ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

چشمهای وحشی (6)

سلام سلاممم
سحرتون بخیر. التماس دعا...
قاعدتاً باید در خاطرت می مانم را آپ کنم اما الهام بانو که این حرفها حالیش نیست. فعلاً این یکی را داشته باشین ببینم به کجا می رسیم.

خواستگاری منطقاً خوب پیش رفته است. یک خانواده ی قابل قبول، صحبتهای عادی و حالا و من و شازده داماد روبروی هم نشسته ایم.

دندانهای زرد نامرتبی دارد. فکر می کنم برعکس جاگوار! دندانهای سفید مرتبی دارد؛ با وجود آن که سیگار می کشد. کی دندانهایش را دیده ام؟! اصلاً یادم نمی آید. ولی مطمئنم که دیده ام.

در مورد خواستگارم شکی نیست که دندانهایش را دیده ام. دائم لبخند دندان نمای عریض و بسیار لوسی به لب دارد که دلم می خواهد بزنم توی دهنش! خیلی خب بابا! یارو مثلاً می خواهد بگوید برایش عزیزی که دارد می خندد تو هم حرص نخور. غلط کرده! صد سال سیاه نمی خوام براش عزیز باشم!

جدال ذهنیم این روزها بی وقفه ادامه دارد. کی آرام می شوم؟ خدا می داند. خسته ام. از خستگی سرم به زیر می افتد. خواستگار خوش خیال فکر می کند دارم خجالت می کشم و دلبری می کنم! من هم حوصله ندارم حتی یک کلمه حرف بزنم بلکه از اشتباه در بیاید!

حرفهایش را می زند. بی حوصله سر برمی دارم و باهم به اتاق پذیرایی برمی گردیم. ولی توی درگاه مکث می کنم. دیگر حتی یک لحظه هم تحملشان را ندارم. رو به جمع بلند می گویم: جواب من منفیه. این آخرین جوابمه.

و به سرعت برمی گردم. تقریباً تا اتاقم می دوم. وارد می شوم و در را پشت سرم قفل می کنم. نمی دانم چرا... در بالکن باز است. بدو خودم را به بالکن می رسانم و نفس نفس زنان روی دیواره اش خم می شوم. آنقدر ندویده ام که اینطور به نفس نفس بیفتم. بیشتر عصبی است. کلافه ام.

صدای آرامی از کنارم می پرسد: طوری شده؟

چشمهایم را می بندم. لبخندی پر از آرامش به لبم می نشیند. من اینجایم. او اینجاست و خواستگارها را جواب کردم.

چشم بسته سری به نفی تکان می دهم.

دستگیره ی در اتاقم تکان می خورد. در می زنند. صدایم می کنند.

می گوید: صداتون می زنن.

می گویم: مهم نیست.

پایین را نگاه می کنم. خانواده ی شفیعی دارند می روند. دسته گلشان را هم برده اند. الکی خنده ام می گیرد.

می گوید: مهمونای شما بودن؟

سری به تأیید تکان می دهم. لبم را به دندان می گزم که بلند نخندم. اصلان به طرف اتاقش می رود. با عجله می پرسم: سیگار نمی کشین؟

وجدانم دادش در می آید. ولی اینقدر از رفتن خواستگارها خوشحالم که هیچی حالی ام نیست.

جگوار انگار منظورم را نمی فهمد. یک لحظه توی چشمهایم نگاه می کند. خیلی کم پیش می آید که سر بردارد و نگاهمان باهم تلاقی کند. انعکاس نور چراغ کوچه توی چشمهایش برق عجیبی دارد. چیزی توی دلم فرو می ریزد. اگر حرف نمی زد خودم هم فرو می ریختم. اما بعد از سه ثانیه در جوابم می گوید: از الان بخوام شروع کنم خیلی می کشم. می ذارم آخر شب که فقط فرصت برای یکی دو نخ بشه.

قدمی توی اتاق می گذارد. باز تردید می کند و بالاخره می گوید: شبتون بخیر.

و می رود. انگار می گوید: ختم جلسه! و می رود.

جایش ناگهان خالی می شود. توی بالکن؟ یا توی دلم؟ امشب مرا چه می شود؟

نفس عمیقی می کشم و به منظره ی پارک چشم می دوزم. خانواده ی شفیعی را فراموش می کنم. چهره ی دکترسعیدی پیش چشمم جان می گیرد. امروز تمام مدت از پیش چشمش گریخته ام. می ترسیدم که باهم تنها بشویم. حتی سلام هم نکردم، خداحافظی پیشکش. ساعت شش توی مطبش بود که فرار را برقرار ترجیح دادم.

از زیر روسری دستی به موهای سشوار نکشیده ام می کشم. قبل از آمدن مهمانها دوش گرفتم و محکم موهایم را بافته ام که پف نکنند. بافته ی خوبی در آمده است. لبخند می زنم. یک لیوان نسکافه عجیب می چسبد.

به اتاق برمی گردم. توی تاریکی لباس عوض می کنم. لباسهای مهمانی را روی صندلی جلوی آینه رها می کنم. لیوانم را برمی دارم. قفل در را باز می کنم و بیرون می روم.

مامان و سایه و آیه توی آشپزخانه مشغول بحث درباره ی رفتار غیرمنطقی من هستند. سایه می گوید: البته یارو تحفه ایم نبود.

آیه می گوید: خوشم اومد سارا خوب حالشونو گرفت.

مامان عصبانی می گوید: خوبه شمام دیگه! پاک آبرومون رفت. لحنش خیلی بد بود. شمام که دیگه بدتر از اون. مؤدب باشین.

سایه بی حوصله می پرسد: مثلاً چی بگیم؟ خانواده ی محترمی بودن. خوش اومدن. ولی خب... از این بهترم واسه سارا پیدا میشه.

هنوز مرا ندیده اند. لبخندی روی لبم می نشیند. از این که سایه به من امیدوار است خوشحال می شوم.

آیه می گوید: ولی من ازشون خوشم نیومد بهرحال.

وارد می شوم و بدون توجه به آنها لیوانم را زیر شیر کتری پر می کنم.

مامان می پرسد: این چه کاری بود سارا؟ می ذاشتی دو روز دیگه زنگ می زدن می گفتیم نمی خوای. یا اقلاً می نشستی ازت می پرسیدن می گفتی نه. یه جوری فرار کردی انگار بهت حمله کردن.

سر به زیر می گویم: دیگه نمی تونستم تحمل کنم. از اولم گفتم به دلم نیستن.

یک پاکت کافی میکس توی آبجوش خالی می کنم و هم می زنم. مامان می گوید: کتری رو خاموش کن.

و از آشپزخانه بیرون می رود. انگار او هم می گوید: ختم جلسه ی دادرسی!

بسیار خب. خواستگاری شورانگیز ما تمام شد. به سلامتی همچنان دختر خانه ماندیم و شکر خدا هنوز بالکن و نسکافه و آرامش مال منست.

کتری را خاموش می کنم و به اتاقم برمی گردم. شال نخی بزرگ خنکی دور سرم می پیچم. قالیچه ی کوچکم را توی بالکن می اندازم و رویش می نشینم. این بار هم یادم می رود بالکن کناری را چک کنم که خالی باشد. آنجاست. اول سرخی سیگارش را می بینم و بعد بوی دودش را حس می کنم.  

نگاهم نمی کند. ولی سنگینی نگاهم را می فهمد. پارک روبرو را نگاه می کند. پکی به سیگارش می زند. بعد آن را روی لبه ی بالکن خاموش می کند و می رود. احساس می کنم شب و آرامشش را خراب کرده ام. خوب می دانم خراب کردن آرامش یعنی چی. با عجله برمی خیزم و می گویم: من میرم تو. شما بمونین.

برمی گردد و لحظه ای سؤالی نگاهم می کند. می گویم: ندیدم تو بالکنین. ببخشید.

سری به نفی تکان می دهد و می گوید: نه. راحت باشین.

و می رود. به لیوان نسکافه ام نگاه می کنم و فکر می کنم اینم دیگه نمی چسبه. آهی می کشم و لیوان را روی دیواره وسط دو بالکن می گذارم.

وجدانم دوباره بیکار شده است و دارد غر می زند. بی حوصله می گویم: بس کن.

لیوان را دست نخورده رها می کنم و توی اتاق برمی گردم. روی تخت می نشینم و به جایی که هر شب می ایستد و سیگار می کشد چشم می دوزم.

از آن چه که ناگهان به فکرم می رسد جا می خورم. دوستش دارم؟! نه. فقط به حضورش عادت کرده ام. خیلی عادت کرده ام. باید باشد. کاش برمی گشت و سیگارش را می کشید. ببین چه کرده که من که مخالف سرسخت سیگار بودم هر شب بوی دودش را لحظه لحظه نفس می کشم. نه نه.. فقط عادت کرده ام. فقط عادت کرده ام.

بغض می کنم. انگار دلم از تهمت ناروای وجدانم گرفته است. عشق و عاشقی چیه؟ فقط عادت کرده ام.

چرا نمی آید؟ چرا بی هوا رفتم؟ سیگارش نصفه ماند. عیشش بهم ریخت. دیگر آواز هم نمی خواند. البته این را که حتماً نمی خواند. پریشب هم فکر می کرد خانه نیستم...

آه بلندی می کشم. دلم لج کرده و عصبانیست. بی خودی لنگ و لگد می زند. برق لیوانم را روی دیواره می بینم. سرد شدن نسکافه ام را حس می کنم. ولی رغبتی به توی بالکن رفتن ندارم. نمی دانم تا کی بیدار می مانم ولی بالاخره خواب می روم.

صبح بی هوا بیدار می شوم. پرده را باز می کنم. و با دیدن لیوانم نفسم را بلند بیرون می دهم. لیوان را برمی دارم و تویش را نگاه می کنم. نسکافه با قدری خاشاک. انگار باید یادداشتی اینجا باشد مثل آن یادداشت عذرخواهی! چرا کاغذش را نگه نداشتم؟ اصلاً یادم نمی آید چکارش کرده ام. چه همسایه ی بدی هستم.

قالیچه را هم برمی دارم. به اتاق برمی گردم. لیوان نسکافه را توی ظرفشویی خالی می کنم و می شویم. صبحانه ام را در سکوت و تنهایی می خورم. به هیچ چیز فکر نمی کنم. ذهنم به طرز مسخره ای خالیست. شاید هنوز خوابم.

لباس عوض می کنم. کسی خانه نیست. من هم بیرون می روم. توی گاراژ دستی به موتور جگوار می کشم. لب برمی چینم. از موتور هم بدم می آمد. موتورسوارهای جوان مخصوصاً با این قیافه ی خلاف لرزه به جانم می انداختند.

خب اولش از جاگوار هم می ترسیدم. ولی حالا می دانم که قابل اعتماد است. محکم! انگار آن عضله ها از آهن ساخته شده اند. دلم می خواهد دست بزنم و ببینم واقعاً اینقدر که به نظر می آیند محکم هستند یا نه؟ وجدانم دیگر حوصله ی غرغر کردن هم ندارد. اخم می کند و رو برمی گرداند. از تأدیب من ناامید شده است.

_: کاری داشتین؟

سر برمی دارم. کمی دستپاچه شده ام. پلک می زنم. نگاهی به رویه ی موتور که دست زده ام می اندازم و با عجله رد دستم را پاک می کنم.

دوباره می پرسد: کاری داشتین؟ منتظرم بودین؟

تند تند می گویم: نه نه موتور خوشگلی دارین.

وجدانم با تمسخر می پرسد: دیگه چی؟ صداتون خوبه. موتورتونم خوشگله. آقا خودتونم خوشگلین!

از لحن صدای وجدانم خنده ام می گیرد. سر به زیر می اندازم که جگوار خنده ام را نبیند. ولی می بیند و می پرسد: موضوع خنده داریه؟

جلوی دهانم را می گیرم. سر برمی دارم و می گویم: نه.

آقا خودتونم خوشگلین! ای بمیری وجدان! خدا وکیلی خوشگل نیست؟ تو که آبرو واسه ما نذاشتی، این یکی رو تأیید کن مشتری بشیم.

خنده ام شدیدتر می شود. با عجله از جلوی چشمش فرار می کنم. پشت دیوار توی حیاط پناه می گیرم. چشمهایم را می بندم. چشمهایش را می بینم. سرد و جدی نگاهم می کند. می ترسم. خنده ام تمام می شود. چشمهایم را باز می کنم. اینجا نیست. صدای موتورش را می شنوم که از خانه خارج می شود.

چیزی به خاطرم می آید. با عجله دنبالش می دوم.

+: آقای....

چی بگویم؟ اصلان؟ جگوار؟ ولش کن. می ایستد. پشت سرش می رسم و می گویم: یه بسته تو تیپاکس دارم. میشه برام تحویلش بگیرین؟

بدون این که رو برگرداند می گوید: مشخصات و شماره بارنامه رو بدین.

توی کیفم به دنبال کاغذی که رویش شماره بارنامه را نوشته ام می گردم. هنوز پشتش به من است. می پرسد: یه چیزی بپرسم؟

از این که حرفی غیر از صحبتهای ضروری زده است، تعجب می کنم. می گویم: بفرمایین.

دوباره توی کیفم خم می شوم. با لحنی کمی غیررسمی می پرسد: خداوکیلی به چی می خندیدین؟

کاغذ را به طرفش می گیرم و می گویم: الکی. همینجوری یاد یه چیزی افتادم خندم گرفت. ببخشید.

وجدانم با شیطنت یادآوری می کند ولی خوشگله ها! غرغر کنان می گویم خوشگل نیست. وحشیه. جذابه. ولی به طور قطع خوشگل نیست. وجدانم می گوید برو بابا تو هم!

نگاهی به کاغذ می اندازد و می پرسد: به اسم خودتونه؟

سری به تأیید تکان می دهم. اسمم را می داند؟ فهیمه خانم یک چیزهایی روز اول گفت اگر یادش مانده باشد.

می پرسم: این زخما رو دستتون مال چیه؟

صدای بیخودی توی سرم می پرسد: چه ربطی داشت حالا؟

بی تفاوت می گوید: چاقو.

استارت می زند. می گویم: چاقوش که معلومه چاقوئه. چرا اینجوری شده؟

به تو چه دختر؟ فضولی آمار پسر مردمو درمیاری؟

می گوید: یادگار یه دعوای ناموسیه. پنج شیش سال پیش. کار دیگه ای ندارین؟

احتمالاً همین قدر را هم نمی خواسته توضیح بدهد. لب برمی چینم. شانه ای بالا می اندازم و می گویم: نه ممنون.

_: خداحافظ.

بدون این که منتظر جواب بشود می رود.

دعوای ناموسی... یعنی چی؟ خواهرش مادرش زنش یا نامزدش؟ شایدم دوستش... پس حالا این زن کجاست؟ حالا هرکه می خواسته باشد. چرا تنهایش گذاشته است؟

ای امان از این فضولی! سرم را کج می کنم و دوباره به طرف خانه ی فهیمه خانم می روم. خجالت بکش دختر! خجالت بکش.

بفرما جناب وجدان. در بسته است. خانه نیست. خوشحال شدی؟

قدم زنان بیرون می روم. هدفی ندارم. یک آبمیوه می خرم و ذره ذره می نوشم. کم کم از جلوی درمانگاه سر در می آورم. نگاهی به ساعت می اندازم. نه و نیم است. هنوز تا شیفتم خیلی مانده است. ولی کاری ندارم. وارد می شوم.

فرشته دارد کاغذی را می خواند. در جواب سلامم می گوید: سلام. تو اینجا چکار می کنی؟

شانه ای بالا می اندازم و می گویم: هیچی. داشتم قدم می زدم رسیدم اینجا. چه خبر؟

دکتر سعیدی از پشت سرم سلام می کند. برمی گردم و جواب می دهم. دارد لبخند می زند! یعنی چی دکتر؟ زشته جلوی فرشته!

البته حرفی غیر از سلام نمی زنم. سرم را پایین می اندازم. دکتر سعیدی؟ هنوز هم باورم نمی شود. مسخره است.

دکتر در حال رفتن می گوید: خانم صباحی چند لحظه بیا مطب من.

دلم می خواهد پشت سرش ادایش دربیاورم و زبان درازی کنم. "چند لحظه بیا مطب من" آرسن لوپن بازیتو شکر! یعنی الان هیشکی نفهمید با من کار خصوصی داری! نخوام کار خصوصی داشته باشی کی رو باید ببینم؟

اما آدم با صاحبکارش اینطور حرف نمی زند. به دنبالش وارد مطب می شوم. پشت میزش می نشیند و می گوید: درو ببند.

می بندم و همانجا می ایستم. می گوید: بیا بشین.

می گویم: راحتم... ممنون.

سر به زیر می اندازد. در حالی که با خودکارش بازی می کند می پرسد: دیشب چطور پیش رفت؟

+: ردشون کردم.

پوزخندی می زنم و اضافه می کنم: تقریباً بیرونشون کردم.

خوشحال می خندد. سر برمی دارد و می پرسد: ما کی خدمت برسیم؟

شانه ای بالا می اندازم و می گویم: فعلاً قصد ازدواج ندارم.

در را باز می کنم و بیرون می روم و دکتر را بهت زده بر جای می گذارم.


نظرات 16 + ارسال نظر
ارکیده صورتی یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:47 ب.ظ

شاذه جونم من دقیقا 10 دقیقه قبل اینکه آپ کنی سر زدم اینجا هیچ خبری نبود!
نه دکتر سعیدی رو ردش کن بره؛جگوار بهتره! از نظر موقعیت دکتر بهتره اما از نظر ظاهر و اخلاق جگوار!(نمیدونم چرا زبونم نمیچرخه بگم اصلان! همش میگم جگوار!!!!)
خدا انشالله سلامتی بده شاذه جونم
التماس دعا عزیزم.
انشالله که خوابتم خوب بشه و بتونی خوب بخوابی خانومی

ااا... یه احوال می پرسیدی می گفتم الان آپ میشه!
باشه می فرستم رد کارش :دی
سلامت باشی گلم :*)
محتاجم به دعا :*)
خدا کنه. الان رضا رو دادم دست خواهرش، قرص خوردم امدم دراز کشیدم. نظرات رو با گوشی جواب میدم تا قرص اثر کنه. چند وقته خواب شب ندارم کلا

آبان آذر یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:03 ب.ظ http://abanazar.ir

دستت هم درد نکنه.. من این رو بیشتر دوست دارم.. تند تند آپش میکنی ذوق میکنم

خواهش می کنم آبان جونم :*)

بهار خانم یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:52 ب.ظ


مرسی شاذه بانو
حسی که قبلنا از خوندن داستانات داشتم دوباره برگشت منتظر قسمت جدیدش هستم

الهام بانو نهال و ولش کن

خواهش می کنم عزیزم
خوشحالم که دوست داشتی
نهالم الان شنگوله ها! بذار بیاد رو آنتن ؛)

زینب یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:45 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سلام !

من مضیض شدم ! دوتا روزه گرفتم ، سه روزه دارم به خودم می پیچم !

راستی نماز روزه هات قبول باشه شاذه جونم !
برای من و خانواده م خیلی خیلی دعا کن !

عاقا ! این سارای داستان از من خیلی خل تره !
من اصلا این مدلی نیستم !

البته نمی دونم اگه اون خواستگاره اومده بود و نمی پسندیدمش همین مدلی مینداختمش بیرون یا نه ؟

میگماااا...من از جگوار خوشم نمیاد ! به درد سارا نمی خوره ! همین دکتره خوبه ها !!

فقط نمی دونم چرا این دکتره رو یه جوری نوشتی که من حس می کنم سنش خیلی زیاده !
یعنی از قسمت قبلی دوزاریم افتاد که اینم جوونه !

سلام!
آخی... خدا نکنه!
خیلی ممنونم :*)
حتما. محتاجیم به دعا :*)

آره این یهو زد به سرش :))
جگوار به این خوبی! گله! :دی
خودمم فکر می کردم پیره. بعد یهو دیدم جوونه :)) فقط خیلی جدیه.

رها یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:38 ب.ظ http://www.3centaur.blogfa.com

سلام خیلی خوب بود ممنون!
Solid explorer یه برنامه جداست. واسه گوشی دانلود کنین بعد فایل های pdf رو که دانلود کردین برین تو solid قسمت download

سلام
خیلی ممنونم
آهان. مرسی. متشکرم. امتحان می کنم. قابل توجه نیلوفر! نیلووووفرررر... بیا اینو بخون :)

گل سپید یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:04 ب.ظ http://gole3pid.blosky.com

وای 2 هفته نبودم اومدم همه رو یه جا خوندم خیلی خوب بود
آخی دکتر سوسک شد
ولی خب من جاگوار بیشتر دوست دارم راستی من گیج شدم ای مگه اسمش یه چیز دیگه نبود شد اصلان؟
ممنون

خوش اومدی عزیزم
آره حسابی :))
اسمش هژبر بود. ولی بعداً دیدم اصلان بهتره. هردوتاش معنی شیر رو میده. اصلان ترکیه.
خواهش می کنم :*)

رها یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:41 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

مرسی عزیزم با این آپ خارچ از قاعده
دلم برا دکتر سوخت!!! از طرفی هم جگوار را چه کنیم.پدر عاشقی بسوزه...
یه پارازیت! نمی خواین پلیسیش کنین ؟ مثلا جگوار در واقع پلیس باشه ؟!!!

خواهش می کنم رهاجون
والا ما همچنان منتظر آپهای به قاعده و بی قاعده ی شماییم. نمی خوای بنویسی؟
آره والا... بیچاره دکتر :))
پلیس باشه هم باحال میشه ها!!! :))

نرگس یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:25 ق.ظ

چه اعتماد به نفسی پیدا کرده بچم

آره والا :))

sokout یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:15 ق.ظ

سلام شاذه جون
نماز روزه هات قبول باشه
معدت بهتره؟
بچه ها خوبن؟
الهام بانو کار کنه ترتیبش مهم نیست
خیلی عالی بود واقعا روح آدم شاد میشه با داستان های شما

سلام عزیزم
متشکرم. از شما به همچنین :*)
شکر خدا زیاد اذیت نمی کنه
خدا رو شکر. خوبن. ممنون. شما خوبی؟
آره والا. نره مرخصی :پی
خیلی ممنونم گلم :*)

پرنیان یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:01 ق.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

این دختر عجب حالگیری می کنه ها خوشم اومد ازش

حساااابی :))

گلی یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:03 ق.ظ

خداوند شما رو در جرگه ی بهشتیان محبوبش قرار بده ایشالا!
مرسی شاذه جونی :*
الهام :*

خوشم اومد سعیدی رو ترکوند!

هی جگوار...منم دوست دارم!

بلند بگو الهی آمین :)))))
خواهش می کنم گلم :*)
:*)
آره همچین حالشو گرفت. بنده خدا مطمئن بود منظور سارا از بیرون کردن مهمونا اینه که منتظر اونه :دی
جگوار هم ارادت داره خدمتتون :)

دختری بنام اُمید! یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:52 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

روحم به این قسمت احتیاج شدید داشت
ممنون شاذه جونم
چقده همش ما هیجان زده میشیم، اون دختر آروم خوب داره همه رو شگفت زده میکنه ها

ای جیگر روحتون :دی
خواهش می کنم گلم :*)
آره والا! یهویی پوست انداخته :دی

صدف یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:51 ق.ظ

بقول بچه ها،باباتودیگه کی هستی??!!!! خسته نباشی،ایول بازم پست شبانهدست خوتو الهام بانو باهم درد نکنه،اول صبحی فهمیدم آپ کردی بدو اومدم خوندم،کلی کیف کردم.حالا تا خوابم نپریده میرم بخوابم،بعد سحر یذره بیشتر نتونستم بخوابم

مرسی از تشویقهای شما :*)
خواهش می کنم. خیلی ممنون
من که اینقدر چایی قهوه خوردم هیچی نخوابیدم. هنوز گییییجم

ریحانه یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:27 ق.ظ

سلام شاذه جونم
از قدیم می گن ادم خوشه جایی که دلش خوشه
با این که دکتر سعیدی موجه تر به نظر میرسه ولی خوب دلش باهاش نیست دیگه
چه قدر هم پرو ما کی خدمت برسیم

سلام عزیزم
بله دیگه...
آره...
بنده خدا با این لحنی که سارا گفت بیرونشون کردم فکر کرد منظورش اینه که شما بفرمایین! تقصیری نداشت :))

kati یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:17 ق.ظ

ممنونم شاذه خانوم

خواهش می کنم کتی جان

سهیلا یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:02 ق.ظ

شما سحری خوردین و خوابیدین ما تازه باید ٢ ساعت بعد افطار کنیم LOL عججب دنیای بزرکیه ...
اومدم یکم بخوابم تا بلندی روز رو کمتر حس کنم خوابم نبرد اومدم اینجا و دیدم اخ جون یه قسمت جدید .... کلی هم با مزه ... کلا سارا خانم ما عاشق شد و از دست رفت طفلی ..... مرتب هم که میخنده ... کی باشه دوزاری اقا اصلان بیافته
ممنون دوست عزیز عالی بود .... عبادات قبول باشه انشاالله

سحری و خوردم و نخوابیدم. دیشب اصلا خوابم نبرد :(
به نظرم دنیای کوچیکیه :دی من این طرف میگم سحر بخیر، شما میگی منتظر افطاری! خیلی جالبه خداییش :)
قبول باشه روزه و نمازاتون. تو روزای طولانی شمالی خیلی سخته!
نوش جونت :) آره هی خنده اش می گیره. خودشم باورش نمیشه :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد