ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

به کام و آرزوی دل (8)

سلام سلاممممم
خوبین انشاالله؟ منم خدا رو شکر خوبم
الهام بانو رو ندیدین؟ گمونم هنوز از پیک نیکش برنگشته. به زور کلمه کلمه ی این پست رو از حلقومش کشیدم بیرون. می ترسیدم آخر پنج صفحه نشه. ولی شد خدا رو شکر. خدا کنه لذت ببرین

_: جوجه؟ جوجه بیدار شو. خواب دیدی. جواهر؟

چراغ را روشن کرد. چشمهایم را مالیدم و عصبانی گفتم: من که خواب نبودم. چی دارین میگین؟

با تعجب پرسید: پس چی شده؟ چرا داد می زدی؟

نشستم. لحاف را دورم پیچیدم و در حالی که دندانهایم از سرما بهم می خورد، گفتم: من داد نزدم. من اصلاً خواب نبودم.

چشمش به لباسهای من افتاد و گفت: اوه خدای من! دیگه چیزی نبود بپوشی؟! می خوای لباسای منم بپوش!

با بیچارگی نالیدم: نه. ولی میشه یه پتوی اضافه برام بگیرین؟ دارم از سرما میمیرم.

_: پاشو بریم درمونگاه. تب داری.

_: من نمی تونم از جام تکون بخورم.

_: منم نمی تونم کولت کنم. پس بهتره خودت از جات بلند شی.

_: نمی خوام برم درمونگاه. من فقط یه پتو می خوام.

_: کوچولوی لجباز بهت میگم پاشو بگو چشم. نمی خوام جنازتو تحویل مادرت بدم.

لرزان نالیدم: شما که نباید منو تحویل مامانم بدین. مجید رو پیدا کنم رفع زحمت می کنم.

با اخم گفت: حالا هرچی. پاشو بریم.

به زحمت برخاستم و گفتم: آمپول نمی زنم.

_: با اون کولی بازی ای که تو دیشب در آوردی، نه... خودم سفارش می کنم بهت آمپول نده. امشب اصلاً حالشو ندارم.

_: اوه مرسی! پس میام.

به سختی از جایم برخاستم. هرچه میشد پوشیده بودم. دو سه تا بلوز و پولور و کتی که آقای رئوفی خریده بود و کاپشنم! همینطور هم کلاه بافتنی هم روسری و هم کلاهی که آقای رئوفی خریده بود.

آقای رئوفی نگاهی به سر و وضعم انداخت و پرسید: تو چرا نمیری برای مسابقه ی ملکه ی زیبایی ثبت نام کنی؟

نگاهی به صورت سرخ و ملتهبم توی آینه انداختم و گفتم: چون همون اول میگن احتیاجی نیست شرکت کنی. مدال امسال مال تو. بعد بقیه غصه می خورن. می دونین که!

_: تو مریضی هم از زبون کم نمیاری. بشین تو هال، من لباس عوض کنم بریم. نخوابی ها! دیگه نمی تونم بیدارت کنم.

کشان کشان خودم را به هال رساندم. داشتم هنوز می لرزیدم که آقای رئوفی از کت پیژامه به کت شلوار تغییر لباس داد و در حالی که پالتوی شیکش را می پوشید، از اتاق بیرون آمد و گفت: بریم.

نالیدم: سردمه...

_: پاشو. اگه یه کمی از این لباسا کم کنی زودتر تبت میاد پایین.

_: وای نه. حرفشم نزنین.

باهم بیرون رفتیم. آقای رئوفی از رسپشن آدرس درمانگاه را پرسید و راه افتادیم. کمی بعد جلوی درمانگاه پیاده شدیم. دکتر جوانش را از خواب پراندیم که حسابی اخلاقش عسلی شد! شاید هم خودش ذاتاً خوش اخلاق بود؛ یا این که از قیافه ی شال و کلاه پیچ من خوشش نیامد. هرچه بود اصلاً دلش نمی خواست مرا معاینه کند یا نسخه ای برایم بپیچد. هر جمله ای که می گفتیم یک غری میزد.

اول که کلی دعوا کرد که با این تب چرا اینقدر لباس پوشیده ام؛ و مجبورم کرد با یک لا بلوز و شلوار و روسری بنشینم. داشتم از سرما می مردم و به این فکر می کردم که چرا وقتی آقای رئوفی با آن ملایمت تذکر داد که کمتر بپوشم به حرفش گوش نکردم!

بعد گیر داده بود که چه نسبتی باهم داریم. آقای رئوفی گفت که داییم است. اما دکتر دست برنمی داشت. تا این که آقای رئوفی با آن لحن سرد و خطرناکش پرسید: ببخشید آقا شما پزشکین یا مفتش؟ خواهرزاده ی من داره تو تب می سوزه. به کارتون برسین لطفاً.

دکتر غر و لندی کرد و به طرف من برگشت. با اخم گفت: برو رو تخت دراز بکش.

به زحمت برخاستم و روی تخت دراز کشیدم. گوش و گلویم را معاینه کرد و گفت: لوزه هاش متورمه. یه آمپول امشب بهش می زنم، یکی هم فردا، بعدیش...

نالیدم: نه... آقای دایی بهش بگین نه...

آقای رئوفی دستش را روی تخت، بالای سرم گذاشت و از دکتر پرسید: میشه با آنتی بیوتیک خوردنی درمانش کرد؟

دکتر با تمسخر به من نگاه کرد و گفت: وای چه تی تیش! از آمپول می ترسه؟ بچه نازنازی واسه چی با مامانت نیومدی؟

آقای رئوفی گفت: آقای دکتر... خواهش می کنم.

نگفت مردک احمق مؤدب باش؛ ولی لحنش همان معنی را می داد! دکتر نیم نگاهی به او  انداخت و عصبانی گفت: با کپسول خیلی ضعیف تر میشه و مریضیش بیشتر طول می کشه. دیگه خود دانید.

ملتمسانه گفتم: اشکال نداره. پای خودم. کپسول بدین.

آقای رئوفی هم گفت: کپسول بدین.

داروخانه اش هم همانجا بود. داروها را برداشت و با یک لیوان آب روی میز گذاشت. با همان لحن طلبکارش گفت: یکیشو الان بخور. مسکّن هم بخور تبت بیاد پایین.

آقای رئوفی داروها را گرفت و بعد از این که دو تا از ورقها را باز کرد، مسکّن و آنتی بیوتیک را دستم داد. نگاهی به بسته ی توی دستش انداختم و با خنده ای بی رمق پرسیدم: چرا کپسولاش فضایین؟

آقای رئوفی ابرویی بالا برد و پرسید: فضایی؟

_: جلدش همچین آلمینیوم براقه، انگار رباته!

پوزخندی زد و گفت: چی بگم.

دکتر گفت: قرصاتو خوردی مرخصی.

از جا برخاستم. سرم گیج رفت و نزدیک بود زمین بخورم که آقای رئوفی زیر بغلم را گرفت و گفت: دراز بکش.

دکتر گفت: اینجا نه. ببرینش تو اتاق بیماران. آقا شما نمونی تو اتاق.

تلوتلو خوران به تنها اتاق بیماران رفتم. یک دختر جوان روی تخت دراز کشیده بود و توی دستش سرم داشت. سلام کردم، بیحال جوابم را داد.

آقای رئوفی رو به در، طوری که کاملاً در دیدم باشد، روی صندلی نشست.

چراغ اتاق کم نور بود اما من خوابم نمی برد. تختش خیلی ناراحت بود. نگاهی به دختر کناری انداختم و پرسیدم: تو برای چی اینجایی؟

مچ چسب خورده اش را نشان داد و گفت: به خاطر عشقم.

_: چیکار کرده که می خواستی خودتو بکشی؟!!

_: هیچی. هیچ کاری نکرد. اومدن خواستگاریم، وایساد نگاه کرد. قرار بود فردا عقدم باشه.

کمی حساب کتاب کردم و گفتم: عقد منم همین روزا بود. گمونم پس فردا!

با تعجب پرسید: تو هم می خواستی خودتو بکشی؟

_: اوه نه بابا اینقدرا دیوونه نیستم! من فرار کردم!

دختر با بغض گفت: ولی من که نمی تونستم فرار کنم. تازه کجا برم؟ بهشتم بدون عشقم جهنمه!

متفکرانه گفتم: این خیلی قشنگ و رمانتیکه. ولی مطمئنی که اون عشقی که به خاطرش رگتو زدی، ارزش این فداکاری رو داره؟  اون که حتی حاضر نشد بیاد خواستگاریت؟

_: موضوع این نیست. اون واقعاً عاشقمه. ولی از بابام می ترسه. خب بابام واقعاً ترسم داره. می تونه کله پاش کنه.

لب برچیدم و پرسیدم: بابات هرکوله؟ راستی اسم خودت چیه؟

_: اسمم فریباس. بابامم نه... می دونی... بابام خیلی مهربونه. خیلی دوستم داره. ولی اگه بفهمه عاشق مجیدم منو می کشه.

روی تخت نشستم و پرسیدم: عاشق کی؟

_: عاشق مجید.

آب دهانم را به سختی قورت دادم و سعی کردم حالت صورتم عوض نشود. با تردید پرسیدم: این عاشق سینه چاکت... چند سالشه؟

فریبا نگاهی آرزومند به سقف انداخت. آهی کشید و گفت: نوزده سالشه. یکی از مشکلات منم همینه. بابام میگه بچه است. تو نونوایی کار می کنه. به نظر من یه کار خیلی شرافتمنده. ولی به نظر بابام خوب نیست. چون پولدار نیست.

نفسم را به آرامی بیرون دادم. حتماً اشتباه می کردم. مجیدِ من خیلی درسخوان بود. محال بود درسش را ادامه نداده باشد.

فریبا شروع به تعریف کردن از مجید کرد. اول از قد و بالا و جوانمردی اش می گفت، بعد هم فامیل و پدر و مادر و خواهر و برادرش. اسم همه را برد. خودش بود! کم کم می خواستم گوشهایم را بگیرم و بخواهم دیگر چیزی نگوید. اما مگر ول می کرد؟ تازه یک گوش شنوا پیدا کرده بود و دلش می خواست تا خود صبح حرف بزند!

از مجید می گفت و از تمام روزهای عاشقی اش و من کم کم شک می کردم که عشقش مجیدیست که من به دنبالش هزار و پانصد کیلومتر راه آمده ام! از بس که رفتارهای هر دوشان احمقانه و منفعل بود! هر دو نشسته بودند و دست رو دست گذاشته بودند، بلکه آسمان سوراخ شود و یک ناجی از آن بالا پایین بیفتد و آن دو بهم برسند! مهمترین حرکتی که تا بحال انجام داده بودند، همین خودکشی فریباخانم بود!

اه! حوصله ام سر رفت. داشت حالم از مجید بهم می خورد. مرد هم اینقدر بی جربزه؟!!

هنوز یک ساعت نشده بود که از جایم برخاستم و گفتم: وسط کلامت معذرت می خوام. من باید برم هتل. آقای داییم خسته شدن رو این صندلیهای سفت. از قول من به اون آقا مجیدت بگو مردونگی عزیزم میمیرم برات نیست. اگه دوستت داره مثل آدم بیاد خواستگاری و پای عواقبشم وایسه.

_: تو خیلی بیرحمی! چطور دلت میاد درباره ی مجید اینجوری حرف بزنی؟ مجید خیلی پاک و مهربونه. اگه بابام اذیتش کنه من میمیرم.

نگاهی به چسب روی دستش انداختم و گفتم: آره می بینم که پیش دستی کردی. شب بخیر.

فریبا نالید: ممنون که به حرفام گوش دادی.

از اتاق بیرون آمدم. آقای رئوفی جلو آمد و پرسید: بهتری؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خیلی بهترم! اصلاً عجیب خوبم!

باهم از درمانگاه بیرون آمدیم. پرسیدم: شنیدین دختره هم اتاقیم چی میگفت؟

در حالی که درهای ماشین را باز می کرد، گفت: نه. فاصله زیاد بود، منم گوش نمی دادم.

_: یکسره حرف میزد!

_: آره اینو متوجه شدم. چه کرده بود این مسکّن که تو اصلاً حرف نمی زدی!

خندیدم و گفتم: نخیر. حرفاش قوی تر از مسکّن بود.

_: اوه پس هیپنوتیزمت کرد!

پشت فرمان نشست. کمربندش را بست و با لبخند نگاهم کرد.

دلخور گفتم: نخیر هیپنوتیزمم نکرد. می گفت...

اما وقتی نگاهم به آن لبخند گرم رسید، دلخوری را فراموش کرد. رو گرداندم. در حالی که از پنجره بیرون را نگاه می کردم، گفتم: احمقانه بود. خیلی احمقانه. به خاطر مجید رگشو زده بود.

_: به خاطر مجید؟!

نگاهش کردم و متفکرانه گفتم: آره به خاطر مجید. همبازی بچگیهام. مسخره نیست؟

_: نمی دونم. امیدوارم دلت خیلی نشکسته باشه.

_: شما از اولشم می دونستین.

_: چی رو می دونستم؟

_: این که همه چی مسخره بازیه.

_: هیچکس از آینده خبر نداره. منم همینطور.

_: ولی هربار حرفش میشد یه جوری نگام می کردین که انگار می دونین محاله بهش برسم. حتی نذاشتین تنها بیام اینجا.

_: فکرشو بکن اگه تنها اومده بودی... اونم دیروز که جاده بسته بود.

_: لطف کردین که باهام اومدین. خیلی بهم لطف کردین.

_: میشه تمومش کنی؟ امشب رو خوب استراحت کن. فردا باید برگردیم.

آهی کشیدم و بقیه ی راه را سکوت کردم. تقریباً خواب بودم. به زحمت خودم را به اتاقم رساندم و بیهوش روی تخت افتادم.

نظرات 60 + ارسال نظر
بهار یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:26 ق.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

شاذه من دلم رئوفی میخواددددددددددد
خوب چیه نگه دلم میخواد دیگه. خیلی سخته که عشق حالت رو از دست بدی. خیلی. خدا برای کسی نیاره.
دستت درد نکنه من یادم نبود قرار بود وسط هفته آپ کنی

یکی برات می فرستم
ظاهراً هیشکی یادش نبود

نگین شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:56 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

خدا رو شکر پس ...مراقب خودت باش شاذه جون سرما خورده نشی دیگه ها

نرگس۲! شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:46 ب.ظ

سلاااااااااااام.اه جون من بذارین دیگه بقیشو
راستی واقعا خییییییییییییییلی مرسی داستاناتون اند حاله!
۳-۴ !سالی هست میام وبتون ولی زیاد نظر نمیذارم.نه که دیال آپم.تو همینیه دونه نظر واسه کللللللللللللللل پستاتون مرسی
میدوستمتون
بای!

سلااااااااااام
تو شهر نبودم. الان رسیدم.
خیلی ممنونم از لطفت
بای!

fa.me شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:43 ب.ظ

دیگه صبرم تموم شد میخوام خودمو بکشم جلومو نگیر که دارم خودمو از این ارتفاع پرت میکنم پایین یا بقیشو میذاری یا خودمو از تختخوابم پرت میکنم مردم تقصیر توهه ها از من گفتن

تو شهر نبودم.
تو هم می تونی از تخت بپری پایین. من اجازه میدم

دنا شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:21 ب.ظ

مرسییییییییییییییییییییییییییییییی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بابت چی؟!
خواهش می کنم!

رها شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:20 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام

علیک سلام
چی شده رهاجون؟!

نگین جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:46 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

حالا سرماخوردگیت خوب شد شاذه جونم؟

بله. خیلی ممنون عزیزم

الهه جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:42 ب.ظ http://elahename.blogsky.com

آخ من منتظر فردام...اول وقت پای کامی هستم
راستی به بهانه اول مهر آپ می کنم...

مرسی! ولی احتیاطا بذار عصر بیا. چون من هنوز هیچی ننوشتم
چه خوب!

fa.me جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:18 ب.ظ

هر کسی هم نفسم شد
دست آخر قفسم شد
من ساده به خیالم
که همه کار و کسم شد
اون که عاشقانه خندید
خنده های منو دزدید
پشت پلک مهربونی
خواب یک توطئه می دید
رسیده ام به نا کجا
خسته از این حال و هوا
حدیث تن نیست
مرا طاقت من نیست

fa.me جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:16 ب.ظ

راستی خسته نباشی
خوش گذشت؟؟؟؟؟؟؟؟

سلامت باشی
بله خدا رو شکر

fa.me جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:13 ب.ظ

✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
__♥♥_♥♥
_♥♥___♥♥
_♥♥___♥♥_________♥♥♥♥
_♥♥___♥♥_______♥♥___♥♥♥♥
_♥♥__♥♥_______♥___♥♥___♥♥
__♥♥__♥______♥__♥♥__♥♥♥__♥♥
___♥♥__♥____♥__♥♥_____♥♥__♥
____♥♥_♥♥__♥♥_♥♥________♥♥
____♥♥___♥♥__♥♥
___♥___________♥
__♥_____________♥
_♥_____♥___♥____♥
_♥___///___@__\\__♥
_♥___\\\______///__♥
___♥______W____♥
_____♥♥_____♥♥
_______♥♥♥♥♥
بازمممممممم ممنون بی صبرانه منتظر فرداممممممم

شبنم جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:11 ب.ظ

سلام خیلی داستانه خوشملیه من کلا سبک نوشتن شما رو دوست دارم چون باعث میشه ادم برای یه مدت هرچند کوتاه غم ها رو فراموش کنه و زندگی رو خوشکل ببینه و اهمیتم نمیدم که بقیه چی بگن اما من دوس دارم خوشبین باشم

سلام
خیلی ممنونم شبنم جون

fa.me جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:11 ب.ظ

__███____████__███
__███_███___██__██
__███__███████___███
___███_████████_████
███_██_███████__████
_███_____████__████
__██████_____█████
___███████__█████
______████ _██
______________██
_______________█
_████_________█
__█████_______█
___████________█
____█████______█
_________█______█
_____███_█_█__█
____█████__█_█
___██████___█_____█████
____████____█___███_█████
_____██____█__██____██████
______█___█_██_______████
_________███__________██
_________██____________█
_________█
________█
________█
_______█

fa.me جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:10 ب.ظ

´´´´´´¶¶´´´´¶¶¶¶¶´´¶¶¶¶´¶¶¶¶´´
´´´´´´¶´´´´´´´´´´¶¶¶¶´¶¶´´´´¶´
´´´´´´¶´´´´´´´´´´¶´¶¶¶¶¶¶´´´¶´
´´´´´¶´´´´´´´´´´¶¶¶¶¶´´´¶¶¶¶¶´
´´´´¶´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶´
´´´¶´´´´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶¶¶¶´´
´¶¶¶´´´´´¶´´´´´´´´´´´´´´´´´¶´´
´´´¶´´´´¶¶´´´´´´´´´´´´´´´´´¶´´
´´´¶¶´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶´´´´¶´´
´´¶¶¶´´´´´´´´´¶¶¶´´´´¶¶´´´¶¶´´
´´´´´¶¶´´´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶¶´´
´´´´´´´¶¶¶´´´´´´´´´´´´´¶¶¶´´´´
´´´¶¶¶¶¶´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´´´´´
´´´¶´´´´¶¶¶¶¶´´´´¶¶¶¶´´´¶´´´´´
´´´¶´´´´¶¶¶´¶¶¶¶¶¶¶¶´´´¶¶¶´´´´
´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´¶¶¶¶¶´´´¶¶´´
´´¶´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´´´´´´¶´´
´¶´´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶´´´´´´´´¶´´
´´¶´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶´´´´´´´´¶´´
´´¶¶´´´´´´´¶¶´´´´¶¶´´´´´´¶¶´´´
´´´´¶¶¶¶¶¶¶´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶´

fa.me جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:09 ب.ظ

رمانای ادریس و مجنون تر از فرهاد جلد یک و دو تو این شهر که هیچی پیدا نمیشه مجبور شدم سفارش از اینترنت سفارش بدممممم.... حالا که خوشت اومد بذار بازم برات بفرستم
_________@@@@@@___________@@@@@
_______@@@________@@_____@@_______@
________@@___________@@__@@_______@@
________@@____________@@@__________@@
__________@@________________________@@
____@@@@@@___________________@@@@@@@
__@@@@@@@@@_________________@@@@@@@
__@@______________________________________@@
_@@_________________@@@@@________________@@
_@@________________@@@@@@_______________@@
_@@@______________@@@@@@______________@@@
__@@@@_____________@@@@____________@@@@
____@@@@@@______________________@@@@@@
_________@@_________________________@@
________@@___________@@_____________@@
________@@@________@@@____________@@
________@@@______@@@__@__________@@
_________@@@_____@@@___@@@@@@@
__________@@@@@@@
___________________@
____________________@
_____________________@
_____________________@
_____________________@
______________________@____@@@
____________@@@@___@@__@__@
_____________@____@@_@__@__@
______________@@@____@_@@@
_______________________@

میسی

نرگس جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:49 ب.ظ http://khate-akhar.blogfa.com

سلام
هنوز زوده برگردنااا آقای رئوفی هنوز جا داره که حرص بخوره
جواهر چه منطقی داره با قضیه برخورد می کنه فکر کنم هنوز داغه ،تب هم که داره
آخ جون فردا شنبه است
ممنون

سلام

باشه بهشون میگم بمونن. خوش می گذره

نه بابا جواهر منطقش کجا بود؟! همون داغه تب داره

مرسی

نسیم جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:39 ق.ظ

عاااااااااااااااااااالی.... واقعاً فکرشم نمیکردم اینجوری بشه!!!!!
البته ته دلم می خواستها و هنوزم می خواد که به آقا دایییی برسه مخصوصاً حالا که مجیدم تو زرد از آب در اومد...... آخ راستی نباید تو کار الهام بانو دخالت کنم

متشکرمممممم
نگران الهام نباش. پرروتر از این حرفاست که اهمیت بده

fa.me پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:48 ب.ظ

´´´´´´´´´¶¶¶¶´´´´´´¶¶¶¶¶¶
´´´´´´´¶¶´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶
´´´´´¶¶´´´´´´´´¶¶´´´´´´´´´´¶¶
´´´¶¶´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶
´´¶¶´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶
´´¶´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´¶´¶
´¶´´´´´´´´´´´´´´´´¶´´´´´´´´´´´´´¶
´¶´´´´´´´´´´´´´¶¶¶¶´´´´´´´´´´´´´´¶ ´¶´´´´´´´´´´´´¶¶´¶´´´´´´´´´´´¶´´´¶
´¶´´´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶´´´´´´´¶¶¶¶´´´´¶
´¶´´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶´´´´´´¶¶´´¶´´´´¶
´´¶´´´´´´´´¶¶¶¶¶´¶´´´´´¶¶¶¶¶¶´´´¶
´´¶¶´´´´´´´¶´´´´´¶´´´´¶¶¶¶¶¶´´´¶¶
´´´¶¶´´´´´´¶´´´´¶´´´´¶¶¶¶´´´´´¶
´´´´¶´´´´´´¶´´´¶´´´´´¶´´´´´´´¶
´´´´¶´´´´´´¶¶¶¶´´´´´´´´´¶´´¶¶
´´´´¶¶´´´´´´´´´´´´´´´¶¶¶´´¶
´´´´´¶¶¶´´´´´´´¶¶¶¶¶´´´´´´¶
´´´´´´´´¶¶¶´´´´´¶¶´´´´´´´¶¶
´´´´´´´´´´´´¶¶´´´´´¶¶¶¶¶¶´
´´´´´´´´´´¶¶´´´´´´¶¶´¶
´´´´´´´¶¶¶¶´´´´´´´´¶´¶¶
´´´´´´´´´¶´´¶¶´´´´´¶´´´¶
´´´´¶¶¶¶¶¶´¶´´´´´´´¶´´¶´
´´¶¶´´´¶¶¶¶´¶´´´´´´¶´´´¶¶¶¶¶¶¶
´´¶¶´´´´´´¶¶¶¶´´´´´¶´¶¶´´´´´¶¶
´´¶´´´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶´´´´´´´´´¶
´´´¶¶´´´´´´´´´¶´´´¶´´´´´´´´´´¶
´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶

اوخی.. توئیتی رو دوست دارم

fa.me پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:47 ب.ظ



♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
┊   ┊┊   ┊┊ ✿
┊   ┊┊  ✿✿
┊   ┊┊  
┊   ✿✿



ــــــ★
ــــــــ★
ــــــــــــــ★★
ـــــــــــــــــــــــ★★★
ــــــــــــــــــــــــــــ★★★★
ـــــــــــــــــــــــــــــــ★★★★★
ـــــــــــــــــــــــــــــــ★★★★★
ــــــــــــــــــــــــــــ★★★★
ـــــــــــــــــــــــ★★★
ــــــــــــــ★★
ــــــ★

ــــــ★
ــــــــ★
ــــــــــــــ★★
ـــــــــــــــــــــــ★★★
ــــــــــــــــــــــــــــ★★★★
ـــــــــــــــــــــــــــــــ★★★★★
ـــــــــــــــــــــــــــــــ★★★★★
ــــــــــــــــــــــــــــ★★★★
ـــــــــــــــــــــــ★★★
ــــــــــــــ★★
ــــــ★
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
┊   ┊┊   ┊┊ ✿
┊   ┊┊  ✿✿
┊   ┊┊  
┊   ✿✿

اینا چه خوشگله!!!

fa.me پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:11 ق.ظ

گر دست دهد زمانه ای می سازیم باخشت ترانه،خانه ای می سازیم

گر حضرت عشق مدد فرماید افسانه جاودانه ای می سازیم




ملسی بابت همه چیز

خواهش میشه

fa.me پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:08 ق.ظ

سلاممممممممم امروز خیلی خوشحالم
یعنی الکی خوش
ولی اینجوری خیلی بهتره
اگه گفتی چرا خوشحالم؟؟؟؟؟
چون در حال ورشکستگی ام
نمیدونی که رفتم کل شهرمون رو گشتم به خاطر دو تا رمان نشد که نشد رفتم از اینترنت سفارش دادم شد چهل و هشت تومن حیفه پولم ولی چه کنم از یه طرف دلم رمانه رو میخواست از یه طرف دلم برایه پوله سوخت بعد دو ماه سر کله زدن با خودم نتیجه این شد بخرممم
انقده خوشحالممم
ای کاش شنبه بوددددد
دلم ادامشو میخواد
ممنون که داری میشی بهترین دوستم با این که منو نمیشناسی ای کاش بشه بعضی موقع بیام حرفایی که نمیتونم به هیچکس بزنم بهت بزنم فقط بعضی موقع قول میدم
راستی این شکلکا رو خیلی دوس دارم چرا انقده بانمکن

سلاممممممم
چه خوب!!

حالا چی بودن این رمانا؟!
خوشحالم که خریدی! کلا خرید همیشه حس خوبی بهم میده

امشب مهمون داشتم. خیلی خیلی خسته ام. یه عالمه مسکن خوردم نشستم اینجا. تا نت گردی نکنم خوابم نمی بره
فردا به بقیه ی داستان فکر می کنم!

خواهش می کنم. خوشحال میشم هر وقت بخوای حرفاتو بخونم

الهه پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:23 ق.ظ http://elahename.blogsky.com

سلام شاذه جونم
اسباب کشی کردیم رفت.....

سلام عزیزم
چه جالب! الان میام

fa.me پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:45 ق.ظ

وقتی کسی رو دوس داری،حاضری جون فداش کنی
حاضری دنیارو بدی،فقط یه بار نیگاش کنی
به خاطرش داد بزنی،به خاطرش دروغ بگی
رو همه چی خط بکشی،حتّی رو برگ زندگی
وقتی کسی تو قلبته،حاضری دنیا بد بشه
فقط اونی که عشقته،عاشقی رو بلد باشه
قید تموم دنیارو به خاطرِ اون می زنی
خیلی چیزارو می شکنی ، تا دل اونو نشکنی
حاضری که بگذری از دوستای امروز و قدیم
امّا صداشو بشنوی ، شب از میون دوتا سیم
حاضری قلب تو باشه ، پیش چشای اون گرو
فقط خدا نکرده اون ، یه وقت بهت نگه برو
حاضری هر چی دوس نداشت ، به خاطرش رها کنی
حسابتو حسابی از ، مردم شهر جدا کنی
حاضری حرف قانون و ، ساده بذاری زیر پات
به حرف اون گوش کنی و به حرف قلب باوفات
وقتی بشینه به دلت ، از همه دنیا می گذری
تولّد دوبارته ، اسمشو وقتی می بری
حاضری جونت و بدی ، یه خار توی دساش نره
حتی یه ذرّه گرد وخاک تو معبد چشاش نره
حاضری مسخرت کنن ، تمام آدمای شهر
امّا نبینی اون باهات ، کرده واسه یه لحظه قهر
حاضری هر جا که بری ، به خاطرش گریه کنی
بگی که محتاجشی و ، به شونه هاش تکیه کنی
حاضری که به خاطر ، خواستن اون دیوونه شی
رو دست مجنون بزنی ، با غصه هاهمخونه شی
حاضری مردم همشون ، تو رو با دست نشون بدن
دیوونه های دوره گرد ، واسه تو دست سلامد بدن
حاضری اعتبارتو ، به خاطرش خراب کنن
کار تو به کسی بدن ، جات اونو انتخاب کنن
حاضری که بگذری از ، شهرت و اسم و آبروت
مهم نباشه که کسی ، نخواد بشینه روبروت
وقتی کسی تو قلبته ، یه چیزقیمتی داری
دیگه به چشمت نمی یاد ، اگر که ثروتی داری
حاضری هر چی بشنوی ، حتی اگه سرزنشه
به خاطر اون کسی که ، خیلی برات با ارزشه
حاضری هر روز سر اون ، با آدما دعوا کنی
غرورتو بشکنی و باز خودتو رسوا کنی
حاضری که به خاطرش ، پاشی بری میدون جنگ
عاشق باشی اما بازم ، بگیری دستت یه تفنگ
حاضری هر کی جز اونو ، ساده فراموش بکنی
پشت سرت هر چی می گن ، چیزی نگی گوش بکنی
حاضری هر چی که داری ، بیان و از تو بگیرن
پرنده های شهرتون ، دونه به دونه بمیرن
وقتی کسی رو دوس داری ، صاحب کلّی ثروتی
نذار که از دستت بره ، این گنجِ خیلی قیمتی
ببخش که خستت کردم و ممنون که به حرفام گوش دادی و یا شاید بهتره بگم نوشته هام رو خوندی در کل یه دنیا ممنون
و حرف آخر هستم زندگی میکنم میسازم نمیدونم تا کجا ولی پیش میرمممم برام دعا کن مثله مامان من نباش درسته مادر بودن یعنی از خود گذشتن ولی مطمئن باش اگه واسه بچه هات دوست باشی همیشه همرات میمونن بهترین همراه های زندگی عشق و ثمره های عشق در زندگین اینو مطمئن باش با این که تجربه ندارم ولی همه سعیم رو دارم میکنم مثله مامانم نباشم درسته حس مادر بودن رو ندارم ولی کمبودای من باعث میشه بدونم یه فرزند چی از یه خونواده انتظار داره
فعلا حق نگهدارت

خواهش می کنم
نه... این که گفتم بچه هام تو کارهای خونه کمکم می کنن، دلیل این نیست که دوستشون نباشم و حرفاشونو بشنوم. برعکس بهترین روزا برای هممون روزاییه که همه باهم مثلاً آشپزی می کنیم و میگیم و می خندیم. خیلی کم پیش میاد البته. ولی وقتی پیش میاد خیلی لذت بخشه...
خداحافظ

fa.me پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:37 ق.ظ

من و تو چه بی کسیم وقتی تکیمون به باده - بد و خوبه زندگی ما رو دست گریه داده
ای عزیز هم قبیله با تو از یه سرزمینم - تا به فردایی دوباره با تو هم قسم ترینم
من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی - این دیگه یه التماسه من میخوام بیایی بمونی...

fa.me پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:35 ق.ظ

باورت میشهه توی خیلی وبا رفتم ولی هیچکدوم بهم آرامش نمیده با اینکه فقط داستان مینویسی و حرف دل یا شعر نمیذاری ولی وقتی میام تویه وبت یه جوری میشم حس میکنم خوشحالم راستی بابت مریضی که بهم گفتی راستش از این ناراحتم خودش هنوز با مادرش میره دکتر ولی من تنها
راستش تنها رفتن برام مهم نیس چرا دروغ راحت ترم آدم وقتی همیشه تنها بره عادت میکنه خیلی وقته عاشق تنهایی ام ولی فکر نکنم اگه یه بار در سال بخوام با مادرم برم بیرون اونم از روی اجبار منتی رو سرم باشه یعنی وظیفه پدر و مادر فقط به دنیا آوردن بچشونه و اینکه خرجیشون رو بدن
وقتی در لحظه های سخت زندگی پشتم نیستن چطور انتظار دارن در لحظه های قشنگ زندگیم اونا رو راه بدن
میدونی سخت ترین لحظه زندگیم چی بود
که با پدرم دعوام شده بود بعدش که میفهمن نمره های درسیم خوب شده مهربونه مهربون شدن راستش از اون روز به بعد تنفرم بهشون زیادتر شد همیشه میدونستم درسم از خودم مهمتره ولی تغییر رفتار 180 درجه ای برام خیلی سخت بود محبت رو در ازای نمره نمیخوام من محبت خالص از پدر و مادرم میخوام تو رو خدا نگو لوس شدی من که محبت به زور نخواستم میگم یا محبته رو نکنین یا اگه میکنین به خاطر نمره نباشه که فردا برین هزار جا جار بزنین دخترم اوله دخترم آخره چی بگم اگه بخوام از غصه ها بگم شادیها توش گم میشن ولی بازم باید مثل همیشه غصه ها رو پشت یه لبخند احمقانه مخفی کنممممممم تا دوستام حسرت من رو بخورننننن چه بده یه دنیا آدم رو نصیحت میکنم ولی هیچوقت نمیتونم به نزدیکانم بفهمونممممممم که حقیقت زندگی چیه

والا نمی دونم. نمی تونم هیچ قضاوتی بکنم.
امیدوارم بتونی لحظه های قشنگی برای خودت بسازی...
این یکی رو صد در صد موافقم! خیلی بده که آدم اهمیتش فقط نمره و ظاهرش باشه....

fa.me پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:22 ق.ظ

آخه خیلی چیزا رو نمیدونی شاید فک کنی خوشی زده زیر دلم اما به خدا اونجور که تو فک میکنی نیس تا حالا دیدی میگن بچه ها از کمبود محبت عقده ای بار میان منم یکی از همون دسته ام که مامان و بابام فقط به فکر دعواشون بودن باورت نمیشه هنوزم خاطره ی بچگی از ذهنم پاک نمیشه ولی خونوادم فکر میکنن هیچی نمیدونم بابام شاید دو ساعتم در روز نبینم مامانمم سرگرم مامانشه به این زندگی عادت کردم راستش اگه غیر از این باشه تعجب میکنه اما یه وقتایی دلم میخواد بشینم با مامانم درد و دل کنم بگم آخه به خدا زندگی فقط اون چیزایی که تو فکر میکنی نیس من به جهنم حداقل این فکر و خیالات بیخود رو بذار کنار بابام بیخیال شده بهم میگه دارم سختی میکشم ولی من بهش میگم تو که هیچوقت خونه نیستی همه سختیها مال منه میدونی چیههه؟؟؟؟ غصه من کم محبتی نیست چون کسی که محبت نبینه انتظار محبت نداره ولی بعضی موقعها دلم میخواد درد و دل کنم با یه نفر که درد منو بدونه اما حیف محکومم به سکوت نمیدونی چه سخته واقعا سخته مخصوصا که این روزا حال و روزم خیلی بده
مشکل من آهنگه غمگین نیست باور میکنی بعضی موقع آهنگ شادم که میذارم گریه ام میگیره من میگم دل آدم وقتی شاد نباشه با هزارتا شادی و خنده هم شاد نمیشه استاد زبانم چند هفته پیش میگفت تو دنیایه قشنگی داری همه به لبخندم نگاه میکنن به شوخیهام به خنده هام اما نمیدونن پر از عذابم فکر نکن غم امروز و فردامه نه غم همیشگی من غمی که از هشت نه سالگی تا امروز باهام بوده امیدوارم خدا تو هیچ خونه ای بذر شک رو نپاشه که خونواده من از همین جهت به تباهی کشیده شد
میدونی چیه مامانم خیلی ساده است که فکر میکنه هنوزم خونوادشو داره روزی که آدم بخواد زندگی رو با عذاب برای خودش و بقیه نگه داره روز مرگ آرزوهاست پدرم هم در اشتباهه که فکر میکنه من تامینم چون من پول نمیخواستم محبت میخواستم که ازم دریغ کردن چرا پدر و مادرا فکر میکنن راشون درسترینه
چه بده آدما قدر لحظه های شیرینشون رو نمیدونن و یه روز پشیمون میشن بازم شرمنده بابت همه زحمتایی که بهت دادم و ممنونم که به حرفام گوش کردی...
بعضی موقع آدم فقط یه گوش میخواد که حرفاشو بشنوه ولی نه گوشی پیدا میشه برای شنیدن و نه چشمی برای دیدن.......
بارها بهشون گفتم ولی نه دیدن نه شنیدن

آخ آخ چه دل پری داری تو!
خوشحال میشم اگه بتونم با خوندن حرفات آرومت کنم...
بازم میگم حیفه غمگین بودن. باید سعی کنی که شاد باشی. منم اگه بتونم کمکت می کنم.

.... پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:22 ق.ظ

آییی این چند تا نقطه من نبودما من یکی دیگم واین داستانو خیلیم دوست دارم!!! و این دوتا حتما باید یه هم برسن!!!تا اینجا که خیلی خوب پیش رفته

خب یه اسم بذار که معلوم باشه کی هستی!
خیلی ممنونم. خوشحالم که لذت می بری!

fa.me چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:12 ب.ظ

ببین دنیام چه دلگیره با این روزای تکراری

نمیشه دیگه باور کرد هنوزم دوستم داری

میون ما یه دیواره به پهنای فراموشی

رو چشمات سایه میندازه نگاه تلخ خاموشی

یه احساس پر از تردید داره دنیامو میگیره

یه دیواره میون ما،داره فردامو میگیره

دارم از یاد تو میرم داری از قصه مون میری

به تو محتاجم اما تو میگی از حس من سیری

تو چشمام غصه میشینه،تُو چشمات سردو بی رحمه

پر از آشوبِ تقدیرم ولی اینو نمیفهمه

تموم خاطرات مردن چقدر این قصه تاریکه

یه حسی تو دلم میگه سقوط عشق نزدیکه

دارم معنای تدریجِ یه مرگو تازه میفهمم

من احساس تو ودردو به یک اندازه میفهمم

چرا پایان ما این شد کجا رفت اون همه احساس

چه ساده حس تنهایی توی دستای من پیداس

ببین دنیام چه دلگیره با این روزای تکراری

با چشمات اینو فهموندی دروغه دوستم داری

fa.me چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:11 ب.ظ

زیر سقف آسمون

زیر این گنبد نیلی کبود

یکی بود یکی نبود

هیچ کس از قصه ی خود جدا نبود

یکی تنها بودو خسته

یکی بی صدا نشسته

یکی دنبال یه لقمه نون خالی

یکی پول رو پول می ذاشت و بی خیالی

یکی فکرای عجیب داشت

یکی ثروتی عظیم داشت

یکی دستاش پرپینه های کاری

توی سفرش چند تا تیکه نون خالی

با تموم غصه هاش زمزمه بود

روی لباش شکر الهی

یکی پشت میله ها بود

یکی آزاد و رها بود

توی کوچه ها می گشت

دنبال کار بود

یکی اهل رفتن به دور دنیاست

یکی فکر جنگ و دعواست

یه بغل موشک گذاشته واسه فرداش

یکی پای تخته تفهیم می کنه

درس و به کودک

یکی اینجا یکی اونجا

fa.me چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:10 ب.ظ

تو رو خدا اگه زیاد زیاد مزاحمت میشم ببخش اگه ناراحت میشی بگو به خدا ناراحت نمیشمممم
اما نمیدونم چرا وقتی میام توی وبت یه حاله خوبی بهم دست میده با اینکه همسنت نیستم ولی دوس دارم بیام اینجااااا برات حرف بزنم شرمنده
دوست دارم گریه کنم ولی نمیدونم چرا؟؟؟؟
راستی مامان بودن چه احساسی داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حقیقته که میگن مامانا حاضرن جونشون رو واسه بچه هاشون فدا کنن؟؟؟؟؟؟؟
پس چرا وقتتی من مریض میشم مامانم کاراشو از مریضی من واجب تر میدونه و باهام یه دکتر نمیاد؟؟؟؟؟
تو که یه مامانی بهم میگی چرا؟؟؟؟؟
هیچوقت با حرفایه مامانم قانع نمیشم
دلم میخواد یه دنیا حرف بزنم ولی اگ آدم وقتی یه چیزو زیاد بگه همه رو خسته میکنه
یاد گرفتم بیخودی شاد باشم ...

بیخیال این دنیا
بگو ببینم اینبار این دختره میخواد چه آتیشی بسوزونه
دلم میخواد الان بقیه داستانای خوشملتو بخونم تا کلی بخندم

من خوشحال میشم.
خوشحالم که وبم باعث آرامشت میشه
مامان بودن؟ توصیف ناپذیره.
البته که حقیقت داره!
اون مادرایی که تمام زندگی شون رو وقف بچه هاشون می کنن، با هر فداکاری یه عقده ی بزرگ رو تو دلشون پرورش میدن و هرروز این غصه بزرگتر میشه که دارم تمام زندگیم رو وقف می کنم و هیچی برای خودم نمی مونه. از بچه ها کینه به دل نمی گیرن ولی از زمین و زمون و گاهاً از همسر به شدت شاکی و کم کم متنفر میشن. افسرده میشن و دائم غصه می خورن که چرا از ایییییییین همه زحمتشون قدردانی نمیشه.
ولی یه مادر عاقل مثل مادر تو می دونه که هیچ کس در دنیا نیست که ارزش وجودش رو درک کنه و اون طور که باید و شاید ازش قدردانی کنه. پس اون باید خودش به خودش خدمت کنه و شیرازه ی وجودش رو حفظ کنه و خودش رو خوشحال کنه و به قدری که لازمه به بچه هاش هم برسه.
مادری که تا وقتی بچه اش دانشجوئه هنوز لقمه دهنش میذاره و هنوز نگرانه و نفسش به نفس بچه بنده، نه تنها خودش افسرده میشه، بلکه بچه اش هم دچار کمبود اعتماد بنفس میشه و نمی تونه اونطور که باید و شاید روی پای خودش وایسه.
منم وقتی نوجوان بودم تنها دکتر می رفتم. نصف کارهای خونه هم با من بود. وقتی ازدواج کردم بزرگترین مشکلم این بود که نمی دونستم چه جوری میشه به مقدار کم غذا درست کرد چون تقریباً تو خونه ی بابام پنج روز هفته رو من غذا درست می کردم. یه خونه ی شلوغ پر رفت و آمد کلللللی مسئولیت داشت و منم این گوشه ی کار رو می گرفتم. وظیفه ام بود. وقتی درکش کردم، دیگه شاکی نبودم. می دونستم مامان تنها از عهده ی همش برنمیان. الان هم بچه هام تو کارهای خونه شریکمن. خیلی کارها... به نظر دوستام کارهای زیادی رو از بچه هام می خوام. ولی خودشون هم می بینن که بچه هام در عوض یاد می گیرن که مستقل و با اعتماد بنفس باشن.

fa.me چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:02 ب.ظ

ببین چطور نوشته اند

ستاره ها برای من

کشیده خط خستگی

بروی خنده های من

نکرده ام شکایتی

ای همه لحظه های من

شود غرور غم

شود شبیه عادتی

تمام گریه های من

حدیث روزهای مانده ام

نوشته های خط خطی

بگو نداده حاصلی

شروع آیه های من

از آن همه گلایه ها

که برده ام برای تو

نبوده فرصت ادا

برای غصه های من

نبوده حکم عاشقی

بدون رأی عاقلی

پنبه کنی به ظن خود

تمام رشته های من

وزیده باد خواهشی

از آسمان بندگی

بزن نسیم بارشی

بروی گونه های من
دوست داشتم برات شعر بذارم ولی میترسیدم ناراحت بشی حالا که خوشت اومد بازم برات میذارم

fa.me چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:00 ب.ظ

خواهششش میکنم
نمیدونم چرا دلم گرفته
یهو از اینجا سردرآوردم
نمیدونم تا حالا شده الکی دلت بگیره
الان بیخودی دلم گرفته چرا اینجوری شدم نمیدونم
ببخش که چرت و پرت میگم ولی دلم میخواست به یکی بگم بهتر از اینجا سراغ نداشتم بازم شرمنده

آدمها وقتی خودشون رو دوست ندارن افسرده میشن. دلگیر و خسته. بی انگیزه. سعی کن به خودت فکر کنی. به زیباییهات. الان دقیقاً دوست داری چکار کنی؟ از چی لذت می بری؟ شایدم فقط یه کاری که می تونی تحملش کنی و کمی احساس مفید بودن بکنی. مثلاً ظرف شستن یا حمام رفتن. آب خیلی آرامبخشه. این کار که تموم شد کار بعدی رو شروع کن. نذار بیکار بمونی. بیکاری بدترین آفت روحه. کار کن و مرتب به خودت یادآوری کن که چه آدم خوبی هستی. حتی اگه اشتباها خرابکاری کردی، خودت رو فقط برای چند ثانیه تنبیه کن. بلافاصله به یاد بیار که تو یک انسانی و ارزش داری و می تونی مشکلاتت رو رفع کنی.
آهنگ غمگین هم ممنوع! صددرصد! هرچقدر هم که قشنگ باشه اعصابتو بهم می ریزه. پس شجاع باش و همین الان هرچی رو هارد و گوشیت داری پاک کن. هرچقدرم که دوستشون داری بازم آزاردهنده ان. پس از شرشون خلاص شو. همینطور از شر هرچیز اضافی دیگه ای. اتاقت رو تا حد امکان تمیز کن. تمام وسایل و لباسهایی که در یک سال گذشته استفاده نشدن رو دور بریز. حتی اگر نو هستن. اگر کسی رو سراغ داری که به دردش می خوره بهش ببخش. ولی نگه ندار. این کار رو بکن بعد بیا به من بگو ببینم حالت بهتر شده یا نه. منتظرم ها!

کوثر چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:54 ب.ظ

سلام عزیزم
وااااااااااااااااااای چقدر این جواهر نازه
کاش منم میتونستم انقدر زندگی رو آسون بگیرم ولی فکر نکنم بشه .
راستی خیلی خوش بحال آقای رئوفی شده ها هرچند رو نمیکنه ولی فکر کنم حسابی کیفور شده و البته من نیز
دستت درد نکنه اصلا فکر نمیکردم اینجوری بشه .
مرسی

سلام کوثرجان

خوشحالم که لذت می بری
کاشکی... من یه وقتی این جوری بودم. یادش بخیر...
حتماً خیلی ذوق زده است
خواهش می کنم گلم

.... چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:57 ب.ظ

از حالا بهت بگم اگه بزاری این دوتا عاشق هم بشن و ازدواج کنن بدبخت میشن اون آقای اتو کشیده بعد از بیست سالم نمیتونه تحمل یه دختر شلخته دست و پا چلفتی لوس بچه ننه رو داشته باشه.از ما گفتن بود هم به عنوان یک متاهل هم به عنوان یک نویسنده.حتی قدرت عشق هم نمیتونه این بدیهیات رو پنهان کنه.

با حساب دو دو تا چهار تا کاملاً میشه حرف شما رو قبول کرد. اما با حساب این که من به لطف خدا در پونزده سال گذشته خوشبخت بودم، باید بگم که من یه نمونه ی نقض کننده ی این دو دو تا چهار تا هستم. من ده سال از شوهر اتوکشیدم کوچیکترم و موقع ازدواج یک دختر بچه ی هیجده ساله ی شر و دست و پا چلفتی بودم. ولی خب با رعایت یه سری اصول تونستیم زندگی کنیم. اونم در حالی که ما یه ازدواج کاملاً سنتی و بدون عشق قبلی رو شروع کردیم.

بادام چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:05 ب.ظ

پیوند آقای رئوفی و جواهر خانوم مبارک باشه ایشالله :دی
من برگشتم خالههههههه
کلی هم دعاتون کردم :*

الهی آمین :دی
خوش برگشتییییییی. زیارت قبول
مرسیییی :****

آوین چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:14 ق.ظ

زیباست مثل همیشه

متشکرم دوست من

بهاره چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:11 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جونم
خوفی دوستم؟
چه خوب که سنت شکنی کردی این بار و سه شنبه آپ کردی...دست تو و الهام بانو درد نکنه
مواظب خودت باش عزیزم

سلام بهاره جونم
خوفم. تو خوفی عزیزم؟
خیلی ممنونم

ماهک چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:25 ق.ظ http://www.maahakkkk.blogfa.com

اخی چقدر دنیا کوچیک که باید دو تا معشوق همزمان زیر یک سقف قرار بگیرن اما کاش با مجید رو به رو میشد انجوری هیجانش بیشتر بود

ممنون از زحمتت

بله...
حالا هنوز مجید هم میاد.
خواهش می کنم

سوری چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:04 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

آخی بیچاره!!

غصه نخور! دلش نشکسته

اراگون سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ب.ظ

سلام
بالاخره یک مهره اساسی داستان حذف شد و حالا میشه آقای رئوفی را یکی از اصلیترین مهره ها برای جایگیری در نقش قبلی مجید دانست مگر اینکه نفر سومی پیدا بشه یا بره با خاستگارش ازدواج کنه .
چه قدر دکترای بد اخلاقی پیدا میشن خدا نصیب نکنه ...
وصیت نامتون کوووووووووووووو؟
منتظر بقیش....

سلام
بله همینطوره.
واقعاً خدا نصیب نکنه!
ااا دیدی یادم رفت؟؟؟ انشاالله شنبه

شرلی سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:12 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

ای وای من اول شده بودم حس می کردم پست تون داغه ها من هرچی فکر می کنم می بینم مرسدس بنز دوست ندارم میشه جایزه بهم بالون بدیناز اون رنگ رنگی خشکلا
گفته بودین سه شنبه پست میدین؟؟

بلی بلی نسوختی؟
باشه بشین فرستادمش. نگاه کن پشت پنجره... می بینیش؟ رسید؟!
آره! بالای قسمت قبلی!

لولو سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:06 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام
من بیدارم؟
امروز سه شنبه ستاااااااااااااااااااااااا
میبینم که یه قسمت دیگه
دستت درد نکنه شاذه جون..خیلی خوب بود..کم بود ولی خیلی خوب بود...نکنه تموم شده یه وقت خدایی نکرده....
ای روزگاره نامرد..ای مجیده چش سفید....پس این جوجوی ما می مونه بیخ ریش آقای داییخب خداروشکر

سلام

احتمالاً تو خواب که نمی تونی تایپ کنی

نوشته بودم دفعه ی قبل که این دفعه کم شد انشاالله سه شنبه بقیه شو میذارم!

خیلی ممنونم عزیزم
نه هنوز یه کمی مونده.
آره... جوجو نصیب خود آقای داییه

خاله سوسکه سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:04 ب.ظ http://khalesoske.blogfa.com

خیلی قشنگ بود
گفتم تا اینجا اومدم زشت عرض سلام و ادبی نکنم
نه ! این تو مرام ما نیست
اِواااااا دیدی چی شد. یادم رفت سلام کنم!
سلاااااااااااام
دستت گلت درد نکنه
دوستت می دارم یه عالمه

خیلی ممنونم
شما لطف داری
علیک سلااااااااااام
سلامت باشی
منم دوستت دارم

آزاده استنفوردی سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:28 ب.ظ

خیلی عالیه اینکه از آینده خبر نداریم و چیزی که فکر می کنیم ممکنه بهشتمون باشی اما کاملا واهی می تونه باشه، رو باید باور کنم...

واقعا عالی بود...

مرسی بله واقعاً نمیشه روی رویاها تکیه کرد. ولی چه میشه کرد؟ آدمیزاده و رویاهاش. تا به چشم نبینه سر قله هیچی نیست حاضر نمیشه دست از بالا رفتن بکشه. ولی وقتی دید عوضش می تونه محکم و مطمئن واقعیت رو قبول کنه

خیلی ممنونم...

خاتون سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:16 ب.ظ

مرسی شاذه جون ،خسته نباشید

خییییییییییییلی غافلگیر شدم !
از طرفی خیالم راحت شد تکلیفش روشن شد و حالا نوبت آقای رئوفیه که دست به کار بشه

خواهش می کنم. سلامت باشید

مرسی!
بله بله دیگه وقتشه

یلدا سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:04 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

دست و هورااااااااااااااا برای شاذه جونم
مرسیییییی خداییش من عاشق این سوپرایزای وسط هفته هستم آخه شرطی شدن و دوس ندارم
آخیششش دختره ی حرص درآر خوب شد( یلدا بدجنس میشود)

خیلی ممنووووون یلداجونم
لطف داری. سعی می کنم بیشتر بشه...

نقره سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:41 ب.ظ

جوجه و آقای رئوفییییی
مرسسیی عزیزم منم خوبمم

بله بله
خدا رو شکر

بهارین سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:31 ب.ظ http://baharin.blogsky.com

مرسی عزیزم

خواهش می کنم گلم

زهرا سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:01 ب.ظ

آخی! از یه طرف دلم واسه جواهر سوخت که این همه راه رو به خاطر مجید اومده بود, از یه طرف هم همـچـین خوشحال شدیم که دیگه حداقل جواهر هم بهش ثابت شد که مجیدى در کار نیست!
دستت طلا شاذه خانوم جون!

بله دیگه اینطوری بود داستان...
سلامت باشی عزیزم!

زی زی سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:02 ب.ظ

سیلاااااااااااااام !‌
آخی ! آخی !‌آخیییییییییییییییی !
بیچاره جواهر ! آخی !
من می دونم ! جواهر ضربه عخشی خورد ! الان داغه تب داره !
این مجیدم چه (بیییییییییییییییییب) ! هرجا رفته عاشخ یکی شده !!
بهتر ! آخای وکیلم نترکوندی !!
ولی البته جواهر خوب اذیتش کرده تا الان !‌از خونش می گذریم !!‌
اوه !‌ذوق زده شدیم یادمون رفت ! بهتر شدی ؟ خوبی ؟ الهام برنگشته ؟ بابا شاذه بهش بگو خسیس نباشه آدرس بده من و تو با هم بریم ! اون تو خلوت خودش باشه منو تو هم هی حرف بزنیم بخندیم ! من چه رویی دارم نه ؟
آخی ! بلاخره مجیدم از میدون بدر شد ! هوراااااااااااااااااااااا !‌ کی می شه این آخای وکیل به جوجه ش برسه ! اوه !
شنبه کی می شه دقیقا ؟

راستی راستی !‌یه شبکه ایرونی هست آی فیلم ساعت ۶ ونیم سریال مادام و شمسی رو نشون میده !‌کر کر خنده س ! البته برای ماها که بچگی هامون چیزی ازش نمی فهمیدیم !
همین !
بووووووووووووووووووووووووس
بای بای !

سیلاااامممم زی زی گلم!

اونم چه ضربه ای! کلاً گیج شده نمی فهمه از کجا خورده! اینقدر که یادش نیومد غصه مند بشه اقلاً!!!

یه بار دوازده سالگی، یه بارم نوزده سالگی! بچه هفت ماهه به دنیا اومده گمونم!

دیدی نشد دیگه!! ولی آره جواهر همچین خوب داره می چلونه رئوفی جان رو!

آره والا! ما داریم اینجا فسیل میشیم اون اونجا داره واسه خودش نسکافه و آبمیوه سفارش میده! خجالتم خوب چیزیه! حالا تو کله پشتی تو آماده کن میریم پیداش می کنیم!

بله بله آخای وکیل موند و جوجه اش!

شنبه؟ هان نمی دونم. تقویم داری دم دستت؟ ها باریکلا یه نگاه بنداز. بی زحمت نتیجه ی تحقیقت رو برای الهام جان هم ایمیل کن بلکه دست از تفریح برداره برگرده ملت حیرونن والا!!!

اه جدی؟؟ من هروقت بشینم پای تی وی حتماً می زنم آی فیلم. ولی نمی دونستم این سریال رو داره میده! مرسی که گفتی! خیلی دوسش داشتم! ما اون زمان جوون بودیم مادر کلی می خندیدیم باهاش

بووووووووووووووووووووووووووس
بای بای!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد