ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (9)

سلام دوستام
اینم یه پست کوچولو، صرفاً برای این که بدقول نشم. سعی می کنم زود بیام.



با صدای زنگ تلفن از خواب پرید. باز هم نمی دانست جواب بدهد یا بی خیال بشود. ولی فکر کرد   شاید سمانه باشد و کاری داشته باشد. نگاهی به ساعت انداخت از نیمه شب گذشته بود. یعنی چه؟ کی این وقت شب تماس می گرفت؟!!! 
خواب از سرش پرید. پتو را کناری انداخت و گوشی را برداشت. مردی از آن سوی خط با  پرسید: سمانه خودتی؟
مهشید سینه ای صاف کرد و گفت: نه آقا. سمانه کشیکه. اتفاقی افتاده؟
چه ربطی به او داشت؟ می ترسید مرد این را بپرسد. دستی به صورتش کشید. خب نگران شده بود! ساعت نزدیک یک بعد از نیمه شب بود. این مرد چه می خواست؟
مرد با خونسردی گفت: پس خودش خونه نیست. بهتر شد. دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم. بهش بگو بیشتر کارای اقامت یاشار درست شده و اینقدر خودشو به در و دیوار نزنه. چون محاله من بذارم پسرم تو ایران ادامه تحصیل بده!
مهشید با تعجب فکر کرد: پسرش؟ ولی پسر سمانه فقط هشت سالشه!
بدون تأمل فکرش را به زبان آورد: ولی پسرش فقط هشت سالشه!
مرد با بی حوصلگی نفسش را فوت کرد و گفت: ورد زبون همتون همینه. من پدرشم خیر و صلاحشو می دونم. اینجا براش پانسیون پیدا کردم، آخر هفته ها هم میره خونه ی عمه اش. جاش مطمئنه. خودمم سعی می کنم سالی یکی دو بار سر بزنم. البته دنبال اقامت خودمم هستم. ولی فعلاً امکانشو ندارم. 
مهشید چشمهایش را بست. می خواست بچه ی هشت ساله را توی مملکت غریبه ول کند و برگردد؟!!! نفسش گرفت. نمی دانست چه بگوید! 
فقط با تردید پرسید: آلمانی بلده؟ 
مرد کلافه و عصبانی گفت: یاد می گیره. اصلاً به تو چه ربطی داره؟ فقط به سمانه بگو کاراش داره درست میشه. همین. خداحافظ. 
مهشید با دنیایی تردید گوشی را گذاشت. یعنی سمانه از این خبر خوشحال میشد؟ شاید او هم با همسر سابقش درباره ی تحصیل پسرش در آن سوی مرز موافق بود. شاید هم نه... 
خواب از سرش پریده بود. تلویزیون را روشن کرد. آنتن دیجیتال بهم ریخته بود. دوباره کانالها را جستجو و مرتب کرد. بعد هم مشغول تماشای یک فیلم قدیمی شد. 
کم کم دوباره خوابش برد و صبح با باز شدن در خانه از خواب پرید و سر جایش نشست. سردش بود. پتو را دور خودش پیچید و خواب آلود به سمانه سلام کرد. 
سمانه که داشت به طرف اتاقها می رفت با تعجب برگشت. انگار حضور مهشید را فراموش کرده بود. چند لحظه نگاهش کرد و بعد گفت: سلام.
بدون هیچ حرف دیگری به طرف اتاقش رفت. مهشید خواب آلوده گفت: دیشب.... شوهر سابقت زنگ زد. 
باید چی می گفت؟ همسر سابق؟ بابای یاشار؟ خوابش می آمد. فکرش را مشغول نکرد. از جا برخاست و به دنبال سمانه رفت. 
سمانه نگاهی به دور و بر که تمیز شده بود انداخت و پرسید: چرا زحمت کشیدی؟ 
مهشید شانه ای بالا انداخت و گفت: کاری نکردم.
معلوم بود که سمانه نمی خواهد چیزی از تماس همسر سابقش بداند. ولی مهشید فکر می کرد باید پیغام را برساند. ته دلش امیدوار بود این خبر آنقدرها بد نباشد.
سمانه دستهایش را شست و یک لیوان آب ریخت. مهشید با احتیاط گفت: گفت... گفت بهت بگم کارای اقامت یاشار درست شده. تو یه پانسیونم ثبت نامش کرده.
سمانه با نگاهی گنگ به مهشید خیره شد. لیوان آب از دستش افتاد. با صدای شکستنش انگار به خود آمد و ناباورانه گفت: لعنتی... بالاخره کار خودشو کرد. 
مهشید با ناراحتی به او چشم دوخت. سمانه بدون این که توجهی به شیشه های شکسته بکند از آشپزخانه بیرون آمد. روی نیمکت نشست و زارزار گریست. 
مهشید دستپاچه به آشپزخانه برگشت. صبح جای ادویه ها را دیده بود. یک استکان گل گاوزبان آماده کرد. تا دم بکشد، شیشه ها را جارو کرد. 
استکان را با قندان روی میز برداشت و بیرون آمد. کنار مهشید نشست و استکان را به طرفش گرفت. آرام گفت: یه کم از این بخور. آرومت می کنه. 
مهشید سر برداشت. با چشمهایی خیس از اشک گفت: نمی خوام. 
مهشید ملتمسانه گفت: گل گاوزبونه. برات خوبه. تو خسته ای. اینو بخور من صبحانه حاضر می کنم. 
سمانه با بغض گفت: من مادرم و نمی ذاره بچمو ببینم به درک! بچه به این کوچیکی رو چه جوری تو مملکت غریب می خواد ول کنه؟! بچم کوچیکه. ضعیفه. تنهاست. بچم... 
مهشید لبش را گاز گرفت. توی استکان قند ریخت و بهم زد. بعد استکان را بالا گرفت و گفت: خواهش می کنم. یه کمی از این بخور. 
سمانه استکان را گرفت. جرعه ای نوشید و دوباره به نقطه ای نامعلوم خیره شد. 
مهشید از جا برخاست. به آشپزخانه برگشت. کتری جوش آمده بود. چای دم کرد. توی سینی کره و پنیر گذاشت. نان نبود. 
بیرون آمد و گفت: من میرم نون بگیرم. 
سمانه جوابی نداد. کلید خانه را برداشت و بیرون رفت. نان خرید. از داروخانه هم آرامبخش گرفت و با عجله به خانه برگشت. پله ها را دو تا یکی بالا رفت. نگران سمانه بود. تازه وقتی بالا رسید یادش آمد آسانسور هم بود! 
در را با کمی اشکال باز کرد. سمانه همان جا نشسته بود. استکان خالی جلوی پایش روی زمین افتاده بود. انگار به این دنیا نبود. با نگاهی مات به روبرو نگاه می کرد. 
مهشید سفره صبحانه را روی زمین جلوی نیمکت پهن کرد. دست سمانه را گرفت و گفت: بیا یه چیزی بخور. نون تازه گرفتم. بیا بخور تا یخ نکرده. 
سمانه با همان نگاه مبهوت، غرق فکر با تمسخر گفت: یخ کرده. از نونوایی تا اینجا یخ می کنه تو این سرما. آلمان از اینجا خیلی سردتره. خیلی خیلی سردتره... سوخت گرونه... شبا وسایل گرمایشی خاموشن. بچم سردش میشه. بچم سردش میشه. 
مهشید غمزده به او چشم دوخت. نمی دانست چه بکند. به زور لقمه ای صبحانه به او داد و بعد هم قرص آرامبخش را به او خوراند. زیر بغلش را گرفت و کمکش کرد تا از جایش بلند شود و لباسهایش را عوض کند. بعد هم او را به رختخوابش رساند و رویش را پوشاند. 
به هال برگشت. نرگس پیام داد: نمیای دانشگاه؟ با بچه ها دور همیم. 
نوشت: نه نمی تونم. 
و بدون فکر ارسالش کرد. کمی صبحانه خورد و سفره را جمع کرد. روی نیمکت چمباتمه زد و از پنجره به آسمان ابری دود گرفته خیره شد. 

نظرات 15 + ارسال نظر
شکوه بانو شنبه 30 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 06:05 ب.ظ http://www.shdl.ir

شب یلداتون مبارک ماه بانو

ممنون :-)

رها پنج‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:13 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

اسم جدید رمانت خیلی قشنگه عزیزم
آخ که بعضی مامان باباها چقدر خود خواهن... و نمی دونم این چه مصلحتیه بعضی ها در حسرت داشتن فرزند می سوزن و بعضی ها...

قشنگی از خودتونه :*)
بله متاسفانه.... کارای خدا هیچ کدوم بی حکمت نیست ولی کاش ما هم دلایلش رو می فهمیدیم که راحتتر صبر کنیم...

سارگل پنج‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 04:20 ب.ظ

سلام شاذه جون خوبی خانم گل ؛خسته کار نباشی
به قول مامانم خدا گورمونو از اینجور آدمها دور کنه
همگی بگید ایشاالله
خدایا از اینجور مردای بد نصیب ما مجردا نکن

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. تو خوبی گلم؟ سلامت باشی
اول زندگیمونو ازشون دور کنه
الهی آمین

silver چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:44 ب.ظ

شنااااااااااااام

خوبی ؟؟

این مدت اینقد کارو امتحال داشتم که حسابی خستم :(
اومدم خوندم 3 تا پستُ باهم
دستت درد نکنه :*

راستی اون قسمتی که سمانه حالش بد میشه نیاز به ویرایش داره یه جاهاییش به جای سمانه نوشتی مهشید البته اکه چشمای خستم درس دیده باشه :دی امروز 3تا امتحان داشتم هلاکم کلا :(

نی نی رو ببوس
تاتا

شناااااام
خوبم. تو خوبی؟


اوه خسته نباشی. انشاءالله نتیجه عالی باشه ♥


ممنون که گفتی. رفتم پشت کامپیوتر حتما چک می کنم :-*
آخخخخ....

مرسی گلم
تاتا :-*

خاله سوسکه سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 08:40 ب.ظ

دوباره سلام
یادم رفت این را بگم
چند وقت پیش با یه وبلاگی آشنا شدم که کلی کیف کردم
مطالب قشنگی داشت
همون موقع به ذهنم اومد که به تو هم معرفیش کنم
ولی متاسفانه چند وقتیه دختر این خانم بیمار شده و دیگه پست جدید نمی گذاره
ولی پست های قبلیش هست و می شه ازش استفاده کرد
اگه وقت کردی یه سری بهش بزن
http://womanart.blogfa.com/
برای دخترش هم دعا کن
موفق باشی

سلام
خیلی ممنونم. مطالب خوبی داشت. امیدوارم حال دخترش هم خوب بشه
سلامت باشی

خاله سوسکه سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 08:13 ب.ظ

سلام عزیزم
یه شکلک کله هم نداریم که یهو دوپس با کف گرگی بره تو صورت شوهر سمانه که اخرش به این شکل دربیاد :
اخه بابا هم اینقدر بی عاطفه
شیطونه می گه از همین تریبون یه لنگه کفش بکنم تو حلقش
نظر موافقت چیه؟!!!

این مهشید هم خوب کوزتی بود و رو نمی کردا
نه خوشم اومد
جدی جدی وقت شوهر دادنشه
دست بجنبون ننه قصه!

اسم داستان هم خوب شد
حداقل از قبلیه که بهتره

دستت طلا
بری کربلا
ماچ
بوس
موفق باشی

سلام گلم
:-D آره بزنش
باشه شوهرش میدم :-D
مرسی
ماچ :-*

گلی سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:01 ب.ظ

اِ...اسم جدید مبارک!

مرسی :-)

سیب سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:36 ب.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

بره بچه رو ممنوع الخروج کنه اونوقت نمی تونه ببردش

ممنون شاذه جان :*

فقط پدر حق ممنوع الخروج کردن بچه رو داره
خواهش می کنم عزیزم :-*

گلی سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:02 ب.ظ

آخی....پس جریان سمانه خانم سر دراز داره...
خوبه، خدا در و تخته رو خوب با هم جور میکنه...مهشید و سمانه میشه غمخوار هم :)

مرسی شاذه خانم جون

بلهههه
درسته :-)
خواهش می کنم ♥

[ بدون نام ] سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:01 ب.ظ

دیدی گفتم دختر خوبیه؟
بیچاره سمانه دلم براش می شوزه...بعضی مردا خیلی پلیدن...حاضره خودشم دورباشه از بچش ولی مامانه رو دق بده

اسمتو ننوشتی. کی هستی؟
بله دختر خوبیه :-)
آره خیلی طفلکیه. ربطی به جنسیت نداره. موضوع سر کینه داشتنه :-(

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 08:54 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام شاذه جونم
خدا قوت
اسم نو مبارک
کوتاه بود ولی کلی ماجرا داشت! منتظر ادامه داستانم ببینم پسر سمانه طفلکی رو کجا میبره
ممنون شاذه جونم

سلام عزیزم
سلامت باشی
مرسی
برمی گرده ایشششالا ;-)
خواهش می کنم عزیزم ♥

سهیلا سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:26 ق.ظ

سلام شاذه جون... خیلی ممنون برای پستهای جدید... شبی که پست شماره 8 رو گذاشتی من اولین نفر خوندم و چقدر هم که ذوق کردم نفر اول کامنت میذارم ولی بعد که اومدم دیدم پیامم نبود ... احتمالا اصلا ارسال نشده...
خلاصه که دست گلت درد نکنه....
ظاهرا مشکل سمانه خیلی بدتر از اونی هست که میشد حدس زد... چقدر دلم میگیره هر بار که یه داستان دیگه از دور شدن یه بچه از مادرش میشنوم.... داستانی که فکر کنم توی ایران بارها و بارها اتفاق میافته و چقدر هم که بی انصافانه است...مادره دیگه ... داره فکر میکنه المان هواش سرده و بجه اش سردش میشه...کاش قانونها رو اصلاح میکردن... اخه مادری که خودش کار میکنه و درامد داره چرا نباید خودش از بچه اش نگهداری کنه؟؟ چه خیلا خامی میکنه اون اقای پدر که فکر میکنه با ساکن کردن بچه اش توی یک کشور پیشرفته اینده اش رو تامین میکنه. غافل از اینکه هیچ چیزی جای کانون گرم خانواده رو توی زندگی نمیگیره... فکر کنم غم سمانه اونقدر زیاد بود که مهشید کلا مشکل خودش رو فراموش کرده....خوبه که کنارش موند... سمانه الان بیشتر از هر چیز به یه دوست نیاز داره...
دست گلت درد نکنه شاذه جون... خوب و خوش باشی همیشه...

سلام عزیزم
خواهش می کنم. بله متاسفانه کامنتت به دستم نرسیده
زنده باشی
بله حرفات درسته....
خواهش می کنم گلم. سلامت باشی و خوشحال همیشه

آزاده سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 04:25 ق.ظ

الهی سمانه :( آقایون خیلی هاشون همین جورین :( زورگو و بی احساس. همه جای دنیا هم همینه :(

بله متاسفانه....

ارکیده صورتی دوشنبه 25 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:35 ب.ظ

آخی طفلکی سمانه!
چقدر طفلونکی داره این داستان؛ شاذه جون
راستی سلام
سلامتی شاذه جونم

آره خیلی طفلکیه!
آره نمی دونم چرا اینجوری شده. ولی آخرش حتما خوشه ;-)
سلام عزیزم :-*
سلامت باشی ♥

فهیمه دوشنبه 25 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 08:23 ب.ظ

حالم از هر چی مرد زورگو بهم میخوره
مرسی

حرص نخور جانم!
خواهش می کنم :-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد