ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

چشمهای وحشی (قسمت آخر)

سلام سلام
این داستان بیشتر از این کش نیومد! انشاءالله به زودی با داستان جدید میام.


این قسمت ویرایش نشده. الان دارم میرم بیرون نمی رسم. غلطاشو بگیرین تا بیام.

شاممان تقریباً تمام شده است که مامان از دم در اتاق صدایم می زند: سارا؟ سارا تو بالکنی؟

وحشتزده به جگوار نگاه می کنم. با لبخند می پرسد: آخه از چی می ترسی؟ برو تو. منم دیگه برم. خداحافظ.

سینی را برمی دارد. سری تکان می دهم و آرام می گویم: خداحافظ.

به سرعت توی اتاق می پرم. مامان با تعجب می پرسد: چی شده؟

نفس نفس زنان سری تکان می دهم و می گویم: هیچی.

گویا فکرش مشغول تر از آن است که پیگیری کند. لب تختم می نشیند و می گوید: می خواستم باهات حرف بزنم.

احساس می کنم چیزی به قلبم پنجه می کشد. چشمم به تابلو می افتد و فکر می کنم یک پلنگ شاید!

نفس عمیقی می کشم و کنار مامان روی تخت می نشینم.

مامان بدون این که به من نگاه کند می گوید: من نمی دونم این پسره چقدر نظرتو جلب کرده. اینقدر بوده که مثل اون دفعه وسط مجلس جواب منفی ندی.

سر به زیر می اندازم و آرام می گویم: من خیلی نمی شناسمش.

_: بابات گفت درباره ی سابقه اش باهات حرف زده. واقعاً برات مهم نیست؟!

+: نمی دونم. بیشتر به نظرم یه اتفاق بوده. اون فقط از خودش دفاع کرده. چکار می تونست بکنه وقتی طرف داشت بهش چاقو میزد؟

مامان زیر لب می گوید: حق با توئه. خدائیش این مدتی که اینجا بود هم بدی ازش ندیدیم. ولی آدم نمی دونه جواب دوست و آشنا رو چی بده.

+: مگه قراره درباره ی گذشته اش با کسی حرف بزنیم؟ مهم اینه که به ما دروغ نگفته و می دونیم. به بقیه هم درباره ی الان میگیم. مهندس الکترونیک و کارمند بانکه.

_: آره آره... فقط ظاهرش یه ذره...

+: ظاهرش چطوره مامان؟

_: اگه کسی پرسید زخما مال چیه چی بگیم؟ می پرسن دیگه!

مکثی می کنم و بعد می گویم: خب راستشو میگیم. میگیم چاقو خورده یه وقتی. لازم نیست درباره ی زندان و بقیه ی ماجراها بگیم.

_: اگه پرسیدن؟

+: مامان... چرا بهانه میاری؟ خب بگو نمی خوام. مگه من رو حرف شما حرف می زنم؟

_: مگه تو می تونی حرف بزنی؟ ناسلامتی خطبه خوندن تا دو ماه دیگه شوهرته.

آهی می کشم و می گویم: خب می گفتی نخونن.

مامان برمی خیزد و می گوید: حالا که گذشته... ولی تو این دو ماهه خوب فکر کن. احساسی تصمیم نگیر.

سری به تایید تکان می دهم و می گویم: چشم.

_: فردا شبم بگو برای شام بیاد اینجا. بیشتر ببینیمش. بشناسیمش.

لبخند عریضم را به زحمت جمع می کنم و دوباره می گویم: چشم.

صبح طبق معمول با عجله آماده می شوم و پایین می روم. توی گاراژ جگوار را می بینم که روی موتورش خم شده است. با شنیدن صدای پایم سر برمی دارد و با لبخند می گوید: سلام. صبح بخیر.

شلوار جین پوشیده با تیشرت. نگاهی به عضله های پیچیده ی دستش می اندازم و بازهم به زحمت لبخندم را جمع می کنم. دوباره سرم را بلند می کنم و می گویم: سلام. دیشب رفتی و صبح به این زودی برگشتی؟!

موتور را به طرف در می چرخاند و می گوید: آخر شب برگشتم. یه دست رختخواب از عمه گرفتم و شب بالا خوابیدم.

یک کلاه ایمنی سفید به طرفم می گیرد و می پرسد: افتخار میدین؟

می خندم و می گویم: وای چه خوشگله! ولی نه مرسی. من می ترسم.

_: از چی می ترسی؟ پشتمو می گیری. مواظبتم. کلاهم که داری.

دستی روی موتور می کشم و می گویم: این خوشگله خیلی بزرگه. به درد من نمی خوره.

می خندد و می گوید: بی خیال...

لبم را می گزم و با خجالت می پرسم: ببخشید... واسه این موندی که صبح منو برسونی؟

نگاهی به موتور می اندازد و به سادگی می گوید: نه چون دلم می خواست نزدیک زنم باشم موندم. حالا می خوای سوار شو نمی خوای با اتوبوس برو. هرجور میلته.

شرمنده می شوم! کاسکت را روی سرم می گذارم و بندش را می بندم. می گویم: حالا یه امتحانی می کنیم. ولی اگه ترسیدم پیاده میشم ها!

تبسمی می کند و می گوید: اگه ترسیدی پیاده میشی. بپر بالا.

و خودش سوار می شود. موتور بزرگ است. به زحمت سوار می شوم. کمر جگوار را می گیرم و می گویم: بریم.

استارت که می زند جیغ کوتاهی می کشم. می پرسد: چی شد؟

با خنده ی عصبی ای می گویم: هیچی بریم.

از آن که فکر می کردم بهتر است. آنقدرها احساس افتادن نمی کنم. وقتی می ترسم صورتم را توی پشتش فرو می کنم و چشمهایم را می بندم.

جلوی درمانگاه توقف می کند. پیاده می شوم. با لبخند می پرسد: خوبی؟

می خندم و میگویم: یه کم سرم گیج میره. ولی تجربه ی جالبی بود.

_: بعدازظهر ساعت کارم تا پنجه نمی رسم بیام دنبالت. ولی فردا صبح بیام؟

+: نمی دونم. ولی راستی یادم رفت بگم! مامان گفت امشب شام بیا خونمون.

ابرویی بالا می اندازد و می گوید: چه عالی! مطمئنی که مامانت گفت؟

+: آره! گفت بیای باهات بیشتر آشنا بشیم.

_: متشکرم. حتما!

وقتی وارد می شوم مهسا از پشت پیشخوان می گوید: بالاخره ما نفهمیدیم این خوشتیپ چیکاره ی شماست!

با سرخوشی می گویم: عشقم! مفتّشی؟

شانه ای بالا می اندازد و می گوید: که اینطور.

برای بعدازظهر از آرایشگاه وقت می گیرم. بعد از مدتها کمی از موهایم کوتاه می کنم و سشوار می کشم. وای چقدر موهای صافم را دوست دارم! کاش موهایم همیشه صاف بود!

آرایشگر پیشنهاد صاف شش ماهه یا کراتینه کردن می دهد. فعلاً پول ندارم. باشد آخر ماه!

به خانه که میرسم خوشحال موهایم را جمع می کنم و مشغول درست کردن شام می شوم.

مامان همچنان خیلی خوشحال نیست. مخصوصا احساس می کنم از خوشحالی من نگران است. ولی خیلی توجه نمی کنم. یعنی نمی دانم باید چکار کنم.

وقتی بابا می آید مامان غرغرکنان می گوید: هم آرایشگاه رفته هم کلی واسه شام زحمت کشیده! از حالا بخواد این کارو بکنه که نمیشه!

بابا اما از پشت روزنامه می گوید: چکارش داری خانم؟ کار بدی که نکرده!

مامان با حرص نفسش را بیرون می دهد و کنار بابا می نشیند. بابا آرام می گوید: خانم سارا دختر منم هست. منم به اندازه ی شما نگرانشم و آیندش برام مهمه. اگه به اصلان اعتماد نداشتم نمی ذاشتم پاشو تو این خونه بذاره. این پسره زیر دست منه. هرروز می بینمش. موقعیتای مختلف پیش میاد. شناختمش. آدم درستیه.

مامان سری تکان می دهد و زیر لب می گوید: چه می دونم.

من که به بهانه ی میز چیدن دارم گوش می دهم به آشپزخانه برمی گردم تا بابا با مامان حرف بزند.

با ورود اصلان مامان خیلی بهتر از انتظارم برخورد می کند و خوش آمد می گوید. بهرحال هرچقدر هم ناراضی باشد احترام مهمان را دارد. اصلان هم برای این که خودش را در دل او جا کند یک دسته گل برای مامان و برای من یک حلقه ی ساده ی ظریف می آورد و می گوید: یه حلقه ی دم دستی!

خودش آن را دستم می کند و چقدر دلم می لرزد! خم می شود نوک انگشتانم را می بوسد. کلی جلوی بابا خجالت می کشم و چشم غره می روم ولی چه فایده!

مامان برای این که موضوع را عوض کند به بابا می گوید فریزر خراب شده و صدا می دهد.

نامزد خود شیرین کن من هم سریع از جا می پرد و می گوید اگه اجازه بدهند نگاهش می کند.

مامان قبول می کند و اصلان تا وقت شام توی آشپزخانه مشغول است. علاوه بر فریزر، لولای پنجره و دسته ی لق کتری و شیر آب که چکه می کند را هم اصلاح می کند.

خب البته تیرش به هدف می خورد و مامان حسابی ممنونش می شود. حتی سر شام کلی تحویلش می گیرد و تشکر می کند!

بعد از شام توی بالکن می رویم و ساعتها حرف می زنیم و حرف می زنیم. تا این که جگوار ساعت را نگاه می کند. تقریباً شیهه ای می کشد و می گوید: ساعت یکه! هرچی رشته بودم پنبه شد!

با خنده می پرسم: چی رشته بودی؟

سری تکان می دهد و می گوید: همه ی این کارا واسه این بود مامانت خوشحال بشه، الان برم بیرون میگه پسره پررو تا الان مونده خجالتم نمی کشه.

می خندم. از جا بلند می شود و می پرسد: حالا با چه رویی خداحافظی کنم؟

به اتاق برمی گردیم. در اتاقم باز است. سر می کشد و توی هال را نگاه می کند. مامان و بابا تلویزیون تماشا می کنند. سایه و آیه هم هستند. نگاهی به من می اندازد. خنده ام می گیرد. دست توی موهایم فرو می برد و می پرسد: موهات فرفری نبود؟

سری به تایید تکان می دهم و می گویم: چرا. الان سشوار کشیدم. ولی تو که ندیده بودی فرفری بود!

با خنده می گوید: چرا. دفعه ی اولی که دیدمت و حسابی ترسوندیتم... همون شب که تو بالکن خوابت برده بود.

محکم توی صورتم می زنم و می گویم: خیلی ضایع بود! حتما با اون موهای باز پریشون فکر کردی از دیوونه خونه فرار کردم.

_: نه بابا! خیلیم بانمک بود. من همیشه موی فرفری دوست داشتم.

ناباورانه می گویم: آخه فقط فر نیست. وز هم می کنه وحشتناک میشم.

_: ای بابا این روزا چیزی که فراوونه از این روغن و لوسیونای مخصوص که موهاتون ظرف دو دقیقه بشینن سر جاشون. تو که باید بهتر از من بدونی!

بابا از توی هال بلند می گوید: ساعت یکه ها!

اصلان با خنده ی شرمنده ای می گوید: معذرت می خوام. معذرت می خوام. دارم میرم!

به سرعت از اتاق بیرون می رود. از مامان عذرخواهی ویژه می کند و همان جا می بینم که حسابی جای خودش را توی دل مامان باز کرده است! خوشحال می شوم. حالا با خیال راحت می توانم به آینده ام فکر کنم. آینده ای زیبا در کنار شیر قوی و نیرومندی که می توانم کاملاً به او تکیه کنم...



تمام شد

شاذّه

26/6/92


نظرات 25 + ارسال نظر
! یکشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:33 ب.ظ http://didar-e-nazok.blogfa.com

باور میکنی که من تمام این داستان رو همین امشب خوندم؟! به نظرم خیلی خوب بود

جدی؟! :-D
متشکرم ♥

nazgol پنج‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:07 ق.ظ

salam shazeh joon delam kheily baray dastanat tang shodeh bood kheily vaght bood vaght nakardeh boodam beyam webloget shazeh joon mesl ghabl pdf romanto keh tamoom mikoni nemizari merci babat in ham dastany zibat

سلام عزیزم
خوش برگشتی :)
ممنونم از لطفت

نازلی گلستان شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:27 ب.ظ

ممنونم شاذه جونم...بی نهایت....
خیلی داستان قشنگی بود و دوستش داشتم
:)

خواهش می کنم نازلی جان. خوشحالم که لذت بردی

ارکیده صورتی شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:06 ق.ظ

عالی بود شاذه جون...
به سختی نیشمان را جمع کردیم خیلی دوست داشتم داستانو
قلمت طلا بانو
خدا کنه همه جوونا مثل شخصیتای داستانای شما خوشبخت و عاقبت بخیر بشن الهی آمین
تشکر و سپاس ویژه از شاذه جون
بیصبرانه منتظر داستان جدید هستم

متشکرم ارکیده جان. ممنون از این همه محبتت
آمین!
خواهش می کنم دوست من

سارگل جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:58 ب.ظ

شاذه مهربونی مرسسسسسسسسسسسسسسسسسسی خانم گل

خواهش می کنم عزیزمممم قابلی نداشت

souraj پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:23 ب.ظ

سلام شاذه جونم، خوبی فدات، مثل همیشه عاااااالی بود، جات خالی دو هفته ایرانگردی داشتیم نشد سربزنم،چندقسمت رو با هم خوندن چه حالی داد، فدای دستت، بیصبرانه منتظر داستان جدید هستم
میبوووووووسمت

سلام عزیزم
به به خوش به سیر و گشت
خیلی ممنونم. منم می بوسمت

مژگان پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:51 ب.ظ

ممنون خوب تموم شد مثل همیشه...

خواهش می کنم گلم

سارگل چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:45 ب.ظ

سلام شاذه مهربون از امروز میخوام به این اسم واست پیام بزارم چون مهربونی توی همه نوشته هات موج میزنه چه زمانی که جوابهامونو میدی چه زمانی که شخصیت داستانهاتو رقم میزنی
من پرو شدم خودت بهم رو دادی پس خواهش میکنم فایل این داستانتو هم واسم بفرست
میبوستمت مهربون و منتظر هستم

سلام عزیزم
اوه خدای من! شرمنده ی این همه محبتت هستم! لطف داری
می فرستم برات

آوین چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:34 ب.ظ

سلااام داستانتون خیییلی جاااااالب بووود

سلااااام
متشکرمممم

[ بدون نام ] چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 05:00 ب.ظ

ممنون از این رمان زیبا.
خسته نباشی عزیزم. از خوندنش لذت بردم.

خیلی ممنونم دوست من

مهشید چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:12 ب.ظ

هورا شاذه قهرمان
خیلی قشنگ بود این داستان...دوسش دارم میشه برام وردشو بذاری؟میخوام دوباره بخونمش...سختمه یافتنشاگه زحمتی نیست البته ها...داستانیی که دوسشون دارمو چند بار میخونم

مرسی!
خیلی ممنون. چشم الان می فرستم به ایمیلت
لطف داری

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:51 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

با اینکه دلم میخواست ادامه داشته باشه اما عالی تموم شد، ممنون شاذه جونم
خدا قوت برای داستان بعدی که بی صبرانه منتظرشم

نظر لطفته امید مهربونم

رها چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:24 ق.ظ http://www.3centaur.blogfa.com

سلامی 2باره!
چند ماه اول خوبه بعدش ک موها بلند میشه...ریشه ی مو فر میشه بعد پف میکنه! یعنی بالاش وز میشه پایینش صاف! البته میتونی بری 2باره رو ریشه کار کنی یه دست شه! من الان هم وز شده هم به شدت خشک شده انگار سوخته! مجبور شدم برم کوتاه کنم! تازه آریشگره آشنا بود مثلا بهترین موادو زده بود
کلا به نظرم با موس و اینا حالت بدیم بهتره!

سلام عزیزم

آهان... آره راست میگی... نه پس نمیرم دنبالش...
بله خیلی بهتره به صرفه هم هست

حانیه چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:16 ق.ظ

مثل همیشه عالی ...
خیلی مرسی
ظاهرا همه با این موها مشکل دارن .
چند روز پیش مقنعه خریدم . قبل از تنگ کردن سرم کردم و موهام رو خوشکل درست کردم ... شدم میمون گفتم به ما این قروفرا نیومده . همون چادر برامون بهتره .
رفتم سرم مو بگیرم دوازده تومن رو کرده هجده تومن
من اگه جای جکوار بودم و ساعت یک بود میمردم از خجالت.
البته این پسری که ما دیدیم پررو تر از این حرفا بود .
ایشالله به پای هم پیر شن .
منتظر داستان بعدی هستیم .
مثل کامنتهای لوس ... بوس ...

خیلی متشکرم...
بله بله... واقعاً! چادر می پوشیم راحت! بعدم این موها پرس میشن یه ذره حالت می گیرن اقلاً!
من تا حالا سرم نگرفتم!

نه بابا. همون که گفتی از این حرفا پرروتره

آتنا چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:52 ق.ظ

مرسی .مثل همیشه عالی

متشکرم دوست من

ریحانه چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:24 ق.ظ

سلام مجدد
الانه من می خوام شکایت بکنم
خو دلم اب شد
خو منم دلم خواس خو.......

سلام

خدا بهترشو قسمتت کنه

ریحانه چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:15 ق.ظ

سلام
خیلی لذت بخش بود
ممنون خیلی زیاد
عالی تم.م شد

سلام
خیلی ممنونم از لطفت. خوشحالم لذت بردی

سهیلا سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:59 ب.ظ

خیلی خیلی ممنون شاده جون . این قسمت اخر رو خیلی بانمک نوشتی . کلی خندیدم . اقا اصلان جه رمانتیک بود و ما نمیدونستیم . خوش به حال سارا خانم . البته نوش جونش حقشه . از ما که کذشت باید کم کم دست به دعا برای دخترم بشم واسه یه همجین شوهری
راستی از قول من به سارا خانم بفرمایین حیف موهای فر نیست که هر جور دلش خواست میتونه ارایشش کنه ... موی صاف که کاریش نمیشه کرد . من که اون موقعه ها همش در حال فر کردن موهام بودم حالا هم این دخترم هی میبرسه کی میشه برم موهام رو فر کنم ؟ !!
منم هی میکم حیف موهای صافت نیست ؟؟!!
عیدت مبارک شاذه جون . خسته نباشی . خیلی عالی بود مثل همیشه . من که عاشق قلمت هستم . شاد و موفق باشی همیشه

خواهش می کنم سهیلاجون. خوشحالم که لذت بردی
بله بله انشاءالله بهترش برای دختر گلت :)
آخی نازی کل کل مادر دخترانه :)))) من و دختر که موهامون مثل همه و همیشه درگیر وزهای سرکششونیم
سلامت باشی. عید تو هم مبارک

گلی سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:36 ب.ظ

خانم ما خیلی به شما ارادت داریم! با تشکر فراوان!
این قسمت خیلی خوب بود!!!!!

موتور سواری.... شیر مهربون.....

خیلی به دل نشست!

خدا خیرتون بده :**********

اعتراف می کنم دلم خواست!!!! :)

نظر لطفتونه گلی جان! چوبکاری می فرمایید!
خیلی ممنونم

خوشحالم که لذت بردی

سلامت باشی :*******

خدا بهترشو قسمتت کنه! :)

سپیده سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:03 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

سلااااااااام
خیلی خیلی عااااااالی بود.
من خیلی دوسش داشتم!
هم جگوار و هم سارا رو!
منتظر داستان بعدیت هستم!!
عیدت مبارک!!!
راستی تولد آقا رضا هم به قمری مبارک !
درست گفتم ؟؟

سلاااااام
خیلی خیلی ممنونمممم
خوشحالم که دوسشون داشتی!

مرسی! مبارکت باشه
دوهزاری من بالاخره افتاد که چی شده!!! الان حیرونم از این همه هوشم!! آخه امروز خواهرزادمم می گفت تولد قمری رضائه و من نفهمیدم منظورش چیه چون تولدش نیست! رضا هشت ماهشه. حالا یادم اومد که تولدش شب شهادت امام رضا علیه السلام بود!

رها سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:01 ب.ظ http://3centaur.blogfa.com

سلااااااااام! به به چه خبرایی بوده !
باز 2 تاااااا قسمت داشتم واسه خوندن! سوز به دل همتون
چه مامان انعطاف پذیری داره! ای جان :*
نه سارا کراتینه نکنیا! منم موهام فره رفتم کراتینه کردم چند ماه اول خوب بود ولی الان فاجعه شده! من ک اصلا پیشنهاد نمیکنم!:d تازه واسه من خیلیم فر نیست...
خسته نباشی :*
بسی مشعوف شدیم از پایان خوش :*

سلاااام
به به خوش به حالت!
جگوارم خوب دلبر بوده آخه


جدی؟! یه نفر چند روز پیش تو واقعیت بهم خیلی اصرار کرد برم کراتینه ویتامینه کنم بعد ماسک مخصوصشم بگیرم که خودش پنجاه شصت تومنه. کراتینه ویتامینه هم سیصد چارصد تومن. گفتم نه بابا من اینقدر پول ندارم. گفت ولی می ارزه و عالی میشه و نکنی از جیبت رفته و این حرفا!
فاجعه شده یعنی چی شده؟ خشک شده؟ وز شده؟
سلامت باشی :*
خواهش می کنم :*

سیب سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:47 ب.ظ

اخیییییی
چه دلبرونه بود این قسمتم مثل قبلی
مادر زن که سهله مادر مادر مادر زنم بود دلش میرفت :)))
الهیی
خشمل بود شاذه جونم
مرسییییی
دلمونو برد این جگوارتون
سفارش میپذیرین؟!:))))
-----
عیدتون مبارک شاذه عزیزم:*
التماس دعا

خیلی ممنونم
والا :)))))
مرسی گلم
بله بله همین سایز خوبه یا برگتر یا کوچیکترشو بدم؟ :)))
____

متشکرم. به همچنین. محتاجم به دعا

رها سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 05:58 ب.ظ

مرسی عزیزم !!! این تکلیف شب بود الان؟!!!
نمی دونم چرا داستانات همچین به دل می شینه شاذه جونی ...خسته نباشی... جونم!!! داستان جدید

خواهش می کنم گلم!
بله بله! غلط نگرفتی که!
از لطف و مهربونی خودته عزیزم!!
تو مدل داییجان ناپلئونی باشه چطوره؟! البته هنوز مطمئن نیستم

زینب سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 05:45 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com

تمام....

ما هیچ حرفی نداریم !

من دیگه داستاناتو نمی خونم ! آدمو از راه به در می کنی...همه ش به مامانم می گم من شوهر می خوام !

آبرو نمونده برام !

خیلی قشنگ شده بود...!
مرسی...دست و پنجه ت طلا شاذه جونی !

بله...

نه زشته نگو این حرفا رو بعد مامانت میاد با من دعوا! دلت میاد؟
خیلی ممنونم گلم

بهار خانم سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:33 ب.ظ

خسته نباشید [گل]

سلامت باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد