ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

در خاطرت می مانم (1)

در خاطرت می مانم




نهال کاغذ نوبتش را از دستگاه بانک گرفت و نگاهی به شماره اش انداخت. دست مردانه ای از پشت سرش دراز شد و او هم نوبتی برای خودش گرفت. نهال بی توجه برگشت و نگاه گذرایی به مرد انداخت. مرد با دیدن شماره ی روی کاغذ چهره در هم کشید و با دلخوری گفت: لعنتی اقلاً یک ساعت معطلی دارم.

نهال تکانی خورد. چیزی در ذهنش جرقه زد. چهره ی بچگانه ی همبازی محبوبش! یعنی این... ایمان بود؟! به سرعت دوباره به طرف مرد چرخید و به چهره ی آشنایش خیره شد. اینقدر ناگهانی بود که مرد پرسشگرانه به او چشم دوخت. ولی زیاد طول نکشید که حالت چهره اش عوض شد. اول متفکرانه و بعد ناباورانه به او نگاه کرد. و بالاخره از شادی شکفت و با خنده پرسید: نهال خودتی؟!

ولی به سرعت خودش را جمع و جور کرد و از خجالت سر به زیر انداخت. بعد کلافه سر برداشت و گفت: خیلی معذرت می خوام. خیلی معذرت می خوام.

نهال از دستپاچگی او خنده اش گرفت. با خوشرویی گفت: سلام خوب هستین شما؟

ایمان در حالی که هنوز با خودش درگیر بود، گفت: سلام... من... یعنی... خیلی معذرت می خوام. فامیلتونو به کلی فراموش کردم.

نهال با خنده گفت: اشکالی نداره!

ایمان چند لحظه جملاتی را که می خواست بگوید مزه مزه کرد. بالاخره آهی کشید و با لبخند گفت: چه دیدار غیرمنتظره ای!

نهال سری به تأیید تکان داد و گفت: سورپریز جالبی بود! چه خبر احوالا؟

ایمان سری تکان داد و گفت: هیچی.. کار.. زندگی.. روزمرگی.

نهال به صندلیها اشاره کرد و گفت: بنشینیم. هنوز خیلی مونده تا نوبتمون بشه.

ایمان با کمی کلافگی گفت: آره. کلی کار دارم! می ترسم برم برگردم نوبتمو از دست بدم.

نهال که حسابی خسته بود نشست و گفت: من عوضش خوشحالم که بهانه ای هست که یک ساعت بنشینم و به هیچی فکر نکنم. کاری که برای این تاخیر نمی تونم بکنم. پس چرا از این استراحت اجباری خوشحال نباشم؟

ایمان نشست و گفت: خب آخه...

ولی حرفش را ادامه نداد. رو به او کرد و گفت: بی خیال... چکارا می کنی؟ دانشجویی؟

+: نه درسم تموم شده. کارشناسی برق. کارمندم. البته شغلم هیچ ربطی به رشتم نداره.

ایمان تبسمی کرد و غرق فکر گفت: بزرگ شدی!

نهال فاضلانه گفت: تو هم صدوسی و هشت سانتی نموندی!

باهم خندیدند. هردو به یاد بعدازظهر گرم تابستانی افتادند که در ازای پول یا خوراکی قد بچه های کوچه را اندازه گرفته بودند.

ایمان به طرف او برگشت و گفت: دلم برای اون کوچه تنگ شده. سالهاست که توش پا نذاشتم.

نهال با تعجب پرسید: آخه چرا؟! من هر وقت دلم بگیره میرم اونجا. پر از خاطره است.

_: هیچوقت به فکرم نرسیده برم. کسی از همسایه های قدیم اونجا مونده؟

+: آره خیلیا! بی بی جون هنوز هست...

_: اِ ؟! بی بی زنده است؟ چه خوب! واجب شد برم دیدنش! دیگه کی هست؟

+: خانم مرادی هست. بچه هاش خونشو کوبیدن سه طبقه ساختن برای خودشون. خانم مرادیم گفت تو آپارتمان قلبش می گیره رفته پیش بی بی جون. اینجوری هیچ کدوم تنها نیستن. خوبه.

_: مگه معصومه خانم پیش بی بی جون نیست؟

+: نه بابا. اون ده سالی هست شوهر کرده رفته.

_: شوهر کرده؟! سنی ازش گذشته بود!

+: آره. پنجاه بیشتر داشت گمونم. یکی از اقوام بی بی بعد از عمری از امریکا اومد. بی بی هم واسطه شد و ازدواج کردن. بدم نیست. یارو خوش تیپ پولدار. معصومه خانمم مزد دلشو گرفت.

ایمان با دهان بسته خندید. بعد پرسید: مجید هنوز هست؟

+: آره. گفتم که بچه های خانم مرادی خونشو سه طبقه ساختن. طبقه ی اول مجید، بالاش حمید، آخری هم ستاره.

_: مجید تنها زندگی می کنه؟

+: نه بابا زن داره! یه دختر کوچولوی خوردنیم داره. عاشقشم!

ایمان با خنده گفت: چشم زنش روشن!

نهال هم خندید و گفت: عاشق مجید که نیستم! عاشق دخترشم. اینقدر نازه! باید ببینیش!

ایمان متفکرانه گفت: ستاره ی شیطونم شوهر کرده...

نهال لبخندی زد و گفت: عاشق باوفایی نبودی.

ایمان خندید و گفت: یعنی عشق شورانگیز یه پسر ده دوازده ساله که همون موقع هم حاضر بود عشقشو به یه ورق لواشک بفروشه، نوبر بود!

+: ولی فکر این که آخرش عروسی می کنین واسه من کلی تفریح داشت! برای خودم مدل لباسم فکر کرده بودم! تازه فکر می کردم ستاره اینقدر تنبله که تا بیاد عروس بشه، حتماً من دو تا بچه دارم و با بچه کوچیک چه جوری بیام عروسی! خیلی ناراحت بودم.

ایمان غش غش خندید. بعد از چند لحظه گفت: همه رو گفتی غیر از خودت! حالا اون دو تا بچه هستن یا نه؟

+: نه بابا شوهرم کجا بود؟ تازه همه رو نگفتم! احسان فسقلیم داره زن می گیره. هنوزم ریزه میزه است. زنشم دختر خالشه. هفته آینده عروسیشه.

ایمان ناباورانه با چشمهای گرد شده گفت: دروغ می گی! احسان؟ دماغشو نمی تونه بالا بکشه!

نهال سرزنش گرانه نگاهش کرد و گفت: دوازده سال گذشته آقا! احسان بیست و سه سالشه.

ایمان روی صندلی یله شد و گفت: بازم!... منم بیست و چهار سالمه. خب که چی؟

+: تقصیر احسانه که تو مجردی؟ یعنی احتمالاً هستی.

ایمان نگاهش را از او گرفت و گرفته گفت: آره بابا مجردم. زن می خوام چکار وسط هیری ویری!

نهال با کنجکاوی پرسید: چرا؟ طوری شده؟ از اون وقت تا حالا فقط من حرف زدم.

ایمان سر برداشت و نگاهش کرد. بازهم نگاهش تلخ بود. ولی بی تفاوت گفت: نه طوری نشده. بابا مریضه، مهشید داره عروس میشه... مبین گرفتاری داره. این وسط فقط! زن گرفتن من مونده.

نهال با نگرانی پرسید: بابات چی شده؟

ایمان رو گرداند و گفت: همون لعنتی ای که از سرماخوردگیم شایعتره.

بعد ناگهان به طرف او برگشت و به تندی گفت: بی خیال. از بچه های کوچه می گفتی.

نهال با تردید پرسید: ایمان بابات...

ایمان عصبانی گفت: بابا خوب میشه. باید خوب بشه. خب؟ حرف خودتو بزن. هنوز کلی حرف داشتی از بر و بچ.

نهال رو گرداند. غمزده نگاهی به شماره ی نوبتش انداخت. لبهای خشکش را با زبان تر کرد.

چند لحظه در سکوت گذشت. بالاخره ایمان به آرامی گفت: معذرت می خوام. این روزا خیلی زود از کوره در میرم. نباید سرت داد می زدم.

نهال بدون آن که سر بلند کند، سری به نفی تکان داد و گفت: داد نزدی. داد می زدیم حق داشتی. پرستاری کار سختیه...

ایمان با آرامش گفت: هرچی. تو مقصر نیستی که سر تو خالی کنم.

نهال نگاهش کرد و گفت: باید یه جایی تخلیه بشی که طاقت بیاری. اینطور که میگی همه تکیه شون به توئه.

ایمان کلافه سر تکان داد. با حرص آهی کشید و به سقف نگاه کرد. بعد دوباره گفت: از بچه های کوچه بگو.

نهال که رشته ی کلام به کلی از دستش خارج شده بود، سری تکان داد و سعی کرد دوباره افکارش را منظم کند. اما دلش گرفته بود و همه ی رشته هایش پنبه میشد.

غرق فکر به ایمان نگاه کرد. ایمان با لحن معلمی که شاگردش را تنبیه می کند، تکرار کرد: بچه های کوچه! چه خبر از قاسم؟ گربه سیاهش؟ سمانه خواهرش؟ مادرش که همیشه تو کوچه بود و به کار همه کار داشت؟ هنوز اونجان؟

نهال غمزده سری به تایید تکان داد و گفت: آره هستن. قاسم نیست. رفته خارج. یعنی نمی دونم. مادرش که اینطوری میگه. مدامم داره براش دنبال زن می گرده. سمانه هم همونجا تو خونشون آرایشگاه باز کرده. باباشم بازنشسته شده. یه بار باید بری همه رو ببینی.

_: میرم. به محض این که بتونم. دیگه کی بود؟ داریوش... هست؟

+: نه اونا رفتن. خبری ازش ندارم. همایون ولی هست. هنوزم بچه نداره. دفعه آخری که رفتم زنش می گفت پیگیرن یه بچه از بهزیستی بیارن.

_: خونه ها چی؟ غیر از خونه ی مجیداینا که کوبیدن... بقیه چه جوریه؟

+: خونه ی ما رو هم کوبیدن. یه پنج طبقه ساختن. خونه ی شما ولی هست. صاحبش عوض شده. آقای صمدی اینا تازگی رفتن. یه زن و شوهر جوون اومدن. نمی شناسمشون.

_: یعنی خریدن یا اجاره کردن؟

+: خبر ندارم. دیدم که اثاثشونو میاوردن. یک ماه پیش تقریباً رفتم.

_: مرتب سر می زنی؟

+: نه همیشه... ولی دو سه ماه یه بار میرم. هم بی بی جونو ببینم، هم تو هوای کوچه نفسی تازه کنم. هرچند که خیلی چیزا عوض شده. ولی بعضی چیزا هنوز هست. یادگاریامون رو تیر چراغ... رد پاهامون رو سیمان در خونه ی شما...

ایمان خندید و گفت: چه بچه های شری بودیم.

چند لحظه گوش داد و بعد گفت: نوبت تو شده.

نهال از جا برخاست. ایمان هم به دنبالش رفت. نفر بعدی هم او بود. بالاخره هر دو کارشان انجام شد و بیرون آمدند. ایمان نگاهی به او انداخت و گفت: خیلی کار دارم ولی هرچه باداباد. الان فقط دلم می خواد برم اون محله. می تونی باهام بیای؟

نهال نگاهی به چشمهای خسته ی او انداخت. خودش هم کار داشت. باید برمی گشت اداره. ولی... شاید می توانست به بهانه ای مرخصی بگیرد...

+: باید زنگ بزنم اداره. دعا کن بتونم مرخصی بگیرم.

ایمان حرفی نزد. نهال شماره گرفت. صدای زنی از آن طرف خط گفت: نهال نمیری الهی! کجایی تو؟!

+: رفتم بانک خیلی شلوغ بود. حالام نمی خوام برگردم.

_: یعنی چی نمی خوای برگردی؟! می دونی آقای مؤیدی در چه حاله؟

+: می تونم حدس بزنم. ولی هیچ راهی نیست یه مرخصی برای من رد کنی؟ سعی می کنم تا دوازده بیام.

_: یعنی فکر می کنی ممکنه؟

+: بگو تصادف کرده. سعی می کنم سپرمو بکوبم جایی که دروغگو نشی.

_: نه. سرتو به جایی بکوبی خیلی بهتره!

نهال که به رنو پی کی اش رسیده بود، در راننده را باز کرد و از ایمان پرسید: ماشین داری؟

ایمان گفت: نه.

سیمین پرسید: ماشینم کجا بوده؟

نهال سوار شد. در جلو را برای ایمان باز کرد و به سیمین گفت: با تو نبودم. حالا نمی دونم. یه فکری بکن. من تا ظهر میام.

سیمین پرسید: ببینم خوش تیپم هست؟

+: کی؟

_: اینی باهاش داری میری صفا دیگه!

نهال نگاهی به چهره ی خسته ی ایمان انداخت و به سیمین گفت: برو بابا. می بینمت. ممنون.

 


نظرات 23 + ارسال نظر
............... شنبه 1 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:33 ق.ظ

اینو کسی برام
فرستاده مال من نیست
ممکنه مسخره به نظر بیاد ولی واقعا اتفاق میافته!می خوای صورت کسی رو که واقعا دوست داره ببینی؟
اینو به ۱۰ نفر بفرست بعد برو به ادرس
http://amour-en-portrait.ca.cx/(این یه بازی فرانسویه)صورت کسی که دوست داره ظاهر میشه خطر سوپریز شدن!(تقریبا ۹۰%شبیه)من خواستم این بازیو دور بزنم مستقیما رفتم به اون ادرس گفت اینطوری نمیشهباید به۱۰نفر بفرستیش نمیدونم چه طوری فهمید..امتحانش مجانیه…

:)) محض خنده نگهش میدارم. شاید یه روزم محض تفریح امتحانش کردم :))

adam barfi چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:55 ق.ظ http://adambarfi71.persianblog.ir/

خیلی قشنگ بود منتظر ادامه شم زودتر بنویسید

خیلی ممنونم. قسمت دومش هم هست

سیب دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:00 ب.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

مرسی شاذه جان
اینو نخونده بودم
تو این شلوغیم گفتم همون یکیو بخونم بعد

حالا که قسمت دومو زدی برگشتم اینم خوندم
خشگله
مرسیییی :*
فقط شاذه جون میشه اول یکیو تموم کنین بعد اون یکیو؟
اینطوری من گیج میشم که
هی باید برگردم ببینم چی بود :))
البته بازم هرطور راحتین
مرسی :*

خواهش می کنم گلم
آره والا. خودمم حسم همینه. نباید قاطی بشن. اما الهام جان این بار دو تا پاشو کرده تو یه کفش که اینجوری! منم که درگیر فرمایشات ایشون :دی
خواهش می کنم :*
انشاءالله این دو تا تموم بشن و الهام خیالش بابت تجربه ی دو تا باهم نویسی راحت بشه، برمی گردیم سر روال عادی :)

لیلی جمعه 24 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:37 ق.ظ

وای عالیه هر دو تاش ادم رو تشویق میکنه منتظر قسمت بعدش باشم مرسی بانوووو

خییییییلی ممنونم

رها پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:51 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

چه کردی عزیزم نمی گی بد عادت می شیم؟!!!:ی

خب راست می گه سیمین جون حالا خوش تیپم هست؟!!!

دعا کن رضا و الهام بانو همکاری کنن ما همینطور انرژیک! ادامه بدیم :دی

حتما هست ؛)

آزاده پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:49 ق.ظ

سلام
چه سوپرایز خوبی
دوتاشون عالی بودن
ولی من چشم های وحشی رو بیشتر دوست داشتم
احساساتش خیلی خوب نوشته شده بود
مثلا اینکه خواهر کوچیکا اصلا بزرگترها رو توی مسائلشون شریک نمی کنن
میشینن دوتایی پچ پچ می کنن وقتی می پرسی قضیه چیه می گن هیچی
دوستش داشتم
البته همیشه دیدن هم بازی های قدیمی بعد از چند سال
لذت غیر قابل وصفی داره
مخصوصا اینکه جنس مخالف باشه

سلام
متشکرم :*)
کلاً سه نفر خیلی سختتر از دو نفر باهم جون جونی میشن. حالا چه خواهر باشن چه همکلاسی.
بله همبازی قدیمی هم خوبه :دی

مهشید پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:03 ق.ظ

به به داستان نو...
شاذه خانوم مبارکا...
فقد بی زحمت مهشیدشو بیشتر کنین
چی میشه یه شخصیت اصلی اسمش مهشید باشه؟؟؟؟؟؟

مرسی :*
ممنون :***
چشم :)))
خیلیم خوبه فقط تا حالا پیش نیومده. این الهام جان ما خیلی سر خود عمل می کنه. چند وقت پیش یکی از دوستان که اسمش سارا بود می گفت این همه نوشتی هیچکدوم سارا نبودن! بعد حالا این یکی بعد از خیلی وقت یهو به رای الهام جان شد سارا. ولی قول میدم مهشیدم بذارم تو صف :)

mirage چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:59 ب.ظ

شاذّه جونی ... ای مامانی فداکار ... ای نویسنده آرامشبخش من .... ای هلو ... مهربان
میشه اینو ادامه بدی ؟؟؟
میشه آیا ؟؟؟
من عاشق نوستالژی ام ...
شما را سر جدتان این یکیو زود تموم نکن .... (شکلک التماس بهتری پیدا نکردم !!!)
بیا حداقل بالای 250 صفحه بنویس
به خدا میتونی هـــــــــــــااااا
خودم تشویقت میکنم

میراژ :)))))) حالا چی باید بگم؟ من در خدمت شمام؟ نه یه جمله ی بهتری بود. هان! من متعلق به شمام؟ نه یکی دیگه بود... یادم نمیاد :))))
منم عاشق نوستالوژی ام. سعی می کنم بنویسم ولی دویست و پنجاهههه صفحه؟؟؟ میراژ یه نگاه به قد و هیکل من بکن جانم :دی
مرسی :***

118 چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:48 ب.ظ

اینم خیلی آروم بود و دوست داشتنی لغت مناسبش نمیدونم چیه

خیلی ممنونم :)

moonshine چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:41 ب.ظ http://sobandkiss.blogfa.com/

سلام شاذه جونی به خدا اگه میدونستم بعد از یه مدت صبر وتحمل با دو تا داستان قشنگ برمیگردی اینقدر ناراحت نمیشدم از تموم شدن داستان قبلی ..
خب اگه قرار باشه انتخاب کنم هیچ کدوم رو انتخاب نمیکنم چون هردوش عالی هستن ...هم اون دوستان کودکی هم اون همسایه ی چاقو کش ..قسمتهای اخر قسمت چشمهای وحشی عالی بود ...مخصوصا صحنه ای که اون مرد رو توصیف کرد ..خلاصه که منتظرم هردوش رو ادامه بدی ..مرسی از زحماتت ...لپ اقا رضا روهم از طرف من درست ودرمون بماچ

سلام عزیزم
خیلی ممنونم از نظر لطفت :*

راز نیاز چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:21 ب.ظ http://razeeniaz.blogfa.com

سلام مامانی آقا رضا میزاره بنویسی که 2 تا 2 تا میزاری

سلام
نه والا نمی ذاره. با التماس می ذارمش پیش خواهر برادرش و میام می نویسم :دی

pastili چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:46 ب.ظ

keyvan va khanevadeash ro alan khoondam dobare

bale vaghean jozve ketabaye kheili khhobetone
agar dobare benevisinesh shayad behtarin ham beshe

albatte bara man yeki arrose koochak hanoozam behtarine

کیوان رو عاشقانه نوشتم... خیلی روش انرژی گذاشتم اون موقع. تجربه ام خیلی کمتر از حالا بود که اونطور که باید نوشته نشد. کلاً خیلی دلم می خواد یه بار همت کنم هم جنم رو بازنویسی کنم هم کیوان...
خیلی ممنونم :***
خیلیا نظرشون عروس کوچکه. جالبه که همشون هم با ازدواج تو سن پایین مشکل دارن :))))

pastili چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:53 ب.ظ

ghesse gol haye soorati kodoom bood? nist keeee

والا قصه های یک سال اخیر از بسسسس گل و بلبل بودن رغبت نکردم پی دی افشون کنم بذارم تو قالب. پایین صفحه فکر کنم صفحه سیزده چارده برسی به خرداد پارسال که نوشتمش.

pastili چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:10 ب.ظ

salaaaaaaaaam

ziarat ghabool..

hoora man ke hat 2ta ro doos dashtam..
mamnoon

zoood zood ishalla betonin benevisin

سلااااااااااااااااااااااام پاستیلی گلم :*****
خییییییییلی ممنونم. جات خیلی خالی :*****
چه خوب :)
انشاءالله :)
سمایلیای جواب ما رو برداشتن :s

مینا چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:27 ق.ظ

سلام شاذه جون.به قول دوستمون منو این همه خوشبختی محاله.دو تا داستان باهم.واقعا دستت درد نکنه.اولی که خیلی قشنگ بود.کلا من داستان زمان حال رو که راوی غایب نیست دوست دارم.
این دو تا داستانی هم که گفتی خودت خوندی تو وبلاگ هست؟گلهای صورتی و...
راستی منظورم از 1000 صفحه داستان کیوان بود

سلام عزیزم
خیلی ممنونمممم
گلهای صورتی مال خرداد پارساله. متاسفانه آرشیو ندارم. باید پایین صفحه هی بزنی صفحه های قبلی تا برسی بهش. گمونم صفحه ی سیزده باشه.
خوبتر از اون که واقعیت داشته باشه یه داستان خارجیه ترجمه ی آیدا از کاربرای نودهشتیا. تو قسمت دانلود رمانهای خارجی می تونی پیداش کنی. بانمکه.

حانیه چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:25 ق.ظ

شاذه جونم ترکوندیا...
خیلی قشنگ بود .
اول فقط این داستانو دیدم ... بعد اومدم کامنت بذارم دیدم بچه ها میگن ادامه داره.
من وقتی میرم بانک عاشق اینم که کارم طول بکشه بعد من بشینم رو یه صندلی و رمان بخونم . اونجا که مامانم نیست دعوام کنه .( چند بارم حواسم نبوده نوبتم رد شده :دی)
حتی اگه داستان جدیدی هم نداشته باشم یکی از قصه های شما را باز میکنم .
فکر نکنی واسه خود شیرینی میگما ... نه جدی.

جوگیر شدم :دی
خیلی ممنونم
چه بامزه! طفلکی فقط تو بانک با خیال راحت می تونی بخونی؟ اونم جایی که کتاب خوب پیدا نمی شه و گیر قصه های من میفتی :))

پرنیان چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:56 ق.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

کوچه های قدیمی همش پر از خاطره هان
ممنونم شاذه جون منم لحظاتی رفتم دوران کودکی که الان بچه های محله ی ما هم هر کدوم یه طرفین
یاد باد آن روزگاران یاد باد

آره....
خواهش می کنم عزیزم.
خدا رو شکر کوچه ی مامانم اینا همه هنوز همون جان... ولی ما دخترای کوچه که همیشه باهم بودیم هرکدوم یه طرفی... صد سال یه بار که پیش میاد دور هم جمع بشیم غرق لذت میشم... ولی خیلی کم پیش میاد. همه گرفتارن.
یاد باد آن روزگاران یاد باد :*

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:54 ق.ظ

اصلا من عااااااااااااااااااااااااااشقتم
دو تا داستان قشنگ، من و این همه خوشبختی محاااااااااااله محاااااااااااااااااااااله
هزار تاااااااااااااا ماچ و بوسههههههههههههههههههه
شاذه جونم یه دونه بااااااااااااااااااااااشه
Shaze Jun is number ONE
ممنون ممنون، خیلی قشنگ بود
ممنون شاذه جونم

وای مرسییییی :****
ممنووووونم
یه عالمه بوووووووووووووووووووووووس
خوشحالم که لذت بردی. مرسی از ایییییین همه محبتت :*********

کیانادخترشهریوری چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:25 ق.ظ

شاذه جونم دوتا قصه شروع کردی باهم؟

یس!

ارکیده صورتی چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:18 ق.ظ

بر شیر خدا و نسل شیرش صلوات
بر فاطمه و پور دلیرش صلوات
میلاد حسین است و ابافضل و علی
بر شاه و ولیعهد و وزیرش صلوات
سالروز میلاد امام حسین (ع)، حضرت ابالفضل و امام سجاد رو تبریک میگم. مارو هم دعا کنین

به به چه شعر قشنگی! خیلی ممنونم :*

ارکیده صورتی چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:02 ق.ظ

سلام شاذه جون. خیر مقدم خانوم. زیارتتونم قبول.
واقعا درست میبینم؟! 2تا داستان باهم!ذوق مرگ شدم عزیزم
هردو رو دوست دارم بانو. یعنی من کلا هرچی شما بنویسی دوست دارم خواهش میکنم لطف کنی هردو رو ادامه بدی. میشه لطفا؟
ممنونم که مینویسی شاذه بانو

سلام عزیزم
خیلی ممنونم گلم
آره :دی
متشکرم :*
چشم سعی می کنم هر دو رو ادامه بدم :)

بهار سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:50 ب.ظ

اوه اینجا چه خبره ... چه پسره گلی شده آقا رضا حالا کدوم داستانو بخونیم
می گم شاذه بانو شما یه تور ایران گردی بذارین حتما

آره ببین چه خبره!!! رضاجان مرسی :دی
نه مرسی! مسافرت با چارتا بچه واقعا سخته! همون زیارت ما را بس!

گلی سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:56 ب.ظ

خدای من! مرسی!!
مرسی شاذه خانم جون :**
مرسی الهام بانو :*

داستان رو دوست می دارم!

خیلی خیلی خیلی!
و عجیب برام آشنا بود...فکر کنم قبلا خواب این لحظه رو دیده بودم

خواهش می کنم گلی گلم :***

خوشحالم که خوشت اومده. داستان دومی چطوره؟

جداً؟! برای منم حال آشنایی داشت. با وجود این که نمی دونم قراره چی بشه ولی اینقدر تصویرش آشنا بود که نتونستم از خیر نوشتنش بگذرم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد