ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

چشمهای وحشی (3)

سلام سلامممم
اینم قسمت بعدی چشمهای وحشی برای طرافداران این قصه. امیدوارم لذت ببرین

بعداً نوشت: اسم پسره شد اصلان که بیشتر به تیپ شخصیتم می خوره. کلمه اش ترکیه و معنیش همون شیر.

در آپارتمان فهیمه خانم باز است. روزها در را باز می گذارد. کلاً از در بسته دلش می گیرد. ضربه ای به در می زنم و صدا می زنم فهیمه خانم؟

از توی آشپزخانه می گوید: اینجام.

وارد می شوم و به آشپزخانه می روم. سلام می کنم.

دارد ظرف می شوید. نگاهی به من می اندازد و می گوید: به چه حلال زاده! علیک سلام. الان داشتم می گفتم کاش سارا رو ببینم بگم یه آمپول دث بهم بزنه.

لبخند خجولی می زنم. شانه ای بالا می اندازم و می گویم: همیشه که تعارف می کنین و آخرش پا میشین میاین درمونگاه.

دستهایش را با حوله خشک می کند و می گوید: خب درمونگاه اومدن چند تا خاصیت داره. تا اونجا رو پیاده روی می کنم، خودش یه ورزشه. دکتر سعیدی رو می بینم. و بالاخره این که وقت استراحت تو رو نمی گیرم.

+: این چه حرفیه؟ مگه یه آمپول زدن چه زحمتی داره؟

می خندد و می گوید: بالاخره...

مکثی می کند و می گوید: اینقدر حرف زدم که نپرسیدم کاری داشتی یا اتفاقاً از اینجا رد میشدی و اومدی تو؟

لبم را به دندان می گزم. مطمئن نیستم چی بپرسم. سؤالی نگاهم می کند. چشمهایش می خندند.

سکوتم شک برانگیز است. بنابراین می پرسم: مستأجر جدید آوردین؟

صدایی از پشت سرم می گوید: عمه اگه خدا بخواد درست شد.

جا می خورم. وحشتزده برمی گردم و نگاهش می کنم. چنان ترسیده ام که عذرخواهی می کند. می گوید: سلام. ببخشید متوجه حضور شما نشدم. انگار باز یه دفعه اومدم ترسوندمتون. باور کنین عمدی نبود.

فهیمه خانم متعجب می پرسد: باز؟!

دستی به سرش می کشد و می گوید: دفعه های قبلم به همین ترتیب باهم روبرو شدیم.

رو به من دوباره می گوید: معذرت می خوام.

سری کج می کنم. اما جواب نمی دهم. مات مانده ام. مبهوت آن چشمهای وحشی که اگر نمی ترسیدم می توانستند چقدر جذاب باشند. هییییی....

روزگار چرا شانس نداریم ما؟ چشمهایش درست مثل چشمهای پلنگ سیاه است. مردمک درشت سیاه، نرم و وحشی! البته نرم و وحشی به نظر متضاد می رسند؛ ولی در مورد پلنگ اینطور نیست. می دانید؟ نمی دانم چطور توضیح بدهم. لطفاً خودتان تلویزیون را روشن کنید و اولین مستند گربه سانان را تماشا کنید. اگر درباره ی پلنگهای سیاه باشد چه بهتر. ولی در کل همه شان از شیر و ببر گرفته تا گربه وحشی همین چشمها را دارند ولی مال پلنگها چیز دیگریست!

در مورد چی صحبت می کند؟ آهان دارد شرح ترسیدنهای مرا می دهد. وای خدای من! درباره ی دیشب نگوید که آبرویم می رود. نه درباره ی درمانگاه می گوید. خدایا شکرت!

فهیمه خانم لبخندی می زند و می گوید: شمارتو به چند نفر دیگه هم دادم. راستی سارا اگه یه پیک موتوری مطمئن خواستی به اصلان زنگ بزن. شمارشو بهت بدم؟

پیک موتوری؟! بیچاره چه نسبتها که بهش ندادم! خب.... خدا رو شکر که قاچاقچی نیست.

فهیمه خانم منتظر جواب است. دستپاچه می خندم و میگویم: نه متشکرم. فکر نمی کنم به پیک موتوری احتیاج داشته باشم.

فهیمه خانم می گوید: اوا چرا؟ این روزا یه آدم مورداعتماد که هر ساعتی بره برای آدم خرید کنه و امانتیاشو به دست مردم برسونه و چکاشو نقد کنه و غیره... خیلی به درد می خوره. ضمناً تو کار تعمیراتم هست. الان کولر منو راه انداخت. همه چی می تونه تعمیر کنه. مهندسه.

اصلان می خندد و می گوید: عمه بازاریابی تون منو کشته!

این چی گفت؟ یک بار دیگر هم گفته بود. عمه؟! درست شنیدم؟

قبل از آن که بتوانم جلوی زبانم را بگیرم، می پرسم: واقعاً برادرزادتونه؟!

فهیمه خانم باز می خندد و می گوید: آره. چیه به من نمیاد برادرزاده به این بزرگی داشته باشم؟ می دونم که خیلی جوون موندم.

خودش به شوخیش غش غش می خندد. خب نزدیک شصت سال دارد و همین قدرها هم نشان می دهد.

با شرمندگی دستی به مقنعه ام می کشم و می گویم: نه همین جوری تعجب کردم... اصلان یعنی چی؟

ای دختر زبونتو جمع کن! به تو چه اصلان یعنی چی؟

باز دارم توی چشمهایش نگاه می کنم. مردمک درشت و عنبیه خط خط رنگی. بر خلاف تصورم یک دست خاکستری یا سبز روشن نیست. رگه های قهوه ای و سیاهش بیشتر است. شاید عسلی است. ولی عسلی هم نیست. بی خیال...

این چی می گوید؟ می گوید: اصلان یعنی شیر.

تکرار می کنم: شیر؟!

سری به تأیید تکان می دهد و با لبخند می گوید: البته قصد حمله ندارم.

فهیمه خانم به شوخی می گوید: من همیشه سیر نگهش می دارم. خیالت راحت باشه. شیر تا وقتی سیر باشه شأنش نمی ذاره به کسی حمله کنه.

این که پلنگ بود. چرا شیر شد؟ نه... همان پلنگ بیشتر بهش می آید. جَگوار چطور است؟ خیلی هم عالی! فقط خدا کند یک دفعه بلند نگویم!

در جواب شوخیشان لبخندی می زنم و به فهیمه خانم می گویم: ممنون. آمپولتونو الان می زنین یا بعدا؟

فهیمه خانم دستپاچه می گوید: نه نه همین الان بزنیم. دوباره یادم میره.

جَگوار می گوید: عمه با من کاری ندارین؟

_: نه عزیزم. دستت درد نکنه. زحمت کشیدی.

=: خواهش می کنم. چه زحمتی. با اجازتون. خداحافظ.

رو به من هم سری خم می کند. سری تکان می دهم و می گویم: خداحافظ.

حوصله ندارم. پاکشان به دنبال فهیمه خانم به اتاقش می روم. انگار از این که هیچ داستان هیجان انگیزی وجود ندارد توی ذوقم خورده است. یعنی دکتر سعیدی هم قاچاقچی نیست؟ اَه سارا تو رو خدا بس کن!

سرنگ را پر می کنم. هوایش را خالی می کنم. فهیمه خانم از آمپول خوشش نمی آید. چیزی نمی گوید. ولی همین که بر خلاف همیشه مشغول حرافی نیست و عضله هایش را منقبض کرده است مشخص است که می ترسد. خب آمپول چیز دوست داشتنی ای نیست.

آهی می کشم و سعی می کنم کارم را به بهترین وجه انجام بدهم. هرچند حس این که حرف بزنم و حواسش را پرت کنم ندارم.

با این حال تشکر می کند و می گوید خوب زده ام. نفسی می کشم و می گویم: قابلی نداشت.

به خانه برمی گردم. سایه و آیه جلوی تلویزیون نشسته اند. با وارد شدنم سر بلند می کنند و نگاهی به من می اندازند. سلام و علیکی معمولی می کنیم. می پرسم: مامان کجاست؟

سایه می گوید: خرید.

دوباره به تلویزیون زل می زند. کوچولوهای مفتخور! خوب بلدند از زندگی لذت ببرند و از زیر بار هر مسئولیتی شانه خالی کنند.

به خودم نهیب می زنم که خوب نیست در مورد خواهرهایم اینطوری قضاوت کنم. آهی می کشم. بهرحال دوستشان دارم.

سری به آشپزخانه می زنم. مامان برنج خیس کرده است. خورش هم دارد می جوشد. کمی مزه می کنم. نمک و چاشنی اضافه می کنم. برنج را هم می گذارم بپزد.

به اتاقم برمی گردم. نگاهم که به بالکن می افتد آه از نهادم بلند می شود. بالکن عزیزم! گوشه ی دوست داشتنی ام!

کم مانده اشکهایم جاری شوند. جگوار بدجنس! خانه قحط بود که تو بیایی و همسایه ی دیوار به دیوار من شوی؟

پرده را کنار می زنم. خوشبختانه کاری به قالیچه و لیوان سرامیکی ام نداشته است. مقنعه ام را روی سرم مرتب می کنم. با تردید قفل در را باز می کنم. بالکن همسایه را می پایم. با عجله وسایل را برمی دارم. اما قبل از این که به اتاق برگردم، صدای سینه صاف کردنی می شنوم.

وای خدای من! از ترس لیوانم از دستم می افتد و هزار تکه می شود. با بغض به تکه ها نگاه می کنم.

با ناراحتی می گوید: اوه! خیلی معذرت می خوام.

غمزده به تکه ها نگاه می کنم و بینیم را بالا می کشم. قالیچه ام هنوز زیر بغلم است. خدا را شکر این یکی شکستی نیست.

دوباره می گوید: من سعی کردم اعلام حضور کنم.

عصبانی ام. نه بیشتر غمگینم. نگاهش نمی کنم. ولی نگاه کردن به تکه های لیوان بیشتر ناراحتم می کند. به پارک روبرو چشم می دوزم و می گویم: ولی سی ثانیه پیش تو بالکن نبودین. مثل اجل معلق ظاهر میشین.

کوتاه می خندد و می گوید: معذرت می خوام. ولی قبل از این که بیام سرفه کردم.

نگاهی به پاکت سیگار توی دستش می اندازم و می گویم: با این همه سیگار بایدم سرفه کنین.

او هم نگاهی به پاکت می اندازد و می گوید: همه اش رو یه جا نمی کشم.

مکثی می کند و اضافه می کند: به خاطر لیوان متاسفم. خسارتشو میدم.

با بدخلقی می گویم: لازم نیست. متشکرم. به جای لیوان به فکر سلامتیتون باشین.

قالیچه ام را توی اتاق می گذارم و دوباره در را قفل می کنم. برمی گردم سراغ برنج. آبش تمام شده است. درش را می بندم و می گذارم دم بکشد.

جارو و خاک انداز برمی دارم و به اتاقم برمی گردم. قفل گیر کرده است. کلی کشتی می گیرم تا بازش می کنم. چشمم به کف بالکن می افتد. تمیز است!

نگاه عصبانیم را به بالکن همسایه برمی گردانم. جارو و خاک انداز پُر دستش است. از همان جا خم شده و جارو زده است. شانه ای بالا می اندازد و با لبخند پشیمانی می گوید: کمترین کاری بود که می تونستم بکنم.

دلم می خواهد بگویم کمترین کاری که دلم می خواهد بکند این است که برای همیشه از همسایگی ام برود. ولی نمی گویم. عصبانی ام. دلم نمی خواهد تشکر کنم. زیر لب می گویم: زحمت کشیدین.

به اتاق برمی گردم و دوباره آن قفل لعنتی را محکم می بندم. پشت به در می کنم و اشکهایم یهو می ریزند. با ناراحتی اشکهایم را پاک می کنم. پرده را می بندم و گوشه ی اتاق چمباتمه می زنم.

نگاهی به جارو و خاک انداز که جلوی پنجره روی زمین افتاده اند می اندازم و بعد به لباسم که هنوز عوض نکرده ام. غمگینم! خیلی غمگینم.

_: سارا؟ طوری شده؟

آیه است. جلوی در باز اتاقم ایستاده و با کنجکاوی نگاهم می کند. نفس عمیقی می کشم و می گویم: نه.

_: پس چرا گریه می کنی؟

باقی مانده ی اشکهایم را با دست پاک می کنم و می گویم: گریه نمی کنم.

عاقل اندر سفیه نگاهم می کند. خیلی خب بابا. نگاه غمزده ام را به در بالکن می دوزم و می گویم: همسایه پیدا کردم. دیگه نمی تونم برم تو بالکن.

با بی خیالی می پرسد: چکار به تو داره؟ خب برو تو بالکن. تو بالکن اون که نمیری.

با دلخوری می گویم: یه مرد جوونه. درست نیست. بده.

ابرویی بالا می اندازد و می پرسد: و احیاناً ایشون هم مثل تو علاقه به صفاکردن تو بالکن داره؟

سری به تأیید تکان می دهم و می گویم: آره. میاد تو بالکن سیگار می کشه.

بشکنی می زند و می گوید: زن داره. محاله بهت نگاه چپ بکنه. چون زنش همینجا بغل گوششه. دست از پا خطا کنه پوست از سرش کنده است.

امیدوار می شوم. با خوشحالی می پرسم: تو زنشو دیدی؟

_: نه بابا. من خودشم ندیدم چه برسه زنش. ولی این که میاد تو بالکن نشونه ی اینه که زن داره دیگه! و الا هیچ مردی اونقدر با ملاحظه نیست که به خاطر این که خونه اش بوی سیگار نگیره بیاد تو بالکن!

دوباره وا می روم. گرفته می گویم: از کجا معلوم؟ شاید صرفاً حال می کنه که تو بالکن با منظره ی پارک کیف کنه و سیگار بکشه.

سرش را کج می کند. ابرویی بالا می اندازد و می گوید: پس اونم مثل تو یه تخته اش کمه.

تند نگاهش می کنم. عذرخواهانه لبخند می زند و می گوید: منظورم اینه اونم با منظره صفا می کنه نه آدما. با این توصیف به قیافش نمیاد کاری به تو داشته باشه. می خواد واسه خودش خلوت کنه.

غرغرکنان می گویم: خلوت کردن که واسه یه قشر خاص نیست. تازه وقتی به فاصله ی یک قدم باهم باشیم، دیگه اسمش خلوت نیست. من بالکنمو می خوام.

و دوباره بغض می کنم. سایه هم از راه می رسد. کنار آیه می ایستد و می پرسد: چی شده؟

آیه توضیح می دهد: یه همسایه پیدا کردیم. یه مرد جوون، احتمالا تنها. سارا نگران بالکنشه.

حرفش را اصلاح می کنم: نگران نیستم. ناراحتم. دیگه نمی تونم برم تو بالکن.

سری تکان می دهد و می گوید: بهتر. عوضش یه کم از تو خودت بیا بیرون. چار تا رفیق تازه پیدا کن. برو باهاشون بگرد. خوش بگذرون.

حوصله ی نصیحت کردنش را ندارم. گرفته می گویم: من رفقای خوبی دارم. احتیاج به دوست تازه و هواخوری ندارم.

سایه دست آیه را می گیرد و می گوید: بیا بریم بابا این اعصاب نداره.

نظرات 26 + ارسال نظر
سهیلا چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:09 ب.ظ

جان .... این دختر خیلی دلنازکه ... شاید باید اسمشو میزاشتن فرشته .... ولی این مادری که من دیدم سختر از اینحرفها به نظر میرسه ... البته مشکلات زیاد ظاهرا حالی براش نزاشته ...
مرسی از نوشته های زیبات مثل همیشه لطیف و دلنشین .... موفق باشی همیشه ....

نهال دختر خوبیه. موقعیت خوب بودن هم براش پیش اومده
این مادر سرسخت نیست. فقط خیلی خسته است
ممنونم از همراهیت. زنده باشی گلم :*)

sokout چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:00 ق.ظ

سلام شاذه جون
خوبی؟ بچه ها خوب هستن؟
اومدم اعتراف کنم
نصف آمار بازدید کننده زیر سر منه
هر 5 دقیقه ی بار صفحه را باز میکنم

سلام عزیزم
خوبیم. ممنون. تو خوبی؟
:)) مرسی گلم. بازم بیا. الان آپ می کنم :)

ریحانه سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:43 ب.ظ

شاذه جونممممممم
من منتظر ادامش می باشمممممم
الان تو نظرها دیدم مون شاین عزیزم هم داره می خونه
اگه پیام منو دیدی باید بگم سلامی از اینجابه مامان مریم گل
در ضمن من مثل مون شاین شوهر ندارم که چشمش روشن شه
عاشق این ارنولد خان شدم

جونم الان میام. تا حالا نت نداشتم. نظرات رو با جی پی آر اس گوشی جواب می دادم.
بله مون شاینم می خونه :)
:)))) باشه. پس تو می مونی و سارا. تا عاشقش نشده قاپشو بدزد که سارا مزاحمت نشه :))))

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:54 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

خب چون حیفه به کس کسونش نمیدیم اعتماد به عرش آخه چیم حیفه؟!!!
نت عزیز تا کتک نخوردی درست شو

تنهایی دل مهربونت حیفه
آرررره نتت زود باش تا با چماق نیومدم!

سهیلا سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:06 ق.ظ

اخیییییی این سارا که خیلی طفلکی شد .... بالکنش از دست رفت .... و لیوانش هم که شکست ... خوبه لااقل اصلان خلافکار نیست ... حالا بریم دنبال یه راه حل براش .... شاید بتونه دیواری طراحی کنه و فاصله بندازه بین دو تراس ... خواهراش هم که بدرد خور نیستن اصلا ... باید دید اصلان خان جه هنری نشون میده ... باید جالب باشه ...

خیلی ممنون دوست عزیز .... شاد و سلامت باشین همیشه انشاالله ....

آره خیلی طفلکی شد. درسته باید یه راه حل خوب براش بیابیم شاد شه
خواهرا بچه ان و بی خیال
اصلانم کم کم هنراش رو میشه ;)
مرسی گلم

سما دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:24 ق.ظ

مچکرمممممم

:****

دختری بنام اُمید! دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:18 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

ممنون عزیزم، من که شوور بکن نیستم اما عاشق مژه بلندم هستم، این یکی رو میشه راحتتر پیدا کرد، آخه معمولا پسرایی که عاشقم میشن این یه ویژگی رو دارن

آخ جووووووووووون، ممنون شاذه جونم، بسیور بسیور منتظر قسمت بعدی هستیم، نت عزیز راه بیا لطفا

اوا چرا؟ حیفه دختر به این گلی! انشاءالله یه خوبشو خدا قسمتت کنه.
نتتتت گریههههه هنوز قطعه :((((

گلی یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:23 ب.ظ

گفته بودین بگم چرا قبلا اینو دوست نداشتم. ببخشیدا...نظرم رو میگم اصلا قصد بی احترامی ندارم. سری های قبل نمیدونم چرا ولی به نظرم سارا یه دختر بچه ی 12-13 ساله بود نه 22-23 ساله. لوس بود. دخترای داستانای شما شکر خدا لوس نیستن و این واسم عجیب بود.
مشکلم با ترافیک ذهنیش نیستا...من خودم ترافیک ذهنی دارم، خیلی بیشتر از سارا. جوری که بعضی وقتا خودم از خودم می ترسم که چی شد که من به فلان فکر رسیدم!

خلاصه ارادت!

اصلان هم خوبه...یاد نارنیا می افتم :پی

خواهش می کنم. ممنون از توضیحت. خوشحال میشم انتقاداتتونو برام بنویسین که پیشرفت کنم.
:*
آره منم همینطور :دی

دختری بنام اُمید! یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:48 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

من عاااااااااااااشق سارام، مثل خودم تو ذهنش یه داستان عجیب و غریب میسازه، بعد میخوره تو ذوقش میفهمه داستان خیلی هم معمولیه
منم عاشق چشمهای متفاوتم، اصلا یه حس خاصی بهم میده، باید برم یه شوور پیدا کنم چشمهاش این مدلی باشه:))
خیلی قشنگ بود، کلی منتظر داستان بودم، ممنون شاذه جونم ، خدا قوت

منم همینطور :))) همیشه منتظر اتفاقای عجیبم که هیچوقت نمیفتن.
خدا قسمتت کنه :))
قابل شوما رو نداره :* قسمت بعدی در خاطرت میمانم هم نوشتم اما نت قطعه. الان با جی پی آر اس موبایل امدم

حانیه شنبه 8 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:25 ب.ظ

وای عاشقتم شاذه جون
من اصلا با اسم قبلی حال نمیکردم خواستم بگم ولی گفتم شاید ناراحت بشی .
میدونی یه مرده تو فامیل زن عموم اسمش اون بود ... بعد بچه که بودیم همش دعوامون میکرد . خوب منم از این اسم بدم میاد .

مرسی گلم :))
می گفتی بابا ناراحت نمیشدم

moonshine شنبه 8 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:05 ب.ظ http://sobandkiss.blogfa.com/

وای وای چی ساختی شاذه ..ارنولد ...من عاشق ارنولدم ...
اقا ما اعتراف میکنیم عاشق شدیم ..چشم شوهرمان روشن ..
حالا چه کنیم ...تا دفعه ی بعد که تو اپ کنی دل ما اب شده ...زودتر قسمت چهارم رو بذار که خلق ا.. درحقت دعا میکنن ..

چشم و دل شوهرت روشن :)))) البته گفته باشم این بابا به قد بلندی آرنولد نیست و همچین یه نمه کوچیکتره ؛)
سعی می نمایییم

سیب شنبه 8 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:36 ق.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

اااا
شاذه جون نگفتم حوصلشو ندارم کهههه :))
گفتم هنوز حسی ندارم بهش یعنی هنوز حسی رو توی من بر نمی انگیزه

همین :)

و الا که من کی بوده حوصله داستانای شما رو نداشته باشم؟!!

الان دعوام کردین؟!!

دلتون اومد؟! :دی

نچ نچ نچ

منتظر ادامشیم خلاصه

نه اصلاً منظورم دعوا نبوووود :)) کاملاً دوستانه گفتم :))
کلاً برای من دوستی ارزشش بیش از این حرفاست. دلم می خواد دوستام اینجا راحت باشن. یه دوستی دارم یه وقتی می گفت من فقط قرمزنوشته های بالای نوشته هاتو می خونم که از حال و روزت خبر داشته باشم :)
بهرحال مرسی :*

مهشید شنبه 8 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:10 ق.ظ

شاذه خانومی مدونی بهد اون کنکور مضخرف سخت چی به آدم می چسبه؟یه عاشقون خوشگکل از نوع شاذه
همچین روح و روانت تازه می شه

کنکورش حتما خیلی شدید مزخرف بوده که با ض شده :))
خییییییلی مرسی رفیق :)

گل سپید جمعه 7 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:20 ب.ظ http://gole3pid.blosky.com

وای خیلی خوب بود امروز بعد از اون کنکور..... که کاملا حالم گرفته بود این پست خوندم روحم شاد گردید ممنون شاذه جون

خسته نباشی عزیزم
موفق باشی
خواهش می کنم گلم

پرنیان جمعه 7 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:16 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

پلنگ سیاه وحشی و دست نیافتنی
هر چیزی که دست نیافتنی باشه زیباست
مرسی گلم
رضا خوشگله رو ببوس خواستی گازشم بگیری مختاری :)))

بله دست نیافتنی ها همیشه جذاب ترند
خواهش می کنم عزیزم
ممنون. چشم :)))

گلی جمعه 7 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:15 ب.ظ

وای شاذه خانمی مرسی :* دستت طلا!

البته راستشئ بخوای اومدم دیدم پست جدیده کلی چشمام گرد شد که آخ جون ایمان و نهال...میدونی خیلی به دلم نشسته اون.
ولی بعد که خوندم اینو....اصلا وا رفتم! عااااااالی بود! شاذه ای شد! نگارشش تازه شاذه ای شد! تا الان دوسش نداشتم چون نبود ولی الان......
خیلی خوشحالم!
مرسی!

الهام جونی بووووس!

خانواده ی عزیزتون که تاج سر!

خواهش می کنم گلم :*
جدی؟ مرسی که بی تعارف توضیح دادی. ولی میشه واضحتر بگی چه جوری شده که بهتر شده یا چه جوری بود که دوست نداشتی؟
خیلی ممنونم عزیزم
زنده باشی

حانیه جمعه 7 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:31 ب.ظ

شاذه جون سلام
مثل همیشه عالی ...
منم یه لیوان سرامیکی سبز داشتم ... به معنای واقعی کلمه عاشقش بودم ... یه روز ول شد رو سرامیکا و هزار تکه شد ... کلی گریه کردم ... مامانم دعوام کرد که ادم واسه مال دنیا غصه نمیخوره ...
به سختی تکه هاش رو چسبوندم و الان تو کتابخونمه ...
داداشم لیوان ابی رنگش رو به من بخشید ولی اون سبزه یه چیز دیگست ...

راستی من برگشتم !!!

سلام عزیزم
خیلی ممنونم
آخی.... می فهمم... منم وقتی یه چی چشممو بگیره تا همیشه یادش میمونم....
خوش برگشتی گلم

سیب جمعه 7 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:14 ب.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

من هنوز حسی به این داستان ندارم
ولی توصیفات سارا خوبه هرچند زیاده و گاهی آدمو گیج می کنه
در کل مرسی به این ذهن خلاق شاذه جون

اگه حوصلشو نداری نخونش. اصلا اجباری نیست عزیزم. من فقط اینجا... چی میگن بهش؟ اتود می زنم؟ خلاصه این که سبکهای مختلف رو امتحان می کنم ببینم چطوری بهتر مینویسم. این قصه و این سبک هم طرفدارای خودشو داره و قرار نیست همه علاقه هاشون مثل هم باشه.
متشکرم عزیزم :*

ریحانه جمعه 7 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:43 ب.ظ

سلام شاذه جونم
من سارا دوست دارم
به نظرم نتونسته توانایی هاش را کشف کنه وگرنه کمتر از سایه و ایه نیسا
ضمن این که پدر مادرش برا بزرگ کردن سایه و ایه تجربه داشتن ولی سارا بچه اول بوده خوب

سلام عزیزم
متشکرم
نه کمتر نیست. یه جورایی نمی خواد مثل اونا باشه. این که به دیگران کمک نکنه یا این که جلب توجه کنه رو بد میدونه... مثل زنهای نسل قبل فداکاری رو ارجح میدونه و در عین حال دلش می خواد به شخصیتش احترام گذاشته بشه. همین...

ارکیده صورتی جمعه 7 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:44 ق.ظ

راستی رضا کوچولو حالش خوب شد به امید خدا؟ انشالله که هم شما وهم خانوادتون همیشه سلامت باشین.

شکر خدا بهتره. گرمازده شده بود. هی تب می کرد.
خیلی ممنونم. سلامت باشی :*

ارکیده صورتی جمعه 7 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:42 ق.ظ

آخی طفلکی سارا. چه داستانای هیجان انگیزی ساخته بود برای خودش! همش نقش بر آب شد.خخخخ تازه طفلکی بالکنشم دیگه نداره که بره دوباره یه داستان تخیلی بسازه برای خودش.
وقتی لیوانش شکست منم جو گرفت محکم زدم تو صورتم.خخخخخخخخخ
سپاس فراوان شاذه بانو

آره نه دزدی نه قاچاقچی ای نه هیچ قهرمان بازی ای! هیچی به هیچی :)))))
آره من دلم واسه بالکنش بیشتر از همه سوخت و الان به شدت با الهام بانو درگیرم که بره پسش بگیره خخخخ
:))))) نترس میگم جگوار بهترشو واسش بخره. مگه الکیه بزنه بشکنه در بره خخخخخخ
خواهش می کنم :*

باشگاه هوادارن پرشین بلاگ پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:56 ب.ظ http://reg.persianweblog.com

با عرض سلام و احترام خدمت شما فرهیخته گرامی

بدین وسیله به اطلاع شما می رساند وبلاگ شما در نظر سنجی بهترین وبلاگ ثبت شده است اما حائز رتبه نگردیده اید .

برای اطلاع از لیست صد نفر وبلاگنویس برتر به لینک زیر مراجعه نمایید .

http://vote.persianweblog.com/

از برندگان این نظرسنجی در روز جشن تولد پرشین بلاگ تقدیر به عمل خواهد آمد .

برای شرکت در جشن تولد پرشین بلاگ و روز بزرگداشت وبلاگ فارسی به لینک زیر مراجعه کرده و ثبت نام نمایید .

http://reg.persianweblog.com/


به امید دیدار شما در روز جشن بزرگداشت وبلاگ فارسی

با تشکر

نگار نیک نفس

مدیر باشگاه هواداران پرشین بلاگ

مرضیه پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:47 ب.ظ

چقدر تصادف
منم از این یارو تا قبل از جارو خاک انداز میترسیدم.
ولی بچه خوبیه، خدا حفظش کنه

آره هی تصادف می کنن :)))
الهی آمین :))))

سپیده پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:54 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

سلاااااااااااااااااام
خیلی عالی بود!
چه اسمی هژبر !
طفلی سارا !!
خسته نباااااشید !

سلاااااام
خیلی ممنون
آره :)
آره طفلکی همسایه ی آقاشیره شد :دی
سلامت باشی:) :*

زینب پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:39 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

یعنی ممکنه من اول باشم ؟ :)

عاغا...نظر یکیو حذف کن من اول بشم ! ک ک ک ! :))) شوخیدم البته ! :))

این دفعه ممکنه :)))
هیشکی قبل از تو نبود. حتی یه تبلیغاتی ناقابل که پاکش کنم :)))

زینب پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:37 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

از سایه و آیه خوشم نمیاد !
ایش ایش ایش !

دلم می خواد سارا از هردوشون بهتر باشه !

دخترای ننر !!

آقا این توضیحات راجع به ببرو اینا تو طحال بنده ! من عاشق ببرم ! مخصوصا ببرمازندران که می دونی منقرضم شده ! :))

چه اسمی ! :)) چه چشایی ! :)) مستر هژبر ! :))

من نمی دونم چرا این داستان واقعا منو جذب می کنه ! :) خیلی دوسش دارم ! خیلی ! :-*

اوه سلام ! :)
خوبی ؟ :))

منم خوشم نمیاد. واه واه :دی
البته که بهتره ;)

:))) من پلنگ دوستتر دارم. پلنگ سیاه مخصوصا! :دی

یس یس! هژبر رو چند روز پیش فهمیدم معنیش شیره. هرچی گشتم یه اسم هم معنی پلنگ پیدا کنم که جالب باشه یافت نشد. همین جگوار دوست دارم که خارجکیه، عربیشم میشه فهد! می دونستی؟ امروز کشف کردم.ولی خوشم نیومد. نمر هم بود که باز جالب نبود. مجبور شد بشه آقا شیره :دی

خوشحالم که دوستش داری. منم از فضای این بیشتر خوشم میاد. شادتره

اوه علیک سلام :)))
خوبم. تو چطوری؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد