ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

چشمهای وحشی (4)

سلام سلامممم 

اینم یه پست خواب آلوده از یه نویسنده ی خواب آلوده!  

شبتون به خیر... 

 

آبی نوشت: هیچکس پیشنهاد غذای آماده ای برای فریزر داره که برای سحری خوب باشه؟ منظورم غذاییه که الان بپزم. بچه ها کتلت زیاد دوست ندارن. پلو و اینجور غذاها هم سحر نمی خورن. نمی دونم چی خوبه...    

 

 

تا شب حسابی حوصله ام سر رفته است. دلم نسکافه می خواهد ولی توی هیچ کدام از لیوانهای خانه به دلم نمی چسبد. لیوان خودم را می خواهم. کودک درونم با لجبازی خودش را به در و دیوار می زند اما ظاهرم آرام است. همچنان گوشه ی اتاق نشسته ام و دوره ی سوگواری را می گذرانم. البته با کسی قهر نیستم و نهار و شام را هم با خانواده خورده ام. هی... خوشم می  آید از این دختر سوسولها یک و دو اشتهایشان کور می شود و می روند توی فاز اعتصاب غذا! عمراً بتوانم!

نگاهم از عصر تا حالا روی بالکن ثابت مانده است. شعله ی کوچکی می بینم و بعد سرخی سیگار جگوار. دلم بیشتر می گیرد.

صدای حرف زدن مامان و بابا می آید. مامان می گوید برای صبحانه پنیر نداریم و بابا با بی میلی می گوید می رود بخرد.

از اتاق بیرون می روم و می پرسم: بابا منم تا درمونگاه می رسونی؟

بابا با بی حوصلگی می پرسد: تو چرا زودتر نمیگی؟ هرکار دارین گذاشتین ده شب به آدم خبر میدین؟ برو حاضر شو.

به اتاقم برمی گردم. هنوز دارد سیگار می کشد. با حرص در دل خطابش می کنم: بد نگذره!

پرده را خوب می بندم. حاضر می شوم و از اتاق بیرون می روم. وقتی دارم سوار ماشین می شوم، باز طاقت نمی آورم و با حرص بالا را نگاه می کنم. دیگر آنجا نیست...

جلوی درمانگاه پیاده میشوم. بابا می پرسد: صبح دنبالت بیام؟

+: نه ممنون. خودم میام.

سلانه سلانه وارد می شوم. فرشته سرش را روی کتابی خم کرده است. با شنیدن صدای پایم سر بر می دارد. بعد از آن که جواب سلامم را می دهد با تعجب می پرسد: مگه تو صبح نبودی؟

با بی تفاوتی می گویم: رفتم مرخصی. الان امدم...

_: خب صبح نمی مونی؟

دکمه های مانتو را باز می کنم و می گویم: نمی دانم.

روپوش سفید را می پوشم. چک می کنم لکه نداشته باشد. حالا که اینجا رسیدم خوابم گرفته است. خمیازه ای می کشم و روی صندلی می نشینم. نسیم از روی پیشخوان خم می شود و می پرسد: تو چرا اومدی؟

بدون این که نگاهش کنم می گویم: محض رفع بی کاری.

می خندد و می رود. تا صبح کمی توی اتاق استراحت روی تخت سفت می خوابم. بقیه اش را هم به جای فرشته کشیک می دهم. شکر خدا خبری نیست و کسی نمی آید. فقط ساعت شش یک نفر آمد و آمپول آنتی بیوتیک زد.

پشت پیشخوان چرت می زنم که با صدای دکتر سعیدی از خواب می پرم. چرا پا شدی اومدی؟ گفتم که بچه ها هستن.

به زحمت سر پا می ایستم و خواب آلوده می گویم: سلام دکتر.

_: علیک سلام. معلوم هست چته؟

سری تکان می دهم. هنوز خوابم. می گویم: چیزیم نیست.

_: بهتری؟

گیج می پرسم: از چی؟

دستش را جلوی صورتم تکان می دهد و می گوید: انگار خیلی حالت خرابه. برو خونه بگیر بخواب. شیفت بعدازظهر بیا.

+: نه خوبم. میمونم. از دیروز بهترم. میرم صورتمو بشورم. با اجازه.

عاقل اندر سفیه نگاهم می کند. پاکشان می روم.

 چای پررنگی با بیسکوییت می خورم. کم کم بیدار می شوم. تا بعدازظهر سر پستم هستم. دو بعدازظهر جمع می کنم و تلوتلوخوران از در بیرون می روم. دکترسعیدی جلوی پایم ترمز می کند و می گوید: انگار حالت خوب نیست. بیا می رسونمت.

می گویم: نه متشکرم. خوبم. مزاحمتون نمیشم.

آمرانه می گوید: سوار شو.

و در جلو را برایم باز می کند. خواب آلود سوار می شوم و فکر می کنم خدا کنه نهار آماده باشه. بعدم خونه آروم باشه و چند ساعتی بخوابم.

دکتر می گوید: چطوری؟ رنگت پریده.

گیج می گویم: چیزیم نیست. شب نخوابیدم. طوری نشده.

سؤالی نگاهش می کنم. دکتر چرا اینقدر نگران است؟ سابقه نداشته سوارم کند.

می پرسم: اتفاقی افتاده دکتر؟

می گوید: اینو من باید بپرسم. از دیروز حالت خوب نیست. اون از غش کردن و بعدم مرخصی گرفتنت، این از دیشب اومدنت. گفتم که نیا. یادت رفت یا مشکلی داشتی؟

+: نه چه مشکلی؟

_: پس چرا اومدی؟

می زنم به بی خیالی. خواب آلوده می گویم: خب راستشو بگم که بهم می خندین.

نگاهش خندان می شود. می گوید: تو بگو. سعی می کنم نخندم.

کوتاه می گویم: لیوان نسکافه ام شکسته بود.

_: خب؟

+: خب خیلی دوسش داشتم. غمگین بودم. دلم نمی خواست خونه بمونم.

بلافاصله می فهمم چه حرف احمقانه ای زده ام. اما دیگر فایده ندارد. دکتر نمی خندد. حتی تعجب هم نمی کند. حس می کنم به کلی از من ناامید شده است. 

بالاخره می گوید: خب نمی خوای بگی نگو. من فقط فکر کردم مریضی.

+: من فقط خوابم میاد.

جلوی در خانه مان توقف می کند. سر بلند می کنم و می گویم: خیلی متشکرم. من خوبم. ولی شما چطورین؟

می خندد و می گوید: خوبم. برو بگیر بخواب.

سری تکان می دهم و می گویم: بازم ممنون. خداحافظ.

_: خداحافظ.

پیاده می شوم و در دل می گویم: تو هم نمی خوای بگی نگو. من که می دونم عاشق فرشته ای و دلت می خواد من باهاش حرف بزنم. تا حالا فکر می کردم زن داری ولی با این تابلوبازیات لو رفتی آقای دکتر.

خواب آلوده می خندم. سری تکان می دهم و وارد خانه می شوم. یک چیزی به صورتم می خورد و از خواب می پرم. لعنتی! جاگوار است. دارد یک بسته ی بزرگ را پشت موتور خوشگلش می بندد. وقتی می فهمد جعبه به صورتم خورده است با دستپاچگی عذرخواهی می کند.

با دلخوری می گویم: اشکالی ندارد.

و بدون حرف دیگری از پله ها بالا می روم. نهار حاضر است. خواب آلوده می خورم و به اتاقم می روم. مثل دیو می خوابم! عصر دوشی می گیرم و بالاخره به زندگی باز می گردم. هرچند هنوز هم که نگاهم به بالکن که می افتد آه از نهادم بلند می شود.

فهیمه خانم توی حیاط مهمانی گرفته است. خانمهای ساختمان دور هم جمع شده اند. پایین می روم.

فهیمه خانم می پرسد: چایی بریزم یا نسکافه؟

+: نسکافه.

به استکان بلور خیره می شوم و به حرفهایشان گوش می دهم.

خانم حسنی همسایه ی بالایی می گوید: این پسره مستاجر جدید کیه؟ آدم مطمئنیه؟ قیافش خیلی خلاف می زنه.

فهیمه خانم غش غش می خندد. صدای خنده اش را دوست دارم. می گوید: برادرزادمه.

فکر می کنم طفلک خانم حسنی چقدر ضایع شد!

فهیمه خانم ادامه می دهد: اینقدر این پسر ماهه. به قیافش نگاه نکنین. به قدری چشم پاک و مهربونه که حد نداره.

آیه می گوید: اتفاقاً سارا هم نگران بود. میگه یارو خلاف می زنه. دیگه نمیشه بره تو بالکن.

فهیمه خانم می گوید: نــــــــــه... چرا نره تو بالکن؟

با تشر رو به آیه می گویم: من کی گفتم خلاف می زنه؟ من فقط گفتم یه مرد جوونه. درست نیست من برم تو بالکن.

خانم احدی همسایه دیگرمان نچ نچی می کند و می گوید: اونم بالکن مشترک. از من می شنوی در اتاقتم قفل کن.

فهیمه خانم با ناراحتی می گوید: اولاً که بالکن مشترک نیست وسطش دیواره. بعد از اون من برادرزادمو می شناسم. پسر خوبیه. چشم پاک، دست بخیر، مهربون. بذارین یه چند روز بگذره. اگه کوچکترین خطایی دیدین به من بگین.

خانم احدی با تاکید می گوید: ولی بالاخره بهتره در بالکنشو قفل کنه.

فهیمه خانم که حسابی ناراحت شده است می گوید: یعنی چی درو قفل کنه؟ برای چی؟ مگه زبونم لال اصلان دزده؟ پسر به این خوبی! نه ساراجون تو راحت باش. من اصلان رو ضمانت می کنم.

نفس عمیقی می کشم و لبخند عمیقتری بر لبم می نشیند. بالکنم دوباره مال خودم می شود. خدایا شکرت.

خانم حسنی موضوع صحبت را عوض می کند. من هم دیگر گوش نمی دهم. از فکر این که دوباره می توانم بروم توی بالکن دلم غنج می رود.

غروب مهمانی تمام می شود. هرکسی به خانه برمی گردد. در بالکن را باز می کنم. کمی نفس عمیق می کشم. فرشم را پهن می کنم. کتاب قصه و بالشی می برم و گوشه ی بالکن می نشینم. هنوز درست جا نگرفته ام که مامان صدایم می زند. کتاب را با بی میلی رها می کنم و به اتاق برمی گردم.

مامان توی آشپزخانه است و دنبال ادویه ای که چند روز پیش من توی کابینت جا داده ام می گردد. ادویه را پیدا می کنم و مشغول کمک کردن می شوم.

شام را باهم می خوریم. ظرفها را می شویم و آشپزخانه را مرتب می کنم. بالاخره به اتاقم برمی گردم. پرده را کنار می زنم. سرخی سیگار را که می بینم لب برمی چینم.

برمی گردم و کمی دور و بر اتاق را مرتب می کنم. اینقدر وقت می گذرانم تا مطمئن می شوم رفته است. شالی روی سرم می اندازم و به بالکن می روم. قبل از این که بنشینم برق چیزی روی دیواره ی مشترک چشمم را می گیرد. با تعجب برمی گردم. لیوانم! یک تکه کاغذ  از سر لیوان بیرون زده است. زیر نور چراغ کوچه آن را می خوانم. فقط دو کلمه نوشته است. بدون هیچ حرف اضافی: معذرت می خوام.

لیوان را برمی دارم. لنگه ی لیوان خودم است. باورم نمی شود. از کجا پیدا کرده است؟! عجب جنتلمنی! دستت درد نکنه جاگوار!

لیوان را به لبم می زنم. لبخند می زنم. بالکنم... لیوانم... سلام زندگی!

با انگشت به شیشه پنجره اش می زنم. در را باز می کند. چشمهایش توی نور کم شب می درخشند. گربه ی جذاب!

لبخندی می زنم و می گویم: لازم نبود. ولی متشکرم.

متفکرانه سر تکان می دهد و می گوید: خواهش می کنم.

لبخند نمی زند. حرف دیگری هم نمی زند. در را می بندد و می رود. من هم با خیال راحت توی بالکنم می نشینم. چراغ قوه ی شارژی ام را روشن می کنم و مشغول کتاب خواندن می شوم.

ساعتی بعد خواب آلود ولی خوشنود، وسایلم را جمع می کنم و به اتاقم برمی گردم. لیوانم را توی کتابخانه می گذارم و با لبخند نگاهش می کنم. کتاب را هم جا می دهم و کش و قوسی می روم.

محض احتیاط نرده را قفل می کنم. نه به خاطر جاگوار.... بالاخره طبقه اولیم و امنیت ندارد. بگذار به حرف بابا گوش کنم و شبها قفلش کنم.

نظرات 17 + ارسال نظر
moonshine یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:06 ق.ظ http://sobandkiss.blogfa.com/

وای من عاشق این داستانم ..بیشتر از درخاطرت میمانم دوستش دارم ..یه جورهایی فانتزیه ...جاگوار ...از این کلمه خیلی خیلی خوشم میاد ...
شاذه جونی تو استاد کلمه ها وداستان های زیبایی ...
مرسی که درکنار نهال وایمان ..این داستان رو هم میذاری ...یادته بهم میگفتی چه جوری سه تا داستان رو باهم مینویسی ..؟الان دیدی که میشه ...خوبیش اینه که یه وقتهایی ذهنت برای یکی از داستان ها قد نمیده ..میری سراغ اون یکی ..من که سه تا داستان تو دست داشتم هرشب یکیش رو مینوشتم ...محال بود شبی بی کارباشم وننویسم ..به هرحال خسته نباشی ..روی اقا رضامون رو هم ببوس ...

خیلی ممنونم
من انرژی زیادی برای زوم کردن رو شادیها و از امید و مهربانی نوشتن میذارم. برای همین چند تا داستان باهم برام سخته و کمی تلخی چاشنیش میشه که البته سعی می کنم پسش بزنم مثل خوب شدن پدر ایمان. راستش تلخ نوشتن هزاربار ساده تره. سریع حس میگیره و کلماتش عمیق میشن. ولی چه لطفی داره غمگین کردن خواننده ای که خودش هزار تا مشکل داره؟ ای کاش تو هم شادتر می نوشتی دوستم :*)

سهیلا شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:02 ب.ظ

اخی عجب دختر خانم قانعیه این سارا خانم ... یه لیوان نسکافه و یه بالکن امن ... افرین دختر خوب ...
مثل همیشه عالی بود شاذه جون ..

آره دیگه... همینا بهش آرامش میده.
خواهش می کنم گلم

دختری بنام اُمید! شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:22 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سارا خانم من که میگم همیشه باید اُمید داشت، همه چی درست میشه
ممنون شاذه جونم

بله بله درست میشه :))
خواهش می کنم گلم :*)

ارتمیس شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:43 ق.ظ

منم یه لیوانی دارم که شیرقهوه فقط توی اون بهم میچسبه..پس درک میکنم دختررو!

خوبه. نوش جان :)

ارکیده صورتی شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:24 ق.ظ

خب به امید خدا زندگی داره شیرین میشه....
ببین چه شیر با معرفتیه! زود براش یه لیوان خرید غصه نخوره این سارا گلی......
سپاس ویژه شاذه بانو

بله بله :))
خیلی شیر خوبیه :))
خواهش میشه :*)

پرنیان جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:53 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

باز هم زندگی شیرین میشود مثل یک آب نبات ترش و شیرین باید کم کم مزش بره زیر دندون

چه تعبیر زیبایی! ممنون :*)

ریحانه جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:03 ب.ظ

شاذه جونم من دوباره اومدم این قسمت را خوندم خخخ
حس خیلی خوبی میده

شاذه جونم برام دعا کن 2 شنبه یکی از مهمترین روزای زندگیمه
نتیجه حداقل سه چهار سا تلاشم هست
دعا کن خوب بشه

خیلی خوش اومدی :))
خوشحالم که لذت می بری

موفق باشی. انشاءالله که همه چی عالی پیش بره و بهترین نتیجه رو بگیری :*)

مرضیه جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:34 ب.ظ

سلام
ما هم عاشق پایان خوش قصه هاتونیم ساذه خانم

سلام
مرسی گلم

kati جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:25 ب.ظ

خیلی ممنون

طفلک جاگوار! دلم براش سوخت...

خواهش می کنم
نگران نباش. پایان قصه های من خوشه :)

سپیده۱۹۹۱ جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:41 ق.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com/

سلاااااااااااااام
حالا دکتر از سارا خوشش میاد؟
آخی رفته یه لیوان واسش خریده!!
خیلی الی بووووووود
ممنوووووون

سلااااااااااام
والا نمی دونم!
آره بدو بدو رفت خرید ناراحت نشه :دی
خیلی ممنووووونم

سیب جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:33 ق.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

آخییی نازییی
این دکتره هم گلوش گیر کرده

کم کم این داستانه هم داره خودشو تو دلم جا می کنه

منتظر می مانیییییم

---
راستی راجع به فید ریدر نمیدونم والا، من آشنایی ندارم با سیستم بلاگ اسکای و نمیدونم چطوری میشه از فیدریدر در وبلاگها استفاده کرد
می تونید امتحان کنید :)

نمی دونم والا :))

خدا رو شکر :))

مرسییی

عیب نداره. فعلا تنبلی ارجحه و به لینک دونی وبلاگ اکتفا می کنیم :))

حانیه جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:31 ق.ظ

سلام شاذه جون
منم لیوان ...
دقت کردین چه ناگهانی و درست وقتی ادم انتظار نداره همه چیز خوب میشه ؟!!
همیشه همینطوره ...

سلام عزیزم
می خخخرم برات...
آره خیلی وقتا اینجوری میشه... خوبه...
مرسی از توصیه های آشپزیت :*)

ریحانه جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:18 ق.ظ

من دوباره اومدم
میگم این دکتر هم مورد بهتری است ها

البته اگه فرشته را دوس نداشته باشه

راستی یه مدل خوراک مرغ هم من گاهی درس می کنم که به نظرم با بقیه متفاوته
مرغ و پیاز و مقداری اب و روغن میزارم پخته و سرخ بشه
بعد اب ماست تقریبا غلیظ و زعفران و نمک بهش اضاه می کنم میزارم دوباره خوب برشته شه
من مرغ معمولی نمی خورم این طوری خوشمزه تره

دوباره خوش اومدی
آره خب بالاخره دکترم هست :دی
نمی دونم کی رو دوست داره. یهویی خودشو انداخته وسط معلومم نیست چکارست :دی
خیلی ممنونم از نسخه ات. حتما خوشمزه است. امتحان می کنم.

رها جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:16 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

بالکنم ...کتابم ...لیوانم ...واقعا که سلام زندگی:ی
من این داستانو بیشتر دوست دارم. نه اینکه اونو خوشم نیاد !!! صحبت انتخاب بین بد و بدتره ولی به دور از شوخی انتخاب سخته ! هر دو زیبان ولی اینو یه نمه بیشتر ...

بله بله واقعا :))
مرسی. آهان بله متوجهم :)))
خیلی خیلی ممنونم از محبتت

ریحانه جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:05 ق.ظ

سلام من دوباره نخونده اومدم قسمت نظر

ببین من فک می کنم اگه دلمه یا کوفته درست کنی بهتر از کتلت
هم مقوی تر هم به نظر من خوشمزه تر

ماکارانی هم خوبه ولی تشنه می کنه

سلام
خوش اومدی ممنونم از راهنماییت :*)

بلورین جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:14 ق.ظ http://boloorin.blogsky.com/

بفرمایید...اینم از لینک دوستان

خیلی خیلی ممنونم خواهری

گلی جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:28 ق.ظ

اول که کلی فکر کردم چشمهای وحشی کدوم بود؟ اینجا کجاست؟ من کیم؟ (حافظم قطع شده بود گویا!) بعد که دیدم قرمز نوشت و آبی نوشت فرق داره ذهنم شروع کرد به کار کردن که آخ جوووووووووووووون قسمت جدید!
دوسش داشتم خیلی زیاد!

این دکتر سعیدی سارا رو می خواد یا فرشته رو؟

به به آقا اصلان! چه آقای گلی! ببوسیدش از طرف من.

من انقده از گربه سانان خوشم میاد....
در برخورد با آدما هم اولین چیزی که نظرمو جلب می کنه چشمشونه :دی
دیگه چشم گربه ای که ووووووووووی! نماز شکر می خواد! والا!

الان دو داستان رو در یک سطح دوست دارم! با دوتاش خر کیف می شم :دی

چقدر حرف زدم...ببخشید.

آها، داشت یادم می رفت...الهام جون بوس. شاذه خانم بغل و بوس!

نصف شب بگیر بخواب گلی جان :)) صبح پا شی حافظت برمی گرده انشاءالله :))
خیییییییلی ممنونم
راستش منم نمی دونم دکترسعیدی کی رو می خواد. شایدم اصلا زن داره :دی
مرد نامحرم رو ببوسم؟! خدا به دور! هرگز :)))
منم خیلی گربه سانان رو دوست دارم. شیر و پلنگ از همه بیشتر
آره چشمها همیشه جلب توجه می کن
بگم سارا نماز شکر بخونه :))
خیلی ممنونم
یه عالمه بوس و بغل از طرف من و الهام :*)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد