ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

گلهای صورتی (4)

سلام سلام سلام

از صبح تا حالا دارم خودمو خفه می کنم این پنج شش صفحه رو برسونم به ده صفحه ولی نمیشهههه هی می رم نهار می ذارم برمی گردم، ظرفا رو می شورم برمی گردم، لباسا رو پهن می کنم برمی گردم.

الهامم می خواد منو بزنه که چرا نمیشینی تمرکز کنی! ولی نمیشه. الانم باید برم نماز و نهار اهل خانه رو سرو کنم و باقی ماجرا...

و این داستان ادامه دارد...

خداوند همگی را در پناه خودش حفظ کنه و ادامه داشته باشه... مشکلی نیست. خوش باشین


اینترنت را شارژ می کنم و بعد به خانه می روم. وقتی می رسم، مامان در حال آمد و رفت می پرسد کجایی؟ چرا دیر کردی؟

کیفم را روی مبل می اندازم و می گویم همینجا. رفتم نت شارژ کردم. چه خبره؟

یک ظرف میوه به اتاق می آورد و به تندی می گوید بدو لباستو عوض کن. الانه که عمه ات اینا برسن.

کیفم را با تنبلی برمی دارم و می پرسم ظهری؟

مامان با خشم می گوید مثل این که به خاطر شما دارن میان ها!

در حالی که به طرف اتاقم می روم، می نالم آخه کی سر ظهر میره خواستگاری؟

مامان از حرص نزدیک به انفجار است. می غرد شرم و حیاتو شکر! والا اون زمون واسه ما خواستگار میومد صد رنگ عوض می کردیم و تو هفت تا سوراخ قایم می شدیم.

با کمی شیطنت لبخند می زنم و می گویم منم حاضرم خجالت بکشم و اصلاً جلوشون آفتابی نشم.

مامان با وجود این که نمی خواهد اعتراف کند، اما از خنده ام کمی خشمش فرو نشسته است. با دست اتاقم را نشان می دهد و می گوید برو برو زود حاضر بشو. عمه ات اینا غریبه نیستن نمی تونی رنگشون کنی.

می خندم و به اتاق می روم. اما همین که در بسته می شود، لبخندم مثل بادکنک ترکیده جمع می شود. به پنجره چشم می دوزم و فکر می کنم نخوام بیان باید کی رو ببینم؟

لباس عوض می کنم. یک تیشرت شلوار جین معمولی. چشم می پایم مامان توی هال نباشد. می روم دست و رویم را می شویم و یک خیارشنگ هم از روی ظرف میوه کش می روم. در حالی که خیارشنگ را گاز می زنم به اتاقم برمی گردم. در این فاصله بابا هم می رسد. کمی بعد خانواده ی عمه هم می رسند. اول می خواستم توی اتاق بمانم ولی بعد به نظرم خیلی لوس آمد! از اتاق بیرون می آیم و خیلی عادی به استقبالشان می روم. همانطور که حدس می زدم مامان با دیدنم به صورتش می کوبد و زیر لب می گوید حالا یه چیز مهمونی تر می پوشیدی!

شانه ای بالا می اندازم. یک دسته گل آورده اند که عمه آن را دست مامان می دهد و صورتش را می بوسد. می خواهم یادآوری کنم که هی... خواستگاری مامان سی سال پیش بود!!

ولی فقط نگاه می کنم. عمه توضیح می دهد که شیرینی فروشی تو راه شیرینیهایش تازه نبوده اند و دیر شده بود و ما هم که غریبه نبودیم، انشاالله دفعه ی بعد شیرینی می آورند.

پوزخندی می زنم. عمه با خودشیرینی می خندد و اضافه می کند ولی مهرداد یه شکلات خریده که بالاخره کام عروسمونو شیرین کنه.

مهرداد با بسته ی شکلات پیش می آید و آن به دستم می دهد. چشم به روبان سورمه ای روی بسته می دوزم. زبانم را به سق دهانم می کشم و فکر می کنم کامم چندان تلخ هم نبود که به زور می خواین شیرینش کنین.

ولی چیزی نمی گویم. حتی تشکر هم نمی کنم. همه کم کم به اتاق می روند. هنوز ایستاده ام. مهرداد زمزمه می کند خیلی دلخوری؟ نه جواب تلفن می دی نه اس ام اس.

شانه ای بالا می اندازم و می گویم اینقدر دلخور که همون روز گوشیمو زدم به دیوار هزار تکه شد. می خوام گوشی قبلیتو قرض کنم، چون فعلاً پول ندارم بخرم.

دستپاچه می پرسد حالا چرا قرض کنی؟ خودم می خرم برات. تو فقط مدلشو انتخاب کن.

احساس تهوع می کنم. دهانم تلخ می شود. به جعبه ی شکلات نگاه می کنم و فکر می کنم با شکلاتم دهنم شیرین نمیشه.

سرم را بلند می گویم و با خشونت می گویم لازم نیست برام بخری. همون قبلی رو بهم قرض بده.

دستهایش را بالا می آورد و می گوید خیلی خب خیلی خب. چرا عصبانی میشی؟

صدای خنده ی مامان را می شنوم و به دنبال آن می گوید تو راهروان. دل نمی کنن بیان تو.

زبانم را با حرص بیرون می آورم. مهرداد می خندد. به طرف در حیاط می رود. می پرسم حالا کجا؟

_: میرم برات گوشی بیارم.

و بدون این که منتظر جواب شود در را می بندد. به اتاق برمی گردم. عمه می گوید پس مهرداد کو؟

+: نمی دونم...

شکلات را به آشپزخانه می برم. چای می ریزم و به اتاق می برم. مامان شیرینی تعارف می کند. گیتا وارد می شود. با ورود بچه ها سر و صدا و شلوغی هم می آید. مجلس اصلاً شبیه خواستگاری نیست. یک مهمانی خانوادگی معمولی. مامان بزرگ هم سردرد بوده و نیامده است. برای همین صحبتی درباره ی مهریه و عقد هم نمی کنند.

مهرداد برمی گردد. بسته ی گوشی را به دستم می دهد. عمه می خندد و می پرسد این چیه؟ کادوی مخصوص؟

مهرداد می گوید نه بابا... گوشیش خراب شده. گوشی قبلیمو براش آوردم فعلاً دستش باشه.

عمه باز با لبخند می گوید باید براش یه نو بخری.

مهرداد نگاهی به من می اندازد، بعد دوباره رو به عمه می گوید ایشالا...

چقدر از این خود شیرینیها بدم می آید. می خواهم به عمه بگویم ما که غریبه نیستیم. این ادا و اصولها برای چیه؟

مشغول آماده کردن میز غذا می شوم. مهرداد هم سیم کارتم را گرفته است و دارد گوشی را راه می اندازد. بین آمد و رفت هایم، چند لحظه عمه را تنها گیر می آورم و با ناله می گویم عمه به خدا مهرداد عاشق شیدائه. باهم خوشبخت میشن. دست بردارین. من مثل خواهرشم.

عمه با قاطعیت می گوید شماها نمی فهمین همین که می گی مثل خواهرشی، یعنی این همه شناختی که از هم دارین، چقدر رو خوشبختی و آیندتون تأثیر میذاره. یک وقتی ازم ممنون میشین که اصرار کردم.

تکان بدی می خورم. اینقدر که به سختی می توانم جواب بدهم. ولی باز هم نیرویم را جمع می کنم و به زحمت می گویم شناخت خیلی مهمه... ولی...

مامان صدایم می زند. نگاهی به آشپزخانه می اندازم. پاهایم سست شده است. به زحمت قدم برمی دارم. مامانم یک ظرف بزرگ سوپ را نشانم می دهد و می گوید اینو ببر.

با بدبختی به کاسه نگاه می کنم و فکر می کنم الان جون ندارم خودمو بکشم. ظرف به این سنگینی...

مهرداد وارد می شود. گوشی را جلویم روی میز می گذارد و می گوید فعلاً راه افتاد. خیلی شارژ نداره. شارژرش تو بستشه. کنار مبل.

زیر لب می گویم ممنون.

ظرف سوپ را برمی دارد و می گوید به به سوپ! زن دایی ببرم؟

مامان روی چلو برنج زعفرانی می ریزد و می گوید ببر.

دیس چلو را هم به طرف من می گیرد. گوشی را توی جیبم می گذارم و با بی حالی دیس را می گیرم. مهرداد برمی گردد و آن را از دستم می گیرد.

مامان می خندد و می گوید اینقدر لی لی به لالاش نذار.

عمه می خندد و می گوید نذاره چیکار کنه؟

دلم می خواهد بالا بیاورم.

بعد از نهار میز را جمع می کنیم و چای می ریزم. مهرداد می برد. گیتا می پرسد چته؟ مهرداد که پسر خوبیه!

+: مهرداد جای برادرمه و عاشق شیدائه. ولی مامان و عمه اصلاً نمی خوان گوش بدن.

به اتاق بر می گردم. تا می خواهم بنشینم، عمه می گوید پاشین پاشین با مهرداد برین تو اتاقت حرف بزنین.

مهرداد برمی خیزد. من می نشینم. او هم با تردید می نشیند. در حالی که تلاش می کنم بغض نکنم می گویم ما حرفی نداریم بزنیم. عمه مامان چرا نمی فهمین مهرداد عاشق شیدائه؟ چرا کمکش نمی کنین؟ مگه شیدا چه ایرادی داره؟

آشوبی به راه میفتد دیدنی! من گریه می کنم. بابا و شوهر عمه بلند بلند نظر می دهند. مامان و عمه سعی می کنند ثابت کنند که من و مهرداد خوشبخت می شویم. گیتا به زور پسرها را توی حیاط نگه می دارد که از ماجرا دور باشند. شوهرش می گوید به نظرش مهرداد داماد مناسبی برای خانواده ی ماست و....

دو سه ساعت حرف می زنند. بحث می کنند. می جنگند. مهرداد التماس می کند، گریه می کند، زاری می کند. هیچ وقت او را اینطوری ندیده ام. به هر دری می زند تا شیدا را به دست بیاورد. به بابا التماس می کند.

بعد از کلی بحث بالاخره رضایت می دهند که به خواستگاری شیدا بروند! صورتم از فرط اشک ریختن باد کرده و قرمز و چسبناک شده است. می روم توی راهرو تا صورتم را بشویم. گیتا هم می رود از توی فریزر بستنی بیاورد. همه داغ کرده اند. کمی خنک شوند!

مهرداد به دنبالم می آید. هنوز چشمهایش تر است. ملتمسانه می گوید گلنوش نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم. بذار حداقل برات گوشی بخرم.

در دستشویی را باز می کنم و می گویم خواهش می کنم بفرمایین.

با لبخند می گوید خواهر کوچولوی سر تق دوست داشتنی! فکراتو بکن ببین چی می خوای. قیمتش خیلی مهم نیست.

سری تکان می دهم و می گویم تو حلقه رو بنداز دست شیدا من بیشتر از گوشی ازت می گیرم.

می خندد و وارد دستشویی می شود. بدون این که در را ببندد، دست و صورتش را می شوید و بیرون می آید.

با لبخند می گوید عروسیت جبران می کنم. هرکاری داشتی تعارف نکن.

می خندم و می گویم حالا نه این که شوهرم دم در وایساده!

در راهرو باز می شود. هر دو نگاهمان به طرف در می چرخد. رضا وارد می شود. سلام می کند. خنده روی لبمان می ماسد. نمی دانم چرا می ترسم! زیر لب جواب می دهم.

مهرداد زودتر خودش را پیدا می کند. جلو می رود. سلام می کند و با خوشحالی می گوید گلنوش موفق شد راضیشون کنه.

به دیوار تکیه می دهم. رضا جلو می آید. به تندی می پرسد این چه قیافه ایه؟

مهرداد وساطت می کند: تقصیر منه. خودش رو به در و دیوار زده تا راضیشون کنه.

مامان توی راهرو می آید و می پرسد در باز شد؟

اما با دیدن رضا دیگر منتظر جواب نمی ماند. رضا کیسه ای به طرف او می گیرد و بعد از سلام و علیک توضیح می دهد اون روز گردش ژاکتتونو داده بودین مامان، جا موند پیششون. باعث شرمندگی.

_: نه خواهش می کنم. قابلی نداشت. سلام برسون.

+: چشم حتماً. با اجازتون.

نیم نگاهی به من می اندازد. با بی میلی از در بیرون می رود. منم صورتم را می شویم و به اتاق برمی گردیم. عمه می گوید قیافشو! انگار از جنگ برگشته. دختر نمی خوای بگو نمی خوام. دیگه این کولی بازیا چیه؟ آخرش می مونی رو دست مامانت با این کارات!

زهرخندی بر لبم می نشیند. اما جواب نمی دهم. می نشینم و کمی بستنی می خورم. کم کم مهمانهای خسته از بحث طولانی راه میفتند با این قول که همان شب با خانواده ی شیدا تماس بگیرند.

بابا می پرسد اصلاً چرا از همین جا زنگ نزنین؟ بیاین زنگ بزنین بعد برین.

لبخند می زنم. اینطوری خیلی بهتر است. خیال من هم راحت می شود. خوشحالم که بابا واقعاً مهرداد را دوست دارد و مثل پسر خودش آرزوی خوشبختی اش را دارد.

شوهر عمه چندان راضی نیست که از خانه ی ما تلفن بزنند. ولی همه از بحث خسته اند. پس می نشینند. گیتا باز بچه ها را به حیاط می برد و شوهر عمه تلفن می زند.

خانواده ی شیدا به این راحتی راضی نمی شوند. بابا گوشی را می گیرد و کلی صحبت می کند، تا رضایت بدهند یک مجلس خواستگاری رسمی برگزار شود.

همانطور که بحث می کنند هال را جمع می کنم. ظرفها را توی ماشین ظرفشویی می چینم. دوباره به هال برمی گردم. مهرداد کنار بابا مثل کک توی تابه بالا و پایین می پرد. رضایت خانواده ی شیدا را که می گیرد، تمام صورتش به خنده شکفته می شود. عمه سری تکان می دهد و می گوید چکار بکنم که اول و آخرش بچمی و خوشحالیت برام مهمتره. خوشبخت بشی الهی.

مهرداد دستش را می بوسد. از شادی بغض می کند. عمه غرغر کنان می گوید خبه تو هم باز شروع کردی زرزر. مرد که گریه نمی کنه...

من به افشین فکر می کنم و این که آیا برای به دست آوردن من اشک می ریزد؟

ولی هیچ تصویری به ذهنم نمی رسد. آن موقع که من آنجا نیستم! فقط تصور می کنم ازدواج کرده ایم و الان ما هم اینجا مهمانیم.

شوهر گیتا دارد به گیتا اشاره می کند که باید برود، گیتا می رود یا می ماند؟

گیتا سری تکان می دهد و یواش می گوید میام.

سرم را بالا می گیرم. افشین از آن سوی اتاق با نگاه خندانش می پرسد چکاره ای؟

لبخند می زنم و می گویم بریم.

البته به شدت جلوی خودم را می گیرم که در واقعیت نه لبخند بزنم و نه بگویم بریم! مامان سکته می کند!

لبهایم را جمع می کنم. ظرف خالی هندوانه را به آشپزخانه می برم و آبش می کشم. کاسه را چپه می کنم.

افشین دم در آشپزخانه می ایستد و می گوید خانم نمیای؟

صدای خداحافظی کردن خانواده ی عمه را می شنوم. برمی گردم که به افشین بگویم الان میام، با مهرداد مواجه می شوم. خنده روی لبم می خشکد.

مهرداد با خجالت می گوید گلنوش یه دنیا متشکرم. جبران می کنم.

می خندم و می گویم خواهر برادری این حرفا رو نداره. برو به سلامت.

به دنبالش از آشپزخانه خارج می شوم. با همگی خداحافظی می کنم. در که بسته می شود به اتاقم می روم. روی تخت می افتم و می نالم خدایا شکرت...

چشمهایم را می بندم. وقتی بیدار می شوم غروب شده است. وای خانم دکتر! هراسان از اتاق بیرون می پرم. زنگ زده بودم گفته بودم دیر می آیم ولی نه اینقدر دیر!

مامان با دیدنم لبخند می زند و می گوید خانم دکتر زنگ زد. گفتم عصری رو بهت مرخصی بده.

با تعجب پرسیدم راضی شد؟ البته خیلی مریض نداشتیم.

مامان دوباره قلم و مجله ی جدولش را بالا گرفت و گفت گفتم خواستگاریت بوده. بهم خورده یه کم حالت خوب نیست.

غش غش خندیدم و گفتم این دیگه آخرش بود مامان!!!

مامان چهره درهم کشید و گفت مگه تو چیت از شیدا کمتره؟ هم خوشگلی هم خوش رو. تازه شیدا چهار سال از تو کوچیکتره....

می توانم بهم بریزم قهر کنم. اما می خندم و در همان حال می نالم بسه مامان. هرکسی قسمتی داره. من با مهرداد خوشبخت نمیشم. دلش پیش شیدائه. ممنونم که بیشتر اصرار نکردین.

با حرص می گوید مجبورت که نمی تونستم بکنم. حالا دل تو پیش کیه؟

می خندم و می گویم هروقت پیداش کردم سریع بهتون معرفیش می کنم.

سرش را تکان می دهد و غرغر کنان می گوید لااله الا الله...

خوش و خرم به اتاقم برمی گردم. از این مجبور نیستم با اضطراب بکوبم بروم مطب خیلی خوشحالم. احساس سبکی بی سابقه ای می کنم. ماجرای مهرداد هم که ختم به خیر شد.

کامپیوتر را روشن می کنم. تا لود شود یک نسکافه آماده می کنم و روی صندلی ولو می شوم. مدیریت وبلاگم را باز می کنم. بهراد تو کامنتهای معمولی نوشته خدا رو شکر به خیر گذشت.

می خندم. جواب می دهم یه عالمه جوش زدی بیخود! از جیبت رفت. خوش باش

کمی می چرخم. این طرف و آن طرف کامنت می گذارم. به مدیریت وبلاگم برمی گردم. نوشته است همه مثل تو همیشه نیششون باز نیست و الکی خوش نیستن.

می نویسم منم غصه دارم. بهت گفتم. ولی آدمی نیستم که غصه هامو بکنم تو بوق و خنده هامو برای خودم نگه دارم. ترجیح میدم برعکس عمل کنم.

می نویسد باشه دیگه آشتی.

چند شکلک خنده می گذارم و می روم.

نظرات 45 + ارسال نظر
نونا دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:01 ب.ظ

سلام ، بعد از بهاره جون چشمم به جمال یه هم ولایتی دیگه هم روشن شد!

ازاینکه ولایتمون همچین نویسنده های با استعدادی داره به خودم می بالم!

سلام
احیانا اسم کوچیک مامانت مژی نیست؟ یه نونا میشناسم....

سمانه یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:01 ق.ظ http://sana.photoblog.ir/

سلام شازده خانم
من یه هفته ای میشه که با وبلاگتون آشنا شدم البته تو 98یا داستاناتون رو میخوندم و همیشه از خوندنش لذت میبردم از سبک نوشتتون خیلی خوشم میاد درسته که بعضی وقتا خیلی رویایی مینویسید ولی دوسشون دارم در مورد عقاید شخصیتون که نوشته بودید خیلی خوشم اومد آفرین به شما که مادر بودن و همسر بودن رو در اولویت کاراتون قرار دادید امیدوارم همیشه سبز و پایدار باشید شازده خانم

زی زی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:08 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

هستم ! بریم یه مشت و مال اساسی بهش بدیم !
خوب پس من این دفعه سفید می خوام !

اوکی... پس من برم بخوابم جون بگیرم حسابی بزنیمش :))
باوشه... می فرستم برات
شب بخیر :*

زی زی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:04 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

نمی گه !
من بیشتر شخصیتام باهام حرف می زنن ... البته نه اونجوری که فک کنی زده به سرم هااااا !
مثلا موقع تایپ یهو می بینم اونجوری که اونا خواستن رفتم جلو ... یا موقع فک کردن بهشون رو یه چیزی قفل می شه مغزم
ایییییییییی عکس ؟ شه خوف ! دوس داریم !
خوابید ؟ یعنی الان می ذاری ؟ یعنی می شه من اول بشم یه بنز دیگه سفارش بدم ؟

هستی بزنیمش؟
کاملا درک می کنم! منم همینجوریم
آره...

زی زی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:28 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/


از دست این الهام بانو ها !
منم یکی دارم البته نمی دونم اسمش چیه....!
من سعی می کنم دیگه حرف نزنم تو بنویسی !

ازش بپرس اسمش چیه
داشتم دنبال عکساشون می گشتم. گمونم الهام خوابید بالاخره!

زی زی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:17 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

الان شنبه س هاااا ! انتظاری نیست ؟

آره شنبه اس. ولی الهام جان نه به سفر رفتنش و نه به الان که یقه ی منو گرفته و هی میگه یه خط دیگه! هرچی میگم نصف شبه بذار آپ کنم برم بخوابم میگه حالا یه خط... به خاطر من...
منم که دل نازکککککک

زی زی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:05 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

آخیشششششش !
گفتم نکنه خسته بشی !
نه کوتاه و بلند بودنش منو به فکرای بد نمیندازه !
فقط می خواستم مطمئن شم اذیتت نمی کنه . اخه یه وقتایی هی می خوام حرف بزنم حرف بزنم !

ای جااااان... تو حرف بزن... منم جوون بودم خیلی حرف می زدم. از وقتی افتادم به قصه نوشتن یه نمه بهتر شده

زی زی جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:38 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

خیله خوب ! خیالم راحت شد !
راستی مامانمم کلی خندید و گفت که اگه با شرایطی که اون بالا گفتم خواستگار بیاد همون جلسه اول بنده رو راهی می کنه برم ! نیگااا ! همه ش همین قد منو دوس داره !
میگم اگه یه وختی از کامنتای من خسته شدی بهم بگیاااا ! من ناناحن نمی شم ! قوه ل !

خدا رو شکر!
باشه باشه. پس پیغام میدیم شرایط اینه. خلاصه خوبشو گلچین می کنم می کنم برات!
من هیچوقت از کامنتات خسته نمیشم. گاهی تو مود جواب دادن نیستم کوتاه جواب میدم. هیچ فکر بدی نکن. یا وقت ندارم یا حسش نیست. ولی بهرحال از کامنتات همیشه خوشحال میشم

シوシ فرنگی جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:34 ب.ظ http://lahzeham.blogsky.com/

وایی اگه بدونی از این داستانه چه قده خوشم اومده...
زود بنویسش...هی می گم بذارم یک بارگی بخونم تا مثل این سریالای تی وی تو ذوقم نخوره وقتی یه قسمت تموم می شه ولی انگاری نمی شه

خیلی لطف داری گلم... امیدوارم تا آخرش لذت ببری

زی زی جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:26 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

ببخشید خیلی کامنت می ذارم ! ببخچید !
خواستم بگم من شوخی کردم ... یه وختی فک نکنی مجبوری داستان منو بنویسی ! چون در هرصورت باید 80 ص در باره ی زمان خواب من بنویسی !

خواهش می کنم
نه بابا چه اجباری... اگه الهام جان همکاری نکنه من هیچی نمی نویسم. و اگه همکاری کنه منو لوله می کنه

زی زی پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:23 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

میگم من یه سوالی برام پیش اومد !
دایی و عموی شوهر محرم نیستن نه ؟

نه نیستن.

زی زی پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:20 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

آقا یه فکر بکن !
یکمی زودتر !
ببین تو فک کن من میرم جشنواره نیش و نوش.
اونجا با یه آقا پسر خیلیییییییییییییی موقر و اینا !!! آشنا می شم و بعد ما به خوبی و خوشی باهم زندگی می کنیم !
چطوره ؟
قشنگ فکراتو بکن که هم من برم تهران واسه جایزه م . هم این اتفاقای خوب خوب بیوفته !

باشه چشم... ولی این قصه هنوز اولشه ها! هنوز خیلی مونده تا تموم بشه. بگرد چند تا سوژه ی دبش ردیف کن بنویسم.

زی زی پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:02 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

شاذه ؟ تو چشای من نیگا کن !! نه خوب نیگا کن !
ببین من چه سوجه ی خوبیم !
ببین !
خوب دیدی ؟
هنوزم دلت میاد من در نقش هاپیچو بیام تو داستان ؟


البته که خوبی
خیلی خب هاپیچو مجبوری صبر کنی تا این قصه تموم شه.

زی زی پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:12 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

ما نیز دلمون از این داییا خواست . دایی های خودمو خیلی دوس ندارم . یکیشون که خیلی خشنه ولی اون یکی خیلی خیلی قربون صدقه ی آدم می ره .
وا ؟ بهت میاد ... !
میدونی منم تو سایت نودوهشتیا که بودم همه می گفتن بهت نمیاد . میدونی شاید چون زیادی شیطونی می کردم .

خدا بدهد من داییهای خوبی دارم خدا رو شکر. ولی با این یکی صمیمیتر از بقیه ام.
مرسی به تو هم میاد

زی زی پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:30 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

سلااااااااااااااااااام !
من برگشتم ! نتم تمام شده بود .
باشه می گم فقط اگه خواستگار اومد و قرار شد ازدواج کنم یه وقتی به مامانم نگی تو داستانمو نوشتیاااا !
فقط لطفا دین و ایمان درست و درمون داشته باشه ، خوشتیپ باشه ، چشم همه رو دربیاره ، پولدار باشه و خیلی خیلی خوش اخلاق...دیگه رمانتیک باشه ! هی قربون صدقه م بره !
من مامانم و داداشم تو اصفهان دنیا اومدیم ، بابا هم اصفهانیه اما من تا نه ماهگی بیشتر اصفهان نبودم . بعدش به خاطر شغل بابا رفتیم اهواز . اونجا اوایل خونه ی مادر بزرگم بودیم که خیلی خیلی دوسش داشتم . بعدش مامانم به بابام گفت اگه خونه جدا نگیری می رم خونه بابام !
بابا هم جلدی ! (اصفهانی شد ) رفت یه خونه برامون از شرکت گرفت . من تا پیش دانشگاهی اهواز بودم و بعد خوب به خاطر محل تولدم خدا رو شکر اصفهان قبول شدم . زیست شناسی عمومی . الانم دوساله اینجا زندگی می کنم . سال اول خونه ی مادربزرگم بودم البته همراه داداشم حسین اما تابستون پارسال بابا خونه مون از مستاجر گرفت و الان منو داداشم اونجاییم .
منم خانوم خونه ام . غذا می پزم ، ظرف می شورم ، جارو پارو می کنم . لباس اتو می زنم و....
خلاصه به قول دوستان فقط شوهر کم دارم !
البته مامانم از این که برام خواستگار بیاد متنفره .
البته منم مایل نیستم چون خیلی عصبی می شم حرفشم که می شه و خوب دنیا هم قبول کرده و من با 20 سال سن هنوز یه خواستگارم نداشتم ! هرچند همه می گن بهت 23 یا 24 میاد .. !


راستی چرا نظرتو خصوصی گذاشتی ؟
اگه این اطلاعات کافی نبود بگو که تکمیل ترش کنم .
وای چقدر بامزه که دایی مامانت معلمت بوده ... !
آخی شاذه توام چادری ؟ چه خوب !
چه کیفی می داده دایی مامانتو جلو همه می بوسیدی ! من از این شیطنتا خیلییییییی دوس دارم !

سلااااااااااااااام!
خوش برگشتی
باشه چشم. می گردم خوبشو دست چین می کنم
چه خانم باسلیقه و کدبانو ای!!
جریان این عصبی شدنت چیه؟ یعنی چطوری میشی؟
خیلی بامزه بود. کلی هم خوش می گذشت تو کلاس. هنوزم کلا همه ی خواهر زاده برادرزاده ها کرم داریم. محض اذیتم شده باید دایی رو ببوسیم که دعوامون کنن
بله منم چادریم. یادمه چند سال پیش تو وب قبلیم گفتم چادریم خیلیا تعجب کردن. گفتن بهم نمیاد. نمی دونم چکار کردم که بهم نمیاد! ولی بهرحال خدا رو شکر چادریم...

بهار پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:42 ق.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

سلام شاذه جونم
این داستانت رو خیلی دوست دارم. چون وقتی کوچیکتر بودم این شکلی بودم. تو رویا سیر میکردم

سلام عزیزم
خوشحالم که لذت می بری. الانم دیر نشده. برای فرار از مشکلات خیلی راه خوبیه

خاله چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:26 ب.ظ

سلام خانومی هنرمند من
مرسی از لطفت عزیزم.
اومدم و تمام پست ها رو با هم خوندم و حالشو بردم اساسی...خیلی قشنگه.خوشم میاد که تو مثل بچه های نود و هشتی خیلی شرایط خونواده هارو دور از ذهن نمیذاری.قصه هات به واقعیت نزدیکن و انگار تو دور و بریامون زندگی میکنن.تو همین جامعه خودمون نه تو از ما بهترون...

سلام خاله جان مهربان
خواهش می کنم. خوش برگشتی

لطف کردی. خیلی ممنونم. شاید چون از کودکی و آرمان گرا بودن دور شدم. من خوشحالی رو تو همین واقعیت های دور و برم جستجو می کنم. تو لحظه های ممکن و ملموس. فقط سعی می کنم قسمتهای خوشش رو گلچین کنم. همین...

ترمه چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:01 ق.ظ http://shabdar4barg.blogfa.com

سلام شاذه خانم خوب هستین ؟
دلم برای شما و داستاناتون تنگ شده بوود خیلی این داستان قشنگه . من که همه ی داستانایی که اون بغل برای دانلود گذاشتین رو خیلی وقته دارم و همشونو ریختم تو گوشیم که بخونمشون دوباره، از خوندنشون سیر نمیشمممم خیلی قشنگ داستان می نویسین .
میگم این گلنوش خانمم شخصیت محبوب من شده دیگه، ماشالاش باشه کاراش مث خودمه !! D:
همچنان منتظر خوندن بقه ی داستانم خیلی جذابههه ...

سلام ترمه جونم
خوبم. تو خوبی؟
لطف داری. خیلی ممنونم از محبتت

خوشحالم که لذت می بری

مرجان چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:37 ق.ظ http://dayy.blogsky.com

نه

غزل سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:29 ب.ظ

مامانی می دونی که من همیشه می خونمت اما خب اینجا طرفدارات زیادن دیگه می گم من کم حرف بزنم موافقم که باسیه این داستانت چندتا شنبه باشه اصلا طاقت ندارم تا شنبه صبر کنم

چرا کم حرف بزنی؟ خوشحال میشم خبری ازت داشته باشم.
خیلی ممنون از محبتت. سرم خیلی شلوغه. سعی می کنم ولی نمیشه بیشتر بنویسم.

زی زی سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:17 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

سلام.
شنبه چرا نمیادش ؟
نکنه گم شده ؟
نکنه دیگه نمی خواد بیاد ؟
نکنه من بمیرم شنبه رو نبینم ؟
شاذه ؟؟؟؟
نکنه تو شنبه رو قایم کردی ؟
زودی اعتراق کن !
امروز تازهههههههه سه شنبه س !
خسته شدممممم

سلام
شنبه چیه؟ شنبه کیه؟
شنبه میاد. تو هم زنده می مونی. این حرفا چیه؟
شنبه رو قایمش کردم به خیاطیام برسم. امروز یه مقدارش شد. حالا عصری تازه وقت کردم برسم به پی سی و اگه خدا بخواد نوشتن...

خاتون سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:24 ق.ظ

سلام
خدا قوت ، خسته نیاشید .
من از زهورا یاد گرفتم .برای اینکه اینقدر انتظار نکشم و تازه یه وقت ، وقت کم نیارم برای سر زدن به اینجا، داستان که تموم شد دانلود می کنم و حالشو می برم ماااادر !

سلام خاتون عزیز
سلامت باشید

بله روش مطمئن تریه نوش جاااان!

نگین دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:30 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

این دخمله هم مثه من با نسکافه ولو میشه جلو کامپیوتر و وب گردی:دی

با من یه ذره فرق می کنه. من اغلب با قهوه ترک ولو میشم جلوی کامپیوتر :دی

مامانی یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:41 ب.ظ

دورود!!!!!!!!!!دورود به شاذه ی نازنین والهام گل.
این آق رضا کی می خواد بگه که منم عاشقم؟؟؟
حالا فکر می کنی گلنوش می دونه رضا عاشقش شده؟؟؟؟؟؟؟
خدا کنه تا این رضادست بجنبونه مادرش این دخترو شوهر نده والا ما که نگرانیم کلا.خلاصه مرسی.

درود فراوان برا مامانی مهربان
والا اطلاع ندارم. این الهام دیگه به منم اعتماد نداره!! هرچی می پرسم میگه صبر کن به موقعش
خلاصه این که خواهش می کنم

مرجان یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:44 ب.ظ http://dayy.blogsky.com

پس بقیه اش کو ؟

مرجان جون به دلیل گرفتاری و کار زیاد، فقط شنبه ها آپ میکنم.

خاله سوسکه یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:22 ب.ظ http://khalesoske.blogfa.com

سلام عزیزم
آخیش بعد از دو هفته سخت و پر تنش دوباره اومدم ول گردی ببخشید منظورم وب گردی بود
دو هفتس مامانم عمل کردن و ما به جای اینکه خستگی و استرس بیمارستان رو در کنیم داشتیم ، مهمون داری می کردیم .
آخه یکی نیست به این جماعت بگه بابا خود بیمار که حال و روز درست و حسابی نداره ، اطرافیانم که زوارشون در رفته .
بذارید یکم بگذره بعد قدم رنجه فرمایید .
والا کمرمون به 8 قسمت مساوی تقسیم شد
ولی بعد از خوندن داستان قشنگت یکمی خستگیام در رفتا
دستت درست
خوش باشی
بوس بوس
خدافظ

سلام گلم
خوب کردی
آخ آخ خدا به همتون قوه و بنیه بده و به مامانت شفای عاجل عطا کنه!
خیلی ممنونم از محبتت
سلامت باشی
بوس بوس
خدافظ

هما یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:41 ب.ظ http://www.alone55555.blogfa.com

عزیزم با اینکه وقت ندارم و باید درس بخونم ولی نمیتونم از داستانای قشنگت بگذرم

خیلی ممنونم از محبتت گلم

シوシ فرنگی یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:37 ب.ظ http://lahzeham.blogsky.com/

به قول تو همه سالم باشن تا باشه از این کارای خسته کننده....
اصلا آدم واسه خانواده ش خسته نشه واسه کی خسته بشه؟

واقعا!

مرجان یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:58 ق.ظ http://dayy.blogsky.com

حالا فهمیدم

خوووبه

آهو یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:01 ق.ظ http://ahoo-khanom.blogfa.com

راستی یادم رفت بگم منم آپ کردم

امدم

آهو یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:58 ق.ظ http://ahoo-khanom.blogfa.com

سلام
از دیشب مطمئن بودم دیروز سه شنبه بود! نمی دونم چرا! ولی امروز صبح که اومدم تو وبلاگتون دیدم آپ کردین یادم اومد که شنبست بس که من باهوشم آخ جون بالاخره عموجان کامپیوتر رو درست کردن پست قبلیتون رو الان خوندم. گفتم نظر هر دو تا پست رو یه جا بدم.
داستان قبلی تون رو هم خوندم. یادم بهتون بگم.

سلام
وقتی نمی خونی چه فرقی می کنه؟!
ها خدا خیرشون بده. بی مانیتوری بد مصیبتی بود!!
مرسی. داستان قبلی هنر خاله جان بود.

زی زی شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:20 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/


آخی چه بامزه ! خوش به حال گلی که تورو دیده !
وا ! یه چی بگم ؟ چه لوووووس ! من که بودم اول می پریدم بغلت (بیچاره تو ! له می شدی ! ) بعدش کلی ازت حرف می کشیدم ... وای چه خوب بود...
رضا ؟ بهت میاد ! خیلیم میاد ! بهتر که عشقو عاشقی شد ! ما دوز دالیم !
الهی خوشبخت بشه این گلی خانوم واقعی خوش اخلاق !
هههه ! من شووور می خوام !
نبدانم ! جاهلیت خواهر! حماقت ! نونم نبود ، آبم نبود نمی دونم بلاگفا دیگه چی بود !
اوه من اول شده بودم ؟
ببخشیدا ! ببخشیدا ! من هنوز بنزم نرسیده ... ! اصلا خوشم نیومد ! یعنی شی ؟ تازشم باید دوتاشو بفرستی...این یکیو آبی کاربنی می خوام تا به گوشیمم بیاد .

مرسی! حالا که تو ندیدی چیزی رو از دست ندادی گلی فامیل دورمونه. تو مجالس بزرگ دیده بودمش. ولی از نزدیک نمی شناختم. تا این که تو نت آشنا شدیم و بعدم خونه ی خواهرم دیدمش و فقط سلام کردیم و خداحافظی


دنیای کوچیکیه. شاید خدا بخواد یه روز بشه. حرف بکشی؟ خب هرچی می خوای بدونی الان بپرس!

الهی آمین!

می خخخخخرم برات! تو فقط یه سوژه بده دست من باقیش حله

همینو بگو. برگرد بلاگ سکای.
باشه. هر دو تا شو می فرستم برات

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:31 ب.ظ http://deymahi.mihanblog.com

سلام شاذه جونم
ممنونم که بهم سر میزدی خانومی...
الهی که همیشه سایه ت بالا سر بچه ها باشه در کنار همسر محترمت به صحت و سلامت خوب و خوش باشین
ایشالا حال و روزم بهتر شد میام داستان جدید رو می خونم
شاد باشی خانومی
خیلی ماهی

سلام ماهی گلم
خواهش می کنم. الهی خونواده ی تو هم همشون سالم باشن و بلا برای همیشه ازتون دور شده باشه.
خدا خوشحالت کنه عزیزم

coral شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:33 ب.ظ http://cupoflife.blogfa.com/

یه نفس راحتی کشیدم!!!!!!!!!!!
خدا خیرت بده لااقل همین جا خیلی قشنگ با بحث و صحبت حلش کردی!!!!!!!!!
خسته نباشی خانوم فعال!

زنده باشی!!
سلامت باشی. کدوم فعالیت؟ اینم نکنم که زندگیم لنگ می مونه...

زهرا777 شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:11 ب.ظ

اعتراف میکنم در مورد عقل دخترک زود قضاوت کردم!!!!!!!

مشکلی نیست!!

رها شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:48 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

خب خدا رو شکر !
می تونستی کشش بدی ولی ندادی . الکی نذاشتیمون تو خماری . مرسی!!

نه بابا من آدم کش دادن نیستم. تموم میکنم سریع!

lois شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:16 ب.ظ

ساعت 6 امتحان دارم

موفق باشی

قصه گو شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:34 ب.ظ http://ghesego.blogsky.com/

خب..... خب ....
خوبه ! این نامزدی بی دلیل هم از سرشون گذشت !
خنده ام میگیره از کار این مردها !
مثلا همین آقا رضای قصه اگه مامانه خودشو بکشه فلان کسک فلان چیزشو جا گذاشته به روی خودش هم نمیاره ها !
اما حالا وسط خواستگاری سوری ....

بله خدا رو شکر به خیر گذشت! :)
واقعا! دیگه وقتی دل گیره و غیرت و تعصبم زده بالا یهو خون به جوش میاد دیگه
منم که ملا لغتی!! عزیزم سوری یعنی گل، صوری یعنی دروغی تصوری... عکسی از واقعیت نه خودش.

یلدا شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:07 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

سلام عزیزم
خسته نباشی .واقعا یه روزایی هر چی میدویی انگاری این کارا تمومی ندارن
ممنونم که به فکرمون بودی

سلام گلم!
چقدر هم زمانیم ما!! داشتم الان میومدم تو وبت
آره والا. تو خوب می فهمی
خواهش می کنم گلم

غزل شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:31 ب.ظ

مامانی این قصه ات رو بسیار زیاد دوستدارم عالیه بوس بهت کلن

به به غزل خانم ناپیدا!!! خوبی دختر گلم؟
یه عالمه بووووووس

آفتابگردان شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:09 ب.ظ http://ghulecheragh.blogsky.com/

ما کلی قلمتان را دوست می داریم!
لذت بردیم . خسته نباشید.

و ما بسیار متشکریم

مائده شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:34 ب.ظ

سلام خسته نباشید داستانت قشنگ شده دوسش دارم
یکم با این الهام بانو راه بیا یهو دیدی لج کرد قالت گذاشت اونوقت چطوری می خوای جواب ما رو بدی
راستی این خیارشنگ همون چنبره؟؟الان از اینترنت درآوردم نشنیده بودم تا حالا
بازم مرسی

سلام عزیزم
ممنون. سلامت باشی
همینو بگو! جواب شماها رو کی بده؟ جواب خانواده رو کی بده؟ نهار از کجا بیارم عائله گشنه....
بله همونه. ما میگیم خیار شنگ sheng
خواهش

بهاره شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:31 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جانم
خوبی؟
این قسمت هم آروم و دلنشین بود... ممنون برای ادامه داستان مواظب خودت باش دوستم و خسته نباشی

سلام بهاره گلم
خوبم. تو خوبی؟
متشکرم عزیزم

مرجان شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:05 ب.ظ http://dayy.blogsky.com

شاذه ؟ افشین کیه ؟ رضا کیه ؟ بهراد کیه ؟ کدومشون عاشق گلنوش هستن ؟ دقیق جوابمو بده (: بهم نگو پستهای قبلیتو بخونم
عجب خواستگاری مسخره ای بود که همه نتیجه اشو میدونستن ((=

مرجان من کیم؟ تو کی ای؟ =))

نه نخون. برات میگم. افشین کلا یه موجود خیالیه. گلنوش دلش می خواد یک آقای دکتر جوان خوش تیپ عاشقش باشه و بر حسب تصادف هم اسمش افشین شد. وجود خارجی نداره.
رضا یه فامیل دوره که دوست وبلاگی گلنوشه و برادر شیدا عشق مهرداد. اسم مستعارش تو نت بهراده. و خب بفهمی نفهمی عاشق گلنوشه ؛)

نه بابا کسی نتیجه رو نمی دونست! مامانا امیدوار بودن اینا از خر شیطون بیان پایین و بگن چشم.

زی زی شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:53 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

شنبه ! آه ! شنبه !
چرا تو هفته دوتا شنبه نداریم ؟
سلام !
چقد این گلنوش مهربونه...من فک نکنم اینقدرا خوش اخلاق و مهربون باشم !
به قول عموم من خانم اخلاقیانم !
ایشالا خوشبخت بشه مهرداد !
خدا رو شکر گوشی دار شد گلنوش...
گفتی وبلاگ....داغ دلمو تازه کردی....مدیرت وبم باز نمی شه !
Is there any chance 2 c another post ?
جمله رو ! چی نوشتم !


زی زی تو عالی هستی!!!
سلام!
والا گلنوش واقعی که ماهه. اینم یه جورایی از اون الهام گرفتم. منم رضا هستم بهم میاد؟ البته داستان عشق و عاشقی نبود. دیگه وقتی پای رضا امد وسط عشق و عاشقی شد دیگه ولی تو واقعیت فقط من و گل گلی همدیگه رو دیدیم و اصلا رومون نشد باهم حرف بزنیم، بعدش تو چت کلی سر این موضوع خندیدیم و قرار شد این سوژه رو قصه کنم. تااااازه دو روز بعدش گل گلی با پسرخالش نامزد شد که الهی خیلی خوشبخت بشن کنار هم
خلاصه ی کلام این که هرکی شوهر می خواد خودشو معرفی کنه سه سوت سوژه اش می کنم
این بلاگفا هرروز یه سازی می زنه! مگه بلاگ سکای چه شاخی بهت زده بود که رفتی اونور!!!
نو چانس خیلی چانس باشه دفعه بعدی طولانی بشه. البته الهام که حساب کتاب نداره. یه وقت می بینی شانس تو هم زد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد