ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (18)

سلام سلام سلامممم
شبتون به خیر و شادی

پاراگراف آخر پست قبل رو حذف کردم و یه پست کوچولو هم نوشتم که به نظرم کمی قابل قبول تر شد. امیدوارم لذت ببرین.
آخر هفته ی خوشی داشته باشین


همانطور که حدس میزد بلیت پیدا نکرد. عصبانی بود و تمام عصبانیتش را توی ذهنش نثار دکتر بداخلاق و خانواده اش کرد! از حرصش گوشی اش را هم خاموش کرد و باز به گشتن ادامه داد.
جلوی یک پیتزافروشی توقف کرد. یک پیتزا مینی، یک پاکت سیب زمینی سرخ کرده و یک نوشابه کمی حالش را بهتر کرد. اقلاً دیگر گرسنه نبود!
گوشی اش را درآورد و روشنش کرد. شاید مامان زنگ میزد و نباید نگران میشد. هنوز صفحه کاملاً بارگذاری نشده بود که تلفن زنگ زد. شماره بازهم ناشناس بود و مهشید قبل از هر فکری دکمه ی سبز را زد که البته بلافاصله پشیمان شد!
_: سلام. مهراب افخمی هستم.
+: ببینین آقا برام مهم نیست شما کی هستین!
_: فقط چند لحظه گوش کنین. بلیت پیدا کردین؟
مهشید کلافه سر تکان داد و گفت: نه.
_: می تونین برین راه آهن. قطار ساعت چهار و نیم راه میفته. باید زودتر خودتونو برسونین.
+: با کدوم بلیت اون وقت؟
_: برین قسمت فروش بلیت. بگین فلانی تماس گرفته، مدارک نشون بدین، بلیتتونو تحویل بگیرین.
+: از پارتی بازی خوشم نمیاد. نیازی هم به لطف شما ندارم.
_: پارتی بازی و لطفی در کار نیست. این بلیت مال منه. و منم دارم میدمش به شما. وجهیم نباید بپردازین.
+: یعنی باور کنم کاملاً اتفاقی همین امروز داشتین تشریف می بردین شهر ما که اتفاقاً مریض شدین؟!!!
صدای خنده ی کوتاهش را شنید و در پی آن: نه. پدر من رئیس راه آهن شهر خودمونه و خودش و خونوادش سالی یک بار حق استفاده از بلیتهای داخلی رو دارن. من بلیت امسالم رو میدم به شما. مشکلیه؟
+: دیگه بدتر! با پدرتون که عمراً کنار نمیام!
_: اینو بذارین به حساب عذرخواهی. بلیتتون اوکی شده. خواستین استفاده کنین. اگه نخواستین هم پوچ میشه. برای من فرقی نمی کنه. خداحافظ.
مهشید لحظه ای گوش داد و بعد تلفن قطع شد. نگاهی به گوشی کرد و با خود گفت: مهشیدجان ادبتو شکر! نه سلام کردی نه خداحافظی و نه حتی تشکر!
با حرص فکر کرد تشکر که لازم نداشت. هنوز کلی ازش طلبکارم!
خیلی فرصت نداشت. با عجله به خانه برگشت. سمانه نبود. چمدانش را بست و به آژانس زنگ زد. یک یادداشت خداحافظی هم برای سمانه روی در یخچال گذاشت. بعد هم بیرون آمد.
توی ماشین در حالی که می رفت، گوشی را روشن کرد. شماره ی ناشناس را ثبت کرد و با تردید در مورد اسم فکر کرد. بالاخره نوشت: دکتر محراب افخمی.
راستی مهراب با ح یا ه؟ اصلاً چرا بهش اعتماد کرده بود؟ اگر می رفت ایستگاه و تمام این حرفها یک شوخی مسخره بود چی؟ اما... به دکتر اعتماد داشت. چرایش را نمی دانست. ولی می دانست وقتی تمام شب از او پرستاری کرده بود نترسیده بود. الان هم به حرفش شکّی نداشت. هیچ شکّی. ولی واقعاً مهراب را باید با ح می نوشت یا ه ؟
برای سمانه نوشت: ببین اسم این دکتر محرابه یا مهراب؟
بلافاصله جوابش آمد: مهراب
ولی از اسم بالای پیام وحشت کرد!!! پیام را به خود دکتر فرستاده بود! مشتی به پیشانیش کوبید. مهشید خیلی احمقی! الان پیش خودش چی فکر می کنه؟؟؟؟
با حرص شماره را حذف کرد و در حالی که انگشتش را می گزید از پنجره به بیرون چشم دوخت.
گوشیش زنگ زد. عصبانی فکر کرد: اگر دکتره باشه جوابشو نمیدم.
ولی سمانه بود: مهشید رسیدی ایستگاه؟
+: نه بابا تو راهم. اصلاً چرا به این بابا گفتی من بلیت می خوام؟
_: چون می دونستم می تونه برات جور کنه. اینو بهت بدهکار بود، نبود؟
+: خب... آره.
_: حالا حسابت باهاش صاف شد؟ بخشیدیش؟
+: چی داری میگی سمانه؟ ولم کن.
_: ضمناً می خواستم یه خبر خوشم بهت بدم. سه روز آخر تعطیلات رو می خوایم با سیاوش و بچه ها بریم کاشان.
+: چشمم روشن! اول با آقای همسایه میرین ماه عسل بعد عقد می کنین؟
سمانه خندید و گفت: نه فعلاً قرار یه عقد موقت گذاشتیم. البته خیلی اصرار داشت عقد دائم بکنیم و همه چی تموم بشه. ولی من بدجوری دست و دلم می لرزه.
+: دیگه واسه چی دست و دلت می لرزه؟ بنده خدا چه جوری بهت ثابت کنه که همه جوره همراهته؟
_: فقط من نیستم مهشید. نگران یاشارم هستم.
+: برو یکی دیگه رو سیاه کن خواهر من! یاشار که قربونش برم این چند وقت همش اونجا بوده!
_: حالا نگران نباش. نهایتاً یکی دو ماه دیگه عقد می کنیم.
+: من نگران نیستم. کاری نداری؟ دارم می رسم ایستگاه.
_: به خانوادت سلام برسون.
+: حتماً. ممنون. خداحافظ.
_: خداحافظ.
جلوی ایستگاه پیاده شد. به طرف باجه ی فروش بلیت رفت و بدون مشکل بلیتش را گرفت.
در حالی که چمدانش را به دنبال خودش می کشید، به طرف سکوی سوار شدن رفت. خوشحال بود. بعد از مدتها خانواده اش را می دید. چقدر همه چیز با تصوراتش متفاوت شده بود.
سوار شد. چمدانش را جا داد و نشست. هم کوپه ایها پنج دختر ورزشکار بودند که برای مسابقاتی دوستانه می رفتند.
سلام و علیک کوتاهی باهم کردند و مهشید جایی کنار در پیدا کرد. چمدانش را جا داد و نشست. خسته شده بود. پاکت آبمیوه ای باز کرد و گوشی اش را روشن کرد. پیامی از شماره ی ناشناس رسیده بود: مشکلی که پیش نیامد؟ بلیت را گرفتین؟
قیافه ی دکتر اخمو پیش چشمش جان گرفت. بی اراده تبسم کرد. کناریش که داشت بلند بلند حرف میزد، به طرفش برگشت و پرسید: هی ببینم چی نوشته که اینقدر خوشحالی؟
نفر بعدی با لودگی گفت: بگو کی نوشته!
مهشید جوابشان را نداد. دستش روی کلیدها لغزید و نوشت: متشکرم. سوار شدم.
_: سفر خوبی داشته باشین. بازم از طرف خودم و خانوادم معذرت می خوام.
+: ممنون. خواهش می کنم.
نگاهی به شماره انداخت و دوباره آن را ثبت کرد: دکتر مهراب افخمی.
لبهایش را بهم فشرد. فقط چند ساعت بود که او را می شناخت ولی مطمئن بود که او با بقیه فرق می کند. بحث علاقه نبود. فقط فرق می کرد. قابل اعتماد بود. واقعاً قابل اعتماد بود.

نظرات 23 + ارسال نظر
رها دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:08 ب.ظ

سلااااااااام :-)
ایول خوب بوووود:-D
منمواز این سوتیا زیاد دادم:-D
این همه رها این جا هست اگه گفتی من کیم؟!:-)

سلاااااااااام :-)
مرسیییییی
منم همین طور :دی
آی پی تکراری نیست! ولی من لحن نوشته رو می شناسم. تو این رها هستی :)
http://www.3centaur.blogfa.com/

? دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:49 ب.ظ http://eybaabaaa.blogfa.com

ولی من اون تیکه آخر قسمت قبل رو دوست داشتم! اونجوری واقعی تر بود!

خب راستش به نظر خودم خیلی دم دستی بود. ذهنم خسته بود و فقط می خواستم یه پاراگراف بیشتر بنویسم. اینه که خودمم دوسش نداشتم. ولی می تونست واقعی باشه.

pastili دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:58 ب.ظ

salaam

jaleb shodhaaa
khaste nabashin

سلااام پاستیلی خانوم :*
متشکرم. سلامت باشی

sargoolfadaii@yahoo.com یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:44 ب.ظ

سلام شاذه عزیز مثل همیشه عالی بود و جذاب
این روزها خیلی دپرسم باخوندن داستانت حال و هوام عوض میشه ممنون

سلام سارگل جونم
خیلی لطف داری
خدا نکنه. انشاءالله خدا هرچه زودتر مراد دلتو بده

silver یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:26 ق.ظ

شناااام
منم خوبم عزیزم مرسی

نمیدونم در چه حالیم :دی تصمیم گرفته شده
پاش وایسادیم ، داریم یه کاری میکنیم کم کم بهش عادت کنیم
خوبه فعلا که البته اینطرف ، اونطرف رو نمیدونم چون خیلی مثه من غُر نمیزنه و مثل همیشه آروم و ساکته واس همین نمیشه فهمید جریان چیه
من خیلی خوبم سری همه چیُ سره همه خالی میکنم
دیگه نمدونم فمیدی در چه حالی ایم ؟ من که خودم هنوز نفمیدم

عزیزمی
تاتا

شناااااام گلم
خدا رو شکر که خوبی
تصمیم سختیه. موفق باشی و انشاءالله خدا همیشه بهترینها رو برات پیش بیاره ♥
فهمیدم: ))))


تاتا

صبا شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:18 ب.ظ

سلام شاذه جان
خداقوت

خانومی خیلی ممنون بابت ارسال ایمیل داستانهاتون

ان شاالله بعد از اتمام اینها برای سری دوم باز اینجا دق الباب میکنم

قلمتان پر بار و بر مدار خیر

سلام عزیزم
سلامت باشی
خواهش می کنم :-*
لطفا سری دوم رو لیست کن چون نمی دونم کدوما مونده :-D
متشکرم دوست من ♥

silver شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:15 ب.ظ http://mat-girl.blogsky.com

شنااااااااااااااااااام
خوبی؟؟
هاااع اینطوری خیلی بهتر شد با مهشید آشتی میکنم

منم به این دکترِ اعتماد دارم اصن یه حس آرامش بهم میده اسمشم خیلی بهش میاد من واس خودم تصویر سازیش کردم فک کنم به خاطر اسمشه که اینقد آرامش داره

باز من رو یاد یکی میندازه میدونی که

مرسی عزیزم تو قسمت های بعدی دکی جون بیشتر باشه آرامشش رو دوس دارم :دی
من خیلی پررو ام

دوست دارم
نی نی گلی رو ببوس
تاتا

علیک شنااااام!
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
خووووبه. مهشید متشکره :-D
بله آروم و قابل اعتماده. مثل یه صخره.
میدووونم :-) در چه حالین؟
خواهش می کنم. چشمممم :-D
نه بابا!

منم دوست دارم
مرسی عزیزم
تاتا ♥

دختری بنام اُمید! شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:40 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام عزیزم
خوبی؟
من فکر میکردم آپ نکردی، الان دیدم دوتا پست نخوندم، همش تقصیر این فید ریدره
خیلی عالی بود، بسیار مشتاقم برای ادامه داستان
ممنون

سلام گلم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
امان از دست فید ریدر پست خوار :-D
خیلی ممنونم عزیزم ♥

گل سپید جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:09 ب.ظ

♥:-)

رها جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:49 ب.ظ http://leilyasemany.blogfa.com

سلامم
بخش سوتی خیلی باحاال بود.

سلام
مرسییی :-D

خاله سوسکه جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:54 ب.ظ

سلام عزیزم
ممنون بهتر شد
فقط من نفهمیدم چی شد که این مهشید اینقدر به آقا دکترمون اعتماد کرد
یه شب موندن کنار یه مرد مریض که حال بدش تمام حس های مردونش! را تحت الشعاع قرار داده؟!
یا تأیید شدن دکتر توسط دوستش؟!
یا بلیط گرفتنش که از سر انجام وظیفه و عذر خواهی بوده؟!

من کلا با این اعتماد زیادی کنار نیومدم
این بود إیراد بنی إسرائیلی ما
موفق باشی

سلام گلم
خواهش می کنم
من نتونستم درست توضیح بدم. اتفاقا رها با چند تا اشاره خیلی قشنگ این موضوع رو تو خاطراتش توضیح داده. این مرد خیلی خیلی مقیده. در عین حال که از مهشید خوشش اومده ولی اصلا از حدش نمی گذره و این همه قید و بند تو نگاهش و حرکاتش کاملا مشخصه. یه زن اینو حس می کنه. حتی اگر فقط چند دقیقه کنار هم باشن.

ممنونم از دقتت
سلامت باشی

گلی جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:16 ب.ظ

هه! چه خوب!!

آخ منم انقدر ازین سوتیا دادم...اس ام اس اشتباهی رو میگم

با پیشنهاد یکی از دوستان موافقم که بد نیست منوچهر بیاد صرفاً برای اینکه ببینیم واکنش دکتر جان چیه!

مرسی :-D
آره برای منم خیلی پیش اومده :-D
باشه: ))))

سهیلا جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:46 ق.ظ

سلام شاذه جووون ....
نازی ... اقای دکتر خیلی هم بد اخلاق نیست ها ....
دستش درد نکنه ... بلیط جور کرد واسه ی دخترمون ....
حداقل بعد از اون تحویل سال یخ و بی مزه بقیه ی تعطیلات رو میتونه از بودن کنار اعضای خانواده لذت ببره ...

خیلی ممنون شاذه جون ... خوب و خوش باشی عزیزم

سلام عزیزمممم
اخمو هست ولی مهربونه :-)
آره اقلا بقیه ی عید رو خوش باشه :-)
خواهش می کنم عزیزم. به همچنین شما :-)

azadeh جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:54 ق.ظ

kheili khobe :D mercc shazze jon :*
khoda yeki az in adamaye ghabele etemad nasibe hame bekone :p

متشکرم آزاده جونم :-*
الهی آمین :-D

رها جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:00 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

ای جانم!!!
ممنون ! برا شما هم آخر هفته خوبی آرزو می کنم.
با مزه بود


خواهش می کنم. ممنونم عزیزم

مهشید جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:35 ق.ظ

به به..میبینم که..(شکلک ابرو بالا)
دست گلت درد نکنه شاذه خانومی....نصفه شبی چسبید

بعله... :-D
خواهش میشه مهشیدجونم. قابلی نداشت :-*

مهتاب پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:51 ب.ظ

سلام...خوبین؟من عاشق داستاناتونم
میگما هر چند از منوچ بدم میاد ولی بدک نیست برگرده ها ،مدیونید اگه فک کنید برا حالگیری از دکتر اینو گفتم.
بازم ممنون.

سلام
شکر خدا خوبم. تو خوبی؟
ممنونم از لطفت. چه پیشنهاد بامزه ای :-D

sokout پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:40 ب.ظ

سلام
خوبی؟ بچه ها خوبن؟
عالی بود مرسی
تغییر خوبی داده بودی

سلام عزیزم!
شکر خدا خوبیم. تو خوبی؟ همه چی مرتبه؟
خواهش میشه
ممنون ♥

سیب پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:13 ب.ظ

اوخییییی
چه حالی داد این پستااا
نهایت آرامش و دوستی و محبت و احساس داشت
خیلی بدلم نشست
مرسییی شاذه جونم :*

مرسی سیب مهربونم:-*
خوشحالم که لذت بردی ♥

lemol پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:33 ب.ظ

خوب کاری کردی عوضش کردی شاذه جون!!
من که اینطوری بیشتر دوست دارم!!
پرستیژ مهشیدم حفظ میشه!!
راستش اسمه خواهرم هم مهشیده!!
آخ که اونم چقدر تو شرایط مشابه گند میزنه و سوتی میده!!
خلاصه که ممنون!!

مرسی عزیزم!
خوشحالم دوست داشتی!
آره!
آخی... طفلکی خواهرت! خدا حفظش کنه
خواهش می کنم :-)

نازلی گلستان پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:14 ب.ظ

عالی بود:)

متشکرم نازلی جان :-)

سپیده۱۹۹۱ پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:41 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com/

سلااااااااااااام ! طفلی چه سوتی داد!!
باز خوبه یک بلیت گیرش اومد که بره خونه خدا رو شکر!
خیلی عالی بود منتظر ادامه اش هستم!

سلاااااام!
آره طفلکی حسابی آبروریزی شد: )))
آره! شانس آورد :-)
خیلی ممنونم گلم ♥

زینب پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:36 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com

لذت بردیم...مخصوصا سر سوتی مهشید !!

نه خسته !

متشکرات! :-D
سلامت باشی گلم! ♥

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد