ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

در خاطرت می مانم (11)

سلام سلام سلامممم

این هم از قسمت یکی به آخر ایمان و نهال...

جاتون خالی نباشه با رضا دارم تایپ می کنم. کلید می زنه، دستشو پس می کشم نوشته ها رو پاک می کنم... هنوز مشغولم که بسته ی بیسکوییت رو از کنار کیبورد برمی داره. از دستش می گیرم. جیغ می زنه. سی دی برمی داره... حالام صداش دراومده و اعتراض داره.

وح.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

..

این حروف و نقطه ها هم فرمایشات ایشون بود  دلش براتون تنگ شده بود می خواست تریبون رو دست بگیره و باهاتون صحبت کنه!


بفرمایید ادامه ی داستان تا منم برم ببینم می تونم این کودک رو بخوابونم؟


وقتی به جمع رسیدند همه با نگاهی معنی دار به آنها چشم دوختند. ایمان با تعجب پرسید: اتفاقی افتاده؟

مادر نهال لبهایش را بهم فشرد و پرسید: کجا بودین؟

نهال شانه ای بالا انداخت. به پشت سرش نگاه کرد و گیج گفت: همین دور و برا. چی شده؟

بی بی خانم گفت: داشتم به پدر مادرتون می گفتم اینا دیگه بچه نیستن. گناهه وقتی اینقدر خاطر همو می خوان دستشونو نذارین تو دست هم.

ایمان ابروهایش را بالا برد و پرسید: مگه چکار کردیم؟

بی بی خانم چشمهایش را باریک کرد و با کنایه گفت: خودتی! اینجوری مثل بچگیات خودتو به نفهمیدن نزن.

ایمان خندید و گفت: ولی من واقعاً نمی فهمم چکار کردم بی بی خانم.

_: دستت درد نکنه. دیگه می خواستی چکار کنی؟ از روزی که چشمت به نهال افتاده دیگه ولش نکردی که! بابا بیا عقدش کن حلال طیب مال خودت! این موش و گربه بازیا چیه؟

ایمان از پله ی آجری تراس جلویش بالا رفت و روبروی بی بی خانم ایستاد. نهال می دید که چهره اش منقبض شده ولی به شدت تلاش می کرد که لبخند و لحن بی خیالش را حفظ کند. با خونسردی ظاهری گفت: فرمایشات شما مثل همیشه متین بی بی خانم! ولی به آدم آس و پاس زن که سهله، آبنبات چوبیم نمیدن.

و برای اثبات حرفش با حالتی نمایشی آستر جیبهای شلوارش را بیرون کشید و خندید. خنده ای که فقط نهال میدید چقدر تلخی پشتش است.

لحظه ای آسترها را نگه داشت و بعد دوباره با لبخند آنها را سر جایشان برگرداند.

بی بی اما اخم کرد و گفت: نگو ایمان. خدا قهرش میاد. درست نیست آدم به خاطر نداشتن سنت پیغمبر رو زمین بذاره.

کم کم تلاش ایمان برای کنترل خونسردیش سختتر میشد. روی زمین کنار مجید نشست و کمی از انگور توی بشقاب او خورد. لقمه را فرو داد و دوباره به بی بی نگاه کرد. نفسی کشید و گفت: صحیح می فرمایین. چشم. خواستگاریم میرم. ولی بذارین خستگی مامان بیفته... از زیر عروسی و مریضی بابا در اومده.

بی بی ابروهایش را بالا برد و گفت: باز اومدی نسازی ها! اون روزم یه بهانه دیگه میاری. میشناسمت که! تا بتونی از زیر کار درمیری.

ایمان خندید تا ناآرامیش را فرو بنشاند. نهال کلافه نگاهش می کرد. می فهمید که چقدر تحت فشار است.

بی بی تیر آخر را رها کرد و گفت: بالاخره این دختر رو می خوای یا نمی خوای؟ خواستگار بهتر از تو واسش سراغ دارم.

ایمان با نگرانی سر برداشت. چهره اش تیره شد. به سختی نفس می کشید. چند بار دهانش را باز و بسته کرد و زبان روی لبهایش کشید. اما نمی توانست حرف بزند.

بی بی خانم با شیطنت پرسید: چی شد؟ زبونتو گربه خورد؟

ایمان سر به زیر انداخت. دستهایش را مشت کرده بود. خانم مرادی خندید و گفت: بی بی خانم دست بردارین. اینقدر اذیتش نکنین.

_: نه آخه باید بفهمه...

رو به پدر نهال کرد و پرسید: بد میگم؟

پدر نهال با لبخند گفت: چی بگم...

پدر ایمان گفت: ما از خدامونه نهال عروسمون باشه.

بی بی خانم رو به ایمان کرد و پرسید: چی میگی؟

ایمان سر بلند کرد. نگاهش بی قرار و نگران بود. به زحمت گفت: من... من...

_: چرا من من می کنی؟ یک کلام بگو این دختر رو می خوای یا نه؟

ایمان کلافه گفت: معلومه که می خوام.

بی بی خانم به پهنای صورتش خندید و گفت: باید با منقاش حرف از تو دهنت بکشم؟ از هر دختری نازت بیشتره!

خانم مرادی ظرف شیرینی را برداشت و گفت: مبارکه.

همه تبریک گفتند. نرگس خانم اولین کسی بود که از پله ها پایین آمد و نهال را که هنوز حیرتزده آنجا ایستاده بود، بوسید. مهشید هم جلو آمد. با خوشحالی او را در آغوش کشید و گفت: بالاخره عروس خودمون شدی!

باهم بالا رفتند و کنار بقیه نشستند. بی بی خانم نهال را بوسید و گفت: ببخشید دخالت کردم. همیشه آرزوم خوشبختیت بوده. می دونی که چقدر دوستت دارم.

بعد رو به ایمان کرد و گفت: دو تا اتاق ته خونه منو میای تمیز می کنی. سرویس داره. درم از کوچه پشتی می خوره. آشپزیتونم بیاین تو آشپزخونه ی ما. هرچی می خواین بپزین ببرین واسه خودتون بخورین. فعلا از اجاره نشینی بهتره.

ایمان آرام گفت: بهرحال بدون اجاره نمیشه.

بی بی خانم به تندی گفت: یعنی چی نمیشه؟ جفتتون عین بچه های خودمین. اگه جای بچه ام نبودی واست آستین بالا نمی زدم.

بعد رو به پدرهای ایمان و نهال کرد و گفت: در مورد مهریه و جشن و این حرفا بعداً خودتون باهم حرف بزنین. این چیزا به بقیه ربطی نداره.

همه از لحن بی بی خانم خندیدند. تبریکات ادامه داشت و نهال به بی بی خانم که همیشه توی کار خیر عجله داشت چشم دوخته بود.

تا عصر ایمان و نهال تنها نشدند. نهال حاضر نبود از کنار بی بی خانم تکان بخورد. حسابی خجالت می کشید. هرچند که خودش هم باور نداشت که اینطور گونه هایش گل بیندازند و شرمنده بشود.

نزدیک غروب بود که همگی راه افتادند. بی بی خانم که اصرار داشت کار همان روز یکسره بشود به زور خانواده ی ایمان را مجبور کرد که از همان جا به خواستگاری بروند. بالاخره رضایت داد همگی به خانه هایشان بروند و بعد از استراحتی بعد از شام برای خواستگاری بروند.

نهال کلافه از این طرف و آن طرف می دوید. شام هم نخورد. اتاق پذیرایی را مرتب کرد. دوش گرفت. صد تا لباس امتحان کرد و بالاخره وقتی زنگ در را زدند اجباراً به آخرین لباس رضایت داد. هنوز آرایش نکرده بود. با بیچارگی جلوی آینه نشست. به چشمهای خسته اش نگاه کرد و خط چشم مشکی را برداشت. خط مشکی چشمهایش را کمی سرحال نشان می داد.

اما آن را سر جایش گذاشت. لباسش آبی صورتی سبز بود. مشکی نداشت. پیراهن حریر گلدار با سر آستین و یقه ی چین دار و دامن چند لایه ی حریر بلند بود. با بدبختی فکر کرد: این لباس زیادی تور و چین نداره؟ فکر نمی کنن این دختر چقدر واسه عروس شدن هوله؟ ای خدا چکار کنم؟

نگاهی به لباسهایی که اینجا و آنجا ریخته بود انداخت. آن بلوز نو زیادی اسپرت بود. آن بلوز دامن خیلی ساده بود. این یکی تیره بود. آن یکی خیلی باز بود. هیچی مناسبتر از این نداشت.

آه بلندی کشید. یک خط باریک مشکی پشت چشمهایش کشید. بعد هم خط پهن آبی کشید. اینطوری بهتر بود. ریمل سبز... هی کمی چشمهایش زنده شدند.

ضربه ای به در خورد. مهشید بود. با هیجان پرسید: عروس خانم بیام تو؟

نهال کلافه نگاهی به دور اتاقش انداخت و گفت: هنوز آماده نیستم. ببخشید.

مهشید خندید و گفت: ای جانم! چقدر دیگه کار داری؟

نهال به سرعت گفت: ده دقیقه.

با خود فکر کرد ظرف ده دقیقه می تواند یک رژ گونه و رژ لب سرسری بزند و تمام لباسها و وسایل دور اتاق را توی کمد بریزد و درش را قفل کند. ولی با خاک روی آینه و بالای تخت چه می کرد؟ مهشید خیلی تمیز بود و حتماً اینها را میدید...

نگاهی به ساعت کرد. کلافه از جا برخاست. یک دستمال کاغذی کشید. قوطی خالی شد! اککهی! حالا برای آرایش دستمال از کجا می آورد؟ بعید بود با این همه عجله بتواند اینقدر خوب بکشد که احتیاج به اصلاح و پاک کردن نداشته باشد. با خودش گفت: تو کیفام دستمال پیدا میشه.

بعد با عجله قوطی دستمال را مچاله کرد و توی سطل فشرد. خاک بالای تخت را پاک کرد. آینه و میزش را هم تا میشد تمیز کرد. دستمال کوچک پر خاک شده بود. آن را توی سطل رها کرد و دستهایش را بهم زد تا خاکش را بتکاند.

جلوی آینه برگشت. رژ گونه اش را زد. خیلی بد نبود. گرچه راضیش نمی کرد. داشت رژ لب میزد که ضربه ای به در خورد. برگشت. ماتیک گوشه ی لب و روی گونه اش کشیده شد.

مهشید از پشت در پرسید: ده دقیقه شد؟

نهال کلافه گفت: لباس پوشیدم ولی...

با خود فکر کرد: بی خیال... حالا میاد می بینه چقدر شلوغه... یه بهانه میارم دیگه... وای لبم! دستمال کجاست؟

در کمد را باز کرد. عصبی یکی یکی کیفها را باز می کرد و روی زمین مینداخت. دستمال نبود.

دوباره مهشید در زد. از پشت کمد داد زد: بیا تو.

در باز شد. نهال پرسید: دستمال داری؟

در بسته شد. ایمان گفت: نه ندارم.

نهال وحشتزده قدمی به عقب برداشت تا ایمان را که وارد شده بود ببیند. پایش توی دسته ی یکی از کیفها گیر کرد و زمین خورد.  ایمان دستپاچه جلو آمد. زیر شانه های او را گرفت و کمکش کرد تا بلند شود.

نهال خجالت زده و کلافه دستش را روی رد رژ روی صورتش گذاشت. با اخم پرسید: تو اینجا چکار می کنی؟

_: در زدم گفتی بیا تو. خوبی؟ طوریت نشد؟ بیا بشین.

نهال نگاه غم زده ای دور اتاق انداخت و گفت: اینجا همیشه بازار شام نیست.

ایمان خندید. گفت: می دونم.

بعد پرسید: این مدل آرایش جدیده؟

نهال ناگهان به طرف آینه چرخید. با دیدن رد رژ لب ادامه ی لب و روی گونه اش نالید: هول شدم. حالا دستمالم پیدا نمی کنم. هان! پنبه دارم راستی.

دوباره جلوی آینه نشست. در حالی که روی پنبه شیرپاک کن می ریخت گفت: اگه جایی پیدا کردی بشین.

ایمان لباسهای روی تخت را عقب زد و نشست. با لبخند به او چشم دوخت و گفت: درباره ی مهریه و تاریخ عقد توافق کردن. مونده رضایت تو که قرار شد من بیام بگیرم.

نهال نگاهش کرد و با تعجب پرسید: به این سرعت؟

ایمان شانه ای بالا انداخت و گفت: گزینه های زیادی نداشت.

نهال آهی کشید و گفت: اگه همه راضین من حرفی ندارم.

و دوباره سعی کرد توی آینه لکه ی رژ را پاک کند. ایمان آرام گفت: خوشگل شدی... ولی بزرگ شدی... دلم برای نهال کوچولو تنگ شده. دروغ نگم یه کم از این نهال می ترسم...

نهال که از شروع حرف ایمان کمی داشت خجالت می کشید، ناگهان خنده اش گرفت و پرسید: از چی می ترسی؟

تو آینه نگاه کرد. دوباره رو به ایمان کرد و پرسید: پاک شد؟

_: آره پاک شد.

نهال شیرپاک کن را توی کشو گذاشت. با خنده گفت: هی یه بسته دستمال جیبی اینجاست. اینقدر خودمو کشتم دستمال پیدا کنم!

یکی از دستمالها را برداشت. بین دو لبش گرفت و رژش را کمرنگ کرد. توی آینه نگاه کرد. قلبش گُر گرفته بود و صورتش سرخ شده بود. از جا برخاست و با عجله مشغول جمع کردن اتاقش شد. ایمان آنجا نشسته بود و نمی شد همه را توی کمدش پرت کند. کیفها را کنار هم جا داد. یکی از لباسها را به چوب لباسی زد و توی کمد آویخت. نگاهش را از ایمان می دزدید.

ایمان برخاست و در حالی که کمکش می کرد پرسید: با خونه ی بی بی خانم مشکلی نداری؟

لباسی را که به چوب لباسی زده بود به او داد و یک چوب لباسی خالی به جایش گرفت. برگشت تا لباس دیگری از روی تخت بردارد. نهال آرام گفت: نکن ایمان. خجالت می کشم.

ایمان خندید. لباس را به طرفش گرفت و پرسید: از من خجالت می کشی؟ برو بچه!

باهم همه را جمع کردند. ایمان گفت: جواب منو ندادی.

نهال پشت در باز کمد پناه گرفت. در حالی که الکی خودش را سرگرم کرده بود گفت: من اون محله رو دوست دارم. بی بی خانمم دوست دارم. مسئله ای نیست.

ایمان پشت سرش ایستاد. دستش را به بالای در کمد تکیه داد و پرسید: چی شده؟

نهال پشت به او سری تکان داد و گفت: هیچی...

و با عجله کنار رفت. دیگر کیف و لباسی نمانده بود. مشغول مرتب کردن جلوی آینه شد.

ایمان چرخید. دست به سینه ایستاد و توی آینه پرسید: تو چته؟

خط چشمها از دست نهال ریخت. سر پا نشست و مشغول جمع کردن شد. ایمان کنارش نشست. مدادها را جمع کرد و پرسید: چرا نمیگی چی شده؟

نهال به تندی گفت: هیچی نشده.

ایمان برخاست و با ناراحتی گفت: میگم که ازت می ترسم... آخه نمی فهممت. بچه که بودی هیچی تو دلت نمی موند. حتی اگه می خواستی به روی خودت نیاری چشمات داد می زد. ولی من الان نمی فهمم چیه... از چی ناراحتی؟ نگران بی پولی هستی؟ این که نتونم مثلا یه عروسی آبرومندانه برات بگیرم؟ از خونه ی اشتراکی ناراحتی؟ یا اصلاً از پایه با من مشکل داری...

جمله ی آخر را که گفت صدایش رفته رفته خاموش شد. زانوهایش انگار دیگر تحمل وزنش را نداشتند. آرام تا شدند. پای تخت روی زمین نشست.

نهال دستپاچه جلویش زانو زد و پرسید: ایمان خوبی؟ چی داری میگی تو؟

بعد چرخید. کنارش نشست و به تخت تکیه داد. لایه های حریر دامنش را مرتب کرد و جویده جویده گفت: من فقط... من فقط خیلی خیلی خجالت کشیدم... همین که تو الان اینجایی... مامان بابات بیرونن... من چه جوری برم جلوشون... من...

ایمان دست دور شانه های او انداخت و پرسید: مگه دفعه اولته ما رو می بینی؟

نهال به دستهایش که دور حریرها مشت شده بودند، چشم دوخت و یواش گفت: نه ولی دفعه ی اولمه که اومدین خواستگاری.

ایمان او را به طرف خودش کشید. سر نهال روی شانه ی او افتاد. نهال ناگهان آرام گرفت. جایی از این این امنتر و دلنشین تر نبود. کمی جابجا شد. ایمان خندید و پرسید: چیکار می کنی؟

+: هیچی...

_: حالا جواب ما رو میدی یا بازم باید بیاییم خواستگاری؟

نهال دستی به زنجیر دور گردنش کشید. آویز قلبش را توی دستش فشرد. درش را باز کرد. ساعتش تیک تیک صدا میداد. ایمان و نهال کوچولو به دوربین لبخند می زدند.

ایمان که جوابی نشنید پیشنهاد کرد: می خوای اینقدر بیاییم و بریم تا حسابی به حضورمون عادت کنی.

نهال خندید و بدون این که سرش را از روی شانه ی او بردارد گفت: فکر خوبیه.

_: تو قول بده آخرش خوب باشه... من صد بار دیگه میام نازتو می کشم.

نهال سرخ شد و فکر کرد و چه خوب است که ایمان صورتش را نمی بیند...  

نظرات 31 + ارسال نظر
مژگان پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:56 ب.ظ

سلام بانو پس کی بقیه اشو میزاری؟ هر ساعت یه بار چک میکنم ببینم گذاشتی یا نه؟!

سلام عزیزم
دعا کن کامپیوتر درست شه

زهرا چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:36 ب.ظ

عزیزم نمیخای قسمت اخر رو بذاری؟

دلم می خواد. اگه کامپیوتر درست شه

سارگل چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:22 ب.ظ

سلام شاذه خانمی مثل بیشتر نوشته هات عالی بود خدا قوت

سلام عزیزم
نظر لطفته. خیلی ممنونم

فهیمه سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:09 ب.ظ

سلام خانوم. خوبی که ایشالله. ببا دلمون آب شد قسمتهای آخرشونو بذار خو
بوووووووس

سلام عزیزم
خوبم ممنون. تو خوبی؟
بدون پی سی سخته! دعا کن این دفعه دیگه درست شه.
بوووووووس :*

گلی سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:41 ب.ظ

سلام علیک خوبین شما؟؟

خانم دلم برا خودتون و نوشته هاتون تنگ شده!

ایشالا همیشه خوب و خوش باشین :*

سلام گلی جان
ممنون. خوبم. تو خوبی؟
منم دلتنگتونم. امان از این کامپیوتر که یه روز درمیون خرابه
سلامت باشی گلم :*

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:12 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

آخی، طفلی، ان شالله زودی خوب بشه :*
خودتو اذیت نکن عزیزم، کامپیوتر درست شد مینویسی، با گوشی سخته
ان شالله به سلامت وزن کم میکنی عزیزم، عجله نکن ،مراقب خودت و رضا کوچولو باش عزیزم

خیلی ممنونم گلم :*
مرسی. با گوشی نشد آخرش. یعنی گوشی خوبم که خرابه و گوشی قدیمیم اصلا تو قسمت یادداشت جدید نمیشه چیزی نوشت. خلاصه اینجوریا....
سلامت باشی. خدا کنه. خیلی متشکرم عزیزم :*)

شوکا یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:51 ق.ظ http://roiahaie-aftabi.blogsky.com/

قربونش برم رضاجونم اینقدر بزرگ شده که تایپ هم میکنه عزززیزززززززززززم
خداروشکر که همه چیز روبراهه و بچه ها هم خوب هستن

زنده باشی شوکا گلم :*****
انشاءالله تو و گل پسراتم خوب باشین :***

دختری بنام اُمید! یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:46 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

ممنون:-*
یعنی باید منتظر سه شنبه ها باشیم؟
رژیم در چه حاله؟!

خواهش می کنم :****
والا نمیدونم. باز رضا و کامپیوتر مریض شدن :(( میخوام تلاش کنم با گوشی بنویسم ولی خیلی سخته :(
رژیم هم همون سه چار کیلو فعلا ثابته خدا بخواد دوباره کمتر بشه

کیانادخترشهریوری یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:11 ق.ظ

جیگرشووووووووووو این احساسات مخصوص رضا بوده و ربطی به شاذه ندارد

:)))) با تشکر :******

دختری بنام اُمید! شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:18 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

دل شما رو قربون
خودم نمیرم برای کتک کاری، آدم اجیر! میکنم

زنده باشی :*)
آفرین :))

silver پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:46 ق.ظ http://mat-girl.blogsky.com

شنــــــااااااااااام :دی
خوبی عزیزم ؟
هورااا یه زوج خوشبخت دیگه رفتن خونه بخت :دی
این حسه شب خواستگاری تو داستانات منو مشتاق کرده بگم یکی بیاد خواستگاریم :))) ولی قول نمی دم که آرایش کنم :دی

چشمهای وحشی که اینقد زود تمام نمیشه نه ؟ :دی اونا حالا حالاها کار دارن هنوز . باس یه جنگ و خون ریزی راه بیوفته اینجوری که نمیشه :)) تازه اونا که بی بی خانومم ندارن که سبب خیر شه زود بهم برسونتشون :دی ( دارم به خودم امید میدم که اون یکی قرار نیس به این زودی تموم شه :)) )

نی نی خوشگلُ ببوس
تاتا

علیک شنااااااااااااااااام :))
خوبم. ممنون. تو خوبی؟
هورااااا :دی
آره بگو ؛) بعدش برای منم تعریف کن مستفیض بشم :))
هرکی می خواد باید بدون آرایشم بخواد :دی

سعی می کنم نشه. ولی قول نمیدم. منو که می شناسی. عجولم در حد تیم ملی!

مرسی گلم :*)
تاتا

رها پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:37 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

خب به سلامتی مثل اینکه لباس عافیت به تن کردن پسر کاکل به سرمون!!! خدا روشکر!
تصور دوتاتون پشت سیستم با مزه بود... همیشه شاد باشی...
این دوجوونم که دارن می رن پی زندگیشون .بازم خدایا شکر به درگاهت!!!

بله شکر خدا :))

زنده باشی خانم گل :*)

بله الهی شکر تا باشه از این خبرا :))

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:16 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

مگه میشه نیام؟! اولا که تشکر وظیفه است
دوما دلم برای شاذه جونم تنگ میشه زود زود
بزار فکر کنم ببینم کجا میتونیم گیرش بیارم و کتکه رو بزنیم، البته فعلا جگوار هست، میشه به این گزینه هم فکر کرد

لطف داری گلم :*)
دل به دل راه داره :*)

در مورد جاگوار احتیاط کن. زورش زیاده ؛))

سیب چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:23 ب.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

آخییییی
عزییییزم
خیلی خوشمل بود
سرحال نیستم زیاد اما خوندنش بهترم کرد هرچند ...

نمیدونم چه سریه ها
فکر کنم تله پاتی میشه اصن یه چیزی تو ذهنم میگه برو بخون شاذه جون آپ کرده (البته بعضی روزا هم همینطوری سر میزنم به امید آپ اما همینطوریه نیست وقتی ذهنم زنگ آپتونو میزنه یعنی آپ کردین :دی)
الهی به رضا کوچولوی نازنین، امیر عباس مام شیطون شده حرف میخاد بزنه، بچه دو ماهه :))

سلام برسونین رضا کوچولو رو هم ببوسینش
التماس دعا :*

جااانم... چرا سر حال نیستی؟ چی شده؟

اتفاقا امروز داشتم درباره ی تله پاتی با بچه هام حرف می زدم. صحبت این بود وقتی آدم یکی رو دوست داره به جایی می رسه که حسش می کنه بدون دیدن. خدا کنه تو دین و ایمان آدم به اینجا برسه. مثل اویس قرن علیه الرحمه که وقتی تو جنگ احد دندون پیغمبر صلی الله علیه و آله شکست، جناب اویس تو خونه ی خودش در یمن همون دندونش از شدت محبت شکست!

نازی امیرعباس! خدا حفظش کنه
ممنونم از لطفت
محتاجم به دعا :*

مانیا چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:17 ب.ظ http://Chantantdeschansons.mihanblog.com

عالی!
یه کف مرتب به افتخار بی بی!

ممنوووون

:))

گلی چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:42 ب.ظ

الهی قربونِ رضای کوچک برم من که اینقده گله! بووووووس!

مرسی شاذه خانومی! چسبید واقعا! :*
از دستِ این آقا ایمان حرص نخوردم :دی البته دروغ چرا؛ اولش از این که نمیگفت یه کم حرص خوردم!

چقده عاقبت به خیری خوبه! ایشالا برا همه جوونا! :) اصلا عروسیه همه! :)

زنده باشی عزیزم :*)

خواهش می کنم گلم :*)

آره بعضی وقتاش کتک می خواست :دی

بله. الهی آمین :))

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:41 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

بازهم صبح تندی با موبایل خوندم الان رسیدم خدمتتون برای تشکر ، خیلی عالی بود، دوسش داشتم
پروژه کتک و اینا کنسل شد؟

متشکرم که باز وقت میذاری و میای عزیزم :*)

هرجور عشقته عزیزم. دلت می خوام بزنیش من حرفی ندارم :دی

nina چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:21 ب.ظ

سیلااااااااااااااااااااااام :دی
من اصلا محو حرفای رضا شدم یادم رفت داستان بخونم
الان که فک میکنم هر دو داستانو دوس دارما ولی جگوار جالب تره
ایمان و نهال زودی عروس دوماد شدن اونا داستان رو ادامه میدن

علیک سیلااااااااااااااااااام

تولدت مباااارک! موبایلم مرد نشد تبریک بگم :((( البته اشکا مال تبریک نگفتن نبود، مال موبایل نازنینم بود :(((((((((

بله بله فرمایشات خیلی مهمی بودن :بی
مرسی!
بله بله :))

بهار خانم چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:34 ب.ظ

مرسی

خواهش می کنم گلم :*)

رها چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:27 ق.ظ http://3centaur. blogfa.com

واو ! واقعا واو!
من گفتم چی قده خوبه این قسمت! نگو اقا رضا یه دستی توش داشتن! :-)
چشمای جگوارم سرچیدم!:-D فقط اگه مردمکشو درست کنم خیلی خوبه دوست دارم!
من نمیدونم چرا جدیدا سلام یادم میره؟

تنکس!
بله بله ایشون خعیلی هنرمندن :بی!
خووووبه :))
مشکلی نیست. سلام اول و آخر نداره. سلام :)

مژگان چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:04 ق.ظ

سلام بانو من اولا از جگوار بیشتر از این یکی داستان خوشم میومد ولی الان اینم به اندازه جگوار دوست دارم خسته نباشی خدا قوت

سلام عزیزم
خیلی ممنونم از لطفت. سلامت باشی :*)

سهیلا چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:08 ق.ظ

ای جان .... شکر خدا اقا رضا بهتر شده .... تاباشه از این شیطونیها ... هر وقت بجه هام مریض میشدن و طبیعتا ساکت من کلی احساس عذاب وجدان میکردم واسه ی مواقعی که از سر و صداشون شکایت میکردم

خدا به بی بی جان سلامتی بده ... کار این دو تا مرغ عشق رو راحت کرد .... ببینین بدون تجملات و تشریفات زندکی جه راحتتر میشه ... فکر کنم نسلهای قبل بیشتر از این موقعیتتها براشون بیش میومد ولی حالا ...
خوب به سلامتی و مبارکی لباس بخریم برای عروسی ؟؟

خیلی ممنون شاذه جون . همینطور برای قسمت جدید داستان سارا ... من تشکر نوشتم ولی ارسال نشد . امیدوارم این یکی ارسال بشه ...
همیشه شاد وسلامت باشی انشاالله ...

مرسی. سلامت باشی. منم همینطورم :))

ها والا :))
تو همه ی قصه هام همینو می خوام بگم. خودمون زندگی رو سخت می کنیم. این همه تشریفات اگه نباشن... این همه رنگ و لعاب بی خود و پرخرج اگه نباشن جلوه ی محبتها و واقعیتهای قشنگ زندگی خیلی بیشتر میشه...
بخرین دیگه. همین روزاست :دی

خواهش می کنم گلم. اشکال نداره. می دونم همیشه لطف داری.
خوشحال و سالم باشی انشاءالله

ارکیده صورتی چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:59 ق.ظ

سلام شاذه جون
ای جانم....رضا کوچولو رو لطفا از طرف من محکم بچلونید....هنرشو دیدم دلم ضعف رفت براش....
خدا بی بی رو نگه داره که این دو نوگل نو شکفته رو به هم رسوند...
آخی نهال خجالتی...الهی دخترمون آب شد!
چقدر این ایمان دوست داشتنیه و مهربون!
خیلی خیلی ممنونم عزیزم سلامت باشین

سلام عزیزم :*)
خیلی ممنونم گلم. لطف داری :*)

والا! اگه پا در میونی نمی کرد ایمان صد سال دیگه صبر می کرد :دی
:))
خدا قسمتت کنه
خواهش می کنم گلم :*) زنده باشی :*)

هدی سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:04 ب.ظ

سلام عکس این نویسنده کوچک رو میذاری بیشتر باهاش آشنا بشیم

دارم فک میکنم زوج های داستانات خیلی خوش شانس که تو این اجاره خونه های نجومی و قیمتهای کهکشانی خرید خونه همیشه یه سوییت تو خونه پدری, اتاقای اونورحیاط بابابزرگ و دوست و آشنا یی وجود داره زود سرو سامون بگیرن

سلام
مرسی از لطفت :*
شرمنده که نمی تونم عکس بذارم

می دونی من فکر می کنم فقط شانس نیست... می خوام نشون بدم که میشه ساده تر شروع کرد. زوجهای الان خیلی تجملاتی شدن و زندگیشون سختتر شروع میشه. کمترینش اینه که یه آپارتمان کوچیک اجاره کنن ولی از خرید فرش و مبل و تخت و یخچال ساید بای ساید و مجلس آنچنانی نمی گذرن! والا نسل قبل ما که خونه می خریدن با خیلی کمتر از این شروع و زندگی می کردن که به خونه خریدن می رسیدن. نه این که به واقع زندگیشون خیلی مرفه تر بوده! ساده تر زندگی می کردن. خیلی ساده تر و خیلی آرامتر و خوشبختتر...

زینب سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:18 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

آخی....!
آخی......!

خیلی خیلی آخی !

عاقا عالی بود ! :-* من هیچی ندارم بگم اصن ! :)
دست شما مرسی ! :-*

راستی...به رضا بگو زی زی میگه خوب بعدش؟ این که فقط مقدمه بود که تو گفتی ! :))

فک کنم پسرتم نویسنده بشه ! :) من که دوستم الان دخترش یه سال و نیمه دقیقا عینه رضای شما از همون اول هی با کیبورد بازی می کرد ! :) فک کنم اونم نویسنده بشه...

مرسی مرسی مرسی!
عاقا ممنون :* :* :*)


حالا داره درباره ی بقیش فکر می کنه ؛)
:)) نازی..

رها سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:59 ب.ظ

سلام شاذه جونممممممممم
دوستتتتتتتت دارمممممممممممممممم
هم تو را هم این رضاییییییی فسقلو
یعنی الان دلم برای کشیدن لپاش بوسیدنش ضعف میرههههه
چه تریبون ازادی هم را انداخته شیطون
نهال و ایمانم بهم رسیدن چه خوب شد

سلام عزیزمممممممممممممممممم
مرسییییییییییییییییییییییی منم دوستتتتتتتتتتتتتتت دارم
لطف داری گلم
بله بالاخره رسیدن :)

kati سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:22 ب.ظ

مرسی شاذه جون
وای قربونش برم که حالا رضا کوچولو ی خوردنیت داره واسمون می نویسه(چرا اینجا شکلک محکم چلوندن بچه نداره؟)
دوستم یه علی رضای کوچولو داره که هروقت میاد اداره اصرار داره یه صفحه ورد باز کنم تند تند کلیدارو فشار بده بنویسه! یه بار ازش پرسیدم چی می نویسی؟ گفت نمی بینی؟ چرت و پرت می نویسم برای همین خونده نمیشه!

خواهش می کنم گلم
زنده باشی: )
آخی نااازی :))))

صدف سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:40 ب.ظ

خیلی قشنگ و لطیف بود عزیزم.بازم خدا پدر بی بی خانمو بیامرزه که زبون خیر گذاشت،والا بچمون ایمان که روش نمیشد چیزی بگهاز صبح کلی بدوبدو داشتم،خستگیم دررفت،ممنون خانمی

خیلی ممنونم گلم
ها والا! :))
زنده باشی عزیزم

بهار خانم سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:52 ب.ظ

آخی اینام که دارن می رن سر خونه زندگیشون.
وای شاذه بانو چه جوری دلت اومده بود این قسمتارو ننویسی و اون طوری تمومش کنی؟

[گل]

بله گلای نوشکفته مونو داریم می فرستیم سر خونه زندگیشون:)
دلم نیومد دیگه ؛)

اترین سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:13 ب.ظ

سلام عزیزم
خیلی قشنگ نوشتی . محبت ایمان زیباست و خجالت نهال هم دوست داشتنیه

سلام گلم
خیلی ممنونم. خوشحالم خوشت میاد

مهشید سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:13 ب.ظ

دلم برات تنگ شده بود شاذه جونم... خوبی خانوم؟
این نهالم مث من شلختس؟ما مهمون داریم از ترس اینکه کسی اتاقمو نبینه آبروم نره درشو قفل می کنیم

مرسی گلم. خوبم. تو خوبی؟ کجایی؟
آره: )))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد