ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

زندگی شاید همین باشد (15)

سلامممم

خوبین؟ منم خوبم. رضا و بقیه هم شکر خدا خوبن. امشب پسرک زود خوابید و منم خیلی دلم می خواست بنویسم. هزار تا فکر و ایده تو ذهنم بود که تا صفحه ی ورد بالا امد همش پرید! الکی الکی این قصه رو تموم کرد. نه یک پایان شتابزده مثل بقیه ی قصه هام، یه پایان ملایم معمولی مثل شروعش. خب این قصه هم اونقدر هیجان انگیز نشد. فقط یه داستان ملایم شد که اگه یه بعدازظهر یا آخر شب حوصلتون سر رفت چند دقیقه ای سرتونو گرم کنه.


دیروز داشتم کیوان و خانواده اش را می خوندم. به طرز وحشتناکی شتابزده نوشته شده! هنوزم عاشق ایده اش هستم. کاش همت می کردم بازنویسیش می کردم.


برای قصه ی بعدی ایده ای ندارم. ولی احتمالاً همین روزا دوباره پیدام میشه. خدا کنه یه ایده ی درست و درمون پیدا کنم. این روزا با فشرده شدن کارام تمرکز ندارم که بشینم ایده های خوب رو درست پردازش کنم و بنویسم. ولی همونطور که همیشه گفتم اگه ننویسم مریض میشم و الان وسط شلوغی و کارام هیچ جایی برای افسردگی ندارم. پس می نویسم. شمایی که لطف می کنین همراهیم می کنین چشمتون درست


روز بعد منصور بعد از خوردن صبحانه با کلی عذرخواهی سر کارش رفت. زمرد با لبخند عذرخواهی او را پذیرفت، با خوشرویی او را بو*سید و راهیش کرد. در را که بست نفس عمیقی کشید. کمی دور و بر را مرتب کرد و بعد روی تخت هال نشست و مشغول مطالعه شد. هنوز دو سه صفحه بیشتر نخوانده بود که صدای ضربه های پی در پی در بلند شد.

از جا برخاست. با لبخند در را باز کرد و گفت: ما زنگم داریم ها!

جمانه خندید و گفت: سلام.

+: علیک سلام.

جمانه یک فلش را بالا گرفت و با نگاهی درخشان گفت: ببین چی دارم!

زمرد پوزخندی زد و گفت: اینو که خیلی وقته داری!

جمانه ابرویی بالا انداخت و گفت: مهم اون عکساییه که روشه! با بهروز رفتیم گرفتیمشون. خانمه گفت هرکدومو می خواین بگین چاپ کنم براتون.

زمرد فلش را گرفت و نگاهی توی راهرو انداخت. پرسید: بهروز کجاست؟

جمانه آهی کشید و گفت: کاری براش پیش امد مجبور شد بره. دارم دق می کنم. آخه آدم روز دوم عروسی عروسشو تنها میذاره؟ اونم وقتی که حتی از ماه عسلم خبری نیست!

با غم به زمرد نگاه کرد. زمرد با مهر خندید. شانه ای بالا انداخت و گفت: چاره چیه؟ منصورم رفته سر کار. بیا باهم عکسا رو ببینیم.

جمانه قدمی تو گذاشت. با تردید گفت: نکنه الان منصور برگرده...

زمرد در را بست و گفت: نه بابا گفتم که... رفته سر کار.

کتابی که روی تخت هال بود را برداشت. لپ تاپش را از اتاق آورد و پرسید: چرا حیرون وایسادی؟

جمانه خندید و گفت: خیلی بامزست! مثل خانمای خونه دار، شوهرامون رفتن سر کار، منم اومدم پیش تو!

زمرد خندید و پرسید: خب که چی؟!

_: همینجوری به نظرم خنده دار امد... یه دفعه بزرگ شدیم ها!

زمرد خندید. لپ تاپ را روشن کرد و فلش را به آن زد. بعد از جا برخاست و چایساز را روشن کرد. منتظر بود تا ویندوز بالا بیاید. جمانه پرسید: چایی بریزم؟

زمرد به پشتی تکیه داد و گفت: من باید بریزم. مثلا صابخونه ام!

جمانه گفت: یه چی گفتم تو هم به خود گرفتی ها! بی خیال! تا وقتی منصور نیست خودمونیم دیگه! لیوانی بریزم؟

زمرد لبهایش را بهم فشرد. نفس عمیقی کشید و گفت: بار آخرت باشه از شوهر من بد میگی.

جمانه جا خورد. لحظه ای لیوان به دست، استفهام آمیز نگاهش کرد. بعد متفکرانه گفت: بد نگفتم. فقط فکر کردم جلوی اون نمی تونم اینقدر راحت تو آشپزخونت برم. چون بهرحال مال اونم هست. شاید خوشش نیاد. نمی دونم...

بعد به آرامی مشغول چای ریختن شد.

زمرد عکس اول را باز کرد و گفت: تو خواهرمی. چرا بدش بیاد؟ اینجوری که غریبه حسابش می کنی، عادت کردنو برای منم سخت می کنی.

جمانه کنارش نشست. لیوانهای چای را وسط گذاشت و در سکوت غم گرفته ای به صفحه ی مانیتور چشم دوخت. چند لحظه بعد، شاید برای جبران حرفش، گفت: منصور چقدر اینجا خوب شده. خیلی باکلاس به نظر میاد.

زمرد ابرویی بالا انداخت و گفت: لازم نیست اصلاحش کنی. فقط منو به حال خودم بذار.

جمانه لبهایش را محکم بهم فشرد. نفسی کشید و بعد گفت: باشه. سعی می کنم.

بعد با عذاب وجدان گفت: من خیلی بدم نه؟ همیشه اشتباه می کنم.

زمرد خندید و گفت: این چه حرفیه؟!

و موهای فرفری او را با دست بهم ریخت.

دو ساعتی سرگرم عکسها بودند. درباره ی یکی یکی شان مدتی بحث می کردند و حرف می زدند. عکسهایی را که می خواستند چاپ کنند توی یک فایل جدید کپی کردند. بعضی عکسها را ادیت کردند و بالاخره با رضایت به بهترین عکس چهارنفره شان چشم دوختند.

با صدای ضربه های محکمی به در، زمرد سر برداشت و پرسید: ای بابا شما دو تا چرا با فرهنگ زنگ آشنا نیستین؟ پاشو جواب شوهرتو بده.

جمانه گفت: از کجا معلوم بهروز باشه؟ شاید منصوره. اون وقت من درو باز کنم چی میگه؟

+: نه بابا بهروزه. منصور کلید داره.

_: خب شاید کلیدشو جا گذاشته. پاشو الان درو از جا می کنه! چقدر در می زنه!

زمرد مشتی رو پای او زد و در حالی که برمی خاست گفت: تنبل!

_: خونه ی توئه! من تنبلم؟

زمرد در را باز کرد و با لبخند گفت: سلام.

بهروز با پریشانی پرسید: جمانه اینجاست؟ سلام. جمانه نیست؟

زمرد خندید. جمانه جلو آمد. بهروز کلافه پرسید: کجایی تو؟ نه گوشیتو جواب میدی نه تلفن خونه رو. دلم هزار راه رفت.

زمرد با لبخند گفت: خب به من زنگ می زدی.

بهروز گفت: چه می دونم. صبح میگه سرگیجه دارم. ترسیدم یه بلایی سرش اومده باشه. بیا اینجا ببینم. خوبی؟

جمانه پشت زمرد پناه گرفت و با شیطنت گفت: هروقت آروم شدی میام.

بهروز قدمی تو گذاشت. شانه ی او را گرفت و با عصبانیت و خنده گفت: بیا ببیمت! نصف جونم کردی!

جمانه با خنده ای فرو خورده سر به زیر انداخت و گفت: معذرت می خوام.

بهروز کلافه نفسش را بیرون داد. نمی دانست بخندد یا عصبانی باشد. برای این دخترک میمرد! بالاخره هر دو شانه ی او را محکم گرفت. جمانه با اخم گفت: له شدم.

بهروز او را رو به در هل داد. با زانو تیپایی به او زد و با لحنی شوخ گفت: برو تا حسابتو نرسیدم.

جمانه گفت: فلشم جا مونده!

_: فلشت چیزیش نمیشه. برو.

و در را بست. زمرد خندید و سرش را تکان داد. همیشه همینطور بودند. عین دو تا بچه سربسر هم می گذاشتند و هیچوقت هیچ چیز را جدی نمی گرفتند. یا اقلاً به ظاهر اینطور بود.

نفس عمیقی کشید. لیوانهای چای را شست. برای نهار کمی گوشت چرخ کرده بیرون گذاشت و مشغول پوست کندن سیب زمینی شد.

زنگ در به صدا در آمد. ابرویی بالا انداخت. این یکی کی می توانست باشد. از چشمی نگاه کرد. منصور بود. در را باز کرد و با لبخند گفت: سلام.

منصور با خوشرویی جوابش را داد و گونه اش را بو*سید. زمرد پرسید: کلید نداشتی؟

_: چرا داشتم. ولی خیلی دوست داشتم تو درمو باز کنی.

لبخندی زد و بدون آن که منتظر جواب بشود به طرف اتاق رفت تا لباسش را عوض کند. زمرد نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: هی فلانی... زندگی شاید همین باشد....

 

پایان

9 / 3/ 92

شاذه



نظرات 32 + ارسال نظر
گلی سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:58 ب.ظ

سلیم!
خوبین شما؟
خانواده ی گلتون خوبن؟

خواستم عرض ارادتی بکنم

علیک سلیم گلی جان!
خوبیم. ممنون. تو خوبی؟
سلامت باشی گلم :*

نیلوفر دوشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:27 ق.ظ

خوندم.قشنگ،ساده،روون مثل همیشه. چه ازدواج جالبی! راستی داستان کیوان عالی بود اگهه بازنویسیش کنی با کمال میل واسه بار سوم میخونمش

خیلی ممنونم از محبتت
:))) کاش حوصله کنم و بنویسم

نیلوفر دوشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:56 ق.ظ

سلام دوست قدیمییییییییی. خوشحالم بعد چند سال که دوباره پا گذاشتم تو دنیای وبلاگ نویسا (الیته الان فقط خواننده ام) میبینم که هنوز با قلم قشنگت داری مینویسی.ببینم نیلوفر مردابو که یادت نرفته؟؟؟؟؟
هنوزم عاشق جن عزیز منم و دلم میخواد یه دونه فردین داشته باشم!

سلااااااااااااام نیلوفر گل گلاب!
تا اسمتو دیدم فکر کردم یعنی نیلوفر مردابه؟؟؟ دلم برات تنگ شده بود دختر!
یه فردین خوش تیپ برات پست می کنم :دی

دختری بنام اُمید! یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:59 ق.ظ

سلام عزیزم
خوبی؟
آغا ما منتظر داستان جدید هستیما، دچار اُفت داستان خون شدیم

سلام گل بلبلم
خوبم. تو خوبی؟
بله بله منم دچار افت داستان پست کنی شدم. به زودی میذارم

بلورین شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:53 ب.ظ http://boloorin.blogsky.com/

سلام شاذه جونم
خوبی؟ رضا کوچولو خوبه؟
داستان جدید نمی ذاری؟ البته نه اینکه من این داستان و تموم کرده باشما...نه...ولی همین که پست جدید می ذاری و بودنت خیالمون و راحت می کنه...
نمی دونم این داستان کیوان و خانواده شو قبلا خوندم یا نه...ولی به نظرم هنوز جن عزیز من قشنگترین داستانیه که نوشت و من خوندم...یه جورایی حس قشنگی توشه...یه حس ناب...نمی شه یه داستان اینجوری دوباره بنویسی؟

سلام عزیزم
ممنون. خوبیم.
چرا میذارم. ممنونم ار محبتت
جن عزیز من خیلی خاصه! تقریبا هشت سال روش فکر و تحقیق کردم. اگه الان بخوام یکی دیگه مثل اون بنویسم باید بری هشت سال دیگه بیای :)))

مینا شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:44 ق.ظ

سلام
اول اینکه فکر کنم اولین باره نظر میذارم.البته خیلی سال میشه که می خونمت.همه داستان ها رو بیشتر از 5 بار خوندم.اینو می خواستم بگم چون منم خیلی خیلی زیاد از ایده هات خوشم میاد.از داستان کیوان و خانوادش گفتی می خواستم بگم این داستان رو اینقدر خوندم که حفظ شدم.خیلی خوب میشد اگه با عجله تموم نمی شد.یه جورایی انگار رو دور تند بود.دوم اینکه می خواستم خواهش کنم میشه این داستان رو بازنویسی کنی؟مثلا بشه 1000 صفحه؟
سوم اینکه ممنون بخاطر وقتی که میذاری.

سلام
خیلی ممنونم از لطف و همراهیت. متشکرم.
کیوان بشه هزار صفحه یا داستان آخری؟ :))))
خواهش می کنم عزیزم

moonshine دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:43 ق.ظ http://sobandkiss.blogfa.com/

سلام شاذه جونی ...خب زود تموم شد ..من تازه منتظر حس وحال بیشتری بودم ..
ولی عیب نداره ...همینکه مینویسی کلی برام ارزش داره ..مرسی که مینویسی ..دلم میخواد دفعه ی بعدی یه شاهکار خلق کنی درحد جن عزیز من ...همون جوری پراز محبت ...
به هرحال منتظرم خانمی ..

سلام عزیزم
شرمنده...
خیلی ممنونم :*
خدا کنه!
متشکرم :*

آرزو یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:35 ب.ظ http://hereisfreedom.blogfa.com

سلام
خیلی زیبا بود
داستان های این جوری رو دوست دارم
آروم و عاشقانه
خوشمل بود.
به وب منم سر بزن

سلام
خیلی ممنونم
چشم

حانیه یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:14 ب.ظ

شاذه بانو جونم سلام
تبریک بابت پایانش
مثل همیشه عالی
پست قبلی را همون روزا خوندم ولی وقت نشد کامنت بذارم ... این یکی پست هم که حسابی دیر اومدم .
شاذه جونی ما منتظریما ... زود بیا
داستان کیوان رو خیلی دوست داشتم .
یه داستان که در عین معمولی بودن خاص هم بود با یک پایان زیبا
مرسی شاذه جون

سلام عزیزم
خوبی؟ کجایی پیدات نیست!
متشکرم
عیب نداره
دارم می گردم دنبال سوژه. دلم یه داستان تازه می خواد. عمیق و پر احساس....
ممنونم از محبتت

مهرشین یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:59 ق.ظ

سلام دو.ستم خیلی خوب بود و پایان لطیفی داشت و به نظرم نکته آموزنده ای هم داشت که واقعا" زندگی همینه

سلام عزیزم
متشکرم

رها یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:50 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام. ممنون عزیزم !
خیلی به دلم نشست . چقدر زیبا تمومش کردی هر چند شاید انتظار چیز دیگه ای رو داشتم ولی با توجه به اسمش...و چقدر اسمش با مسماست.
واقعا ممنون. ممنون که می نویسی .منتظر داستان بعدیت هستم گلم[بوس]

سلام عزیزم
خواهش می کنم
خیلی ممنونم از لطف همیشگیت
خواهش می کنم گلم. بوس بوس

سمی شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:26 ب.ظ

وای عزیزم بالاخره تموم شد و چه پایان زیبایی داشت ساده مثل یه زندگی شیرین
هی فلانی... زندگی شاید همین باشد....
من عاشق این جملم
خسته نباشی گلم به امید داستان های بعدی
بدرود

خیلی ممنونم از لطفت عزیزم
منم خیلی دوستش دارم
سلامت باشی
بدرود

دختری بنام اُمید! شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:07 ق.ظ

دست گلت درد نکنه شاذه جونم، نمیگم خسته نباشید که میدونم از نوشتن خسته نمیشی، میگم خدا قوت برای داستان بعدی که مشتاقانه منتظرشیم
ممنون عزیزم، عالی بود، واقعا شاید زندگی همین باشد، همین قدر ساده و همین قدر دوست داشتنی، ممنون

خیلی ممنونم امید جونم از همراهی همیشگیت

زینب جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:34 ب.ظ

شاذه ؟

سلام !

تمام ؟
واقعا ؟

من فعلا بهت زده م !

شک دارم از بهت بیرون بیام !

میگماااا...یادته می خواستی از من بنویسی ؟ هم تو هم ندای قصه گو جفتتون قرار بود سر داستان من دوئل کنید !

هعی روزگار ! هعی ! ندا که نیستش...تو هم که دیگه یادت رفته !

حالا با وجدانت تنهات می ذارم !

ولی یادش بخیر اون روزا چقدر کیف می داد ها !!

فک کنم من بیشتر از همه عوض شدم !

آق رضا هم که اول پست نوشتی که خوبه ! خوشحالم که خوبه !
امیدوارم کم کم دیگه دست از اذیت برداره و مردی بشه برای خودش !

مراقب خودت باش شاذه جونی !
بووووووووووووووووووووووووووووووووووس

جانم؟
سلام!

آره بابا تمام. مگه منو نمی شناسی؟

هی هی هی روزگار نامراد! همش تقصیر اون معلم زبان بی وفاته

نمی دونم والا... هممون عوض شدیم...

مرسی گلم
خدا کنه!

تو هم مراقب خودت باش عزیزم
بووووووووووووووووووووووووووووووووس

کیانادخترشهریوری جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:24 ب.ظ

بنظرم قصه خوبی بود.پایانشم خوب بود.منم اونروز داشتم دوباره مائده جونم رو میخوندم

متشکرم از لطفت. امیدوارم لذت برده باشی

آذرخش جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:04 ب.ظ

شاذه جون خسته نباشی. مرسی با وجود این همه مشغله بازم برامون مینویسی.
واقعا زندگی شاید همین باشه (کاش واسه ما هم!)

سلامت باشی عزیزم
خواهش می کنم
خدا قسمتت کنه

سهیلا جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:57 ب.ظ

سلام دوست عزیز... داستان های شما همه جوره قشنگه ... پایان شتابزده و غیر شتابزده و هیجان و بی هیجان.... هر جور بگی قبوله....
اینم قشنگ بود... و متفاوت...
به امید دیداری دوبازه و بزودی....
همیشه شاد و سلامت باشین.... لپ رضا کوچولو رو هم ببوسید....

سلام عزیزم
این نهایت لطفتو می رسونه! متشکرم از همراهیت.
تو هم خوشحال و سالم باشی انشاءالله. ممنونم

zahra جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:47 ب.ظ

سلاممم مامان خانوم مهربون
خیلی زود تموم شد ولی مثل همیشه خوب تموم شد...
یه عالمه مرسی

سلامممم عزیزم
مثل همیشه زود و شتابزده!
ممنونم از همراهیت

لیلی جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:39 ب.ظ

اونجوری که تصور کردم تموم نشد

مرسی بیصبرانه منتظر بعدیم

من خوب تموم نمی کنم. این بزرگترین ایراد کارمه که هنوز نتونستم اصلاحش کنم. هر قصه هم میگم قصه ی بعدی و باز نمیشه متاسفانه
ممنونم

sokout جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:14 ب.ظ

سلام خانم
ایشالا همیشه همگی خوب باشید
ی کم گوش الهام خانمو بپیجون
خیلی عالی بود
ولی من اصلا حس تمام شدن نداشتم
حس می کنم یه قسمت دیگه میخواد

سلام عزیزم
سلامت باشی
باشه اگه این گوشش پیچونده میشد تا حالا شده بود. گمونم بیشتر از چهل تا داستان با این پایانهای افتضاح نوشتم!
خدا رو چه دیدی؟ شاید هم الهام یکی خورد پس کله اش اومد. هرچند بعید می دونم...

مرضیه جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:50 ب.ظ

سلام و ممنون
بازهم نرم و ملایم و زیبا
بیصبرانه منتظر داستان بعدی هستم تا از این همه تنش دور شم
موفق باشی

سلام
خواهش می کنم
مرسی از همراهیت

گلی جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:28 ب.ظ

مرسی که برامون می نویسین.

همون جور که اگه شما ننویسین افسرده میشین، منم اگه داستاناتونو نخونم افسرده میشم

رضا کوچولو رو ببوسین

منتظرتونم...با داستانِ جدید هیجان انگیز!

خواهش می کنم گلم
محبت داری
مرسی عزیزم

ریحانه جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:18 ب.ظ

عالی ممنون

متشکرم از محبتت

سیب جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:06 ب.ظ

:(
ممممم
چقدر زوووود :(
ولی مرسی
همینکه با وجود این مشغله ها می نویسین خودش خیلیه :*
مرسی شاذه جون

شرمنده...
ممنونم از لطفت
خواهش می کنم عزیزم :*

پرنیان جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:02 ق.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

واقعا شاید زندگی همینی باشد که در نزدیکی ماست و ما در دوردست ها به دنبالش هستیم
خسته نباشی گلم

واقعا!... در واقع این همه تو این سالها نوشتم که همینو بگم!
سلامت باشی عزیزم

مهشید جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:50 ق.ظ

سلام مبارکا باشه شاذه خانوم
به رضا و اکیپ سلام برسون

سلام

چشم. ممنون

بی نام جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:19 ق.ظ

سلام اصلا پایانش را دوست ندارم خیلی شتاب زده بود ادم احساس میکرد یک گزارش روزانه خونده نه رمان
موفق باشید

سلام
موضوع اینه که من رمان نمی نویسم! گمونم هیچ کدوم از داستانهای من تعداد کلماتشون به قالب رمان نرسیده. یه سبک جدیده واسه خودش
اگه دوست داری همراهم باش. دوست نداری هم اشکالی نداره.
سلامت باشید

ارکیده صورتی جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:26 ق.ظ

قبول نیستتازه به جاهای خوب خوبش رسیده بود شاذه جون!زود تموم شد! من تازه داشتم با زمرد و منصور دوست میشدم!به هرحال ممنون عزیزم و خدا قوتانشالله به زودی با یه داستان جدید میایبیصبرانه منتظرم ببینم ایده جدیدت چیه؟بازم ممنونم عزیزم

آره والا! تو بیا ادامش بده
خیلی ممنونم از محبتت
فعلا که هزار تا ایده است و هیچی نیست. امیدوارم تو همین چند روز سررشته ی یکیشونو به دست بگیرم و شروع کنم.
خواهش می کنم گلم

sana جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:02 ق.ظ

salam mesle hamishe ali

سلام
تو لطف داری

سپیده جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:01 ق.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

سلاااااااااااااام
تمام شد؟؟
چه زود؟؟
خیلی قشنگ بود! مثل همیشه!
خسته نبااااااشی!

سلااااااااااااااام
بله متاسفانه...
مرسی گلم

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:59 ب.ظ

خانم جون چه عجله ای داشتی به این زودی تمومش کنی?خب یکم دیگه مینوشتی،تازه داشتن خوب میشدن ایندوتا!!!!!

نمی دونم. زندگی من روی عجله ها و بدو بدوها می گرده. این وسط گاهی به زور یه فرصتی برای خودم فراهم می کنم تا با نوشتن آروم بگیرم و بتونم دوباره پاشم بدوم. قطعا اون همه کار و همیشه دیر شدن رو قصه هام اثر میذاره...

sara پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:47 ب.ظ http://sokoutesaye.blogsky.com

سلاممممممممممممممممم
امیدوارم اولین نفری باشم که تموم کردم داستانتو....
عالی مثل همیشه.....
تشکر بابت نوشتنت......

سلاممممممممممممم
بله! اول شدی
خیلی ممنونم از لطفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد