ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (19)

سلاممم
یه پست کوچولو داریم :)

آبی نوشت: ارکیده صورتی ناپیدایی. خوبی؟ یه خبری بده.

از قطار پیاده شد. چمدانش را هم پایین گذاشت و نرمشی به گردن خسته اش داد. در حالی که چمدان را به دنبال خود می کشید راه افتاد.
بابا به استقبالش آمده بود. اینطور که می گفت مهدی بعد از سال تحویل با زن و بچه اش به مسافرت رفته بود.
مهشید دلگرفته به توضیحات بابا گوش داد. مهدی سال تحویل را بود و بعد رفته بود! اگر مهشید زودتر برگشته بود می توانست برادرش را هم ببیند.
ذهنش به خانه ی سرد و گرفته ی مهراب پر کشید. به سال تحویل بی روحی که کنار هم گذرانده بودند. یعنی الان دکتر چکار می کرد؟ حالش خوب شده بود؟ پدر و مادرش کنارش مانده بودند؟ اصلاً کجا ساکن بودند که سال تحویل راه افتادند و صبح به آنجا رسیدند؟ چرا تنها زندگی می کرد؟ حتماً دانشجوست!
برای تنها جوابی که پیدا کرد سری تکان داد و سعی کرد ذهنش را از دکتر اخمو خالی کند. به طرف بابا برگشت. داشت همراه با ترانه ای که از رادیو پخش میشد زمزمه می کرد. نگاه مهشید را دید. نگاهش کرد و لبخند زد. مهشید هم لبخند زد و احساس کرد وجودش از عشق لبریز می شود. چقدر خوب بود که به خانه برگشته بود!
مامان با خوشحالی به استقبالش آمد. حیاط را آب پاشیده بود و همه جا بوی بهار می آمد. باهم وارد شدند. صبحانه ی مفصل مامان هنوز روی میز آشپزخانه بود. مهشید با اشتها مشغول شد و مامان مشغول تعریف کردن از اتفاقهای مختلفی که این چند وقت افتاده بود.
بابا هم توی هال نشست. تلویزیون را روشن کرد و مشغول گوش دادن به اخبار شد. چه سر و صدایی! چقدر زندگی! کاش مهدی و نسرین و میناکوچولو هم بودند. آن وقت عیشش تکمیل میشد. مهدی شوخی می کرد، نسرین می خندید و مینا شادمانه غان و غون می کرد. برخلاف خانه ی سرد و ساکت آن دکتر اخمو!
اککهی! این یارو چرا دست از سرش بر نمی داشت؟ نه طپش قلبی بود نه ماجرای عاشقانه ای. فقط مثل یک "پاپ آپ" مزاحم هر لحظه روی پس زمینه ی ذهنش سر می کشید!
از تصور پاپ آپ مزاحم خنده اش گرفت و در ذهنش برای بار هزارم آن ضربدر گوشه اش را  زد و از صفحه حذفش کرد.
مامان با تعجب گفت: مثل این که بدت نیومده ها!
و لبخندی شیطنت آمیز گوشه ی لبش جان گرفت. مهشید با تعجب به لبخند مامان چشم دوخت و پرسید: از چی بدم نیومده؟
و بلافاصله فکر کرد: یعنی مامان فهمید من دارم به چی فکر می کنم؟ غلط نکنم حتی اگر هم فهمیده باشه هم معنی پاپ آپ مزاحم را متوجه نشده!
و این بار بیشتر خنده اش گرفت. نیشخند مامان جمع شد و این بار با دلخوری گفت: مثل این که حواست نیست من دارم چی میگم.
مهشید خنده اش را جمع کرد و سرش را تکان داد. به تندی گفت: معذرت می خوام. حواسم نبود. یه همکلاسی داریم بهش میگیم پاپ آپ! یاد اون افتادم خنده ام گرفت.
پاپ آپ لقبی بود که کامیار به اظهار نظرهای بی موقع بچه درسخوان کلاس که هر لحظه جلوی استاد دستش را بالا می گرفت، داده بود. مهشید خوشحال شد که یادش آمد که ریشه ی این اسم کجا بوده و مجبور نشد از دکتر اسم ببرد!
مامان اما توجهی نکرد و پرسید: حالا چه ربطی به حرف من داره؟
مهشید لیوان شیرش را سر کشید و گفت: هیچ ربطی. من همین جوری یادم اومد. ببخشین حواسم پرت شد. حالا موضوع چی بود؟
مامان با بی حوصلگی چهره درهم کشید و گفت: گفتم سیمین خانم شب عیدی زنگ زد.
مهشید با قیمانده ی نان را توی کیسه گذاشت و جدی پرسید: خب؟
_: گفت پسرش ترم آخرشه و داره فارغ التحصیل میشه.
مهشید برخاست. نان و پنیر را برداشت و گفت: به سلامتی.
در یخچال را باز کرد. پشتش به مامان بود. مامان گفت: گفت عید نوروزی اومده تعطیلات. می خواست ببینه اگه اشکالی نداره برای امر خیر خدمت برسن. گفتم تو این تعطیلات نمیای. گفت اگه برگشتی بهشون خبر بدیم.
تا میشد جلوی یخچال معطل کرده بود. در را بست. لیوانهای خالی را توی سینک گذاشت. چهره ی جدی مهراب پیش چشمش جان گرفت! لعنتی! چرا نمی رفت؟
با ناراحتی گفت: من که یه بار دیگه هم گفتم. فعلاً قصد ازدواج ندارم.
در ذهنش دوباره ضربدر قرمز را زد. نخیر انگار تبدیل به ویروس شده بود و خیال رفتن نداشت! باید به دنبال یک آنتی ویروس درست حسابی می گشت! مثلاً همین خواستگار تازه چطوره؟
احساس کرد حالش بهم می خورد. در حالی که به سختی آب دهانش را قورت میداد که بالا نیاورد به طرف مامان برگشت و گفت: نمی خوام.
مامان چهره درهم کشید و گفت: حالا بذار بیان. حرفاتونو بزنین. والا من خجالت می کشم بس که چپ و راست زنگ زده. خودت بهشون بگو نمی خوای تموم بشه.
لب به دندان گزید. دستش را با حوله خشک کرد.
مامان به در آشپزخانه اشاره کرد و گفت: گوشیت داره زنگ می زنه.
به اتاقش رفت. گوشی را روی میز آینه رها کرده بود. اسم دکتر مهراب افخمی روی میز و توی آینه روشن بود و گوشی با ویبره و زنگ دور خودش می چرخید.
چند لحظه به آن خیره شد و بعد تماس را رد کرد. گوشی را توی دستش فشرد و روی تخت نشست. پیامی رسید: سلام خوبی؟ به موقع رسیدی؟
مهشید غم گرفته به گوشی خیره شد و از خودش پرسید: چرا می پرسی؟
بعد با حرص فکر کرد: نخیر آنتی ویروس به کار این یارو نمیاد. باید از بیخ و بن فرمت بشه!
مشکل اینجا بود که مطمئن نبود که می خواهد حذفش کند یا نه؟
با تردید روی کلیدها دست کشید. دو سه کلمه نوشت و پاک کرد. دوباره شروع کرد: سلام. خوبم. ممنون. رسیدم. شما خوبین؟
_: متشکرم. بهترم.
گوشی را توی جیبش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. مامان داشت نهار درست می کرد. مهشید هم مشغول کمک کردن شد.

نظرات 20 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:07 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

یه عالمه دوستت دارم
ممنون عزیزم خیلی خوب بود
راستی بابت اون راهنمایی هم خیلی ممنون، خیلی ماااااااهی

منم دوستت دارم ♥

ارکیده صورتی شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:21 ق.ظ

فدات عزیزم.قربون مهربونیت.
لطفا همه داستانای بلاگ قبلیتونو که اینجا نیست بفرستید. من منتظر میمونم خانومی. فقط شما یادت نره ها!
بازم شرمنده از زحمتم
قربونت برم عزیزم.ممنون

زنده باشی گلم
نه انشاءالله یادم نمیره. امیدوارم هرچه زودتر کمی وقت آزاد پیدا کنه بتونه درستشون کنه
زنده باشی خانمی

سهیلا پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:17 ق.ظ

سلام شاذه جووون ...
خدا رو شکر دخترمون رسید کنار خانواده اش ...
نرسیده خواستکار هم که اماده به خدمت هست
جناب دکتر هم نه به اون اولش که اونقدر تلخ بود نه به الانش که هی تند و تند خبر میکیره
غلط نکنم مهشید خانم ما یه تکونایی به احساسشون داده ها
ببینیم دفعه ی بعد با جه بهونه ای تماس میکیره

خیلی ممنون از لطفت شاذه جون ... خوب و خوش باشی عزیزم

سلام عزیزمممممم
بله خدا رو شکر :-)
بله بله :-D
آره! غلط نکنم دلش گیر کرده ;-)
آره یه ذره! به خودش نگو رم می کنه :-D
بهونه هم پیدا میشه :-P
خواهش می کنم گلم. به همچنین ♥

گل سپید چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:17 ب.ظ

یه قسمت جدید
این کی چرا هی به دختر مردم اس میده چه دلیلی داره آخه نه واقعا چرا
ولی از این خواستگاره خوشم نیومد
در هر حال یه دنیا مرسسسسسسسسیییییییییییی شاذه جونم


ازش خوشش اومده :-)
منم :-[
خواهش می کنم گلمممممم ♥

مهشید چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:14 ب.ظ

شاذه جون بازم داستان هست؟هورااا
من چون با بلاگ قبلیت آشنا نبودم نمیدونستم فکر میکردم فقط همینا هست...چه طوری میشه اونا رو پیدا کرد؟

بله یکی دو تا که زیاد دوست نداشتم نذاشتم اینجا. ولی بیشترشون فرمتشون ورد نیست. منم اشتباها زدم همه رو بهم ریختم! حالا منتظر فرصتیم که آقای همسر بتونه بشینه اصلاحشون کنه و برای تو و ارکیده می فرستم

نازلی چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:07 ب.ظ

نه بابا، خوب بود اتفاقا من همچین چیزی از توش متوجه نشدم...خب کلا داستان هات جمع و جوراند دیگه...
ولی مثلا داستانت بود که مائده آشپزی می کرد با شب خواستگاری فرار کرد با ملافه(دوباره اسمش یادم رفت، همین حالا هم دارم می خونمش اتفاقا برای دفعه چهارم یا پنجم:))
اون خیلی خوب بود، احساس می کنم سر صبر نوشتیش و ادامه ش دادی...یعنی هول هولی نبود.

خیلی ممنونم از محبتت ♥
بگذار تا بگویم بهتر پرداخت شد ولی متاسفانه بازم آخرش عجله ای شد. هرچند که اولش خوب بود.

رها چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:05 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

ای جان !!! رد تماس زد بعد به پیامش جواب داد
نازی!!! فرمت هم که نتونست بکنه...یعنی دچار شد؟!!!

آره! خوددرگیری داره
نمی دونم. هنوز که حاضر نیست اعتراف کنه

ارکیده صورتی چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:53 ب.ظ

شاذه جونم؛عزیزدلم؛من شب سپید رو ندارم میشه لطف کنی برام وردشو بفرستی؟ هروقت فرصت داشتی. خواهش شرمنده ها..باعث زحمت
فدات بشم.یک دنیا ممنون عزیزم.

ارکیده جونم رفتم برات بفرستم ورد نبود. یه فرمت دیگه بود که ویندوز جدید نمی خوند. بعد اومدم تغییرش بدم که زدم چشمشم کور کردم :-D شرمنده. حالا باید باز صبر کنم آقای همسر فرصتی پیدا کنه بیاد درستش کنه. بعدش می فرستم انشاءالله

خاله سوسکه چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:49 ب.ظ

رها چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:52 ب.ظ http://www.3centaur.blogfa.com

سلام سلام سلام!
بابا ایول :-D فک نمیکردم بشناسی!:-)
قشنگ بوددددددددد:-)
خوش گذشت مرسییییی:-*
دمت جیییییز :-*

سلام سلام سلام!
اختیار داری! من با کلمات زندگی می کنم! چند وقت پیش یه قصه خوندم شروع که کردم گفتم من این دختر رو می شناسم. یه کم پیش رفتم گفتم آشناست و همشهری. یه کم جلوتر گفتم شونزده سالشه!
از خواهرزادم که شونزده سالشه پرسیدم این قصه رو کدوم یکی از دوستات نوشته؟ تحقیق کرد و بعد گفت فلانیه. هفده سالشه!
یک سال اشتباه کردم البته ;-)
مرسیییییییی :-*
یو تو :-*

نازلی چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:59 ب.ظ

وای عزیزم این که خیلی باحال بود..همون که دوستاشون تو درمونگاه براشون عقد گرفتن؟ کجاش بد بود؟
می دونی من تموم داستان هات رو دو سه بار خوندم...شاید بیشتر...بهم نخندیا:) ولی اسم هاشون یادم می ره هی....بعضیاشون ولی اسماشون دقیق یادمه..مثلا آقای رییس چون خیلی ربط داشت به داستان....ولی مثلا شب سپید رو اگه یکی بگه می دونم این داستان از شمائه ولی نمی دونم کدومشه:)

اوه خدای من! خیلی لطف داری! شرمنده شدم :">
آره همون. پایانش خیلی یهویی و بهم ریخته بود به دلم ننشست. ولی سوژه شو دوست دارم. کاش ویرایشش کنم بذارمش
البته پایان نود درصد داستانام همین مشکل رو داره این یکی بیشتر!

نازلی چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:49 ق.ظ

شب سپید کدوم بود؟ ببخش می پرسم ولی خوندم یادم نیست کدومی می گی:)

خواهش می کنم این چه حرفیه؟ خیلی توقع بیجاییه که بخوام اسم همه ی قصه هام رو یادتون باشه!
شب سپید یه دکتر دندون پزشک بود که تو کافی شاپ نامزدیشو بهم زد بعد مجبور شد یه دختر دیگه رو برسونه خونه. آخر داستانم مامانش اینا به زور بردنش خواستگاری همین دختره.
داستان مال خیلی وقت پیشه. مال وبلاگ قبلیم. کاش بازنویسیش کنم با یه پایان ملایمتر بذارم اینجا

مهشید چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:57 ق.ظ

نمیشه پست بعدی مهرابش بیشتر باشه؟
من اینو بیشتر از منوچ دوز دارم

چشم چشم :-D
می خخخرم برات :-D

silver سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:58 ب.ظ

شناااام
خوبی عزیزم؟ منم خوبم

اینا با فرمتم حل نمیشه ، مثه مسئله ای میمونه که بخوای با پاک کردن صورتش حلش کنی
به مهشید بگو زحمت نکشه

خسته نباشی عزیزم

تاتا

علیک شناااااام

خوبم شکر خدا. خوشحالم که خوبی :)

ها والا من و تو امتحان کردیم ؛)

آره بی خیال :))

سلامت باشی گلم :****

تاتا

ارکیده صورتی سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:38 ب.ظ

سلااااااام شاذه جونم.
قربونت برم عزیزم. فدای مهربونیت خانوم گل.شرمنده کردی عزیزدلم.
من خوبم . شما خوبی؟ بچه ها خوبن؟
کامپیوترم بیمازستان بود! دو هفته ای نبود. تازه مرخص شده....شرمنده لطفت دسترسی نداشتم که خبر بدم به موقع رسید با پست جدید! هوووورررااااا
خداروشکر که تموم نشده هنوز داستان.الان خوندمشون.
وقتی مهشید اس ام اسشو اشتباهی به خود دکتر زد همچین زدم تو صورتم ...بی حس شد!!اما خندیدما
عالی بود دوست هنرمندم...
تو این سرما خیلی مواظب خودت باش خانومی.همینطور مواظب بچه ها...
خیلی دوستت دارم شاذه جونم.

سلاااااااام ارکیده جونم
زنده باشی گلم ♥ نگرانت بودم. شکر خدا مشکل مال کامپیوتر بودو خودت خوبی ♥
منم شکر خدا خوبم. بچه ها هم الهی شکر. دو تا پسرا سرما خوردن رضا هم مشغول دندون درآوردنه.
خوشحالم که لذت بردی. آخی صورتت!!! :))) خیلی رفته بودی تو حس: )))
متشکرم عزیز من ♥
خیلی سرده! ممنونم. تو هم مواظب خودت باش ♥
منم دوستت دارم عزیزم ♥♥♥

گلی سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:54 ب.ظ

پاپ آپ خوب بود!

عاشق مهشید و اون خط قرمزاشم

بسیار متشکر شاذه خانم جونی

مرسی. خدا وکیلی بعضیا مثل پاپ آپ نیستن؟ :-D
قابل شوما رو نداره :-P
خواهش می کنم گلی گلم ♥

azadeh سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:10 ب.ظ

kheili khobe mercc shazze joon

متشکرم عزیزم ♥♥♥

نازلی سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:43 ب.ظ

فکر بی موردیه، ولی نکنه خواستگار جدید همین مهرابه؟ مثلا مامانش فامیلی خودش رو گفته...
:)

نه بابا مهراب نیست. این ایده به نظرم آشنا میاد! گمونم تو یکی از قصه هام داشتم... آهان تو شب سپید بود! داستانش خوب در نیومد لینکشو نذاشتم برای دانلود.

! سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:31 ب.ظ http://didar-e-nazok.blogfa.com

آدرس وبلاگم ( مــــــــــــــــــــ..) تغییر کرده. این آدرسی شده که گذاشتم.

مبارکت باشه. مرسی از آدرس جدید ♥

سپیده سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:53 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

سلاااااااام
روزهای سردتون بخییییر
یعنی از دکتر اخمو خوشش اومده؟ آخی چه شانسی داره
باز خوبه که دکتره!!

سلاااااام
متشکرم عزیزم
آره بگی نگی خوشش اومده
آره :-D

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد