ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (15)

سلام
الوعده وفا
جمعه ی خوبی داشته باشین



تمام روزهای بعد خانه ی سرد و بی روح سمانه را هیجانی گرم و شیرین پر کرده بود. سمانه تختی به شکل ماشین برای یاشار خرید و توی اتاق خودش گذاشت. کلی خوراکی خوشمزه تهیه کرد و نقاش آورد و خانه را با رنگهایی شاد رنگ زد.
مهشید باور نمی کرد این همان سمانه ی دلمرده ی چند روز قبل باشد!
بالاخره روز موعود رسید و مهشید و سمانه با گل و شکلات و اسباب بازی به استقبال یاشار به فرودگاه رفتند.
زود رسیده بودند. سمانه روی صندلی نشسته بود و کلافه پا می کوبید. مهشید از جا برخاست. قدم زنان تا کنار تابلوی اعلانات ساعات صعود و فرود پروازها رفت. هنوز یک ساعت مانده بود. آن هم اگر هواپیما به موقع می رسید.
کنار سمانه برگشت. لب برچید و گفت: هی گفتی بدو بدو. هنوز یک ساعت مونده.
_: من که اصرار نکردم باهام بیای. خودت خواستی. میموندی خونه میومدیم.
+: قیافتو دیدی تو آینه؟ کم مونده سکته کنی دور از جونت. نگرانت بودم که پا شدم اومدم. والا عاشق چشم و ابروی پسرت نیستم. خیالت راحت. شیش دونگ مال خودت!
سمانه پوزخندی عصبی به شوخیش زد و رو گرداند. مهشید درحالی که دستهایش را توی جیبهای پالتویش فرو برده بود، گفت: من میرم همین طرفا بچرخم.
سمانه سری تکان داد و برای بار هزارم به ساعتش نگاه کرد. مهشید نیم چرخی زد و پرسید: چیزی می خوری برات بگیرم؟
_: نه بابا هیچی از گلوم پایین نمیره. برو هرجا می خوای بری.
مهشید شانه ای بالا انداخت و راه افتاد. مردم را تماشا می کرد. تا این که چشمش به یک دختربچه ی سیاه پوست افتاد که با خانواده اش وارد سالن شدند. جلو رفت و محض سرگرمی کمی با دخترک که انگلیسی بلد بود گپ زد. از ونزوئلا آمده بودند.
بعد از چند دقیقه پدر و مادرش می خواستند بروند که مهشید به ناچار خداحافظی کرد و دوباره مشغول گشتن شد. یک بار دیگر به سمانه سر زد. بعد هم رفت یک مجله خرید و توی کافی شاپ نشست. یک لیوان بزرگ آبمیوه گرفت و در حالی که از نی گوشه ی لبش می نوشید مجله می خواند.
وقتی ساعت را نگاه کرد تازه متوجه شد که از آن یک ساعت کذایی، بیست دقیقه هم گذشته است! از جا برخاست. مجله و کیفش را جا گذاشت و دوان دوان به طرف خروجی کافی شاپ رفت. بعد با همان سرعت برگشت و کیفش را برداشت و دوباره به طرف جایی که از سمانه جدا شده بود برگشت. ولی سمانه نبود. دستپاچه شروع به دویدن به هر طرف کرد تا این که سمانه را دید که سر پا نشسته است. پسرش در آغوش  گرفته بود و زار زار می گریست. پسرک هم گریه می کرد.
مهشید جلو رفت و شانه های سمانه را گرفت. با ملایمت گفت: سمانه بسه دیگه. بچه رو ناراحت می کنی. اینقدر گریه نکن. ببین چه اشکی داره می ریزه. سمانه... خواهش می کنم.
سمانه از جا برخاست. یاشار را هم از زمین بلند کرد و در آغوش گرفت. مهشید با لبخند گفت: سلام آقایاشار. خیلی خوش اومدین.
یاشار در حالی که چشمهای اشک آلودش را می مالید، با بغض گفت: سلام.
مهشید شانه ی سمانه را گرفت و گفت: بیا بریم بشینیم. ماشاءالله یاشار همقد خودته.  الان کمرت می شکنه.
سمانه گفت: نه دیگه الان چمدونا رو میدن. باید بریم چمدونشو برداریم.
کمی بعد یاشار چمدانش را نشان داد و مهشید آن را برداشت. بعد هم باهم به خانه برگشتند.
آخر شب وقتی یاشار در تختخواب قشنگش آرام گرفت و خوابید، سمانه بالاخره از جا برخاست و از اتاق بیرون آمد. مهشید جلو رفت و در حالی که از نگاه کردن به او طفره می رفت، پرسید: سمانه... بی تعارف من اینجا مزاحم نیستم؟ اگه باید برم...
سمانه خسته از بی خوابی چند روزه اش، خواب آلوده پرسید: نه... واسه چی مزاحمی؟
+: اون روز که گفتی بمون خبری از اومدن یاشار نبود. الان شاید دلت نخواد من مزاحم دو نفره هاتون باشم.
سمانه در دستشویی را باز کرد و گفت: مزخرف نگو. تو دوست منی.
مهشید هیجان زده شد و با خوشی پرسید: واقعاً سمانه؟
سمانه عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و گفت: واقعاً.
خواست داخل شود که دوباره مهشید گفت: میگم... تو گفتی اگه یاشار بیاد ازدواج می کنی... وقتی عروسی کنی و بری خونه آقای همسایه دیگه مجبورم برم. خدا کنه تا اون موقع جایی پیدا کنم.
_: هرچقدرم آقای همسایه عجله داشته باشه، من تا قبل از تموم شدن ترم تو شوهر نمی کنم. خیالت راحت شد؟ میشه برم مسواک بزنم؟ دارم از خواب میمیرم.
مهشید با خوشی خندید و گفت: برو به سلامت.


دانشگاه همچنان ادامه داشت. کلاسهای هلال احمر را هم در کنارش با دوستانش می رفتند. در کنار  اینها و البته کارهای خانه ی سمانه، باز هم مهشید هفته ای دو سه بار به بیمارستان محل کار سمانه می رفت تا عملاً کار یاد بگیرد. سمانه در قسمت اورژانس بود و این خیلی به مهشید کمک می کرد تا با موقعیت های اورژانسی و کمکهای اولیه آشنا شود. حالا دیگر هم می توانست تزریقات را انجام بدهد هم دیگر از خون نمی ترسید. با پزشکان و پرستاران بخش اورژانس آشنا شده بود و کلی بهش خوش می گذشت. هرچند که بهرحال این کار تلخیهای زیادی هم داشت و مهشید اصلاً دلش نمی خواست به عنوان شغل دائم به آن نگاه کند و خوشحال بود که رشته اش رابطه ای با بیمارستان ندارد.
دو سه ماه گذشت. نزدیک عید نوروز بود. همه ی دانشجوها داشتند به خانه هایشان برمی گشتند. مهشید هم می خواست برود. اما...
آن روز سمانه بعد از دو شیفت کار خسته برگشت و گفت: دم عیده همه هم میذارن میرن. از اون طرف سفرهای نوروزی و یه عالمه تصادف جاده ای و اورژانس شلوغ... هنوز شروع نشده خسته ام. خدا کنه این عید به خیر بگذره. دلم می خواست با یاشار برم سفر اما اصلاً امکانش نیست.
مهشید که داشت لباسهایش را تا میزد، دست از کار کشید و با تردید پرسید: می خوای پیشت بمونم؟ بیام بیمارستان کمکت؟
سمانه دستی توی هوا تکان داد و گفت: نه بابا برو خونه. تو که وظیفه ای نداری. اونا که وظیفه داشتن خوشحال میدون رو خالی کردن و رفتن ددر. نمیگن چی بسر بقیه میاد با این همه کار.
مهشید دستی به چشمهایش کشید. این ترم علاوه بر درس و کلاسهای هلال احمر، کارآموزی توی بیمارستان و کارهای خانه ی سمانه هم اضافه شده بود و حسابی خسته بود. دلش می خواست برود خانه و دو هفته فقط بخورد و بخوابد. دلش بدجوری برای خانه و خانواده اش تنگ شده بود. اما...
بخش اورژانس را هم از نزدیک دیده بود. مشکلاتش را شناخته بود. سمانه را دیده بود. نمی توانست تنهایش بگذارد. در یک اقدام ناگهانی برخاست. لباسهایش را دوباره توی کمد آویخت و گفت: نمیرم.
_: دیوونه شدی؟ جواب مامان باباتو چی میدی؟ نمیشه که شب عید خونه نباشی!
+: جواب اونا با داداش مهدی. طبق معمول جاده صاف کن خرابکاریهای من. خدا از برادری کمش نکنه. الان بهش زنگ می زنم.
_: مزخرف نگو. عیده. باید بری. بابا عجب غلطی کردم درددل کردم. با تو هم که نمیشه دو کلمه حرف زد!!!
اما مهشید فقط شکلکی در آورد. گوشی موبایلش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. مشغول حرف زدن با برادرش شد و اعتنایی به اعتراضهای سمانه نکرد. بالاخره سمانه ناامید شد و رفت.
مهدی هم جا خورد. اول سعی کرد راضیش کند که برگردد. ولی مهشید با کلی دلیل و برهان راضیش کرد و قرار شد مهدی به پدر و مادرشان بگوید که مهشید نمی تواند بیاید.

نظرات 13 + ارسال نظر
صبا شنبه 28 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:02 ب.ظ

سلام بر شاذه بانو
خوبین؟؟ خداقوت..

عیدتون مبااااااارک باشه ان شاءالله

شاذه جون، به خاطر مشغله ای که دارین خواستم یاد آوری کنم که بنده همچنان در انتظار فایل ورد رمانهاتون هستم،قولشو داده بودین بهم
ممنووون

سلام بر صبای صبور و مهربان
شکر خدا خوبم. سلامت باشی

متشکرم. به همچنین بر شما میارک باشه :*)

متشکرم از یادآوریت! فراموش کرده بودم. الان امدم پشت پی سی و کلی سرچ کردم اما متاسفانه فایلهای قصه هام رو پیدا نکردم :( نمی دونم تو ویندوز جدید آقای همسر کجا سیوشون کرده. به محض این که فرصتی پیدا کرد می پرسم و یه جای دم دست می ذارم و برات همه رو می فرستم انشاءالله
شرمنده که دیر شد

زینب شنبه 28 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:12 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com

ننربازیم عود کرده بود !

تو به دل نگیر...!
مطمئن بودم که سیو نشده ! ولی گفتم یه کوچولو مظلوم نمایی که بد نیس...نه ؟؟

عزیییزم
باشه
آره دیگه. بعضی وقتا لازمه

silver شنبه 28 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:00 ب.ظ http://mat-girl.blogsky.com

شناااااام شاذه جونی
خوبی؟؟
دلم کلی تنگ شده بود
بالاخره تموووووووووووووم شد :دی حالا مونده پروسه انتظار نمرات درخشان :))
یه عالمه قسمت عقب بودم که خوندم :دی
چه خوب که منوچهر رفت اصن باش ارتباط خوبی نداشتم :دی
این جدیده که قراره تو عید مهمون دل مهشید بانو بشه ( پیش بینی رو میبینی آخه :دی) خوب و خوشتیپ و اینا باشه خیلی زیاد لطفا :دی:دی

میگم یه چنتا پست قبل ملت هی تولد نی نی رو تبریک گفتن ولی من چرا اشاره ای از اینکه تولد نی نی بوده تو پست نمی بینم آیا؟!
به هر حال تولدش مبارک
دیگه کم کم داره از حالت نی نی خاج میشه.. :دی
یادمه اون موقع ها که تازه بات آشنا شده بودم حسن نی نی بود :دی فک کنم 3 سالش بود :-؟
چه زود میگذره والا :دی
ایشالله دفعه بعد یه نی نی دیگه ( اگه نزنی لهم نکنی با این دعا :)) )

نی نی رو ببوس
به گلی سلام برسون
تاتا

شناااااام سیلور گلم
شکر خدا خوبم. تو خوبی؟
الهی شکر! خسته نباشی! انشاءالله نتیجه عالی باشه :*)
امیدوارم لذت برده باشی :-)
آره منم همچین ازش خوشم نمیومد :دی
پیش بینیت عالیه ؛) حتما حتما :دی

هی جان من :) من اگه بخوام تولد بچه ها و وبلاگ و خودم و آقای همسر رو و سالگرد ازدواج و اینا رو تیتر کنم که قصه ها رو باید حذف کنم :دی
تولد رضا رو بچه ها یادشون بود (یا به آرشیو مراجعه کردن ؛) بهرحال لطف کردن و تبریک گفتن. خیلی ممنونم از لطف و تبریکت عزیزم :*)
بله بله پسربچه ای بسیار شلوغ و شیطون شده که دست و شانه برای مادرش نذاشته بس مجبورم از روی کمد و مبل و میز بگیرمش سقوط نکنه! خدا خودش حفظش کنه. من که از پسش برنمیام.

یادش بخیر... نمی دونم والا... حسن یک ماهش بود بود که من وبلاگ نویسی رو شروع کردم. دیگه کی با تو آشنا شدم یادم نیست. ولی خیلی وقته :*)

نمی زنم لهت کنم :))) تواناییشو ندارم. ولی بچه کوچولو خیلی دوست دارم. خونه ی پر بچه هم خیلی دوست دارم.

مرسی گلم ممنون
تاتا

پانیک شنبه 28 دی‌ماه سال 1392 ساعت 08:48 ب.ظ http://sokoutesaye.bolgsky.com

درود بر تو!
شاذه جونمممم؟؟؟؟
تو برات سواله که منوبتو از کجا گیر آوردم؟
من تو نود و هشتیا پی دی اف داستاناتو خونده بودم!حدودا سه یا چهار سال پیش بود اگه اشتباه نکنم!
شیش ماه یا یکسال دنبال خودت بودم که یکی از بچه ها گفت وبلاگتو گیر آورده!
اگه یادت باشه اولین بار بهت پیام خصوصی دادم گفتم چقد دوست دارم باهات حرف بزنمو اینا!از خودم گفتم برات از کارایی که کردم!البته با ایمیل حرف زدیم!فک کنم یادت نمیاد اصلا منو!یادته اونموقع شنبه ها پست میزاشتی با موبایل میومدم با ایمیل باهات حرف میزدم؟که ازت پرسیدم اسم واقعیت چیه؟
که برام از بچه هات گفتی؟
که گفتم رباتیک کار میکنم؟
که گفتم ایول که خوشت از آقایون نمیاد؟
اون مطلب پروفایلتو گفتم؟
که برات فینگیلیش نوشته بودمو تو گفتی رنگ نوشتنت کاش این بود؟
هنوزم نویسنده ی مورد علاقمی!!!!!!چقد دلم میخواست ببینمت!درسته سنم از الان کمتر بود ولی تا الان حسم به خودتو نوشته هات تغییر نکرد!هنوزم همونقدر دوست دارم که اونموقع داشتم!
برات گفتم که مشکل دارمو نمیتونمو برات همیشه نظر بزارم!
بعد یه مدت رفتمو اومدم بهت آدرس وبی که خودم زده بودمو دادم!یادته؟اعتراف گونه بود پستایی که میزاشتم؟
واسه همین سر جریان ندا اتو داستان دوستی دات کامت برات نظر گذاشتم که ندا مثه من بود اعترافاتش!اون لحظه خوشحال شدم میدونی چرا؟گفتم شاید به یاد من اینکارو کردی!!!!!!!اما دریغ حتی گفتی نظرمم نرسیده!
کاش میشد احساسات آدما معلوم بود!اما تو دنیایی مثه دنیای ما به آدم روبروتم نمیتونی اعتماد کنی چه فایده تو نت!اما من هر کاری کردم نتونستم به تو بفهمونم عمق علاقه مو اینکه دلم میخواست هرچند کوچیک بهم بگی که چرا اینهمه مدت غیبت زده!درسته!من میخوندمو نظر نمیزاشتم ولی تو هیچ وقت نگفتی پس سارا کجاست!!!
منی که همه رماناتو خوندم!منی که دوستت دارم و فک میکردم دوستت باشم!اما مثه اینکه اشتباه کردم
بعد یه مدتم که نظر گذاشتم منو نشناختی!حتی اونروزم که ایمیل دادم منو نشناختی!با یکی دیگه اشتباه گرفتی!حتی منو یادت نبود!
نمیدونم به حس من چی میگن!شاید سرخوردگی باشه!
اما من،سارا ام!من هنوزم داستاناتو میخونم،من نمیخواستم خیلی قشنگ حرف بزنم که فقط چند دیقه توجهت به من جلب شه میخواستم داشته باشمت به عنوان دوستم
ولی تو اینقد دوست داشتی و سرت شلوغ بود که اصلا منو یادت نمیاد!
وبلاگ زینبو هم از رو مال تو دیدم!رفتم خوندم خوشم اومد
دنبالش کردم!
الانم نمیخوام تمام تقصیرا رو بندازم گردن کس دیگه!شایدمن درست حرف نزدم!!!!!!!!!
شاذه جونم؟داستانات مثه همیشه عالیه!!!!!!امیدوارم خدا هیچ وقت سایتو از سر ما کم نکنه!
یه جور امید میگیریم ما!!!!!!!
حالا من خوب بلد نیستم حرف بزنم!
ولی سپاس از نوشتنت و اینکه هستی!!!!!
پیروز باشی

سلام ساراجان
من نمی دونم در مقابل این همه لطف و محبتت چی بگم... لیاقت این همه مهربونیتو ندارم. خوشحالم که هستی و همراهیم می کنی.
ساراجان من هفت سال و نیمه که وبلاگ می نویسم و تقریبا از همون اول قصه می نوشتم. در طول این هفت سال اقلا با ده تا سارا آشنا شدم و حداقل با هفت تاشون مکاتبه ی ایمیلی هم داشتم! علاوه بر ساراهای متعدد، همونطور که می دونی مشاغل مختلفی هم دارم و خیلی خیلی سرم شلوغه. طبیعیه که یادم نیاد وقتی میگی "سارا" یادم نیاد کدوم سارا! ولی اگر اشتباه از منه معذرت می خوام. امیدوارم بعد از این فراموش نکنم.
ممنونم ♥

دختری بنام اُمید! شنبه 28 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:10 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام شاذه جونم خوبی؟
بسیار هم عالی، نگران بی جا و مکان شدن مهشید بودیم
خدا قوت عزیزم

سلام امیدجان
خوبم شکر خدا. ممنونم. تو خوبی؟
خیلی ممنون. آره این ترمی جا داره. ترم بعدی هم خدا بزرگه:-D
سلامت باشی ♥

زینب شنبه 28 دی‌ماه سال 1392 ساعت 02:02 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com



با من قهری ؟؟؟؟
پس جواب من کو ؟؟؟؟

قهر؟ زینب اصلا به قیافه ی من میاد؟ من یه جواب مبسوط داده بودم اما سیو نشده بود منم ندیده بودم! نشون به اون نشون که تا حالا بی جواب نذاشتم نظراتتو ♥

مهشید شنبه 28 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:05 ق.ظ

چه سوپرایز خوبی....فکر نمیکردم پست بذاری به این زودی
مرسی خانومی

خواهش می کنم مهشیدجان. قابلی نداشت ♥

سارگل جمعه 27 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:53 ب.ظ

سلام چقدر دلم واسه سمانه سوخت. اونجا که یاشارو توی فرودگاه توی آغوشش گرفت و گریه کرد خیلی تراژدی بود ممنون که به خاطر ما جمعه هم وقت گذلشتی خانم گل

سلام سارگل جون
غصه نخور گلم. انشاءالله خدا هیچ مادری رو به دوری بچه اش مبتلا نکنه :-(
خواهش می کنم مهربون

گلی جمعه 27 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:09 ب.ظ

آخی! چقدر خوب!

با تشکر فراوان از شما و خانواده :*

مرسی گلی جان. ممنونم ♥

زینب جمعه 27 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:24 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com

سلوم !!

خوب باید اعتراف کنم حالا دیگه داستان به میل من شده !! کککک ! احساس می کنم تقصیر من شده اون منوچهر بدبختو فرستادی شمال .

ولی به هرحال خیلی خوشمان اومد و بسی لذت بردیم . دستتان درد نکند !

وای...خیلی دلم واسه سمانه می سوزه .چقدر دوری بچه ی آدم از آدم سخت و ناراحت کننده س !

و البته کلی هم از تعییر روحیه سمانه لذت بردم !
کیف نمودیم !

دیگه چی باید بگم ؟؟؟؟ بذار یه دوری بزنم شاید برگشتم !!

علیک سلوم!!
خب خدا رو شکر :-D
نه باااا... از اولشم می بایست بره :-D تو خاطرات رها اینطوری بود ;-)
قابل شوما رو نداشت ♥

غصه نخور. قصه است :-)
مرسی مرسی :-)

سهیلا جمعه 27 دی‌ماه سال 1392 ساعت 04:20 ق.ظ

سلام شاذه جونم
به سلامتی اقا یاشار هم تشریف اوردن و دل مادر خانمی کلی شاد شد ... فقط شاذه جون ننوشتی یاشار تنها اومد ؟؟ کسی همراهش نبود؟؟ یعنی شوهر سمانه اونجا موند ؟
افرین به این دختر با معرفت که دوست و همخونه اش رو تنها نزاشت .. بهش جایزه نمیدی شاذه جووون ؟؟
خیلی ممنون شاذه جون ... شاد باشی عزیزم

سلام عزیزم
بله بله :-D نه تنها نبود ولی باباهه وقتی سپردش دست سمانه رفت پی کارش. وقتی مهشید رسید باباهه رفته بود.
آرررره. جایزه هم داره تو قسمت بعدی ;-)
خواهش می کنم عزیزم. سلامت باشی :-)

آزاده جمعه 27 دی‌ماه سال 1392 ساعت 03:18 ق.ظ

سلام شاذه جون :) خیلی خوب بود :)
امیدوارم مهشید یه آدم خوب پیدا کنه :دی

سلام عزیزم :-)
متشکرم :-)
حتما :-D

fahimeh جمعه 27 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:59 ق.ظ

سلام عزیزم. مرسی برای پستت. حال بچه های گلت چطوره؟
خوب و خوش باشی .بووووووووس

سلام فهیمه جان
خیلی متشکرم دوست من. شکر خدا خوبن. ممنونم
سلامت باشی و خوشحال. بوووووووس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد