ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

چشمهای وحشی (8)

سلام


طاعات و عباداتتون قبول. شب نوزدهمه. التماس دعا....


یعنی باور کنم مدیریتم درست شده؟!! این دو سه روز اصلا باز نمیشد. داشت اشکم درمیومد :( کامپیوتر که هنوز خرابه. کلی زحمت کشیدم تا وقتی که آقای همسر کاری با لپ تاپش نداشته و منم اتفاقاً بیکار بودم و تونستم گوش الهام بانو رو بپیچونم و بیارم بنشونم پای لپ تاپ چهار صفحه نوشتم، بعد حالا مدیریت باز نمیشد :( دیگه الان بالاخره باز شد شکر خدا.

کار به جایی رسید که نه دل و نه جون رفتم تو پرشین بلاگ یه اکانت گرفتم ولی ایمیل تاییدش اصلا برام نرسید. به دلم نبود اصلا. خونمو دوست دارم. سخته برام از این همه خاطره بگذرم و جابجا بشم....


اینم از ادامه ی داستان. اگه خوب نشده و انسجامشو از دست داده به بزرگی خودتون ببخشید که سررشته ی داستان با این وقفه ی طولانی و برنامه های این روزها از دستم خارج شده. 


جگوار می رود. شیرین اما دست از سرم برنمی دارد. می خواهد بداند چه حساسیتی به جگوار دارم. تا شب ده بار می پرسد و هر ده بار می گویم اتفاقی بوده است و هر ده بار وجدانم دهن کجی می کند.

آخر شب خسته و خراب به خانه برمی گردم. سلام و علیک کوتاهی با اهل منزل می کنم. مامان می گوید: وای قیافشو! چکار کردی اینقدر داغونی؟

زیر لب می گویم: هیچی یه کم شلوغ بود.

_: برو استراحت کن.

+: چشم. شب بخیر.

به اتاقم می روم. کمی بعد توی بالکنم. کف بالکن روی قالیچه ام بین سه گوشه ی دیوار همسایه و کنار در اتاقم چمباتمه می زنم. هوا گرم است ولی از ضعف احساس سرما می کنم. لیوان قهوه ام را توی دستم می فشارم و به ماه چشم می دوزم. از این پایین نمی توانم پارک را ببینم.

صدای باز شدن در بالکنش را می شنوم. عکس العملی نشان نمی دهم. خسته تر از آنم که برخیزم و میدان را برایش خالی کنم. در دل التماس می کنم: بذار قهومو بخورم میرم.

با ملایمت می گوید: سلام.

به لیوان نگاه می کنم. انگار به زمین چسبیده ام. با صدایی که به زحمت بالا می آید، می گویم: سلام.

_: حالتون بهتره؟

بدون این که نگاهش کنم، می گویم: خوبم. ممنون.

از شیرین دلخورم. این چه حرفی بود که زد؟ یعنی چی هربار شما رو می بینه غش می کنه؟

از گوشه ی چشم می بینم که رو به پارک ایستاده است. از توی جیبش سیگار و فندک بیرون می آورد و می پرسد: اگه یه سیگار بکشم اذیتتون نمی کنه؟

با لحنی بی تفاوت می گویم: نه.

در دلم اما آشوب می شود. چرا بوی سیگارش را دوست دارم؟

سیگارش را که آتش می زند، نفس می کشم. با اولین بازدمش بوی دودش را حس می کنم. بوی متفاوتی نیست اما دوستش دارم. دلم می گیرد. می خواهم گریه کنم. جرعه ای قهوه می نوشم و به خودم تشر می زنم: این اداها چیه دختر؟ بشین سر جات!

با بیشترین فاصله از من روی دیواره ی خارجی بالکنش می نشیند و به دیوار اتاقش تکیه می دهد. چند دقیقه در سکوت می گذرد. قهوه ام دارد تمام می شود. سیگارش دارد تمام می شود. لحظه ها دارند تمام می شوند. احساس می کنم سکوت روی قلبم سنگینی می کند. همان موقع آن را می شکند. نفس می کشم. گوش می دهم.

_: زندان بودم... یکی با نامزدم دوست بود. یقه شو گرفتم. چاقو کشید. هلش دادم. سرش خورد به جدول خیابون. یه هفته رفت تو کما... پنج سال حبس... تازه تموم شده.

سیگار نصفه اش را روی لبه ی بالکن خاموش می کند و توی سطل اتاقش که کنار پنجره است می اندازد. در حالی که می رود تو، می گوید: فکر کردم بهتره بدونی. شب بخیر.

انگار با پتک به سرم کوبیده است! گیج گیجم. صبح که بیدارمی شوم روی قالیچه از سرمای دم صبح توی خودم جمع شده ام و می لرزم. استخوانهایم درد می کند. به زحمت خودم را توی اتاق می کشم و روی تختم می خوابم. ولی دیگر خوابم نمی برد. به سقف چشم می دوزم و فکر می کنم: چرا اینها را به من گفت؟

به جوابی نمی رسم. برمی خیزم. بدنم درد می کند. یک مسکن می خورم. لرز می کنم. توی هال ولو می شوم. مامان می پرسد: چطوری؟

می گویم: سرما خوردم. سردمه.

_: برات سوپ می پزم. گرم میشی.

لبخند می زنم و تشکر می کنم. کاش زندان بودن جگوار هم با سوپ رفع میشد!

ولی نه... با سوپ خوب نمی شوم. مامان ازم پرستاری می کند. حتی خواهر ها هم مهربان شده اند. واقعاً اینقدر قیافه ام رقت انگیز است؟!

نزدیک ساعت دو به هر زحمتی هست برمی خیزم. مامان اصرار دارد سر کار نروم. می گویم: نمیشه مامان. دکتر به این راحتی مرخصی نمیده. بذار قیافه ی مریضمو ببینه اجازه بده بیام خونه.

سایه می گوید: یه ویزیت مجانی هم می کنه دیگه. خوبه.

ترجیح می دهم دکتر دیگری ویزیتم کند ولی حرفی نمی زنم. از شانس کچلم وقتی می رسم دکتر دیگری توی درمانگاه نیست. خانم دکتر فاتح تازه رفته است. کاش بود. تا ساعت چهار صبر می کنم تا دکتر سعیدی بیاید. مثل همیشه مرتب و به موقع.

به زحمت از پشت پیشخوان برمی خیزم و سلام می کنم. می گوید: سلام.

قدمی به طرفم برمی دارد و بدون ملاحظه ی اطراف دستش را روی پیشانیم می گذارد. با اخم می گوید: تبت بالائه. چرا یه فکری براش نمی کنی؟

مهسا غرغر کنان می گوید: منم بهش همینو گفتم. میگه صبح مسکن خوردم.

دکتر رو به مهسا می گوید: یکی از اون جوالدوزایی که به مردم می زنه به خودش بزن حالش جا بیاد.

مهسا از شوخی دکتر غش غش می خندد و می پرسد: شیش سه سه بزنم یا یه ملیون دویست؟

دکتر سری تکان می دهد و می گوید: یک و دویست با هشتصدهزار.

مهسا باز می خندد و می پرسد: دکتر خصومت شخصی دارین که می خواین تیربارونش کنین؟

دکتر نگاه عجیبی به من می اندازد و آرام می گوید: بله. خصومت شخصی دارم.

رو برمی گرداند و می رود. خنده روی لبهای مهسا خشک می شود. با بدبینی ابرویی بالا می اندازد و می پرسد: این منظورش چی بود؟

شانه بالا می اندازم و می گویم: چی بگم.

مهسا آمپولم را می زند. تمام مدت حرف می زند. دلم می خواهد بگویم ساکت باش ولی نمی گویم.

لنگ لنگان تا اتاق تعویض لباس می روم و روی تختی که گوشه ی اتاق است دراز می کشم. مامان زنگ می زند احوالم را می پرسد. می گویم خوبم و همانجا استراحت می کنم.

نیم ساعتی بعد ضربه ای به در می خورد. در نیمه باز است. بین خواب و بیداری می پرسم: بله؟

دکترسعیدی می پرسد: بهتری؟

نیم خیز می شوم. می گوید: نه نه بخواب. فقط می خواستم ببینم چطوری؟

می نشینم و می پرسم: میشه برم خونه؟

سری تکان می دهد و می گوید: برو.

 

یک هفته می گذرد. به شدت از روبرو شدن با جگوار اجتناب می کنم. این هفته شیفت صبح باید باشم ولی شیفت شب را برمی دارم که شبها به بالکن نروم. ولی بالاخره هفته تمام می شود و طبق روال بعد از هفته ی شب کاری باید بعداز ظهرها بروم. نمی دانم با گذشته ی جگوار کنار آمده ام یا نه. ذهنم هربار آن را پس می زند.

اولین بعدازظهر هم می گذرد. وارد اتاقم که می شوم نفسم بند می آید. جگوار دارد آواز می خواند. صدایش به جانم می نشیند و بغض می کنم. دلم برایش تنگ شده است. دلم خیلی برایش تنگ شده است. در بالکن را باز می کنم. آوازش را قطع نمی کند. روی لبه ی بالکن خم شده است و رو به پارک می خواند. نمی دانم چه می خواند. نمی فهمم چه می گوید. فقط صدایش است که به عمق وجودم نفوذ می کند و دلتنگی ام را هزار بار پژواک می کند. این همه دلتنگی را باور ندارم. این جنس احساس را نمی شناسم. تا به حال کسی را اینطور دوست نداشته ام.

آوازش تمام می شود. نگاهم نمی کند. می گویم: سلام.

می گوید: سلام.

مکثی می کند. سرش را تکان می دهد و می گوید: نگران نباش. دارم جمع می کنم میرم. کم کم از شر همسایه ی سابقه دارت خلاص میشی.

نگران می شوم. با صدای گرفته ای می پرسم: کجا میری؟

آرام می گوید: خونه ی پدری. عمه وساطت کرده.

سر خم می کنم. می گویم: خوبه... خوبه که آشتی کنین.

_: قهر نبودیم... فقط دلم نمی خواست جلوی شوهر خواهر و زن برادرم سرافکنده بشن.

+: سرافکندگی نداره... اگه بشناسنت. شخصیتتو قبول کنن. کاری که تو کردی از عمد نبود. دفاع بود.

_: ولی من بهش حمله کردم.

+: اون چاقو کشید.

_: نباید این کارو می کردم. اصلاً نباید به کسی امید می بستم که از اول هم می دونستم دوستم نداره.

+: گذشته. تمومش کن. اینقدر شخمش نزن.

_: می تونم نزنم؟ وقتی دارم میرم تو اون خونه و همه به چشم خلاف کار نگاهم می کنن؟ خود تو! حتی وقتی نمی دونستی از کجا امدم ازم می ترسیدی. اونا که تو این پنج سال هم گاهی به دیدنم اومدن و دیدن با چه کسایی نشستم و برخاستم. بالاخره از همنشینی یا خویی یا بویی.

+: ولی تو تقاص کارتو پس دادی. به خاطر یه اشتباه ساده پنج سال حبس کشیدی. این چند وقتم به همه ی ما نشون دادی که آدم خوبی هستی.

_: همه تون فقط یه روی منو دیدین. یه پیک موتوری یا تعمیرکار ساده که سعی می کنه کارشو درست انجام بده و سر به زیر باشه. این همه ی وجود من نیست.

+: مسلمه که نیست. ولی بقیه اش چیه؟

خنده اش می گیرد. نگاهم می کند و می پرسد: هیشکی بهت گفته خیلی سرتقی؟

با تعجب ابروهایم را بالا می برم و به شوخی می گویم: نه. من به خدا همیشه مظلوم حرف گوش کن. حالا چرا سرتق؟

باز هم می خندد. رو  می گرداند. لب به دندان می گزد. بعد دوباره نگاهم می کند و می گوید: انتخابتو کردی پاشم وایسادی! هرچی بهت میگم تو این قبری که سرش داری گریه می کنی مرده نداره، دست بردار نیستی.

جا می خورم! مگر من چکار کرده ام؟ گیجم. حتی به یاد نمی آورم چکار کرده ام که اینقدر واضح حرف دلم را بروز داده ام!

با خودم دعوا می کنم: دختره ی ساده ی نفهم!

وجدانم داد و بیداد می کند. اینقدر داد می زند که کلماتش را تشخیص نمی دهم. هنوز از جدال درونی فارغ نشده ام که می فهمم جگوار رفته است. به اتاقم برمی گردم ولی طاقت نمی آورم. دوباره توی بالکن می روم و تا صبح با خودم می جنگم.

صبح خسته و کوفته به اتاق برمی گردم. دست و رویی صفا می دهم و از خانه بیرون می زنم. بی هدف راه می روم. جلوی یک تاکسی را می گیرم و می گویم: بهشت زهرا.

اینجا از همه جا آرام تر است. آن هم یک صبح غیر تعطیل که کسی یاد مردگان نیست. کسی هم شکر خدا نمرده است که قبرستان شلوغ باشد. روی قبر پدربزرگم گلاب می ریزم و می نشینم. فاتحه می خوانم. حرف می زنم. درددل می کنم. کم کم آرام می گیرم. آن پریشانی وحشتناک تمام می شود.

چند ساعتی هست که اینجا هستم. باید بروم درمانگاه. برمی خیزم. تاکسی می گیرم و نزدیک درمانگاه پیاده می شوم. بین راه یک شیرکاکائو و کیک می گیرم و وارد می شوم. 

نظرات 21 + ارسال نظر
گلی یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:18 ق.ظ

سلام...خوبین شما؟
خانواده خوبن؟

دلمون تنگ شد براتون شاذه خانم...والا!
کوجایییییین شما؟؟

سلام
خوبیم. ممنون. شما خوبین؟

منم همینطور :((
پشت دیوار بی نتی :((

دختری بنام اُمید! یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:18 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

راستی دلم برات تنگ شده خیلی
خودت خوبی؟ معده ات بهتره؟

منم دلم برات تنگ شده گلم :*)
خوبم شکر خدا. معده هم بهتره الحمدالله. تو خوبی؟ اوضاع روبراهه؟

دختری بنام اُمید! یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:16 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

به کی بگیم دل ما داستان میخواد؟
چرا مسئولین رسیدگی نمیکنن؟

والا نمی دونم :((
دو تا پست نوشتم ولی شارژ نت تموم شده. مسئولین هم درگیر برنامه های روزه دازی و کار و بار روزمره، فرصت نمی کنن رسیدگی کنن :((

هدی شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:35 ب.ظ

سلام یعنی عقده ای شدم از بس اومدم پست جدید بود از شنبه از سرکار میرسم اول میام ببینم پست جدید اومده یا نه
انتخاب عاقلانه دکتره بهتر از عاشقنه بی دلیل این مسیو جاگواره مگر ایکه یه اتفاق هیجان انگیز بیفته آخه هیچ دلیلی واسه اینکه عاشق هم بشن نیست

سلام
شرمنده. بعد عمری کامپیوتر درست شد امدیم دو تا پست توپ بذاریم که شارژ نت تموم شد :s
درسته. ولی این تمام ماجرا نیست. دعا کن نت وصل شه میام بقیشو میگم.

مژگان پنج‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:25 ب.ظ

نظر یا نمیاد یا چیزی ننوشته میاد !!!!!!!!!!!!!
سلام بانو خوبین؟ تا حالا دوبار تو یه پست پیام نداده بودم ولی این یکی واجب بود
میشه برام دعا کنین تو یه آزمون استخدامی قبول شدم مونده گزینش ومصاحبه دعا کنین جور شه نگرانممممم

آره یکی خالی امد!!!
سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
انشاءالله به خیر و عافیت جور بشه و شغل خوبی باشه برات و راضی باشی همیشه: *

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:24 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

کلا ما تو کار کله سحریم:دی

عبادات و عزاداریهاتون قبول، ان شالله بهترین ها براتون رقم خورده باشه شاذه عزیزم

قدیما می گفتن سحرخیز باش تا کامروا باشی. حالا کار ما برعکس شده. تا سحر بیداریم و سحری و نماز بعد شیرجه تو تخت تا..... امیدوارم بعد از ماه مبارک ساعت خوابم به وضعیت طبیعی برگرده :پی

خیلی ممنونم عزیزم. به همچنین شما :*)

بلورین چهارشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:33 ب.ظ http://boloorin.blogsky.com/

خب این مدیریت وبت چش شده بود؟ معلوم شد بالاخره؟
شاذه جونم من و تو این شب آخری هم دعا کن...
ایشالا خدا همه رو حاجت روا کنه...

والا نمی دونم. اصلا گزینه های یادداشت جدید و بقیه ی امکاناتش نمیومد. سفید خالی! خیلی بد بود :(
دعاگویم
الهی آمین

حانیه چهارشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:35 ب.ظ

شاذه جون سلام
نماز روزه ها و عباداتتون قبول .
چند روز بود اینترنت قطع بود ... یعنی بود ولی به دلیل مصرف زیاد تحریم بود .
گوشی هم هر کار میکردم کامنتم رو ارسال نمیکرد .
اخی نکنه چون زندان بوده بابای سارا مخالفت کنه .
ولی خودمونیما پسره چه تیزه ... فهمیده سارامون عاشقش شده .

سلام عزیزم
به همچنین از شما قبول باشه

آخی... تو که همش مشغول کدبانوگری هستی! چه جوری مصرفت رفت بالا؟
آره نظرات لوس شده. به این راحتی ارسال نمی کنه :( بخش جوابدهیش خیلی خوب شده ولی بخش نظر گذاشتنش بد شده :((

پسره اصلا ریسک نمی کنه بیاد جلو!
آره ؛)

سهیلا سه‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:05 ق.ظ

سلام شاذه جون ... الان اومدم این قسمت و دیدم غافلکیر شدم ... دست شما و الهام بانو درد نکنه .... با اینهمه مشکلات باز هم همت میکنید و برامون مینویسین خیلیه ... خصوصا که یه قهرمان داستان سرما خورده و اون یکی هم تازه از زندون دراومده
انشاالله که اقا رضا خوبه و بجه ها سرحال ومعده محترم هم بی ازار و خلاصه کلام ایام به کام ....
از قول من هم یواشکی به سارا خانم بفرمایید لطفا که اقای دکتر بی دردسرتره ها

سلامت و موفق باشین همیشه

سلام عزیزم
خوش آمدی
خواهش می کنم
بله قهرمانای شکسته بسته :)))
سلامت باشید دوست من
آره والا! ؛)
به همچنین شما :*)

ارکیده صورتی دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:07 ب.ظ

سلام شاذه جون..خوبی؟ بهتر شدی انشالله؟
ببین انقدر دختره بی جنبه بازی درآورد و از خودش ضعف نشون داد تا پسره فهمید
واقعا زندان بوده؟! اوضاع یه خرده سخت شد!! کاش لاقل تحصیلات داشت میگفتیم پیک موتوری شغل موقتشه!
ای بابا...به هرحال تصمیم گیرنده نهایی سارائه!
پسر به این خوبی و خوش قدوبالایی آخه چرا زندان؟!
ممنون شاذه جون. خیلی متفاوت بود این قسمت و البته یه شوک بزرگ! سپاسگزارم
التماس دعا بانو

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی گلم؟
والا! دخترم دخترای قدیم :دی
آره! تحصیلات داره. رو نکرده ؛)
بله بله :دی
خب دیگه. اشتباه دوران جاهلیت با چاشنی بدشانسی!
خواهش می کنم گلم :****
محتاجیم به دعا

souraj دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:13 ب.ظ

سلام،خوبی شاذه جون، ببین چه دختر خوبی شدم امروز دوباره اومدم، الان برنامه نوشته ها چه روزاییه؟؟؟
راستش یهویی همه چی شلوغ شد، از یه طرف کارای اداره از طرف دیگه جاافتادنم توی زندگی دونفره، یه خورده زمان میبرد بتونم با این تغییر کنار بیام، خلاصه گرچه به پای شما نمیرسم اما خداروشکر درحد خودم شدم یه کدبانوووو که آقای همسر بهم افتخار میکنه، به همین مناسبت حالا که خیالم راحت شد دوباره برگشتم
دستت طلا واسه نوشته هات که انرژی میده
التماس دعا

سلام عزیزم
خوش اومدی :*)
آخی نازی :*) خوش باشین کنار هم.
زنده باشی
محتاجم به دعا

مژگان دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:51 ب.ظ

سلام بانو این ایامو تسلیت میگم و التماس دعا دارم
ممنون بابت ادامه اش که با این همه مشقت نوشتیش
به نظرت اگه با جگوار ازدواج کنه زیاد فانتزی نمیشه؟! میشه حداقل یه تحصیلاتی چیزی به جگوار اضافه کنی که یه کم قابل باور بشه
بازم ممنون که تو این شلوغی اطرافمون با قصه هات بهمون روحیه میدی بانو

سلام عزیز
متشکرم. محتاجم به دعا
خواهش می کنم گلم :*)
جگوار تحصیلات داره. با وجود این اگه الان یهویی همه چی گل و بلبل بشه فانتزی میشه. سعی می کنم آخر داستان باور پذیر و شاد باشه.
خواهش می کنم گلم :*)

souraj یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:13 ب.ظ

سلام شاذه جون، خوب هستین، ایشالا خودت و خانواده شاد و سرحال باشین،طاعات قبول، خیلی وقته نیومدم دلم یه ذره شده بود ، ایشالا اگه عمری باشه قراره ثابت بیام، آی حال داد اومدم دیدم یه عالمه نوشتی و من قراره یه جا بخونمشون، فعلا چشمهای وحشی رو خوندم، مثل همیشه عاااااااالی ، فدای دستای هنرمندت، التماس دعا، بوس بوس

سلام عزیزم: *)
خوبیم شکر خدا. ممنون. تو خوبی؟ قبول باشه
دل به دل راه داره. کجایی؟ خوش می گذره؟
خییییلی ممنون. زنده باشی. محتاجیم به دعا. بوووووس :*)

رها یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:27 ب.ظ http://www.3centaur.blogfa.com

سلام وقت زیاد ندارم مهمون داریم و منم الان با یه دست کامنت میذارم با یه دست یه بچه روگرفتم که نره سراغ کتابام و قربون صدقه یکی دیگه میرم که از بالای کمدم بیاد پایین خلاصه اوضاعیه ولی دلم نیومد نظر نذارم! خیلی خوب بود مرسی

سلام
وای مرسی وسط این همه آشوب بازم لطف کردی و نظر دادی. ممنونم

سپیده یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:53 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

سلااااام
خوبید؟؟
این ایام تسلیت میگم !!
خیلی هم خوب بود!
5 سال زندان بوده؟؟
آخی طفلی ! ولی همچین کیس خوبی نیست سارا چشماشو باز کنه دکتر یه بار دیگه ببینه
بهتره!!
تو این گرونی پیک موتوری درامدی نداره!
به فکر آینده اش باشه!!!

سلاااااام
خوبم. تو خوبی؟
منم تسلیت میگم
خیلی ممنون
آره. منم به سارا همینو میگم ولی سارا دوسش داره :)

رها یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:05 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

ممنون قشنگ بود ... خصوصا این قسمت که جگوار گفت انتخابتو کردی....
شاد باشی

خواهش می کنم گلم. قابل شما رو نداره: *

sokout یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:21 ب.ظ

وای مرسی
سلام
خوبی؟ معدت بهتره؟
بچه ها خوبن؟
ممنون عالی بود

خواهش می کنم: *
علیک سلام: ))
شکر خدا. روزه که نمی گیرم خوبم. بچه ها هم بحمدالله خوبن.
تو خوبی؟ همه چی روبراهه؟
خواهش می کنم: *

دختری بنام اُمید! یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:35 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام شاذه جونم
ممنون بسی کیف کردیم و حالمان جا آمد، بسی دلتنگ شما و داستان و سارا بودیم، ممنون
اینکه من صبح کله سحر نیومدم کامنت بزارم یه علت داره
سحر طاقت نیاوردم با موبایل خوندم و نشد کامنت بزارم

سلام عزیزم
خواهش می کنم خانم گل. دل به دل راه داره: *
منم کله سحر با موبایل دارم جواب میدم: دی

زینب شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:54 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سلام سلام !

من آمده ام ! :) وای ! وای ! من آمده ام ! :))

دوباره زده به کله م ! :))

خوبی شاذه جونی ؟ معده جان چطورن ؟ معده ی بنده به معده تون سلام می رسونن و البته یه نقشه های شومی تازگیا یاد گرفته می خواد به معده ت یاد بده که من با هوشیاری به موقع جلوشو گرفتم !

عاقا !! چقدر قشنگ شده...ولی من دلم به جگوار رضایت نمی ده !نه که نده ها...میده..منظورم اینه که تو خونشون جنگ می شه . نمی دنش به جگوار و همه چیز میریزه بهم ! :(
دل جفتشون می شکنه ! :(

عاقااااا ! :((

راستی ببخشین من دو قسمت بی نظر رفتم ! :( من خیلی بدم نه ؟ :((

راستی...التماس دعا .

سلام سلام
خوش آمدی
شکر خدا خوبم. معده جان هم شکر خدا. همچین دلش خنک شده روزه نمی گیرم تکیه زده بر تخت سلطنت و مشغول حکمروایی! حاکم مستبدی هم هست نامرددد!

آره منم همین فکر رو می کنم. ولی الهام بانو با پشتکار خاصی میگه بسپرش به من. حالا هی دارم چونه می زنم سر جدت خیلی فانتزی نشه ها! همچین باورپذیر در بیاد. اونم هی میگه باشه باشه چقدر سفارش می کنی!
تازه یه ذره هم لو نمیده چه غلطی میخواد بکنه بدجنس!
منم چند تا پستتو بینظر رفتم به اون در؛ )
محتاجیم به دعا

بهار خانم شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:47 ب.ظ

مدریت وبلاگ مشکل داره؟!
من هیچ مشکلی ندارم چرا مال شما این طوری می شه؟

وای چند روز بازش می کردم صفحه سفید! یه مصیبتی بود! نه نظرات، نه ویرایش نه پست جدید نه تنظیم قالب... فقط پیغامهای خصوصی رو میدیدم. نمیدونم چی شده بود!

گلی شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:31 ب.ظ

شکر خدا که با این اوصاف تونستین بنویسین.

دیگه همینه دیگه...وقفه که بیافته انسجام از بین میره...بله! (جاست کیدینگ!)

مرسی چسبید :*

متشکرم. التماس دعا

والا! بی شوخی: دی
نوش جان: *

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد