ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

چشمهای وحشی (9)

دوباره سلام!
سرعت جی پی آر اس یه چیزی در حدود دایال آپهای خدا بیامرزه!

آبی نوشت: فردا مهمون دارم. دعا کنین خوب و سبک برگزار بشه. قول میدم بعدش اگه عمری بود تند تند بنویسم و بفرستم :)

اینم پست بعدی:

فرشته پشت پیشخوان نشسته است. کنارش می نشینم و می گویم: سلام.

سرش پایین است. زیر لب می گوید: سلام.

سر که بلند می کند چشمهایش سرخ هستند. با نگرانی می پرسم: چی شده؟

تکانی می خورد و می گوید: مثل این که تو حالت از من بدتره. مثل روح شدی! کجا بودی؟ رنگت پریده. چشماتم حسابی قرمزه.

بی حوصله می گویم: من قبرستون بودم. تو کجا بودی؟

چشمهایش گشاد می شوند. نگرانتر از من می پرسد: چرا؟

بدون این که منظورش را بفهمم می پرسم: چی چرا؟ میگم چی شده؟

_: تو اول بگو چی شده؟ چرا قبرستون بودی؟

آهی از سر آسودگی می کشم و می گویم: هیچی دلم گرفته بود رفتم سری به اموات بزنم.

با لحنی سرزنش بار می پرسد: آخه قبرستون واسه دلگشایی میرن؟!

+: خب رفتم سر خاک بابابزرگم. حالم بهتر شد.

_: حالا چت بود؟

+: بابا ول کنم نیسته ها! انگار من اول پرسیدم.

رو برمی گرداند. آهی از ته دل می کشد و می گوید: چی بگم؟ اسمش که مشکل نیست. فقط مشکل منه. آدم خجالت می کشه وقتی مردم هزار تا مصیبت ریز و درشت دارن این یه ذره رو اسمشو بذاره مشکل.

+: اههه بس کن دیگه! حالا مشکل کوچیک یا بزرگ. میگی یا نه؟

_: چیز مهمی نیست. مامان بزرگم دیشب حسابی شستشوم داده.

+: خدا عمرش بده. خب چی گفته؟ الان تمیز شدی دیگه؟!

بالاخره می خندد. مشتی سر شانه ام می زند و می گوید: آره چه جورم. از دیشب تا حالا سه لیتر اشک بیخود و بی جهت ریختم.

+: اِ اِ اِ ببینمت! سفیدآبات که پاک پاک شدن! چیکار کردی این اشکا رو. حداقل یه اشک دون می گرفتی زیر چشمات که بعداً سر یکی منت بذاری که از فراقت این همه اشک ریختم.

پوزخندی می زند و به تلخی می گوید: اونی که براش گریه کردم هیچوقت نخواسته بفهمه. من که جلوی چشمش هستم. براش فرق نمی کنه که چقدر اشک ریخته باشم.

+: فرشته؟! پس واقعا موضوع عشق و عاشقیه؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ موضوع چیه؟ مامان بزرگت چی گفته؟

_: مامان بزرگم هیچی. یه ساعت داشت نصیحتم می کرد پیر شدم و دیگه هیشکی نمیاد خواستگاریم و از شیش ماه پیش به این طرف هیچ خواستگاری ندارم و به بخت خودم لگد زدم و من آدم نیستم و از این صحبتا... لابد باز یکی ازش پرسیده بود این نوه تون چند سالشه داغ دلش تازه شده بود.

+: تو که سنی نداری.

_: بیست و شیش سال اونم از نظر مامان بزرگ یعنی خیلی.

+: خب بعدش؟

_: هیچی دیگه. خیلی دلم گرفت.

+: طرف مربوطه چی؟ بهش نگفتی زودتر بیاد خواستگاری تا تکلیفتو روشن کنه؟

_: نه! چی بگم بهش؟ اونم وقتی که یه بار به شدت ردش کردم.

+: چکار کردی؟

_: زمون دانشجویی بود. شیطنتای بچگی. دو ترم درس خونده بودم فکر می کردم علامه ی دهرم. اونم انترن بود.

توی راهروی بیمارستان داشتم جولون می دادم. کف کفشم سُر بود. تا که چشم مردم رو دور می دیدم سرسره بازی می کردم. یه دفعه سر خوردم. تعادلم رو از دست دادم و محکم خوردم بهش که داشت از پشت سرم میومد.

دادش رفت هوا. سرم خورده بود به دماغش حسابی دردش گرفته بود. عصبانی بود. منم گفتم معذرت میخوام. سُر خوردم.

اونم عصبانی که نخیر از ته سالن که میومدم دیدم داشتی بازی می کردی. مگه بیمارستان جای سرسره بازیه؟

منم بهم برخورد و گفتم شما که دیدی چرا از پشت سرم اومدی. از اون طرف رد می شدی.

خلاصه بحثمون بالا گرفت. مدتی بحث کردیم. فکر کرده بود داداش بزرگمه. هی نصیحت می کرد. منم عصبانی بودم جواب می دادم. کم مونده بود دست به یقه بشیم که دوستامون جدامون کردن. با تمام این احوال چند روز بعد پا شد اومد خواستگاریم. منم کفری بودم حسابی. از قبل نفهمیده بودم کیه. وقتی اومدن دیدمش و تازه فهمیدم. وقتی رفتیم حرف بزنیم دوباره زدم به دعوا و گفتم شما که دیدی باهم تفاهم نداریم واسه چی پا شدی اومدی اینجا. کلی بحث کردیم. دعوا کردیم حرف زدیم. تا آخرش با عصبانیت قسم خورد که دیگه نیاد خواستگاریم.

بماند که بعدش بهترین دوست من با بهترین دوستش ازدواج کرد و تو شلوغیای عروسی خیلی بیشتر باهم آشنا و حسابیم رفیق شدیم. درست مثل خواهر برادر که بعد از دعوای حسابی آشتی می کنن و میشن همون رفقای قبلی. هنوزم دوستیم... ولی نمیاد خواستگاریم. قسم خورده...

 

آه بلندی می کشد و دو قطره اشک روی گونه هایش جاری می شوند. با تعجب می گویم: دوست پسرتو ندیدم. تو این یکی دو سال هیشکی باهات نبوده...

می خندد و می پرسد: من گفتم دوست پسر؟ نه بابا فقط دوستیم. مثل خواهر برادر. قرارم نیست بیاد اینجا دنبالم. هر از چند گاهی به پستش بخورم سوار ماشینش میشم که برسوندم خونه. ولی اونجوری نیست. هیچوقت باهم قرار نذاشتیم مثلاً دو تایی بریم کافی شاپ یا زنگ بزنم واسش درد دل کنم. ولی کاری داشته باشم بهش میگم. اونم همینطور.

سری تکان می دهم و می گویم: هوم... خب نمیشه بهش بگی بدون این که بیاد خواستگاریت برین عقد کنین مثلا؟!

می خندد. می گوید: نه بابا. همیشه شوخیمون سر همینه که ما به درد هم نمی خوریم. راه به راه هم بهش دختر پیشنهاد می دم که فکر نکنه چشمم دنبالشه.

+: دیوونه ای به خدا!

شانه بالا می اندازد و می گوید: اینطوری فکر کن. تو چرا خواستگاریشو رد کردی؟ همه چی تمومه این بشر.

با چشمهای گرد شده می پرسم: درباره ی کی حرف می زنی؟! دوستت پسر خانم شفیعیه؟

متعجب می پرسد: خانم شفیعی کیه؟ من فامیل مامانشو نمی دونم.

+: نه بابا فامیل خودش بود. چند وقت پیش اومدن...

غش غش می خندد. می گوید: نه بابا من اونو نمی شناسم. اونی که من می شناسم خیلی ماهه.

و دوباره بغض می کند. از جا برمی خیزد که برود. وحشتزده می پرسم: منظورت دکتر سعیدیه؟

جلوی اشکهایش را می گیرد. سری به تایید تکان می دهد. نگاهی به اطراف می اندازد و با بغض می گوید: باهم اینجا رو راه انداختیم. ساعتها درباره ی این که چه جوری باشه حرف زدیم. هنوز درسمون تموم نشده بود. دنبال مجوزاش دویدیم. بحث کردیم حرف زدیم. حالا هم میگه تو همکارمی. ولی چه فایده؟

می خواهد برود. من هم بلند می شوم. یک نفر یه کیسه محتوی سرنگ و آمپول جلویم می گذارد. می گویم: الان میام.

فرشته می رود. من هم می روم آمپول بزنم. ذهنم بدجوری درگیر است. پس اشتباه نکرده بودم. دکترسعیدی قسم خورد که بینشون هیچی نیست. خب بله... برنامه ی ازدواج ندارند ولی...

چند نفر می آیند و می روند. فرصتی دست نمی دهد تا دوباره با فرشته تنها شوم. دارم از فضولی میمیرم. کلی حرف مانده که بزنم.

کنار پیشخوان ایستاده ام. فرشته دارد با تلفن حرف می زند. منتظرم حرفش تمام بشود بلکه چند دقیقه تنها گیرش بیاورم. نگرانم دوباره کسی پیدا بشود که کاری داشته باشد و باز وقت نشود. کلافه روی پیشخوان مشت می کوبم.

ساعت چهار می شود. از گوشه ی چشم پاهای یک نفر را می بینم. بی حوصله برمی گردم ببینم چکار دارد. دکتر سعیدی است. اینقدر جا می خورم که زبانم بند می آید.

+: س سس سلام دکتر.

سری تکان می دهد و با اخم می گوید: سلام. چرا روپوش نپوشیدی؟

وحشتزده با مانتویم نگاه می کنم. تا نوک زبانم می آید که بگویم "تقصیر شماست که حواس برام نذاشتین" که به موقع جلویش را می گیرم و بدون جواب به طرف رختکن می روم.

دستش را روی پیشخوان می گذارد و خم می شود. قدمهایم سست می شود. عقب عقب نگاه می کنم. فرشته گوشی را می گذارد و می گوید: سلام.

دکتر لبخندی می زند و می گوید: سلام. چطوری؟

بعد سرش را بالا می آورد و سرزنش بار مرا که هنوز نرفته ام نگاه می کند. حواسم هنوز به پشت سرم است. محکم به ستون می خورم و آخ بلندی می گویم.

دکتر به تندی نگاهم می کند. لبخند دستپاچه ای می زنم و با عجله به رختکن می روم. با عجله روپوشم را عوض می کنم و برمی گردم. پیش فرشته می روم و با هیجان می پرسم: دکتر چی گفت؟

عاقل اندر سفیه نگاهم می کند و می پرسد: چی باید می گفت؟

با نگاهی درخشان می گویم: خب حالتو پرسید! خیلی دوستانه هم پرسید.

با اخم می گوید: تو هم سرخوشی ها! سه ساعت دارم روضه می خونم که بین ما هیچی نیست بازم باورت نمیشه؟ آره. حالمو پرسید. گفت خیلی قیافت داغونه. پاشو یه آبی به صورتت بزن. بعدم پرسید تو چت بود که با نیش باز داشتی تماشامون می کردی.

می خندم و می گویم: آره خیلی ضایع بود. ولی فرشته... از خواستگاری من خبر داشتی؟ خودش بهت گفته بود؟

بی حوصله می گوید: خودم بهش گفته بودم.

ناباورانه می پرسم: یعنی پیشنهاد تو بود؟

با اخم می گوید: خب آره. کی میومد تو ی دیوونه رو بهش پیشنهاد بده؟

می خندم و می پرسم: بعد شما خیلی عاقلی که با وجود علاقه ات دوستتو پیشکش می کنی؟

_: میشه تمومش کنی؟

جدی می شوم و می پرسم: ولی آخه چرا فرشته؟ اگه من قبول کرده بودم چی؟ اگه بعد از قبول کردن می فهمیدم دوستش داشتی، به خاطر خیانتی که در حقت کردم دق می کردم.

دماغش را از بیزاری چین می دهد و می پرسد: چه خیانتی؟ من که با اون صنمی ندارم.

غمزده می گویم: ولی دوسش داری.

_: خب داشته باشم. برای این که کم نیارم هزار بار به شوخی و جدی گفتم زنش نمیشم. اونم محاله بیاد خواستگاریم.

لب برمی چینم و می گویم: آخه یعنی چی کم نیارم؟ می خوای یه عمر حسرتشو بخوری؟

سری تکان می دهد و می گوید: نه. حسرتشو نمی خورم. من بیش از این حرفا دوسش دارم. خوشحالیش برام مهمتره.

عصبانی می گویم: خب اونم تو رو دوست داره. حتماً کنار تو خوشبختتر میشه.

_: از کجا می دونی؟ اون اینجوری منو دوست نداره. مطمئن باش. من همکارشم. دوستشم. ولی زنش نیستم.

بی حوصله نفسم را فوت می کنم و دور می شوم. مغزم دیگر کشش ندارد.

شب پزشک کشیک می آید. دکترسعیدی هم آماده می شود که برود. دنبالش می روم و می پرسم: دکتر می تونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟

می ایستد. پا به پا می کنم. دور و برم را نگاه می کنم. بی حوصله می گوید: خب بگو.

چی بگویم؟ مغزم هنگ می کند. بدون برنامه ریزی قبلی جلویش را گرفته ای که وسط راهرو چی بگویی مثلا؟! تو رو خدا بیا برو فرشته رو بگیر؟!

سر به زیر می اندازم. آرام می گویم: درباره ی فرشته است.

سر برمی دارم. فرشته را می بینم. از چشمهایش آتش می بارد. می دانم اگر حرف بزنم حسابم را می رسد. به سرعت می گویم: نه نه ببخشید.

دکتر اخم می کند و می گوید: یعنی چی؟

نگاهم را دنبال می کند. فرشته را می بیند. تند خداحافظی می کنم و سر پستم برمی گردم. فرشته جلو می آید و با اخم می پرسد: چی بهش گفتی؟

مظلومانه می گویم: هیچی به خدا.

با خشم نفس می کشد. سر به زیر می اندازم و الکی کاغذهای جلویم را جابجا می کنم. دوباره سر برمی دارم و با لحنی حق به جانب می گویم: هیچی نگفتم. باور کن.

لبهایش را بهم می فشارد. سری تکان می دهد و می گوید: حالا معلوم میشه.

دکتر جلو می آید. چینی به ابرو می اندازد و می پرسد: چه خبره؟

فرشته به من نگاه می کند و از دکتر می پرسد: سارا بهت چی گفت؟

دکتر شانه ای بالا می اندازد و می گوید: هیچی. شما دو تا هر دوتون حالتون خرابه! معلوم هست اینجا چه خبره؟

سارا می گوید: هیچی. خبری نیست. دیرتون نشه. شب بخیر.

دکتر مشکوکانه سری تکان می دهد و می گوید: شب بخیر.

و می رود. پشت سرش نفس عمیقی می کشم. دوباره زمزمه می کنم: من هیچی نگفتم.

فرشته با تاکید می گوید: بهتره بعد از اینم نگی.

سری به تایید تکان می دهم و لبم را گاز می گیرم.


نظرات 19 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:50 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

خب خانم یه جوری گفتی 10 20 30 کیلو کم کنم، من ترسیدم
خب این وزن برای شما که معمولیه فعلا، وقتی نی نی تون بزرگ شد اگه اضافه داشتید اون موقع به فکر رژیم باشید
خداروشکر که سلامتی ، همیشه شاد و سلامت باشی
شما هم برای من دعا کن تو این لحظات آخر ماه مبارک

نترس عزیزم :)) فقط دعا کن کم بشم بسلامتی
سلامت باشی و خوشحال گلم :*)
حتما عزیزم :*)

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:25 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

برای مسابقه گوشه عکس ، شکل یه قلب هست، باید روش کلیک کنی، همین، ممنون عزیزم

چرا مراقب سلامتیت نیستی خانم؟ ، سلامتیت خیلی مهمه، زودتر فکری برای اضافه وزن بکن، وقتی مامان بزرگمو میبینم از اضافه وزن وحشت میکنم، پادرد، کمردردهایی که گاهی میکشونتش به بیمارستان، ناراحتی قلبی، چربی، فشار خون، ان شالله همه اینا دور از جون تو باشه ، شاذه جونم زودتر یه فکری بکن تا جوونی، مامان بزرگم فقط به ما یه سفارش میکنه، تا جوونید وزنتونو متناسب نگه دارید، مراقب سلامتیتون باشید که پیر بشید دیگه کاری ازتون برنمیاد، ورزش و رژیم غذایی البته از نوع سالم و درستش میتونه خیلی بهت کمک کنه، مراقب خودت باش
در ضمن شما مامان چهارتا بچه ای ، باید بیشتر مراقب خودت باشی، مامان اول باید خودش مراقب خودش باشه، تا بتونه مراقب بچه هاش هم باشه
ببخشید که دارم اینا رو میگم، میدونم قد و اندازه این حرفا نیستم، اما خیلی میترسم از اضافه وزن، دوست دارم همه سلامت باشن، سلامتی لازمه یه زندگی شاد و مفیده
لطفا همین امروز شروع کن
سلامتیت آرزومه عزیزم

مرسی! بالاخره موفق شدم :*)

مراقبم جانم. بله منم از اضافه وزن اونم تو سن بالا خیلی می ترسم و امیدوارم وقتی رضا یه ساله شد درست حسابی برم تو رژیم. الان هنوز توانشو ندارم.
سلامت باشی گلم :*)

شوکا سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:05 ب.ظ

ایشالا که مهمونی ات به خوبی برگزار شده باشه :*

ممنونم شوکا جونم :* شکر خدا خوب بود.

اترین سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:04 ب.ظ

سلام داستان زیبایی مینویسی و جذابه چون شخصیت جگوار یه جورایی ناشناخته و غیر قابل لمسه فقط خیلی فاصله افتاده و ما داستان از دستمون در میره تند تند بنویس لطفا.

سلام
متشکرم
بله متاسفانه عوامل مختلف دست به دست هم دادن و نشد مرتب بنویسم. انشاءالله بعد از این بشه.

گلی سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:20 ق.ظ

ههه...آره من بودم :پی

مهمونی به خوبی برگزار شد؟

مرسی حافظه :دی

بله شکر خدا. ممنون از دعاهاتون

مژگان دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:32 ب.ظ

از سرزمین حبابها به بانو شاذه
من همچنان در حال دعا واسه جور شدن اون کار هستم
میشه زود زود بنویسین تو این استرس فقط خوندن داستاناتون بهم آرامش میده
بابت این قسمت هم ممنون داره هیجان انگیز میشه

کجاست این سرزمین زیبا؟
انشاءالله که جور بشه و راضی و خوشحال باشی
سعی می کنم بنویسم :*)
خواهش می کنم گلم؟

حانیه دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:35 ق.ظ

این فرشته ادم نبوده که یه پارچه فرشته بوده... به به به !
دکتر سعیدی ؛ فرشته از سرش هم زیادیه .
فکر کنم تو این داستان هم قسمت بعدی برای فرشته و دکتر گل و بلبل داشته باشیم و سارا بمونه و حوضش .
ان شالله مهمونی به خوبی و خوشی برگذار بشه .

اوه خوش به حالش با این تعریفا: ))
حالا نه به این شدت؛ ))
خیلی ممنونم گلم: ))

دختری بنام اُمید! دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:50 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

خدایی غافلگیر شدم، اصلا فکر نمیکردم اینجوری پیش بره
عالی بود منتظر ادامه اش هستم ++

ممنون شاذه جونم، امیدوارم مهمونی خوب باشه و تند تند هم بیای پیشمون و بنویسی
دوستت دارم

خیلی خیلی ممنونم عزیزم: *)
خدا کنه. متشکرم: *)
منم دوستت دارم: *)

سهیلا دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:29 ق.ظ

خوب دیکه کشیدن هرکونه نقشه برای جناب دکتر ممنوع که صاحبش اومد تو میدون ... عجب دلی داره این فرشته خانم !! فکر نکرد یه درصد سارا خانم بهش جواب مثبت بده ؟؟ !! شاید هم میخواست دکتر رو امتحان کنه ؟؟!!
حالا فکر کنم از اینجا به بعد زحمت سارا جونه که میانه رو جوش بده ...
خیلی خیلی .... ممنون دوست عزیز ....

خاله دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:45 ق.ظ

سلام شاذه ی نازنین شکر که راه حلی پیدا کردی عزیزم.
خوشحالم که پست های جدیدت رو میخونم.

سلام خاله ی مهربون
ممنونم :*
میشه لطفا آدرس وبتونو بذارین؟ از وقتی گودر پریده دیگه پیداش نکردم

سیب دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:42 ق.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

سارا بگو بگو
به تهدیدهای فرشته محل نده
برو به دکتر سعیدی بگو :دی

آره سارا زود باش برو بگو: )

سمی یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:45 ب.ظ

نه گلم من اسمون هیجا نیستم

ممنون. دیگه اشتباهتون نمی گیرم: )

souraj یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:32 ب.ظ

سلام شاذه جونم، خسته نباشی، بسیار زیبا بود و حسابی چسبید، آخی خیالم از بابت دکتر سعیدی راحت شد، آخی فرشته
ایشالا مهمونیت عالی برگزار بشه و خوش بگذره
میبوسمت

سلام عزیزم
سلامت باشی. خیلی ممنونم
خدا رو شکر: *)
متشکرم گلم
منم می بوسمت

سپیده۱۹۹۱ یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:41 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com/

خیلی خیلی عالی بود خسته نباااشید!!

خواهش می کنم. سلامت باشی! :*)

سپیده۱۹۹۱ یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:41 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com/

آخیییییییییی سارا
آخی فرشته
آخیییییییییییییی دکتر
خاک برسر فرشته خب بهش بگو دوسش داااااااااااری
این بازی ها چیه!!

آخی آخی....

حرص نخور جانم: ))

گلی یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:33 ب.ظ

ای جانم!!
سعیدی و فرشته! خوشحال شدم! :دی

ایشالا مهمئنی به خوبی برگزار شه.

مرسی مرسی مرسی از داستان :***********

الهامک بوس!

پیشنهاد تو بود به نظرم؛ )
خیلی ممنون. ایشالا
خواهش می کنم گلم: ************
الهامم بوس فراوان می فرسته: )

رها یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:45 ب.ظ http://www.3centaur.blogfa.com

:*)

سمی یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:17 ب.ظ

اخ اخ یادم رفت ان شااله که مهمونیت بخوبی برگزار میشه

خیلی ممنونم. خدا کنه. یه ذره مقدمه حاضر کردم کمرم داغون شده. خدا کنه از عهده ی بقیش بر بیام.

سمی یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:15 ب.ظ

فرشته دقیقا داره کاریو انجام می ده که من انجامش دادم خوب اولش شاید کمی بغض کنی ولی در حال حاظر از کاری که انجام دادم خوشحالم چون دارم خوشبختیشو میبینم شاید هم من دکتر سعیدیمو به اندازه ایی که فرشته دکتر سعیدیشو دوست داره دوست نداشتم
نمیدونم والا شاید چون زمان طولانی تری گذشته به این موضوع عادت کرم

من سمی هستم
اینجا شمال هوا به شدت آفتابی
توی محل کارم
آی لاویو شاذه

آخی چرا؟؟؟ تو که دوسش داشتی....
انشاءالله تو هم جفت خودتو پیدا کنی و خوشبخت بشی: *)
احیانا سمای اسلام بلاگ که نیستی؟! هستی؟!
خوش باشی
آی لاو یو تو: *)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد