ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

چشمهای وحشی (13)

سلام سلام
اینم یه پست نسبتاً کوچولو فقط برای این که بیشتر از این شرمنده نشم. این قصه هنوز تموم نشده. برمی گردم 


می گوید: عمه فهیمه میگه هنوز خونه رو اجاره نداده.

آرام می گویم: کاش میشد برگردین.

_: برمی گردم.

با ترس می پرسم: با خونواده مشکل پیدا کردین؟

می خندد. می گوید: نه می خوام ازدواج کنم.

نفسی به راحتی می کشم. اما وسط راه گیر می کند. با تعجب می پرسم: چکار کنین؟!

و بلافاصله از سؤالم پشیمان می شوم. پرسیدنش نهایت پررویی بود!

جگوار از لحن متعجب من خنده اش می گیرد. بلند می خندد. و من حیرتزده و شرمگین سر به زیر می اندازم و می گویم: معذرت می خوام.

بین خنده می پرسد: برای چی؟

خجالت زده می گویم: به من ربطی نداشت.

_: پس به کی ربط داشت؟

ناباورانه نگاهش می کنم. چهره ام از نفهمیدن، باورنکردن در هم است. جدی می شود. در حالی که به خیابان چشم دوخته است، با لحنی مهربان می گوید: ببخشید. ببخشید. تقصیر منه که بلد نیستم مثل آدم حرف بزنم. آخه من تا حالا از کسی خواستگاری نکردم. اون یه بارم که نامزد کردم، بابااینا حرفاشو زدن.

نمی دانم چرا با دلخوری می گویم: الانم با بابااینا حرفاتونو بزنین.

آرام می گوید: حق با شماست... راستش حرفامونو زدیم. امروز صبح بابا اومد بانک و با پدرتون صحبت کرد. قرار شد در صورت موافقت شما و مادرتون قرار مجلس خواستگاری رو بذارن. امشب که میومدم اجازه گرفتم باهاتون حرف بزنم ولی... نمی دونم چی بگم.

انگار آسمان ستاره باران شده است. انگار شهر چراغان شده است. انگار همه چیز یک رویا یک خواب است...

غرق فکر می گویم: شما رو نمی شناسم.

می خندد. می گوید: اسمم اصلانه. عمه فهیمه میگه پشت سرم گفتی جگوار. راستش خیلی خوشم اومد. مهندس الکترونیکم. شغلم و سابقه ی زندانم و نامزدی سابقمم که می دونین.

جا می خورم. می پرسم: عمه فهیمه دیگه چی گفته؟

_: خب راستش حرف زیادی نزد. فقط گفت یه بار گفتی جاگوار.

ناباورانه می پرسم: واقعاً مهندسی؟

_: والا یه ورقه ی لیسانس دارم که اینو میگه. ضمن این که با سابقه ی من اگه اینم نبود محال بود استخدام بشم.

متفکرانه لبم را می گزم. آرام می گوید: عجله ای برای جواب ندارم. من خودم و موقعیتمو می شناسم. اگه فکر می کنی سابقه ی من ممکنه برات مشکلی پیش بیاره تردید نکن. فکر من و دلمم نباش. خیلی وقته باهم کنار اومدیم. قرار نیست هرچی من بخوام بشه.

نگاهش می کنم. از این که اینطور از خودش نامطمئن است خوشم نمی آید. ولی حرفی نمی زنم. کم کم می رسیم.

می گوید: من همینجا منتظرم. می رسونمتون. بعد میام ماشین رو تحویل آقای صباحی میدم.

با تردید می گویم: من هنوز باید برم لباس بپوشم. معطل میشین.

سری تکان می دهد و می گوید: عیبی نداره.

دسته گل خودم را برمی دارم. آرام می گویم: به خاطر همه چی متشکرم.

تبسمی می کند و می گوید: خواهش می کنم.

دوان دوان از پله ها بالا می روم. مامان عصبانی است. با دیدن گلها بیشتر عصبانی می شود و می گوید: من که گفتم ژرورا!!!

با عجله به طرف اتاقم می دوم و می گویم: ژرورا تو ماشینه. الان لباس می پوشم میام. شمام برین پایین. اصلان منتظره.

مامان لباسم را آماده گذاشته است. می پوشم. نگاهی توی آینه می اندازم. آرایش مفصل و موهای آرایش شده ی تافت خورده ام بهم نریخته اند. به آشپزخانه می دوم. یک پارچ آب می کنم و گلها را توی آن می گذارم. از بابا خداحافظی می کنم و خودم را پایین می رسانم. نفس نفس زنان کنار سایه و آیه می نشینم.

مامان به تندی می گوید: بریم.

اصلان می گوید: چشم.

و راه میفتد.

تمام مدت مجلس نامزدی حواسم پرت است. واقعاً اصلان خواستگاری کرد یا خواب دیدم؟

تقریباً هیچی از مهمانی نمی فهمم. آخر شب بابا دنبالمان می آید و برمی گردیم.

مستقیم به حمام می روم. نمی توانم با آن همه تافت و آرایش بخوابم. دوش می گیرم. بیرون می آیم. یک گلدان قشنگ پیدا می کنم و گلها را از پارچ آب بیرون می آورم. به زیبایی آنها را توی گلدان می آرایم و برای این که تازه تر بمانند به بالکن می برم. روی دیواره ی مشترک بین دو بالکن می گذارم و با رضایت به بالکن خالی کناری نگاه می کنم.

شب با هزار فکر و خیال می گذرد. نمی دانم اصلا خوابیدم یا نه؟ صبح گلها را به اتاق برمی گردانم و آماده می شوم. بازهم دیر شده است. دوان دوان تا ایستگاه اتوبوس می رم و تقریباً به در اتوبوس آویزان می شوم.

خوش و خرم مشغول کارم هستم. شیرین می پرسد: چطوری عروس خانم؟

می خندم و می گویم: مرسی! خوبم.

مهسا می پرسد: خبریه؟

شیرین می گوید: نه بابا! دیروز آرایش عروس داشتم سارا رو به عنوان مدل بردم.

مهسا می گوید: آهان! فکر کردم راستی راستی خبریه.

می خندم و نگاهش می کنم. امروز همه چی قشنگ است! 

نظرات 15 + ارسال نظر
سپیده۱۹۹۱ شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:13 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com/

عیدتووووون مبارک!
روز دختر به دختر گلتون تبریک میگم!

متشکرممممم
مبارکت باشه

(زهرا)z.bita شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:46 ب.ظ

روز میلاد حضرت معصومه(س) را به شما وروز دخترو به دختر گلتون تبریک می گم
نمی دونم دختر دارید یا نه )

خیلی ممنونم دوست من
بله یه دختر دارم. سیزده سالشه

ارکیده صورتی شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:09 ق.ظ

سلام شاذه جونم خوبی عزیزم؟ عیدت مبارک خانوم گل

تو مسیحا زاده،دختر موسی شدی
مریم قدیسه ی ذریه ی طاها شدی
تولد کریمه ی اهل بیت،فاطمه معصومه(س) مبارک

سلام ارکیده جونم
ممنونم. عید تو هم مبارک
متشکرم

رها جمعه 15 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:51 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

خب مثل اینکه باز هم نظرم گم شده...اصلا یادم نیست چی نوشته بودم ...
کوتاه بود ولی دوست داشتم.مرسی گلم

امان از این بخش نظر دهی که به این راحتی ثبت نمی کنه
خیلی ممنونم عزیزم
نمی خوای آپ کنی؟

سهیلا جمعه 15 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:31 ق.ظ

اخی . بنده ی خدا مهندس هم بود و صداش در نمیومد . خوبه که از اسم جدیدش خوشش اومد . عجب تفاهمی
خوب مشکل مسکنشون که حله فقط مونده عروس خانم بله رو بده . به سلامتی و خوشی

خیلی خیلی ممنون شاذه جون ....انشاالله خوش باشی همیشه ...

بله طفلکی از اولشم فهیمه خانم گفت مهندسه ولی هیشکی توجه نکرد :پی
بلهههه
خواهش می کنم سهیلای مهربونم

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:49 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

حس خوبی داشت این قسمت
عمه هه چقدر دهن لقه
ممنون عزیزم

متشکرات
آره
خواهش می کنم گلم

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:03 ق.ظ

الهی بالاخره این جگوار یه حرکتی کرد...آفرین
سارا بله نگه تا اصلان اعتراف کنه
با مژگان خانوم و سیب خانوم هم موافقم
تشکر ویژه از شاذه جونم انشالله سلامت باشین هم خودت هم خانواده

بله بالاخره
باشه باشه حتما
چشم. ممنونم از این همه لطف و محبتت. سلامت باشی

سپیده چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:36 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

آخی
جگوار
سارا
خیلی قشنگ بوووووووووووود
ممنون!!
خسته نباشییییید

مرسی سپیده جونم
سلامت باشی

سیب چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:54 ب.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

خشمل بود
به این اصلان بگین جرات داشته باشه و بهش بگه چه حسی نسبت بهش داره که بدونه اونم دوسش داره
ایشششش
همه چیو باید به اینا یاد بدی
ایشششش
:)) =))
مرسی شاذه جونم

مرسی سیب جونم
آره والا! می بینی! نمی ذارن آدم به کار و زندگیش برسه. هی باید یه چی یادشون بدی
خواهش می کنم :*

راز نیاز چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:05 ب.ظ

ا وا چه راحتا اینا شوور میرن منم ایخوام خو

اگه به این راحتی میشد چییییی میشددددد

گلی چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 05:55 ب.ظ

ووووووووووووی..........!!!!!!!!!!
چه قده خووووووووووووووووب بود این قسمت :******************
مرسیییییییییییییییی :********************************

مرسیییییییییییییی گلی گلمممم :***********************

نرگس چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:13 ب.ظ

آخی عزیزم. چه خوشحال شدم براش :)

مرسی نرگس جونم

sokout چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:49 ب.ظ

صدف چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:49 ب.ظ

آفریییییییییییین شاذه جونم.عالی بود،صبحم سرزدم ولی خبری نبود،الان دوباره اومدم دیدم به به چه خبرهمثل همیشه قشنگ بود.باریکلا که زود تمومش نکردی

ممنووووووونم صدف جون
خواهش می کنم

مژگان چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:09 ب.ظ

سلام بانو ممنون بابت داستان زیبات فقط خدا وکیلی اینو زود با چند سطر تموم نکن هرکی نمی تونه منتظر بمونه نخونه دیر دیر بذار ولی مفصل تمومش کن تو شوک نریم باشه؟! بازم ممنون که توشلوغی دنیا برامون مینویسی

سلام مژگان جون
ممنونم از همراهی و درکت چشم. سعی می کنم یواش یواش پیش برم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد