ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (16)

سلام به روی ماه دوستام

اینم یه پست توپ! چقدر انتظار کشیدم تا این قسمت رو بنویسم!!! یعنی من از کل داستان فقط همین دو تا نکته که از وبلاگ رها کش رفتم بلد بودم هی دلم می خواست زودتر برسیم اینجا

دیگه باقیشو نمی دونم. خیالتون راحت. هنوزم باهمیم

مهشید یک ظرف سبزه را کنار بقیه ی سینها روی میز ایستگاه پرستاری گذاشت و لبخند زد. سمانه با لبخند گفت: سیزده نوروز یادت نره جفت جفت گره شون بزنی بختت باز شه.
مهشید بلند خندید. دکتر صداقت پرسید: اینجا چه خبره؟
مهشید خنده اش را جمع کرد. راست ایستاد، سر به زیر انداخت و گفت: هیچی آقای دکتر. معذرت می خوام.
دکتر تبسمی کرد و گفت: برای چی عذرخواهی می کنی؟ مریض اتاق صد و هفت رو مرتب چک کنین تبش بالا نره.
+: چشم.
دکتر رفت و سمانه خندید. از مهشید پرسید: حالا تو چرا اینقدر ترسیدی؟! دکترصداقت اونقدر ترسناک نیست. نه به اندازه ی دکتر افخمی!
مهشید با تمام احساسش گفت: دکتر افخمی که ماهه! عاشقشم.
سمانه خندید و گفت: چشم خانم بچه هاش روشن.
مهشید ادامه داد: خانم بچه ها و نوه ها و عروسا و دومادا!
و بازهم خندید. این روزها بیشتر می خندید. شاید اینطوری می توانست بغض و دلتنگیش را برای خانواده اش بپوشاند؛ اگر آن غم و خستگی چشمهایش حقیقت را عیان نمی کردند...
سمانه رفت و برگشت. در حالی که به برگه ی سابقه ی یک بیمار چشم دوخته بود، پرسید: گفتی دکتر افخمی رو می شناسی؟
مهشید اخمی کرد. سمانه چه می گفت؟ دکتر افخمی پیرمرد مهربان و با دیسیپلین، رئیس بیمارستان بود. البته که او را می شناخت!
سمانه سر برداشت و سؤالی نگاهش کرد. مهشید شانه ای بالا انداخت و گفت: البته که می شناسمش.
سمانه دوباره به کاغذ چشم دوخت و گفت: از صبح تا حالا ده بار زنگ زده. یه پرستار می خواد.
مهشید با کمی نگرانی پرسید: برای چی پرستار می خواد؟
_: مریضه. ویروس گرفته. سرم می خواد و یه نفر که امشب مراقبش باشه. تازه با کلی اخم و تخم ده بار سفارش کرده پرستار مرد باشه. انگار اینجا پرستار ریخته و منم حق انتخاب دارم بین آقایون یکی رو انتخاب کنم بفرستم پیشش!
با حرص کاغذ را روی پیشخوان کوبید. نگاهی به گوشیش انداخت و گفت: اککهی! بفرما دوباره زنگ زد! گمونم شماره ی منو گذاشته تو فیوریتش! فقط همینو بلده!
جواب داد: سلام آقای دکتر.... نه هنوز پیدا نکردم... چشم... چشم... در اولین فرصت... بله چشم... می گردم شمارشو پیدا می کنم بهش زنگ می زنم... چشم بهش میگم... چشم.... خداحافظ...
آهی کشید و قطع کرد. رو به مهشید گفت: اون طرف بگرد ببین شماره ی این پسره شادمانی رو پیدا می کنی؟ جرأت نکردم بگم رفته مرخصی! ترسیدم بیمارستانو بکوبه رو سرم! ببینم اگه مسافرت نیست امشب بره پیشش.
مهشید در حالی که به دنبال شماره تلفن می گشت، پرسید: حالا برای چی پرستار شب می خواد؟ خب یکی بره سرمشو بزنه برگرده بیاد دیگه! شب که خونوادش پیششن.
_: مشکل اینجاست که خونوادش نیستن. تنهاست. ولی قراره فردا برسن. بنده خدا خیلی حالش بده.
مهشید زمزمه کرد: ای بابا... یعنی دختری پسری عروسی دامادی کسی نمیشه یه امشب بیاد پیشش؟
اما سمانه نشنید چون یک مریض اورژانسی را آوردند. در حالی که می رفت گفت: شمارشو پیدا کردی بهش زنگ بزن ببین می تونه بره؟
مهشید لب برچید و آهی کشید. شماره را پیدا کرد و زنگ زد. اما مرد پرستار گفت مسافرت است و نمی تواند برای پرستاری برود.
مهشید خسته قطع کرد و به سبزه ی روبرویش چشم دوخت. بیچاره پیرمرد!
از جا برخاست. وقت آرایشگاه داشت. این یکی را به خودش بدهکار بود. نمی شد خودش  به کلی از خوشی عید محروم کند.
سمانه را پیدا کرد. داشت زخم یک مریض را بخیه میزد. کنارش ایستاد و پرسید: کمک می خوای؟
_: نه کاری نیست. شادمانی چی گفت؟
مهشید شانه ای بالا انداخت و گرفته گفت: مسافرته. من برم آرایشگاه؟
_: آره برو. الان که کاری نداری. ولی ببین شب می تونی بیای من برم خونه؟ اگه کاری بود زنگ بزن.
+: حتما. میام میمونم. مشکلی نیست خیالت راحت.
_: اگه کاری پیش اومد زنگ بزنی ها!
+: باشه. بابا خیالت راحت.

به طرف آرایشگاه راه افتاد. امیدوار بود مورد خاصی پیش نیاید و سمانه بتواند شب را در خانه پیش پسرش بماند. طفلک یاشار از وقتی آمده بود خیلی کم سمانه را دیده بود. بیشتر وقتها خانه ی آقای همسایه بود. بنده خدا با دل و جان مراقب یاشار بود. پسرها باهم مدرسه می رفتند و به خانه برمی گشتند. وقتی مهشید و سمانه نبودند شب را هم پیش سهراب پسر همسایه می ماند.
آرایشگاه شلوغ بود. چند تکه موی رنگی مصنوعی بین موهایش زد و بعد همه را سشوار  کشید. ابروهایش را بعد از مدتها صفا داد و بین همهمه ی مشتریها به چهره ی جدیدش توی آینه لبخند زد.
آرایشگر هم تبسم کرد و گفت: مبارکتون باشه.
از جا برخاست. حساب کرد و بیرون آمد. هنوز چند قدم نرفته بود که سمانه زنگ زد. با ناله گفت: مهشید... پرستار پیدا نکردم.
مهشید خندید و گفت: غمت نباشه خواهر. مهشیدت که نمرده! خودم میرم خونه ی دکتر جون. فقط اگه امشب سر منو کرد زیر آب خونم میفته گردن تو ها! ضمناً قرار بود من بمونم بیمارستان یادت که نرفته؟
_: نه بری خونه ی دکتر بهتره. پرستار که نیستی، یه وقت تو بیمارستان بازرس بیاد بد میشه. مسئولیت داریم. به هر حال...
+: بازرس کجا بود تو شلوغی شب عید؟
_: بذار فردا صبح بیا. الان برو خونه دکتر. گناه داره بنده خدا. یه لیست دارو هم اس ام اس کرده برات فوروارد می کنم سرراه براش بگیر. نشونی رم برات می فرستم.
+: دکتر شام نمی خواد؟ سفارش پیتزا نداده؟
سمانه کم مانده بود اشکش جاری شود. معترضانه گفت: مهشیییید!
+: خیلی خب بابا شوخی کردم. ولی جون سمانه گشنمه.
_: پیتزا بگیر بخور. ولی دیر نکنی. دکتر منو می کشه.
+: نه بابا پیتزا معطلی داره. یه ساندویچ سرد می گیرم. به موقع می رسم نگران نباش. البته اگه راهش خیلی دور نباشه.
_: نه خیلی دور نیست.
قطع کرد. پیامک ها پشت سر هم رسیدند. اسامی داروها را روی کاغذ نوشت و وارد داروخانه شد. اینجا هم شلوغ بود. اصلاً شب عید همه جا شلوغ بود. انگار همه عجله داشتند که کارهایشان را تمام کنند و پرونده ی سال کهنه را ببندند.
کاغذ را روی پیشخوان گذاشت و منتظر ماند. نیم ساعتی طول کشید تا نوبتش رسید. داروها را گرفت و بیرون رفت. بیشتر از انتظارش معطل شده بود و دیگر نایستاد تا ساندویچ سرد پیدا کند. دربست گرفت و نشانی خانه ی دکتر را داد.
سر کوچه پیاده شد. ساختمانهای دودگرفته را یکی یکی نگاه کرد. ساختمان "شفق" شماره پلاک هم درست بود. یک ساختمان کهنه و بی رنگ رو! یعنی دکترافخمی رئیس بیمارستان اینجا زندگی می کرد؟!!!
زنگ را پیدا کرد و زد. صدای گرفته ای که بین نویز بلندگو به زحمت به گوش می رسید، پرسید: کیه؟
+: پرستارم آقای دکتر.
بعد رو به آسمان کرد و با پوزخند گفت: خدا منو ببخشه به خاطر دروغم! تا حالا بدون حضور سمانه سرم نزدم. خدا کنه خرابکاری نکنم! خوبیش اینه که طرف دکتره. خودش بلده!
در با کلیکی باز شد و صدا از پشت آیفون گفت: بیا پشت بوم.
پشت بام؟! مهشید ابرویی بالا انداخت و متعجب وارد شد. یا خدا خودت مراقبم باش! اینجا چه خبره؟
آسانسور خراب بود. در حالی که از پله بالا می رفت به سمانه زنگ زد. بلافاصله جواب داد: الو مهشید سرم شلوغه زود بگو. رسیدی؟
+: آره رسیدم. میگه برم پشت بوم یا اشتباه شنیدم؟
_: نه برو پشت بوم. خداحافظ.
مهشید پوزخندی زد و گفت: آدم شیکا پنت هاوس زندگی می کنن دیگه!
هرچند که به این ساختمان قدیمی نمی آمد که پنت هاوس داشته باشد!
یک طبقه دو طبقه و بالاخره پنج طبقه را با پای پیاده و دست سنگین بالا رفت. به نظر نمی آمد واحدی روی پشت بام باشد. در بام را باز کرد. یک در دیگر درست کنارش با نود درجه زاویه بود. ضربه ای به در زد. جوابی نیامد. لای در را باز کرد. صدای ناله ای را شنید. درست آمده بود!
یاد خانه ی فرید و لیلی در سریال خانه ی سبز افتاد که روی پشت بام بود و تشبیه فرید به خانه ای در بین جنگل کولرها!
در را کامل باز کرد. ترسیده بود. اما ظاهراً دکتر خیلی بدحال بود. صدایش را از دستشویی می شنید. داشت بالا می آورد.
مهشید دستی به دهانش کشید. گرسنه بود و خودش هم حال تهوع داشت. وارد شد. اینجا یک خانه نبود! بیشتر به یک سوئیت دانشجویی شباهت داشت. یک سوئیت کوچک و تمیز با آشپزخانه ی مرتب و جمع و جور.
در دستشویی باز شد و دکتر با شانه هایی فرو افتاده بیرون آمد. به طرف مهشید برگشت و با اخم نگاهش کرد.
این که دکتر افخمی نبود! این مرد جوان درشت هیکل اینجا چه می کرد؟ قدش شیرین یک و نود بود! به بادیگاردهای توی فیلمها شباهت داشت. حتی با آن لباس خانه و ته ریش و چشمهای خون گرفته هم خوش تیپ به نظر می رسید. خوش تیپ ولی ترسناک!
مهشید وحشتزده شالش را کمی پیش کشید و با تردید گفت: سلام. دکتر افخمی؟
مرد با همان اخم سنگین گفت: خودم هستم. آخر پرستار مرد پیدا نکرد؟
مهشید دستپاچه توضیح داد: نه خیلی گشتیم. ولی شب عیده هیچ کس تو شهر نیست. ببخشید... شما... پسر دکترافخمی رئیس بیمارستان هستین؟
مرد با اخمی غلیظ تر کوتاه و قاطع جواب داد: نه.
بعد پرسید: سرم می تونی بزنی؟
مهشید سری به تایید تکان داد. کیسه ی داروها را به دنبال دکتر به اتاقش برد. سرم را بیرون کشید و آماده کرد. به دنبال پایه سرم چشم گرداند. یک تابلو کنار بالای تخت به دیوار بود. مهشید آن را برداشت و گوشه ای گذاشت. بعد سعی کرد سرم را به میخ بیاویزد. قدش نمی رسید. با عذرخواهی روی تخت ایستاد و سرم را آویخت. یک پایش را توی هوا نگه داشته بود. وضعیت مضحکی بود و مهشید سعی می کرد به آن بخندد تا اضطرابش را کم کند. دکتر  لب تخت نشسته بود و آرام ناله می کرد.
مهشید دلش می خواست معترضانه بگوید: چته آخه؟ مرد هم اینقدر غرغرو؟!!!
اما با این دکتر جوان که اصلاً او را نمی شناخت شوخی نداشت. برگشت. دور اتاق چشم گرداند. مرد بی حوصله پرسید: چی می خوای؟
+: گارو نداریم آقای دکتر.
مرد دستش را مشت کرد و گفت: گارو نمی  خواد.
رگ روی مشتش برجسته شد. مهشید با خنده فکر کرد: ای جان! عجب رگی! جون میده واسه آدمای ناشی.
دکتر با اخم پرسید: به چی می خندین؟
مهشید به سرعت لب برچید. رو گرداند و در حالی که خودش را مشغول نشان میداد گفت: هیچی... هیچی...
آنژیوکت را توی رگ فرو کرد و سوزن را بیرون کشید. سرم را وصل کرد و پرسید: سرعتش چقدر باشه؟
_: خودم تنظیمش می کنم.
چه بداخلاق!
لوله ی سرم را با چسب محکم کرد و پرسید: آمپول چی بریزم؟
_: فقط پلازیل رو از پایین از تو اسکالپ بریزین زودتر اثر کنه .بقیه روبریزین تو سرم.
+: چشم.
کارش که تمام شد، آشغالها را جمع کرد و بیرون آمد. همه را بیرون ریخت. بعد توی کابینتها گشت. یک سطل پیدا کرد و به اتاق برد. کنار تخت گذاشت و گفت: این باشه برای احتیاط.
دکتر ساعدش را از روی چشمش برداشت. نیم نگاهی به سطل انداخت و غرید: ممنون.
دوباره چشمهایش را پوشاند. مهشید ابرویی بالا انداخت. لجش گرفته بود. شکلکی در آورد و گفت: خواهش می کنم.
داشت از در بیرون می رفت که ته خنده ی دکتر را دید! یعنی شکلکش را دیده بود؟ لای چشمهایش باز بود؟
کمی خجالت زده شد و به سرعت بیرون رفت. لب مبل نشست و فکر کرد: اینجا چکار می کنی؟ پاشو برو بیرون!

نظرات 23 + ارسال نظر
نازگل سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:52 ب.ظ http://karbacharm.blogfa.com

سلام شاذه جونم
منو یادته خواهری؟ نوشته های رنگی رنگی و ایمیل های هر روزه
یادش بخیر من تو حسرت بچه و تو کلی بهم دگرمی می دادی
الان دوقلوهای من نزدیکه 5 سالشون تموم بشه
خیلی دلمب رای اون روازی رنگی رنگی تنگه
دسته گلای تو الان باید بزرگ شده باشن
به ایمیلم سر بزن دلم براتت تنگه شاذه جون

سلام عزیزم
البته که یادمه! خوشحالم که سرت با دوقلوهات گرمه :)
خیلی سرم شلوغه ولی چشم. در اولین فرصت

رها دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:28 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام
سلام
چطوری عزیزم ؟!!!
این دکتر اخمو چقدر آشناست؟!!!

سلام سلام
خوبم! تو خوبی؟؟؟ معلوم هست کجایی دختر؟ حسابی گرفتار این درسا شدی ها! اونم این روزا که همش به یادتم و غیبتت خیلی تو چشمه!

آره دکتره حسابی آشنا می زنه. دور و برت رو یه نگاه بنداز ببین می بینیش؟

رها یکشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:03 ب.ظ http://www.3centaur.blogfa.com

سلام سلام صد تا سلام هزار و سیصد تا سلام! :-)
من اومدم با کلی خبر خوووووووووب!:-)
اول اینکه بالاخره واگذارشون کردم...بزنین دست قشنگرووووووو.....اهاااااااااا!:-D
دوم اینکه معدلمو گرفتم بالای 19.60 شددددددد یعنی بالای شرط مامی گرامیم:-D
سوم اینکه به به چه داستانی...چه دکتری...چه جذبه ایی...ما که حال نمودیم!:-)
اون منوچهر چی بود؟ آویزون! حال نمیکردم باهاش اصلااااااااا همش نگران بودم برگرده یهو!:/ :-D
دست شما درد نکنه! چرا زحمت کشیدین؟!:-)
خیلیییییییی خوشحالممممم ! معلومه؟!
میدونم شمام اسم منو دیدین شاد شدین:-D

سلاممممممممم
خوش برگشتی :-*
خدا رو شکر که موفق شدی :-)
به به آفرین!!!!! خیلی عالیه! خسته نباشی ♥
خوشحالم که لذت بردی :-)
اه اه ایش ایش :-D
خب دیگه پیش اومد. قصد زحمت کشیدن نداشتیم :-D
بله معلومههههه. همیشه شاد باشی
چرا که نه :-D

مهشید شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:15 ب.ظ

دیشب داشتم بازم به کام و آرزوی دلو میخوندمخییل دوسش دارم...شخصیت دخترش معرکس..یا مثلا رزام را نگه دار...
خییل با مزه بودن اینا...یه بیشترتر تر تر از باقی داستانات دوسشون دارمبیشتر از همه خوندمشون...کاش داستان بعدی یه چیزی تو همون مایه ها باشه
حالا به الهام بانو بگو ببین امکانش هست؟
مچکرم

مرسی مهشیدجونی
رازم را نگه دار کپی یه داستان خارجی به همین اسمه. بگرد تو نودهشتیا پیداش کن خیلی خنده داره
می سپرم بهش. چشم :-D
خواهش می کنم ♥

سپیده شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:19 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

خیلی خیلی هم عالی بود!
منتظر پست های بعدیش هستممممم

خیلی خیلی ممنونم گلم :-D

سپیده شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:18 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

سلااااااااااااااااام
وااااااااااای یک پسر خوشتیپ؟؟!!
چرا از اینا تو واقعیت نیست
خوب من الان آمادگی ازدواج دارم !
لیسانسم گرفتم منتظر شوهرم!
از ایم کیس ها واسه منم بفرستییییییییییییییییییییییییییین
گناه دارم

سلاااااااااام
بلههههههه :-D
هست حتما! ناامید نشو. یکی که بیشتر نمی خوای. بگرد پیدا می کنی :-D

نازلی گلستان جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:18 ب.ظ

وای شاذه جونم ممنون...ج با حال شد داستان...هر چه قدر از منوچهر بدم میومد....این آقای دکتر دل نشینه:دی
یه دنیا ممنون...
منتظر ادامه شم بی صبرانه
و البته که زندگی خودت مهم تر و واجب تره

خواهش می کنم نازلی جون مرسی
چه خوب :-D
ممنونم از همراهیت

حانیه جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:55 ب.ظ

سلام شاذه جون
من این چند قسمت رو با فاصله زمانی زیاد خوندم ! نظرات رو هم ندیدم .
پس منوچهر چی شد ؟ رفت دیگه ؟!!
نره گناهه ... نبندیش به این دکتر !
( آخی امشب اومدم خونه مامان مهمونی :دی
ما ای دی اس ال نداریم
روز ها روزهای خوبیه گوش شیطون کر )

سلام عروس خانم گل

خوش برگشتی عزیزم

آره دیگه رفت که رفت
دکتر آدم خوبیه
آخی نازی
انشاءالله به زودی ای دی اس ال هم می گیرین
شکر خدا. همیشه خوب باشه انشاءالله

گل سپید جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:30 ب.ظ

سلام سلام سلامممممممممممممممم
به به به به آی دکتر چه چیز خوبی دوستش میداریم
ولی میگما چه طور مهشید فک کرد این آقای دکتر نوه ام داره ها
و خیلی خیلی خیلی ممنون شاذه جونم

سلام سلام سلامممممممم
خیلی خوب چیزیه
آخه فکر کرد سمانه دکتر افخمی رئیس بیمارستانو میگه!
خواهش می کنم گلم

صبا پنج‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:51 ب.ظ

سلااام بر شاذه جون
احوال شریف خوبه ان شاءالله؟

ممنونم از شما، پس من بی صبرانه منتظرم تا فایل های وردتون رو هرچه سریعتر بیابید و ارسال بنمایید

ان شاءالله که با کمک همسرتو زووووود پیدا میشن.

قلمتان بر مدار خیر و سعادت
آخر هفته با برکتی داشته باشین

سلام بر صبای مهربون
شکر خدا خوبم. تو خوبی خانم؟

خواهش می کنم. جدا شرمنده ام. انشاءالله به زودی پیداشون کنم

سلامت باشی دوست من

سهیلا پنج‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:30 ق.ظ

سلام شاذه جونم ....
خیلی داره جالب میشه ...این اقا بد اخلاقه اصلاً یه ابهتی به داستان داد...
خوشم میاد که با اون حال مریضش دست از کمر هم برنداشته
فکر کنم ماجرا داشته باشه مهشید خانم ما ...
راستی به من نخندین ها ولی داستان رها جون که کفتین ادرسش توی صفحه ی شما هست ؟؟
خیلی ممنون شاذه جون ...توی نظر قبلی در مورد سن دخترم سوال کردین . ستاره ١٥ رو تموم کرده رفته توی ١٦ ... از بس هم که ذوق داره برای شانزده سالکی ... اخه از حالا داره نقشه کواهینامه رانندکی رو میکشه خبر نداره عمراً من اجازه بدم

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. ابهت تشبیه جالبی بود
نه دیگه کوتاه بیا نیست آقای دکتر
بلهههه
خواهش می کنم. چرا بخندم؟ وبلاگ دوباره عشق تو لینکام هست. خاطراتشه که من ازش اجازه گرفتم سوژشون کنم فکر می کنم اسفند نود رو بزنی می رسی به قسمتی که رفته بود خونه ی آقای دکتر

به به زنده باشه انشاءالله. یک سال از دختر من بزرگتره.
امان از بلندپروازیهای نوجوانانه و نگرانی های مادرانه... خدا همشون رو حفظ کنه

سارگل چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:54 ب.ظ

سلام بر شاذه بانو
خسته نباشی گلم داستان خیلی جالبیه دلشوره دارم بدونم آخرش چی میشه نمیشه اول آخرشو بنویسی بعد از این قسمت ادامه بدی

سلام بر سارگل عزیز
سلامت باشی عزیزم
خیلی ممنونم. باشه چشم آخرش همه به خوبی و خوشی عاقبت بخیر میشن

رها چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:45 ب.ظ http://leilyasemany.blogfa.com

سلام
بالاخره داستان یه هیجان پیدا کرد

سلام

بلورین چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:16 ب.ظ http://boloorin.blogsky.com/

همین الان فرصت شد 6 قسمتش و خوندم...خیلی قشنگه...خدا کنه دفعه بعدی که آپ می کنی قسمت اخرش باشه تا منتظر نمونم...منم کم حوصله هستما

چه خوب! مرسی!
نه بابا هنوز داستان داره!

بهار خانم چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:58 ب.ظ

مرسی از لینک شاذه بانو
اتفاقا خاله ام یه دوست ماما داشت می گفت باهاش رفته بودم اتاق زایمان بیمارستانی که دوران دانشجویی می رفت
اینو قبول دارم ولی اینکه به عنوان یه نیروی کمکی بره!!!!!!!!!!!!!!
بره اونجا چیز یاد بگیره!!!!!!!!!!!!!!!!!
اینا خیلی عجبه به نظرم داستان و یکم فانتزی می کنه

درسته. مرسی از یادآوریت. یه ایده شد برای این که درستش کنم

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:40 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام عزیزم خوبی؟
مهشیدو جاهای خطرناک میفرستیا
ممنون عزیزم

سلام گلم
خوبم. تو خوبی؟
آره والا خدا رحم کنه
خواهش می کنم گلم

[ بدون نام ] چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:47 ق.ظ

سلاممم
اخی چه دکتر مریض بداخلاق خوش تیپ ناز اخمو دوست داشتنی ای
حتما دکتره می گه ، الهی تب کنم ، پرستارم تو باشی
خوب کم کم داره خیالم از مهشید راحت می شه
الهی به حق علی بقیه جوونا هم سرو سامون بگیرن
بلند بگو الهی آمین
موفق و پیروز باشی شاذه جونی عزیز دلبندم

سلاممممم
بله بله
الهی آمین
خدا رو شکر
آلهی آمیننننن
سلامت باشی گلم

بهار خانم چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:35 ق.ظ

به به این مهشید بیچاره عجب ماجراهایی داره
می گم شاذه بانو به نظرت غیر معمول نیست که مهشید اینقدر راحت می ره بیمارستان؟ به نظرم زیاد معمول به نظر نمی رسه

بلی :-D
من از اینجا ایده گرفتم
http://originaal.persianblog.ir/post/239/
البته قاعدتا نباید اینقدر هرکی هرکی باشه

مهشید سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:11 ب.ظ

به به... میبینم که شوهر دکتر و اینا
فقد خعلی خشنه ها...به مهشید بگو مواظب خودش باشه

بله بله B-)
آره خعلی! طفلکی مهشید! :-D

سیب سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:54 ب.ظ

اخییی
تازه نقطه مشترکش با داستان رها رو فهمیدم :دی
ممنون شاذه جون
چند قسمت دیگه مونده?!
مثل این سریالا دیدین ادم هی میخاد بدونه چند قسمت دیگه مونده؟!!
نمونه ش آوای باران :دی

بله دو تا نقطه داشت. یکی رفتن منوچهر یکی این آشنایی جدید :-D
خواهش می کنم
باور کن من همین دو تا نقطه رو می دونستم. باقیش هیچ اطلاعی ندارم که به کجا می کشه و چقدر طول می کشه :-D

azadeh سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:31 ب.ظ

akhjoon ye aghaye doctore khashen :)) man doost daram :D
dastet tala shaze joon :*

bebakhshid man sare kar font e farsi nadaram hey comment penglisi minevisam :D

بله دکتر خشن: )))
زنده باشی گلم :-*
عذرخواهی نمی خواد. تو که عذرت موجهه ♥

silver سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:50 ب.ظ

شناام شناام
دست شما درد نکنه با این دکتر بد اخلاق :دی
البته من این قسمت رو خونده بودم ( به توصیه ی خود شما )
من خیلی وقتا شده داشتم از لج ادای یکی رو در میاوردم یهو طرف ظاهر شده جلوم :))

تاتا

شناااام شناااام :-D
خواهش می شود :-D
خوب کرده بودی :-) من از روزی که این قسمت رو خونده بودم می خواستم بنویسمش. دو سال طول کشید تا موفق شدم :-D
آره برای منم پیش امده: )))

تاتا ♥

گلی سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:18 ب.ظ

ضمن تشکر بسیار منتظره بقیش هستیم

خواهش می کنم گلی جان ♥

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد