ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

گلهای صورتی (7)

سلام سلاممممم

امیدوارم خوب و خوش باشین و آخر هفته ی خوبی گذرونده باشین

آخر هفته ای نتمون قطع شده بود. با تشکر از همسایه ها که وصل شد و برنامه ی شنبه ی ما به موقع اجرا شد.

الهام بانو رو ندیدین؟ این قسمت به جای ده صفحه، هفت صفحه شد. الهام جان باز بارشو بسته رفته جزایر قناری! مگه دستم بهش نرسه.

کلاً حضورم تو نت کمرنگ شده. گاهی یکی دو روز کامپیوتر رو روشن نمی کنم. وبلاگها رو اغلب با گوشی می خونم و چون کامنت گذاشتن با گوشی سخته و حرف خاصیم به ذهنم نمیرسه بدون حرف رد میشم. خلاصه که ببخشین این روزا رو مود نت نیستم.


خریدش را می کند. بسته هایی که نمی دانم محتوی چی هستند را توی صندوق عقب می گذارد. سوار می شود. باز تلفن زنگ می زند. به روبرو چشم می دوزم و فکر می کنم من حتی اگر بخواهم تلاشی هم در جهت بهبود روابط بکنم این تلفنها سریع آن را خنثی می کنند. گوشی بلوتوثش را روشن می کند. گوشی موبایل را کنار فرمان می گذارد. ربع ساعت شاید هم بیست دقیقه حرف می زند. بالاخره قطع می کند.

نیم نگاهی به من می اندازد و می گوید ببخشید.

پوزخندی می زنم و بیرون را تماشا می کنم. در سکوت می رویم. موزیک عوض می شود. این یکی جاز است. کمی سر حال می آیم و باز زیر لب همراهی می کنم. جلوی ساختمانی توقف می کند. می گوید محل کارم اینجاست. برم اینا رو تحویلشون بدم الان میام.

بی تفاوت به تابلوی شرکت چشم می دوزم. چند دقیقه بعد برمی گردد. سوار می شود و می پرسد اول بریم نهار یا سینما؟

تلفنش زنگ می زند. نگاهی به آن می اندازم و می گویم اگه ممکنه می خوام برم خونه.

گوشی را جواب می دهد و می گوید یه لحظه گوشی...

با تعجب می پرسد چی شده؟

بدون این که نگاهش کنم می گویم هیچی. تلفنتو جواب بده.

گوشی را دم گوشش می گیرد و می گوید شیدا من چند دقه دیگه بهت زنگ می زنم.

قطع می کند و می گوید جواب شیدا رو بدم بعدش خاموشش می کنم. تو شرکتم اتمام حجت کردم که تا عصر بهم زنگ نزنن.

هنوز نمی توانم نگاهش کنم. دلگیرم. آرام می گویم من نمی خوام مزاحمت باشم. میرم خونه. اگه سخته برسونیم با تاکسی میرم.

کلافه می گوید گلنوش چی داری میگی؟ تو اصلاً به من فرصت نمیدی.

+: چه فرصتی؟

دستم را می گیرد. نفس عمیقی می کشد. آرام می گوید امروز یه روز خیلی شلوغ بود. مرخصی رو به زور گرفتم. برای این که باهم باشیم.

کلافه می گویم تو رو خدا شروع نکن. زنگ بزن ببین شیدا چکارت داشت.

لبهایش را بهم می فشارد. شماره را می گیرد و گوشی را روی بلند گو می گذارد. عصبانی می گویم چرا می ذاری رو بلندگو؟ مگه من پرسیدم با خواهرت چی میگی؟

و قبل از این که شیدا جواب بدهد آن را به حالت عادی برمی گردانم. رضا چهره درهم می کشد و گوشی را دم گوشش می گیرد. با اینحال کم و بیش صدای شیدا را می شنوم. می گوید آقای صامتی زنگ زده و از لوله ها شکایت دارد.

رضا با اخم می گوید خیلی خب یه سری می زنم.

قطع و بعد هم خاموش می کند. راه میفتد و آرام می گوید خونه ی کهنه هرروز یه دردسری...

می پرسم خونه ی بابات؟

دنده را عوض می کند و می گوید نه خونه ی خودم. چند وقت پیش یکی از دوستای بابا آپارتمانشو گذاشته بود برای فروش. سر رفاقت با بابا قیمت پایینیم پیشنهاد کرد. بابام از هول حلیم با عجله خرید. نصفش نقد که بابا داد، نصفشم قسطی که خودم دارم میدم. یه آپارتمان ده پونزده ساله ی درب و داغون که آقاهه با سه تا بچه ی شرّ و شیطون توش زندگی کرده. حالام جاشون تنگ بود رفتن یه خونه ی بزرگتر. ولی یه تعمیر اساسی می خواد و کلی خرج. الانم که همسایه پایینی میگه سقف حمومم چکه می کنه. بیاین لوله هاتو تعمیر کنین. از اولشم گفتم اینو نمی خوام. خونه نصف این می گرفتم ولی نو بود خیلی بهتر بود.

با ناراحتی می گویم چرا ناشکری می کنی؟ اجاره نشینی نکشیدی که بدونی هرچی که سندش به نامته خیلی ارزش داره. الان چند ساله که برنامه ی خونه پیدا کردن سالیانه به عهده ی منه. باز خدا خیری به این صابخونه آخری بده که این دو سه ساله اجازه داده بمونیم. والا از چهارده پونزده سالگیم من بودم که دائم باید به این بنگاه و اون بنگاه زنگ می زدم و سر قیمت و متراژ خونه چونه می زدم. با وجود این که کسی درباره ی اجاره ی سر ماه با من بحث نمی کنه، ولی همین تلفنها و بحثا اینقدر اذیتم کرده که هرکی از خونه ی شخصیش بناله می خوام بزنم تو دهنش!

رضا با تعجب نگاهم می کند. آرام می گوید معذرت می خوام. یادم نبود که چقدر رو این موضوع حساسی. بهرحال این که من دوست دارم خونه ی بهتری بخرم که حرف بدی نیست!

در حالی که به شدت سعی دارم بغض نکنم، سری به نفی تکان می دهم و می گویم ولی جاه طلبی بابا ما رو بی خونه کرد. دلش می خواست یه خونه ی عالی برامون بسازه. خب الان ده ساله که اون زمین اونجا افتاده. زیر بنا آماده است ولی حتی تیرآهنم هوا نرفته.

به آرامی می گوید خونه ساختن این روزگار اصلاً آسون نیست. بهش حق بده.

سری به تأیید تکان می دهم و برای تمام کردن بحث می گویم باشه باشه.

لبخندی می زند و می گوید من فقط دلم می خواد یه خونه ی کوچیکتر ولی نو بگیرم. یه چیزی که تقریباً معادل همین قیمت باشه. حتی اگه بشه معاوضه کنم. این ریسک نیست.

سر بلند می کنم. ولی بازهم نگاهم به نگاهش نمی رسد. کمی شانه و چانه اش را می بینم. دوباره سر به زیر می اندازم و می گوید چاردیواریت اختیاریه. ولی با من دربارش حرف نزن.

_: بالاخره نظر تو هم برای خونه ی آیندمون مهمه.

+: من نظرمو گفتم.

لبخندی می زند و می گوید پیاده شو. همینجاست.

پیاده می شوم. سر بلند می کنم. یک ساختمان هفت طبقه با نمای آجری و پنجره های طاقی است. ملایم و دوست داشتنی.

کلید را توی در می اندازد و وارد می شویم. در آسانسور باز است. می رویم تو و طبقه ی هفتم را فشار می دهد. آسانسور غرغر کنان راه میفتد.

رضا می گوید آسانسورش صدای غارغارک میده. طبقه ی هفتمم هست. اگه برق نباشه یا آسانسور خراب باشه کارمون ساخته است.

حرفی نمی زنم. در سکوت صبر می کنم تا آسانسور توقف کند. پیاده می شویم. هر طبقه تنها یک واحد دارد. رضا باز کلید می اندازد و می گوید تو خونه یه سری کلید اضافی هست. اگه بخوای بهت میدم.

حرفی نمی زنم. می خندد و می پرسد گلنوش خوبی؟ چرا هیچی نمیگی؟

شانه ای بالا می اندازم و وارد می شوم. راهروی ورودی سه در دارد. یکی به پذیرایی باز می شود، یکی هال و آشپزخانه و یکی سرویس است. وارد پذیرایی می شوم. اتاق بزرگ و دلپذیر است. احساس می کنم اینجا راحتتر نفس می کشم. نفس عمیقی می کشم و جلو می روم. پنجره ها رو به پارک سبز و وسیعی که پشت ساختمان است، باز می شوند. لبخند عریضی می زنم. در بالکن را امتحان می کنم. قفل است. سر می کشم. می شود یکی مهمانی کوچک در آن برگزار کرد. برای چهار پنج نفر جا دارد. آن هم با این منظره!!

رضا دور و بر نیست. نمی دانم کجاست. به بقیه ی خانه سر می کشم. پیدایش می کنم. مشغول بررسی لوله هاست. می گوید این یکی نشتی داره. خوشبختانه رو کاره. خیلی سخت نیست.

آرام می گویم من عاشق اینجام.

سر بلند می کند و با نگاه خندانی می پرسد جدی؟ یعنی حاضری به خاطر خونه باهام عروسی کنی؟

سر پا نشسته است. بر می خیزد و دستهایش را می شوید. بیرون می آید و در حمام را می بندد.

پنجره ی آشپزخانه هم رو به پارک باز می شود. یک بالکن جدا هم دارد. دست روی کابینت می کشم. خراش خورده و خراب است.

می گوید جواب منو ندادی.

می گویم آخه بهم توهین کردی. هر چقدر هم مالکیت خونه مهم باشه، ارزش آدما از اشیاء بیشتره. رضا چه فرقی می کنه تو چی داشته باشی؟ مهم اینه که خودت کی باشی.

با خونسردی می پرسد خب من کی هستم؟ لیاقت شما رو ندارم؟

دست از کابینت برمی دارم. به طرف رضا برمی گردم. نگاهم اما هنوز از او گریزان است. کلافه سر تکان می دهم و می گویم موضوع این نیست.

بازویم را می گیرد و می پرسد موضوع چیه؟ میشه توضیح بدین روشن شیم؟

به زور دستم را خلاص می کنم. توی قاب پنجره ی هال می نشینم و می گویم من فقط زمان می خوام. همین. توقع زیادیه؟

آن طرف پنجره می نشیند و می گوید نه... راحت باش خواهش می کنم.

+: این یعنی چی؟ از این طرف میگی راحت باش، از اون طرف زیر منگنه ام.

از جا بر می خیزد و در حالی که به طرف یکی از اتاقها می رود می گوید من فکر می کردم تو می دونی گلی.

دستهایش را توی جیبهایش فرو می برد. پشت به من می گوید آخه من به کی این همه محبت می کردم؟ آخه تو با کی این همه شوخی داشتی؟ حاضر بودم به خاطر تو هرکاری بکنم و فکر می کردم تو هم می دونی.

به آرامی می گویم من می دونستم. ولی فکر می کردم ما دوستای خوبی هستیم. دوستای مجازی. همین.

بر می گردد. نگاه تندی به من می اندازد. به سرعت وارد اتاق می شود. دیگر او را نمی بینم. چند دقیقه در سکوت می گذرد. از پنجره بیرون را نگاه می کنم. منظره اش مسحور کننده است. بلندترین ساختمان این اطراف است. اکثر خانه ها قدیمی و یکی دو طبقه اند. آپارتمان ها هم حداکثر چهار یا پنج طبقه. انگار تمام شهر زیر پایم است. دلم می گیرد. دلم برای رضا تنگ شده است. نه... دلم برای بهراد تنگ شده است. برای شوخی های بی سر و تهمان. برای عمق محبتی که توی هر کامنتش بود و مرا لبریز از امید و شادی می کرد.

از جا برمی خیزم و به اتاق می روم. کف اتاق موکت است. دراز کشیده است و دستش را زیر سرش گذاشته است. دلخور است. وارد که می شوم نگاهم نمی کند. همانطور سرد و گرفته به سقف چشم دوخته است. کنارش می نشینم و به دیوار تکیه میدهم. زانوهایم را توی شکمم جمع می کند. با انگشت روی موکت خط می کشم.

هیچ کدام حرفی نمی زنیم. بهم نگاه هم نمی کنیم. هیچ تلاشی برای شکستن این سد نمی کنیم. فقط می گذاریم لحظه ها بگذرند.

سرم را به دیوار تکیه می دهم. به سقف چشم می دوزم. لامپ ساده وسط سقف از سیمی کج آویزان است. با خودم فکر می کنم یک لوستر کوچک رنگی زیبایش می کند. یک چیزی که مانع نورش نباشد. ولی حرفی نمی زنم.

شاید نیم ساعت گذشته است. رضا نگاهی به ساعتش می اندازد و می گوید سأنس بعدی یه ربع دیگه شروع میشه. الان بریم می رسیم.

می پرسم میشه به پایین قاب پنجره ها حلقه های آهنی جوش بدیم که توش گلدون بذاریم؟

متعجب به طرفم می چرخد و می پرسد از اون موقع تا حالا داشتی دکوراسیون می کردی؟

+: نه. الان یهو به فکرم رسید. شایدم خوب نشه. یعنی مطمئن نیستم خشکش نکنم. اونم بیرون از اتاق زیر آفتاب مستقیم...

پوزخندی می زند و می پرسد اصلش درست شده که تو نگران آفتابشی؟

رو می گردانم و می گویم باز گیر دادی.

می نشیند و می گوید بریم.

آهی می کشم و می گویم پام خواب رفته.

برمی خیزد. دست به طرفم دراز می کند. دستش را می گیرم و برمی خیزم. محکم می کشد. پایم هم بی حس است. تعادلم را از دست می دهم و شانه هایش را می گیرم. آرام در آغوشم می کشد. سرم را روی شانه اش می گذارم. زیر لب می گوید اینقدر اذیتم نکن.

چشمهایم را می بندم و لبخند می زنم. بالاخره دلم آرام می گیرد. شانه اش را آرام می بوسم و دوباره صورتم را به آن می فشارم.

با خنده می پرسد هی داری چکار می کنی؟

می خندم. همانطور که سرم روی شانه اش است رو می گردانم. شیطنتم گل می کند. شانه اش را گاز می گیرم. و بعد به سرعت به طرف در اتاق می روم. هنوز پایم خوب نشده است و کمی می لنگم.

رضا بدون این که برگردد می پرسد این یعنی چی؟

می گویم یعنی این که بدو دیر شد.

می خندد. به دنبالم می آید. می دوم و توی آسانسور می روم. قبل از این که برسد در آسانسور بسته می شود.

مشتی به در می زند. دکمه را فشار می دهد، اما فایده ندارد. شروع به پایین رفتن می کنم. به عددهای بالای در چشم می دوزم. 7... 6.... 5.... 4.... 3.... اما قبل این که به طبقه ی دوم برسد با صدایی از حرکت می ماند. نگاهی به اطراف می اندازم. واقعاً گیر کرده است. گوشی را برمی دارم. مسخره! حتی شماره ی رضا را هم ندارم. پیامهایش را پاک کرده ام. دکمه ی خطر را فشار می دهم. چند دقیقه می گذرد. رضا زنگ می زند و می گوید گلی اذیت نکن. وایسادی پایین نمی ذاری آسانسور بیاد بالا؟

با بی حوصلگی می گویم اذیت کدومه؟ آسانسور گیر کرده. بین طبقه ی دوم و سومم.

دستپاچه می گوید اصلاً نترسی ها! الان میام.

می خندم و می گویم آخه از چی بترسم قهرمان؟ فقط سعی کن تا هوا کم نیاوردم درو باز کنی.

زیاد طول نمی کشد. خودش را می رساند. کلید آسانسور را گرفته است. از طبقه ی سوم در را باز می کند. آسانسور وسط راه است. نیمی طبقه ی دوم و نیمی سوم.

با تردید می پرسد می تونی بیای بالا؟ می خوای برم در پایینی رو باز کنم؟

+: نه میام. دستمو بگیر.

کمکم می کند. به هر زحمتی هست بالا می آیم. دست دور بازوهایم می اندازد و در حالی که محکم می فشارد می گوید تو که منو نصف جون کردی!

می خندم و می گویم مگه قرار بود چی بشه؟ آسانسور گیر کرده بود.

دلخور می گوید میگم که داغونه.

بی حوصله سر تکان می دهم و می گویم باید مرتب سرویس بشه. همین. اگه نو هم بود سرویس می خواست.

از پله ها سرازیر می شوم. به دنبالم می آید. دستی سر شانه ام می زند و می گوید خیلی خب بابا تو هم! از صبح تا حالا یک بند تنبیهم کردی.

تبسمی می کنم. نگاهش می کنم و می گویم معذرت می خوام.

شکلکی در می آورد. جلوتر از من از پله ها پایین می رود. برمی گردد نگاهم می کند که به سلامت برسم.

می خندم و می گویم رضا تو رو خدا ادای آدمای عاشق پیشه رو درنیار.

ابرویی بالا می اندازد و می پرسد عاشق پیشه؟

+: لازم نیست جلوتر از من بری که مراقب باشی نیفتم. خودم می تونم مواظب خودم باشم.

می خندد و می گوید این از عاشق پیشگی نیست. از گیجی توئه! یهو از پنجره چشمت میفته به یه پرنده دیگه یادت میره جلوی پاتو نگاه کنی.

مشتی سر شانه اش می زنم و می گویم دارم برات آقا رضا.

سری تکان می دهد و می گوید بر منکرش لعنت. تو همیشه یه چیزی تو چنته داری.


نظرات 25 + ارسال نظر
هما شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:28 ق.ظ http://www.alone55555.blogfa.com

امروز شنبه است بدو بیا دیگه من منتظرمممممممممم

ببین چه زود اومدم

زی زی شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:49 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

آیا العان !! شنبه است ؟
آیا شاذه و الهام بانو بیدارند ؟
آیا چشمان ما امشب به دیدار گلی گلمنگلی روشن می شود ؟
با ما همراه باشید تا قسمت بعدی گلی گلمنگلی !

اول اینکه من لال نیستم ... !
دوم اینکه خواستیم یاد آوری کنیم !

ترمه جمعه 26 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:26 ب.ظ

بله منم با فهیمه موافقم :)

fahimeh جمعه 26 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:14 ب.ظ

salam.merc.kheili khub bud.che khub ke goli ye dafe ashegh nashod.un juri bimaze bud.montazere edame dastanhaye ghashanget.

سلام
خیلی ممنونم از محبتت

مهرشین پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:26 ب.ظ

چرا ایندفعه هیچ اتفاق خاصی نیفتاد؟؟؟

حس نوشتن ندارم

آهو پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:59 ب.ظ http://ahoo-khanom.blogfa.com

سلام سلام سلام
من خاموش نیستم و خیلیم روشنم ولی این چند روز سرعت نت کم بود بود باموبایل نتونستم بیام. کامپیوتر هم زبون فارسیش کار نمی کنه! بالاخره امشب تونستم بیام داستان هم که طبق معمول گذاشتم وقتی گذاشتین برای دانلود
آخ کاش الهام بانو زودی بیاد. حوصلم سر رفت از بی داستانی.

سلام سلام سلام
چه خوب! عیبی نداره
فعلا که رفته تعطیلات

زی زی چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:04 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

سهلام
ما امتحان داشتیم
خو مگه چیه ؟
دیر اومدم ؟
تموم شد ؟
برم ؟
نه تو دلت میاد من برم ؟
ما کلی دلمون جیز شد که دیر رسیدیم .
ما ناناحنیم .
هرچقدرم این گلی شیطونی کنه از دل ما در نمیاد .
ما دلمون می خواد این رضاهه زودی دل این گلنوش خل تر از خود مارا ببرد ما هی ته دلمان قنچ برود !

چقد تازگیا برات کم نظر میذارن همه ؟
به نظرم خاموشا زیاد شدنااااا !

خوب باید بگم این قسمتو خیلی دوس داشتم...احساس می کنم گلنوش داره آدم می شه .
به این الی بگو که برگرده ، این گلی رو تموم کنه بیاد سر زی زی !
تازگیا ایده دانم خالی شده در حد تیم ملی .
ولی هوس کردم منم یه داستان کوشولو بذارم توی وبم...!
یعنی خشنگ می شه ؟ یا مثه اون یکی داستانم تو نودو هشت نابود می شه ؟
هی خواهر.
مزاحمت نشم .
می دونم خیلی حرف زدم ولی بی شوخی وقتی اومد نظر بذارم یکمی اشک ریختم . آخه دوس نداشتم اینقدر دیر بشه .
نخندی بهمااا !
زیادی احساساتیم !

سلاااام!
دلم برات تنگ شده بود
نه بابا چی شده مگه؟ هروقت بیای خوبه
این موضوع عمل و عکس العمله! من حال نت ندارم انرژی نمی ذارم برای وبلاگ، خواننده ها هم خاموش می شن. اشکالی نداره. غصه نخور.
خواهش می کنم. خیلی خوش اومدی. خوش باشی گلم

هما چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:33 ب.ظ http://www.alone55555.blogfa.com

خوندمش خیلی طبیعی مینویسی من اگه میخواستم به نوشته هات نمره بدم بجای بیست بیستو دو میدادم

تو لطف داری هماجان. اینطورها هم نیست.

هما دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:58 ق.ظ http://www.alone55555.blogfa.com

باز دوباره شنبه گذشتو من دیر رسیدم این چند روز نبودم عزیزم ولی الان میرم میخونمش
مرسی که نوشتی

عیبی نداره. امیدوارم لذت ببری

نونا یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:38 ب.ظ

گشتم نبود!!

اسم مامانم مژی نیست . ولی نوه عموی بابام مژده ست!!

در ضمن اصالتا کرمانیم ولی پایتخت نشینم!

نمی دونم والا... من تاییدش کردم
اوه که اینطور. من یه آشنا دارم به اسم مژی که یه دختر به اسم نونا داره. فکر کردم اونی. یه هرحال خوشحالم از آشناییت.

آفتابگردان یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:16 ب.ظ http://ghulecheragh.ir

خسته نباشید. مرسی می نویسین...

سلامت باشی دوست من

سمیه یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:21 ب.ظ

سلام شاذه جون من همه ی رماناتو به جز یکیشون خوندم از اکثرشم خوشم میاد. بابت رمنای قشنگتم ممنون

سلام عزیزم
ممنون از محبتت

نونا یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:47 ب.ظ

بله خودمم ، مگه چند تا نونای کرمانی تو کل دنیا هست ؟!!

پس چرا کامنت قبلیم و نذاشتی مادر؟!

کامنت قبلیتو که تایید کردم! تو همون پستی که گذاشتی دنبالش بگرد. پرسیده بودم اسم مامانت مژی نیست احیانا؟

کیانادخترشهریوری یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:55 ق.ظ

رضا را بسی دوستتر میداریم...

میخخخخخرم برات :دی

مریم شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:40 ب.ظ

مرسی .داستان زیباییه

خواهش می کنم..

قصه گو شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:42 ب.ظ

لذت بردیم ...

خوشحالم..

خانوم シ وシ فرنگی شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:39 ب.ظ http://lahzeham.blogsky.com

سلام
این قسمت خوجکل بود
مرسی
کلی خوشمان آمد

سلام
خواهش میشه
نوش جان

نونا شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:30 ب.ظ

سلام شاذه جون!
تازه با بلاگت آشنا شدم و بیشتر داستانات و خوندم ولذت بردم. دست گلت درد نکنه.

سلام عزیزم
تو همون نونایی که دفعه ی قبل کامنت گذاشتی؟ همشهری؟
متشکرم.

بوژنه شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:18 ب.ظ

مرسی شاذه بانو .........

خواهش می کنم

رها شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:20 ب.ظ http://2bareeshgh.blogfa.com

چه با مزه !!!
منم 1 بار تو آسانسور گیر کردم . تو یک اداره ایی ...
وقتی بالا می رفتن فکر می کردم دو تایی باهم گیر می افتن و ...

مرسی!!
منم بچگیام یه بار با دوستم تو یه هتل تو مشهد گیر کردیم. تنها مصیبت اینجا بود که رفته بودیم از رستوران هتل واسه مامان دوستم که مریض بود سوپ و غذا گرفته بودیم و مجبور شدیم تا باز شدن در آسانسور اون دو تا بشقاب رو نگه داریم و مراقبت کنیم نریزن!
نه دیگه... همون یه نفری...

خاله سوسکه شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:07 ب.ظ http://khalesoske.blogfa.com


یه نوع برداشت و تشکر شکلشیه
فقط حیف شکل بوس نداشت
همین جوری بوس بوس بوس بوس

متشکرم
بوووووووووووووووووس

آزاده شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:50 ب.ظ

فوق العاده مثل همیشه

متشکرم آزاده جون

مائده شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:10 ب.ظ

سلام مرسی خسته نباشی دست گلت درد نکنه حالا هروقت الهام بانو برگشت وادارش می کنی اضافه کاری کنه تا بفهمه نباید مارو تو خماری بذاره حساب کار دستش بیاد

سلام. خواهش میکنم
اگه موفق شدم چشم ;)

بهار شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:05 ب.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

شاذه جونم. من هر بار که تصمیم میگیرم ازدواج نکنم و تنها باشم تا آخر عمرم. بعد که میام این داستانهای شما رو میخونم باز وسوسه میشم که یکم بیشتر فکر کنم
دستت طلا خانم. خسته نباشی

ای بابا چرا ازدواج نکنی؟ حیفه!
سلامت باشی

فاطیما شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:53 ب.ظ http://mehrabaniebarann.com

سلام شاذه عزیز
وب بسیار زیبایی داری .
میشه گفت اکثر رمانهایی که گذاشتید خوندم باید بگم قلم خوبی دارید باتوجه به مشغله روزمره اتون.
براتون آرزوی شادی و موفقیت دارم.

سلام دوست من
متشکرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد