ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

زندگی شاید همین باشد (8)

سلام
از صبح با تلاش در خور تقدیری این پست رو آماده کردم. یعنی رضا همه جوره همکاری کرده! الانم روی پامه. لباسش کثیفه و باید برم سر تاپاشو تمیز کنم. تو تایپ یک دستی سریع حرفه ای شدم
خوش باشین

_: من اهل تعارف نیستم. اگه دوست داری میام، اگه نه نمیام.

زمرد در حالی که از خجالت داشت می مرد نوشت: دوست دارم.

_: خوبه. پس میام. کاری نداری؟

+: ممنون. شب بخیر.

_: خواهش می کنم. شبت بخیر.

زمرد آهی کشید و گوشی را کنار گذاشت. برای چند دقیقه به سقف خیره شد. زندگی متاهلی چقدر سخت بود! واقعاً دلش نمی خواست یک نفر دیگر را به محدوده ی عزیزانش وارد کند. بعد از چند دقیقه دوباره آه بلندی کشید و کتابش را برداشت.

جمانه نیم خیز شد و با نگرانی پرسید: باز اذیتت کرده؟

زمرد از پشت کتاب کوتاه گفت: نه.

_: زمرد؟

+: هوم؟

_: چته؟

+: بابا خوبم. بگیر بخواب. بذار کتابمو بخونم.

جمانه حرفش را فرو داد و در سکوت نگاهش کرد. می دانست که چقدر دوست دارد آخر شب در آرامش کتاب بخواند. مخصوصاً وقتی کتاب تازه داشت. بالاخره دراز کشید و دوباره مشغول چت کردن با بهروز شد.

زمرد ساعتها کتاب خواند. خوابش نمی برد. بالاخره نزدیک صبح حوصله اش سر رفت. کتاب را کناری گذاشت و چراغ مطالعه را خاموش کرد. نفهمید کی خوابش برد. ولی با صدای زنگ گوشیش از خواب پرید. خواب آلود دست برد و جواب داد: بله؟

_: سلام. نکنه دیر اومدم رفتی؟

گیج گفت: آقا اشتباه گرفتین.

منصور با خنده گفت: زمرد! خوابی عزیزم؟ ببخشید بیدارت کردم.

زمرد مثل فنر از جا پرید و دستپاچه گفت: ببخشید ببخشید. شما کجایین الان؟

_: نترس بابا. دم درم. طوری نشده.

جمانه خواب آلود وارد اتاق شد و گفت: ا بیدار شدی؟ فکر کردم خواب موندی. می خواستم به عنوان اولین کلاس خواب موندت ثبتش کنم!

زمرد اما نفهمید چه می گوید. بدو از اتاق بیرون رفت و در همان حال به منصور گفت: دو دقیقه دیگه میام بیرون.

منصور با آرامش گفت: عجله نکن. من جایی نمیرم.

زمرد بدون این که گوش بدهد گفت: ببخشید. من قطع می کنم حاضر میشم میام.

و سریع قطع کرد. با عجله حاضر شد و از در بیرون پرید. منصور به ماشینش تکیه زده و دستهایش را روی سینه درهم فرو برده بود. با آرامش راست ایستاد و گفت: سلام. گفتم که عجله ای نیست.

زمرد اما گفت: سلام. ببخشید دیر شد.

و سریع ماشین را دور زد و در جلو را باز کرد. منصور سوار شد. زمرد دستپاچه داشت کمربند می بست. منصور مچ دستش را گرفت و گفت: ببین یه لحظه صبر کن!

زمرد گیج نگاهش کرد. منصور با آرامش گفت: ضربانت رفته رو هزار! چشماتم که حسابی قرمزه! من نه ارزش گریه کردن دارم، نه این همه عجله. اگه نمی خوای با من باشی همین الان بگو.

زمرد گفت: نههه...

بعد سری تکان داد و گفت: من گریه نکردم!

منصور که چشم توی چشمهایش دوخته بود، گفت: قیافت که چیز دیگه ای میگه!

زمرد آه کوتاه خندانی کشید و گفت: من فقط تا صبح کتاب خوندم.

مکثی کرد و افزود: واسه این چشمام قرمز شده. الانم... فکر کردم خیلی دیر شده که عجله کردم. یعنی... هنوز ساعت رو نگاه نکردم.

منصور که هنوز مچ او را گرفته بود، دستش را بالا برد و محکم بوسید. بعد رهایش کرد. خندید و راه افتاد.

زمرد جا خورد! انتظارش را نداشت. با گیجی سر به زیر انداخت و ساکت شد. بعد از چند لحظه منصور برگشت و گفت: صبحانه که حتماً نخوردی. چی می خوری؟

ولی زمرد جواب نداد. منصور آرام پرسید: زمرد؟

زمرد نگاهش کرد ولی او را نمی دید. افکارش خیلی دورتر از آنجا بود.

منصور پرسید: طوری شده؟

زمرد دوباره سر به زیر انداخت. آرام گفت: از تغییر می ترسم. نمی تونم بپذیرم.

منصور نفس عمیقی کشید و گفت: من فقط دستتو بوسیدم...

زمرد سری به تایید تکان داد و گفت: معذرت می خوام. اشکال از منه.

منصور به سرعت گفت: نه نه این چه حرفیه!

بعد لبخندی زد. دست به طرفش دراز کرد و پرسید: می تونیم که باهم دوست باشیم، هان؟

زمرد که از تغییر مسیر بحث خوشش آمده بود، دست توی دستش گذاشت و با خوشرویی گفت: بله...

منصور دستش را فشرد و پرسید: خب رفیق صبحانه چی می خوری؟

زمرد فکری کرد و گفت: شیرکاکائو با کلوچه!

منصور با تعجب گفت: یعنی من الان موندم تو کف این صبحانه ی اقتصادی تو! بابا حلیمی، کله پاچه ای، نیمرویی اقلا!

زمرد با خجالت گفت: هیچکدوم دوست ندارم. تو خونه نون و پنیر می خورم بیرون شیرکاکائو.

_: درود بر شما!

صبحانه را توی مسیر خوردند و جلوی دانشگاه پیاده شد.

نظرات 17 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:46 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

دوباره سلام
این قسمتو دوست داشتم، خیلی حس خوبی داشت
آقا رضا هنوز مامانو اذیت میکنی؟ خاله اذیت نکن، طفلی مامان گناه داره

سلام
ممنون
قصد آزار نداره بچم. به قول شاعر اقتضای طبیعتش این است

آزاده شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:43 ب.ظ

شاذه جون مرسی مثل همیشه عالی

خیلی ممنونم گلم

سمی شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:43 ب.ظ

سلام گلم خسته نباشی میدونم که اینکارتم مثل بقیه محشره فقط سریع تر تمومش کن دلمون اب شد به خدا

سلام عزیزم
چوبکاری می فرمایید
اگه بتونم که خیلی دوست دارم بنویسم!

پرنیان جمعه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:54 ب.ظ http://2khtarkermooni.mihanblog.com

سلام
به به! مرسی همکاری آقا رضا
خوب مثل اینکه زمرد هم داره عاقبت به خیر میشه
ولی خدا شانس بده ها.این زمرد قدر نمیدونه

سلام
یعنی واقعا مرسی! تمام مدت جیغ زد
آره والا

(زهرا)z.bita جمعه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:37 ب.ظ

ممنون زیبا بود

هدی پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:24 ب.ظ

سلام روز مادر با تاخیر مبارک
انقد این چند وقت اومدم پست جدید نبود امشب فکر کردم اشتباه میکنم
بابت قصه های خوبت ممنون این فضای رئال و محبتی که کم کم شکل میگیره رو خیلی دوست دارم یه سادگی یه جور حس
ارامش القا میکنه که توی این داستانای عاشقانه پر آشوب نیست
بازم ممنون

سلام
خیلی ممنونم از لطف و محبتت

sokout پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:42 ب.ظ

سلام مامان خانم
روزت با تاخیر مبارک
گل پسرت خوبه؟ حسابی هووی ما شده
این قسمت خیلی عالی بود
یه عالمه مرسی

سلام عزیزم
مرسی
خدا رو شکر خوبه. آره
خیلی ممنونم

مهشید پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:28 ب.ظ

بازگشت پرافتخار شاذه خانوم رو به خودم و سایر شاذه دوستان تبریک و شاد باش می گویم باشد که مستمر باشد


خیلی ممنونم عزیزم

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:05 ب.ظ

رسیدن بخیر شاذه جونم. خداروشکر که سلامتین. ممنون که با این همه مشغله بازم برامون مینویسی. یعنی خیلی خوبه. عالیه فکر کنم همه رضا ها بداخلاقن؛نه؟ برادر منم اسمش رضاس یه کوچولو بداخلاقه! البته ایشون خودشون پدر دوتا شیطونکن!
خلاصه که عزیزم ممنون و من بازم بیطاقت و بی تاب منتظر ادامشم! کلا من صبرم کمه

سلامت باشی گلم
خواهش می کنم
والا نمی دونم. خدا کنه این یکی بزرگ شه خوب شه
دعا کن وقت کنم بتونم بنویسم. من که از خدامه

سپیده پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:44 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

سلام آخهی طفلی منصور!
طفلی زمرد!
بچه کثیفش خوبه دیگه!
تمیزش که باحال نیست!

خیلی قشنگ بود!

سلام
کم کم خوب میشن
جدی؟ پس تا کثیفه بدمش دست تو
خیلی ممنونم

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:52 ب.ظ

ﺁﻳﺎ ﻣﻴﺪﺍﻧﻴﺪ ﻭﻗﺘﻲ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﻤﻞ ﻗﺮﺁﻥ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﺩﺭﺩ ﺷﺪﻳﺪ ﺩﺭ ﺳﺮ ﻣﻴﺸﻮﺩ؟*

*ﻭ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺠﺰﻳﻪ ﻣﻴﻜﻨﺪ؟*

*ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻏﺶ ﻓﺮﻭ ﻣﻴﺮﻭﺩ؟*

*ﻭ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﺩﺭ ﺍﻏﻤﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﻣﻴﺸﻮﺩ؟*

*ﻭ ﺁﻳﺎ ﻣﻴﺪﺍﻧﻴﺪ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻴﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ*

*ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺳﻌﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻛﺮﺩ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺳﺎﺯﺩ؟؟*
*ﻧﮑﺘﻪ:ﺍﯾﻦ ﻣﺘﻦ ﻗﺎﺑﻞ ﮐﭙﯽ ﺍﺳﺖ.*

راز نیاز پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:04 ب.ظ

یعنی اینقده که من به اینجا سرزدم هیچکی سنزد تا این نیم بنده بذاری خو بگو بیام رضا رو نیگه دارم بنویس مادر چشام سیاه شد به در

ای جانم
بیا بگیرش دور دستت! الانم رو پام مشغول اعتراضه!

پرنیان پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:00 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

سلام
با تاخیر روزت مبارک
همیشه سالم و سلامت باشی
هزار تا بوس به روی ماهت شاذه ی گل

سلام
متشکرم
می بوسمت عزیزم

حانیه پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:53 ب.ظ

سلام
وای شاذه جون خوبی ؟
مرسی که اومدی...
داستان مثل همیشه عالی بود... دقت کردی زمرد هنوز به ساعت نگاه نکرده
امیدوارم دیگه این دفعه انتظار طولانی نشه . هرچند از الان تا یه مدتی شارژم...

سلام عزیزم. خوبم تو خوبی؟
خواهش می کنم گلم
مرسی. آره می دونم. بس هول کرده یادش رفته
انشاءالله
ایمیلتو چک کن

بهار خانم پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:31 ب.ظ http://baharswritin.blogsky.com/


زینب پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:57 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سلام سلام !
عیدتون مبارک !!
خوبی ؟ رضام که خوبه دیگه ! گذاشته بالاخره مامانش بنویسه !!

این قسمت محشر بود ! نمی دونم چرا اینقدر حس زمرد برام آشناس !

حالا با خودت نگی این زی زی حس همه واسش آشناس !

من هرچند یکمی از این منصور لجم می گرفت و هنوزم میگیره ولی خوب چیکار کنم داره کم کم ازش خوشم میاد !

به زمرد اجازه میدم که باهاش زندگی کنه !!

ولی خیلی باحال بود که خواب موند..منم چهارشنبه خواب موندم !! ولی هیشکی نبود تندی بذارتم دم دانشگاه !!

سلام سلام
مرسی گلم
خوبم. رضام خوبه. ناراضیه کلا! جیغ می زنه
نه بابا خوشحالم دوست داشتی
منصور پسر خوبیه
می گفتی منصور بیاد دنبالت

سیب پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:36 ب.ظ

دوتا داستانو با هم قاطی کرده بودم اولش
اولش گیج شدم بعدش رفتم قبلشو خوندم تا دوباره دستم بیاد

با اینکه کوتاه بود ولی مرسییییییی
همینشم خوب بود شاذه جون :*

بس دیر به دیر می نویسم از دست این رضا!
خیلی ممنونم گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد