ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

زندگی شاید همین باشد (9)

سلام
اینم یه پست کوچولوی دیگه! ساعت یک و نیم بعد از نصف شبه. دعا کنین بتونم بخوابم...


عصر که بیرون آمد، منتظر منصور نبود. داشت با دوستانش حرف میزد که منصور را دید. چند لحظه گیج شد. نگفته بود دنبالش بیاید! بعد از چند لحظه با دستپاچگی از دوستانش خداحافظی کرد و به طرف منصور رفت.

منصور در را از توی ماشین برایش باز کرد. لبخندی زد و گفت: سلام.

زمرد سوار شد و گفت: سلام.

بعد با تردید پرسید: خیلی منتظر شدین؟

منصور راه افتاد و گفت: نه. الان رسیدم. زنگ زدم از مامانت پرسیدم کی تعطیل میشی. گوشیت خاموش بود.

زمرد متفکر گفت: سر کلاس خاموشش می کنم.

_: چیه؟ کار بدی کردم که اومدم؟

+: نه نه... یعنی... باعث زحمت...

نگاهش نمی کرد. هنوز غرق فکر بود. هنوز این مرد را نمی شناخت و برایش سخت بود.

_: نه بابا چه زحمتی؟ بریم خونه ی ما؟ مامان شام تدارک دیده. خواهر برادرام میان.

+: من با لباسای دانشگاه...

_: هر جور راحتی. می تونیم بریم خونتون عوض کنی.

+: هنوز که غروبم نشده. برای شام...

_: زمرد اگه سخته برات...

نفس عمیقی کشید و حرفش را ادامه نداد. با چهره ای گرفته به جاده چشم دوخته بود. ساعدش روی فرمان بود. زمرد با احتیاط از گوشه ی چشم نگاهش کرد. نمی خواست ناراحتش کند. نباید ناراحت میشد. خیلی برایش سخت بود که آن شب به تنهایی در جمع آنها باشد. ولی...

+: نه سخت نیست. میام. خیلی ممنون. فقط برم لباس عوض کنم. شما اگه عجله دارین برین. من خودم میام.

_: من عجله ندارم. می خواستم این چند ساعت تا شام باهم حرف بزنیم. اگه تو کاری نداری.

قلب زمرد فرو ریخت. سر به زیر انداخت. با تردید گفت: من کاری ندارم. ولی درباره ی چی؟

منصور بدون این که نگاهش کند گفت: درباره ی خودمون. ما هیچی از همدیگه نمی دونیم.

زمرد صدای کوبش قلبش را توی گوشهایش هم می شنید. عصبی شده بود. نفس نفس زنان پرسید: چرا قبول کردین؟

منصور با صدایی آرام که سعی می کرد عصبانی شدنش را بپوشاند، گفت: برگشتیم سر خونه ی اول.

زمرد با صدایی لرزان گفت: من این سؤال رو تا حالا نپرسیده بودم.

منصور سری تکان داد و گفت: خیلی خب جواب میدم. لازم نیست گریه کنی.

زمرد با تردید پرسید: به خاطر ارتقاء مقام؟

منصور با تعجب تکرار کرد: به خاطر ارتقاء مقام؟!

زمرد سر به زیر انداخت و با خجالت گفت: المیرا گفت زود عقد می کنیم که ارتقاء مقام بگیرین.

منصور با اخم پرسید: چه ربطی داره؟

+: گفت جزو شرایط انتخاب مدیره.

_: یه شوخی بود فقط! از قبل انتخاب شده بودم. ولی همکارا سربسرم می ذاشتن که اینم جزو شرایط بود که تو داری عقد می کنی؟... والا دلیلش همون بود که گفتیم. منیژه داره میره و دلش می خواد حتماً تو عروسی من باشه.

+: پس به خاطر منیژه بود.

_: تاریخ عقد و عروسی آره... البته خودمم دلم نمی خواست بی خودی کشش بدم. یعنی... فکر نمی کردم اینقدر برات سخت باشه.

زمرد ساکت شد. بعد از چند لحظه منصور گفت: ولی دلیل انتخابم منیژه نبود. هرچند منیژه هم خیلی ازت تعریف کرد. ولی منیژه کلاً موجود مهربونیه و عاشق همه میشه. خیلی هم دلش می خواست من ازدواج کنم. اینه که من چندان رو حرفش حسابی باز نمی کردم. یه روز هم که برای اولین بار حرف تو شد، من فقط گوش دادم. ولی بعد از چند جا و چند نفر درمورد خصوصیات مختلف تو شنیدم. از همش خوشم اومد. بار آخرم که اومدم پیش پدربزرگت و یه مصاحبه ی مفصل در این مورد باهم کردیم و قانع شدم که اشتباه نکردم. کلاً من ایشونو خیلی قبول دارم و حرفشون برام حجته. خیلی وقتا برای مشورت پیششون میرم.

زمرد که کمی نرم شده بود، پرسید: پس چرا هیچوقت ندیده بودمتون؟

_: کم سعادتی بنده!

منصور لبخندی زد و نگاهش کرد. بعد گفت: شاید اگه زودتر دیده بودمت این اتفاق زودتر میفتاد!

رسیده بودند. جلوی در خانه شان پارک کرد. زمرد سرخ شد و لب به دندان گزید. منصور گفت: لباستو عوض کن بیا.

+: اینجوری که بده. بفرمایین تو.

_: بیام تو معذّب میشی. همین جا منتظر می مونم.

+: اینجوری بیشتر معذّب میشم. بفرمایین.

باهم وارد شدند. مامان خیلی راحت خوشامد گفت و منصور توی هال نشست. زمرد دستهایش شست و با عجله به اتاقش رفت تا لباس عوض کند.


نظرات 14 + ارسال نظر
مهشید دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:48 ب.ظ

هوریااااا
زنده باد شاذه خانومی
ما منتظر دهمی هستیم هیچ جا نمیریم همین جا هستیم


مرسی!

رها دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:42 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

مرسی
چقدر آروم بود و یا من با آرامش خوندم

خواهش می کنم
دیگه داشتم میومدم دنبالت. هی کامنتا رو چک می کردم، هی عذاب وجدان که به رها نگفتم آپم

فروغ یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:40 ب.ظ

خیلی مرسی
من واقعا از داستاناتون لذت می برم و با وجود اینکه زیاد اهل اینترنت نیستم هر دفعه میام وبلاگ شما فراموش نمیشه
انشاالله موفق باشد

خواهش می کنم
ممنون از محبتت

پرنیان یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:49 ب.ظ http://2khtarkermooni.mihanblog.com

سلام
ایول پست جدید! تشکر و خسته نباشید
آخ جون! انگار سوتفاهمات داره حل میشه و زندگی شیرین می شود

سلام
ممنون. سلامت باشی
گویا اینطوره

گلی یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:10 ب.ظ

مرسی

خواهش می کنم گلی

حانیه یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:36 ب.ظ

سلا م شاذه جون
بعد مدت ها یه پست تپل گذاشتی !!!
میگم این ویروس بی خوابی های شبانه از پسر به مادر منتقل شده ...
البته ما از این موضوع خوشحالیم ولی نه به ناراحتی شما.
ایشالاه خوب بخوابین و خوابای رنگی رنگی ببینین.
ولی بعد که بیدار شدین یه پست اساسی برامون بذارین.

سلام عزیزم
تپل؟ کوچولو بود که! ولی تو تپل حسابش کن. آفرین
آره خوابم پاک قاطی شده. الان غروب خواب رفتم تا هشت. هنوزم گیجم. نمیدونم شب چه می کنم
خوب باشی. خواب یه عزیز از دست رفته رو دیدم شاد شدم. دلم براشون تنگ شده بود

sokout یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:47 ب.ظ

وای سلام
وای مرسی
وای خیلی عالی بود

مرسی گلم

سمانه یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:21 ب.ظ http://sana.photoblog.ir/

دستت درد نکنه مامان خانم میدونم با داشتن 4 تا بچه خیلی سرتون شلوغه اما خیلی عالیه که هنوز نوشتن رو دنبال میکنید انشاله همیشه سالم سلامت باشید و سایتون رو سر خانوادتون

خیلی ممنونم سمانه جان. سلامت باشی

سیب یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:32 ق.ظ

مرسی شاذه جون
زحمت کشیدین
ممنون
همچنان منتظر ادامه شیم

خواهش می کنم عزیزم

moonshine یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:37 ق.ظ http://sobandkiss.blogfa.com/

سلام شاذه جونی ...خداقوت عزیز دلم ...چقدر داستانت قشنگه ...دوستش دارم ..مخصوصا منصور رو ...تو خیلی قشنگ میتونی مردهای مهربون بسازی ..کارت حرف نداره ..
از طرف من روی اقا رضای گلت رو ببوس فکر کنم نزدیک به سه ماه باید باشه ...موفق باشی خانمی ..

سلام عزیزم
سلامت باشی گلم
خیلی ممنونم
بله. ممنون
خوش باشی

آبان آذر یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:01 ق.ظ http://abanazar.ir

کارت خیلی درسته دختر
خسته نباشی:)

مرسی همشهری!
سلامت باشی

دختری بنام اُمید! یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:43 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

اگه این قسمت کوتاه رو نمیذاشتی فکر کنم دچار افسردگی میشدم
ببخشید بازم از هولم سلام یادم رفت
سلام
دیروز آخر وقت قسمت 8 خوندم فرصت نشد نظر بزارم، گفتم حیف چقدر کوتاه بود، اصلا یه حسی میگفت حتما یه قسمت دیگه میزاری، تصمیم گرفته بودم بیام دوباره قسمت 8 رو بخونم، دیدم 9 رو گذاشتی کلی خوشحال شدم
من هی بیشتر عاشق این داستان میشم
ممنون شاذه جونم که به فکر دل ما هم هستی، حالا شب خوابت برد؟

دور از جونت!
علیک سلام گلم
متشکرم. کلا که خیلی دوست دارم بنویسم. بستگی به این پسرک داره جات خالی نباشه الان کامپیوتر رو روشن کردم، گفتم کامنتا رو جواب میدم یه کمی هم می نویسم. رضا هم رو پامه. ولی دستم که رو پاش بود یهو نم شد حالا کامنتا رو دارم با دست تمیزم جواب میدم که بعد پاشیم بریم به شستشو و بعدم دیدن دوستم. اینطوری می شود که فرصتها می پرند
خیلی مرسی
کمی خوابیدم گلم. ممنون

نیایش یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:09 ق.ظ

سلام مرسی شاذه جون
شاذه جون برام دعا کن منم می خوام وارد یه زندگی جدید بشم برام دعا کنید خوش بخت بشم

سلام عزیزم
خواهش می کنم
انشاءالله زندگیت سرشار از آرامش و لطافت باشه

ارکیده صورتی یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:06 ق.ظ

وای شاذه جونم خیلی ماهی گلم. میخواستم برم بخوابم گفتم بذار برای بار آخر یه سر به شاذه بزنم که یهو غافلگیر شدم حسابی! خیلی خیلی ممنون خانومی. انشالله که آقا رضا عزیز هم راحت میخوابه تا صبح که مامانش کمتر اذیت بشه.سپاس عزیزم. خوب بخوابی.

خوشحالم که لذت بردی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد