ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

چشمهای وحشی (7)

سلام
و میریم که داشته باشیم ادامه ی جاگوار را

فرشته می پرسد: دکتر چکار داشت؟

ای بابا! حالا جواب این را چه بدهم؟ کمی به در و دیوار نگاه می کنم و می گویم: هیچی کار مهمی نبود.

بهتر بود می گفتم اگر قرار بود علنی باشه که جلوی تو می پرسید! ولی دعوا که نداریم. نگفتم. او هم قصد خاصی نداشت که پرسید. حوصله اش سر رفته است. الان هم دارد خمیازه می کشد. کنارش پشت پیشخوان می نشینم.

می پرسد: دیوونه ای اینجا نشستی؟ من اگه شیفتم نبود الان میرفتم دنبال عشق و حال.

می گویم: عشق ندارم...

مکثی می کنم و اضافه می کنم: حالم ندارم.

یکی پس کله ام می زند و می گوید: منم که همینو گفتم. گفتم میرفتم دنبالش. نگفتم که دارم.

پوزخندی می زنم و می گویم: پس منم برم دنبالش. شاید پیدا کردم. کاری نداری؟

_: عشقت که به دردم نمی خوره. ولی اگه حال پیدا کردی قسمتش کن.

می خندم و می گویم: چشم.

از پشت استیشن بیرون می آیم. دارم مقنعه ام را درست می کنم و به عشق و حال فرشته فکر می کنم. دستم را که پایین می آورم، قلبم یهو می افتد کف پایم! یک جفت چشم پلنگی دوستانه نگاهم می کنند. پلنگ و دوستی؟! خدا رحم کند! البته پلنگ دوز و کلک تو کارش نیست. این خصلتش عالیست. حالا که دقت می کنم نگاهش دوستانه نیست. فقط آشناست.

می گوید: سلام. دکتر سعیدی هستن؟

نفسی می کشم و جدی می گویم: سلام. بله هستن. تو مطبشونن.

در دل خودم را به خاطر خونسردی و اعتماد بنفسم تشویق می کنم.

_: نبودن. منشیشونم نبود.

فرشته از پشت سرم می گوید: بودن که! ها سارا؟ تو که الان تو مطب بودی. چیزی نگفت؟

پوزخندی می زنم. دست از سر صحبت خصوصی ما برنمی دارد! خدا قسمتت کند الهی!

رو به جگوار می کنم. تازه یک جعبه دستش می بینم.

نگاهم را پی می گیرد و می گوید: گفته بودن یه جعبه سرُم بگیرم.

صدایی توی سرم می گوید: خاک تو سرت که پیک موتوری رو به دکتر مملکت ترجیح دادی.

اخم می کنم و سعی می کنم صدای سرم را خاموش کنم. بهش تشر می زنم من کسی رو به دکتر سعیدی ترجیح ندادم. فقط دیدم دلم نمی خواد باهاش ازدواج کنم. همین.

دست جلو می برم که جعبه را از دستش بگیرم. می گوید: نه سنگینه. بگین کجا بذارم.

فرشته راهنماییش می کند. حساب می کند و رسید می گیرد.

رو به فرشته می گویم: پس منم برم تا بعدازظهر.

چشمکی می زند و می گوید: موفق باشی.

یعنی چی؟ یعنی فهمیده به جگوار نظر دارم؟ من به جگوار نظر دارم؟! چرا تهمت می زنی وجدان بی وجدان؟! یکی از همین روزها سر به نیستت می کنم.

موتورش را جلوی نگهبانی گذاشته است. یک بسته هم روی موتور است.

لبخند می زنم. یاد فیلم "خدا در این نزدیکیست" می افتم. اسمش همین بود یا چیزی شبیه به این. پسره هرروز یک جعبه میوه با کش پشت سرش می بست تا خانم معلم ده را با موتور به مدرسه برساند.

حالا جگوار جعبه را با کش به موتور بسته است. می گوید: بسته ی شماست. از تیپاکس گرفتم. داشتم می بردم خونه.

دستی برای نگهبان تکان می دهد و سوار می شود. نمی گوید سوار شوم. نمی خواهم سوار شوم. می ترسم بیفتم. ولی بدم نمی آید موتورسواری را تجربه کنم. خودم بنشینم و توی جاده بروم و باد توی صورتم بخورد. البته نه با موتور به این بزرگی! این یکی به درد همان جاگوار می خورد.

می نشیند. استارت می زند. وسوسه می شوم سوار شوم. همانطور ایستاده ام. بالاخره می فهمد. با تردید می پرسد: می خواین برسونمتون؟

دستپاچه می گویم: نه نه از موتور می ترسم.

می خندد و می گوید: مواظبم.

وایییی چقدر وقتی می خندد دوست داشتنی می شود! خدای من قلبم! یکی منو بگیره!

سر به زیر می اندازم و مثل یک دختر خوب می گویم: بفرمایید.

خودم هم راه میفتم. به ایستگاه اتوبوس که می رسم می نشینم و او را که در میان ماشینها دور می شود نگاه می کنم. دردی دارم. شاید دلم. درست نمی دانم کجاست. از قلبم شروع می شود و تا فک پایینم بالا می آید.

اتوبوس می رسد. به طرف خانه مان نیست. سوار می شوم. چند ایستگاه بالاتر جلوی یک مرکز خرید پیاده می شوم. ناگهان یادم می آید که باید پول تیپاکس و کرایه ی جگوار را حساب می کردم. بسته را می گرفتم. حواسم کجا بود؟ گفت دارد می برد خانه، من هم تایید کردم!

وارد اولین مغازه می شوم. مرد جوان فروشنده با لبخند می گوید: بفرمایید.

نگاهش نمی کنم. می گویم: ممنون.

می پرسد: چی لازم دارین؟

می گویم: یه بلوز می خوام.

جلو می آید. بلوزهای روی رگال را نشانم می دهد. زبان می ریزد و بازارگرمی می کند. ولی گوش نمی دهم. حواسم پرت است. بالاخره هم می گویم ببخشید و بیرون می آیم.

کمی می چرخم. همه جا را نگاه می کنم و هیچ چیز را نمی بینم. طبقه ی سوم سوت و کور است. یک مغازه ی تزئینات عقد و یک تابلو فروشی دارد. احتیاجی به هیچکدام ندارم. می خواهم برگردم که چشمم به یک تابلو میفتد. یک پلنگ سیاه با چشمهای جذاب. به دلیلی که حاضر به اعترافش نیستم تابلو را می خرم و از پله ها پایین می آیم. تاکسی خطی می گیرم و به خانه برمی گردم.

موتور توی گاراژ است و جعبه رویش نیست. از پله ها بالا می روم. کلید می اندازم و در را باز می کنم. بلند سلام می کنم. مامان توی آشپزخانه سبزی پاک می کند. جواب سلامم را می دهد. به چهارچوب تکیه می دهم و احوالش را می پرسم. سرزنشگرانه می گوید: از دیشب بهترم. رفتم بازار روز هوا عوض کردم.

لبخند می زنم. مامان عاشق بازار روز است. می پرسم: این آقای همسایه بسته ی منو نیاورد؟

با تعجب می پرسد: بسته؟ نه نیاورد. شایدم آورده من نبودم. چی بوده؟

+: یه آباژور. اینترنتی سفارش دادم. تو تیپاکس مونده بود.

_: آباژور می خوای چکار؟

+: خوشگل بود. خیلی گرونم نبود.

_: کلی پول تیپاکس دادی لابد. حالام که باید پول این یارو رو بدی.

+: یارو کیه مامان؟ همسایه است! میرم ببینم خونه نیست؟ بقیه سبزیا رو بذارین میام پاک می کنم.

مامان لب برمی چیند. همچنان به خاطر دیشب دلخور است. از در بیرون می روم. در همسایه را می زنم. در را باز می کند. لبخند نامحسوسی می زند و می گوید: سلام.

با لحن عذرخواهانه تقریباً ناله می کنم: سلام. ببخشین من اینقدر گیجم. باید بسته رو تحویل می گرفتم. پولتونو می دادم. اصلاً حواسم نبود.

می خندد. می گوید: مهم نیست. تابلو رو بذارین خونه بیاین تحویلش بگیرین.

با تعجب نگاهی به تابلو که یادم رفته زمین بگذارم می اندازم. عکس نسبتاً بزرگیست. مثلاً چهل در شصت سانتیمتر و آن پلنگ سیاه با چشمهای درخشانش دارد نگاهم می کند. بلافاصله شرمنده می شوم. خجالت زده سر برمی دارم و به جاگوار نگاه می کنم. طوری که انگار واقعاً عکس خودش را آن هم در قطع به این بزرگی دستم گرفته ام!

لبخندی دلجویانه می زند و می گوید: تابلوی قشنگیه.

این چرا امروز اینطوری رفتار می کند؟ چرا می خندد؟ چرا اذیتم می کند؟ کم مانده اشکهایم جاری شوند. با ناراحتی رو برمی گردانم و با شانه های فرو افتاده به خانه می روم. تابلو را کنار دیوار راهرو روی زمین می گذارم. کیفم را هم می گذارم. فقط کیف پولم را برمی دارم و با قدمهایی مقطع برمی گردم.

با شگفتی می پرسد: از چی اینقدر ناراحت شدین؟

گرفته و پکر می گویم: از این که اینقدر خنگم.

_: نه بابا این چه حرفیه؟

و جعبه را به طرفم می گیرد. به جعبه نگاه می کنم اما تحویل نمی گیرم. می پرسم: چقدر شد؟

_: شما تحویل بگیرین، حساب می کنیم.

جعبه را می گیرم. می پرسم: چقدر شد؟

_: قابل شما رو نداره.

کلافه می گویم: خواهش می کنم.

با آن چشمهای خطرناکش نگاهم می کند. مثل یک پلنگ که شکارش را بپاید. لب برمی چینم. نگاهم به زیر می افتد. طاقت نگاه کردن توی چشمهایش را ندارم. آنهم وقتی که اینطوری باریکشان کرده و دارد فکر می کند. راستی به چی فکر می کند؟ خب قیمت را بگو برویم.

قیمت را می گوید. لحنش جدی و سرد است. مثل حرف زدن تمام این چند وقت به استثنای امروزش.

پول را می دهم. تشکر می کنم و برمی گردم. همانجا می ایستد. در خانه را می بندم. آباژور و تابلو و کیف را کنار اتاقم می گذارم. تابلو را پشت و رو می گذارم. حوصله ی سروصدای وجدانم را ندارم. لباس عوض می کنم و بیرون می روم.

توی ظرفشویی دستهایم را می شویم. مامان بیشتر سبزیها را پاک کرده است. بقیه را کمکش می کنم و کاسه را زیر شیر آب می گیرم. میوه ها را می شویم و نهار را روبراه می کنم. مامان خسته است. می رود استراحت کند.

نهارم را تنهایی می خورم. دیر شده است. با عجله حاضر می شوم و تا سر کوچه می دوم. وقتی نفس نفس زنان می رسم، فرشته هنوز آنجاست. دارد می رود. با لبخند می پرسد: پیداش کردی؟

پوزخندی می زنم و می گویم: آره چه جورم! تو آشپزخونه بین سبزیهای مامان و کلی کار دیگه. نزدیک بود دیر برسم.

می خندد و می گوید: شانس که نداریم. برم دیگه. خداحافظ.

سری تکان می دهم. می روم روپوشم را عوض می کنم. پشت پیشخوان می نشینم و به دستم تکیه می دهم. چند نفری می آیند و می روند. خیلی شلوغ نیست. عصر می شود. دکتر سعیدی هم می آید. جواب سلامم را سر سنگین می دهد. نگاهم نمی کند. خنده ام را فرو می خورم. انگار چه تحفه ای هم هستم که از رد کردنش اینقدر ناراحت شده است.

رو می گردانم. نگاهم به در ورودی است که جواب مراجعین را به موقع بدهم. چقدر دلم برای جاگوار تنگ شده است! چی میشد الان از این در بیاید تو؟

وجدان حاضر به خدمتم مشغول توپ و تشر می شود. از جا برمی خیزم. به آبدارخانه می روم و خطاب به وجدانم در دل می گویم: حالا از دعای گربه سیاه بارون نمیاد که تو اینقدر نگرانی.

لیوان چای پر می شود. بغض می کنم و فکر می کنم: ولی کاش گربه سیاهه می آمد!

قدم کشان برمی گردم. مهسا می گوید: سارا کجایی؟ یه نفر سراغتو می گیره.

سر برمی دارم و بی حوصله می پرسم: سراغ من؟ کی؟ دکتر سعیدی؟

با عجله می گوید: نه بابا یه غریبه اس. پاش داره خونریزی می کنه. میگه خانم صباحی بیاد.

نگران می شوم. لیوان را دستش می دهم و به طرف در ورودی می دوم. نزدیک در صدای آشنایی می گوید: خانم صباحی.

اول به پایش نگاه می کنم. شلوارش خونی است. سرم را با نگرانی بالا می آورم. می گوید: سلام.

به سرعت می گویم: علیک سلام. چی شده؟

_: یه چیزی کنار موتور شکسته بهش گیر کرد. گمونم بخیه می خواد.

+: می تونین راه برین؟

می خندد. می گوید: تا اینجا رو که با پای خودم امدم.

اتاق عملهای سر پایی را نشانش می دهم. لنگ لنگان همراهم می آید. از این صحنه ها زیاد دیده ام. ولی هر قدم که برمی دارد دلم هزار تکه می شود. بالاخره می گویم: دراز بکشین. میگم یکی از بچه ها بیاد بخیه اش کنه.

لب تخت می نشیند و می پرسد: خودتون نمی تونین؟

سر به زیر می اندازم و بالاخره اعتراف می کنم: دلم نمیاد.

مهسا را پیدا می کنم. لیوان چایم را تا نصفه نوشیده است. لیوان را می گیرم و می گویم: برو پاشو بخیه کن.

با تعجب می پرسد: خب چرا خودت نکردی؟

با اخم می گویم: آشنامه. دلم نمیاد.

ابرویی بالا می اندازد و با شیطنت می گوید: نگفته بودی از این آشناهای خلاف داری!

+: خلاف خودتی!

می خندد و می گوید: خیلی خب خلاف نیست. ولی ظاهراً عادت داره خودشو زخم و زیلی کنه.

+: میری یا نه؟ داره ازش خون میره.

_: وای مامانم اینا! کسی از این چند قطره خونریزی نمرده. مخصوصاً وقتی مثل این بابا هرکول باشه.

با عصبانیت می گویم: اصلاً خودم میرم.

پوزخندی می زند و می گوید: من که از اول گفتم خودت برو.

به اتاق برمی گردم. می پرسد: چی شد؟

پاچه اش را بالا زده. ساق پایش خونی است. احساس تهوع می کنم. جواب نمی دهم. با فک منقبض مشغول می شوم. زخم را می شویم. چهره درهم می کشم. چهره درهم می کشد. درد دارد. وقتی کارم تمام می شود، همانقدر که او درد کشیده، ضعف دارم. سرم گیج می رود. فرو می ریزم. روی زمین می نشینم.

می نشیند. با صدای گرفته ای می پرسد: حالتون خوبه؟ خانم صباحی!

به زحمت می گویم: خوبم. الان خوب میشم.

صدای شیرین را از دم در می شنوم: سارا تو اینجایی؟

جگوار می گوید: خانم بیاین ببینین حالش خوب نیست.

شیرین وارد می شود و با تعجب می پرسد: سارا چی شده؟

زیر بغلم را می گیرد و روی صندلی می نشینم. نگاهی به جگوار می اندازد و می پرسد: شما رو بازم اینجا دیدم؟

_: بله چند بار اومدم.

=: دفعه ی پیشم که اومدین سارا غش کرد.

جا می خورم. با عصبانیت می نالم: چرا مزخرف میگی؟

=: آخه از زمان دانشجویی تا حالا همین دو دفعه دیدم غش کنی. این آقا هم...

سر برمی دارم و می پرسم: شیرین دهنتو می بندی یا ببندمش؟

جگوار سر به زیر می اندازد و می گوید: بهرحال اگه تقصیر منه من معذرت می خوام.

نگاهش می کنم و می گویم: نه بابا یه چیزی میگه. من صد بار شما رو دیدم. چه ربطی داره؟

شیرین با تعجب ابرویی بالا می اندازد و می پرسد: آشنایین؟

به سختی برمی خیزم و می گویم: بله. آمپول کزاز داریم یا نه؟

برمی گردم و از جگوار می پرسم: تو ده سال گذشته واکسن کزاز زدین؟

او هم برمی خیزد و می گوید: پنج سال پیش زدم.

شیرین که کمی شرمنده شده است، می گوید: معذرت می خوام.

هیچکدام جوابی نمی دهیم. دارم به رد زخمهای پنج سال پیش و واکسن کزازی که احتمالاً همان موقع زده است فکر می کنم.

جاگوار جلویم می ایستد و می گوید: بهرحال ببخشید. متشکرم.

سری تکان می دهم و پکر می گویم: خواهش می کنم.

فکر می کنم گاهی هم از دعای گربه سیاه بارون میاد ولی همیشه بارون خوبی نیست.


نظرات 19 + ارسال نظر
پرنیان سه‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:54 ق.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

نازی سارای دل نازک

:) :*)

خاله جمعه 28 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:59 ب.ظ

سلام شاذه جونم.خوبی؟
کوچولو چطوره؟و سایر اعضای خانواده؟
دلم بسیار تنگت بوود.
اومدم و تمام چشم های وحشی رو تا حالا خوندم.بامزه بود.از ایده بالکن خوشم اومد.ازین که برخلاف اکثر نویسنده ها که شخصیت دخترشون جمع صفات و زیباییها رو داره شما یه دختر معمولی رو روایت کردی هم خوشم اومد.
طبق معمول هم که روان و دلنشین می نویسی.
دوست دارم.منتظر بقیه داستانم.

سلام خاله جونم
خوبم. شما خوبین؟
ممنونم. شکر خدا همه خوبیم.
لطف دارین
من دوست دارم درباره ی آدمهای واقعی بنویسم با خوبیها و بدیهاشون. از آدمهای فوق زیبا و پرفکت و از آدم بدهای خیلی بد باورناپذیر نمیخوام بنویسم.
خیلی ممنونم خاله جون. میشه لطفا آدرس وبتو برام بذاری؟ گوگل ریدر پریده، نشونی دوستامو گم کردم.

نیلوفر جمعه 28 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:26 ق.ظ

سلام...
رها جان کمککککککککک...من. Solid رو ریختم اما از داخل اون هم باز میکنم فایلو ارور میده.من دقیقا باید چیکار کنم؟

سلام
نیلوفررررر من بالاخره آقای همسر به دادم رسید برام بلوتوث فایل ترنسفر ریخت و جهت تست با اپرا جن عزیز من رو دانلود کردم، رفتم تو بلوتوث فایل ترنسفر قسمت دانلود صحیح و سالم موجود بود. بدیهیه که پی دی اف ریدرقبلا ریختم.
اسم پی دی اف ریدرم الدیکوپرمیومه که به نسبت بقیه امکانات بیشتری داره.

گلی پنج‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:32 ب.ظ

من کامنت گذاشته بودم...گویا نیومده :دی

خدا به شما اجر بده شاذه خانمی! میدونین دل چند نفر رو شاد می کنین؟ و اون چند نفر تو روزشون شاید کمی به خاطر داستان شما خوشحال باشن و خوشحالیشون چند نفر دیگه رو هم شاد کنه...خلاصه که دعای چندین نفر پشت سرتونه! :****

انقده کیف میده داستان زود به زود آپ بشه... ناراحت نشینا...میدونم مشغولین، ماشاءالله که میرسین برای ما بنویسین. ممنونم!


بوس برای شما و الهام جون :*

فکر کنم فرشته خوشش میاد از سعیدی...حالا با سارا سر دردودلش باز میشه و میگه و اونم به سعیدی میگه...نظرت چیه الهام؟

این بخش نظردهی تو تغییرات جدید خیلی لوس شده :s

زنده باشی گلم: *****

این چند روز اصلا نرسیدم بنویسم. شبا هم خیلی خسته بودم نشده بنویسم

بوس بوس

پیشنهاد خوبیه: )

رها پنج‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:42 ب.ظ http://www.3centaur.blogfa.com

سلام سلام سلام!
نمیدونم چرا یه مدته توهم میزنم همش فکر میکردم اومدم نظر گذاشتم! اینش که خوبه احساس میکردم وبمو هم اپ کردم! که الان رفتم میبینم نه خیر!گویا در توهماتم سر میکردم
از دست رفتم :))))))

سلام سلام :)
خوابی مادر بیدار شو: ))

بلورین پنج‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:25 ق.ظ http://boloorin.blogsky.com/

سلام شاذه جونم...
خیلی خوب بود...دستت درد نکنه...منتظر بقیه شم...

سلام عزیزم
خیلی ممنون

حواسپرت چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:37 ب.ظ

چطوری خانم مادر

شکر خدا خوبم. تو چطوری؟ دوقلوها خوبن؟

نیلوفر چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:06 ب.ظ http://njm1987.blogfa.com

سلام...
چقدر این سارا تابلو بازی درمیاره!!!!
دوباره میخوام بنویسم...گرچه درپیته نوشته هام اما خب دلم تنگ شده
آدرس گذاشتم واست. .

سلام
آره :))
چه خوب! خوشحال میشم. لینکت کردم. در اولین فرصت میام
این کامنت رو دیدی برای دانلود روی موبایل رها گذاشته؟
Solid explorer یه برنامه جداست. واسه گوشی دانلود کنین بعد فایل های pdf رو که دانلود کردین برین تو solid قسمت download

پانیک چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:06 ق.ظ http://sokoutesaye.blogsky.com

سلاممممممم شاذه جون
خسته نباشی!
نماز روزه هاتم قبول باشه!
دستت طلا شاذه جون!
یه سوال چرا دختره اینجوریه؟
اصلا دوست نمیداریم اینقد وا میدهد!
ولی اخلاقش خیلی باحاله!
این اولین داستانیه که میبینم لحنش رسمیه ولی هم طنز توشه هم اینکه میشه راحت حسش کرد و برا خودت تصویر سازی کرد!
اون قسمتی که دختره میخواست سوار موتور بشه رو دوست داشتم!اگه سوار میشد میخواست چجور بشینه؟؟؟؟؟؟؟
خیلی واسم سوال بود!
منم خیلی دوست دارم خودم تنهایی سوار موتور شم!
راستی نمیدونم چرا من احساس میکنم این آقای جگوار تحصیلات عالیه داره!
اگه نداشته باشه خیلی بد میشه!!!!!
من که خیلی ناراحت میشدم
بعد تازه دکتر سعیدی خیلی شفت بوده که تا الان چیزی به سارا نگفته!
از طرفی هم دلمان برای فرشته میسوزه!
از یه طرف دیگه میگم حتما سارا فرشته رو به دکتر سعیدی معرفی میکنه!
نمیدونم!!!
زیاد دیگه نظر دادم!
دفه ی بعد نظر منو نخونده دیلیت میکنی فک کنم!
خخخخخخ
منم دعا کن!
سپاس بابت پستهای بی دریغت!
بدرود

سلاممممممم عزیزم
سلامت باشی
به همچنین

از اینایی که اینقدر غرور دارن که صد سال اعتراف نمی کنن طرف براشون مهمه و هزار صفحه داستان تو سوءتفاهم میمونن متنفرم. اگه دوست داری اسمشو بذاری وا دادن مشکلی نیست.

من برای خودم قانون دارم. روایت داستان قطعا باید کتابی و رسمی و صحیح باشه. گفتگوها همیشه عامیانه است ولی صحیح. اقلاً سعیم بر اینه هرچند گاهی اشتباه می کنم. ولی تجربه بهم ثابت کرده که به این شکل هم داستان روون میشه و هم قابل تصور و نرم.

میخواست پشت جعبه ی آباژورش بشینه و جعبه رو بگیره.

منم خوشم میاد سوار موتور بشم

در مورد تحصیلاتشم تو قسمتهای بعدی صحبت می کنیم

چی به سارا بگه؟

نمی دونم

خواهش می کنم. لطف کردی
محتاجیم به دعا
بدرود

مادر سفید برفی چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:07 ق.ظ

سلام شاره قصه گوی عزیز
دل تنگ نوشتن و تعریف از نوشته هات بودم اما نه دلتنگ خوندنت چون همیشه به وبلاگت میام و روزای خوش رو با نوشته هات میگذرونم ببخش اگه نظراتم پا به پای زحمت تو نیست
خیلی داستانا قشنگ هستن من جگوار رو کمی بیشتر از نهال و ایمان دوست دارم خیلی بامزه ست طفلکی سارا

سلام عزیزم
خیلی لطف داری گلم. امیدوارم حال خودت و سفیدبرفیت خوب باشه.
خیلی ممنونم

سهیلا سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:30 ب.ظ

وای شاذه جون ... یه لحظه باور کردم میخواد سوار موتور بشه .... فکر کنم اکه فقط یه خورده اصرار میدید سوار میشد ...LOL
وجدان بی وجدانش هم اونوقت حسابی درد میکرفت ...

خیلی عالی بود دوست عزیز ... از روی اقا رضای کوجولو هم ببوسید .
اره ما روزه هامون ١٨ ساعته شده امسال .. دما هم که رفته روی ٤٠ درجه .... خدا بخیر کنه انشاالله ...
همیشه شاد و سلامت باشین ...

آره خیلی دلش می خواست :دی
اونم چه دردی!! :))

خیلی ممنونم. زنده باشی.
آخ آخ چقدرسخت! 40 درجه اونم تو کانادا؟!! آدم توقع نداره. خدا اجرتون بده.
به همچنین شما :*)

سپیده۱۹۹۱ سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:53 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com/

خب راست گفته دیگه ! دیدش و غش کرده!
ولی چه قدر خطرناک این جگوار !!
ترسناکم هست!
حالا از چی این خوشش اومده من موندم!

آره. ولی نه که هربار ببینش غش کنه :))
آره یه جورایی خطرناکه
آدمی موجود عجیبیه. یکی میگفت عاشق هیتلرم. پرسیدم آخه این هیولای خونخوار که ایییییییییین همه آدم کشته عاشق شدن داره؟ گفت شخصیت بزرگی داشت!
حالا جاگوار آدم بدی نیست. فقط ظاهرش یه کم خاصه. که همون جذابش کرده.
:*)

رضوان سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:28 ب.ظ http://rezvannameh.blpgfa.com

سلام شاذه جون
نماز روزه هاتون قبول:))
وای نمیدونین من چقدر دعاتون کردم... اون روز که دو تا پست رو با هم گذاشتین من خیلی اتفاقی سر زدمو دیشبم اتفاقی تر...
اصلا کلی کیف کردم:))))
من از بین کتاباتون دفتر خاطرات دریا و پروژه پر ماجرا رو خیلی دوست دارم...
اولین بار که دفتر خاطرات دریا رو خوندم خیلی برام جالب بود که برا کسی اینطوری انگیزه خوندن ایجاد بشه...حالا خودمم زندگیم همینجوری شده تقریبا البته پرماجراتر!...خاطره هام بین این دوتا داستان و من انگار خودم یکی از اونام...
خیلی ممنون بابت این نوشته های قشنگ
دعا میکنم که همیشه سلامت و شاد باشین و ما رو با نوشته های قشنگتون خوشحال کنین:)))))))

سلام عزیزم
ممنونم. از شما هم قبول باشه
خیلی ممنون از دعای خیرت :*)
خوشحالم که لذت می بری
وای خیلی دلم می خواد خاطراتتو بخونم
متشکرم. سلامت باشی

kati سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:17 ب.ظ

خیلی خیلی ممنون شاذه جون،خسته نباشی

فکر کردم چشمام اشتباه میبینه!

خواهش می کنم گلم
نه درست می بینی :))

رها سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:14 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

دلم براش سوخت !!! چه ضایع اش کرد؟!!!

آره اساسی :)))

حانیه سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:40 ق.ظ

سلام شاذه جون
این قسمت را خیلی خیلی دوست داشتم .
جگوار مهربان ... سارای گیج ... اخیییی ...
منم چای ... تازه اگر کنارش یه بسته های بای هم باشه که چه عالی ...
چه ناز ... فکر کن میگه خانم صباحی را صداش کنید . الهی ...
پلنگمونم از دست رفت .
اونجاش باحاله که میگه ای وجدان بی وجدان .
راستی فیلمش خدا همین نزدیکیست ... منم دیدم . خیلی سال پیش .
داداشم کنارم نشسته داره با گوشیش بازی میکنه . تصویر زمینش یه پلنگه ... دیدمش یه دفعه یه جوری شدم ... این داستان و همون لحظه این تصویر ...

سلام حانیه جون
خیلی خیلی ممنون
من نه مرسی. این چند روز افطار چای خوردم خیلی برای معدم بده :(
آره... دلم می خواست وقتی حالش بد شد بهش بگه سارا... ولی به نظرم زود اومد
آره پلنگی :))
همش فکر می کردم این وجدان بی وجدان احساسمو نرسونده. خوشحالم که رسونده
من همین چند روز پیش از شبکه نمایش دیدم. به نظرم این جعبه هه خیلی بامزه امد
تلاقی اتفاقات خیلی جالبه. منم خیلی دوست دارم

نرگس سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:09 ق.ظ

به به خاله
دستت درد نکنه
الهی که همه ی نماز و روزه هات حسابیه حسابی قبول باشه که دل ما رو شاد میکنی
دختره ی سوسول آبرومونو برد بسکه غش کرد
البته حالشو درک میکنم طفلی...

زنده باشی. متشکرم :*)
آره والا :))

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:08 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

من و این همه خوشبختی محاله ها
احتمالا تا آخر ماه رمضون به اندازه یه سال داستان بخونیم، احساسم میگفت امروز هم مینویسی، خیلی خیلی ممنون شاذه جونم
دلم برای سارا سوخت، چقدر حس بیچارگی داره

دیشب به این فکر میکردم روند این دوتا داستان چقدر شبیه هم شده، سارا و نهال، هر دو توی یه جنگ درونی هستن برای اینکه به خودشون ثابت کنن عاشق نیستن، طفلیا
یعنی میشه امشبم بنویسی؟ میبینی چه زود پررو شدم

خیلیم محال نیست :)))
گمونم دارم جبرانی روزای بارداری وزایمونم رو کار می کنم :))
خواهش می کنم گلم :*)
آره طفلکی!
آره باهم که می نویسم شبیه شدن. خوشبختانه ایمان و اصلان هیچ شباهتی ندارن و الا خیلی دیگه یه جور میشد.
میشه آیا؟ نمیدونم. اگه الهام یهو غر بزنه میشه لابد ولی گمون نمی کنم :))

ارکیده صورتی سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:05 ق.ظ

درود بر شاذه بانو عزیز
بسیار بسیار تشکر و سپاس خانومی..... خیلی عالی بود...خدا قوت
بابا به این سارا بگو یه ذره جنبه داشته باشه خب! چقدر در برابر این جگوار خوشتیپ ضعف نشون میده!!! ای بابا!!
واقعا مهسا درست گفت... مثل اینکه جاگوار عادت داره مدام خودشو زخم و زیلی کنه!!شایدم دلش برا سارا تنگ شده بوده؛ میخواسته با این کار سارا رو ببینه و کارشو بسنجه؟!!!!
یک دنیا ممنون شاذه جون انشالله که خواب خوب و پر آرامشی داشته باشی عزیزم
راستی تیپاکس چیه؟ من بلد نیسم!

درود بر ارکیده ی صورتی مهربان :*)
خیلی خیلی ممنونم
آره والا. خیلی بی جنبه اس :دی
نه بابا بیچاره پنج سال پیش دفعه ی اولش بود و خیلی داغون شده بود. این دفعه هم بار دوم :دی
خواهش می کنم. متشکرم. تو هم به همچنین :*)
تیپاکس یه جور پسته. که از مبداء تحویل می گیریه و در مقصد تحویل میده. مثلا شما میخواین یه بسته بفرستین یه شهر دیگه، زنگ می زنین میان در خونه ازتون می گیرن میبرن می رسونن. یا پول رو از شما میگیرن، یا میگین از اون طرف بگیر. فرق نمی کنه. مثلا من برای بچم یه صندلی خریدم که به فروشنده گفتم تیپاکس کن. پول صندلی رو به حسابش ریختم. شماره تلفنم رو بسته نوشت. با جعبه حدود بیست کیلو میشد. بعد آقاهه زنگ زد که در خونتونم و جواب نمیدین. میبرم تیپاکس بیاین تحویل بگیرین. دیگه کلی التماس کردم بده خونه همسایمون کرایه رو هم بگیر. یکسال پیش هشت تومن شد.
چقدر حرف زدم =-O

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد