ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

نظرسنجی :)


سلام به روی ماه دوستام
خوب هستین انشاءالله؟ ما هم شکر خدا خوبیم. طبق معمول مشغول کار و بار و خانه و زندگی... مدارسم که به زودی شروع میشه و باقی ماجراها...
امدم اعتراف کنم که سوژه ندارم که قصه بنویسم یعنی هی یه چی شروع کردم بعد هی با خودم گفتم آیا چه جوری باشه بیشتر دوست دارین؟! بالاخره نتیجه گرفتم بیام یه نظرسنجی بذارم اینجا و بر اساس پیشنهاداتتون استارت قصه ی بعدی رو بزنم انشاءالله

1- موضوع داستان چی دوست دارین؟ سوژه اگر سراغ دارین.
2- از زبون کی باشه؟ راوی با دید دختره؟ دانای کل؟ دختر یا پسر داستان؟
3- زمانش گذشته باشه یا مثل چشمهای وحشی حال؟ یا اصلا داستان درباره ی قدیم باشه مثلا سی چهل سال پیش....
شماره ی چهار یادم نمیاد. پیشنهادی انتقادی اگه دارین بگین خوشحال میشم


آبی نوشت: اینم یه مدل نویسندگیه!

نظرات 35 + ارسال نظر
نسرین دوشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 11:15 ب.ظ

وای عزیزم به دادم برس..آقا من یکی از داستانات رو کم گردم...اون که دختره انگار تو یه مهمونی آدرس وبلاگش رو با پسر یکی از اقوام دور رد و بدل میکنه به این امید که هیچ وقت از نزدیک نمیبینش..وبلاگ پسره به اسم مستعار بودم انگار...آخرش نمیدونم چی مبیشه انگار با هم فامیل میشن از نزدیک مجبور میشه پسره رو ببینه برا همین ناراحت بود

قصه ی گلهای صورتی بود :)
البته بگذار تا بگویم هم تا حدودی اینطوری بود. همون که آشپزی می کرد.

نسرین دوشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 04:42 ق.ظ

سلام.بازم سلام.نمیدونم این سوالی که اینجا میپرسم جاش درسته یا نه..من چند سال پیش خوندم افسون کوهستان رو الان دوباره خوندمش و کلی به خاطر
اخرش ناراحتم...چرا سمان با تابان عروسی نکرد؟ به خاطر کارش ؟ س یعنی هیچ وقت نمیخود زن بگیره؟ چه راحت از تابان گذشت..چه راحتم تابان تصمیم گرفت به مسعود فک کنه...دوس داشتم به سامان برسه

سلام عزیزم
منم الان رفتم دوباره خوندمش و دوباره بهش فکر کردم. حتی اولش فکر کردم بیام به میل تو آخرش رو تغییر بدم ولی وقتی به آخرش رسیدم دیدم هرچی بنویسم بازم به همین نتیجه می رسم. تابان از مسعود و سامان به یک اندازه خوشش اومده بود. از مسعود خوش تیپ و مهربون یه جور، از سامان حواس جمع و خشن یه جور دیگه. ولی گذشته از اینها با اسیر شدنش نهایت ترس رو تجربه کرده بود و هیچ دلش نمی خواست یه عمر بترسه و البته دلش نمی خواست با تحت فشار گذاشتن سامان اون رو هم مجبور کنه که برای همیشه نگرانش باشه. در واقع هر دو بیشتر به خاطر محبت عمیقشون بهم از هم گذشتن. محبتی که با عشق دختر پسری فرق می کنه و خیلی خیلی قلبی تره.
برعکس حسش به مسعود بیشتر دختر پسری بود. تیپ و قیافه ی مسعود، مهربونیاش و این که مسعود واقعا بی قرارش بود.
این شد که در نهایت گفت بهش فکر می کنه.

در مورد سامان هم این که می خواست هیچ وقت ازدواج کنه یا نه رو نمی دونم... شاید چند سال بعد محل کارش عوض میشد و می تونست.

نسرین دوشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:43 ب.ظ

ایرو یرداشته؟ هیکل ورزشکاری؟ نه بابا ...اصلا منظورم این نیست...منظورم توصیف چهره پسره تو شاید زندگی همین باشد بود..قسمت"صورتی کمرنگ و اسبآسا"...تو فامیل داریم و همش چهره اون مرده تو نظرم میومد..خوب چیز خوبی نبود.به نظر من چهره مرد نه باید زیبا باشه باید مردونه باشه و حس حمایت بده به یه زن ....جذابیت رو بیشتر میپسندم تا زیبایی...زیبایی تکراری میشه ولی جذابین نه...منظورم رو بد رسوندم..سوری..به قول شما اگه دنبال این جور داستانا بودم پر نودهشتیا ریخته بود و مطمئنا اگه داستانای شما با سلیقه من جور نبود فوقش دو تا میخوندم نه سه تا نه 4 تا .نه همش و هر کدوم چندین بار.i love youuuu

آهان پس اشتباه متوجه شدم.
راستش در مورد قصه ی "زندگی شاید همین باشد" بیشتر از همیشه می خواستم واقعی بنویسم. رو مود قصه پردازی نبودم و فقط می خواستم برشی از یک زندگی که می تونست واقعیت باشه (البته واقعی نبود) را به تصویر بکشم. همین. باز هم لطف کردی که خوندی و خیلی خوشحال و ممنونم که می خونی و لذت می بری :*******

نسرین پنج‌شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:19 ب.ظ

عزیزم یه چی بگم؟
من دوس ندارم مرد داستان زشت باشه....دست خودم نیستا....خداوند زیباست و زیبایی را دوس دارد آقو منم بنده خدا دیگه من همه کتاباتو خوندم هر کدوم چند بار جز دوتاش... اصلا همون اول رمان که میرسم به توصیف قیافه پسره انقد تو ذوقم میخوره رغبت نمیکنم پیش برم...ببخش دیگه دست من نیست

بگو :*)
مردهای قصه های من زشت نیستن! اگه منظورت فشن و ابرو برداشته است که من کلا با مردانگی این مردها مشکل دارم و حالم ازشون بهم می خوره. اگر هم منظورت هیکل ورزشکاری و عضلات برجسته و قیافه ی فوق العاده هست که با اینم مشکل دارم! من درباره ی آدمهای معمولی می نویسم. آدمهایی که هرروز توی کوچه و خیابون می بینیم. با وضع مادی و قیافه ی عادی. خوشم نمیاد درباره ی کسانی با زیبایی افسانه ای یا وضع مالی در حد بیل گیتس یا برعکس فوق العاده بدبخت بنویسم. ولی اگر تو اینجوری دوست داری تو نت پر از قصه هایی درباره ی شخصیتهای فوق العاده هست.

نسرین پنج‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:13 ب.ظ

من فقط میدونم عاشق جوجه طلایی و به کام و آرزوی دلم...صد بار خوندمش بازم برام تازه و خوشمزه بود

خیلی ممنونم از لطف و محبتت ♥

طاهره پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:37 ب.ظ

سلام شاذه جون.
ممنون از داستانات.
و چه خوب می شه اگه از دانای کل یا زبون دختر داستان بنویسی، و زمانش مربوط به زمانهای اربابی و این جور داستانا باشه. البته منظورم تو همون زمان های ارباب و رعیتی، زمان،زمانِ حال باشه نه بازگشت به گذشته و مرور خاطرات
مرسی

سلام عزیزم
خواهش می کنم.
ممنون از پیشنهادت. چشم. سعی می کنم به این مقوله ها هم بپردازم.
خواهش می کنم

فاطمه جمعه 5 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:39 ب.ظ http://meikadeh-saghi.blogfa.com

سلام
تا حالا به نجابت مهتاب وآبرویم راپس بده ودنیا پس ازدنیا رو خوندم
یکم آبرویم راپس بده رو بیشتر دوست داشم ولی همشون عالی بودن

سلام
اشتباه گرفتی رفیق! این قصه ها مال من نیست

صبا چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:59 ب.ظ http://www.daftare68.persianblog.ir/

سلام یه چیزی تو مایه های خاطرات دانشجویی

خیلی قشنگ بود...و یا تابستان به یاد ماندنی میدونین

خیلی واقعیترند هنوز توفیق پیدا نکردم داستان جدیدتون

و بخونم...ولی کلا من سوژه زیاد دارم..به قلم شما باشه

خیلی جالب میشه...د رکل قلمتو عشق است...

ببخشید زیادی صمیمی شدم

سلام
خیلی ممنونم از نظرت
خوشحال میشم سوژه هاتو بخونم
لطف داری

پرنیان سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:26 ب.ظ http://2khtarkermooni.mihanblog.com

سلام شاذه بانو
من کلا داستانهایی که اوایل مینوشتی خیلی دوست داشتم مثل کیوان و خانواده اش،روزهای آلبالویی و ...
در کل رمان با زبون دختر رو بهتر درک میکنم و باهاش کنار میام ولی رمان خوب از زبان پسر هم باشه
داستان با زبان حال هم خوشم نمیاد.نظر شخصیمه البته. مگر اینکه خیلی خیلی خاص باشه.
با تشکر! منتظر کارهای بعدیت هستم

سلام عزیزم
برای کیوان خیلی زحمت کشیدم. خیلی خاصه برام. اولین داستانیه که از اول تو کامپیوتر نوشتم...
متشکرم از نظرات خوبت :)

لیلی سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:27 ب.ظ

زیارتشون قبول
نمیدونم چه فصلی بود ولی در کل گرمسیریه
بابایی منم همون اوایل جنگ عراق پیاده رفتن کربلا میگفتن چون سختی کشیدن زیارت لذت بخش تر بوده عزیز دلم وقتی برگشت پاهاش تاول زده بود
منتظر داستان بعدیت هستم راستی یه سوال شما چند سالتونه و مدرک تحصیلیتون چیه

متشکرم
زمستون بود. شاید اتفاقا اونقدر سرد و برفی شده بود
لذتش به زحمتشه. زیارتشون قبول
خیلی ممنون
من سی و سه سالمه. ترم اول دبیرستان دیدم درسا راضیم نمی کنن و ترک تحصیل کردم. بعد مطالعاتم رو به صورت آزاد ادامه دادم.

ارتمیس سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 03:08 ب.ظ

سلاممم بعد از مدتها!
من خیری جاها خودمو خوشم اومده وقتی کتاب از زبون تقریبا همه ی شخصیتهای اصلی داستان نوشته بشه.هر فصل یک نفر یا یه همچین چیزی اینجوری کشش کتاب بیشتر میشه.

سلامممم
درسته. بستگی به نویسنده اش داره.

silver دوشنبه 1 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:14 ب.ظ http://mat-girl.blogsky.com

سلام عزیزم
خوبی؟
داستانا رو خوندم
مرسی چشمای وحشی رو خیلی زیاد دوس داشتم :*

و داستان جدید یه حسِ شاد داشته باشه مثه همیشه
یکم لج و لج بازی باشه و کل کل فک کنم تو مایه های خانه ی دلم و نجات غریق ( اینا کل کل داشتن :-؟ )

از زبون پسره باشه این دفعه میدونم سخته اما خیلی دوس دارم از دید اونا یه داستان بخونم :دی

احتمالا فردا دارم میرم مشهد :)
نائب الزیاره هم هستم حتما چشم خیلی هم دعا میکنم

نی نی رو ببوس

تاتا

سلام گلم
خوبم. تو خوبی؟
خوشحالم لذت بردی

هر دوشون تا حدی داشتن. خانه ی دلم بیشتر...
اینم امتحان می کنیم. چون متقاضی زیاد داره

به به بسلامتی. انشاءالله سبک و خوشحال برگردی
خیلی ممنونم از محبتت گلم

تاتا

مهرانه دوشنبه 1 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:11 ب.ظ

سلام به شاذه ی عزیزم
خوبی؟؟
من همه رمانای زباتو خوندم و بیش از پیش عاشق نوشتنت شدم
همه رمانات بی اندازه زیباست بی اغراق
خواستم به عنوان ی خواننده توی ای نظر سنجی شرکت کنم
زمانش اگه حال باشه بهتره
ی جوری شخصیتای داستان امیدو الغا کنن به خواننده
از زبان پسر باشه چون تمامی نوشته هات ار ربان دختر داستان بوده و اینکه ی جواریی عاشقیا تو داستانات ملموس نیست همه چی سریع اتفاق میفته
ببخشید فقط نظرمو گفتم
ی ایده هم بود تو ذهنم اینکه 2 نفر تو زمان قدیم عاشق هم بودن و حالا به هر دلیلی نرسیدن به هم و...حالا دختر و پسر این دو عاشق همن فقط ی ایده بود
عاشق خودتو داستانای زیباتم

سلام مهرانه جان
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
خیلی ممنونم از محبتت
متشکرم از نظراتت
متشکرم دوست من

آزاده یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:40 ب.ظ

سلام شاذه جون :)
اینم متن آهنگ علی مولایی:
من توی ِ جمع ِ صمیمی حالا یه گوشه نشستم
چشمام بازه به روشون
ولی خوب قلبم و بستم
یه جوری با خنده هاشون الکی منم میخندم
حرفشونو نمیفهمم
سکوت و بهونه کردم
من همینم من همینجورم با همه نزدیکم ولی دورم
من همینم اونی که دنیاش شده اندازه ی اتاقش
چون که نگاهش غریبه ست
نمیره هیشکی سراغش
من همینم اونی که هرشب مهمون تنهاییاشه
اونی که وقتی میفته می تونه تنهایی پاشه
من توی ِ کافه ی ِ جدید و ساعت مچیم رو هفته
روبه روم صندلی خالی
این یکی خیلی زود رفته
همه قرارای عمرم هیچ کدوم فردا نداره
بین من و همه ی دنیا
یه دیواره یه دیواره
من همینم من همینجورم با همه نزدیکم ولی دورم
من همینم اونی که دنیاش شده اندازه ی اتاقش
چون که نگاهش غریبه ست
نمیره هیشکی سراغش
من همینم اونی که.هرشب مهمون تنهاییاشه
اونی که وقتی میفته می تونه تنهایی پاشه
من همینم اونی که دنیاش شده اندازه ی اتاقش
چون که نگاهش غریبه ست
نمیره هیشکی سراغش
من همینم اونی که هرشب مهمون تنهایی هاشه
اونی که وقتی میفته می تونه تنهایی پاشه

سلام عزیزم :)
خیلی ممنون از زحمتت :*

118 یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:06 ب.ظ

سلام طنز زیاد پلیسی بازی و در هاله ابهام موندن کم زبونش فرق نمیکنه اگه مثلا قوم خویش دور باشن به نظرم جالبه یعنی اطلاعاتشون صفر نباشه از هم تو کل کلام پسره برنده بشه و دیگه همین :)

سلام
مرسی از ایده!
پسر برنده باشه؟ برنده بازنده نداریم

sokout یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:48 ب.ظ

شاذه جونم در ادامه عشق پرواز بود
اگه بازم پیدا نکردی آدرس میلی چیزی بده برات بفرسم

اوه مرسی خیلی ممنون
الان دانلودش کردم. هست. پی دی افش رو گم کرده بودم. تو فایل وردش نبود.

سارگل یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:14 ب.ظ

سلام شاذه مهربون ایده های خودت همیشه عالی بوده اما به نظر من مال زمان حال باشه- از زبان هر دو یعنی دختر و پسر باشه بهتره اینجوری از احساس هردو مطلع میشیم - و یک نکته خیلی مهم اینکه خواهش میکنم مثل همیشه به هم برسن اینقدر توی زندگی روزمره خودمون مشکل و دردسر و مرگ و میر داریم که من به شخصه دوست دارم لااقل برای چند لحظه که رمان میخونم ذهنم رها از همه چیزهای ناراحت کننده بشه حداقل یک کم روحیمون عوض میشه
امیدوارم ایده بکری به ذهنت برسه که هیچ جا نخونده باشیم
موفق باشی خانم گل

سلام عزیزم
مرسی از لطف و حُسن ظنت :*
حتما پایان خوش داریم. از غمگین نوشتن متنفرم! خیالت تخت :)
خدا کنه
سلامت باشی گلم

ریحانه یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:16 ب.ظ

من الان جو گرفته دارم نظر می دم
می دونی این موضوعایی که میگم بعضیاشونو تا نصفه خودم پیش رفتم ولی ادامه ندادم
یه موضوع جالب دبیگه پسر دخترای جونی هست که تو 20 21 سالگی اشق میشنو بعد به سال نرسیده از هم جدا میشن
زندگی بعد این ادما تحت تاثیر قرار میگیره چه دختر چه پسر ولی تشکیل خانواده جدید برای این قشر که الان تعدادشون کم نیست جالبه

خوب می کنی :)
احتمالا از همین موضوع بنویسم...

ریحانه یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:44 ب.ظ

سلام
خوبی شاذه جونم؟
من اونقدر بلد نیستم که بخوام نظر بدم ولی چندتا نکته شاید برات الهام بخش باشه
1- میشه سن و سال دختر و پسر قصه را بیشتر کرد
2- میشه به خانواده هایی اشاره کرد که چندین دختر دارن و فقط مثلا بزرگ ترینشون ازدواج کرده و بقیه داره سنشون بالا میره
3- خانواده هایی که درس براشون خیلی اولویت بوده شاید بیشتر از ازدواج ولی حالا بعضی اون ها پشیمون شدن از فقط به درس فکر کردن که نتیجه تفکرات غلط و تجربه و راهنما نداشتنه
4- یا خانواده هایی که معقول بودن تا یه جایی درس خوندن بعد به همراه همسر دختر پسر نداره ادامه دادن

سلام ریحانه جون
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی؟
ممنونم از پیشنهاداتت :)

نرگس یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:13 ب.ظ

خاله جونم ممنون که نظرمون رو پرسیدی. تو خودت کارات عالیه.
و اما از پیشنهاد من:
1. واسه موضوع ایده ی خاصی مد نطرم نیست.
2. وقتی از زبان دختر نقل میکنی رو خیلی دوست دارم اما واسه تنوع بیا یه بار از زبان پسر داستان بنویس :دیپ
3. عاشق قصه هاییم که محیطشون توی دوره ی قدیمه. مثلا زمان قاجار. اگه حسشو داشته باشین که بنویسین عالی میشه. اما اینجور که نظرات بقیه رو خوندم ظاهرا خیلی پر طرفدار نیست.

در آخر می دونم هرچی که بنویسین مثل همیه عالی میشه.

خواهش می کنم نرگس جون
گمونم خودت بودی که چهار پنج سال پیش هم گفتی از زبون پسر بنویسم :) اون موقع گفتم نمی تونم. از زبون پسر نوشتن سخته. هرچند الان تجربم از اون موقع بیشتره و احتمالا کمتر سوتی بدم... شایدم نوشتم...

منم دوره ی قدیم دوست دارم. به شرطی که اطلاعات تاریخی طرف خوب باشه و محیط و اصطلاحات گفتاری و لباسها رو درست توصیف کنه. یه کتاب دارم مال اون دوره. می تونم با استناد به اون بنویسم. اگه یه سوژه ی خوب پیدا کردم می نویسم. ممنونم :)

نیوشا یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:35 ق.ظ http://4divari-man.blogfa.com

سلام
من بابت این دو هفته که بعد چند سال دوباره اینجا رو پیدا کردم خیلی خوشحالم فکر میکردم دیگه نمینویسین...

من داستانهایی که مینویسی رو دوست دارم اما اگه بخوام مثال بزنم دردسر والدین، کیوان و خانواداش و تازگیها هم دوباره باهم و در خاطرت می مانم رو خیلی دوست داشتم کلا داستانهایی که همدیگه رو می شناسن و بینشون فاصله هست یا فاصله می افته و آخرش پایان خوشی داره برام خوشایندتره اما هرچی بنویسی میخونم و ممنونم که مینویسی ...
ببخشید دیگه خیلی زیاد شد پیشنهاد نظر سنجی خیلی خوب بود مرسی

سلام
خوشحالم که پیدا شدم! :)

خیلی ممنونم. خوشحالم که لذت می بری. مرسی از پیشنهاد.

فاطمه یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:44 ق.ظ http://www.meikadeh-saghi.blogfa.com

سلام..من تعریف کتاباتونو خیلی شنیدم..میخوام بخونمشون ولی میشه بگین کدوم کتابی که تمومش کردین پایانه غم انگیزی داره..البته اگه دوست دارین

سلام
متشکرم... من پایان غم انگیز ندارم! اصلاً داستان غم انگیز ندارم! تو واقعیت کم بدبختی نیست که بخوام تو قصه هم به غم بگذرونم. دلم تو رویاهام شاد باشم و به خودم و به دوستان امید زندگی بدم. سیاهی و غم فقط تباهی میاره و ازش متنفرم.

آبان آذر یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:30 ق.ظ http://abanazar.ir

خدا قوت بانو.. این داستان رو هم به سرانجام رسوندی. من خیلی دوستش داشتم

یه بار از دو تا عاشق بنویس که سرنوشت از هم جداشون کرده و بعد از سال ها دوباره به هم میرسن..

سلامت باشی همشهری... خیلی ممنونم

مثل قصه ی دوباره باهم؟ البته اون خیلی کوتاه بود. یه مفصلتر انشاءالله می نویسم...

sokout یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:11 ق.ظ

دنبال یکی از داستانا تو پی دی اف ها بود
دوتا دختر نشسته بودن فال قهره میگرفتن
مشخصات یه پسرو داد بعد یه پسر با همون مشخصات امد تو رو اسمش حساس بود
الان بیشتر یادم نمیاد باید اگه توضیح بیشتر خواستی باید برم بگردم

آهان گرفتم! حانیه هم همین پیشنهاد رو داره میده. میرم تو فکرش!


بعدا نوشت: باعث زحمت... میشه بگردی؟ هرچی خودم گشتم ندیدمش

مهشید شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:01 ب.ظ

مرسی شاذه جونم...
بابت داستان زحمت کشیدیبازم مرسی خانومی
من داستان دوست دارم تو مایه های چشم های وحشی خیلی داستان خوبی بود...پر حس های خوب
ولی میتونی مثلا یه داستان بنویسی راجع به یه دختر شیطون که اسمش مهشیده و خیلی حرف میزنه

خواهش می کنم گلم...

اتفاقا تو فکر مهشید بودم

sokout شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:36 ب.ظ

سلام شاذه جون
خدا قوت
یه داستان داشتی ناقص بود اسم پسرش منوچهر بود
اگه میشه اونو بنویس من هنوز خمارشم
در بقیه موارد هرچی شما بنویسی ما با عشق و علاقه میخونیم

سلام عزیزم
زنده باشی
بابا بیشتر راهنمایی کنین! چی بوده؟ من چار شکم سزارین شدم. حافظه نمونده برام
خیلی ممنونم گلم

رها شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:14 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام عزیزم !!!
من که فکر می کنم از پر سوژگیه نه از بی سوژگی
شرکت می کنیم:
1.دوستی آشنایی عمه ایی عمویی ...اصلا راجع به من بنویس
2.دانای کل خوشم میاد .
3.با اینکه خودم دارم از گذشته می نویسم ولی حال رو بیشتر می پسندم
4.خیلی گلی[گل]

سلام گلم!!!
آره گمونم همین باشه

مرسی!
آی گفتی! آشنایی تو و آقای دکتر اینقدر هیجان انگیزه که همیشه می خوام سوژه اش کنم صبر کن اگه این دفعه ننوشتمش! فقط باید بیام دوباره پستشو پیدا کنم حسابی برم تو حسش
خوبه!
ممنونم
اختیار دارین

بعداً نوشت: دیدی چی شد؟ الان رفتم نظرات اون پست رو خوندم دیدم اون موقع هم گفتم می نویسمش ولی هنوووووز ننوشتم! الان شرمنده شدم
نشد! این دفعه دیگه ردخور نداره! باید بنویسم

آزاده شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:26 ب.ظ

سلام شاذه جون :دی

راستش من دقت کردم بیشتر داستانهای وبلاگی (نه مال شما ها کلا می گم) در مورد دخترهای خوشگل و با سن های کمه :دی

نمی شه داستان این بار در مورد یه دختر معمولی باشه شاید مثل من دور از خانواده و تنها، شاید کسی که مستقل هست و آهنگ "من همینم" علی مولایی بیانگر حالشه :)) :دی زمان حال رو شما خیلی خوب می نویسین :دی و به نظرم اگر از دید دختره باشه خیلی قشنگتره البته شما در هر صورت عالی نوشتین تا حالا :دی

ببخشید خیلی پررو شدم :) شما هر جور بنویسی عالی می شه :) شاید باورت نشه اما هر بار آخر قصه هات کلی به عشقی که توصیف کردی حسادت می کنم :دی بعضی وقتها حتی گریه هم کردم :) اینقدر که شما همه چیز رو قشنگ توصیف می کنی :*

سلام عزیزم :)

من سن کم دوست دارم ولی قیافه ها رو معمولا عادی انتخاب می کنم. مثل همین سارای چشمهای وحشی.

چرا که نه. میشه متن آهنگ یا بیتی که منظورته برام بنویسی؟

نظر لطفته گلم. خیلی ممنونم

خواهش می کنم. این چه حرفیه؟ خودم ازتون نظر خواستم!
آخی... انشاءالله زیباترین عشقها نصیبت بشه و به وطن هم برگردی و از تنهایی در بیای

حانیه شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:40 ب.ظ

سلام خانوم شاذه
نظر منه ها نگی چه پررو و خودخواه ...
دختر باشه . گذشته یاشه ولی امروزی .
تو رو خدا ... اون داستان نصفه هه بود که اشتباهی پی دی اف شد ... اونو شاخ و برگش بده . من هنوز تو خماریش موندم .
با تشکر :دی

سلام حانیه خانوم ببینم تو رفتی خونه ی شوهر یا نه؟ فضولم اصلا نیستم
یعنی مال این دوره باشه ولی روایت زمان حال نباشه؟ روایت عادی دیگه. درسته؟
کدوم؟ اصلا یادم نیست.... همون که تو کافه نشسته بودن فال قهوه می گرفتن؟
خواهش می کنم

خاله سوسکه شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:24 ب.ظ

سلام عزیزم
موضوع خاصی که به نظرم نمی رسه
ولی دوست ندارم از زبون دو نفر نقل بشه ، نمی دونم چرا احساس میکنم یه همچین نوشته هایی به خاطر ضعف نویسندست
البته تا حالا کتابایی با دو تا راوی خوندم که خیلی قشنگ باشه ها
ولی تا دلت بخواد مثال های برعکسش تو ذهنم پر رنگ تره
به خاطر سنم هم ترجیح می دم برای قدیم نباشه
پیشنهاد هم که... اگه قسمتایی صورتی و عشقولانش را بیشتر کنی که ما هم ذوق مرگ بشیم خیلی خوب می شه
بقیشو دیگه هر جور خودت صلاح می دونی
منو آمادست
حالا شروع کن ببینیم چه آشی می خوای برامون بپرپزی
مشتاق خوندنشیم
مااااااااااااااااااااااااااااچچچچچچچچچچچچچچچچچ

سلام گلم
منم احساس خوبی درباره ی روایت دوجانبه ندارم! انگار نویسنده کم آورده نمی دونه احساس نفر دوم رو چه جوری توضیح بده!

مرسی از منوی شما :)
چشم. ممنووون
مااااااااااااااااااااااااااچچچچچچچچچچچچچ

goli شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 05:41 ب.ظ

به به سلام علیک شاذه خانم گل!
ایشالا که سال تحصیلیه خوبی برای بچه ها باشه :)

مرسی از نظرپرسی!
١. موضوع: پلیسی!!
٢. دختر پسر
٣. حال

صرفا پیشنهاده!!!

علیکم السلام گلی گلم!
انشاءالله. ممنون :*

خواهش می کنم!
مرسی از پیشنهادات

آذرخش شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 05:14 ب.ظ

سلام شاذه جون. خوبین شما. کوچولوها به ترتیب خوبن؟
واسه چشم های وحشی نشد بیام تشکر کنم خیلی دوسش داشم.

اما داستان جدیدتون:
زمان حال باشه. راوی دختر باشه . از ناامیدی که تبدیل به امید بشه لطفا بنویسین تا مام امیدوار بشیم به زندگی!

مرسی و ببخشید

سلام عزیزم
خیلی ممنون. همه خوبیم شکر خدا تو خوبی؟
خواهش می کنم. لطف داری

متشکرم!

لیلی شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:40 ب.ظ

در مورد داستان جدیدم عاشقانه باشه
هیجانی هم باشه
مثلا عاشقانه ای از دو پلیس

مرسی! ایده ی خوبیه. بهش فکر می کنم

لیلی شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:38 ب.ظ

وقتی با وبلاگ اشنا شدم سر داستان اولین بوسه بود همه داستانات دانلود کردم خوندم و شیفتشون شدم اما از اون وقت تا حالا چندین بار کامنت گذاشتم اما یه چیز رو یادم میرفت بگم خیلی وقته میگذره منم همیشه یادم میره اما الان دیگه میگم
داستان بچه های دیروز همون که پریا و پارسا داره نوشته بودی مهران شهر مرزی هست و سرد سیر نزدیک شیرین فرهاد


مهران شهر مرزی توی ایلام هست هم مرز عراق که خیلی گرمه خوب یه شهر گرمسیریه تابستونا دما تا 55 میره
اخیش گفتم دیگه فکرم مشغول نکنه
دوست دارم فدات
خدانگهدارت

خیلی خوشحالم از آشنایی و همراهی طولانی مدتت
راستش تو اون تاریخ همسرم از راه مهران رفته بود کربلا و می گفت سرد و برفی و مرز یخزده و گل آلود بود و خیلی سخت بود پیاده طی کردن قسمت نوار صفر مرزی! اینه که فکر کردم سردسیره! پس اشتباه کردم. خیلی ممنونم از توضیح و یادآوریت
زنده باشی گلم

الی خانوم شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:48 ب.ظ http://madari.blogsky.com/

سلام
از آشنایی تون خیلی خوشبختم. بسیار به نویسندگی علاقه دارم. طبع شعر هم اندکی ....
من داستان کوتاه و آموزنده رو دوست دارم.

سلام
متشکرم. خوش آمدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد