ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

در خاطرت می مانم (7)

سلام
چند روز نبودم. یعنی به قول گفتنی هستم ولی خستم! روزه هم این دو سه روز نگرفتم و دلم تنگه. معدم باز اعتراض کرده. حالا شنبه برم دکتر ببینم میشه با قرص قویتر راضیش کنم یا میگه کلاً نگیر مثل چند سال گذشته. ناشکری نمی کنم. درد سختی نیست. ولی این که روزه نگیرم و حال و هوای ماه رو نفهمم... حال بدیه...
هی... خدایا شکرت...

یه پست کوچولو داریم. سعی می کنم صبح بنویسم. قول نمیدم که اگه نشد بدقول نشم.


بعداً نوشت: بازم زود بهم رسیدن. برش داشتم ویرایش کنم تو این قسمت بهم نرسن یه کم داستان طولانیتر بشه.
سعی می کنم تا ظهر درستش کنم. خدا کنه رضا همکاری کنه. ببخشین دوستام
و این هم قسمت هفتم. ویرایش شده و طولانی شده و همچنان ادامه دارد


توی راه یک دسته گل خریدند و با راهنمایی نهال، بالاخره رسیدند.

دسته گل تمام راه دست مادر نهال بود. ولی درست قبل از این که وارد شوند، گوشیش زنگ زد. دسته گل را به نهال داد و مشغول جستجو به دنبال گوشی توی کیفش شد. در همان حین وارد شدند. نهال به دنبال پدر و مادرش رفت. ایمان به استقبالشان آمد. نهال نگاهی به دسته گل و نگاهی به ایمان انداخت. اول خجالت کشید ولی با دیدن برق شیطنت چشمهای ایمان، زیر لب پرسید: بدمش به تو؟ نه پررو میشی.

_: من پررو هستم. رد کن بیاد.

و دستش را برای گرفتن دسته گل جلو آورد. نهال با چشم به پدرش اشاره کرد و زمزمه کرد: جیغ می کشما!

ایمان خندید. دستش را عقب کشید و گفت: هرجا کم میاری از بقیه مایه میذاری. خیلی خب بفرما.

نهال رو گرداند و نفس عمیقی کشید. بوی گلها شامه اش را پر کرد. قلبش محکم می کوبید. دلش می خواست ایمان را به خاطر این عشق ناخوانده کتک بزند!

دسته گل را به مادرش داد تا به نرگس خانم بدهد. اینطوری بهتر بود. سوءتفاهمی هم پیش نمی آمد.

باهم وارد شدند. اسمعیل آقا توی هال روی نیمکتی دراز کشیده بود. به زحمت نیم خیز شد و تواضع کرد. بعد از تعارفات معموله همگی نشستند.

ایمان چای آورد. جلوی نهال که خم شد، پرسید: بردار ببین عروسی شدم یا نه؟

نهال لبش را گاز گرفت که نخندد. زیر لب غرید: صبر کن تنها گیرت بیارم. میزنمت.

_: جوجه منو تهدید می کنی؟

نهال با دستی که از زور خنده می لرزید، چای برداشت و گفت: یعنی فکر می کنی نمی تونم؟

_: اوه چرا!

ظرف شیرینی را که جلویش گرفت، نهال پرسید: شیرینیم پختی عروس خانم؟

_: نه دیگه فرصت نشد رفتم خریدم.

نهال لبخند پر شیطنتی زد و گفت: به زحمت افتادین.

ایمان غرید: نکن!

نهال با تعجب پرسید: چکار نکنم؟!

به شیرینی توی بشقاب نگاه کرد. ایمان برگشت و ظرف را روی میز گذاشت. قیافه اش سرد و جدی شده بود. نشست و سر به زیر انداخت. نهال با نگرانی نگاهش کرد. ولی ایمان نگاهش نمی کرد. بعد از چند دقیقه بالاخره سر برداشت و نگاههایشان تلاقی کرد. نهال اشاره کرد: چی شده؟

ایمان سری تکان داد و زمزمه کرد: هیچی.

دوباره رو گرداند. مهمانی برای نهال زهر شده بود. کلافه به ایمان نگاه کرد. اما ایمان به پدرش و پدر نهال که حرف می زدند چشم دوخته بود و تقریباً پشت به نهال نشست.

نهال با ناراحتی سر به زیر انداخت. احساس می کرد قلبش از جا کنده می شود. اگر همان موقع مهشید وارد نشده بود، نمی دانست دیگر چکار کند. ولی مهشید رسید و با کلی سروصدا ورودشان را خوشامد گفت و کنار نهال نشست.

با هیجان گفت: داشتیم خونه رو می چیدیم. باید بیای ببینی. فردا میای؟

+: صبح که سر کارم.

_: خب عصر. منم صبح نیستم.

+: باشه. اگه بتونم.

_: چیزی شده؟ ناراحتی؟

+: نه نه یه کم سرم درد می کنه.

_: آخی مسکن می خوای برات بیارم؟

+: نه خوردم. ممنون. خوب میشم.

مهشید لبهایش را بهم فشرد و به او خیره شد. به دنبال راه حل می گشت. نهال به زحمت لبخندی زد و گفت: چیزی نیست. خوبم.

پدر نهال برخاست و عزم رفتن کرد. دم در نهال بالاخره ایمان را تنها پیدا کرد و پرسید: چی شد آخه؟

ایمان پوزخندی زد و گفت: هیچی بابا.

+: آخه یهویی شدی مثل برج زهرمار.

ایمان به پدر نهال اشاره کرد و گفت: صدات می کنن. خداحافظ.

نهال لب برچید و گفت: خداحافظ.

ایمان سر به زیر انداخت و برگشت. نهال با ناراحتی توی ماشین نشست. صدای گوشیش را شنید. با بی حوصلگی آن را روشن کرد. با دیدن اسم ایمان با خوشحالی پیام را باز کرد. ایمان نوشته بود: وقتی مثل بچگیات می خندی یا قهر می کنی، تمام وجودم آتیش می گیره. کاشکی می تونستم خاطره ها رو زنده کنم. کاشکی می تونستم تو قلبم جات بدم.

نهال با بغض به گوشی خیره شد. بارها پیامش را خواند. نمی دانست چه جوابی بدهد. چه باید می گفت؟

وقتی رسیدند هنوز گرفته بود. به بهانه سردرد به اتاقش رفت و برای خوردن شام هم بیرون نیامد. دراز کشید و دوباره پیام را خواند. بالاخره چند سمایلی قلب و غمگین و لبخند برای ایمان فرستاد. به پهلو غلتید و غرق فکر خوابش برد.

عصر روز بعد برای دیدن خانه ی مهشید رفت. کلی برای خانه ی کوچک و قشنگش ذوق کرد. بیشتر وسایل هنوز باز نشده بود. کمکش کرد که جعبه ها را باز کند و وسایلش را بچیند. پرده ها هم باید نصب می شدند. ایمان برای زدن چوب پرده ها آمد. نمی دانست نهال پیش مهشید است.

نهال جلو رفت و با لبخند گفت: سلام.

ایمان نفس عمیقی کشید. لبخند زد و گفت: علیک سلام. خوبی؟

نهال لبش را گاز گرفت. سری به تأیید تکان داد. ایمان هم سری تکان داد و زمزمه کرد: خوبه.

از کنارش رد شد و به طرف پنجره رفت. میله پرده را از روی زمین برداشت و نگاهش کرد. نهال از پشت سرش گفت: ایمان...

_: هوم؟

+: می خواستم بگم...

مهشید با خوشی پرسید: چایی می خورین یا قهوه؟ می خوام چایسازمو افتتاح کنم.

نهال گفت: نه حیفه. بذار نو بمونه.

_: نه بابا حیف چیه؟ می خوام مصرفش کنم. ایمان چی می خوری؟

ایمان چهارپایه را جلوی پنجره کشید و گفت: فرقی نمی کنه.

مهشید با خوشی پرسید: نهال تو چی؟

نهال کلافه به ایمان نگاه کرد و گفت: چایی.

مهشید به آشپزخانه برگشت تا چای را آماده کند.

ایمان از بالای چهارپایه پرسید: چی می خواستی بگی؟

نهال نمی دانست بگوید یا نه. ایمان گفت: دریل رو بده.

نهال دریل را به طرفش گرفت. به دستهایشان چشم دوخت و گفت: می خواستم بگم منم برای همین ناراحت شدم. دیروز که فکر کردی دلخورم. چون... چون... وقتی گفتی نهال...

نتوانست ادامه بدهد. رو گرداند و از او دور شد. توی دستشویی چند مشت آب به صورتش پاشید. داغ شده بود و نفس نفس میزد. به تصویر توی آینه گفت: دیوونه!

بیرون که آمد ایمان روی چهارپایه سوت میزد. رول پلاکها را یکی یکی جا داد و مشغول پیچ کردن پایه های میله پرده شد.

با دیدن نهال تبسمی کرد و پرسید: خوبی؟

مهشید با نگرانی پرسید: چی شد یهو؟

نهال پوزخندی زد و گفت: هیچی. گرمه. داغ کردم.

مهشید نالید: آخه آره کولرمون... ایمان یه نگاهی بهش می کنی؟

_: مگه نگفت یارو خودش باید بیاد نصب کنه واسه گارانتیش و اینا؟

=: چرا ولی نیومد که!

_: بهرحال نمیشه من الان دستش بزنم. گارانتیش مشکل پیدا می کنه. حالا پرده ها نصب بشن خونه خنک تر میشه.

=: بیا پایین چایی بخور. سرد میشه.

نهال کنار دیوار روی زمین نشست و لیوان چایش را به دست گرفت. ایمان کنارش به لبه ی کابینت اپن آشپزخانه تکیه داد و لیوانش را برداشت. مهشید یک جعبه بیسکوییت جلوی نهال گرفت. نهال یکی برداشت. احساس ضعف می کرد.

ایمان بیسکوییتی برداشت و پرسید: می دونین الان چی می چسبه؟

نهال از کنار پایش روی زمین گفت: یه چایی تازه دم با بیسکوییت.

مهشید خندید و پرسید: اینو نگی چی بگی؟

ایمان گفت: بستنی. ببینم بستنی فروشی شاکر هنوز هست؟

مهشید پرسید: شاکر کیه؟

نهال گفت: بستنی فروشی سر خیابون. هست. صاحبش عوض شده. شده بستنی ژله ای ایتالیایی.

مهشید پرسید: کدوم خیابون؟

ایمان گفت: خیابونی که قبلاً توش بودیم. بچگیامون. بستنی فروشی ای که بعضی بعدازظهرا که اتفاقا پول داشتیم با نهال جیم می زدیم و می رفتیم دور از چشم بچه ها و بزرگترا بسته به مقدار پولمون یا یه بستنی یا دو تا می زدیم تو رگ و برمی گشتیم. وقتی بستنی شریکی بود کلی سر اندازه ی لقمه ها چونه می زدیم تا بستنی شل میشد و بعد هول هولکی می خوردیمش که حروم نشه.

مهشید خندید و گفت: چه بامزه!

نهال گفت: به اندازه ی ده تا بستنی از ایمان طلبکارم. هی حق منو می خورد. با یه لقمه اش نصف بستنی می رفت پایین.

ایمان گفت: حرفی نیست. کارم که تموم شد بیا بریم حقتو بهت بدم. به شرط این که ده تاشو یه جا بخوری.

+: نه دیگه همونجور که قسطی خوردی همون جوریم باید پس بدی.

_: من دارم بهت لطف می کنم میخوام یه جا قرضمو ادا کنم. قدر نمی دونی.

مهشید از بس خندیده بود سرخ شده بود. ایمان خندید و گفت: اینو! کبود شد. بابا یه قلپ چایی بخور خفه نشی.

نظرات 28 + ارسال نظر
پرنیان سه‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:02 ق.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

شاذه جونم مرسییییییییییییی

خواهش می کنم: )

سهیلا دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:16 ب.ظ

انشاالله به امید خدا... همیشه سلامت و سایه سرشون باشین...

زنده باشی. انشاءالله بچه هاتون سالم و موفق باشن همیشه

سهیلا دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:48 ق.ظ

اره واقعا . یکی نیست بگه ایران به اون خوبی و زیبایی رو چرا گذاشتی اومدی این ور دنیا . خوب ما یه پسر و یه دختر داریم که طبیعتا بخاطر اونها این سختی رو تحمل کردیم . حالا هم خدا رو شکر میکنم که بچه ها راضین و البته موفق. خودم هم به شوهرم میگم خیالم از بابتشون راحت بشه یه روز بالاخره برمیگردم. تا خدا چی بخواد.

بله آدم به خاطر بچه ها همه کار می کنه. درک می کنم
من که اینقدر به همه چی وابسته ام که نه دلم می خواد حتی از شهرم برم و نه بچه هام ازم دور بشن. امیدوارم همینجا به خیر و خوشی زندگی کنن.

sokout یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:00 ب.ظ

سلام شاذه جون
خوبی؟ بهتری؟
دکتر رفتی؟

سلام عزیزم
ممنونم. تا روزه نگیرم شکر خدا مشکلی نیست.
دیروز نشد. امروز اگه خدا بخواد میرم.

سهیلا یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:18 ق.ظ

خدا بد نده شاذه جون ... انشاالله بزودی بهبودی کامل حاصل بشه ... میدونم خیلی سخته که نوی حال و هوای ماه مبارک اینطوری محروم شد ولی خوب سلامتیتون در درجه اول اهمیته ....خصوصا با وجود موهبتی مثل اقا رضا ...

خوبه مادر ایمان متوجه ی مکالمات خصوصی این دو تا نشد ویا شد و بروی خودش نیاورد ... خوب ظاهرا هر دوتا شون میخوان اوضاع رو توی حالت فعلی حفظ کنن با مرور خاطرات قدیمی ... بدم نیست فعلا تا شرایط ایمان بهتر بشه ....

جالبه ما زمستون میریم زیر ٤٠ و حالا تو تابستون بالای ٤٠ .. اصلا مثل اینکه این عدد محبوب اینجاییهاست ... البته امروز بعد از یه طوفان کوجولو رفتیم روی ٢٦ درجه

همیشه خوب وسلامت باشید انشاالله ....

سلامت باشی. متشکرم. بله. متشکرم :*)

بله. فعلا همینطوری ادامه میدیم

وای خدا چقدر سخت! وطن به این خوش آب و هوایی! برای چی رفتین؟

به همچنین شما :*)

دختری بنام اُمید! یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:57 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

چقدر دلم برای بیسکوئیت خور تنگ شد
نگران روزه ماها نباش، من که اصلا هوس نمیکنم، تازه بعضی وقتا میرم تو سایت های آشپزی ببینم چیا دارن :))
منم با سکوت موافقم، همینجوری که ایمان تو خیابون داره راه میره، چند نفر بریزن سرش و کتکش بزنن ما دلمون خنک بشه ، فقط بگو یه جوری بزننش که صورتش خطی چیزی نیفته شب عروسی زشت میشه

آره. منم وقتی نوشتی یهو دلم پر کشید :)
آره. وصف العیش نصف العیش :))
باشه :))))

نیلوفر یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:08 ق.ظ http://njm1987.blogfa.com

هوووووووررررررا...بالاخره درست شد...اگه بهت بگم مشکل از کجا بود خندت میگیره...من تو گوشیم یه عالمه برنامه تبدیل pdf داشتم ولی کار نمیکردن.تازه الان فهمیدم که مشکل از برنامه ها نبوده.مشکل از browserای بود که باهاش دانلود میکردم که فایلو کامل دانلود نمیکرده.اونو عوض کردم الان با adobe reader باز میشه.فکرکننننننننننن !

گوووود!
اپرا و دلفین برای گوشی از همه روونترن.
:)) انشاءالله همه ی مشکلات به همین سادگی حل بشن...

خاله سوسکه یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:38 ق.ظ

سلام
اره خیلی بهتر شد
چی چیه یهو هولو بپر تو گلو
زیادی خوش به حال ایمان می شه
تازه نهال هم سرخورده می شه از پس زدنای ایمان
اهسته و پیوسته خیلی بهتره
دوستت دارم
التماس دعا
خدافظ

سلام
ممنون
والا! :دی
منم دوستت دارم :*)
محتاجیم به دعا
خدافظ

ارکیده صورتی یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:29 ق.ظ

اوه ممنون از ویرایش خانومی
خیلی عالی شده عزیزم...
خوبه میخوای یه ذره سختیشون بدی
بازم تشکر شاذه جونم

خواهش می کنم گلم :*)
آره :دی
خواهش می کنم عزیزم :*)

نیلوفر یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:38 ق.ظ http://njm1987.blogfa.com

به جرات میتونم بگم تو دنیا هیچی بدتر از این نیست که عاشق بشی اما نتونی بگی!البته ایمان بیچاره هم حق داره ها تو این زمونه با جیب خالی بهت آدامسم نمیدن چه برسه به زن!

آره خیلی بده...
واقعاً :(

هدی شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:34 ب.ظ

الان که کامنتارو خوندم حس اینایی رو دارم که یه قسمت سریال رو از دست دادن آخه من فقط ویرایش شده رو خوندم
ایشالا زودتر معدتونم خوب بشه حال شما که افسوس روزتون رو میخورین منو یاد اون حکایت مولانا انداخت که شیطان خلیفه رو برای نماز صبح بیدار کرد که قضا نشه وقتی خلیفه تعجب کرد گفت اون حالی که بعد از قضا شدن نمازت پیدا میکردی و تاسفی شامل چنان لطفی از جانب حق تعالی بود که من ترجیح دادم خودم بیدارت کنم (با عرض معذرت از حضرت مولانا به خاطر تفاوت نثربی نظمم تا نظم متعالی ایشون) برای ما هم دعا کنید

اصلاً نگران نباش :)) چیزی از دست ندادی. ماجرا این بود که تو همین مهمونی یهویی بابای ایمان از نهال خواستگاری می کنه و بابای نهالم قبول می کنه و مامانا هم هیچی نمی گن و تمام. خیلی یهویی شد عوضش کردم یواشتر پیش بریم :)

چه حکایت جالبی! نشنیده بودم. ممنونم از روایتت :*)
محتاجم به دعا

سیب شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:42 ب.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

خوندمش دوباره
این بارم قشنگ بود مخصوصا اعتراف ایمان

---
نه این مشکلاتو نداشتم ولی یه زمانی رفلاکس معده داشتم که از خواب می پریدم
سنجد خوبه براش
بازم اگه شک دارین و می ترسین نخورین ولی میدونم یکی از آشناها مشکل معده داشت و سالها درگیرش بود اما با خوردن سنجد معدش روبراه شد
یکی دو تا قاشق چایخوری بخورین
هر وقت احساس کردین داره میره اذیت کنه، هر وقت خواستین بخورین فقط خیلی زیاده روی نکنین

ممنونم
مرسی :)


خوب باشی همیشه. الان پسرک رو می فرستم سر کوچه از عطاری بگیره. امتحان می کنم. ممنونم :*)


ده دقیقه بعد: خوردم :)

بهار خانم شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:52 ب.ظ

حالا خوب شد شاذه بانو قبل ویرایش خیلی وحشناک بود اصلا حس کردم چند تا پست جا گذاشتم و نخوندم!

خیلی ممنون
آره. دوستمم باهم صحبت کردیم همینو گفت!

رها شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:10 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

چه کار خوبی کردی که تغییرش دادی گلم !!! دیشبی خیلی انتحاری بود... و این یه چیز دیگه ست. خیلی از شیطنت ایمان خوشم اومد و از غرورش ... خدایا به دادم برس داره از همه خوشم میاد
تا یادم نرفته بگم نمی دونم چرا همه اش استرس داشتم یه وقت مهشیدو برق نگیره ... خدا بگم چیکارت نکنه که همه اش باید منتظر غافلگیری باشیم البته نگرانی من بیشتر از جانب حوادث عیر مترقبه بود...:ی

مرسی عزیزم
آره همینجور یهووویی :دی
چشم آقای دکتر روشن :))))
برق؟ :)) واسه به برق زدن چایساز؟ البته خونه های نو اغلب تا آدم برق کشی شون آشنا بشه مشکل دارن و گاهی فاز و نولها اشتباهه و از این صحبتا...
سلامت باشی :))

پانیک شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:42 ب.ظ http://sokoutesaye.blogsky.com

سلامممممم شاذه جونم خوبی؟؟؟؟
آقا رضا خوبه؟؟؟؟؟
خودت خوبی؟؟؟؟
تو دینمون میگخ "لا ضرر و لا ضرار فی الاسلام"تو برو دکتر بهش بگو اگه بهت واجب نیست نگیر روزه رو!
خدا هم اینجور خوشش نمیاد تو اذیت شی خواهری!!!!
خوب اینم از نهال!!!
منم بیسکوییت میخوام!
الان دم افطاره دارم برات نظر میزارم!!!!!
منم این خصوصیت دستانات رو دوست دارم که happy the end میشن!
میدونی چرا؟؟؟؟؟
چون معمولا وقتی داستان میخونم خودمو میزارم جای شخصیت داستان !
بعد امان از اون روزی که به خواسته ام نرسممممممم
تشکر از لطفت!
که با این همه گرفتاری میای و ما رو تغذیه میکنییی
جای من لوپ آقا رضا رو بکش بهش بگو اذیتت کنه با من طرفه ها! نفسسسسس کششش.....
ان شا الله خودت وخانوادت همیشه سلامت و موفق باشین....

سلاممممم عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
اونم خوبه شکر خدا. ممنون
بله. دیروز نشد برم. اگه بتونم امروز میرم.

آخی ببخشید از خوراکی نوشته بودم.
بله. منم معمولا با شخصیتها همراه میشم و دوست دارم خوشبخت بشن.
خواهش می کنم
آقارضا زور داره ایییین هوا! یه وجب قد یه اشکی می ریزه که جیگر مادرشو ریش می کنه و دیگه نمیشه حریفش شد :پی
به همچنین تو و خانوادت. ممنون

sokout شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:59 ب.ظ

وای مرسی
ایمان کتک لازمه
زحمتشو بکش لطفا

خواهش می کنم
از چه نظر؟
چشم می زنمش: ))

حانیه شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:43 ب.ظ

شاذه جونم سلام
نهال رو نفرستادی پیش من ...
ماه رمضونیه چقدر اسم چای بیسکوییت و بستنی اوردی ... گرسنه و تشنه ام شدید ...
ان شا الله شمام زود تر خوب بشی

سلام عزیزم
می فرستم می فرستم: )
شرمنده. خودم روزه ندارم دقت نکردم :">
سلامت باشی گلم: ٭

گلی شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:36 ب.ظ

مرسی از شما و الهام و رضا کوچولو و همه ی دست اندر کاران.
مزه داد

خواهش میکنم گلم. نوش جان: ٭

دختری بنام اُمید! شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:51 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

اووووووووووووووومدمممممممممممممممم
خداروشکر رئیس کار داشت جلسه رو زودتر تموم کرد
این قسمت به اندازه چای و بیسکوئیت اونا بهم چسبید، به نظرت الان روزه ام باطل شد
ممنون شاذه جونم
ممنون گل پسر
منتظریم ببینیم نهال چه حرکتی میاد این دفعه

خوشششش اومدی: ٭
خدا رو شکر: ))
نوش جان بیسکوییت خور عزیز؛ )
شرمنده دهن روزه هی از خوراکی نوشتم :"> خودم روزه نیستم دقت نکردم
خواهش می کنم گلم: :٭
بله بله: دی

دختری بنام اُمید! شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:03 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

خب شکر خدا که برش داشتی برای ویرایش
منتظرم
خاله جون با مامان همکاری کن

بلههه... هدیه ی صبح شنبه ی شما با کمی تاخیر ظهر شنبه رسید ؛) حالا خدا کنه فرصت کنی دوباره چک کنی
آفرین پسر :))
:*)

ریحانه شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:58 ق.ظ

سلام
من پست ها را می خوندم ولی شرمنده سرعت اینترنت کم بود و زود باید قطع می کردم نمی شد نظر بد مثل همیشه عالی

سلام
خواهش می کنم عزیزم
لطف داری

khatoon khabha شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:45 ق.ظ

شاذه عزیزم خدا نکنه که دلتنگ باشی.روزه نگرفتن سخته اما به فکر نی نی کوچولو باش با معده دردت دیگه بدتر خدا راضی نیس اذیت کنی ماه رمضون همیشه صفا داره و خدا ثواب مینویسه برامون مال تو دو برابره چون میخوای روزه بگیری ولی نمیشه اجرش زیاده.
خدایی داری زود تمومش میکنی دوباره یهویی شد چه خواستگاری !
خوشحال باش تا ما هم خوشحال باشیم

سلامت باشی. بله... ممنون
آره. ویرایش کردم که تموم نشه

sokout شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:00 ق.ظ

سلام
آخ جون پست
ایشالا که زودی خوب بشی
حس و حالتو درک میکنم
سخت نگیر سلا متیت مهم تره

سلام
مرسی :) عوض شد. حالا دوباره بخون :))
ممنون. آره. سلامت باشی :*)

ارکیده صورتی شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:56 ق.ظ

درود بر شاذه بانو
یه دنیا ممنون عزیزم از توضیحات کاملت تو پست قبل
چه زود داری اینارو سروسامون میدی دوباره خانوم! بذار یه ذره سختی و هجران بکشن تا قدر عافیت بدونن!
ولی واقعا دوست دارم که شخصیتای داستانات راحت به هم میرسن... خیلی خوبه!
انشالله که هرچه زودتر سلامتیتو کامل به دست بیاری... منم مشکل معده دارم البته خانوادگیه مشکلمون!
سپاس ویژه عزیزم

سلام عزیزم :*)
خواهش می کنم گلم :*)
آره. ویرایش کردم یه کم سختی بکشن ؛))
منم از داستان بدبختی بدم میاد
سلامت باشی. ما هم همینطور :(
خواهش می کنم گلم :*)

بهار خانم شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:24 ق.ظ

کار به کجا کشیده!

امیدوارم معدتون خوب بشه شاذه بانو ... بهش فشار نیارین این معده های امرزوی یکم لوس شدن زودی قهر می کنن آدم و می چزونن

فکر کن! بس عجیب بود ویرایش شد

سلامت باشی. آره واقعا! :(

رها شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:42 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

چه غافلگیرانه!!! این دفعه دیگه علاوه بر عروس مادر ها هم غافلگیر شدن
به امید سلامتی کاملت عزیزم...شاد باشی

آره! از بس غافلگیرانه بود دوباره نوشتمش :))
سلامت باشی گلم :*)

رها شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:31 ق.ظ http://www.3centaur.blogfa.com

سلام عالیییییییی
گفتم قبل از توهم نظر بذارم:))))

سلام
ممنون
:))) خوب باشی :*)

سیب شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:17 ق.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

آخییی
نازییی

میگما داشتم با خودم فکر می کردم کاش داستهانهای شما هم مثل سریالهای جدید که یه تیکه از قسمت بعدم میزارن و مینویسن "در آینده خواهید دید..." رو داشت، خیلی باحال میشد نه؟ :)) =))

ما منتظر ما بقیش هستیم
هیچ جا نمیریم همینجا هستیم
------
راستی شاذه جون
نمیدونم قبلن گفتم یا نه، ولی
پودر سنجد رو امتحان کنین، یا خودش، واسه معده و ناراحتیهای گوارشی خیلی خوبه، مثل آبی که رو آتیش میریزن، خودمم امتحان کردم، چون معده منم ضعیفه جواب داده خیلی، شمام اگه خواستین امتحانش کنین
شاید اثر کرد :)

مرسییی

:)) اونا می دونن قسمت بعدی چی میشه. من نمی دونم :))

خیلی ممنونم. ویرایش شد. دوباره بخون :))
___

نه نگفته بودی. نشنیده بود. چه جوری می خوری؟ من اسید معدم خیلی زیاده و اثنی عشرم خراش داره. مشکل تو هم شبیه به اینه؟

ممنونم :*)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد