ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

به کام و آرزوی دل (7)

سلام سلام
بابا نزنین خب اومدم! دیر شده آره... ولی این هفته خیلی کم خونه بودم. دیروزم برای تکمیل پروژه ی خانه نبودن! رفتیم بیرون شهر و یه سرمای اساسی خوردم. حالا تنم درد می کنه و الهام بانو هم گمونم همون تو جاده ی هفت باغ یه ویلا خریده داره برای خودش نسکافه نوش جان می کنه! خوش به حالش! هرچی گوششو کشیدم و گفتم دوستام منتظرن رضایت نداد که نداد. معلومه که داره خیلی بهش خوش می گذره.
خلاصه ی کلام این که حس نوشتن نیست ابداً. این بار پنج صفحه نوشتم. فحش ندین لطفاً! انشاالله وسط هفته پنج صفحه دیگه هم می ذارم.

آبی نوشت: می خواستم مثل کرال عزیز وصیتنامه بنویسم ولی الان حالش نی! سعی می کنم تا حدود سه شنبه زنده بمونم و پست بعدی علاوه بر ادامه ی داستان یه وصیتنامه هم بنویسم! مال کرال خیلی بامزه بود.

خانم میم دال عین! من حدود ده بار جوابتو به ایمیلت ارسال کردم اما فیل شد. ولی خلاصه ی کلام این که من دوست دارم شاد بنویسم. حتی اگر کمی دور از واقعیت بشه. شما واقعی دوست داری یه سر به کتابفروشیهای شهرتون بزن و یک ملیون کتاب تلخ تلخ واقعی پیدا کن دوست من.
مسئله ی حجاب هم تو هر خانواده ای فرق می کنه. ربطی به شهر من یا شما نداره. اینا همه قصه است. چرا سخت می گیری؟

آقای رئوفی به لباسهای تا شده ی کنار اتاق اشاره کرد و گفت: لباسات شسته شدن. جمع کن بریم.

_: اوه مرسی!

_: خواهش می کنم. ولی من نشُستم.

با خنده ای از ته دل گفتم: نه واقعاً تصور کنین آقای رئوفی در حال لباس شستن! جای آقابهروز خالی یه دل سیر بهتون بخنده!

آقای رئوفی در حالی که به زور خنده اش را جمع و جور می کرد، گفت: میشه بسه؟ ظهر شد.

مثل فشنگ از جا پریدم و لباسهای تا شده را توی کیف چپاندم. نگاهی دور اتاق انداختم. کمی خرت و پرت مانده بود جمع کردم و زیپ کیف را بستم. از اتاق بیرون آمدم و گفتم: من حاضرم. آقای رئوفی نگاهی به سر تا پای من انداخت و پرسید: با همین لباس میای؟

با بی حوصلگی لب برچیدم و پرسیدم: از نظر شما ایرادی داره؟

_: اقلاً یقه تو صاف کن.

توی آینه نگاه کردم و سعی کردم یقه ام را صاف کنم. آقای رئوفی چند لحظه نگاهم کرد و بعد پرسید: همه چی رو برداشتی؟ چیزی جا نذاشتی؟

_: نه فکر کنم همه رو برداشتم.

_: تو حموم چیزی نداری؟

_: اوه چرا بُرسم! الان میام.

چند لحظه بعد با بُرس برگشتم. آقای رئوفی نگاهی به آن انداخت و گفت: جای شکرش باقیه که با این وسیله کمی آشنایی.

خندیدم. باهم از اتاق خارج شدیم. قبل از بسته شدن در، نگاهی به پنجره ی قشنگ اتاق انداختم و بعد راه افتادم.

توی ماشین که سوار شدیم، از ترس آقای رئوفی سریع کمربندم را بستم و لبخندی ملیح تحویلش دادم. تبسمی کرد و راه افتاد. چند لحظه در سکوت گذشت. من دوباره محو خیابانها شده بودم و آقای رئوفی هم که حرفی نمی زد.

داشتم به مجید فکر می کردم و این که وقتی مرا ببیند عکس العملش چه خواهد بود. بعد از مدتی به طرف آقای رئوفی برگشتم و پرسیدم: آقای رئوفی؟

بدون این که نگاهش را از روبرویش برگیرد، جواب داد: بله؟

_: فکر می کنین مجید هنوزم دوستم داره؟

_: نمی دونم.

_: شما یه مردین. باید بدونین. میشه آدم بعد از هفت سال عشقشو یادش بره؟

_: بستگی به آدمش داره.

_: یعنی همه ی مردا سر و ته یه کرباس نیستن؟

تبسمی کرد و گفت: نه نیستن.

با اطمینان گفتم: اگه مردهای عادی کرباس باشن، شما به یقین ابریشم خامین.

خندید و پرسید: حالا چرا ابریشم خام؟

_: شنیدم خیلی گرونه. بعد خیلیم حساسه. از اون پارچه های بشور بپوش نیست. دست بزنی خراب میشه.

خنده ی ملایمی کرد و سرش را تکان داد. دلم برای آن خنده اش غنج زد. با خوشی ادامه دادم: البته من پارچه ها رو نمی شناسم. حتماً شما از اونم بهترین.

نیم نگاهی به من انداخت و گفت: نظر لطفته. تو چی هستی اون وقت؟

_: من؟ من که پارچه نیستم. نگفتن زنها همشون سر و ته یه کرباسن یا این که همشون از یه قماشن. مربوط به مردها بود. ولی اگه لازمه تشبیه کنم خب من یه پارچه ی معمولیم که راحت بره تو ماشین لباسشویی و در بیاد و تو آفتاب و بدون اتو و اینا از ریخت نیفته.

_: یعنی من زود از ریخت میفتم؟

_: نــــــه... وای نه منظورم این بود شما خیلی باکلاسین! اصلاً بی خیال... شما اصلاً قماش نیستین. یه سؤال بپرسم؟

_: تو مگه برای سؤال کردنم اجازه می گیری؟

_: آخه این یه سؤال خصوصیه. شاید نخواین جواب بدین.

_: اگه نخوام جواب نمیدم. ربطی به پرسیدن تو نداره.

شیر شدم و با خوشی گفتم: اوه مرسی! پس می پرسم. شما چرا تا حالا ازدواج نکردین؟

_: چون هنوز همسر دلخواهمو پیدا نکردم.

_: اوه بی خیال آقای رئوفی! دختر شاه پریون مال قصه هاست. سلیقه تونو یه ذره بیارین پایین. مثلاً همون رؤیاخانم بد نبود ها!

_: تو با مهرنوش تو یه سنگرین.

_: دو روز دیگه پیر میشین دیگه هیشکی بهتون زن نمیده ها.

_: ببینم تو رو مهرنوش پُرت نکرده؟

_: نخیر مهرنوش خانم هیچی به من نگفته. موضوع به این واضحی رو که دیگه منم می فهمم. هی... نکنه دلتون یه جا گیره؟

_: دلم؟!

پوزخندی زد و دوباره چشم به روبرو دوخت. داشتیم از شهر خارج می شدیم. نگاهی به اطراف انداختم و برای چند لحظه رشته ی کلام از دستم خارج شد. بعد دوباره به موضوع مورد بحث برگشتم و گفتم: راستشو بگین. اون کیه؟ اگه به مهرنوش خانم بگین بال درمیاره.

نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و رو گرداند. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: خیلی خب. اصلاً شما محاله عاشق بشین. حالا چرا می زنین؟

_: من کتکت زدم؟

_: اون نگاههای خطرناکتون از صد تا کتک بدتره. خیلی خب قبول. شما فقط خیلی خیلی کمال گرا هستین. عشق و عاشقی مال بچه کوچولوهاست.

_: کم شعر و ور بگو.

_: راستی چند سالتونه؟

_: سی و سه سال.

_: اووووه!!! این که خیلیه!

نیم نگاهی به من انداخت و جوابی نداد. شانه ای بالا انداختم و گفتم: مهرنوش خانم راست میگه. الان باید بچه تون مدرسه می رفت.

_: کم کم دارم مطمئن میشم که اینا رو واقعاً مهرنوش یادت داده.

_: نه بابا مهرنوش خانم کجا بود؟ من صد ساله ندیدمش.

_: میشه درباره ی یه چیز دیگه صحبت کنی؟

_: مثلاً چی؟

_: نمی دونم. هرچی غیر از این.

_: وای یه دکه اونجاست. میشه یه دقه نگه دارین؟

ترمز کرد و در حالی که از جاده خارج میشد، پرسید: چی می خوای؟

_: گشنمه. الان میام. شما چیزی می خواین؟

_: دختر تو الان صبحونه خوردی! و نه متشکرم. من سیرم.

جلوی دکه ایستادم و با خوشی به بسته های خوراکی نگاه کردم. پفک و چیپس و یه بسته تخمه برداشتم. آقای رئوفی از پشت سرم گفت: این آشغالا رو بذار سر جاش.  

چند تا بسته مغز شور برداشت و چوب شور برداشت و گفت: چیپس و پفک نخور. تخمه هم پوستش تو ماشین می ریزه. امانت مردمه، باید تمیز تحویل بدیم. بیا اینا رو بگیر. هم شوره، هم کمی سالمتر از اونا که تو برداشتی.

_: ولی من...

_: یه کمی به سلامتیت اهمیت بدی هیچ ایرادی نداره.

لب برچیدم و پرسیدم: میشه شکلاتم بردارم؟ از اونا...

_: باشه...

چند تا شکلات هم برایم گرفت. کیک و آبمیوه هم برداشتم و خلاصه یک کیسه ی بزرگ خوراکی دستم گرفتم. پرسیدم: آقا چقدر شد؟

آقای رئوفی داشت یک لیوان کاغذی نسکافه می گرفت. جرعه ای نوشید و گفت: برو تو ماشین.

_: بذارین حساب کنم میرم. آقا این نسکافه رو هم حساب کن.

_: کیفتو بذار جیبت گم میشه.

نگاهی به فروشنده انداختم و با عصبانیت گفتم: آقا چقدر شد؟ دیرمون شده. باید بریم.

با سر به آقای رئوفی اشاره کرد و گفت: آقا حساب کردن.

این بار بیشتر عصبانی شدم. با دلخوری از آقای رئوفی پرسیدم: شما حساب کردین؟

آقای رئوفی جرعه ی دیگری نوشید و پرسید: ایرادی داره؟

_: خب معلومه! سر تا پاش ایراده! پولشو خودتون میدین، بعد اجازه نمیدین من پفک بخورم. اگه میذاشتین خودم حساب کنم...

یک بسته پفک برداشت و روی دستم رها کرد. بعد سکه ای روی پیشخان گذاشت و به طرف ماشین رفت. توی راه لیوان کاغذی خالی را توی سطل زباله انداخت.

دنبالش دویدم و گفتم: من صدقه نمی خوام.

کنار در ماشین مکث کرد. چند لحظه بهم خیره شد و بعد به سردی گفت: این دفعه نشنیده می گیرم.

وای اینقدر ترسناک بود که تا نیم ساعت حتی جرأت نکردم بلند نفس بکشم! حسرت خوردن آن همه خوراکی خوشمزه هم به دلم مانده بود. کیسه را روی زمین جلوی پاهایم گذاشتم. کمربند را بستم و در سکوت به روبرو چشم دوختم. گاهی از گوشه ی چشم یواشکی نگاهش می کردم. خیلی جدی روبرویش را نگاه می کرد. داشتم متن یک عذرخواهی تر و تمیز را توی ذهنم آماده می کردم. اما نمی شد. هی توی ذهنم حرفهایم را روی کاغذ می نوشتم و هی کاغذ را مچاله می کردم و توی سطل کاغذ باطله ی زیر میز می انداختم.

بعد از نیم ساعت واقعاً کلافه شده بودم. کم مانده بود اشکم در بیاید. حرفم اینقدر بد نبود که اینطور تنبیه بشوم!

آه بلندی کشیدم و تمام آن جملات قصار یادم رفت. فقط طلبکارانه گفتم: خب معذرت می خوام خب. خیلی بدجنسین!

_: بذار عذرخواهیت از دهنت دربیاد بعد دوباره شروع کن غر زدن!

_: خب آخه خیلی بده. خفه شدم بس ساکت موندم.

_: من نگفتم ساکت شو.

_: نه ولی اون نگاهتون از صد تا فحش بدتر بود.

_: حرف تو هم همینطور. ولی فراموشش کن.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آخیش! حالا میشه آبمیوه بخورم؟

_: تو نبودی می گفتی این آب رنگیا رو دوست ندارم؟

_: چرا. ولی اون موقع یه انار تر و تازه و ترش تو دستم بود. الانم اگه داشتم دیگه نمی خوردم.

آبمیوه را باز کردم و پرسیدم: شمام می خورین؟

_: نه متشکرم.

_: بازم هست.

_: میدونم. تو بخور.

_: می ترسین سلامتیتون اوخ بشه؟

_: منم مثل بعضیا ترجیح میدم آبمیوه ی طبیعی بخورم.

_: اگه پیدا کردین به منم بدین. ولی در بیابان لنگه کفش و تو کوهستانم همین آبمیوه غنیمته.

_: تو چرا شاعر نشدی؟

_: دوست دارم شعر بگم.

با خوشی مشغول خوردن کیک و آبمیوه شدم. کم کم مناظر اطراف سبزتر و زیباتر می شدند. من هم که حس شاعریم گل کرده بود، دائم سعی می کردم شعر بگویم. آقای رئوفی مدتی تحمل کرد و بالاخره حرفش را درباره ی شاعر شدن من پس گرفت! من هم وانمود کردم بهم برخورده است و برای ترمیم روح زخم خورده ام، مشغول پفک خوردن شدم!

ساعت دو و نیم بود و من با وجود آن همه خوراکی که خورده بودم، در آرزوی نهار له له می زدم. بالاخره آقای رئوفی جلوی یک رستوران بین راهی خوشگل نگه داشت و گفت: پیاده شو.

هوا خیلی سرد و خیس بود. هر نفسی که می کشیدم احساس می کردم ریه هایم پر از خرده یخ می شوند! ولی آن ساختمان سفید سیمانی که دورش پر از گل و گیاه بود، واقعاً دیدنی و دوست داشتنی بود.

در حالی که از سرما می لرزیدم به آقای رئوفی گفتم: عجب جای خوشگلیه! میشه آدرسشو به مجید بدین؟ می خوام یه بار هوا که خوب بود بیام رو تختاش بشینم. ولی وای الان دارم از سرما میمیرم.

_: خب بیا تو. وایسادی چی رو تماشا می کنی؟

کنار آتش نشستم. یک استکان چای و به دنبال آن یک کاسه آش داغ خوردم تا کمی حالم بهتر شد. بعد آن هم یک پرس ماهی کباب با کمی سیب زمینی سرخ کرده خوردم.

آقای رئوفی که با حیرت خوردن مرا تماشا می کرد، پرسید: ببینم تو با این یه وجب هیکل، این همه غذا رو کجا جا میدی؟!

_: این همه؟ پلو که نداشت. یه ذره سیب زمینی سرخ کرده بود. ولی... خیلی می خورم؟

_: خب البته نوش جونت.

_: میشه پول نهار رو من حساب کنم؟

_: تو باز شروع کردی؟ منظور من این نبود.

آهی کشیدم و آخرین تکه ی ماهی را سر چنگال زدم و خوردم.

رفتم دستهایم را بشورم. توی آینه ی دستشویی نگاهی به صورتم انداختم و فکر کردم: حالا این همه می خورم ولی هنوزم استخونیم. البته تو خونه اینقدرا نمی خورم. یعنی مجید خوشش میاد؟ حالا همه ی اینا به کنار... بعدش آقای رئوفی کجا میره؟ چه جوری می تونم ازش تشکر کنم؟

بالاخره برگشتم و باز راه افتادیم. رامسر توقف کوتاهی کردیم و باز به راهمان ادامه دادیم. مسیر کوهستانی و پر و پیچ و خم بود. برف هم باریده بود و تمام راه سفید پوش بود. از شانس خوشم تازه جاده باز شده بود. اگر یک روز زودتر می رسیدیم، جاده بسته بود. ولی امروز راهدارها برف روبی کرده بودند و جاده ای که دو سه روز بسته مانده بود، حسابی شلوغ شده بود. مخصوصاً که زمین هنوز یخزده و خطرناک بود. راهی که به گفته ی آقای رئوفی در هوای خوب میشد بین نیم ساعت تا سه ربع ساعت با ماشین طی کرد، بیشتر از دو ساعت طول کشید. وقتی رسیدیم هوا کاملاً تاریک شده بود.

آقای رئوفی توی یک متل سؤیتی گرفت و با خستگی به اتاقهایمان رفتیم. داشتم از سرما می مردم. می لرزیدم و هرچه می پوشیدم گرم نمیشدم. چند لا لباس رویهم پوشیده بودم و زیر لحاف می لرزیدم. تنم درد می کرد و حالم خیلی بد بود. نمی دانم چی شد که آقای رئوفی به اتاقم آمد. بالای سرم خم شد. توی تاریکی فقط هیکلش را تشخیص می دادم.


نظرات 51 + ارسال نظر
fa.me سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:56 ب.ظ

نه بابا عجله نکن بالاخره من باید همیشه تو خماری باشم این رمانه تموم بشه برای رمان بعدیت تو خماری میمونم معتاد شدم رفت میبینی جوون مردم رو معتاد کردی رفت
راستی زرنگی میگی من وایسم بیای منو بگیری اگه راس میگی من وقتی فرار کردم منو بگیر

:) ای وای حالا چی کنیم مادررر؟
اومدممممممم

غوغا سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:08 ب.ظ http://naughty1369.blogsky.com

خسته نباشی خانوووووووووووووووووووم
ایول! خوشم میاد جواهر خیلی توپ میره رو مخ این رئوفی جااااااان
ولی خیلی کیف کردم با اون قسمت که سنشو پرسید بعدش گفت اووووه!!! این که خیلیه!
خوشگل زد تو برجکش

سلامت باشی عزیزممممممممم

آره همچین آش و لاشش می کنه
برجکه پودر شد!

گوگولی سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:01 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

پووووف!!!!این تازه یه گوشه اش بود!!!!
جیگرمان را در آوردند،به سیخ کشیدند!!!!؛)))
ای بابا!چرا تی وی نمی بینین؟!!:-؟
من یه چار روز بی تی وی باشم،حالم بده اصن!!!!؛)))

ای اماااان

من بتونم خودمو از پشت پی سی بلند کنم، جفت پا میفتم وسط اقیانوس کارهای خونه اینه که به کار دیگه نمی رسم. ولی خب گذشته از اینا نت و کتاب رو به فیلم ترجیح میدم.

fa.me سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:14 ب.ظ

راستی در مورد اون نوشته اولت که دوس داری شاد بنویسی یکی از دلایلی که همیشه رماناتو میخونم همینه باور میکنی وقتی میخوام رمان بخرم اول میرم آخرشو نگاه میکنم که این رمانه خوب تموم بشه راستش اصلا حوصله گریه و زاری رو ندارم یه بار فقط بخاطر یه رمان غمگین سه روز مریض شده بودم از بس گریه کردم به جز رمانای مودب پور هیچ رمانی که آخرش بد تموم بشه رو نمیخونم خیالم همیشه راحته رمانات خوب تموم میشه
رماناتو خیلی دوس دارمممممم
همشون رو خوندم
ولی خماری هفته به هفتش خیلی سخته
الان دلم میخواد بیای همشو بذاری و بخونم وایییی چه آرزوی محالی
دلم بقیشوووو میخواددددددددد

خیلی ممنونم دوست من. کاملاً موافقم! منم اگه رمان ایرونی بخرم حتماً آخرشو نگاه می کنم. ولی رمانهای خارجی که می خرم اغلب پلیسی و اینان که مزه اش کم میشه اگه آخرشو بخونم


خیلی ممنونمممم
واقعاً در توانم نیست. از صبح تا حالا هم دارم یکی می زنم تو سر خودم یکی تو سر کیبورد و فکر می کنم چه جوری بنویسم که هم خوب دربیاد هم بدقول نشم که گفتم سه شنبه میذارم!! وسطش هی میرم نهار میذارم برمیگردم، لباسا رو پهن می کنم دوباره میام، ظرفا رو می شورم وووو ... ولی نمی دونم چرا قسمت بعدی نوشته نمیشهههههه

حالا قلاب انداختم سر گوش الهام بانو بلکه بیاد و تا یکی دو ساعت دیگه خلاصش کنیم اگه خدا بخواد!

fa.me سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:07 ب.ظ

فکر نکنم ...
تازه چه جوری میای منو بگیری تا تو برسی دم در من رفتم

من سرعتم زیاده! وایسا اومدم

مهندس بیسکویت خور سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ق.ظ http://rainy-girl.persianblog.ir

سلام

با مطلب "هیولاهای کوچک رها شده در جامعه" منتظرتون هستم

سلام
اوه! میام.

مهرشین سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:59 ق.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

آآآآآآآآآآآآآآآآآآخی تمومش کردم
داشتم میمردم از فضولی
حالا دیگه باید بشینم تو انتظار قسمت بعدی

مرسییییییی

قراره امروز بذارم

مامانی سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:54 ق.ظ

سلام به شاذهءعزیز درکامنت قبلی اسمم درج نشد ومن بی اسم نظر دادم.حالا امیدوارم اسمم نوشته بشه .با آرزوی سلامتی وشادی همیشگی .نوشته هات من را از دنیای حقیقی به دنیای مجازی که پر از شادی است می بره .نوشته هات مثل یک دارو برای دل غمگینم عمل میکنه.همیشه سلامتی وسعادت برات آرزومندم.

سلام به دوست خوبم
خیلی ممنون از توضیحت. شما لطف داری. خوشحالم که لذت می بری.
سلامت و خوشحال باشی همیشه

..... سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:05 ق.ظ

مرسی

خواهش می کنم :)

سوری دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:45 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

اوا بلا به دور.خوب هستین؟بهتر شدی؟
این دختره گمونم همراه شناسنامه داداشش معده شم برداشته!!(شناسنامه شو برداشته بود یا کارت ملی؟!!)
حقیقتا حرف زشتی زد!حقش بود اقای وکیل دعواش کنه!
(ای خدا یعنی ممکنه شاذه جان یه داستان بنویسه و من موقع کامنت گذاشتن اسم شخصیتا یادم باشه؟!)

خیلی ممنون. خیلی بهترم. تو خوبی؟
ها گمونم!!! چرا خودم به فکرم نرسیده بود؟ :)))
کارت ملی!
هاوالابلا!! :))
نه بابا خودمم به زور یادم می مونه. من و دخترداییم که دختر عمه ی شما باشه، سالهای سال داستان می ساختیم، اولش حدود سه چهار ساعت سر اسم شخصیتا بحث می کردیم؛ بعد که بالاخره بعد عمری به توافق می رسیدیم، تا آخر داستان می گفتیم دختره پسره مامانه باباهه!

[ بدون نام ] دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:29 ب.ظ

جذابیت داستان کم شده! چه دختر لوسی........

سلیقه ی شمام محترم. می تونی نخونی. شاید از داستان بعدی خوشت بیاد.

زهرا دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:42 ب.ظ

سلام شاذه جونیییییییی! امروز سخنرانی دکتر فرهنگ گوش دادم گفت نگید خسته نباشید... بگید شاد باشید یا مثلا خدا قوت! پس شاد باشی شاذه جون؛ خدا قوت!
عالی بود! مرسییییییییی!

سلام عزیزممممم!
با جملات مثبت شدیداً موافقم! حس بهتری به آدم میده!
خیلی ممنونم عزیزم. سلامت باشی و خوشحال همیشه

مینا دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:01 ب.ظ

سلام بر بانوی بزرگ
کتاب ژدر ان دیگری رو خوندم فوق العاده بود ممنونننننننننننن
بازم کتابای دبش بهم معرفی کنید
مرسی

سلام به دوست عزیزم
خوشحالم که لذت بردی
کتاب ملیونر زاغه نشین رو که چند وقت پیش تو همین وب معرفی کردم رو هم خیلی دوست دارم. نویسنده اش هندیه. ویکاس سوارپ. جدا از قسمتهای تلخش، کتاب فوق العاده ایه. فیلمشم هست. ولی من مثل بقیه ی داستانهایی که فیلمشون رو هم دیدم، از کتاب خیلی بیشتر لذت بردم. فیلمش به اجبار داستان خلاصه شده.

لولو دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:34 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جونم
میدونی؟!
من واسه اونیکه دوسش دارم خیلی وراجی میکنم! خیلیااااااااااااا !
البته جواهر یه کوچولو خالی بنده که من نیستم! ولی شیطنتهاش،اشتباهاش،ساکت شدناش،یهویی باز شروع کردن به وراجیش اینا شبیه منه !

سلام عزیزم
آهان! از اون لحاظ!!!
خیلی بانمکی

نگین دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:39 ق.ظ http://www.mininak.blogsky.com

سبک نوشتتنتو خیلی دوست دارم شاذه جون.و هنوز هم معتقدم که شما باید کتاب بنویسی! به نظرم حتما این کارو بکنید....
راستی نمیدونم قالبتون واسه من خراب شده یا کلا خرابهآخه نصفه نیمه باز میشه

خیلی ممنونم نگین جون. واقعاً دلم نمی خواد درگیر دردسراش بشم. همینجا آسوده ترم و با دوستام بهم خوش می گذره. مثل این می مونه که من بلد باشم یه قهوه ی خوش طعم دم کنم و هرروز دوستام برای نوشیدن این قهوه بهم سر بزنن و کنارشون بهم خوش بگذره. بعد همه بگن تو با این هنرت باید کافی شاپ بزنی. منم کم کم حس کنم که چرا هنرم باید مجانی باشه؟!
حالا بیام و با کلی دوندگی یه مغازه ی جمع و جور، جور کنم و اجازه ی کسب بگیرم و وسیله بخرم وووووو... جدا از اوووون همه زحمت، کلی خرجش میشه که میاد رو قیمت اون فنجون قهوه! بعد همون دوستا حالا احتیاط می کنن و فکر می کنن نه بابا حالا اونقدرام واجب نیست قهوه بخوریم!

کتابای منم با کمی زیر و بالا همین داستان میشه. ممکنه مشتریهای تازه ای پیدا کنه و به به چه چه هم بکنن. ولی من دیگه اینقدر خسته ام که لذتی نمی برم. و تازه مزه ی پولم میره زیر دندونم و می خوام بدو بدو بنویسم و سالی سه تا کتاب بدم بیرون و میشه حکایت یه عالمه رمان طولانی و آبکی و غلط غلوط توی کتابفروشیها...

نتیجه اش این میشه که دوستامو از دست میدم. آسایش این وبلاگ رو هم همینطور.

نه... تو لطف داری که تعریف می کنی. ولی من ترجیح میدم همینجا بمونم...

جداً؟! وقتشه بگردم دنبال یه قالب جدید!

خاتون دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:02 ق.ظ

شاذه جونم
1- من تو کامنت قبلیم نوشتم خسته نباشین اما " ن " تایپ نشده :(

2- راستی چرا جواهر نسبت به مکالمات رد و بدل شده بین آقای رئوفی و فریده خانم عکس العملی نشون نداد و یا از احساسش نسبت به این صحبتها چیزی نمیگه و زود ازش رد میشه ؟ (پست قبلی )

3- در ضمن من گاهی اوقات شکلکا رو اشتباهی می زنم مثلا یه بار به جای شکلک دوست داشتن ، بعد از کلی عبارات سرشار از محبت آیکون عصبانیه رو گذاشته بودم . اینا از عوارض پیریه یا اینکه حواسم چند جا هست خلاصه اگه همچین موردی دیدین حتما دیلیت کنین لطفا
البته منم سعی می کنم بیشتر دقت کنم

بفرمایید...

1- اختیار دارین خانم! این چه حرفیه!! چه اشکالی داره؟

2- اولاً جواهر به شدت داشت عطسه می کرد. دوماً این که واقعاً حس خاصی بهش دست نداد! خودشم یادش بود بچگیاش آقای رئوفی چطور سعی می کرده که بهش خوش بگذره. همون موقعها که با مامان به دیدن عمه جان می رفتن و آقای رئوفی خودکار رنگیاشو می آورده که نقاشی کنه و یا... (همون خاطراتی که تو قسمت اول توضیح داد)

3- اختیا دارین! پیر و جوون نداره خانم! هممون اشتباه تایپی و شکلکی داریم! خیلی سخت نگیرین

lilynikzad دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:36 ق.ظ

سلام شاذه جونم
وای که چقدر حال میده بیای تو وبلاگ یه پست جدیدتر باشه
دستت درد نکنه
به حرفای کسی هم گوش نده :)
به اندازه ی کافی زندگیمون واقعیه
شاید دوس داشته باشیم چشمامونو ببندیم و همه چیزو فراموش کنیم
موفق باشی عزیزم

سلام عزیزم
خیلی لطف داری دوست من
آره والا!
واقعاً می خوام اینطور باشه...
سلامت باشی گلم

لولو یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:41 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جونم..خوبی عزیزم؟
بابا حسابی دستتون درد نکنه...خیلی جیگمل شده داستانتااااااااااااااااااا!
یه چیز بگم؟ باورتون میشه این جواهر با اخلاقش خوده خوده منه؟! منظورم اینه که من اخلاقم مثل همین جواهریه که شما توصیف کردید! البته منهای غذا خوردنش....
خیلی داستانتو دوس دارم..و شیطنتهای جواهر رو...
حسابی دستت درد نکنه...
وااااااااااااااااااای آقای دایی رفته بالای سرش چیکارش داره؟! هوم؟

سلام لیلاجونم... خوبم. تو خوبی گلم؟

خیلی ممنونم

ای شیطون! بهت نمیاد اینقدر وراج باشی!!
غذا که نه... تو فقط لیمو می خوری

سلامت باشی
کاریش نداره

لبخند یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:12 ب.ظ http://myhome.loxblog.com

سلااااااااام شاذه جون!..
این قسمت و با اینکه کم بود ! ولی خیلیییی دوس داشتم!
این دختر چقد می خوره؟!!!

دیروز تا شروع کردم به خوندن داستان برقامون رفت!!! کلی حرص خوردم که اگه به جای کامپیوتر با لپ تاپ داستان و باز می کردم! می تونستم بخونمش!! ..( توجیه تاخیر کامنت!! )

خیلی قشنگ بود!...
مرسی عزیزم! همیشه شاد بنویس و شاد باش!!

سلااااااااااام عزیزم!..

خیلی ممنونم

خیلی! منم هیجده سالم بود همینجوری می خوردم! البته استخونی نبودم ولی چاقم نبودم. 54 کیلو بودم. ولی نوزده سالگی باردار بودم. همینقدرم می خوردم. چاقم شدم البته بعدش یه رژیم اساسی گرفتم لاغر شدم تاااا بارداری بعدی!! (این داستان ادامه داشت )

اشکال نداره. به دیر نوشتن من در!

خیلی ممنونم گلم

ماهک یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:45 ق.ظ http://www.maahakkkk.blogfa.com

عجب پس کیان مهر خان از جواهر خوشش میامده میشه با تفاوت سنی 14 سال ازدواج کرد ؟؟؟
باید دید داستان با مجید به کجا میکشه

خودش که گفت جواهر یه دختر کوچولوی بانمک بوده و اونم ازش خوشش میومده
مادربزرگ من با پدربزرگم تفاوت سنیشون هیجده سال بود
اون که البته!

بهار یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:15 ق.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

سلام عشقمممممممممم.
ببین شاذه با این داستانت داری کاری میکنی من برم دنبال یکی بگردم شبیه آقای رئوفی
من که از هرچی مرد بدم میاد دارم رام میشم.
فوق العاده بود دستت درد نکنه خانم

سلام عزیزممممممممممم
آره من کلاً سعی می کنم بگم دنیا اینقدرا هم تیره و تار نیست!
سلامت باشی عزیزم

یلدا یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:14 ق.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

سلام شاذه جون
چطوری عزیزم؟ خدا بد نده بهتری؟
من عاشق این داستانای عشقولانه ی آخر معلومت هستم دمت گرم دختر جان که اونقدر قلم قشنگی داری که با این که میدونیم آخرش چی میشه هر هفته منتظر قسمت جدید هستیم.به قول خودت چیزی که زیاده دور و برمون تلخیه شما این شیرینیتو حفظ کن

سلام عزیزم
خوبم خدا رو شکر بهترم. خیلی ممنون. تو خوبی یلداجون؟
تو لطف داری دوست خوبم. سلامت باشی و خوشحال همیشه

سما یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:06 ق.ظ

از این آقای رئوفی خیلی خوشم اومده. منو یاد دائیم میندازه. از اون ادماییه که اگه عاشق بشه عاشقیش خیلی می ارزه!!!

خوشحالم که لذت می بری سماجون.
آره واقعاً!!

fa.me یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:50 ق.ظ

حوصلم سر رفت گفم بیام یه زنگ بزنم فرار کنم

الان میام می گیرمت!
راستی تو از آشناهای ما نیستی؟ دیروز داشتم فکر می کردم تو فامیل چند تا fa.me داریم!

رها ۲ یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:49 ق.ظ

دمت گرم جای حساس قطع شد
شخصیت داستانتم مثل خودت حالش بد شده و سرما خورده

ما اینیم دیگه
بدتر از منه :)

آزاده استنفوردی یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:05 ق.ظ

سلام
یه آزاده دیگه هم داریم اینجا برای شناسایی عیب نداره من اسم خودمو بذارم آزاده استنفوردی؟ اسم وبلاگ قبلی ام البته می دونم آی پی رو می بینین، همین جوری می گم

سلام
آره! خدا خیرت بده! من که به آی پی نگاه نمی کنم. با استنفوردی اقلاً تشخیص میدم کدومتونین

نسیم یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:40 ق.ظ

سلااام خانوم نویسنده! دلم تنگ شده بود حسااابی.... ولی کارها رو دنبال میکردمها! فقط چون دیر وقت می اومدم به جای کامنت می خوابیدم.سرمون گرم برادرزاده عزیزم مسعود شده دیگه!!( عمه قربونش) این داستانم عااالی شده و دارم از فضولی میمیرم!! نکنه دختر مردم سرما بخوره رو دست جناب وکیل بمونه!!

سلام بر نسیم خوش خبر عزیز!
منم همینطور! خوبین؟ قدم نو رسیده مبارک! به عروستون و مامانتم از قول من سلام و تبریک برسان

خب شاید سرماخوردگی اونقدرا بد نباشه

بهارین یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 ق.ظ http://baharin.blogsky.com

اون پستی که گفتم همراه چند تا پست دیگه نا خواسته حذف شده انگار...یه بار این بلا سرم اومد...حالا هر چی دنبال همون پسته می گردم نیست...منم حدس زدم باید حذف شده باشه...

اوه چه دلتنگ کننده...

گوگولی شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:31 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

انشاءالله که گود لاک!!!؛)))
هیوای من!!!ندیدین واقعا"!!!؟اگه به شبکه های اجنبی!؛)) دسترسی دارین،بگین که بیشتر راهنماییتون کنم،تا این برنامه رو از دست ندین یه وخ!!!!!

شکراً بسیار :))
نه دسترسی ندارم :))) ما از این وسیله ها نداریم تو خونمون :))

زهورا شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:54 ب.ظ

مرسیییانشاا...زود زود خوب شین

مامان میگن بگم:میخوان برات نامه بفرستند ولی چیزی برای گفتن ندارند!

خواهش میشه سلامت باشی

به مامان جان بفرمایید میس یو وری ماچ. (خارجی گفتم تو نفهمی ) همان سلام و علیک و خوبم و خوبی هم کفایت می کند. لازم نیست حتماً طولانی باشد. هرچند که به هر حال نامه ی طویل دوست می دارم

گوگولی شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:37 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

ای بابا،اکچال نداره،بالاخره الهام بانو هم هر از چندی به استراحت نیاز داره دیگههه!!!حرصشو نخورین،خودش برمیگرده!!!!؛))
خدا بد نده،انشاءالله که خوب باشین!
پ.ن:ببخشیدا،قصد فضولی نداشتما،اتفاقی چشمم به کامنته خورد!!!ولی خیییلی هم به تردمیل دلخدش نکنین!!هیچی مثه پیاده روی در هوای آزاد نمیشه!البت،اگهدل بدین،طبیعتا" تردمیل بالاخره جواب میده یحتمل!ولی اگه،دور از جونتون،مثه بنده باشین!!که کارتون سخت میشه دیگه!!!؛))

ها خودشم همینو میگه

سلامت باشی گلم

خواهش میشه. خودمم می دونم. ولی الان هوا رو به سردیه و منم خیلی سرمایی. نمی تونم برم بیرون. تا گرم بود هر شب تو حیاط راه می رفتم و می دویدم. الانم مطمئن نیستم تردمیل بخرم. ولی بالاخره یه کاری باید برای بی حرکتیم بکنم.

کوثر شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:36 ب.ظ

شلام شاذه جونم
آخ جون من امروز خونه نبودم به خاطر همینم مثل بقیه تو خماری نموندم
این داستانت خیلی با حاله حالا بگذریم از ایتکه من هنوزم کاملا ارتباطم با مائده و فواد قطع نشده
امیدوارم زودتر خوب بشی .
یه عالمه دوست دارم

سلام عزیزم
خوش به حالت شایدم خوش به حال من که از دستم حرص نخوردی
اشکال نداره. منم گاهی طول میکشه که از یه داستان بیام بیرون...
سلامت باشی

منم دوست دارم

نقره شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:08 ب.ظ

نه هرچی فکر می کنم می بینم اینو خیلی بیشتر تر از قبلیا دوست داررم
وای وایییی باقیش بیاددد زودی تحمل ندارممم
ایشالا زودی بهتر بشی شاذه جون عزیزم

خوشحالم که لذت می بری عزیزم

منم امیدوارم فعلاً قلاب انداختم ببینم می تونم الهام بانو رو شکار کنم یا نه؟

سلامت باشی عزیزم

نگار شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:29 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

اول ِ پستت رو که خوندم با خودم گفتم ای بابا شاذه جون عیبی نداره که . حالا چند صفحه ش رو بعدا میذاری ، چرا خودت رو اذیت میکنی .. چند دقیقه بعد که رسیدم ته ِ پست : شـــــــــاذه خیلییی نامردی :دی
این بود رسمش ؟ اخه اینجا باید داستان تموم میشد ؟ نمیگی من از فضولی میمیرم ؟ وصیت نامه م رو هم که ننوشتم !
تو رو خـــــدا دیگه ازین کارا با من نکن . انقدر جاهای حساس ِ داستان ، داستانو قطع نکن :دی
اسمایلی کولی بازی !

:**

منم اون همه نوشتم که فحش کمتر بخورم
در نامردی من که شکی نیست! من هیچ وقت ادعای مرد بودن نکردم
دیدی چی شد؟ منم وصیتنامه ننوشتم! هوار تا سفارش داشتم! مال و اموالی نداشتم که تقسیم کنم



اراگون شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:08 ب.ظ

نمیشه که لو داد شما هم میخاین سوء استفاده کنین از فرمولشو اینا دیگه . من همتو لاغر شدم فقط به دلایل قند لب مرزی شیرینی خوردنمو کاهش دادم همین . البته رو شما کار ساز نیست مخصوصه

ها بل تو هم فهمیدی؟!! داشتم در لفافه صوبت می کردم!!
نه روی من فقط و فقط دویدن کارسازه. دارم کم کم فکر می کنم که کی پولدار میشم برم تردمیل بخرم... البته بازم مطمئن نیستم اگه پول داشته باشم بخرم و اگه خریدم مرتب استفاده کنم!

اراگون شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:57 ب.ظ

الان که رژیم نیستم کی گفته ؟
هر چی کرمتونه ....

پس چرا اینقدر لاغر شدی؟!
اوکی...

enm شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:53 ب.ظ

سلام
به نظر من بهترین نکته ی داستانات اینه که سرتاسر شاده ! با پایان خوش که من عاشقشم !
این قسمتم عالی بود من عاشق ادما ی شرو شورم
منتظر ادامش هستم

سلام
قربون آدم چیزفهم! همینه! همیشه میگم اینقدر غم و مشکل دور وبرمون داریم، باز بیایم برای قهرمان داستانها هم غصه بخوریم؟؟؟ چه کاریه!!!

خیلی ممنونم دوست من

آزاده شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:42 ب.ظ

بسیار بسیار قشنگه کلی لذت بردم

خیلی خیلی ممنونم آزاده جونم

اراگون شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:19 ب.ظ

سلام
الهام بانو !! ...
جالب بود و کوتاه ... اول قسمت بعدم حتما آقای رئوفی ابراز علاقه میکننو به خونه بخت میرن درسته ؟ شایدم نه فقط براش قرص خریده اومده بهش بده یا اینکه مجیدو پیدا کرده و مجیده که از در اومده تو
آخی این از نظر خوردو خوراکی شبیه منه ها نیست ؟
وصیت نامه تونو طوری تنظیم کنین که یه چیزیم به من برسه آخه گناه دارم
ایشالله بهتر باشین.

سلام

اگه گیرش آوردی بزنش!

نه بااا... آقای رئوفی و این همه عجله؟!! مجیدم حالا ببینیم...

:))) آره شبیه قبلنای تو! الان که رژیم داری!

دوست داری کدوم املاکمو بهت بدم؟ باغهای شرقی یا آپارتمانهای غربی؟

سلامت باشی

fa.me شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:09 ب.ظ

سلاممممممم
چه خوشمل بود خوشم اومد ایکاش الان سه شنبه بود
دستت درد نکنه
ایشاله زود زود خوب شی

سلامممممم
خیلی ممنونم
سلامت باشی

بهارین شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:49 ب.ظ http://baharin.blogsky.com


الان خوندم این قسمت...
شاذه جونم راستی یادم رفته بود بهت بگم من جواهر ده رفتم...مرداد ۸۷ اونجا بودیم...تو تابستون از عصر به بعد بخاری روشن کردیم....
اولین بار بود تو تابستون بخاری رو به چشم می دیدم
یه پست هم تو وبلاگم در این مورد نوشتم که رفتیم شمال و.....
خیلی باحال بود...

خیلی ممنونم...
آره شنیدم خیلی سرده!!! وووی...
چه جالب! لینکشو میدی؟

خاتون شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:47 ب.ظ

شاذّه خانوم خسته نباشی ! اگه قول سه شنبه رو نداده بودین دیگه هیچی !!! البته انشاءالله با سلامتی بیاین و آپ کنین

من از صبح تا حالا جند دفعه اومدم خبری نبود.اما الان یهویی ذوق زده شدم. ممنون

سلامت باشید خاتون عزیز.

شرمنده... لطف دارین

خاله سوسکه شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:36 ب.ظ http://khalesoske.blogfa.com

سلام عزیزم
نبینم مریض باشی.
ایشالا که هر چه زود تر ، بهتر از اولش بشی.
داستانتم خیلی قشنگ بود
دستتم درد نکنه
طلبکارت که نیستیم ، لطف می کنی داستانای قشنگتو برامون می ذاری .
دوست دارم
بوس بوس از راه دور

سلام گلم
سلامت بشی
خیلی ممنونم
نظر لطفته
منم دوست دارم
بوووووووووس

نرگس شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:25 ب.ظ http://khate-akhar.blogfa.com

ای بابا این جواهر دست بردار نیست اگه هر دفعه که گفته بود من حساب می کنم ، حساب کرده بود تا حالا باید یه چیزیم دستی از این آقای رئوفی قرض می کرد که...
شاذه خانمی فکر کنم سرما خوردگیت به جواهر سرایت کرده
ایشالا زودی خوب شید

آره بابا!! می خواد اقلاً یه بارشو خودش حساب کنه کمتر دچار عذاب وجدان بشه

آره والا! از صبح تا حالا باهم معاشر بودیم... از اون لحاظ
سلامت باشی

رها شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:53 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

تلاشتون قابل تقدیره ... با وجود بیماری عالی بود .سرمای تابستون خیلی بده . تجربه اش کردم .انشااله هر چه زودتر خوب می شین .
[گل]

خیلی لطف داری دوست خوبم. سلامت باشی

زی زی شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:50 ب.ظ

سیلااااااااااااااااااااااااااااااااام
نبینم شاذه جونم مضیض بشه ! مراقب خودت باش زودِ زود خوب بشی ! راستی راستی ! یک قاشق عسل و یک قاشق آبلیمو در یک لیوان آب ولرم معجزه می کند !
واو ! چقدر بده آدم سرما بخوره ! بعدم آدم بچه داشته باشه...می دونی تا دختر خونه ای مریضی می چسبه !! نه که ناز آدمو می کشن !! از اون لحاظ می گم !
چقدر این جواهر حرف می زنه ...
این الهام بانوی شما چه جای خوبی رفته ! منم ایخوام !
حس کردم دیشب یه جورایی هستی....آخی ! قول بده زودی خوب بشی...بعدشم خودتو خسته نکن . چون وقتی آدم مریضه می خواد بنویسه هی حس می کنه چشاش داره می سوزه.... ما هم دندان روی جگرمان می گذاریم !
این جواهر دقیقا خالص شده ی منه ! بس که رویاییه !! می گه به مجید ادرس بده بیایم اینجا ! آخه خنگول ! بذار زنش بشی بعدا من خودم بهت آدرس میدم بیای اینجا !!
راستی راستی ! میزتو چیکار کردی ؟
عکسشو دیدم یادم افتاد دیگه ازت نپرسیدم ! جالبیش اینه مامانمم تا دیدش گفت دوستت چیکار کرد ؟
سعی می کنیم برنگردیم تا خسته تان نکنیم !
بوووووووووووووووووووووس
مراقب خودت باش.
بای بای

سیلام عزیزممممم

سلامت باشی گلم آره خوبه. فقط گلو خوب میشه معدم دادش میره هوا!! این چند روز با مایعات گرم به شدت درگیر جنگ تن به تن معده و گلومم

هاااا... اصلاً صرف نداره مادر خانواده مریض باشه!! منم هی بابونه و عسل آبلیمو و عرق بیدمشک و اینا میزنم به معده بلکه بهتر شه. حالا خدا رو شکر از صبح بهترم.

حالا همچین باغ دلگشایی هم نبود! تو راه که می رفتیم گردش، دو طرف جاده ی هفت باغ، وسط بر و بیابون، بیابون خدا رو فروختن و تکه تکه ویلا ساختن و با آبیاری قطره ای جلوشون گلکاری کردن. ولی خداییش ویلاهاش خوشگلن! البته توشونو ندیدم. ولی از بیرون خوشگلن!

هاااا "با لهجه ی برره ای بخون" ای میز ما هموطوری مونده!
من همچنان منتظرم تا یه سری برنامه ها جور بشه من شروع کنم به نقاشی!! مثلاً این که یه میز دیگه هم دارم که پایه ی چوبیش خراب شده براش پایه ی آهنی سفارش دادیم. حالا می خوام پایه ها بیاد بعد اینا رو باهم رنگ کنم. بعد آقای همسر میگه صبر کن من میزا رو خودم بسابم... بعد... خلاصه نشده هنوز! منم یه کم حوصلم سر رفت ولش کردم. ولی بالاخره می کنم از مامانتم از قول من خیلی تشکر کن. حتماً وقتی رنگ کردم عکس می گیرم برات می فرستم.

برگرد خوشحالم می کنی

بووووووووووووووووووووووووس
یو تو
بای بای

بهاره شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:47 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جونم
خوفی دوست جون؟
مرسی عزیزم از اینکه ادامه داستان رو نوشتی با اینکه سرت شلوغ بوده ولی بد جایی تمومش کردیا
طبق معممول جذاب و زیبا بود مرسی دوستم

سلام عزیزم
خوفم. تو خوفی گلم؟

خواهش می کنم دوست جون

هان؟ من؟ الهام بود من نبیدم

خیلی ممنونم دوستم

بهارین شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:25 ب.ظ http://baharin.blogsky.com

اشکال نداره
بهت حق می دم
گاهی وقتا واقعا آدم حوصله یه چیزایی رو نداره...
منتظرت هستم تاااااااااااااااااااااااااااااااااا سه شنبه

متشکرم دوست جونم.
انشاالله پر و پیمون برمی گردم

شرلی شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:18 ب.ظ

سلام
خیلی قشنگ بود ولی خیلی هم کم به الهام بانو بفرمایین که ما ها بعد از یک هفته فکر و خیال در مورد ادامه و آب افتادن دهنمون ، حق داریم که چند صفحه بیشتر مهمون باشیم
آخی ایشالا بهتر باشین

سلام

مرسی حسش نبود اصلاً

ممنونم

coral شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:12 ب.ظ http://letters2mylove.persianblog.ir

اخ هوس سرما کردم.من عاشق اینم که سرما بپیچه تو جونم و بعد این تابستون جهنمی بدجوری منتظر یه سرمای حسابی هستم.
شاذه همین حال و هوای سرد رو ادامه بده تو داستان.شمال تو زمستون یه چیز دیگس.
بسی از داستان شما داریم لذت میبریم،باشد که 5 صحفه دیکه هم تا اخر هفته اضافه کنی و کیفمان کوک شود اساسی

جدی؟! عوضش من شدید با سرما مشکل دارم! از این سرما می خورم و دائم هم باید مواظب سرما خوردن بچه هام باشم کلافه میشم. ولی کلاً تغییر رو خیلی دوست دارم. این روزا هم که داره فصل عوض میشه کلی حالم خوشه. البته اگر حساسیت فصلی شدید و سرما خوردگی اضافه بر اون رو نادیده بگیریم!

داستان اینقدر ملایم داره پیش میره که خیالت تخت. زمستون به آخر نمی رسه

خوشحالم که لذت می بری و ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد