ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (6)

سلام به روی ماه دوستام
بازم یه پست فشرده ی دیگه!
اسم داستان رو گذاشته بودم آبی بی کران که مثلاً کنار دریا اتفاق بیفته و درباره ی آسمان و دریا و آبی بی کرانشون صحبت کنم اما بس که فرصت ندارم داستان رو بسط بدم و فقط به جملات اصلی اشاره می کنم اصلا به این حرفها نرسید! حالا به نظرم میاد که باید یا اسم داستان رو عوض کنم یا مناسبت دیگه ای تو فصلای بعد براش پیدا کنم!
حالا... اگه اسم با مسمایی به نظرتون رسید پیشنهاد بدین. تا آخر داستان یه فکری براش می کنیم:)

آبی نوشت: یه بازی دوست داشتنی کمک آموشی مخصوص دوم ابتدایی سراغ ندارین برای پسرک بگیرم؟ هرجا می پرسم مخصوص پیش از دبستانن و به درد الان نمی خورن.
جمع و تفریق دو رقمی و سه رقمی... املا.... علوم... قرآن... درسا خیلی سختن.... سرم سوت می کشه بس تمرین می کنم. یعنی دو سه تا کاپ قهوه خرج یه مشق و درس شبانه است تا کله ی من طاقت بیاره. بچه رو نمی دونم!
دو تا بزرگه درساشون اصلا به این سختی نبود. الان وحشتناک شدن.

بگذریم.... بریم سر قصه....

در خانه باز شد و پدر و مادرش به همراه برادرش وارد شدند. مهدی برایش ریش گرو گذاشته بود و بابا او را بخشیده بود.

بابا روی مبل نشست و با لحنی جدی گفت: من اصلاً نمی خوام بدونم چی شده و حقیقت چی بوده. می خوام همون طور که مهدی گفته بهت اعتماد کنم و خودت رو به وجدانت واگذار کنم. می دونم که دلت نمی خواد پیش ما شرمنده باشی...

مکثی کرد و افزود: بهرحال هرچی بوده گذشته و امیدوارم بعد از این موردی پیش نیاد که مجبور بشم مانع ادامه تحصیلت بشم. دلم نمی خواد نصفه کاره ولش کنی. این مهدی بی غیرت که اون روز که قبول شدی نشست زیر پای من و به اصرار و التماس ازم خواست قبول کنم بری باید فکر این روزا رم می کرد. عقلمو دادم دست دو تا الف بچه و نتیجش شد این! بازم خدا رو شکر که بدتر از این نشد. ولی باور کن اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه بشنوم دست از پا خطا کردی دیگه باید برای همیشه دور دانشگاه حتی تو شهر خودمونو خط بکشی!

مهشید با ترس سری به تایید تکان داد. بابا داد نمی زد ولی لحنش اینقدر جدی و ترسناک بود که زبان مهشید بند آمده بود.

تعطیلات زهرش شده بود. گوشی اش را خاموش کرده بود. با بچه های گروه در حد سلام و علیک چت می کرد ولی نه بیشتر. همه هم اینقدر سرگرم بودند که کسی زیاد احوالش را نمی پرسید.

فقط بر و بچه های اقوام بودند که عصبانی بودند که آمده و گوشی اش را خاموش کرده مبادا مجبور شود مهمانی دوره ی دخترانه را که خیلی وقت بود نوبتش بود را بدهد  ؛)

که آن هم با تلفن منزل حل شد. مهمانی داد. هشت نه نفر از دخترهای فامیل و آشنا دور هم جمع شدند. بعد از مدتها گپ و خنده و شادی به راه بود. آخرین اخبار را رد و بدل کردند. برای ملیکا که اولین متاهل گروهشان بود و به تازگی باردار شده بود کلی ذوق کردند. به زهرا که بالاخره به عاشق سینه چاکش جواب مثبت داده بود تبریک گفتند.

ولی تمام اینها باعث نشد که حالش بهتر شود. همچنان از چشم تو چشم شدن با بابا می ترسید و گریزان بود. هنوز هم می ترسید تلفنش را روشن کند. حتی درباره ی ایمیلهایش هم احتیاط می کرد و هرکدام از طرف منوچهر بود نخوانده حذف می کرد.

بالاخره تعطیلات سختش گذشت. با کلی سفارش مامان و بابا سوار قطار شد. وقتی نشست به خواهش مامان گوشیش را روشن کرد تا در دسترس باشد. سیل پیامها شروع به رسیدن کردند. آنها را هم بدون نگاه کردن حذف کرد. تازه وقتی که همه پاک شدند فکر کرد شاید پیام مهمی هم بین آنها بود! ولی هرچه بود گذشته بود.

گوشیش زنگ خورد. منوچهر بود. قطع کرد. بعد یک شماره ی ناشناس. بازهم قطع کرد.

این بار کامیار بود. با تردید به گوشی خیره شد. حتما منوچهر بود که گوشی پسرخاله اش را گرفته بود. با ناراحتی لبش را گاز گرفت.

یک زن درشت هیکل با قیافه ی جدی روبرویش نشسته بود. پرسید: مزاحم داری؟ می خوای من جوابشو بدم؟

سری به نفی تکان داد و با ترس و خجالت گفت: نه مزاحم نیست.

گوشی را روشن کرد و بدون حرف کنار گوشش نگه داشت.

کامیار بود: مهشید؟ مهشید سلام. چرا حرف نمی زنی؟ چی شده بابا؟ چرا تلفنت خاموش بود این چند روز؟

نفس عمیقی کشید. از جا برخاست و از در باز کوپه بیرون رفت. کامیار دوباره پرسید: مهشید صدا میاد؟ من دوباره زنگ می زنم.

مهشید سینه ای صاف کرد و گفت: سلام.

کامیار نفس عمیقی کشید و گفت: دختر تو که ما رو کشتی! خوبی تو؟

مهشید پیشانیش را روی شیشه ی سرد راهرو گذاشت و گفت: خوبم. تو خوبی؟ بروبچ همه خوبن؟

_: اگه تو حواس بذاری خوبیم. چرا گوشیت خاموش بود؟

+: یعنی می خوای بگی نمی دونی؟

_: نه نمی دونم. این منوچهر یه چیزایی بلغور کرد که آخرش نفهمیدم چی میگه. تو بگو چی شده؟

+: پسرخالتون.... بدون هیچ مقدمه... یهویی پا شده اومده خواستگاری من.

جمله تمام نشده بود که اشکش در آمد. هرچه سعی کرد نتوانست جلوی هق هق کردنش را بگیرد.

کامیار با تعجب پرسید: مهشید خوبی؟ داری گریه می کنی؟ مهشید؟ مگه خواستگاری گریه داره؟ مگه کار بدی کرده؟

مهشید با شیشه تکیه داد. راهرو خلوت بود. هق هق کنان گفت: به بابا گفته ما باهم دوستیم. بدون این که اصلا با من حرف زده باشه. بدون این که بگه می خواد بیاد خواستگاری.

_: خب می خواسته سورپریزت کنه.

+: بله دیگه. پسرخالته. معلومه که ازش دفاع می کنی.

و بعد هم چون هق هق اجازه نمی داد حرف بزند تلفن را قطع کرد. کامیار دوباره زنگ زد. گوشی را روشن کرد و بدون این که او مهلت حرف زدن بدهد، گفت: ببین کامیار حالم خوب نیست. بذار برسیم بعد دربارش حرف می زنیم. یا نه... بهتره دیگه حرفشو نزنیم.

صدای گرفته ای توی گوشی پیچید: مهشید؟ بمیرم برات... گریه می کنی؟

مهشید لبش را گاز گرفت. از اولم فهمیده بود که منوچهر آنجاست. هنوز هم صدایش را دوست داشت. ولی دلش دیگر طاقت نداشت. مغزش جای این همه عذاب وجدان را نداشت. او به بابا قول داده بود! قطع کرد. صدای زنگ گوشی را هم قطع کرد. لرزش گوشی را هم قطع کرد. فقط وقتی زنگ می خورد صفحه اش روشن میشد.

یک بازی گذاشت و مشغول بازی شد که اگر مامان زنگ زد متوجه بشود. چند پیام رسید که نگاهشان هم نکرد. با هم کوپه ایها هم همکلام نشد.

وقتی رسید منوچهر توی ایستگاه بود. جلو آمد. مهشید رو گرداند و راهش را کج کرد. منوچهر باز راه را بر او بست و چمدانش را گرفت.

مهشید دسته اش را کشید و گفت: بدش من.

منوچهر گفت: برات میارم. باید برات توضیح بدم.

+: من هیچ توضیحی نمی خوام بشنوم. فقط می خوام همه چی تموم بشه.

_: ولی تو باید بشنوی. همین یه دفعه.

+: اصلاً از کجا فهمیدی من اومدم؟ چرا هرجا میرم دنبالمی؟

_: وقتی باهات حرف زدم صدای سوت قطار شنیدم. تحقیق کردم فهمیدم این ساعت می رسه. کار سختی نبود.

مهشید با حرص سری به تایید تکان داد و گفت: بله. کار سختی نبود. برای تو هیچ کاری سخت نیست. نه درس خوندن. نه خواستگاری رفتن. نه کارآگاه بازی.

_: چی داری میگی مهشید؟ بذار برات بگم چی شده.

مهشید نفس عمیقی کشید. با حرص دست به سینه ایستاد و گفت: بگو. سریع. من کار دارم باید برم.

_: ماشینم بیرونه. می رسونمت.

+: ترجیح میدم با تاکسی برم. زود بگو می خوام برم.

_: خب می رسونمت خوابگاه دیگه!

+: من خوابگاه نمیرم. اینقدر اذیت نکن. بگو دیگه.

منوچهر سری تکان داد. سر به زیر انداخت. پاهایش را کمی باز کرد و متفکرانه گفت: من می خواستم باهات آشنا بشم. به قصد ازدواج.

سر بلند کرد تا تاثیر حرفش را توی چشمهای مهشید ببیند. مهشید کلافه نگاهش می کرد. حرفی نزد. منوچهر ادامه داد: مامان زنگ زد.... گفت یه ماجرای پیچیده پیش اومده... سر یه جریانی... که درستم نمی دونم چی بوده... سر یه مشت حرف خاله زنکی... منو با دختر همسایه نامزد کردن. نمی دونم دقیق چی بود. اصلا گوش ندادم. ولی قاطی کردم اساسی! جدا از این که از دختره بدم میومد و ازش چیزایی می دونستم که اصلاً نمی خواستم برای مامان بازشون کنم، گفتم من یکی دیگه رو دوست دارم.

مهشید نفسش را با حرص بیرون داد و رو گرداند.

منوچهر ادامه داد: اومدم که بابات اینا رو راضی کنم که به مامان بگم. که اون ماجرا تموم بشه. که همه بدونن نامزد دارم دست از سرم بردارن. ولی... ولی بابات... خب طبیعیه. گفت تو کی هستی؟ گفتم تو دانشگاه باهم آشنا شدیم و دوستیم و قصد ازدواج داریم. من دروغ نگفتم ولی بدجوری قاطی کرد. اصلاً نذاشت توضیح بدم. از اون بدتر مامانم که میگه عمراً بذارم یه عروس غریبه بیاری تو خونه... همه چی قاطی شده مهشید... اصلاً دلم نمی خواست با این عجله پیش بره...

مهشید چمدانش را از دست او کشید. آرام گفت: حرفاتو زدی. تموم شد.

منوچهر گفت: اگه تو بخوای تموم نمیشه.

مهشید محکم گفت: من می خوام تموم بشه. خداحافظ.

تاکسی گرفت و آدرس خوابگاه دانشجویی غیرانتفاعی ای را داد. امیدوار بود بهش جا بدهند. از ترس این که بابا اجازه ندهد به دانشگاه برگردد اصلاً نگفته بود که این ترم دیگر خوابگاه ندارد.

خسته و کلافه و عصبی جلوی خوابگاه پیاده شد. مسئول پذیرش نگاهی به او کرد و بدون این که به او مهلت صحبت بدهد با خونسردی گفت: جا نداریم دخترخانم.

مهشید با غم به زن نگاه کرد. زن اما بدون این که به او نگاه کند در حالی که به برگه های توی دستش چشم دوخته بود، رو گرداند و از پله های کنارش بالا رفت.

مهشید چرخید. چمدانش را به دنبال خودش کشید و بیرون رفت.


نظرات 18 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! جمعه 15 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 03:01 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام عزیزم
خوبی؟
کجایی؟ دلم برات تنگ شده

سلام گلم
خوبم. تو خوبی؟
خیلی سرم شلوغ بود این روزا... الان یه کم خلوت شدم دارم ادامه ی قصه رو می نویسم که بیام بذارم...
منم دلم برات تنگ شده

حانیه جمعه 15 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:20 ق.ظ

شاذه جون کجایی ؟؟؟

همین دور و برا... خیلی شلوغ بودم این روزا. الان دارم ادامه ی قصه رو می نویسم و اگه خدا بخواد امشب آپ کنم...

زینب جمعه 15 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:29 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com

من اومدم !! ک ک ک !

خوب . هیچ نظری نمی دم چون کلا تو هپروتم الان !!

ولی واسه هلال احمر :
دوره اول : مقدمات امداد و پایه داوطلبی .
تو کتاب مقدمات امداد به ترتیب راجع به حقوق مصدوم و البته امداد رسان حرف زده ، بعد رفته سراغ کمک های اولیه . از جمله ، آتل بندی ، پانسمان ، سوختگی ها ، آسیب به چشم ، دندون ، برق گرفتگی ، اقدامات لازم در اتفاقاتی مثل : سیل ، زلزله ، جنگ (بمب اتم - شیمیایی و...) - اقدامات لازم برای انواع مسمویت ها ، گزش ها و غیره !

کتاب پایه داوطلبی چیز خاصی نیست..راجع به تاریخ هلال احمر و ایناس .

این دوتا کتابو می خونن ، امتحان می دن . اگه قبول شدن واسه ورود به دوره بعدی بازم باید امتحان بدن (نمی دونم حکمتش چیه !! )

دوره 2 : عمومی امداد
این دوره بازم همون حرفای کمک های اولیه و امداد رسانیه با این حال چیزای اضافه تری هم داره ، مثل آشنایی با امبولانس ، جهت یابی با جی پی اس ، جهت یابی درشب و روز ، دیگه....آهان ! یادم رفته بود...تو هردوتا دوره چادر زنی رو به طور کامل یاد گرفتیم !

دیگه...مسائل اسکان مردم جادثه دیده و این جور چیزا . بری تو سایت هلال احمر می تونی کتابا رو دانلود کنی فکر می کنم البته . من یه جا واسه دانلود دیدمشون ! :)

ببخشین دیر شد...عجیب سرم شلوغ شد یهویی !!

راستی...ازاین پسره منوچهر اصلا خوشم نمیاد !! مشکوکه !!

سلام! خوش اومدی!
خیلی خیلی ممنونم از اطلاعات جامع و کاملت زی زی گلم

گلی پنج‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 06:07 ب.ظ

victory V دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:14 ب.ظ

سلام به شاذه عزیز! داستان جالبو خوبه.ولی ختی داستان بعدی اگه همه چیز یکم اروم تر پیش بره بهترم میشه

سلام دوست من
بله حق با شماست. واقعاً شرمنده ی دوستانم با این همه شتاب! کاش کمی فرصت داشتم و وقت بیشتری برای نوشتن می گذاشتم...

لیلی یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:02 ب.ظ

سلام بازم اومدم خوب برا خوابگاه میتونی یه جور ی ببریش خونه منوچهر ایناااااا بعد هم زندگی شیرین میشود

سلام
خوش اومدی
اوه اوه بچه رو بندازم تو دهن شیر؟ نهههه :-D

حانیه یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:18 ب.ظ


:-* ♥

گلی جمعه 8 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 08:24 ب.ظ

آها! فهمیدم!
خیلی هم عالی :پی

♥♥♥

زری جمعه 8 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:16 ق.ظ

چرا یه دفعه منوچهر اینجوری شد؟
به نظر اولش خیلی معقول می اومد ولی این حرفا اونو جور دیگه ای نشون داد.
مهشید طفلک بدون خوابگاه چکار کنه حالا.

خب اینم یه روی دیگش بود. عکس العمل های آدما بسته به ظرفیتهاشون تو موقعیتهای مختلف فرق می کنه
همینو بگو! نمی دونم چه می کنه :-D

silver پنج‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:46 ب.ظ http://mat-girl.blogsky.com

شنااااااام
مرسی عزیزم منم خوبم :)

نمیدونم شاید به درد دل نیاز دارم ولی فعلا لج کردم :دی
هم با خودم هم با بعضیااا :دی:دی
البته مطمئن باش وقتی به حد انفجار رسید بی زحمت نمیذارمت :دی :*

واااای نگو منم اینقد کاااااااااااااااااار دارم :( ترمای آخره همه چی سخت قاطی ، کنکور ارشدم که بمــاند..
ایشالله همه به کارامون برسیم و وقت نفس کشیدن پیدا کنیم :)

نی نی رو ببوس :*
به گلی هم سلام برسون

تاتا

شناااااام
خوشحالم که خوبی :-)

گاهی لج بازی خوبه ;-) به آدم کمک می کنه که با انکار کردن بحران ساده تر ازش بگذره.
♥:-*

الهی آمین! موفق باشی گلم ♥
مرسی عزیزم :-*
تاتا ♥

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:47 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام عزیز دل، امروز دیگه میخواستم بیام بگم خانم کجایی دلمون برات تنگ شده خوووو
خوبی؟ خوشی؟ سرحالی؟
خب اول باید مهشید یکی میزد تو گوش منوچهر بعد بهش اجازه میداد حرف بزنه، یا شاید اصلا اجازه نمیداد حرف بزنه
خشن هم خودتونید خوو دل ما هیجان میخواد

سلام مهندس امیدجان امیدوار عزیز ♥
شکر خدا. خوبم. تو خوبی گلم؟ قبراق؟ بهتر شدی؟

هاهاها :-))))) مهندس خشن می شود :-D B-)

silver پنج‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:44 ق.ظ http://mat-girl.blogsky.com

شناااااااام
خوبی عزیزم ؟
شما بنویس هرکی راضی نبود بسپارش به من عکس بده یه چی دیگه تحویل بگیر
همه راضین بانــــو :*

آخی مهشید گناهی :( منم این روزا به شدت گناهیم اما سرمو با کارای مختلف گرم میکنم که اینقد خسته میشم شبا فقط سرمو میذارم رو بالشت و میخوابم دیگه فرصت فکر کردن به خودم نمیدم تا ببینم کی ازین وضعیت در میام

خسته نباشی عزیزم
تاتا :*

علیک شناااااام
خوبم. ممنون. تو خوبی گلم؟
اوه چه خطرناک! چشم مرسی B-)
متشکرم گلم :-*

شاید احتیاج به درد دل داری هان؟ ;-) دخترک عزیز من :-*
من این روزا فقط کاااااار دارم.... نمی دونم کی سرم خلوت میشه

سلامت باشی گلم ♥
تاتا :-*

سهیلا پنج‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 08:21 ق.ظ

سلام شاذه جون.... چند وقت بود نیومدم اینجا سر بزنم و الان که اومدم کلی خوش بحالم شد و چند تا پست پشت سر هم خوندم.... این داستانت هم مثل همیشه عالیه.... مهشید خیلی بامزه اس... جالبه که در کل شیطونه ولی به منوچهر که میرسه خجالتی میشه بچه مون... عجب بساطی درست کرد این پسر با این خواستگاری کردن ناشیانه اش ... آخرش هم نفهمیدیم دلش رو داده و یا برده؟؟
حق رو کامل به مهشید میدم و از قول من خدمت منوچهر خان بفرمایید باید کفش آهنین بپوشه بیافته دنبال دخترمون....
حالا این گل دختر بدون حوابگاه چیکار میخواد بکنه ؟؟ کاش میومد اینجا پیش خودم بهش جا میدادم....
اونقدر با عجله رفتم سراغ داستان یادم رفت احوالپرسی بکنم. خیلی ببخشید... خودتون و بچه ها همگی خوبین انشاالله ؟ آقای رضای گل چطوره با دندوناش ؟؟ میبینم که سخت مشغول درس خوندن هستین... کاش دختر من هم یکمی درس میخوند و دلم خوش میشد...
یه سنی هم هست که دیگه کار از زور گذشته و همه اش باید ازش خواهش کنم...
خیلی ممنون شاذه جون که با اینهمه کار بازم برامون مینویسی... خوب و خوش و سلامت باشی همیشه....

سلام عزیزم
خوش برگشتی دوست من
بله به منوچهر که می رسه دستپاچه میشه :-D
منوچهرم هنوز دل نداده. صرفا از مهشید خوشش اومده بود و می خواست باهاش آشنا بشه که با ماجراهایی که تو خونشون پیش اومد به نظر خودش مجبور شد عجله کنه که زد همه چی رو خراب کرد :-D
بله بله باید بره دنبال کفش آهنین:-D
والا الهام بانو یهو این ماجرای خوابگاه رو پیش کشید و هنوز به منم لو نداده که می خواد چکار بکنه با این دخترک آواره!
اگه گذارش به کانادا افتاد حتما آدرستو بهش میدم :-D
خواهش می کنم. شکر خدا خوبیم. رضا هم خوبه. هنوز همون دو تا دندون رو داره. شما خوبین؟ گل دخترتون خوبه؟ دختر منم به سختی راضی میشه درس بخونه. البته طفلک بس که مجبوره تو نگهداری رضا کمکم کنه زیاد فرصتشم نداره!
خواهش می کنم عزیزم. به همچنین شما :-*

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:42 ق.ظ

سلام بر شاذه بانوی پر مشغله اما مهربون
خدا قوت عزیزم
الهی منوچهر قربونت بره مهشیدکم! آخه چقدر تو طفلونکی هستی! چقدر مشکلات داری دخترم!
الهی که از پست بعد مشکلاتت بشه شکلات
خیلی خیلی تشکر و سپاس عزیزم
سلامتی شاذه جون و خانوادش

سلام ارکیده جون ♥
نظر لطفته عزیزم ♥
زنده باشی ♥ دیشب تا یک ونیم چک کردم کامنتت نبود. گفتم خب شاید امشب نیومده. حالا میبینم یک وچهل دقیقه کامنت گذاشتی دوست شب زنده دار عزیزم ♥:-*

الهی آمین :-D هی هی هی... همینجور هی مشکلاااات :-D
الهی آمین :-D

خیلی ممنونم گلم ♥
سلامت باشی♥

گلی چهارشنبه 6 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:30 ب.ظ

سلام سلام!
دلم تنگ شده بود براتون!
خوبین همه؟؟
ریتم داستان رو قبول دارم تنده، ولی خوبه :)
یه سوال! الان منوچهر عذاب وجدان گرفته؟؟ اگه آره پس چرا برمیگرده میگه برای اینکه دست از سرم بردارن اومدم خواستگاریت؟؟

سلام سلام!
دل به دل راه داره ♥
شکر خدا خوبیم. تو خوبی گلم؟
مرسی :-)
عذاب وجدان که نه.... یه خرده قاطیه که هیچی مطابق انتظارش پیش نرفته. بهرحال اینقدر از مهشید خوشش اومده بود که به عنوان دوست انتخابش کنه تا اگر بعد از شناخت هم پسندید بره خواستگاری. اما همه ی برنامه هاش بهم ریخته. مهشید هم بر خلاف انتظارش ازش توضیح نمی خواد.اونم دستپاچه می خواد همه چی رو بگه بلکه مهشید کوتاه بیاد و بازم بهش رو بده.

sokout چهارشنبه 6 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:45 ب.ظ

سلام
خدا قوت
مرسی که با این همه گرفتاری هوای ما را هم داری
با اینکه داستان رو دور تند افتاده ولی خیلی خوبه
هیجانش ب شدت رفته بالا
بازم طفلونکی مهشید

سلام
سلامت باشی ♥:-*
خواهش می کنم عزیزم
خیلی ممنونم از لطف و همراهیت ♥
آره ولی خوب میشه ;-)

گوگولی چهارشنبه 6 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:23 ب.ظ http://googooli2006.blogfa.com

دو ساعت دارم دنبال کامنتم میگردم، میبینم اشتباهی واس پست قبلی گذاشتم
سلاماجازه؟؟؟خو دلم براش سوووووختگناهی شده حسسسابییییخوشحالش کنین زودییییی
خداقوت♥♡

این که خوبه! یکی از بچه ها اشتباهی کامنت عمومی رو خصوصی گذاشته بود از دست منم شاکی شده بود که چرا تاییدش نکردم :-D
سلام :-* ♥ غصه نخور. خوب میشه. سعی می کنم از پست بعد سریع بریم تو خط خوشحال سازی ;-)
سلامت باشی ♡❥♥☆★☆

فهیمه چهارشنبه 6 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:18 ب.ظ

سلام عزیزم.مرسی برای پست. واسه گل پسرت cd میشا و کوشا بگیر. خیلی جذابه . همه درسها رو بصورت کارتون یاد میده. بوووووووووس

سلام گلم
خیلی ممنونم از همراهیت. مرسی از پیشنهادت. حتما تهیه می کنم
بوووووووووس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد