ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (1)

سلام سلام سلامممم
خیلی خیلی ممنون از نظرات خوبتون. راستش خیلی سعی کردم به همه توجه کنم. خب همه ی نظرات تو قالب یه داستان درنمیومد! حتی دوتا! با وجود این دو تا شروع کردم.دوباره عشق داستانیه که خیلی سال پیش شروع کردم و متنش اشتباها آخر عشق پرواز پی دی اف شده و دوستان خواستن که ادامش بدم. با کمی ویرایش و با برداشت آزادی از وبلاگ رهای عزیزم این قصه رو شروع کردم.
قصه هم بعدی هم هنوز درگیر اسمشم. ولی اونم الان میذارم.


آبی بی کران



_: خب بچه ها... نه نه... خانوما و آقایون محترم... من همه تونو اینجا جمع کردم که یه استاد عالی رو بهتون معرفی کنم. استادی که این دم امتحانا واستون ناز نمی کنه و بهتر از همه این که هر درسی رو بخواین باهاتون کار می کنه.

_: اوه اوه کی هست این استاد همه کاره؟

_: پسرخالمه. نبوغش به خودم رفته. هفت ترمه لیسانس گرفت بعدم بورس گرفت فرانسه واسه فوق. تازه برگشته. قرار بود به من درس بده. منم که آخر مرام!!! گفتم ما یه گروهیم مثل یک جان در هشت بدن!!

مهشید به بازوی نرگس زد و گفت: ول کن حرفای اینو. دیگه چیه تو اون فنجون؟

نرگس فنجان را چرخاند. لبهایش را جمع کرد بعد متفکرانه گفت: یه خواستگار داری. قدش زیاد بلند نیست. شقیقه هاشم انگار داره خالی میشه! یه دماغ و شیکم گنده هم داره، ولی خودش لاغره.

مهشید پخی زد زیر خنده. بعد با صدایی که از خنده بلندتر از معمول شده بود گفت: محشره والا! قد متوسط، دماغ و شکم گنده، تازه کچل! من زن این آقا نمیشم. گفته باش...

اما م توی دهنش ماسید. تازه وارد قد متوسط، بینی عقابی، شقیقه های عقب رفته و شکم بزرگی داشت. بقیه ی هیکلش لاغر بود و تقریباً ناموزون!

مهشید با چشمهای گرد و دهان باز نگاهش کرد و لحظه ای بعد دهانی که بی موقع باز شده بود را بست.

تازه واردبا طنز ملایمی در لحنش گفت: منم از شما خواستگاری نکردم.

بعد با لحن شادتری اضافه کرد: اصلاً من اینقدر جذابم که همه تو یه نگاه عاشقم میشن!

همه غش غش خندیدند. کامیار گفت: اینم از پسرخاله ی نابغه ی جذّاب من! منوچهر! تشویق کنید.

صدای کف زدن بلند شد. اما منوچهر دستهایش را بلند کرد و گفت: خواهش می کنم. خواهش می کنم یه لحظه به معنی این اسم بی مسمی دقت کنین. مینو چهره. اگه اهالی بهشت قیافشون شبیه من باشه، همه ترجیح میدن جهنمی باشن!

بازهم شلیک خنده فضای کافی شاپ را پر کرد. هرچند به نظر مهشید او با تمام ایرادهایش قیافه ی دلنشینی داشت.

کامیار یکی یکی را به او معرفی کرد. آخرین نفر مهشید بود که از خجالت سر بلند نکرد. تنها صندلی باقیمانده دور میز هم کنار او بود که به منوچهر رسید.

منوچهر آرام نشست. فرشید روبرویشان دوربین گوشی اش را زوم کرد و گفت: عروس و داماد یه لبخند...

منوچهر دست بلند کرد و گفت: هی مثل این که نشنیدی! من هزار تا خاطرخواه دارم! ولی اتفاقاً ایشون از من خوشش نمیاد. دیوانه که نیستم که باهاش ازدواج کنم. بیخود واسم حرف در نیار!

کامیار پرسید: چی می خوری منوچ؟ این رفیقای هوچی من هنوز ننشسته از خودشون پذیرایی کردن. صبر نکردن تو بیای تا باهم بخوریم.

افسانه گفت: وا! خب دوباره می خوریم. حالا چی می خوری آقامنوچ؟

_: یه چیزی رو همین الان روشن کنم. درسته من اصلاً زیبا نیستم ولی ترجیح میدم اسممو کامل صدا کنین. اگه می خواین خلاصه کنین، فامیلم پویاست. می تونین بگین پویا.

مهشید زیر میز دستهایش را بهم قفل کرده بود و سعی می کرد از این که کنار اوست کمتر خجالت بکشد!

نرگس نگاهی توی فنجان کرد و با خوشی گفت: هی یه هدیه هم برات می رسه.

مهشید از بین دندانهای بهم فشرده غرید: نمی خواد فال بگیری. غلط کردم.

نرگس غش غش خندید و منوچهر وانمود کرد که نشنیده است. رو به کامیار کرد و گفت: من یه قهوه ترک با کیک می خوام.

فرشید با خوشی پرسید: می خوای فال بگیری؟ حتماً تو فال تو هم یه دختر هست...

منوچهر اما با آرامش گفت: آقا فرشید!

_: چیه؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟

_: من از فال گرفتن خوشم نمیاد. طعم قهوه ترک رو دوست دارم. همین. کامیار... بگو بزرگ باشه کم شیر کم شکر ولی خیلی دارک نباشه.

_: ای به چشم. شما جون بخواه!

منوچهر خندید و گفت: زنده باشی.

 

آن روز فقط به معرفی گذشت. ولی از روز بعد هرروز توی خانه ی دانشجویی کامیار و فرشید و امید جمع می شدند و درس می خواندند. منوچهر با جان و دل درس می داد و همه درس دادنش را دوست داشتند.

اما مهشید... خیلی سعی می کرد هیچ احساسی نداشته باشد. منوچهر هر حرفی درباره ی آن فال کذایی را قطع کرده بود و دیگر کسی درباره ی آن شوخی نمی کرد. اما حرفی بود که زده شده بود و مهشید خواه و ناخواه جذب متانت و معلومات منوچهر میشد. گرچه همیشه عقب می کشید و کمتر از بقیه سوال می کرد و هیچوقت اسم او را نمی برد.

بالاخره امتحانات با موفقیت گذشت. بعد از تعطیلات میان ترم منوچهر را ندیده بود. کامیار می گفت توی یک شرکت مشغول به کار شده است.

دو هفته از شروع ترم گذشته بود. آن روز مهشید وارد اتاق خوابگاه شد و با دیدن پریا که به شدت اشک می ریخت هول کرد. وحشتزده پرسید: چی شده؟

پریا که اینقدر داشت گریه می کرد که جوابی نداد. اما نرگس گفت: مامان نامزدش می خواد نامزدیشونو بهم بزنه. الانم هرکار می کنه نمی تونه بهش زنگ بزنه. مامانش ببینه شماره ی پریاست نمی ذاره جواب بده.

مهشید به سرعت گوشی اش را از کیف بیرون کشید و گفت: بیا با شماره ی من زنگ بزن. یعنی چی که می خواد بهم بزنه؟

پریا دماغش را بالا کشید و گفت: از اولشم راضی نبود. حالا هم هرروز یه بهانه ی تازه علم می کنه. مرسی از گوشی.

شماره را گرفت و از اتاق بیرون رفت. مهشید آهی کشید و خود را روی تخت رها کرد. نیم ساعت بعد پریا با تلفن برگشت. مهشید گفت: هی پول تلفنو باید بدی ها!

پریا روی تخت نشست و گفت: میدم.

نرگس به آرامی پرسید: حل شد؟

پریا با امیدواری لبخند زد و گفت: گفت بذارش به عهده ی من. مامانشو راضی می کنه. مطمئنم.

گوشی مهشید زنگ زد. شماره ناشناس بود. گوشی را به طرف پریا گرفت و گفت: بفرما با تو کار دارن. گوشیم شده کاروانسرا.

پریا نگاهی به شماره انداخت و گفت: نه این شماره ی احمد نیست.

با این حال جواب داد. بعد از سلام و علیک گفت: نه من هم اتاقیشونم. گوشی چند لحظه...

شانه ای بالا انداخت و گوشی را به طرف مهشید گرفت. مهشید گوشی را گرفت و گفت: بله؟

_: سلام. منوچهر هستم.

نفس مهشید چند لحظه بند آمد. بالاخره سلام کرد. منوچهر به طنز پرسید: برای منشی گرفتن زود نبود؟ می ذاشتین درستون تموم بشه.

مهشید خندید و گفت: ما اینیم دیگه!

_: بسیارخب. دیروقته مزاحمتون نمیشم. برنامه چیه؟ کجا همدیگه رو ببینیم؟

مهشید شوکه شد! برنامه؟ چه برنامه ای؟ یعنی منوچهر داشت با او قرار می گذاشت؟ از او خوشش آمده بود؟ باورکردنی نبود!

با صدای الو الو گفتن منوچهر به خود آمد. دستپاچه پرسید: بله؟

_: کامیار با شما تماس نگرفت؟

+: کامیار؟ نه.

منوچهر خندید و گفت: پس واسه این جا خوردین.

مهشید دستی به صورتش کشید. حسابی ضایع شده بود.

منوچهر گفت: یه سری جزوه های کمک آموزشی داشتم قرار شد بدم به شما با بچه های گروهتون از روش بخونین. من فعلاً یه مدت گرفتارم نمی تونم باهاتون کار کنم. ولی سعی می کنم دم امتحانا وقتمو آزاد کنم.

+: آهان. باشه ممنون. کجا بیام بگیرم؟

_: من فردا صبح تا شب شرکتم. کامیارم رفته شهرشون گفت مزاحم شما بشم.

+: باشه اشکال نداره. نشونی رو بفرستین، عصر بعد از دانشگاه میام میگیرم.

_: باعث زحمت. خداحافظ.

+: خداحافظ.

صدای پیام گوشیش بلند شد. نشانی یک شرکت معتبر بود که قبلاً هم اسمش را شنیده بود. سری تکان داد و فکر کرد: چرا کامیار گفت من؟...

بدون این که به نتیجه ای برسد گوشی را کنار گذاشت.

نظرات 16 + ارسال نظر
لیلا جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:20 ب.ظ

برای اینکه داستان واقعی بشه دارم می گم
شاید به نظرت گیر الکی بیاد
قهوه ترک فنجونش هیچ وقت بزرگ نیست! شیر هم نداره! شکر هم نداره!

من همین الان داشتم یه فنجون سوپخوری قهوه ترک با شیر و شکر می خوردم! این که بدون شیر و شکر باشه یه قانون نیست و بستگی به ذائقه داره.
تو ترکیه و کشورهای عربی غالبا بدون شیر و شکر سرو میشه. اینجا هم اگه بخوان به اصلش وفادار باشن اینطوره.ولی هرکسی قهوه رو بنا به سلیقش دم می کنه.و کلا به قهوه ای که برشته ولی خیلی سیاه نباشه و کاملا آسیاب شده باشه و با آب دمش کنن میگن قهوه ترک. حالا با هر چاشنی که دم بشه. حتی با هل و دارچین هم خوب میشه. بعضیام توش خامه می کنن ولی من دوست ندارم.
قهوه ای که من روزی دو سه فنجون ازش می خورم یک قاشق چایخوری قهوه ترک، به همون اندازه شکر، یک قاشق غذاخوری شیر و یک فنجون سوپخوری آبه که میذارم تو قهوه جوش روی شعله ی ملایم و قبل از جوش آمدن وقتی کفش شکل یه سکه شد برش میدارم. این قهوه رقیقتر از معموله. چون زیاد می خورم رقیق می خورم که ضربانم بالا نره.

سپیده پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:33 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

شلاااااااااام!
آخ جووووون داستان جدید؟
یک سری داستان دیگه هم تو سایت 98ایا اسماشون هست ولی فایلشون نیست؟
اونا رو ندارید بزارید؟؟

تا اینجا که باحال بود !
منتظرم

علیک شلااام!
بلهههه
گفتم حذفشون کنن. الان یکی از دوستان گفته داستانای اخیر رو برام پی دی اف می کنه بذارم.
خیلی ممنونم

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:34 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام عزیزم
ببخشید که دیر رسیدم، چند روزی مشغول جلسه بازییای شرکت بودم و بعدشم سفر، خلاصه که امروز تونستم بیام و داستان قشنگتو بخونم، شروع قشنگی داشت، ممنون شاذه جونم

سلام گلم
خواهش می کنم
موفق باشی. امیدوارم خوش گذشته باشه

رها پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:02 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

ای جانم مهشید!!! اینقدر خوندم داستاناتو آخرش سوژه ی داستانات شدم
با اینکه می دونستم بازم یه جورایی غافلگیر شدم بعد خوندنش... حسابی احساساتمان فوران کردن خواهر... برای مهشید قصه ات خوشحالم چون می دونم آخرش عاشق می شه و به عشقش می رسه
ممنون که می نویسی و ممنون نوشته هامو قابل دونستی.
شاد باشی[بوس][گل]

آره می بینی
خوشحالم که لذت بردی گلم
خواهش می کنم گلم

سهیلا پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 04:45 ق.ظ

این داستان هم خیلی قشنگه ... اون جریان فال قهوه خیلی بامزه تعریف کردی . واقعاً تصور چهره ی مهشید بعد از ورود منوچهر جالب بود. نمیدونم قبلاً گفتم بهتون که وقتی داستانهاتون رو میخونم بیشتر اوقات یه لبخند گوشه ی لبم حس میکنم ...
خیلی خیلی ممنون شاذه جون ... همیشه شاد و سلامت باشی انشاالله ...

خیلی ممنونم. خوشحالم لذت بردی
ممنونم از محبتت. این لبخند برای من بهترین هدیه است :)
متشکرم. به همچنین شما

ارکیده صورتی چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:49 ب.ظ

سلام شاذه جونم. خوبی خانومی؟ بچه ها خوبن؟
بازم اومدم عاجزانه خواهش کنم با عجله تمومش نکنی داستانارو لطفا پایانشون مثل چشمهی وحشی باشه به دور از عجله لطفا وباعرض شرمندگی
دوستش داشتم عزیزم. یعنی من قلم شمارو کلا خیلی دوست دارم
خدا قوت شاذه جون

سلام عزیزم
خوبیم گلم. ممنون. تو خوبی؟
چشم! سعی می کنم تا جایی که میشه ادامش بدم.
خیلی ممنونم از محبتت
سلامت باشی

پرنیان چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 08:48 ب.ظ http://2khtarkermooni.mihanblog.com

سلام شاذه بانوی نویسنده!

مرسی داستان جدید! خوشم اومد. فکرکنم از هموناست که دوست دارم. همون سبک داستانای قدیمت

سلام پرنیان جان!

خواهش می کنم. خدا کنه اینطور باشه

sokout چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:19 ب.ظ

وای شاذه جون مرسی
راسی سلام
خوبی؟ بچه ها خوبن؟
بازم مرسی

خواهش می کنم :)
علیک سلام :)
شکر خدا خوبیم. ممنون. تو خوبی؟
خواهش می کنم

مهرانه چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 06:49 ب.ظ

سلام سلام
تبریک بابت شروع رمان جدیدت
امیدوارم مثله قبلیا بترکونه

سلام سلام
خیلی ممنونم عزیزم

مرضیه چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 06:17 ب.ظ

سلام سلام سلام
خیلی مرسی
هردوتاشون رو دوس دارم زیاد.
موفق باشی عزیزم

سلام سلام سلام
خواهش می کنم
ممنونم عزیزم

غزال چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 05:19 ب.ظ

اخ جونننننن اینننننننن

مرسییییییییییی

گلی چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 05:12 ب.ظ

مرسی شاذه جونی!

دو تا قصه!

با تشکر فراوان :*

خواهش می کنم گلی گلم

نرگس چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 04:03 ب.ظ

به به به نظرم قشنگه.
این سبکی هم دوست دارم

متشکرم. خوشحالم خوشت امده

مهشید چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 03:54 ب.ظ

وای مرسی شاذه جونی...جونم مهشید...
خیلی خوب بود...حالا این گوهر کمیاب جناب منچهر خان رو از کجا بیابیم؟خخخخ دستت درست

خواهش می کنم فقط به خاطر تو
بگرد. پیدا میشه

حانیه چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:40 ب.ظ

سلام سلام سلام
وای مرسی شاذه جونم ...
دلم یه آیکون رقص و شیپور میخواد تا بتونم باهاش عمق شادیم رو بابت داستان نشون بدم ... ولی به صورتک هم راضیم .
وای خدا دوباره دوتا قصه ...
دمی گرم اساسی ...

سلام سلام سلام
خواهش می کنم گلم. خیلی ممنونم
امیدوارم لذت ببری

118 چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:37 ب.ظ

عالی استارتشو دوس داشتم ادامه بدین :))

متشکرات :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد