ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (17)

سلام دوستام

هی میگم بیاین بریم این دکتره رو بزنیم! چقدر بداخلاقه!
ولی خوب میشه. باید خوب بشه!


آبی نوشت: پاراگراف آخر رو خیلیا نپسندیدن حذف شد!

صدای نفس نفس زدن دکتر را شنید. از جا برخاست و با بی قراری نگاهش کرد. ضعف داشت و نمی توانست سرم را بالا نگه دارد. جلو رفت. سرم را گرفت و با ناراحتی پرسید: آخه چرا بلند شدین؟
جوابش فقط اخمی تلخ بود. دم دستشویی سرم را تحویل داد و با شانه های فرو افتاده سر جایش برگشت.
چند لحظه بعد هم دوباره برخاست. سرم را گرفت و با او به اتاقش رفت. دکتر نگاهی به اطراف انداخت و گفت: می خوام نماز بخونم.
مهشید با بی حوصلگی گفت: خب بشینین لب تخت بخونین.
دکتر با عصبانیت گفت: دست و پام که طوری نیست. می تونم وایسم بخونم.
مهشید عصبانی تر از او گفت: ولی من نمی تونم مثل چوب لباسی وایسم تا شما نماز بخونین.
دکتر سرم را از دست او گرفت و گفت: چرا دعوا دارین خانم؟ کی از تو خواست وایسی اینجا؟
مهشید به سرم اشاره کرد و گفت: خون برگشت تو سرم. بگیرینش بالا. به من چه یا نشسته بخونین یا بذارین سرم تموم شه.
جوابش فقط نگاهی خون گرفته و عصبانی بود. مهشید شانه بالا انداخت و کمی آرامتر گفت: اگه با من کاری ندارین من مرخص بشم.
دکتر هم کمی کوتاه آمد. با لحنی آرام و جدی گفت: زنگ بزن بیمارستان ببین برای شب پرستار مرد ندارن؟
مهشید با بیچارگی گفت: شب عیدی پرستار کجا بوده آقای دکتر؟
بدون این که منتظر جواب بشود کلافه از اتاق بیرون آمد. گوشیش زنگ خورد. سمانه بود. لب مبل نشست، دستش را روی پیشانیش گذاشت و بی حوصله به صفحه ی گوشی خیره شد. بعد از چهار پنج زنگ بالاخره دکمه ی اتصال را زد.
+: سلام
_: سلام مهشید خوبی؟
+: باید خوب باشم؟
سمانه با نگرانی پرسید: چی شده مهشید؟!
مهشید سر کشید. دکتر را نمی دید ولی صدایش را می شنید که داشت با قرائت نماز می خواند.
کمی آرامتر پرسید: بابا منو فرستادی تو دهن شیر میگی چی شده؟ این کیه دیگه؟ گفتی دکتر افخمی من فکر کردم...
_: خدای من مهشید فکر کردی رئیس بیمارستان؟ یعنی رئیس بیمارستان اینقدر بی کس و کاره که شب عیدی تنها باشه؟!!!!
+: خب منم از همین تعجب کردم. اگه می دونستم اینجوریه اصلاً نمیومدم.
_: من به این بابا از چشمام بیشتر اعتماد دارم.
+: کی هست این بابا؟
_: پسردایی شوهر سابقمه.
+: هان؟! شوهر سابق خودش چی بود که پسرداییش چی باشه!!! چرا زودتر نمیگی؟ تازه چه فرقی می کنه؟ بگو داداشت! بازم...
_: باور کن قابل اعتماده. اگه یه اپسیلون شک داشتم نمی ذاشتم بری.
+: من شب نمی مونم.
_: بهت حق میدم. اگه حالش بهتره برو.
+: نه بابا بنده خدا مراقبت می خواد. این چه دکتریه حتی یادش نمیاد سرمش رو بالا نگه داره! اههه... مطمئنی دکتره یا مثل من قلابیه؟
_: آخ قلابی! زنگ زدم همینو بهت بگم! نمی دونم کدوم شیر پاک خورده ای به دکتر صدری گزارش داده که تو کمک دست من وایسادی و پرستارم نیستی! اومد اساسی شستشوم داد و گفته تو دیگه حق نداری بیای بیمارستان. خودم تنهایی باید تمام عید وایسم! مهشید چکار کنم؟ هرچی به این زبون نفهم میگم من دست تنهام و همه رفتن مرخصی هیچی نمی فهمه. تازه میگه باید ممنونم باشم که جریمم نکرد و برات گزارش رد نکرد! جریمه از این بدتر که باید شبانه روز تنهایی اینجا بمونم؟ دعا کن عید سبکی باشه و مردم سالم باشن!
مهشید آهی کشید و از ته دل گفت: خدا کنه. خیلی متاسفم. خدا کنه برات آسون بگذره.
_: میگم مهشید اگه می تونی بری خونتون برو.
+: کجا برم؟ الان بلیت پیدا می کنم شب عیدی؟
_: مهشید... من واقعاً نمی دونم چه جوری ازت معذرت بخوام.
مهشید نگاهی به دکتر که با عجله توی دستشویی رفت انداخت و گفت: مهم نیست. خداحافظ.
سمانه با کلی عذاب وجدان آرام گفت: خداحافظ.
دکمه قرمز را زد و گوشی روی میز رها کرد. دکتر بیرون آمد. مهشید از جا برخاست و سرم را بالا گفت. دکتر با ناراحتی گفت: پیراهنم کثیف شد.
مهشید آهی کشید و حرفی نزد. با او به اتاقش رفت و سرم را به میخ آویخت. در کمد را باز کرد و پرسید: پیراهن از کجا بردارم؟
دکتر سرش را با دست نگه داشت و چشم بسته گفت: تو کمد نیست. کشوی بالا سمت راست.
کشو را باز کرد. پیراهنها توی کشو درهم ریخته بودند. یکی را بیرون کشید و کمی تکاند تا صاف شود.
دکتر دست آزادش را از توی آستین بیرون کشید. مهشید با اخم گفت: زیرپوشتونم خیسه.
دکتر بدخلق تر از او گفت: مهم نیست. پیراهنمو بده.
مهشید آستین دیگر را از روی سرم رد کرد و لباس تمیزش را به او پوشاند. پیراهن کثیف را توی سبد کنار ماشین رختشویی گذاشت.
آهی کشید و باز روی مبل نشست. گرسنه اش بود و این یکی شوخی برنمی داشت. این دور و بر اغذیه فروشی ندیده بود. دلش پیتزا می خواست.
از جا برخاست. کمی دور خودش چرخید و دوباره نشست. با خودش گفت: لعنتی! شب عیده. دلم مامانمو می خواد. بابام... دلم سبزی پلوهای مامانمو می خواد. لعنتی دلم پیتزا می خواد.
شاید جمله ی آخر را کمی بلند گفت. ولی اهمیتی نداشت. از جا برخاست و به طرف اتاق رفت. توی درگاه ایستاد و پرسید: چیزی می خورین؟
دکتر بدون این که دستش را از روی چشمش بردارد گفت: نه. تو هم می تونی بری. سر خیابون یه پیتزایی هست.
مهشید لب برچید. پیتزایی را دیده بود. بسته بود.
دکتر دستش را برداشت و پرسید: دیگه چیه؟
مهشید با عذاب وجدان پرسید: برم؟
_: اون کیسه ی داروها رو بذار دم دستم. یه پارچم آب کن با لیوان بیار اینجا. بعدم.... اگه    بتونی بمونی تا سرم تموم شه و عوضش کنی بهتره.
لحنش اینقدر سرد و خشن بود که مهشید از حرص لگدی به چهارچوب کنارش زد. ولی حالش واقعاً بد بود و تمام دلخوری مهشید باعث نمیشد وجدانش اجازه بدهد که برود. کارهایی که گفته بود را انجام داد.
دکتر به جای تشکر با همان لحن طلبکار گفت: تو یخچال ببین چی پیدا می کنی. هرچی می خوای بخور.
مهشید با حرص بیرون رفت. کاش این یارو مریض نبود. آن وقت بدون عذاب وجدان یک لگد تو دهنش میزد! اهههه....
از آن طرف ذهنش صدایی با تمسخر گفت: اونم وایمیستاد که تو بزنی!
مهشید ادایی دراورد و به صدای مزاحم ذهنش گفت: نه باید می نشست. اگه وایسه که پام به دهنش نمی رسه  با این قدش! نردبوووون! اهههه! ایشششش
کاش اینقدر گرسنه اش نبود! آن وقت می توانست غرورش را علم کند و بینیش را بالا بگیرد و سر یخچال نرود. اما... امان از شکم گرسنه!
توی یخچال را زیر و رو کرد. هیچ خوراکی بدرد بخوری نبود. هیچی! این یارو با این هیکل چه جوری خودش را سیر می کرد؟!!!
مشتی روی کابینت زد. نخیر مجبور بود آشپزی کند! مشغول گشتن توی کابینتها شد. زیر لب برای خودش آواز می خواند که کمتر حرص بخورد. دو تا سیب زمینی برداشت و مشغول پوست کردن شد. صدایش کم کم اوج گرفت. داشت خوشش می آمد. چه خوب می خواند!
دکتر از اتاق بیرون آمد. چهره اش حسابی عصبانی بود. تقریباً داد زد: میگم نخون!
مهشید وحشتزده پرسید: هان؟!!!
_: نمی شنوی؟ میگم آواز نخون.
مهشید با دلخوری نگاهی به سیب زمینیها کرد و گفت: تو یخچال هیچی نیست. منم گشنمه. پیتزایی سر خیابونم جهت اطلاعتون بسته است. یعنی وقتی اومدم بسته بود. بعیده شب عیدی باز کنه. این سرم رو بگیرین بالا تو رو خدا!
دکتر بالاخره خنده اش گرفت. هرچند آن را به سرعت فرو خورد و بازهم به طرف دستشویی دوید. مهشید آهی کشید. سیب زمینیها را سرخ کرد و کمی سس گوجه هم روی آنها ریخت.
در این بین چند بار به دکتر سر زد و سعی کرد کمکش کند. خسته بود. خوابش می آمد. اما دلش نمی آمد برود. از آن گذشته این وقت شب تنها و پیاده نمی توانست برود و مطمئن بود شب عیدی هیچ تاکسی ای پیدا نمی کند. بالاخره از رفتن دل کند و نشست.
شامش آماده شده بود. بشقاب را دم اتاق دکتر برد و پرسید: شما می خورین؟
دکتر عصبانی گفت: ببرش حتی بوشم حالمو بهم می زنه. هواکشم بزن. چند دقیقه هم  در و پنجره ها رو باز کن هوا عوض شه. یه پتوی اضافه هم به من بده.

مهشید کلافه برگشت و کارهایی که گفته بود را انجام داد. مجبور شد صندلی زیر پایش بگذارد و از طبقه ی بالای کمد پتوی اضافه بیاورد و بعد هم بشقابش را که دیگر سرد شده بود برداشت و از در بیرون رفت. لبه ی دیواره ی بام نشست و به شهر دود گرفته و خلوت چشم دوخت. آرام آرام شامش را خورد و به اتاق برگشت. ظرفهایش را شست.
دکتر با وجود پتوی اضافه باز هم لرز کرد. مهشید در و پنجره ها را بست و با سشوار دکتر را گرم کرد. بعد هم باز تهوع بود و تب و لرز و شبی که انگار یلدا بود نه شب سال نو بس که لحظه هایش کند می گذشت.
سفره هفت سینی نبود. اما نزدیک تحویل دکتر لب تختش نشست و قرآن خواند. مهشید هم دل گرفته از تنهایی کنار تخت روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد. غرق فکر برای سال جدیدش دعا می کرد.
دکتر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: سال تحویل شد. مبارک باشه. ببخش که به خاطر من پیش خونوادت نیستی.
مهشید به سنگینی از جا برخاست و فقط گفت: به خاطر شما نیست.
دلگرفته تر از آن بود که تبریکش را جواب بگوید. دکتر قرآن را به طرفش گرفت و گفت: لطفاً بذارش سر جاش.
قرآن را هم سر جایش گذاشت. توی هال برگشت. لب مبل نشست. خوابش می آمد. صدای تلفن از جا پراندش. نگاهی به اطراف انداخت و بدون فکر گوشی را برداشت.
خواب آلوده پرسید: بله؟       
صدای زن جوانی گفت: ببخشید اشتباه گرفتم.
مهشید بدون جواب قطع کرد و به پشتی مبل تکیه داد. نشسته خوابش برد. اما دوباره تلفن زنگ زد. همان زن بود. گفت: ببخشید مثل این که خط رو خط میفته. من این شماره رو می گیرم.
و یک شماره تلفن خواند. مهشید خواب آلوده گفت: نمی دونم.
زن گفت: با آقای دکتر افخمی کار دارم. شاید همسایتونن خطها رو هم میفته.
+: نه خط رو خط نیست. ولی آقای دکتر خوابن. میگم بعداً باهاتون تماس بگیرن. بگم کی زنگ زده؟
_: چی داری میگی؟ چرا سربسرم میذاری دختر؟
مهشید شانه ای بالا انداخت و گفت: من شوخی نکردم.
_: مامااااان!
چند لحظه بعد صدای زن مسنتری توی گوشی پیچید و پرسید: خانم کی هستی؟ تو خونه پسر من چکار می کنی؟
+: خانم من...
اما زن نگذاشت حرف بزند. حرفش را قطع کرد و عصبانی گفت: گوشیشم خاموشه. سابقه نداشته! ما الان راه میفتیم میاییم تکلیف شماها رو روشن می کنیم.
و ترق! قطع کرد. مهشید نگاهی به گوشی کرد و ابرویی بالا انداخت. یعنی چی؟ چه تکلیفی؟!
از جا برخاست و سری به دکتر زد. بالاخره داروها اثر کرده بود و خواب رفته بود. دوباره به هال برگشت. توی مبل مچاله شد و خواب رفت.
صبح با صدای جیغ زنی از خواب پرید: مامان بیا ببین واقعاً دختره اینجاست!!!!
مهشید سر برداشت. از سرما تنش خشک شده بود. شالش را که افتاده بود روی سرش مرتب کرد و گیج و گنگ به زن جوان و زن و مرد مسنی که وارد شده بودند نگاه کرد.
دکتر از اتاقش بیرون آمد. سرم دومش هم تمام شده بود و خودش آن را کشیده بود. با اخم پرسید: چرا جیغ می زنی؟
بعد به زن و مرد سلام کرد و با همان خشکی عید را تبریک گفت. زن مسنتر با گوشه ی چشم به مهشید اشاره کرد و پرسید: این کیه؟
دکتر نیم نگاهی به مهشید انداخت اما قبل از این که جوابی بدهد، مرد مسن به حرف آمد و گفت: دختره ی بی کس و کار خجالت نمی کشی اومدی اینجا؟ معلوم هست چکار می کنی؟ پاشو برو بیرون!
مهشید از جا برخاست. کیفش را برداشت و با چشمهایی گرد شده به آنها که راه خروجی را بسته بودند چشم دوخت. منتظر دفاعی از جانب دکتر بود، اما دکتر فقط گفت: آروم باشین بابا. برای قلبتون خوب نیست!
مهشید دلش می خواست گردنش را بشکند!!! این بود جواب محبتهایش؟؟؟
به هر جور بود از کنارشان گذشت و بدون حرف بیرون رفت. پله ها را که پایین می رفت کم کم بیدار میشد و مغزش راه میفتاد. باید جوابشان را میداد. باید آن پیرمرد را سر جایش می نشاند. نباید اجازه می داد اینطور به او توهین کنند. حتی اگر آن زن جوان همسر دکتر هم بود بازهم باید منتظر توضیح می شدند. باید...
ولی دیگر نمی خواست برگردد. به هیچ قیمتی نمی خواست برگردد. کوچه را دوان دوان طی کرد. توی خیابان پرنده پر نمی زد. بقیه ی راه را هم پیاده برگشت. چند بار با سمانه تماس گرفت در دسترس نبود. تلفن خانه را هم جواب نمی داد. بالاخره وقتی که نتیجه گرفت به بیمارستان زنگ بزند، شارژ گوشیش تمام شد.
سمانه خانه نبود. یاشار هم که حتماً پیش آقای همسایه بود. مهشید عصبانی وارد شد. دوشی گرفت و لباس عوض کرد. به بیمارستان رفت. وقتی سمانه را پیدا کرد، سمانه با ناراحتی گفت: وای مهشید چرا اومدی اینجا؟ الان دوباره راپورت میدن که این دوستشو باز برداشته آورده. برو خونه. تو رو خدا.
+: سمانه من...
_: برو عزیزم. برو خواهش می کنم. بعداً میام باهم حرف می زنیم. برو.
مهشید با حرص نفسش را فوت کرد و از بیمارستان بیرون رفت. کاش نیامده بود. باید از خانه تلفن میزد. ولی اینقدر عصبانی بود که به فکرش نرسیده بود.
به خانه برگشت. با پدر و مادرش و برادرش تماس گرفت و عید را تبریک گفت. همینطور به خاله و مادربزرگش هم زنگ زد. پیامکهای تبریک دوستانش را هم جواب داد.

سمانه بعدازظهر آمد. خسته و خراب به طرف اتاقش رفت. عصبانیت مهشید فروکش کرده بود. دیگر دلش نمی خواست دعوا کند. هرچند ته دلش هنوز دلگیر بود ولی حرفی نزد. سمانه هم مشغول گوش دادن به حرفهای یاشار بود که با هیجان داشت تعریف می کرد که سال تحویل با سهراب بوده و بابای سهراب به هر دویشان عیدی داده بود.
مهشید به طرف در رفت و گفت: میرم ببینم بلیت پیدا می کنم.
سمانه حرف یاشار را قطع کرد و گفت: وایسا... مهراب گفت بهت بگم...
مهشید با بدخلقی پرسید: مهراب کیه؟
سمانه با تاکید گفت: پسردایی بابای یاشار. دکتر افخمی.
+: آهان. خب نمی خوام بدونم چی گفته. خداحافظ.
_: صبر کن مهشید. گفت می خواد ازت عذرخواهی کنه.
+: به این پسردایی خان هاپو بگو ما رو بخیر و شما رو به سلامت.
سمانه تبسمی کرد و گفت: نگو اینجوری. بداخلاق هست ولی خیلی آقاست.
+: این آقای بداخلاق ارزونی شما. من برم...
_: نه مهشید ببین... گفت بهش بگو بعدازظهر یه سر بزنه. می خوام دستمزدشم بدم.
+: مگه دیوونه ام دوباره برم اونجا؟؟؟؟
_: تعریف کرد گفت حاج آقا اینا اومدن. برای همین می خواست عذرخواهی کنه.
+: من نمیرم.
_: حق داری. بهش میگم.
مهشید سری تکان داد و بیرون رفت. هنوز خیلی دور نشده بود که گوشیش زنگ زد. شماره ناشناس بود. جواب داد: بله؟
_: سلام. من مهراب افخمی هستم.
مهشید حرصی گفت: کی به شما اجازه داد به من زنگ بزنین؟ من با شما حرفی ندارم.
و قطع کرد. دوباره زنگ زد.
دوباره مهشید جواب داد و گفت: آقا من میگم...
_: اجازه بدین. من باید براتون توضیح بدم.
+: هرچی لازم بود متوجه بشم شدم. هیچ توضیحی نمی خوام.
_: من از طرف خونوادم معذرت می خوام. ضمناً دستمزدتون...
+: من این کار رو به خاطر پول نکردم. فقط به خاطر سمانه بود.
_: پس پول رو میدم به سمانه خانم.
+: هرکار دلتون می خواد بکنین. دیگه هم به من زنگ نزنین.
_: اگر نظرتون عوض شد من خونه ام.
+: عمراً!

نظرات 21 + ارسال نظر
نرگس شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:37 ق.ظ

آخیش! منم اصلا دوستش نداشتم. حتی اعصابمو هم خورد کرد! اما دلم نیومد چیزی بگم.
یه نفس رااااااحتتتتتتتتتت

می گفتی نرگس جان! اگه عیب کارمو نگین که پیشرفت نمی کنم!

گلی پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:49 ب.ظ

اینجوری بهتر شد شاذه خانم جون

متشکرم گلی گلم :)

نازلی گلستان پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:45 ب.ظ

اتفاقا پاراگراف آخر رو دوست داشتم..البته باکمی تغییرات...ولی خوب بود...چون به هر حال به پولش احتیاج داره مهشید، حالا نه به خاطر مانتو، کلا:)

جدی؟! حالا کلاً موضوعشو عوض کردم. به جاش براش بلیت می خره. فکر کردم طبیعی تر باشه.

نازگل پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:53 ب.ظ http://karbacharm.blogfa.com

شاذه جان سلام
ممنونم خانومی
خوشم میاد توی کارات ثابت قدیم و پیشرو
نوشته هات مثل همیشه قشنگه
راستی شما از ملودی ( اتفاق های روزانه ) خبری نداری خواهر خیلی وقته نمی نویسه

سلام عزیزم
خواهش می کنم
نظر لطفته. ممنون
نه هیچ خبری ندارم متاسفانه

خاله سوسکه چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:16 ب.ظ

سلام شاذه جونی عزیز دلبندکم
خوبی انشاالله ؟
ایشالا خدا همه مریضا رو شفا بده
چه جسمی چه روحی چه أخلاقی
ولی آخر کار إحساس کردم این مهشید یکم زیادی خوار و ذلیل و ... شد
یهو ناغافلکی(یه اصطلاح أصفهانی به معنی یهویی) بدون داشتن هیچ دلیل محکمه پسندی! پاشد رفت دم خونه پسره
من از حضار معذرت میخوام ولی اینجا دیگه باید گفت: خااااااااااککککک
من دیگه حرفی ندارم

سلام خاله سوسکه مهربون
شکر خدا خوبم. تو خوبی گلم؟
الهی آمممین!

نه اینطورام نیست. من سعی می کنم توجیهش کنم. تو قسمت بعدی توضیح میدم

:))

silver چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:16 ب.ظ

شنااااام :دی

هوم منم خوبم خدا رو شکر :)

هاع فقط امیدوارم دلایلش قابل توجیه باشه ولا دیگه کلاهمون میره تو هم

آره والا خیلی بده ! الان بهترم مرسی عزیزم :*:*

تاتا

علیک شنااااام :دی

خدا رو شکر بهتری :*:*

سعی می کنم قابل توجیه باشه :دی

تاتا

؟ چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:00 ب.ظ http://eybaabaaa.blogfa.com

نه بابا منظورم اون غرور نیست! منظورم اون غروره که میزنه زیر حرفش پا میشه میره پیش دکتره باز! یعنی قشنگ منم اینطوری‌ام!
مرسی عزیزم برای سرچ که نتیجشو برام گذاشتی

آهان! :)) اینم شبیه به همونه دیگه! :)) چه کاریه آدم به خاطر یه غرور بی سروته خودشو زجر بده؟ :)) البته بنده مخالف عزت نفس نیستم ولی غرور بیخودیم خوب نیست :)

خواهش می کنم عزیز. قابلی نداشت. یادم امد چند سال پیش یکی از آشناهامونم این روش رو امتحان کرده بود. جواب داد!

silver چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:32 ب.ظ http://mat-girl.blogsky.com

شنااااااااااام
نه آخه ببین منو
نه بیبین آخه
دکتر زدن نداره که هیچ مهشید خیلی زدن داره یعنی که چی پا شده رفته
این چی داشت با اون خونواده ی بی تربیتش که دلش گیر کرد
به مهشید بگو واقعا که مهشید خانوم داشت ازش خوشم میومد اونجوری پای تلفن جواب داد ولی زد همه چی و خراب کرد

حالا از داستان بگذریم خودت خوبی؟
من که 2 روزه سر درد شدم از دست این دانشگاه !! ترم آخری خیلی دارن اذیت میکنن
2 روز از صب تا ظهر کلافه تو دانشگاه ازین ور به اون رو میدوییدم دنبال کارام !
مرسی که داستان طولانی بود چون واقعا لازمش داشتم مخم داشت سووووت میکشید

تاتا

علیک شناااااام دخمل گل :))
دیدم :دی
همینو بگو! حالا میریم ازش می پرسیم که چی داشت دکتره! ما تصویر واضح نداشتیم شاید دکتره خوش تیپ تر از این حرفا باشه شایدم خیلی مهربونه شایدم... حالا باید ببینیم!
کلا ازت خوشم میاد :)))
شکر خدا خوبم. تو خوبی؟ آخ آخ امان از سردرد! حالا بهتری؟ امیدوارم الان خوب خوب باشی
خسته نباشی
خواهش میشه
تاتا

؟ چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:03 ب.ظ http://eybaabaaa.blogfa.com

یعنی قشنگ مهید مثل منه ها! یه چیزی میگی بعد خودش میزنه زیرش! غرور مرور و اینارم بی‌خیال!

آره والا! خوددرگیری به همین میگن :)))
غرور چیه بابا؟ بدم میاد این قصه ها پونصد صفحه شخصیتا درگیر غرورشونن و بهم نمیگن دوستت دارم!!! والا! زودی بگین خودتونم خوشحالترین ها!

؟ چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:02 ب.ظ http://eybaabaaa.blogfa.com

نه. ولی قراره یکی از طرفدارای جدیدت بشم.

چه خوب! خوشوقتم از آشناییت :)

نازلی گلستان چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:13 ق.ظ

هنوز نخوندم....ولی در راستای اون چند خط بالای پست،باید بگم عشق است و دکتر بد اخلاق:)

بلی بلی! اصلاً همین جنمش منو کشته :دی

سهیلا چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:23 ق.ظ

سلام شاذه جون ...
تمام مدت که طفلکی مهشید مشغول انجام دستورات اقای دکتر بود من بفکر نزدیک شدن تحویل سال و تنهایی مهشید و دوریش از خانه و خانواده بود .. حتی سفره هم نداشت ... از بس که خودم برام مهمه ...
از طرفی اینا تحویل سال با هم بودن لابد تا اخر سال هم باید کنار هم باشن
خوشم میاد یه مانتوی خوش اب و رنک سریع باعث تغییر تصمیم مهشید شد ... یعنی نقطه ضعف خانمها همون لباس هست انکار
خیلی ممنون شاذه جون . عالی بود

سلام عزیزم
آخی جانم :*
آره منم همش فکر می کردم سالشون که باهم نو شد باید تا آخر باهم باشن :دی
نه فقط مانتو نبود. مانتو بهانه بود برای دلی که جا مونده بود...
خواهش می کنم گلم :)

سارگل چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:31 ق.ظ

سلام شاذه جون صفا دادی وقتی اومدم سایت این همه مطلب جدید دیدم ذوق کردم کارت درسته ممنون خانم گل

سلام عزیزم
زنده باشی. خیلی ممنونم از همراهیت

سیب سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:35 ب.ظ

نمیدونم چرا احساس زدن دکترو نداشتم
شاید چون میدونم تهش وصاله :دی
ولی بی ادبی کرد
پررو
بد اخلاق
این چه مسلمونیه؟
ایششش

آره! منم همینطور. در واقع هی خودمو می ذاشتم جاش می دیدم منم اگه مریض بودم و تنها و خسته حتما بداخلاق می شدم.
دیگه مسلمونا هم خلق خوش گاهی یادشون میره متاسفانه :(
سیب مهربون من هی می خوام بیام درست و درمون وبتو بخونم هنوز فرصت نکردم. شرمنده

مهشید سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:43 ب.ظ

لام
جات خالی منم شاممونو دوس نداشتمسیب زمینی سرخ کرده خوردم
ولی یه چیزی تو پست قبلی هی اشاره ای به این نکرده بودی که سمانه و مهراب با هم فامیلن تلفنم که زنگ میزد خیلی جدی باهاش صحبت میکرد...هی می گفت دکتر دکتتر...یه حاشم فکر کنم میگه :فقط این دکتر شماره ی منو داره انگاری

علیک سلام
عجب همذات پنداریی :)) نکنه بگردی نصف شبی یه آقای بداخلاقم پیدا کنی :دی
عجب سوتی تپلی!!!!! مرسی از یادآوری!!! رفتم یه کم اصلاحش کردم. نوشتم پسردایی شوهر سابقش. یه نگاه بکن ببین چطوره. هنوز به نظرم یه نمه ریپ می زنه ولی بهتر شد. اگه چیزی به نظرت رسید بگو

گلی سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:00 ب.ظ

شاذه جونی :* دلم تنگ شده بود براتون!

مرسی از ادامه داستان! :*

مرسی گلی گلم :* دل به دل راه داره :*

بهار خانم سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:11 ب.ظ

اون جوری که اون حرف زد گفتم دکترو می کشه... پاشد رفت خونه دکتر پول بگیره؟

آره :)) پول که بهانه بود. کلا یه حس دیگه کشیدش اون طرف. چون خودش حاضر نبود اعتراف کنه ما هم ذکر نکردیم ؛) :دی

سپیده سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:00 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

آخیییی طفلی مهشید! چقدر گناه داره طفلی!اومد کمک کنه کباب شد!!
چه سال تحویل تلخی!
به خاطر یک سری ادم از خانواده اش زد آخرشم شد این!
با چهپسرهایی آشنا میشه این طفلی هر کدوم یک جورین!
خیلی قشنگ بود
منتظر بقیه اش هستم!

آره خیلی طفلکی شد! حالا سعی می کنیم خوشبختش کنیم جبران بشه.
اینم از شانسشه! طفلکی رها که شبیه به اینا رو تو واقعیت تجربه کرده!
خیلی ممنونم عزیزم

azadeh سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:38 ب.ظ

badakhlaghe mehraboon khobe :D nazaninesh gonah dare marize :D

mercc shazze joon, kheili khobe :*

آره خداییش مهربونه :)
باشه نمیزنمش :دی
خواهش می کنم گلمممم :* مرسی که هستی و می خونی :*

؟ سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:29 ب.ظ http://eybaabaaa.blogfa.com

من هنوز فقط این قسمت و قسمت قبل رو خوندم. ولی خیلی خوشم اومد. به نظرم داستان خوبیه!
چه حیف که فصل امتحان‌است و نمیتونم راحت همه‌اش رو بخونم. ولی به شدت کنجکاوم
زود زود بزارین من بعد از امتحانام بیام کلی بخونم!

خیلی از حسن ظنت ممنونم!
یه نگاه گذرا به وبلاگت انداختم و به نظرم آشنا اومد! الان فرصت ندارم بشینم درست حسابی بخونمش. فقط خیلی آشنا می زنی. نگین؟ نگار؟ یا یکی از دوستای قدیمی دیگه.... شایدم یه آشنای غیر مجازی...

زینب سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:07 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com

خخخخخخخ !! :))

آخرش عالی بود !! :)) کلی خندیدم !! عینه منه...! خوددرگیری شدید داره !

خسته نباشین شاذه بانو و الهام خانم !

:دییییی

مرسی! خوشحالم که خندیدی :))

سلامت باشی گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد