ.
+: خداحافظ.
نفس عمیقی کشید. پسر سیمین خانم با غضب نگاهش کرد. بابا رد نگاه او را گرفت، چهره درهم کشید و به تندی گفت: بریم مهشید.
مهشید با عجله از عمه‏خانم خداحافظی کرد و تقریباً خودش را از در بیرون انداخت. همین که به هوای آزاد رسید نفس عمیقی کشید. از دست خواستگارش عصبانی بود. از دست مهراب هم عصبانی بود. با حرص فکر کرد: اصلاً تقصیر خودشه. اگر از اول بهم زنگ نمی زد نه اون اس ام اس اشتباهی می رفت و نه این جواب تلفن عالی!
با حرص نفسش را رها کرد و سوار ماشین شد. آره تقصیر خودش بود. اصلاً کرم از خود درخته! این آقای دکتر چه مشکلی داره که هی زنگ می زنه؟ هان؟! دیگه جواب نمی دم. همین یه جواب عصری برای هفت پشتم بسه!
آخر شب نگاهی به گوشی‏اش انداخت. خوشبختانه دیگر نه تماسی داشت و نه پیامی! نفسی به راحتی کشید. هرچند وقتی یادش می آمد چی جواب داده است داغ دلش تازه میشد! سعی کرد بیشتر از این با فکرش خودش را آزار ندهد و بخوابد.
روز بعد هم خبری نبود؛ و همین طور روزهای بعد. روزهای عید به عید دیدنی و سفرهای کوتاه گردشی گذشت و خیلی زودتر از آن که حسابی رفع خستگی بکند دوازده فروردین رسید که جمعه هم بود.
عصر بابا می‏خواست سری به مغازه اش بزند. مهشید ناگهان گفت: وای من هیچی برای سمانه نگرفتم. میشه بیام مغازه یه ساعت براش بردارم؟
بابا سری تکان داد و گفت: حتماً! این سمانه خانم خیلی حق به گردنت داره. بیا هر ساعتی که فکر می کنی خوبه بردار.
باهم راه افتادند. بابا صبحها کارمند یک اداره بود و عصرها مغازه‏ی کوچک ساعت فروشیش را می گرداند.
همین که وارد مغازه شد چشمش روی یک ساعت دیواری خاکستری سورمه ای ثابت ماند! ساعت مردانه ی شیکی بود! طرح قابش درست مثل مبلهای خانه ی دکتر بود.
از یادآوری‏اش دلخور شد. دلش نمی‏خواست به او فکر کند. دکتر دیگر تماس نگرفته بود. پیامی هم نفرستاده بود. خب دلیلی نداشت بفرستد. مهشید هم همین را می خواست. خودش به او گفته بود!
بابا رد نگاه او را گرفت و گفت: این ساعت خیلی دلگیره بیا یه چیز شادتر براش بگیر.
به سختی نگاهش را از ساعت کند و دور مغازه چشم گرداند. بابا پرسید: ساعت دیواری می خوای یا مچی؟
+: مچی داره... دیواریم همین طور... برای آشپزخونش می خوام.
_: بیا این طرحهای مخصوص آشپزخونه رو ببین. این یکی میوه ای... این سبزیجات... تابه و قابلمه...
نگاهی به طرحهای فانتزی پیشنهادی بابا انداخت. همه قشنگ بودند. نگاه یاغی‏اش دوباره به طرف ساعت سورمه‏ای برگشت.
بابا آهی کشید و گفت: خیلی خب اگه به آشپزخونش میاد همونو بردار. قیمتشون یکیه. زیادم نیست. اگه می خوای یه ساعت بهتر بردار. بالاخره خیلی بهت لطف کرده. اینا چطوره؟
یک سری دیگر را با قیمتی بالاتر نشان داد. اما مهشید ساعتی که به جای اعداد سبزیجات داشت را برداشت و گفت: همین خوبه. متشکرم.
بابا جعبه ی ساعت را داد و پرسید: همه رو دیدی؟ مطمئنی خوبه؟ تعارف نکنی بابا!
امان از نگاه سرکشش! دوباره برگشته بود. بابا ساعت سورمه ای را از دیوار برداشت و گفت: خب اینم ببر. هرکدومو خواستی بده بهش.
هر دو را باتری و تنظیم کرد. به مهشید داد تا توی جعبه بگذارد.
مهشید با عذاب وجدان گفت: نه سورمه ایه رو نمی خوام. واسه آشپزخونش همین خوبه.
بابا گفت: دلت رفته پیشش. دیگه جاش اینجا نیست. بزن به دیوار اتاقت تو خونه ی سمانه خانم.
مهشید به سختی نفسی کشید و آرام گفت: خیلی متشکرم.
بابا با لبخند محبت آمیزی گفت: قابل شما رو نداره.
مهشید با شرم و عشق خندید. بابا دفتر حساب کتابهایش را برداشت و باهم از مغازه بیرون آمدند. وقتی وارد شدند، مامان پرسید: خب ببینم چی برداشتی؟
بابا در حالی که کتش را آویزان می کرد، پرسید: فردا ساعت حرکتت چنده؟
جعبه ی ساعت توی دست مهشید بی‏حرکت ماند. جا خورده به طرف بابا برگشت و گفت: یادم رفت بلیت برگشت بگیرم!
مامان با تعجب پرسید: یادت رفت؟!
بابا هم تکرار کرد: یادت رفت؟!
مامان پرسید: اون وقت فردا می خوای چه جوری بلیت بگیری؟
بابا گفت: روز سیزده فروردین! یه عالمه دانشجو و کارمند و مسافر دارن برمی‏گردن. محاله گیرت بیاد!
مهشید به سختی زمزمه کرد: اتوبوس...
مامان به تندی گفت: محاله بذارم. می‏میرم تا بری و برسی!
بابا گفت: حالا تازه اتوبوس! مگه گیرت میاد امروز؟
مامان گفت: نخیر اتوبوس نه. بگرد دنبال بلیت قطار. دیرم برسی یادت میمونه که دیگه همچین اشتباهی نکنی. مگه همیشه رفت و برگشت رو باهم نمی گرفتی؟
+: چرا ولی این دفعه...
_: این دفعه چی؟
+: این دفعه بلیتم رو تو ایستگاه گرفتم... یعنی... خب یادم رفت برگشت بگیرم.
مامان با حرص رو گرداند. بابا از جا برخاست و گفت: کی یاد می گیری که مسئولیت کاراتو به عهده بگیری؟ همیشه که من و مادرت زنده نیستیم.
و به عنوان ختم بحث به اتاقش رفت و در را بست. مامان هم سکوت کرد. بعد از چند لحظه پیشنهاد کرد: ببین همین آشنای سمانه نمی تونه برات بلیت جور کنه؟
+: روم نمیشه...
_: پس صبر می کنی تا وقتی بلیت پیدا بشه.
مهشید آهی کشید. مامان دیگر نمی خواست حرفی بزند. مهشید هم روی پاشنه چرخید و به اتاقش رفت. جعبه های ساعت را روی میز گذاشت و به آنها خیره شد. اولی را باز کرد. ساعت سورمه ای را بیرون کشید و توی دستش گرفت. از پنجره به بیرون خیره شد. تیک تاک ساعت بیخ گوشش اذیتش می کرد.
ساعت را دوباره بسته بندی کرد و گوشیش را برداشت. دلگرفته به صفحه ی خاموش چشم دوخت. مهراب... جواب آن پیغام اشتباهی. مهراب...
با خودش فکر کرد فقط یه بار دیگه بهش زنگ می زنم. بعدم اگه بلیت جور کرد ساعت رو به عنوان تشکر بهش میدم و از شرش خلاص میشم.
نفس عمیقی کشید و شماره را گرفت. یک بوق... دو بوق... سه بوق... یعنی نمی خواست جواب بدهد؟ بهتر! اصلاً تا هروقت بلیت پیدا میشد صبر می کرد!
_: سلام بفرمایید.
انگشتی بالای لبش کشید. مکثی کرد و با تردید گفت: سلام.
_: حال شما خوبه؟
+: ممنون. شما خوب هستین؟
_: متشکرم. خوبم. بفرمایید.
+: من... من... من یه بلیت می خواستم.
_: بسیار خب. برای کی؟
مهشید از لحن رسمی و اطمینان بخش او نفسی به آسوگی کشید و گفت: فردا اگه ممکنه. می خوام برگردم.
_: باشه حتماً. ببینم چکار می تونم براتون بکنم. تا نیم ساعت دیگه تماس می گیرم. فعلاً خداحافظ.
مهشید نفس بلندی کشید و گفت: خداحافظ!
انگار کوه کنده بود. گوشی را گذاشت و دستی روی جعبه ی ساعت کشید. با خوشحالی از جا برخاست و در حالی آواز می خواند مشغول کادوپیچی جعبه ها شد. صدای دکتر توی گوشش پیچید: میگم نخون!
از یادآوری آن چشمهای خون گرفته ی عصبانی خنده اش گرفت و از جواب بی ربطی که درباره ی گرسنگی اش به او داده بود! گرسنگی چه ربطی به آواز خواندن داشت؟! حتی مهراب بداخلاق هم خنده اش گرفته بود. مهراب بداخلاق عزیز!
خودش از فکرش جا خورد! حیرتزده دست از کار کشید و فکر کرد: از کی تا حالا عزیز شده؟ هان؟! شوخی نداشتیم ها! نخیر عزیز نشده. فقط خیلی ممنونم که رفته دنبال بلیت. همین!
نفس عمیقی کشید و به کارش ادامه داد. جعبه را به زیبایی کادو پیچی کرد. عاشق بسته بندی بود. همیشه کلی طرح فانتزی روی کادوهایش پیاده می کرد و همیشه کلی کاغذ کادوی خوشگل داشت.
بسته را روی میز گذاشت و با رضایت به آن نگاه کرد. گوشیش را از روی میز برداشت و از اتاق بیرون رفت. بابا تلویزیون میدید و مامان در کنارش بافتنی می‏بافت. لبخندی به هر دو زد و گفت: میرم تو حیاط.
مامان نیم نگاهی به او انداخت و گفت: سرده یه چیزی بپوش.
سری به تأیید تکان داد. به اتاق برگشت. ژاکت کلفت زردش را پوشید و دوباره گوشی به دست بیرون رفت. تازه در حیاط را پشت سرش بسته بود که زنگ زد. با عجله گفت: سلام آقای دکتر.
_: علیک سلام. گمونم اسم منو می دونین و نیازی به یادآوری نیست. خوشم نمیاد دکتر صدام کنین.
نفس مهشید بند آمد. لبش را گاز گرفت و گفت: باور کنین اون اس ام اس اشتباهی فرستاده شد! من می خواستم از سمانه بپرسم. من... یعنی... اصلاً...
_: مخاطب جمله من نبودم! معلوم بود که اشتباهی شده. ولی چون اسم من رو پرسیده بودی جواب دادم. قصد جسارت هم نداشتم.
مهشید عصبانی به موهایش چنگ زد. هرچه می خواست این رابطه ی مسخره را تمام کند باز کش می آمد. دوباره زمزمه کرد: اشتباهی شد...
_: اینقدر خودتو اذیت نکن. یادآوریش نکنی خودش فراموش میشه.
مهشید نفس عمیقی کشید و لب باغچه نشست. چقدر لحنش آرام بود. مثل یک دیوار محکم و قابل اعتماد! بدون این که او را بشناسد. بدون این که از گذشته و زندگیش بداند... علاقه ای هم نداشت که بداند!
به آرامی گفت: متشکرم. درباره ی بلیت...
_: جور شد. منتها دنبال درجه یک بودم که گیرم نیومد. درجه دو. به اسمت صادر شده. باز باید تو ایستگاه تحویل بگیری. فردا ساعت سه و نیم.
+: وای یک دنیا متشکرم! پولش که پرداخت نشده انشاءالله؟
_: شده.
مهشید معترضانه گفت: ببینین آخه چرا؟! همین که برام جا پیدا کردین خودش خیلیه! من بیام تهران پولتونو میدم!
_: کوتاه بیا مهشیدخانم. اینقدرم نگو شما!
مهشید قبل از این که بفهمد چه می گوید، معترضانه گفت: من مهشیدخانم نیستم. آقای دکتر مگه چند سالمه؟!
دکتر خندید و گفت: فقط تو اجازه داری احساس پیری بکنی؟ دیگه اگه بگی آقای دکتر و شما کلاهمون میره تو هم ها! من خیلی دست بالا بگیری اگه سی سالم باشه. که اونم هنوز تموم نشده.
مهشید آهی کشید. چرا تمامش نمی کرد؟
آرام گفت: برام فرقی نمی کنه چند سالتونه. ممنون که بلیت پیدا کردین. بازم متشکرم. خداحافظ.
_: من حرف بدی زدم؟!
+: نه.
_: پس...
+: من... من نمی خوام ادامه بدم.
این بار مهراب بود که نفس عمیقی کشید. مکثی کرد و بالاخره گفت: الان این حرف چه معنی ای میده؟ یه جور ناز کردنه؟
مهشید با عجله گفت: نه. جدی گفتم. من اهلش نیستم.
مهراب با لحنی سرد و جدی گفت: بسیار خب. خداحافظ.
مهشید ساکت گوش داد. لحظه ای بعد تماس قطع شد. چهره ی جدی و اخم آلودش پیش چشمش جان گرفت. این لحن سردش از صد تا فحش بدتر بود! با خودش گفت: خراب کردی مهشید! طرف نوکرت نبود که بره برات بلیت جور کنه، پولشم نگیره، بعدم بهش بگی دیگه زنگ نزن. ولی آخه...
با بدبختی به گوشی خاموش خیره شد. به سنگینی از جا برخاست و به اتاق برگشت. عذاب وجدان داشت و نمی فهمید چه کاری درست و چه کاری غلط است.
مامان پرسید: طوری شده؟
سری به نفی تکان داد و به طرف اتاقش رفت.
_: مهشید با تو ام. چی شده؟
بدون این که برگردد، گفت: هیچی.
_: برای بلیت چکار کردی؟
این بار رو گرداند. نگاهی به بابا و نگاهی به مامان کرد. آرام گفت: آشنای سمانه برام پیدا کرد.
_: خب حالا چرا دلخوری؟
+: نمی خوام برم. دلم تنگ میشه.
و با بغض به اتاقش رفت و در را بست. مامان به دنبالش آمد. کنارش نشست و یک موعظه ی طویل اخلاقی درباره ی این که درست نیست که درسش را نصفه رها کند، تحویلش داد. بعد هم با بوسه ای بر پیشانیش حرفهایش را تمام کرد.
با ورود مهدی و نسترن حال و هوایش به کلی عوض شد. دو سه روز بود که از سفر برگشته بودند و هنوز نشده بود که درست و حسابی دیدن کنند. مهدی مرغ بریان خریده بود. دورهم مشغول خوردن شدند. شب خوبی بود و خوش گذشت. یک شب خانوادگی شیرین.
صبح روز بعد هم با عده ای از فامیل پدری و مادری به سیزده بدر رفتند. طبق توافقشان خیلی زود راه افتادند که هم به شلوغی نخورند و هم این که مهشید به موقع به ایستگاه برسد. چمدان مهشید را هم توی صندوق عقب گذاشتند که دیگر مشکلی نباشد.
تمام روز به گردش و تفریح والیبال و آتش درست کردن و سبزه گره زدن گذشت. مهشید اینقدر جیغ زده که صدایش گرفته بود. چای ذغالی را سر کشید و با خنده به دخترهای فامیل که هنوز مشغول سبزه گره زدن و شوخی کردن بودند چشم دوخت.
شیدا جلو آمد. خودش را کنار او رها کرد و پرسید: سبزه گره زدی؟
مهشید با خنده گفت: آره چند جفت!
شیدا بشکنی زد و گفت: چه عالی! سال دگر، خونه شوهر، بچه بغل! الهی یه شوور دکتر بامرام باسواد نصیبت بشه.
چای به گلوی مهشید پرید. سرفه ای زد. شیدا محکم به پشتش زد و پرسید: چی شد؟  اسم دکتر بردم خوشت اومد؟
مهشید از جا برخاست و در حالی که استکانش را پر می کرد، گفت: نه بابا دکتر جماعت به درد شوهر بودن نمی خوره. وقتش مال مردمه نه خونوادش.
شیدا ابرویی بالا انداخت و گفت: عوضش کلاس داره!
مهشید جرعه ای چای نوشید و گفت: صد سال سیاه این کلاس و ژست رو نمی خوام که پزش مال بیرون باشه و بدبختیش مال من!
_: ای بابا تو چقدر بدبینی!! مگه دکتر بامرام نداریم تو مملکت؟
+: قحطی شوهره. نه دکتر بامرام داریم نه مهندس. خیالت تخت.
همان موقع پسر خاله ی هجده ساله اش که داشت چای می ریخت و جمله ی آخر را شنیده بود، گفت: ای بابا مهشید یعنی اینقدر وضع بده؟! خودم میام خواستگاریت. غصه نخور.
مهشید به تندی گفت: بپا نچایی!
_: دارم چایی می خورم نچایم. دیگه؟ امری باشه؟
+: فرمایشی نیست. بفرمایید.
_: اوه چه بهش برمی خوره! والا من فقط می خواستم کمک کنم! و اِلا چیزی که فراوونه واسه من دختر خوب و خوشگل و بامرام و باکلاس.
و با چشمک و خنده ای دور شد.
مهدی از دور صدا زد: مهشید!
و به ساعتش اشاره کرد. مهشید سری به تأیید تکان داد و از جا برخاست. با همه خداحافظی کرد و با مهدی و نسترن به ایستگاه قطار رفت. این بار هم بلیت را راحت گرفت و سوار شد.

نظرات 35 + ارسال نظر
ارکیده صورتی شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:39 ب.ظ

شاذه جونم من نرفتم! یعنی کامپیوترمو نبردم! برادرم و خواهرزادم یه کم دستکاریش کردن فعلا که مشکلی نداره تا ببینیم بعد چی میشه.
اطلاع دادم اگه وقت آزاد پیدا کردی و تونستی و خواستی برامون پست بذاری بدونی که من هستم و با خیال راحت بذاری!
راستی آقا محسن و آقا رضا خوبن؟ بهتر شدن؟
شما هم با این همه مشغله مواظب سلامتی خودت باش عزیزم.
دوستت دارم.

چه خوب! انشاءالله همیشه خودت و عزیزانت و وسایلت سلامت باشی :*
شکر خدا بهترن. ممنونم گلم :*
منم دوستت دارم :*

راز شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:11 ب.ظ http://shahtut22.blogfa.com

سلام شاذه عزیز !
انشاا... همیشه شاد و خوش باشی
شاذه جان من فراموش کردم زمانی داستانی خوندم با موضوع دختری که علاقه ی وافری به اشپزی داشت و پسری که فکر می کنم مترجم بود و دختر سرمراسم خواستگاری فرار کرد .
من فکر می کنم این کتاب از نوشته های شما بود .
اگه اینطوره میشه اسمش و بگید . دو روزه تمام کتابهاتون و بهم ریختم ولی پیداش نکردم .

سلام دوست من
متشکرم. سلامت باشی
قصه ی بگذار تا بگویم بود. تو دانلودیا هست. تو آرشیوم موجوده که الان خاطرم نیست مال چه تاریخیه.

بیگودی شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:54 ب.ظ

سلام شاذه عزیز
میشه زود به زود بنویسی،و هرچه زودتر داستان رو جمع کنی
ممنون خانمی

سلام دوست من
متاسفم نمیشه! این چند وقت بچه هام خیلی مریض بودن و اصلا فرصتی برای رسیدن به تفریحاتم نداشتم

گلی شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:48 ق.ظ

میدونم هر موقع وقت کنین چیزی بنویسین پست می ذارین :)
دلم تنگ شده براتون

متشکرم از لطف و درکت گلی جان
منم دلم برات تنگ شده بود ♥

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:34 ب.ظ

شاذه جون احتمالا من بازم از فردا یه هفته کامپیوتر نداشته باشم! هنوز نیومده دوباره ایراد پیدا کرده !ایندفه پاورش مشکل داره
مواظب خودت باش خانومی

آخ... انشاءالله خودت و خانوادت سلامت باشین و کامپیوترت هم زود زود درست بشه ♥♥♥
مرسی از این که خبرم کردی ♥♥♥

رها پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:01 ب.ظ http://www.3centaur.blogfa.com

سلام خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ممنون:*************************************************************
♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥

سلام
وای رها شرمنده می کنی! امیدوارم برات خوب باشه :*******************************************
♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:00 ق.ظ

آخی عزیزم. چقدر بد! رضا کوچولو طفلونکی! این آقا رضا هم مثل برادرزاده من همش مریضه! تا میان یه ذره جون بگیرن دوباره مریضن....
به آقا محسن گل(درست گفتم؟ یا حسن آقا؟) بگو خیلی مواظب خودش باشه حالا که میره مدرسه.
ان شاالله که هرچه زودتر هرچی مریضی و درد از خونتون و وجودتون خارج بشه عزیزم.
خانومی صدقه بذار کنار ان شاالله که زودتر خوب میشن.
خداقوت عزیزم
فدای شاذه بانوی پر مشغله

زنده باشی گلم. خیلی ممنونم از همدردیت ♥ آره تقریبا ماهی یه دفعه تو سه ماه اخیر مریض بوده :-( بازم شکر خدا....
بله محسن :-) متشکرم. بله خیلی سفارش کردم. حالا شکر خدا باز پنجشنبه جمعه تعطیله انشاءالله کمی قویتر میشه.
سلامت باشی گلم. انشاءالله خودت و همه ی عزیزانت خوب و خوش باشین ♥
زنده باشی ♥

ارکیده صورتی چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:03 ب.ظ

شاذه جونم پسر گلت خوبه؟ خوب شده به سلامتی؟ خودتون خوبین؟

خیلی ممنونم ارکیده جون. شکر خدا بهتره. هنوز خیلی سرفه می کنه ولی دیگه امروز طاقت نیاورد و رفت مدرسه.
حالا نوبت رضا شده از دیشب تب بالا و بی اشتها. رفتیم دکتر گفتن گلوش چرکیه.
چی بگم.... به همینا بگذره انشاءالله. خدایا شکرت

shalil چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:51 ب.ظ

سلام وای دمش گرم اگه بلیت نمی گرفت براش جزغاله می شدم هیییییی خو منم دلم. خواست شوور دکتر با مرام دلم سبد کالا می خواد!!!!!!

سلاااااام شلیل گلی! خووووبی؟ کجایی؟
نهههه جزغاله نشو :-D
می فرستم تو سبدت :-D

رها دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:03 ب.ظ http://www.3centaur.blogfa.com

سلام:-*
کلی دوست داشتم:-*
کلی مرسی :-*
یه کامنت سریع از رهای بی اعصاب...

سلام :-*
مرسی :-*
تو وبت جواب دادم و اینقدر درگیر خلاصه کردن حرفام بودم که از این همه مهربونی و حسن ظنت تشکر نکردم!!! خیلی ممنونم از محبتت عزیزم. شاد و خوشحال باشی همیشه گلم ♥

حانیه دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:11 ب.ظ

سلام بانو ...
احوال شما ؟!!!
این پست خیلی تپل بود . دمتون گرم .
دل ما بیشتر تر تنگ شده براتون .
یه جا مهمون بودیم بعد مادر شوهر صاحب خونه هی راه به راه به من میگفت عروس خانم عروس خانم ( واسه پسر کوچیکه میخواستن بیان خواستگاری) بعد میگفت ای وای همش تو رو با عروس بزرگم اشتباه میگیرم !!!
من
مامانش
پسره
بقیه مهمونا
ارزو به دل گذاشتمشون خخخخ
مهشید خود درگیری داره ها . میگه زنگ نزن بهم ... بعد خودش میزنگه !!!
دلم خیلی براتون تنگ شده بود ...

سلام عروس خانم گل
خوبی؟ منم دلم برات تنگ شده. امیدوارم خوشحال و خوشبخت باشی
هاهاها چه بامزه! خوبه آرزو به دل موندن ;-))))
آره این طفلکی خودشم نمی دونه چی می خواد!
دل به دل راه داره...

خاله سوسکه دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:05 ب.ظ

سلام شاذه جون
ممنون بابت قسمت جدید داستان

یه حسی دارم
احساس می کنم از دستم ناراحتی
برای ایرادای بنی اسرائیلی که گرفتم
اگه حسم درسته و ناراحتی ، که معذرت می خوام و قصد بدی نداشتم
اگه هم حسم اشتباه و نارحت نیستی که خدا را شکر

کماکان دوستت دارم
موفق و پیروز باشی

سلام عزیزم
خواهش می کنم
نه بابا این چه حرفیه؟! اصلا اینطور نیست! من باید خیلی زودرنج و ننر باشم که سر یه انتقاد ساده قهر کنم!!!!

منم دوستت دارم عزیزم
سلامت باشی ♥

حانیه دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:43 ب.ظ

با سلام
سایت گوگل دوباره رای دادن برای تغییر نام خلیج فارس رو قبول می کنه
۳۰ ثانیه هم طول نمیکشه
انتظار میرفت که بعد از تلاش های بیهوده دشمنان در رابطه با تغییر نام خلیج فارس ، اقدام دیگری نکنند.سهم ما تقریباً بیش از ۷۹% در مقابل کمتر از ۲۱% بود اما امروز تعداد رای دهنده ها به بیش از ۷۵۹،۰۰۰ نفر رسیده و
با تاسف فراوان سهم ما از ۷۹% به​۵۰% رسیده واین یک فاجعه است.
یادتون باشه که این رای گیری مربوط به کمپین ۱،۰۰۰،۰۰۰ امضای شرکت گوگل است و
نذارید که دوباره نام خلیج فارس به خلیج ع ر ب ی تغییر پیدا کنه
پس رو این لینک کلیک کنید و رای بدید
http://www.persianorarabiangulf.com/index.php
لطفا این پیام رو به هر کسی که میتونید، ارسال بفرماییدتا رای دهد..

گلی یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:32 ب.ظ

مرسی شاذه خانم جون
بووس!!

خود درگیری های مهشید رو دوست دارم.
منم همینطورم، میگم به فلانی فکر نکن دختر، بعد عین پاپ آپ میپره وسط!!
دکترم دوست دارم. سنگینه و رنگینه! ولی شاید اگه زود قهر نکنه مهشید بتونه بهش اعتماد کنه

فعلاً

خواهش می کنم عزیزم
بووووس!!

مرسی. خوشحالم که لذت می بری!
آره. افکار مزاحم معمولا اینجورین
آره نباید قهر کنه :)

برگ سبز یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:11 ب.ظ http://ma-vie.blog.ir

:))))
واقعا اینطوری می خونین؟ :))
جالب بود و البته عجیب
ma vie به زبان فرانسه ینی "زندگی من" -- ( مَ وی ) هم خونده میشه D:

راجع به نظر واقعا نمیتونین؟ چرا؟
عجیبه
شاید گیر داشته :-؟؟
میگم چرا شاذه جان به ما محل نمیدناااا :دی
خلاصه به ما سر بزنین خانوم گل :*

واقعا! هردفعه هم جا می خورم و فکر می کنم از تو بعیده!

آهاین! پس باید به لهجه ی فغانسوی بخونیم

نمی دونم والا! شاید اشکال از موبایله. ولی با دو تا بروزر امتحان کردم بازم نشد!

کم محلی نیست. کم فرصتیه که اجبارا هر وقت شد با موبایل سر می زنم...

ارکیده صورتی یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:22 ب.ظ

عزیزم ؛ طفلکی پسرتون! آخی. ناراحت شدم . ان شالله که زودِ زود, خوبِ خوب بشه.
مواظب خودتون باشید عزیزم.
سلامتی شاذه جون و خانوادش
یه دنیا ممنون که با این همه مشغله و نگرانی بازم برامون مینویسی عزیزم.
این شکلکا چرا قلب و بوس نداره آخه!!!!!
بوس بوس بوووووووووس

خیلی ممنونم ارکیده جون. سلامت باشی و خوشحال همیشه

خواهش می کنم. نوشتن همیشه آرومم می کنه

آره!! باید بدم بلورین جان یه فکر اساسی براشون بکنه! حالا نگران نباش. بوسشون خیلی زشته

بوس بوووووس بوووووووووس

نازلی یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:29 ب.ظ

خیلی خوب بود...
ممنون:)
دیشب کلی شاد شدم:)
داشتم وارث ناشناس می خوندم بعد که تموم شد سر زدم به این جا و دیدم بعله....
شاذه جون من یه سوال برام پیش اومد از وارث ناشناس، شاید یادت نباشه که عیبی نداره....ولی چرا عمو پرویز یعنی همون که مرد، فقط از بین بچه های عمه به سهراب ارث داد؟ به خاطر شباهتش به پدربزرگ؟
ممنون

سلام گلم
خواهش می کنم. قابلی نداشت

والا یادم نیست. گمونم دلیلش همین بود :-D

سپیده یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:28 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

سلااااااااااام
خوبید؟؟
چه ژست طولانی بووووووود!! خیلی عالی بود!
طفلی مهشید اگه یکم کمتر خجالتی بود الان دکتر کاملل تور کرده بود!
خوب شد سن دکتر فهمید!!
یک دکتری مهندسی هم برای ما بفرست
ترجیحه مهندس!
کاری هم که نکرده ولی دائم به خودش شک داره!

سلاااااااام
خوبم. تو خوبی؟؟
مرسییییییییی!!
آره والا!
:-D آره دیگه دکتره سنشو لو داد
چشم چشم. نشونی پستی بده می کنم تو پاکت می فرستم برات :-D
واقعا!

! یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:28 ب.ظ http://didar-e-nazok.blogfa.com

و خود درگیری های مهشید!
منم هر جا کاغذ کادو خوشگل ببینم میخرم

بله بله
چه خوب! منم دوست دارم

دختری بنام اُمید! یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:47 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

قبلی من بودم

خوشوقتم :-D

[ بدون نام ] یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:46 ق.ظ

واقعا کرم از خود درخته :)))))))))))))))
ممنون عزیزم این پست طولانی چسبید:***
با اینکه خیلی سرم شلوغه و کلی کار دارم اما نمیتونم از خیر داستان بگذرم، ببین با دل ما چه کردی شاذه جان

ها والا بلا: )))))))))
خواهش می کنم گلم. نوش جان: ******
خیلی ممنونم که بازم وقت میذاری و می خونی

برگ سبز یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:15 ق.ظ http://ma-vie.blog.ir

مرسی شاذه جون (منو با اسم جدید می شناسین که؟ :پی )

پست مفصلو خوبی بود فقط یه چیزی از دکتری با اون ادا اطفار هایی مثل اینکه پرستار خانوم نمی خاستو اخلاق تندش و خانواده ای با اون تندی که دختر تو خونه دکتر دیدن هوار کشیدن، یهو همچین رفتار لوسی بعید بود (یعنی چی که دکتر و شما صدام نکن؟! نه به اون شوری شور نه به اون بی نمکی، به این زودی که پسر خاله نمیشن، ایشششش، جلفففف)
صد رحمت به مهشید که خودش جمع می کنه قضیه رو پررو نشه
والاااا
:))))
ممنون شاذه جونم :*

خواهش می کنم
بله بله کلا تو کار طبیعتین ;-)
من نمی تونم برات کامنت بذارم :-( هنگ می کنه می پره بیرون! می خواستم بپرسم این نشونیت خلاصه ی چیه؟ من هردفعه می خونم "معاویه" راستش دلم می گیره


خیلی ممنونم. لطفا جواب بهارخانم رو بخون.
آره مهشید اجازه نمیده زیاد جلو بیاد :-)

خواهش می کنم :-*

silver یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:22 ق.ظ


شنااااام عزیزم
خوووبی؟
منم خویم خدا رو شکر فقط دلم یه سفر توووپ میخواهد

این دکی 2تا رو داره ها :)) خدا اصلا بیمارش نکنه دیگه
هوووووراااا از قسمت بعد دکی جون بیشتر رژه میره


نی نی رو ببوس
تاتا


علیک شنااااااام
شکر خدا که خوبی. منم خوبم. دلم دریای جنوب می خواد!

آره. الهی آمین :-D
بله بلهههه :-D


مرسی گلم
تاتا

رها یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:25 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

وای!!! شاذه جونی عالی بود!!!
نمی دونم چرا حس نزدیکی داشتم با این قسمت... ممنون که می نویسی... گاهی موقع خوندن این داستان حس خاصی بهم دست می ده ...
بازم مرسی! اف!!! چقدر احساساتی شدم
همیشه شاد باشی

خیلی ممنونم رهاجونم!!!!
جدا؟! خیلی دوست داشتم کمی به قلم و شخصیت تو شبیه تر بود اما نتونستم خوب پرداختش کنم...
خواهش می کنم. رها و احساساتی شدن اتفاقیه که کم پیش میاد
سلامت باشی عزیزم

سهیلا یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:29 ق.ظ

سلام شاذه جووون ....
الان دیدم در مورد بیماری پسرت نوشته بودی ... امیدوارم حالش بهتر شده باشه . با این ترتیب خیلی هم اذیت شده حتماً ...
خیلی لطف کردی که برامون نوشتی عزیزم ...
بنظر میرسه محبت مهشید شب عید و پرستاری از جناب دکتر حسابی مهر مهشید رو بدلش انداخته ...
حالا هی مهشید میخواد ازش فرار کنه و نمیشه ... ساعت سورمه ای هم خیلی باید شیک باشه ...
پس یه ملاقات هم بابت تحویل هدیه خواهند داشت احتمالاً ...
خوش و سلامت باشی شاذه جون ...

سلام عزیزمممم
خیلی ممنونم. کمی بهتره شکر خدا. بله خیلی طفلکی اذیت شد
خواهش می کنم. حالش که بد بود تنها تسکین خاطرم این بود که فرصت کوتاهی پیدا کنم و بنویسم...
آره. هی دنبالش میاد...
بله دیگه اجبارا دوست میشن :-)
متشکرم. به همچنین شما ♥

بهار خانم یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:59 ق.ظ



شاذه بانو این دکتره یهویی به طور خیلی عجیبی تغییر نکرد؟
اصلا من به جا مهشید شکه شدم!!!!!!!

والا خیلی سعی کردم یهو لوس نشه. دکتر شب اولی مریض بود و بدخلق. ضمنا وجدانش اجازه نمی داد یه دختر غریبه شب رو تو خونش باشه. اینم حالشو بدتر می کرد. ولی گذشته از اینها از مهشید خوشش اومده

مهشید یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:26 ق.ظ

حالا خوب شد ساعتو باباش بهش داد یه بهونه جور شد واسه دیدار دفعه بعدی

ها والا! حالا ساعتم نبود لابد می رفت عروسک جاکلیدیشو بگیره

sokout یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:22 ق.ظ

سلام
مرسی خیلی عالی بود

سلام
قابلی نداشت سکوت جان

ارکیده صورتی یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:21 ق.ظ

سلام بر شاذه بانوی نمونه؛تکدونه؛عزیزدردونه.
منم علاقه زیادی دارم به بسته بندیای خوشگل و همچین فانتزی! به نظرم بسته بندی مهمتر از خود هدیه س! یه کلکسیونم از کاغذکادوهای خوشگل دارم!!!
درک میکنم مهشید تو چه تردیدی مونده. هم سختشه با دکتر گرم بگیره...هم سختشه قطع رابطه کنه!
آخی عزیزم کی بیمار شده؟ ان شاالله زودتر سلامتیشو کامل به دست بیاره.
خداقوت بانو
الهی هم خودت هم خانوادت همیشه سلامت باشید عزیزم
ممنون شاذه جونم

سلام بر ارکیده ی مهربونم
منتظرت بودم
منم خیلی خوشم میاد خوشگل کادو بپیچم. ولی راستش تنبلیم میاد میدم دست دخترم. ولی زمان مجردی کلی کیف می کردم که هر کادو رو یه مدل بپیچم.
آره. خیلی شک داره.
پسر بزرگم ذات الریه و سینوزیت شدید شده. بعد از دو هفته تب و سرفه حالا با آنتی بیوتیک تو سرم کمی حالش بهتره شکر خدا.
خیلی ممنونم عزیزم. سلامت باشی
به همچنین تو و همه ی عزیزانت
خواهش می کنم

azadeh یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:49 ق.ظ

shazze joon mesle hamishe aalie :) khaste nabashin :*

مرسی آزاده جونم

زینب یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:28 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com

می دونم نمی شه !

خودم چشیدم می دونم نمی شه . هرچقدر بگی اصلا چیزی نیست..سخت نیست ولی ته قلب واست سخته...
با اینحال توکل به خدا....ایشالا خدا همه ی مریضا رو شفا بده ، مخصوصا عزیزانی که اطرافمون هستن !

آره نمیشه... فقط خدا کنه ناشکری نکنم... از این بدتر خیلی هست... این که معمولیه... فقط جگرم هزار تکه میشه از دیدن آنژیوکت تو دستش...
انشاءالله می گذره و خوب میشه...
خدا برای هیشکی پیش نیاره. انشاءالله خوب و خوش باشی کنار عزیزانت همیشه

نرگس یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:22 ق.ظ http://mahpop.ir

سایتت فوق العادس
هیچ میدونستی میتونی تک تک کسایی که میان وبلاگت میتونی پول دریافت کنی؟
سیستم رایگان ماه پاپ به تو این امکان رو میده بدون کمترین زحمتی از سایتت پول در بیاری

mahpop.ir

:))))))))
پاپ آپ؟!!! اسمتو تو پست قبل بردم پیدات شد؟ :)))))

زینب شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:57 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com

مرسی !

اوممم...پس بلاخره می تونم بگم داستان منم نوشتی !!

هی...یادش بخیر !! قصه گو رو می گم...سر اون معلم زبانم که مرد بود چقدر شوخی کردیم و خندیدیم ! قرار بود شما دوتا منو بنویسین ها !! یادتون باشه...اون که در رفت ! تو هم که کلا به روی خودت نمیاری !! (َشوخی می کنمااا ! )

پ.ن : شاذه جونم...غصه نخوری ها ! همین الان کامنتتو دیدم ! ایشالا زود ِ زود خوب می شه !
خیلی ناراحت شدم ! حتما دعاش می کنم !

خواهش می کنم!

آره می تونی بگی به جای معلم زبانم دکتر کاشتیم دکتر و معلم زبان نداریم که

عزیزممم.... مگه می تونم غصه نخورم؟ خدا رو شکر داروش هست و یه کمی حالش بهتره.
ببخش گلم. خیلی ممنونم از دعات

سارگل شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:39 ب.ظ

سلام شاذه جون خوبی خسته نباشی
داستانهاتو دوست دارم چون خیلی ساده و بی شیله پیله هستند مثل زندگی خیلی از ما می مونن. تازه و با طراوتن یه جور احساس خودمونی بودن باهاشون میکنم خیلی به دل من میشینن دوستشون دارم. شخصیت مهشید منو یادملیکا توی داستان باغچه مینو می اندازه قلمت و زندگیت همیشه گرم
امیدوارم همیشه خودت و خونوادت خوش باشید و غمی توی دلتون لونه نکنه خانم گل

سلام سارگل جونم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
متشکرم از این همه لطف و مهربونیت عزیزم
سلامت باشی و خوشحال همیشه در کنار عزیزانت

زینب شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:08 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com

خسته نباشی شاذه جون !

خیلی خوب بود...هیچ ایرادی نمی تونم بهش بگیرم...جز این که زیادی قابل لمسه و یه وقتایی منو بیش از حد یاد خودم میندازه !!

این مهشید یا رها شبیه منن....؟ نمی دونم...ولی چرا حس می کنم واکنشاشون مثل منه ؟

سلامت باشی گلم

خیلی ممنونم عزیزم. چه جالب!
مهشید شبیه توئه. ولی شخصیت رها فرق می کنه. نتونستم تو قالب مهشید نشونش بدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد