ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

گلهای صورتی (5)

سلام سلامممممم

خوبین خوشین خوابین بیدارین؟ اگه این الهام گذاشت من بخوابم! نه از وقتی که بی خبر زنگ تفریح می زنه و چند روز میره تعطیلات، نه از نصف شبی که ول نمی کنه بگیرم بخوابم! جبران هفته ی پیشم شد! حسابی طولانیه. امیدوارم لذت ببرین.

دوستان زیادی تقاضای عکس کرده بودن. کلی گشتم. گلنوش به نظرم شبیه سلنا گومزه. مخصوصاً این عکسش.  البته سلنا رو بیست و چهار ساله فرض کنین.

رضا هم شبیه این عکس جود لا مثلاً... البته جود لا رو هم جوانتر و البته سبزه فرض کنین! بعد از ساعتها جستجو عکس مشابه تری پیدا نکردم. در حالی که قیافه ی هردوشون به نظرم معمولیه و خیلی خاص نیست. فقط دوست داشتنی و دلپذیرن.

خب بریم سراغ قصه:


سر جایم با بی قراری کمی جابجا می شوم. هنوز ده دقیقه نیست که اینجاییم، ولی حالم بد است. خیلی بد است. خواستگاری مهرداد چه ربطی به من داشت؟ دلش می خواست بابا به عنوان واسطه همراهش باشد، بسیار خب. حالا مامان هم قبول. دیگر حضور من به عنوان خواهرش چه صیغه ای بود؟ خودش زنگ زد و کلی اصرار کرد. رضا هم توی کامنتهایم نوشت شیدا داره پرپر می زنه که تو حتماً باشی. نیای دلش می شکنه. این دختره مثل تو الکی خوشه، به جای این که سایه تو با تیر بزنه، داره به مهرداد التماس می کنه که حتماً بیای.

خب حالا من اینجا هستم. غیر از شیدا همه از من بزرگتر هستند. شیدا هم که هنوز از توی اتاقش نیامده است. تقریباً مجلس بله بران است ولی خلوت و خانوادگی و البته رسمی. ده دوازده نفر از طرف ما و همین حدود یا کمی بیشتر هم از طرف آنها...

توی این پیراهن بلند آبی کمرنگ متمایل به مغز پسته ای، ناراحتم. درز پهلویش اذیت می کند. ولی تنها پیراهن مجلسی آستین بلند و یقه بسته ای است که دارم. موهایم را هم دادم گیتا حصیری ببافد که از زیر روسری بیرون نزند. چند تارش زیادی کشیده شده است و پوست سرم خیلی می سوزد. دلم می خواهد چنگ بیندازم توی موهایم و همه را باز کنم.

همه خیلی با آرامش و مؤدبانه صحبت می کنند. رضا در سکوت پذیرایی می کند. یاد اولین باری که جلویم شیرینی گرفت و آدرس وبلاگم را بهش دادم افتادم. تبسم بیجانی بر لبم می نشیند. جلویم خم می شود و در حالی که آب میوه تعارف می کند، به طنز می پرسد شما وبلاگ می نویسین؟

خنده ام می گیرد. در آن جوّ سنگین مثل نفس تازه ایست. با صدایی که می کوشم به گوش بقیه نرسد و در عین حال خنده ام را هم کنترل کنم، می گویم داشتم به همین فکر می کردم.

لبم را گاز می گیرم. میل شدیدی دارم بخندم. از ته دل...

صحبتهای بزرگترها را نمی شنوم؛ یعنی گوش نمی کنم. افشین کجایی؟ بدجوری حوصله ام سر رفته است. مجلس از این کسل کننده تر می شود؟ کاش عروس و داماد اینقدر لطف نداشتند که این مجلس بدون حضور من برایشان صفایش کم شود.

عمه با کمی طعنه، احتمالاً برای بار چندم صدایم می زند. نگاهش می کنم. مطمئن نیستم درست شنیده باشم. با تردید فکر می کنم با من بود؟

رویش به من است. گوشه چشمی به مامان می اندازم. چشم غره می رود که حواست کجاست؟

آخه برای چی باید حواسم را جمع کنم؟ مگر مجلس خواستگاری منست؟

دوباره به عمه نگاه می کنم. شوهر عمه با خنده می گوید گلنوش رفته گل بچینه.

همه می خندند. شوهر عمه توضیح می دهد آخه تا سه بار صداش نکنی جواب نمیده!

لبم را گاز می گیرم. عمه کمی اخم می کند. از این شوخی خوشش نیامده است. می گوید برو دنبال عروس.

بروم دنبال عروس؟ کجا؟ البته چیزی نمی گویم. یک لحظه فکر می کنم عروس آرایشگاه است و من باید بروم دنبالش. چرا من؟ مگر داماد نباید برود؟ تازه دوهزاری کجم می افتد که عروس توی اتاقش است و الان تازه آمده ایم خواستگاری... با تمام اینها چرا من؟

ولی همه منتظرند بروم. شاید چون از بقیه کوچکترم. از جا بلند می شوم و با تردید راه میفتم. دامنم به میز گیر می کند. برمی گردم و آزادش می کنم. یک شیرینی از توی بشقاب روی زمین می افتد. چهره در هم می کشم. لازم نیست به مامان نگاه کنم تا بدانم در چه حال است. شیرینی را سر جایش می گذارم. به جلوی پایم چشم می دوزم و از در بیرون می روم.

به هال که می رسم کلافه نگاهی به اطراف می اندازم. رضا دری را نشانم می دهد و می گوید اتاق شیدا اونجاست.

خودش به آشپزخانه می رود. در اتاقی که گفته است می ایستم. ضربه ای به در می زنم. جوابی نمی آید. شاید هم آمده و من نشنیده ام. در را باز می کنم و قدم تو می گذارم.

میگویم سلام شیداجون...

سعی می کنم لحنم مهربان و اغوا کننده باشد. مثل لحن عمه وقتی فکر می کرد من عروسش می شوم. اما صدایی که از دهانم درمی آید فقط می لرزد. نمی دانم چرا. یک قدم جلو می روم. اول از بو تشخیص می دهم اشتباه کرده ام، بوی ادوکلن و یک بوی خاص تند مثل بوی پیپ. بوی خوشایندیست ولی دخترانه نیست. شیدا هم اینجا نیست.

با تردید وسط اتاق می ایستم. صدای خندانی از پشت سرم می گوید این یکی رو نگفتم.

با عصبانیت به طرفش برمی گردم و در حالی که با تلاشی مذبوحانه سعی می کنم لرزش صدایم را بپوشانم می گویم چرا همینو گفتی. می خواستی سربسرم بذاری. آدم بشو نیستی.

سعی می کنم نفس بکشم. اما موفق نمی شوم. انگار راه ریه ام بسته است. نباید اشکهایم بریزند. نباید...

انگار می فهمد حالم خوب نیست. جلو می آید با کمی نگرانی می پرسد گلنوش حالت خوبه؟ چی شده؟ اسپریت همراته؟

انگار از توی آب بیرون آمدم. مثل یک غریق تازه به هوا رسیده، ناگهان نفس می کشم و به تندی می گویم البته که خوبم. اسپری می خوام چکار؟

البته در دل از این که اسپری را جلوی آینه جا گذاشته ام کمی نگران می شوم. حساب حساسیت به گلها را نکرده بودم. غیر از خانواده ی داماد، بقیه هم گل آورده اند و اتاق پذیرایی پر از گل است.

اخم می کند و می گوید نه خوب نیستی. از وقتی امدی تو خودتی. الانم من در بعدی رو نشون دادم، امدی اینجا، دو قورت و نیمتم باقیه.

شرمنده سر بزیر می اندازم. با بی حوصلگی می گوید بریم. بعداً حرف می زنیم. همه منتظرن.

توی درگاه می ایستم. مثلاً تعارف می کنم که جلوتر برود. بی حوصله اخم می کند و می گوید برو.

بیرون می آیم. دوباره به طرفش برمی گردم. در را پشت سرش می بندد و به در بعدی اشاره می کند.

_: اونجاست.

شیدا با مادرش بیرون می آید. چرا من باید می آمدم؟

زیر لب سلام می کنم. لبخند می زند و بعد از این که جوابم را می دهد با شادمانی می گوید خیلی خوشحالم که امدی. لطف کردی.

سعی می کنم لبخند بزنم. اما بیشتر شبیه دهن کجی می شود. جلو می آید. صورتم را با خوشرویی می بوسد و بازهم خوشامد می گوید. سعی می کنم به گرمی جوابش را بدهم، اما نمی دانم چقدر موفق هستم.

تعارف می کنند من جلو بروم. رد می کنم. عقب تر می ایستم. مادر و دختر وارد پذیرایی می شوند. رضا می پرسد چته آخه؟ تو نخندی؟ بعیده.

یک لحظه نگاهش می کنم. اما دارم وارد اتاق می شوم و نمی توانم جوابش را بدهم. جوابی هم ندارم. چی بگویم؟ حوصلم سر رفته، پوست سرم می سوزه و درز لباسم اذیت می کنه! مسخره نیست؟

از تصور این که اینها را گفته باشم و عکس العمل رضا پوزخندی می زنم. خودم را پشت شیدا قایم می کنم و تند می نشینم. رضا کنارم می نشیند و طوری که مثلاً حواسش به شیداست، سرش را عقب می برد و بدون این که نگاهم کند با لحنی که مثلاً خیلی دارد لطف می کند و حوصله به خرج می دهد، می پرسد چی شده؟

خودم را با پوست خیار توی بشقابم سرگرم می کنم و می گویم هیچی.

به جلو خم می شود و به تندی می گوید اذیت کنی میگم از این که مهرداد ولت کرده ناراحتی!

بدون این که نگاهش کنم با صدایی گرفته می گویم تو بیجا می کنی. می دونی که اینطوری نیست. اگه بود خودمو هلاک نمی کردم که اینا بهم برسن.

عکس العملی به توهینم نشان نمی دهد. شاید هم انتظارش را دارد. بالاخره تهمت زده است. حقش است. فقط با صدایی که رو به عصبانی شدن می رود، می غرد پس خودت بگو چته.

به پشتی تکیه می دهم. آهی می کشم. همه حواسشان به عروس و داماد است. از بین دندانهای بهم فشرده می گویم باور کن هیچیم نیست. سه پیچ کردی ها. چه فرقی می کنه برات؟ به فرض که حالا به هر دلیل حالم خوب نباشه...

این بار او خم می شود و پوست خیارهایی را که مثل نرده کنار هم چیده ام جابجا می کند. می گوید تو مهمونی... با این همه اصرار دعوتت کردن. دلم می خواد اینجا بهت خوش بگذره. از مروّت صاحبخونه نیست که وقتی مهمونش اینقدر ناراحته بی تفاوت باشه.

خنده ام می گیرد. از این که اینقدر سنگین حرف می زند واقعاً خنده ام می گیرد. سرم را تا روی زانوهایم خم می کنم و با مشت به پایه ی صندلی می کوبم که بلند نخندم.

رضا با تعجب می پرسد گلنوش چته؟

اَه اَه از آن خنده های تمام نشدنی وحشتناک!!! جلوی دهانم را با دست می پوشانم و سرم را بالا می آورم. هنوز کسی حواسش به من نیست. از جایم بلند می شوم و دوان دوان به طرف راهروی ورودی می روم.

رضا به دنبالم می آید و وقتی می بیند گیج توی راهرو می چرخم، می پرسد چی شده؟

با خنده می پرسم دستشویی کجاست؟

حیرت زده دری را که کنارم بود و من نمی دیدم نشانم می دهد. وارد می شوم و در را می بندم. به در تکیه می دهم و توی آینه به صورتم که از خنده کبود شده است نگاه می کنم. چند مشت آب به صورتم می زنم. نفس عمیق می کشم. با خودم می گویم به چیزای غمگین فکر کن. مثلاً افشین گفته باید از هم جدا شیم چون... چون...

ولی بیشتر خنده ام می گیرد. از حماقت خودم خنده ام می گیرد. به خاطر افشین خیالی عزاداری کنم؟ نه...

دوباره به صورتم آب می زنم. خم می شوم کمی آب می خورم. یاد بچگیها و آب خوری مدرسه میفتم. خانم اجازه لیوانمونو جا گذاشتیم... بار آخر بارت باشه. دو نمره از انضباطت کم میشه...

سرم را بالا می آورم و لبخند می زنم. آن دختر بچه ی صورت تپلی کجا و این دختر بیست و چهار ساله کجا؟

نفس عمیقی می کشم. حالا می توانم بروم. بیرون می آیم. رضا کلافه پشت در ایستاده است. با دلخوری می گوید هیچ کارت به آدم نمی خوره.

با لبخند می گویم اگه مِلاک آدمیت شما باشین، نه نمی خوره.

عصبانی می گوید آخه نه به اون شوری شور و نه این بی نمکی! یه ساعت بغ کرده حالام اینجوری. کبود شده بودی. فکر کردم الان خفه میشی.

+: کاش شده بودم. ملتی از دستم راحت می شدن.

پشت دستش را به تهدید کتک زدن نشانم می دهد و می گوید: گلنوش بار آخرت باشه اینجوری حرف می زنی.

جا می خورم. چند لحظه به دست و به قیافه ی نگرانش نگاه می کنم و بالاخره می گویم خیلی خب. حالا مگه چی شده؟

دستش را می اندازد و می گوید هیچی... بریم.

وارد اتاق می شوم. دوباره می نشینم. مامان نگاهم می کند اما بدون اشاره ای دوباره رو می گرداند. آن طرف اتاق درباره ی مهریه و عقد بحث می کنند. عروس و داماد خوشحال و خرم نشسته اند. مهرداد چند لحظه یک بار نگاهی لبریز از عشق به شیدا می اندازد. با خودم فکر می کنم چقدر خوشحالم که هیچ کس اینطوری عاشق من نیست! این طور نظربازی آن هم توی جمع خیلی ضایع است. ترجیح میدم با همسرم مثل دو دوست صمیمی باشیم. نه عاشق و معشوق...

رضا چند لحظه دم در می ایستد. تنها جای خالی کنار من است. می آید می نشیند. پدرش از دور سؤالی از او می کند. او هم با اشاره جواب می دهد. بعد هم لبخند می زند. منظورشان را نمی فهمم. اهمیتی هم ندارد.

سر و صدای مجلس بالا رفته است. هرکسی برای مهریه و عقد نظری دارد. از این بحث خوشم نمی آید. احساس خرید و فروش بهم دست می دهد. بهترین راه گوش ندادن است. رو می گردانم و دستی به پرهای یکی از گلهای صورتی توی گلدان جلویم می کشم. رضا سؤالی می کند، برمی گردم می پرسم با من بودی؟

می خندد و می پرسد معلوم هست کجایی؟ پرسیدم نظرت در مورد این مقدار مهریه چیه؟

اخم می کنم و دوباره به گلها نگاه می کنم. جواب می دهم نه مقدارشو شنیدم نه برام مهمه. به من چه ربطی داره؟ بدم میاد یک جماعت بنشینند عین سیب زمینی درباره ی قیمت دختر چونه بزنن و تا صد سال نقل مجلسشون باشه که کم بود یا زیاد بود.

_: حالا چرا عصبانی میشی؟ من فقط نظر تو رو پرسیدم. به نظرت چه مقدار کافیه؟

عطسه ای می زنم. دستم را جلوی بینیم می گیرم. وای خدای من گرده ی گلها!! من و این همه عشق و این همه حساسیت! ناگهان فکر کردم خدا کنه به شوهرم حساسیت نداشته باشم!... و خنده ام می گیرد.

دستم را جلوی بینی و دهانم می فشارم. اشکهایم از حساسیت می چکند و با عطسه ام مقابله می کنم و در همان حال می خندم. وضعیتی هست دیدنی برای خودش!

رضا با حیرت می پرسد معلومه به چی می خندی؟

خنده ام را به زور جمع می کنم. عطسه ای می کنم و می گویم حساسیت لعنتی.

_: حساسیت لعنتی خنده داره؟

سرفه ای می زنم. کاش اینطور عطسه نمی کردم. رضا جعبه ی دستمال را نزدیک دستم می گذارد. ولی فقط این نیست. کم کم نفسم تنگ می شود.

بحث داغی آن طرف مجلس در جریان است. احساس می کنم یک نفر گلویم را فشار می دهد. کم کم جلوی چشمم تار می شود. از اتاق بیرون می پرم و با آخرین همکاری هوشیاریم به طرف دستشویی می دوم.

با عجله به صورتم آب می زنم و سعی می کنم نفس بکشم. رضا از پشت سرم کلافه می گوید تو کیف اسپری نیست. مامانت داره؟

ضعف می کنم. کف راهرو می نشینم و نفس نفس زنان می گویم نه مامان که آسم نداره. بهش نگیا. جوش می کنه.

_: خیلی خب نمیگم. بگو الان چکار کنم؟ چرا اینجا نشستی آخه؟ کمکت بکنم؟

+: نه... الان خوب میشم. نگران نباش.

کیفم را کنارم می اندازد و با دلخوری می گوید ببخشید توشو گشتم. آخه چرا نیاوردی؟ برم بخرم برات؟

با بی حالی می خندم و می گویم حالا خوب شد سر بریده ای تو کیفم نداشتم. کجا میری؟

دستهایش را توی هوا تکان می دهد و می گوید برم داروخونه ای جایی...

+: رضا به خدا خوبم. نباید به گلا دست می زدم. اگه یه جو عقل داشتم قابل پیش بینی بود اینجا گل هست! یه قرص می خوردم حل بود. ولی حتی اسپریم حوصلم نذاشت بردارم.

کنارم می ایستد و می گوید بعد از این یکی تو جیبم نگه می دارم.

پوزخندی می زنم و می پرسم برای این که بزنی تو کامنتا؟

دستش را به طرفم می گیرد و می گوید پاشو تو رو خدا.

دست به دیوار می گیرم و از جایم بلند می شوم. سرم گیج می رود. می گوید برو تو اتاق من دراز بکش. رنگت پریده.

چشم بسته می گویم هیچیم نیست.

ولی وقتی چشمهایم را باز می کنم روی تختش دراز کشیده ام و مامان و مامانش با نگرانی کنارم نشسته اند. مامان سرم را بالا می گیرد و مامانش یک نی را توی دهنم فرو می کند و می گوید قندت افتاده. یه کم شربت بخور.

اَه بدم میاد از این دخترای نازنازی غشی! چرا نفهمیدم چی شده؟ دو دقه اکسیژن به مغزم نرسید ها! دخترم این قدر ننر؟!

افکارم به جایی نمی رسند. کمی شربت می خورم و می گویم خوبم. نگران نباشین.

چشمم دنبال رضا می گردد. توی اتاق نیست. گرچه بهتر است نباشد، ولی ته دلم دلخور می شوم. چرا؟ نمی دانم!

به زور مامان و مادرش را بیرون می کنم. آنها هم قول می گیرند حداقل ده دقیقه همینطور دراز بکشم. انگار لازم است قول بدهم! حال ندارم تکان بخورم. چشمهایم را می بندم و به خودم می گویم کوچولوی ننر نازنازی! از این مسخره تر نبود که غش کنی؟ اون هم کجا؟ اق... رضا هزار سال اینو چماق می کنه و سربسرت می ذاره! حالا کجا رفت؟ یه عالمه دلسوزی الکی! البته اگه الان پاشو تو اتاقش بذاره قلمشو خورد می کنم! این شال من کجاست؟

روی بالش دست می کشم. پیدایش نمی کنم. رو به دیوار می غلتم. خوابم می برد.

یک نفر بی صدا وارد اتاق می شود. حسش می کنم اما چشمهایم را باز نمی کنم. لب تخت می نشیند و آرام دست روی شانه ام می گذارد.

مثل همیشه بینی حساسم زودتر از بقیه ی حواس عمل می کند. بو می کشم. ادوکلنش... به تندی به طرفش می چرخم. روتختی را روی سرم می کشم و تقریباً جیغ می زنم برو بیرون!

البته صدایم گرفته است و خیلی بلند نمی شود. می خندد. از روی روتختی به سرم دست می کشد. موهایم کشیده ام بیشتر از قبل پوستم را می سوزاند. ناله می کنم نکن.

با خنده می گوید بیا بیرون برات توضیح میدم. بیا اون زیر خفه میشی.

واقعاً هم دارم خفه می شوم. روی تخت می نشینم و روتختی را مثل چادر سرم می گیرم و صورتم را آزاد می کنم. نفس عمیقی می کشم و دوباره التماس می کنم برو بیرون.

نگاهی به اطراف اتاق می اندازد و می گوید چار دیواری اختیاری. تو ناراحتی برو بیرون.

کم مانده اشکم بریزد. می پرسم شالمو ندیدی؟

دست می برد از پایین تخت آن را بر می دارد و می پرسد اینو میگی؟

دستم را دراز می کنم و می گویم بدش. خواهش می کنم.

از جا بر می خیزد. با حوصله آن را به دسته ی کمدش گره می زند و می گوید میدم بعد از این که حرفامو زدم.

کم مانده اشکهایم جاری شوند. می گویم بده، بعد هرچی می خوای بگو.

وسط اتاق ایستاده است. دستهایش را توی جیبهایش فرو می برد و می گوید نه واقعاً می خوام بدونم دلیل این همه التماست چیه؟ من خوش ندارم زنم پیشم حجاب داشته باشه. حرفیه؟

چشمهایم را می بندم. اشکهایم می ریزند. ناله می کنم چرا مزخرف میگی رضا؟

_: مزخرف نمیگم. عموجان اصرار داشت یه خطبه ی دو سه ماهه قبل از عقد دائم برای مهرداد و شیدا بخونه...

هنوز از خجالت چشمهایم را باز نکرده ام. در همان حال می پرسم چه ربطی به من داره؟

_: خیلی به شما ربط داره. از اول مجلس نصف حرفا درباره ی تو بود. ولی گوش نمی دادی.

کم کم ذهنم به کار میفتد. چشمهایم را باز می کنم و به تندی می گویم چرنده. هیچ کس درباره ی من حرف نمی زد.

لب تخت می نشیند و می گوید اولش مستقیم نبود خب. بابا داشت با گوشه و کنایه خونوادتو آماده می کرد. بالاخره هم گفت یکی میدیم یکی می گیریم.

با نفرت پرسیدم مگه من سیب زمینیم؟

می خندد و دستم را که به لبه ی روتختی زیر گلویم چنگ شده است، میگیرد. با اخم می گویم گفتم به من دست نزن.

با ملایمت می گوید بخوای نخوای اون خطبه با اجازه ی پدرت خونده شده. برای دو ماه. در واقع اصرار مهرداد بود که بیشتر نباشه. اون داشت چونه ی خودشو میزد. بابا هم نمی خواست بین من و شیدا فرقی بذاره. همه چی مساوی.

با حیرت می پرسم من سیب زمینی بودم؟ حتی ازم سؤال نکردین!!!

می خندد و می گوید اگه سیب زمینی بودی که ازت می پرسیدم. ناسلامتی بشکه ی باروتی. خودم التماس کردم شما سر و تهشو هم بیارین، من خودم راضیش می کنم. مامانتم که دیگه بدتر از من. میگه آره زودتر عقد کنین که این دوباره یه بهانه ای پیدا نکنه. حالا میشه این روتختی مسخره رو ول کنی؟

کمی آن را می کشد. از روی سرم می افتد. شرمنده نگاهم به زیر می افتد. پوست سرم هنوز می سوزد و کلافه ام کرده است. همیشه از خجالت دستم به طرف موهایم می رود. این بار هم دست توی موهایم می برم و یکی از کشهای نازک چهل گیس را می کشم. کش را کف دستم می گیرم و نگاهش می کنم. با ناراحتی می گویم مامان اصرار کرد؟ آبرو برام نمی ذاره.

_: نه بابا اینطورام نبود. نگران نباش. حتی اگه اونم نمی گفت خودم اصرار می کردم. همیشه دلم می خواست خودم ازت خواستگاری کنم که بتونم عکس العملتو کنترل کنم.

با تعجب سر بلند می کنم. چشمهایم را تنگ می کنم و می پرسم همیشه؟!

سری به تایید تکان می دهد و می گوید از وقتی این تصمیم رو گرفتم.

کلافه می پرسم یعنی از کِی؟

دست توی موهایم می کشد و می گوید سه چهار سالی میشه.

با ناراحتی عقب می کشم و متعجب می پرسم سه چهار سال؟

می پرسد دردت نمیاد اینقدر سفت بافتی؟

کلافه می گویم چرا خیلی! به خودم بود از عصر تا حالا ده بار بازشون کرده بودم.

با شوخی می پرسد حالا مگه به کیه؟

دو سه کش دیگر را باهم می کشم و می گویم دادم گیتا برام بافته که مثلا از زیر روسری نریزن بیرون. اونم هی گفت تو طاقت نمیاری تا آخر شب... من این همه زحمت بکشم که چی؟ کلی التماسش کردم راضی شده.

می خندد و می گوید من شهادت میدم تا آخر شب موهات بافته بود.

و همزمان دست می برد و آخرین کشها را هم باز می کند. نگاهی به ساعت دیواری اتاقش می اندازم و می گویم ولی تازه ساعت هشته!

بدون توجه مشغول باز کردن بافته ها می شود و می گوید حالا چکار داری تو؟ باید درد بکشی که قول دادی؟ گیتا هم راضی نیست. مطمئنم. یه کم بچرخ.

کمی می چرخم. حالا دیگر چشم تو چشم نیستیم. با ناراحتی می پرسم سه چهار سال همه می دونستن غیر از من؟

_: همه که نه... فقط خودم می دونستم. به بابا هم گفته بودم. ولی به مامان نگفتم که اقدام نکنه. شرایطشو نداشتم. نمی خواستم سه چهار سال نامزد بمونیم. اذیت می شدی.

+: یه چی دیگه گفتی... که عکس العملمو کنترل کنی؟! یعنی چی؟

_: گفتم که بشکه ی باروتی. یهو ممکن بود بگی رضا غلط کرده و نمی خوام. خودم زبونتو بهتر بلدم که راضیت کنم.

+: حالا مگه من راضی شدم؟ اصلاً از من پرسیدی؟

_: راضی میشی.

مویم را ناخودآگاه می کشد. آخی می گویم و سرم را عقب می دهم. گوشه ی چشمم را می بوسد و میگوید معذرت می خوام.

دوباره به باز کردن بافته ها ادامه می دهد. با حیرت فکر می کنم انگار صد ساله نامزدیم. آخه کی روز اول تو اوج هیجان اینجوری رفتار می کنه؟ البته برای رضا این فکر دیگه جا افتاده ولی بازهم...

هرچه هست ناراضی نیستم. دلم نمی خواهد یک عاشقانه ی غیر طبیعی داشته باشیم.

می پرسد گلی خوبی؟ داری نفس می کشی؟

خم می شود و با نگاهی خندان نگاهم می کند. به زحمت می خندم و می گویم آره... چطور؟

همانطور که چشم توی چشمهایم دوخته است می گوید آخه حرف نزنی حتماً مریضی!

با مشت روی پایش می کوبم و می گویم من هنوز شوکه ام! تو هم که...

رو می گردانم. پوست سرم می سوزد. کلافه کمی از موها را آزاد می کنم.

می گوید دست نزن خودم می کنم. من چی؟

بی حوصله می نالم پوستم می سوزه.

_: ای جانم...

همان طور که پشت به او دارم در آغو-شم می کشد و گونه ام را می بو-سد.

ضربه ای به در اتاق می خورد. از جا می پرم. رضا می غرد ای بر خرمگس ...

شیدا در را باز می کند و با لبخند می گوید خوب خلوت کردین. بزرگترا میگن اگه حال گلنوش جون خوب شده دیگه بیاین تو اتاق.

رضا با اخم می گوید نه حالش خیلی بده. اینا... اصلاً نفس نمی کشه.

انگشتش را زیر بینیم می گیرد و تظاهر می کند که تنفسی حس نمی کند.

می خندم و از شیدا می پرسم ضدحساسیت دارین؟

ابروهایش را بالا می برد و با تظاهر به ترس می پرسد به رضا حساسیت داری؟

می خندم و به دیوار تکیه می دهم. هنوز نفسم خیلی خوب نیست. کوتاه است.

رضا می گوید نخیر به گلا حساسیت داره. اگه دارو نخوره نمی تونه بیاد تو پذیرایی.

شیدا می رود. دست توی موهایم می برم و سعی می کنم بافته های باقی مانده را باز کنم. اما خیلی ریز باف هستند و من هم پشت سرم را نمی بینم و حوصله ندارم. دوباره می چرخم.

رضا می گوید چه حوصله ایم داره اینقدر ریز بافته.

فقط می گویم هوم..

شیدا به در می زند و می پرسد چکار می کنین؟

رضا می گوید موهاش شکسته. پیدا کردی؟

شیدا یک ورق خالی قرص را نشان می دهد و می گوید نه تموم شده. پاشو برو بخر. نمیشه که تا آخر مجلس تو اتاقت بمونه.

رضا با حوصله به کارش ادامه می دهد و می گوید چرا نمیشه؟ چه کاریه وقتی حالش خوب نیست پاشه بیاد بیرون؟

شیدا لب بر می چیند و می گوید به تو که بد نمی گذره! من گلا رو میارم تو هال. بیاین دیگه.

رضا می گوید بوی سیگار عموجان رو می خوای چکار کنی؟ اگه جرأت داری بگو سیگار نکشه.

_: جرأت دارم. امشب شب منه. عموجان گوش می کنه.

+: شیدا اصرار نکن. اتاق بوی سیگار میده و پر از گرده ی گله. من حوصله ی جوش زدن ندارم.

شیدا بالاخره منظور اصلیش را رو می کند و می گوید مگه قرار نبود همه چی مساوی باشه؟ شما دو تا اینجا عشق و حال می کنین، ما بدبختا...

رضا می خندد. من هم می خندم. مادرشان شیدا را صدا می زند.

رضا می گوید تموم شد. همش باز شد.

دستی توی موهایم پریشانم می کشم. می دانم ظاهرم وحشتناک است. می گویم وای چه خوشگل شدم امشب!

رضا نگاهم می کند و می گوید امشب کابوس می بینم!

می خندم و می گویم خیلی بدجنسی.

شیدا باز ضربه ای به در باز اتاق می زند و می گوید همه دارن میرن.

رضا رو به من می گوید بمون باهم بریم بیرون.

نگاهی به شیدا می اندازد و می گوید تو و مهردادم بیاین مهمون من.

می گویم نه حالم خوب نیست. باشه یه وقت دیگه...

شیدا می گوید پس بی خیال... ما دو تایی میریم.

از جا برمی خیزم. شالم را دور سرم می پیچم و محکم می کنم. موهایم شکسته و پوست سرم درد می کند.

رضا دوباره می پرسد نمی مونی؟

به زحمت تبسم می کنم و می گویم نه... حالم خوب نیست.

رضا با لبخند می گوید شرمنده... یه قرصم نداشتیم تو خونه...

مامان دم در می ایستد و به تندی می گوید بیا دیگه.

نگاهی به رضا می اندازم. دست روی شانه ام می گذارد و راهیم می کند. توی هال همه بهم تبریک می گویند. به نظرم همه چیز بازی می رسد. مثل خیال بافی های خودم...

صبح گوشی موبایلی که مهرداد بهم داده را برمی دارم. ده تا پیام با شماره ی ناشناس. بی حوصله همه را نخوانده حذف می کنم و با عجله راه میفتم. هنوز در خانه را نبسته ام که یهو فکر می کنم شماره ی ناشناس؟ اونم ده تا؟ حتماً رضا بوده.

خون توی رگهایم منجمد می شود. همه را پاک کرده ام. گوشی هم که ساکت بود. شب قرص خورده بودم و خوابیده بودم.

دوباره گوشی را نگاه می کنم. زنگ می زند. با عجله جواب می دهم بله؟

یک صدای مردانه ی خشک و خشن می پرسد حاجی هست؟

می گویم اشتباه گرفتین.

و قطع می کنم. راه میفتم و فکر می کنم نکنه همه رو خواب دیدم؟

یک ماشین توی کوچه می پیچد و نزدیک پایم به شدت ترمز می کند. زیر لب فحشی می دهم و عقب می پرم.

راننده با عجله پیاده می شود. نگاهش می کنم که حداقل اخمی تحویلش بدهم ولی او از من عصبانی تر است. ماشین را دور می زند و در حالی که به طرفم می آید می گوید تو که منو نصف جون کردی! کلاس میذاری مثلاً؟

چند بار پلک می زنم و بعد فکر می کنم بگویم پیامهایش را توی خواب و بیداری پاک کرده ام چه می گوید؟ به امتحانش نمی ارزد! بهتر است نگویم!

در ماشین را برایم باز می کند و می گوید سوار شو.

به آرامی سوار می شوم و در حالی که کمربند می بندم می گویم این ساعت باید سر کار باشی.

عصبانی می گوید من از دیشب تا حالا سر کارم.

با تعجب می پرسم دیشب تا حالا؟ برای چی؟ خبر جدیدیه تو شرکت؟

سرش را روی فرمان می کوبد. از عصبانیتش می ترسم. تا حالا او را اینطوری ندیده ام. با تردید می گویم من... من... نمی خواستم کلاس بذارم. راستش...

با عصبانیت به طرفم برمی گردد و می پرسد راستش چی؟ بعد از اون حالت هی گفتم رفتی خونه زنده ای مرده ای... هرچی مسیج می زنم جواب نمیدی. زنگم جرأت ندارم بزنم. گفتم خوابیده باشی بیدارت نکنم. الانم که سر و مر و گنده اومدی بیرون، نکردی یک کلمه بنویسی خوبم.

دستم را گاز می گیرم و با احتیاط می گویم امروز مسیجاتو دیدم. شماره ناشناس بود... نخونده پاکشون کردم. هنوز خواب آلود بودم. بعدش فکر کردم شاید تو بودی... معذرت می خوام.

با حرص نفسش را بیرون می دهد.

دوباره توضیح می دهم: آخه این قرصای ضدحساسیت خواب آورن...

می غرد: می دونم. واسه همین زنگ نزنم. گفتم از خواب بپری، بعد از اون حالت سردردم بشی...

لبخند می زنم و با خجالت می گویم ممنون که اینقدر به فکرمی.

دندان قروچه ای می رود و جوابی نمی دهد. می خندم.

نفس عمیقی می کشد و سعی می کند آرام بشود. می پرسد صبحونه خوردی؟

با خجالت می گویم نه ولی خیلی دیر شده. الان نرسم حسابم پاکه.

_: بهتر. بذار اخراجت کنه! این کار نیست. بیگاریه!

+: حالا اینطورام نیست. من خیلی لوسم. یعنی کارم سخت نیست. فقط ازش بدم میاد. خانم دکترم بد اخلاقه. همین.

_: اینا دلیل کافی برای انصراف نیست؟

+: وقتی شغل بهتری سراغ ندارم نه.

_: دو ماه دیگه عروسی می کنیم. الان استعفا بده که با خیال راحت به کارات برسی. بعد از عروسی هم اگه دلت خواست بگرد دنبال کاری که ازش لذت ببری. اگه نه هم که اجباری نیست.

+: چی؟

_: نخودچی. از اول بگم؟

+: رضا دو ماه خیلی کمه. من هنوز باورم نشده.

_: دعاشو به جون مهرداد بکن. دیشب حرف این بود که عروسی رو باهم بگیریم.

با عصبانیت می گویم من عروسیمو با هیچ کس قسمت نمی کنم.

کمی آرامتر اضافه می کنم شیدا از من خوشگلتر و جوونتره. به چشم نمیام.

مشت دوستانه ای به شانه ام می زند و با خنده می پرسد مشکلت فقط همینه یا واقعاً دوست نداری مشترک باشه؟

کمی فکر می کنم و می گویم حالا واقعاً چکاریه دو تا مجلس بگیرین؟ مهمونا تقریباً مشترکن. ولی...

_: ببین اگه دوست نداری اصلاً اجباری نیست.

+: مشکل من فقط همین زود بودنش و زشت بودنمه.

_: ببینم اصلاً کی گفته شیدا از تو خوشگلتره؟

+: خب لازم نیست کسی بگه...

_: گلنوششششششش می کشمت! باز این افکار مالیخولیایی منو می بری سمت مهرداد...

+: نه بابا مهرداد کیلویی چند؟ یعنی من اگه عاشقش بودم تو این بیست و چهار سال عقلم نمی رسید مخشو بزنم؟ اونم مهرداد ساده که دو دقه ای خر میشه. من فقط میگم...

_: لازم نیست دیگه چیزی بگی. برو پایین عذر خانم دکتر رو بخواه، برگرد بریم یه چیزی بخوریم که از گشنگی مردم.

+: ولی یهویی نمیشه که!

_: می خوای من بیام به جات حرف بزنم؟

+: نه یعنی...

_: یعنی چی؟ برو دیگه!

با تردید در را باز می کنم و پیاده می شوم.

نظرات 31 + ارسال نظر
مهرشین یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:34 ق.ظ

سلام پس کامنت من کو؟؟؟آخیش دلم خنک شد که دوباره ادامه ماجرارو گذاشتی وگرنه که من هیچی نمیفهمیدم دوستش داشتم ولی مگه این طوری عقد درسته؟؟؟سوال بوداااااااااااااااا؟؟؟

سلام
نمیدونم.
اجازه ی عقد دوشیزه دست پدرشه و یا پدر پدرش. این که از دختر بپرسن صرفاً احترامیه که خوبه گذاشته بشه.
اگه دوباره دعوا بشه می زنم وبمو می ترکونم!! گفته باشم!!

ترمه چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:37 ب.ظ

من داستاناتونو فقط از تو وبلاگتون میخونم، نه جاهای دیگه :) الانم خیلی لطف کردین بقیشو دوباره گذاشتین ممنووون

خیلی ممنونم عزیزم

شمیلا چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:50 ق.ظ

سلام سلام ،
من امدم دوباره . چند وقت نبودم دیگه دلتنگی داشت منو میکشت . خوبی shaze خانم.؟ من الان همه
داستانو خوندم . چقدر شیرین و ساده مثله همیشه روان و زیبا. گرمو خودمونی . فضای داستانات همیشه انقدر گرمو خودمونی هستن که آدم زود باهاشون اخت میشه . خیلی خوشم امده به به ...خوب من امدم که دوباره هر هفته اظهار وجود کنم. بابا jude law که خیلی خوش تیپه، باریکلا !!!!!

سلام سلام
خوش برگشتی
خیلی ممنونم
چه خوب!
آره خوش تیپه ؛)

ففر سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:00 ب.ظ

اه گلنوش کله قرمه سبزی هم مزدوج گردید مبارکا
همیشه به بله برون

بله بله

شیدا دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:09 ب.ظ

این داستانتون هم تموم شد بانو؟
من هروقت میام وبلاگتون رو میخونم از زندگی سیر میشم این چیزا فقط مال تو قصه هستش

نه کجا تموم شده؟ هنوز اولشه
بی خیال... اینقدر بدبین نباش. زندگی رو هرجور ببینی همون جوره

زی زی دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:42 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

اهم اهم !
تا آخر شب یه کله ای به وب ما بزنید !
بیای خودت می فهمی...

کله ام درد میگیره بزنم به وبت! ولی باش. میام ایشالا

زی زی یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:30 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

رمزشو برداشتیم !
نخندی بهمااااا !
باشه میل می کنم !

مرسی گلم
نه بابا چرا بخندم!

قصه گو یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:20 ق.ظ http://ghesego.blogsky.com/

اون یکی نظرمو یادم رف بزارم ینی ؟!
میگما شاذه همیشه این راحت بودن پسرا واسه من مسئله اس !
من تا حالا داماد ندیدم بعد عقد یا محرمیت واسه خاطر خدا هم شده یه میزانی خجالتی حیایی چیزی از خودش نشون بده !

یا یادت رفت یا ثبت نشده...

بادام شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:17 ب.ظ http://www.almond.blogsky.com

اگه من جای گلنوش بودم، رضا و تمام کسایی که برام تصمیم گرفتن رو سر به نیست می کردم!
اوه اوه چه اعتماد به نفسی داره پسره :دی
خاله جون من همیشه میام می خونما! اما سریع فقط می خونم و میرم.
ببخشید که کم کامنت می ذارم :*
دلم براتون تنگ شده بود :*

باشه برو سر به نیستش کن. ولی گلنوش هنوز شوکه است و خیلی حالیش نشده که موضوع چیه...
خیلی!
لطف می کنی. منم دلم برات تنگ شده بود :*

س.و.ا شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:02 ب.ظ

سلام خوبین؟
بنظرم گلنوش 20 یا 22 ساله بیشتر بهش میاد!!

سلام
الحمدالله. تو خوبی؟
بله...

کوثر شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:56 ب.ظ

سلااااااااااااااام
بابا داشتم پس میفتادم از اینهمه غافلگیری فکر کن آدم بخوابه بعد بیدار بشه بگن لی لی لی شما از یه ساعت پیش همسر این آقا هستید مبارک باشه نه جان من فکر کن خیلی باحال میشه ها عروس بشی بی فکر، بی دغدغه، بی استرس، بی تحمل مراسم مزخرف خواستگاری و بله برون ... کاش واقعاً میشد .
دست گلت درد نکنه واقعاً لذت بردیم خیییییییییییلی قشنگ و دوست داشتنی مینویسی

سلااااااااام
خیلی حال میده!!!
خواهش می کنم. خوشحالم که لذت می بری

مامانی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:39 ب.ظ

وای این دگه آخرش بود !!!!!!!!!!!!
اصلا فکرم به اینجا قد نمی داد..........
پس گلنوش خانم هم شوهر فرمود؟آخیش مادرش نفس راحتی کشید آیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چه ساده نه چک زدیم نه چونه عروس خودش پا شد آومد تو خونه.ما اینطوری ندیدیم بله بگیرن از عروس.ولی خوشمان آمد.
شاذه ی نازنین دستت درست که ما را به بله برون دعوت کردی تا باشه از این مجالس.زحمت کشیدی.

بله به کوشش مادر و همسرش بالاخره مزدوج شدن
خواهش می کنم گلم

رها شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:46 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

اِم!!!من یادم رفته بود عکسا رو ببینم .

چیزی رو از دست ندادی

بهار شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:16 ب.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

خیلی باحال بود شاذه جونم.
کلی سر حال اومدم
دستت درد نکنه عزیزم

متشکرم عزیزم

زی زی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:23 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

خوف باچه ! من نفهمیدم اومدیو رفتی...ایشالا اگه آخرشب بودی...
امیدوارم مهمونی بهت خوش بگذره .

گلم میل بزن یا همینجا بنویس، جواب میدم. مسنجری نیستم...

ممنونم عزیزم

بوژنه شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:31 ب.ظ http://biology90-mazandaran.blogfa.com


هان!!

یعنی العان گلنوش مزدوج شد؟!

مبارک باشه ...

مرسی شاذه جون مثل همیشه عالی

بلی

مرسی گلم

زی زی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:57 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

اهم ! سه می ذاریم ! که باشی !

باشه

هما شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ق.ظ http://www.alone55555.blogfa.com

چه خوب شد عکس گذاشتیامرسی گلم

خواهش می کنم

زی زی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:41 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

ما عسکمونو گذاشتیم !

گود!

رها شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:29 ق.ظ http://2bareeshgh.blogfa.com

غافلگیرمون کردی عزیزم

مرسی گلم

قصه گو شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:19 ق.ظ

سلام ! دختر این دو تا عکس که گذاشتی معمولی ان ؟
من به اینا میم ناز !
بزار بخونم باز نظر میدم !

سلام
نه خب معمولی تر پیدا نکردم که این تیپی باشه

زی زی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:12 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

40 سالشههههه ! نه خیلی پیره ! بیشتر بگرد !
راستی راستی اگه می تونی ساعت سه یه باز تو یاهو بده تا یه چیزی بگم !

آره همین حدودا... باشه :)
نفهمیدم منظورت چیه؟ الان یاهوم بازه ولی خیلی عجله دارم. قراره مهمون بیاد. باید برم کیکی چیزی سر هم کنم..

زی زی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:53 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

سیلاااااااااااااااااااام
آخا ! یه سوال ! اسم این فیلمه که بابا بوده چیه ؟ بریم دان کنیم ببینیم .

سیلاااااااااااااااام
اسمش هالیدی هست. بانمکه...

یلدا شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:41 ق.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

سلام عزیزم
کلی سوپرایز بود این قسمت .اصلا فکر نمیکردم اینطوری بشه

سلام گلم
امیدوارم لذت برده باشی

آزاده شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:22 ق.ظ

چقدر قشنگه... عشقای اینجور ساده رو خیلی دوست دارم.. کاش منم همین جور عاشق بشم... عاشق کسی که همین قدر ساده منو دوست داشته باشه... قصه هاتونو خیلی دوست دارم...

خیلی ممنونم
الهی آمین
لطف داری

فاطمه شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:52 ق.ظ

سلام مامانی

منم خوابم نمیاد
ببه چقده بدوام بخونم
بوووووسسسس

سلام عزیزم
بوووووووووووس

طهورا شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:47 ق.ظ

سلام!
خیلی ممنون که این همه لطیف و روان و ظریف و... می نویسید. من داستان هاتون رو دنبال می کنم و سبک نوشتنتون رو واقعا دوست دارم! خوندن کار های شما باعث میشه یه حس خوب تو رگهای آدم جریان پیدا کنه... چیزی مثل زندگی!

سلام!
خیلی ممنون. خوشحالم که لذت می برید. زنده باشید

زی زی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:29 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

چقد رضا خشنگه !
پسندیدیم !
شبت بخیر ! خوب بخوابی !

خیلی! باید قیافشو تو فیلم هالیدی وقتی میگفت
I am a major wipper
و همینجور گلوله گلوله اشک می ریخت رو میدیدی! عین یه نینی کوچولو خوردنی بود. تازه تو فیلم دو تا دختر خیلی ملوس داشت. اینقدر بابای نازی بود!
همین خوبه؟ یه نمه پیره ها! گمونم حدود چهل سال داره! مسلمون و اینام نیست. حالا میگردم یه بهترشو پیدا میکنم برات.
شب توهم بخیر

زی زی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:28 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

عاشقتمممممم !
یعنی من میمیرم واسه داستانات !
آخی !
گلنوش !
نه من به بدی این گلنوش نیستم ! خدا رو شکر اسپریم نباشه زنده می مونم !
نازی ! نازی ! چقدر رمانتیک ! آخی
ایشالا که اولم نه ؟

می تووووو
زنده باشی!
خدا رو شکر!
نوچ! نایب قهرمان شدی

シوシ فرنگی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:26 ق.ظ http://lahzeham.blogsky.com/

اگه اینجوریهدختره خیلی سرتر از پسره هست
ولی اینا مهم نیست ایشالا خوشبخت شن
برم بخونمش که بیطاقتم
گفتم نمی تونم نخونده بذارمش. ببین الان منو

نههههه جود لا ماهه فیلماشو ندیدی حتما!
کیفشو بکن

シوシ فرنگی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:23 ق.ظ http://lahzeham.blogsky.com/

اول
منم آپ می کنم الان

تبریییییک!
چه خوب! الان میام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد