ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

چشمهای وحشی (15)

سلام
می خواستم خیلی بنویسم. خیلی زیاد. نشد. الانم نمیشه. چند تا شیشه شیر نشسته و ظرفای شام شدیداً منتظرم هستن. قابلمه ی شیر جوشونده هم خنک شده باید بذارمش تو یخچال. باید ماستم می بستم حالش نبود. انشاءالله فردا.
و این داستان همچنان ادامه دارد....

صحبتهای معمول خیلی عادی پیش می رود. مامان همچنان راضی نیست ولی مخالفت نمی کند. بالاخره هم قرار می شود باهم صحبت کنیم. دفعه ی قبل با پسر خانم شفیعی توی هال نشستیم. اما این بار وقتی به هال می رسیم به طرفش برمی گردم و می پرسم: اینجا یا توی بالکن؟

تازه او را می بینم. خدای من! با این کت شلوار کتان اسپرت کرم و پیراهن چهارخانه ی کرم با خطهای رنگی چقدر جذّاب شده است! مخصوصاً وقتی آن لبخند دخترکشش را هم کُنج لبش می نشاند و می پرسد: پرسیدن داره؟! بالکن اگه اشکالی نداره.

وای خدا یکی منو بگیره غش نکنم! سارا خجالت بکش زشته! سرم را پایین می اندازم. نمی دانم سرخ هم شده ام یا نه. با دست به راهروی کوتاهی که به اتاقم می رسد اشاره می کنم.

آرام به دنبالش می روم. جلوی در اتاقم کنار می کشد و می گوید: اول شما بفرمایین.

با خنده ی خجولی می گویم: نه خواهش می کنم.

مؤدبانه می گوید: شاید تو اتاقت چیزی باشه که نخوای من ببینم. برو تو.

ناباورانه نگاهش می کنم. نمی دانم در مقابل این همه ادب و آقامنشی چه جوابی بدهم. بالاخره سری تکان می دهم و می گویم: ممنون.

در را باز می کنم و نگاه سریعی دور اتاقم می اندازم. مرتب است. خیالم راحت می شود. نفس عمیقی می کشم و می گویم: بفرمایین.

وارد می شود و نگاهش همان لحظه ی اول روی تابلوی جگوار قفل می شود. دستی به صورتم می کشم. به این یکی توجه نکرده بودم. گرچه قبلاً هم آن را دیده بود و من چقدر دستپاچه شده بودم!

سر به زیر می اندازم. بازهم به اندازه ی دفعه ی قبل دستپاچه می شوم. شاید از صدای نفس نفس زدنم است که برمی گردد و خندان نگاهم می کند. با لحن شوخی می پرسد: راستشو بگو اینو واسه چی خریدی؟

از خنده اش من هم کمی آرام می شوم. سعی می کنم لحنم بی خیال باشد. می گویم: شاید برای این که به چشماش عادت کنم که از چشمای همسایمون کمتر بترسم!

غش غش می خندد. در حالی که در بالکن را باز می کند می پرسد: واقعاً چشمام ترسناکه؟ فکر می کردم از رد بخیه ها می ترسی.

به دنبالش توی بالکن می روم و می گویم: دیگه نمی ترسم.

نگاهی به منظره ی پارک می اندازد. جدی می شود. آرام می گوید: مامانت چندان خوشحال نیست.

لبم را گاز می گیرم. زیر لب می گویم: بابا راضیش می کنه.

به طرفم برمی گردد و می گوید: می دونم راضیش می کنه. ولی دلم می خواد بهم اعتماد کنه. دلم می خواد دوستم داشته باشه. من هرکار بتونم برای خوشبختیت می کنم. هرکار!

دستهایم را پشت سرم روی دیوار کنار پنجره می گذارم و تکیه می دهم. نمی دانم چه جوابی بدهم. دلم می خواهد گریه کنم. به پارک نگاه می کنم.

_: می دونم که مامانت منو در حد تو نمی دونه. دلیلشم قبول دارم. خیلی سعی کردم فراموشت کنم. ولی نشد. مثل هوا برای نفس کشیدن بهت احتیاج دارم. از وقتی که از اینجا رفتم دارم خفه میشم.

ناباورانه نگاهش می کنم. این حرفها را او دارد می زند؟ جگوار جدی مؤدب و شاید بی احساس؟! حداقل تا حالا در دل آن چشمها هیچ احساسی نبود. اما الان... انگار نگاهش نرمتر از همیشه شده است. نرم و دوست داشتنی! نمی دانم چه بگویم. این بار مطمئنم که سرخ شده ام.

سر به زیر می اندازم. حالا فقط کفشهای چرم قهوه ایش را می بینم. مامان تعارف کرده است که همه با کفش وارد شوند. با این مسئله مشکلی ندارد. خودش هم دوست دارد همیشه با کفش باشد.

جگوار لبه ی بیرونی بالکن می نشیند. کمی به عقب می رود. با نگرانی سر برمی دارم و می گویم: نیفتی!

لبخند می زند. دستهایش را ستون بدن می کند و می گوید: نه. مواظبم.

نفس عمیقی می کشم. آرام می پرسم: خونواده ی تو چی؟ با من مشکلی ندارن؟

سری به نفی تکان می دهد و می گوید: نه. خیلیم خوشحالن.

حرفی که می خواهم بزنم را مزه مزه می کنم. بالاخره با تردید می پرسم: چی شد... که... به من...

نمی دانم جمله ام چطور تمام کنم. علاقمند شدی؟ آیا درست است که این را بپرسم؟ شاید باید طور دیگری می پرسیدم.

جگوار سرش را کج و چشمهایش را باریک می کند. مکثی می کند که جمله ام را تمام کنم. وقتی ادامه نمی دهم می پرسد: چی؟

+: چرا من؟

_: نمی دونم. یعنی واقعاً نمی دونم از کجا شروع شد. این که مردم میگن وقتی فلان حرف رو زدی ازت خوشم اومد یا از همون نگاه اول یه دل صد دل عاشقت شدم... نه در مورد من اینطوری نبود. شاید به خاطر شبا تو بالکن. بهت عادت کردم. به حضورت. کاری به من نداشتی ولی همین که می دونستم میای اینجا می شینی بهم آرامش می داد. رفع تنهاییم میشد. شبایی که شیفت بودی انگار یه چی گم کرده بودم. چند ساعت کلافه قدم می زدم. حتی یه شب عمه فهیمه پیغوم داد واسه چی اینقدر راه میری نمی ذاری بخوابم!

خندید و سرش را تکان داد. مکثی کرد و ادامه داد: وقتی حس کردم تو هم بی میل نیستی... برام یه زنگ خطر بود. خیلی سعی کرده بودم موردی پیش نیاد. بالاخره همسایه بودیم. نباید چیزی میشد. ولی شد. اونم با سابقه ی من. باید می رفتم. ولی نمیشد بدون توضیح برم. حق داشتی بدونی چرا رفتم. باید دوریتو تحمل می کردم. ولی نتونستم.

از جا برمی خیزد. دستهایش را بهم می فشارد. بعد با کلافگی می پرسد: تو چی؟ چرا من؟ مگه من چی داشتم؟

انگار بازجویی می کند! ترسیده نگاهش می کنم. به چشمهایم چشم دوخته است و نگاهش ترسناکتر از همیشه است. بیشتر به دیوار می چسبم. سر به زیر می اندازم تا از نگاهش فرار کنم. مثل بچه ای که درسش را بلد نیست و در حضور معلمی بداخلاق ایستاده، در خودم جمع می شوم. لازم است که بگویم که همیشه عاشق این چشمها بوده ام؟ باور می کند؟ نمی دانم چه بگویم.

بالاخره می فهمد ترسیده ام. دستش را بالای سرم به دیوار می زند و ملایمتر می پرسد: چی شده؟ از من می ترسی؟

سر به زیر و غرق فکر می پرسم: با من مشکل داری یا خودت؟

بدون این که دستش را از بالای سرم بردارد می گوید: نباید عاشق می شدم. فکر می کنم تقصیر منه. حتماً من کاری کردم که خوشت اومده... البته اگر واقعاً علاقه ای باشه...

جمله ی آخر را با تردید می گوید. دستش را برمی دارد. پشت به من می کند و می گوید: حقّت بهتر از منه. یه آدم که حداقل قیافش ترسناک نباشه و سابقش مشکلی نداشته باشه. کسی که روت بشه به دوست و آشنا معرفیش کنی.

عصبانی می پرسم: چه اصراری داری اینقدر از خودت بد بگی؟ یعنی چی در حد من نیستی؟ مگه من کیم؟ اگه یکی بهت حمله کرده و باعث شده بری زندان تقصیر تو نیست. اگه روی صورتت جای زخمه تقصیر تو نیست.

آرام ادامه می دهم: ولی اگه آدم نباشی تقصیر توئه. تو آدمی. شخصیت داری. شعور داری. چشم پاکی. قابل اعتمادی. ضمناً هیچ کاری هم نکردی که فکر کنم به من علاقمندی! برعکس فکر می کردم از علاقم دلخور شدی که پا شدی رفتی.

با تردید اضافه می کنم: خیلی هم ناراحتم که رفتارم اینقدر.... تابلو بود... معلوم نیست چه فکری پیش خودت کردی!

هنوز پشتش به من است. با جمله ی آخرم برمی گردد و می خندد. قدمی به طرفم برمی دارد. ابرویی بالا می اندازد و می گوید: ببین به محض این که بتونم این حرفتو تلافی می کنم. نگی نگفتی!

دیگر جا ندارم توی دیوار فرو بروم. چشم به چشمهای خندانش می دوزم و با کمی ترس می پرسم: چکار می کنی؟

صدای سایه مانع جوابش می شود. از دم در می گوید: من نمی دونم اینا کجان! تو اتاقشم نیست. میگم نکنه رفتن تو واحد کناری.

اصلان قدمی تو می گذارد و می گوید: اینجاییم.

سایه نفس بلندی به راحتی می کشد و می گوید: فکر کردم خواهرمو دزدیدین!

اصلان می خندد و می گوید: نه بابا من اگه از این عرضه ها داشتم که خیلی وقت پیش دزدیده بودمش.

می خندم. هنوز دلم می خواهد بدانم چطور تلافی می کند ولی بزرگترها منتظرند که برویم. بدون این که به نتیجه ی خاصی رسیده باشیم. هنوز کلی حرف دارم!

وارد اتاق پذیرایی می شویم. فهیمه خانم خوشحال می پرسد: خب نتیجه؟!

اصلان متبسم نگاهم می کند. با خجالت می گویم: خب... ما هنوز به نتیجه ای نرسیدیم.

اصلان سری به تایید تکان می دهد و می گوید: با یه جلسه که نمیشه درباره ی یه عمر تصمیم گرفت.

رو به بابا می کند و می گوید: اگه اجازه بدین چند جلسه صحبت کنیم.

بابا لبخندی می زند و می گوید: باشه. عجله ای نیست.

بعد رو به آقاارسلان پدر اصلان می کند و می پرسد: شما موافقین؟

آقاارسلان با لبخند می گوید: اجازه ی ما هم دست شماست. اگه اجازه بدین یه خطبه ی دو ماهه بخونیم تا وقتی که تصمیمشونو بگیرن.

_: خوبه.

بعد رو به من می پرسد: شما موافقی دخترم؟

نگاهی به مامان می اندازم. تنها تردیدم به خاطر اوست. مامان نگاهم نمی کند. دلم فشرده می شود. ولی بابا محکم گفته است خوبه... ظاهراً از نظر او اینطوری بهتر است. بالاخره نفس عمیقی می کشم و می گویم: هرجور بابا صلاح بدونن.

صدای کل کشیدن و دست و تبریک فضا را پر می کند. آقاارسلان خودش خطبه را می خواند. اصلان هیجان زده چشم به لبهای او دوخته است. انگار گرمش می شود. کتش را پشت صندلی می گذارد و دوباره می نشیند. آرام و قرار ندارد. پدرش جلو می آید و با اجازه ی بابا دست مرا توی دستش می گذارد. انگشتانش دور دستم قفل می شود. انگار راه نفسم را گرفته است. به سختی نفس می کشم. احساس می کنم هر آن ممکن است سقوط کنم.

بین روبوسی با بزرگترها به زحمت دستم را از دستش بیرون می کشم و بازویش را می گیرم. سرم گیج می رود. محکم بازویش را می فشارم که نیفتم. دارم فهیمه خانم را می بوسم و فکر می کنم بازویش به همان سفتی که فکر می کردم هست!

از فکرم خنده ام می گیرد. ولی به زحمت خنده ام جمع می کنم و از تبریک فهیمه خانم تشکر می کنم. تبریکات همه را شنیده ام. دیگر نمی توانم بایستم. به آرامی می نشینم.

ثمینه خانم به صورتش می زند و می گوید: وای خاک به سرم عروسم فشارش افتاد!

مامان می دود و آب قند می آورد. همه دورم جمع شده اند و جگوار با نگرانی نگاهم می کند. آب قند را می خورم. ولی هنوز به سختی نفس می کشم. با این حال می گویم خوبم.

آقاارسلان می گوید: خیلی زحمت دادیم.

و همه را جمع می کند که بروند. جگوار هنوز نگران است. آرام می پرسد: خوبی؟

سری به تایید تکان می دهد و آرام می گویم: خوبم.

باورش نمی شود. با بی میلی خداحافظی می کند و به دنبال جمع از در بیرون می رود.

در که پشت سرشان بسته می شود آیه خودش را روی صندلی می اندازد و می گوید: خونواده ی باحالین. من خوشم اومد.

سایه می گوید: فقط نگران این بودیم که تو خوشت نیاد!

و ریزریز می خندد.

مامان با اخم از من می پرسد: تو چت شد یهو؟

می نشینم و آرام می گویم: یه کم سرم گیج میره.

بابا می گوید: برو لباس عوض کن استراحت کن.

بعد به سایه و آیه می گوید اتاق پذیرایی را جمع کنند. هر دو با کمی غرغر مشغول می شوند.

به اتاقم می روم. صدای پیام گوشیم را می شنوم. فهیمه خانم است! با تعجب پیام را باز می کنم.

_: عروس خانم قوم و خویشات شام اینجان. اگه دوست داری تو هم بیا.

خنده ام می گیرد. روی تخت می نشینم و می نویسم: متشکرم. ولی راستش خجالتم میشه.

_: دوماد رو بفرستم دنبالت خجالت نکشی؟

+: وای نه!

چند آیکون خنده می فرستد. جوابی نمی دهم. لباس عوض می کنم. یک مانتو شلوار خنک راحت می پوشم. موهایم را باز می کنم. به آشپزخانه می روم و یک لیوان نسکافه آماده می کنم. مامان می گوید: بیا شام بخور.

با خجالت می گویم: گرسنم نیست.

و از جلوی چشمش دور می شوم. شالم را دور موهایم می پیچم و به بالکن می روم. بالکن کناری خالیست. دلم می گیرد. روی دیواره ی وسط می نشینم و دستهایم را دور لیوانم حلقه می کنم. کمی از نسکافه مزه مزه می کنم. صدای باز شدن در واحد کناری در خانه ی خالی می پیچد. لبخند می زنم.

صدای قدمهایش نزدیک می شود. جرعه ای دیگر می نوشم. کلید توی قفل می چرخد. نگاهش می کنم. از پشت شیشه لبخند می زند و در را باز می کند. با لبخند سلام می کنم.

_: سلام.

دست دور شانه هایم حلقه می کند و کمی خم می شود. آرام می گوید: اگه دوباره غش کنی من می دونم و تو.

می خندم و می گویم: من هیچی نمی دونم.

شانه ام را فشار می دهد و می گوید: یادت میدم. شام خوردی یا نه؟

دستش را پس می زنم و می گویم: آی دردم میاد. نه نخوردم. سیرم.

به لیوانم نگاه می کند و لبخند می زند. می پرسم: مثل لیوانم از کجا پیدا کردی؟

_: قبلاً تو یه مغازه دیده بودم.

بعد از پشت پنجره یک سینی برمی دارد و روی دیوار می گذارد. می گوید: عمه فهیمه گفت شام بیارم باهم بخوریم.

توی سینی سر می کشم. کشک بادمجان است. فهیمه خانم می داند که عاشق کشک بادمجانش هستم. ده بار نسخه پرسیده ام ولی هیچوقت مثل مال خودش نشده است! فوت کاشیگری اش را بلد نیستم.

انگار نه انگار که الان گفته ام سیرم! یک لقمه نان جدا می کنم و توی کاسه می زنم.

جگوار می خندد و می گوید: نسکافه و کشک! خیلی بهم ربط دارن.

خودش آن طرف سینی می نشیند. او هم لقمه نانی تو کاسه می زند و هیچکدام توجهی به بشقابهایی که فهیمه خانم برایمان گذاشته نمی کنیم :P

می پرسم: مامانت اینا ناراحت نشدن اومدی بالا؟

خوشحال می خندد و می گوید: نه بابا. کلی هم ذوق زده بودن که من اینقدر راحتم که شب اولی سینی می گیرم دستم میام خونتون.

چشمکی می زند و می گوید: منم بهشون نگفتم نمیام خونتون. فقط عمه فهیمه می دونست کجا میرم.

+: می تونی پاتو بذاری این طرف دیوار دروغگو نشی.

می خندد و می گوید: باشه بعد از شام. الان می زنم به سینی میفته.

یک لقمه به طرف دهانم می گیرد. با خنده می خورم. می گوید: همیشه دلم می خواست یه شب اینجا شام بخوریم.

سر به زیر می اندازم. آرام می گویم: من دلم می خواست یه شب برام آواز بخونی.

می خندد و می گوید: آوازم می خونم برات.

لقمه ای را که گرفته ام نگاه می کنم. با خجالت دستم را به طرف دهانش بالا می برم. انگشتهایم را هم با لقمه توی دهان می برد. جیغ کوتاهی می کشم و دستم را بیرون می آورم. می خندد. می خندم...


نظرات 28 + ارسال نظر
سمانه سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:46 ب.ظ http://sana.photoblog.ir

اوه اوه عجب پستایه رمانتیک و عشقولانه ای
یاد دوران نامزدیمون افتادم

بلههه
اگه خیلی خصوصی نیست چند تا موردشو دم گوشم بگو بیارم تو قصه

سارگل دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:45 ب.ظ

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
باید غبار صحن تو را طوطیا کنند
هرگز نمیرد آنکه دلش جلد مشهد است
حتی اگر که بال و پرش را جدا کنند
از آن حریم قدسیت آقای مهربان
آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند؟
هر کس به مشهد آمد وحاجت گرفت و رفت
او را به درد کرب و بلا مبتلا کنند
میلاد ضامن چشمان آهو بر شما و خانواده محترمتان مبارک
انشالله به زودی همه آرزو مندان بریم به پابوسش
التماس دعا

متشکرم سارگل جان. چه شعر قشنگی! عید شما هم مبارک

مهرناز دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:08 ب.ظ

سلام.کلی از داستانها تموم شده ولی لینک دانلودشونو نذاشتین.لطفافا زودتر بذارین

متاسفم! این کار پروسه ی سخت و طولانی ای داره که فرصتش رو ندارم.
ویرایش کردن، پی دی اف کردن، آپلودکردن، تو قالب جا دادن!
هرکدوم از داستانا رو بخوای فایل وردشو برات می فرستم. ضمن این که از روی وبلاگ هم قابل کپی هستن.

نرگس دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:13 ب.ظ

اینقد دلم هوس قسمت بعد کردهههههه
الهی زودتر وقت کنین بنویسین
و امیدوارم همه چی رو به راه باشه

آخ منم همینطور
الان یکی زدم پس کله ی خودم. چهار تا کودک دارن نهار می خورن و من اومدم بنویسم اگه خدا بخواد
خیلی ممنونم

مژگان دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:57 ق.ظ

سلام ممنون من فکر کرده بودم سیب درختی رو میگی؟!!
یعنی 32 تا عدس، 32 تا نخود، 32تا ماش،....

سلام
خواهش می کنم. سیب درختی؟! نه!
آهان! من فکر کردم یکی دو تا دندون که در اومده به اون تعداد! بعد فکر کردم چه جوری به همه برسه

مژگان یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:13 ق.ظ

سلام تو نظرهای بالا میخوندم نوشته بودی سیب شوید پلو
منظورت از سیبش، سیب زمینیه؟!آخه تو یکی از رمانهاتون نوشته بودین سیب پلو!
دندونی تو رسم ما آش بلغور که از هرکدوم از حبوباتش به اندازه تعداد دندونا توش میریزن آشناهارو دعوت میکنین دور هم می خورین نوش جان

سلام
بله سیب زمینی. الان برای همون دوستم توضیح دادم سیب زمینی دایس شده :)) یا فارسی را پاس بداریم و بگیم اندازه ی تاس بازی خرد شده. نمی دونستم چی بگم. ما میگیم سیب رو اندازه ی پلویی خرد می کنیم بعد سرخ می کنیم. بعد با شوید خشک و گوشت چرخی سرخ شده لای برنج جوشونده یا دم پختی که آبش تموم شده و می خوایم درشو بذاریم دم بکشه می ریزیم و دم می کنیم. بیسیار خوشمزه است! امتحان کن مشتری میشی :)

یعنی چی به تعداد دندونا؟ مثلا با یه دونه عدس آش می پزین؟

سارگل پنج‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:48 ب.ظ

خدایا تا کی بمونیم تنها
سلام شاذه جونی خوبی
منم دلم خواست ازدواج کنم بیشتر داستانهات همین حسو دارن حالا ازدواج کردن واقعا به این خوبیهاست برم تو فکرش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آخی... انشاءالله نمونی تنها!
سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
اگه جفتتو پیدا کنی خوبتر از این حرفاست :)

سهیلا پنج‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:28 ق.ظ

شاذه جون ، دندونی حبوبات اب بز شده هست . من که خیلی دوست دارم . ولی اون سیب شوید بلو رو تا بحال نخوردم . باید خوشمزه باشه . نوش جونتون .

حتما خوشمزه است!
سیب شوید پلو مثل باقلاپلوئه. به جای باقلا موقع دم کردن برنج لابلاش شوید خشک و سیب زمینی دایس شده سرخ شده و گوشت چرخ کرده ی سرخ شده می ریزیم و دم می کنیم. با ماست می چسبه!

زینب چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:24 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com

سلام ! حالت خوفه ؟

ببینم شاذه...تو با کسی قرادادی چیزی امضا کردی ؟
مثلا با وزیر فرهنگ ...؟ (وزیر ازدواجم داریم ؟ خخخ ! )

بگو ببینم چقدر می گیری واسه این کارات ؟

اگه پولش خوبه منم بزنم تو همین خطا !

آخه چرا یه کاری می کنی جوونا دلشون بخواد برن به سمت ازدواج !!

تو مشکوکی ! حالا که رازتو فهمیدم باید یه سوم پولتو بدی به من !

اگه ندی لوت میدم !

عاقا...خعلیییییییییییی قشنگ بود ! اصن زخم و زیلیای صورت جگوار به چشمم نمیاد ! ... چقدر تو این کتش خوش تیپ شده !

هعی...ما آپارتمان داریم .. ولی بالکن نداریم !

ای بخشکی شانس !

سلام
شکر خدا خوبم. تو چطوری؟

یه ساعت خوندم ببینم منظورت از قرارداد چیه؟

نه بابا ما کلا در راه خدا کار می کنیم. همچین بنده ی باکمالاتی هستیم ما!

انگاری فیلم دیدی! سی دیشو واسه منم بفرست

چکاااار بکنیم؟ برین یه آپارتمان با بالکن! اینجوری نمیشه! راه نداره! از ما گفتن

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:08 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

عاااااااااااااااااااااااااااااشق این قسمت شدم، خیلی عالی بود
دلمان خواست ما هم یک همچین جگواری داشتیم، البته فقط میومد خواستگاری چون حوصله بعدشو نداریم
ممنون شاذه جونم

مرسییییییییییییییییییی!
یاد اینا افتادم که میگن بچه فقط نوزادش خوبه
خواهش می کنم گلم

سهیلا چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:30 ق.ظ

سلام شاذه جون. مثل اینکه من خیلی دیر رسیدم دیگه داغ نیست نقدم...
آخی.... آخرش هم دختر خجالتیمون روش نشد از چشمهای وحشی بگه ... عیب نداره بالاخره خودش میفهمه...
پس اولین شام مشترکشون شد کشک بادمجون. نوش جونشون. مخصوصا که توی بالکن مورد علاقه شون هم خوردن.
حالا من همین دو روز پیش هوس کردم ها... کشک دارم . باید برم بادنجون بخرم و از خجالت شکمم در بیام...
خیلی خیلی ممنون. آی من کیف میکنم این دلهای عاشق رو به هم میرسونی
همیشه شاد و دلخوش باشی انشاالله... دندونهای آقا رضا هم بزودی در میاد. اونوقت بقیه باید مواظب دستها شون باشن علامت گذاری نشه.... دندونی پختین جای من هم بخورین.....

سلام عزیزم
عیب نداره. ماهی رو هروقت از آب بگیری تازست
آره بالاخره می فهمه :)
بله بله... به به بسلامتی. نوش جان. ما هم چند روز پیش داشتیم. امروز سیب شوید پلو داریم. غذای محبوب بچه ها و بزرگا.
خواهش می کنم
سلامت باشی گلم. خیلی ممنون. انشاءالله

دندونی چی هست؟ ما رسمشو نداریم. تو وبلاگا خوندم. درست نمی دونم چیه.

حانیه سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:51 ب.ظ

شاذه جونم سلام
خوبی شما؟
دلم برا کامنت نوشتن تنگ شده بود ...
میگما خوب شد این قسمت تموم شد اخه کم کم داشت مورد دار میشد :دی
مثل همیشه عالی ...
ممنون

سلام عزیزم
کجایی تو؟ معلوم هست؟ دلم برات تنگ شده بود!
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟

خواهش می کنم

ریحانه سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:16 ب.ظ

سلام
اینم خیلی خوب بود کم نبود ممنون عزیزم
ایشالله مهر میشه یه مقدار سرت خلوت تر هم میشه
یه عالمه بوس خودتو رضا کوچولو

سلام
خیلی ممنونم گلم
نه بابا کجا خلوت میشه؟ بچه ها میرن مدرسه نیستن تو کارای خونه کمکم کنن :)
متشکرم. بوووووس

pastili سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:13 ب.ظ

سلاااام

چقد لطییف شد

سلااااام

مرسیییی

kati سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:30 ب.ظ

حسودیم شد! این روزا خیلی بد شدم ، هر چی می خونم دلم می خواد!!!


راستی فوت کوزه گری باید می نوشتیا
خیلی هم ممنون که با این همه گرفتاری به فکرمونی(بوس)

آخی خدا نصیبت کنه!!

داستان مربوط به لعاب دادن کوزه ها بود. کاشی گری هم گفته میشه.
خواهش می کنم گلم

نرگس سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:57 ق.ظ

آخی...
ما هم از این دیوونه بازیا می کنیم موقع غذا خوردن

خوش بگذره

رها سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:44 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

ای جونم!!! سر صبحی چه حالی داد !من هم ندید بدید !!!!
راستی همیشه دوست داشتم خودم ماست مایه بزنم ولی هیچ وقت نشد .
مرسی عاشقانه هاشون هم قشنگ بود...

مرسی گلم! بابا تو که دیگه شوهر داری کجا ندید بدیدی
ما مصرف ماستمون بالاست. بیشتر اوقات خودم می زنم. یه سطل ماست مغازه ای به جایی نمی رسه.
خیلی ممنونم عزیزم

مژگان سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:43 ق.ظ

مرسیییییییییییییییییییییییییی بانو عالیییییییییییییییی بود
کاش مامانش راضی بشه دلم یه جوری میشه وقتی ناراضیه
ممنون که برامون مینویسی

ممنوووووووووووونم گلم
راضی میشه. باید بشه

سپیده سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:58 ق.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

آآآآآآآآآخیییییییی !
ای بابا ما یک همسایه این مدلی همنداریم!
چه بد خونمون بالکن نداره! هی من میگم اپارتمان بگیریم کسی حرفای منو گوش نمیدههه!
راستیی سلااااااااااااام
صبح سه شنبه اتون بخیییییییر!!
خیلی قشنگ بود! ولی ما که مجردیم چه گناهی داریم اینا رو بخونییییییییییییم1!!
دلمون شووووووووووووووور میخواد خوب!!
خیلی خیلی عااااالی بوووووود ممنون!!

آخییییی! بگرد شاید باشه!
حالا بالکن واجب نیست. می تونی از پشت بوم استفاده کنی

سلااااام
بعدازظهرت بخیر
خب نخون جانم! اصلاً برای روحیه ات خوب نیست
خیلی خیلی ممنونم گلم

مهشید سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:20 ق.ظ

آخی...این دوتا جونم رفتن سر خونه زندگیشون...
الهی الهی...ولی خودمنیما این جگوارم عجیب شیطونه

بله بالاخره
کم نه

متینا وبهاره سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:43 ق.ظ

سلام خانمی
ممنون..بچه ها هم خوبن
کوچولوهای تو خوبن؟ راستی آقا رضا چندماهه شده غذا می خورده یا نه؟
خوشحالم که دوباره رو غلتک افتادی داستانات هولهولکی پیش نمی ره مخصوصا چشمهای وحشی رو بهتر از در خاطرت میمانم در اوردی .موفق باشی گلی

سلام عزیزم
شکر خدا. سلامت باشین همگی
الهی شکر. ممنون. اونام خوبن. هشت ماهه شده. غذا می خوره ولی هنوز دندون نداره بچم
خیلی ممنونم عزیزم

khatoon khabha سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:10 ق.ظ

شاذه خانمی عالی .خیلی قشنگ و پر احساسه.ممنون .دلم نمیخواد تموم شه
این ماشین ظرف شویی موهبتیه .نباشه میمیرم .بخرش تا از شر ظرف شستن خلاص شی بیشتر برامون بنویسی

خیلی ممنونم گلم. سعی می کنم تا جایی که جا داشته باشه ادامه بدم
منم دارم شکر خدا. ولی الان مدتیه خرابه. تعمیرکارم تو خونه نمیاد. باید وانت بگیریم ببریم دم مغازش اینه که فعلا مونده.

صدف سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:55 ق.ظ

عالی بود شاذه جونم.کیف کردم،خستگیم آخرشبی دررفت.روزبه روز بیشترترقی میکنی براعشقولانه نوشتن!آفرین

خیلی ممنونم صدف جونم. سلامت باشین

ارکیده صورتی سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:21 ق.ظ

سلام بر شاذه بانو
وای عزیزم چقدر شیرین بود این پست! پستات هرکدوم یکی از یکی عالیتره خانومی خیلی خیلی دوستش داشتم
چه جالب عروس همسایه دیوار به دیوار مامانش میشه! آخی
خوشبخت بشن الهی
خدا خیر بده به خانوادتون که همکاری کردن برای پست نسبتا طولانی
سلامتی شاذه جون و خانوادش

سلام بر ارکیده جان
نظر لطفته
سلامت باشی گلم

سیب سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:19 ق.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

واااااااااااااااااای
کولاک کردین که
دوتا دوتا قسمت میزارین
بابا دمتون گرم شاذه جون

آخییییییییییییی چه ناز بود این قسمتاش
الهییییییییی
خیلی خشمل بود
میسی شاذه جونم :******

مرسی از محبتت سیب مهربون

گلی دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:36 ب.ظ

ووووووووووووووی چقده احساس!!!!

دلم خواست خوب!!

خیلی خوب بودا...از اول تا آخر با نیشِ باز خوندم!

آخرشم دعا به جون شما کردم :*

نمیدونم چرا هی فکر می کردم الان ماست بادمجون و چیپس میخورن...نیست خودتون دوست دارین...از اون نظر :)

خانم تشکر مجدد :****

مرسیییییییییییی!!!!
ممنون از دعات
مرسی که یادته چی دوست دارم
خواهش می کنم گلم

آیتا دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:34 ب.ظ

این داستان فوق العده است شاذه جون!!!

مرسی عزیزم

بهار خانم دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:10 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد