ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

به کام و آرزوی دل (5)

سلام به روی ماه دوستام
خوبین انشاالله؟ منم خوبم خدا رو شکر...

یادتونه یه وقتی یه همستر بغل وبلاگم داشتم؟ هیچکی کد همستر یا آدرس اون سایت رو داره؟ برای یکی از دوستام میخوام.

پسر کوچیکم با بیصبری منتظره من پا شم بشینه پشت پامپیوتر! می خواستم کمی این قسمت رو طولانی تر کنم، ویرایش کنم، ولی نمیذاره!

آقای رئوفی آدرس یک رستوران را داد و نگاهی به ساعت شیک پشت دستش انداخت. روی دستش سر کشیدم و پرسیدم: مارک ساعتتون چیه؟

با ترشروئی گفت: بشین بچه.

نیشخندی زدم و عقب کشیدم. بعد دوباره کمی به جلو خزیدم و از راننده پرسیدم: چقدر مونده تا برسیم؟

راننده اخم آلود گفت: بستگی به ترافیک داره.

ایشش چقدر همه بداخلاقند!!! رو گرداندم و محو تماشای بیرون شدم. شلوغی پایتخت برایم جالب و هیجان انگیز بود.

بعد از نیم ساعت حوصله ام سر رفت. گوشی آقای رئوفی زنگ زد. جواب داد و ضمن عذرخواهی توضیح داد تا ده دقیقه دیگر می رسد. آهی کشیدم و خیالم راحت شد.

بالاخره رسیدیم. با کنجکاوی به نمای رستوران نگاه کردم. چندان قابل توجه نبود.

آقای رئوفی نگاهی به من انداخت و پرسید: میشه خواهش کنم تا وقتی که ما داریم حرف می زنیم، زبون به دهن بگیری و هیچی نگی؟

متعجب نگاهش کردم. بعد از چند لحظه گفتم: من سعی خودمو می کنم ولی شما کار سختی ازم می خواین. اگر اینقدر ناراحتین چرا نذاشتین بمونم توی هتل؟

_: اونجوری بیشتر نگران می شدم.

_: حالا این آقا کی هست؟ همونی که قرار بود مهرنوش خانم وکیلتون باشه؟

_: یه خانمه. و بله همونه.

_: یه خانم؟!!

_: خیلی عجیبه؟

_: نه ولی تا حالا فکر می کردم یه آقاست. این که تلفن زد خودش بود؟

_: نه مهرنوش بود.

_: هوم... باز خوبه.

_: چی خوبه؟

ولی فرصت نشد توضیح بدهم. به میز چهارنفره ای رسیدیم که یک خانم آراسته کنارش ایستاده بود. خیلی خوشرو و مرتب با آقای رئوفی سلام و احوالپرسی کرد و با کنجکاوی به من نگاه کرد.

آقای رئوفی نگاهی به من انداخت و متفکرانه گفت: این... جاوید نوه دایی باباس. جاوید، ایشون خانم رؤیا شایان هستن.

سری تکان دادم و با مؤدب ترین لحنی که می توانستم گفتم: از آشناییتون خوشوقتم.

رؤیا شایان که هنوز قانع نشده بود، به زحمت گفت: منم همینطور.

آقای رئوفی گفت: خیلی عذر می خوام که دیر کردم. بفرمایید خواهش می کنم.

بعد رو به من کرد و به تندی گفت: جوجه بشین.

کار بدی نمی کردم! پشت به آن دو داشتم نوشته های پایین یک تابلوی نقاشی را می خواندم.

سر میز نشستم و مشغول بازی کردن با رومیزی شدم.

رؤیا شایان گفت: می تونم بپرسم چی شد که به جای مهرنوش خانم، نوه داییتون رو... اگه اشتباه نکنم، با خودتون آوردین؟

آقای رئوفی پوزخندی زد. عاشق این حالت شوخ و شیطانش بودم! چشمانش خندان میشد، مثل بچگیهایم که حرف بامزه ای می زدم. گوشه ی چشمهایش چین میخورد و نگاه سرد و جدی اش، نرم و دوست داشتنی میشد.

نیم نگاهی به من انداخت. با خوشی لبخند زدم. سعی کردم حرفی نزنم تا اشتباهاً طلسم خوش اخلاقی اش شکسته نشود!

رؤیا شایان همچنان منتظر جواب بود. آقای رئوفی با لحنی محکم و شمرده گفت: با مهرنوش که صحبت کردین و همونطور که گفت بچه اش مریض شده بود.

مکثی کرد. انگار مردد بود که ادامه بدهد یا نه. رؤیا شایان گفت: بله متوجه شدم. البته امروز حالش بهتر بود خدا رو شکر. ولی به هر حال...

به من نگاه کرد. انگار بدش نمی آمد کتکی هم حواله ی من بکند!

آقای رئوفی گفت: بله. ولی بلیتش موجود بود و از شانس خوش جاوید و بدشانسی من، نصیب اون شد.

اینجا دیگر حسابی خنده ام گرفت. سر بزیر انداختم و غش غش خندیدم.

رؤیا شایان گفت: خب؟!

پیش خدمت جلو آمد و پرسید: منو بدم خدمتتون؟

من گفتم: به منم بدین.

آقای رئوفی چشم غره رفت. زمزمه کردم: خیلی گشنمه!

پیش خدمت یک منو هم به من داد. صورتم را پشت منو قایم کردم و تمام وجودم گوش شده بود که ببینم آقای رئوفی چه توضیحی می دهد. او هم نفس عمیقی کشید و گفت: جاوید شرورترین بچه ایه که من به عمرم دیدم.

ناباورانه صورتم را از پشت منو بالا آوردم. آقای رئوفی نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد: چون اجباراً مسئولش شدم، نمی تونستم تو هتل تنهاش بذارم. بعید نبود که هتل رو به آتش بکشه!

آب دهانم را به سختی قورت دادم و نگاهش کردم. دنبال جمله ای می گشتم که حسابی تلافی کنم، اما به زبانم نمی آمد. رؤیا شایان متعجب نگاهی به من کرد و پرسید: این یه برنامه ی عادیه؟ همیشه مسئولیت پسربچه های شرور رو قبول می کنین؟

آقای رئوفی تبسمی کرد و گفت: نه. دفعه ی اولم بود و قطعاً آخرین بار.

آهی کشیدم و فکر کردم چه بگویم؟ می توانستم با هرحرفی عصبانیش کنم. چون قول گرفته بود حرف نزنم. ولی دلم نمی خواست هر حرفی بزنم. می خواستم حسابی بسوزانم!

رؤیا شایان گفت: بله متوجهم... به هرحال من اصلاً با بچه ها میونم خوب نیست. مخصوصاً پسربچه ها.

_: متاسفم. واقعاً یه موقعیت خاص بود. منم اصلاً دلم نمی خواست با خودم بیارمش.

پیش خدمت جلو آمد. سفارش غذا را گرفت و رفت.

رؤیا شایان گفت: خوشحالم که اینقدر باهم تفاهم داریم. من به مهرنوش جون هم گفتم که ما با توجه به شباهتهای بسیاری که بهم داریم، حتماً خوشبخت میشیم.

آقای رئوفی ابروهایش را بالا برد و متعجب نگاهش کرد. از آن نگاههایی که از هر توهینی بدتر بود. ولی مخاطبش انگار نگرفت! چون همچنان با لبخند پیروزمندانه ای به او چشم دوخته بود. آقای رئوفی با لحنی ملایم ولی خطرناک پرسید: چه شباهتهایی؟

_: خب از نظر سن و سال که تفاوت چندانی نداریم. من ادبیات خوندم، شما حقوق خوندین. سطح فرهنگ خانوادگیمون بهم شبیهه.

آقای رئوفی سری به تایید خم کرد و آرام گفت: آهان.

رؤیا شایان هم با لبخند پرسید: خب به نظرتون مراسم رو تا آخر همین ماه بگیریم خوبه؟ من ماه آینده یه سری برنامه دارم که دلم نمی خواد با این مراسم قاطی بشن.

_: چه مراسمی؟

_: خب جشن و اینا... نکنه می خواین بگین که از جشن خوشتون نمیاد؟ ببینین بالاخره یه تشریفاتی هست که باید رعایت بشه. اینجوری به من نگاه نکنین.

خنده ام گرفت و به آقای رئوفی نگاه کردم. بالاخره رؤیاخانم هم آن نگاههای ترسناک را درک کرد! کمی دستپاچه شده بود.

آقای رئوفی گفت: منم معتقدم که تشریفات هرکاری باید طبق اصولش انجام بشه. در این بحثی نیست. مشکل من اینه که ما هنوز صحبتهای اولیه رو نکردیم.

_: خب داریم حرف می زنیم دیگه. من با مهرنوش جون صحبت کردم. فکر کردم بهتون گفته. گفتیم چون برای خانوادتون مشکله که یه بار برای خواستگاری مسافرت کنن و یه بار برای بله برون، هر دو مجلس رو یکجا در حضور عده ی مشخصی از فامیل و دوستان برگزار کنیم.

_: فرمایش شما متین. ولی قبل از تمام این صحبتها، باید توافقهایی حاصل بشه.

_: من با شما مشکلی ندارم.

پقی زدم زیر خنده! خانم انگار نوبرش را آورده بود! آقای رئوفی مگر ایرادی داشت که او بتواند اسمش را بگذارد مشکل! هنر کرده بود!

آقای رئوفی به چشم غره اکتفا نکرد و از زیر میز پایم را هم لگد کرد. چهره درهم کشیدم و سر بزیر انداختم. رؤیا خانم گفت: جاویدجان نمی خوای بری ماهیهای آکواریوم رو تماشا کنی؟

نگاهی به آقای رئوفی انداختم. با اشاره ی سر اجازه داد. از جا برخاستم و به طرف آکواریوم بزرگی که کمی آنطرفتر بود، رفتم و با سرخوشی مشغول تماشا شدم. چند دقیقه بعد یک دختر سیزده چهارده ساله جلو آمد و کنارم ایستاد. نیم نگاهی به او انداختم و با لبخند گفتم: سلام.

او هم از گوشه ی چشم نگاهم کرد و گفت: سلام.

نگاهی به سر تا پایش انداختم. کت جیر کوتاه صورتی با آستر پشمالو پوشیده بود. یک شال صورتی با خطهای نازک نقره ای هم به سر انداخته بود. شلوار جین کشی و چکمه پوشیده بود. گفتم: چقدر چکمه هات خوشگلن!

کمی سرخ شد و گفت: اوه مرسی!

نگاهی به آقای رئوفی انداختم. کاملاً جدی و آرام بود. رؤیاخانم با حرارت داشت موضوعی را شرح میداد. دختری که کنارم ایستاده بود، پرسید: اسمت چیه؟

رو به او کردم و با بیخیالی گفتم: جاوید. تو چی؟

با ناز گفت: سلینا.

لب برچیدم و گفت: اوه!

کمی ناراحت شد و با تردید پرسید: خوشت نیومد؟

_: اوه چرا خیلیم خوشم اومد. تو اسم این ماهیها رو نمی دونی؟

_: نه. تو می دونی؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه.

_: تنهایی؟

_: نه. با داییم اومدم. اونجاست.

با چشم به طرف آقای رئوفی اشاره کردم.

_: منظورم اینه که دوستی داری؟

_: دوست؟! آره چند تا دوست دارم!

سلینا با بی قراری نگاهم کرد. ناگهان منظورش را گرفتم و به زحمت قهقهه ام را فرو خوردم. در حال انفجار نخودی خندیدم و فکر کردم بهترین سوژه برای سرکار گذاشتن است.

سلینا دلخور پرسید: به چی می خندی؟

به سختی خودم را جمع و جور کردم و گفتم: معذرت می خوام. ولی این پیشنهادها رو معمولاً پسرا میدن.

_: بیخیال... مگه عصر حجره؟ ما فقط می خوایم دوست باشیم.

با لحنی مثلاً جدی گفتم: اوه بله. عصر حجر که نیست. ولی تو چند سالته؟

_: شونزده سال.

_: چاخان نکن. خیلی باشی سیزده چهارده... محاله بیشتر از این باشی.

_: خب خودت چی؟ شونزده سال بیشتر که نداری.

_: نه. ولی ادعاشم ندارم.

_: خیلی خب حالا شماره میدی؟

_: چه شماره ای؟

با ناز گفت: جاویـــــد! اذیت نکن.

لبخندی زدم و گفتم: باشه حالا... تنهایی؟

_: آره... تا حالا هیچکس مثل تو چشمم رو نگرفته بود. تو خیلی خوش تیپی.

پشت چشمی نازک کردم و گفتم: یه طراح لباس دارم توپ! ولی منظور من این نبود. پرسیدم الان تو رستوران تنها اومدی؟

_: خب آره... مامان و بابام سر کارن. منم اومدم اینجا نهار بخورم. مهمونم نمی کنی؟

_: نه! چون پولام دست خودم نیست. میدونی من وارث یه ثروت عظیمم. داییم وکیلمه و همه ی پولام دست اونه. اونم خیلی خسیسه. بهم هیچی نمیده.

_: یعنی چی؟

_: یعنی تا هیجده سالگی هیچی ندارم. خودمم و لباسای تنم.

نگاهی به لباسهایم انداخت و گفت: البته لباساتم خیلی می ارزن.

_: ولی نمی تونم اونا رو به جای غذا بدم. می تونم؟

_: نه. ولی من می تونم مهمونت کنم.

_: اوه مرسی!

پشت یک میز نشستیم و به پیش خدمت گفتم غذایی را که سفارش داده بودم سر آن میز بیاورد. سلینا هم نهارش را سفارش داد. غذای من را آوردند. گذاشتم وسط و گفتم: بیا باهم بخوریم.

یک تکه ماهی سرخ شده را سر چنگال زد و پرسید: این که گفتی وارث یه ثروت عظیم هستی چاخان بود، نه؟

با تظاهر به دلخوری گفتم: نه بابا چاخان چیه؟ بیا از داییم بپرس. تو شهر خودمون کلی زمین و باغ و خونه دارم. الانم برای رسیدگی به سندها و مالکیتشون اومدیم پایتخت. تازه تو یکی از باغام اسبم دارم. یه اسب خاکستری خوشگل!

_: جدی؟! اسمش چیه؟

_: اسمش؟ اوممم اسمش... تندره.

_: نره؟

_: نه بابا مادیانه!

_: پس چرا اسمش پسرونه اس؟

_: هوم... همینجوری. آخ دلم براش تنگ شده...

_: چند تا خونه داری؟

_: یه آپارتمان پنج طبقه دارم... یه خونه ی قدیمی دارم که کلنگیه می خوام بکوبمش ولی اول باید مستاجرشو بیرون کنم... اوممم یه خونه ی ویلایی جدیدم دارم که خوشگله خودم می خوام برم توش. الانم با مامانم تو یه خونه باغ زندگی می کنیم. داییمم مجرده با ما زندگی می کنه.

غرق خیالاتم شده بودم. حرف می زدم و می خوردم. سلینا هم سفارش سالاد و سوپ و دسر داد. کلی خوردم!

داشتم دسر می خوردم که دیدم رؤیاخانم دلخور و قهرآلود از سر میز آقای رئوفی برخاست و با آن کفشهای پاشنه بلند تق تق کنان رستوران را ترک کرد. آقای رئوفی دستی به موهایش کشید و نگاهی به من انداخت. لبخندی زدم و دست تکان دادم. تند تند کاسه ی دسر را خالی کردم و به سلینا گفتم: از پذیراییت ممنونم.

به سرعت از جا برخاستم. سلینا گفت: شماره ندادی.

_: باشه دفعه ی بعد.

آقای رئوفی حساب میزش را کرد و بیرون رفت. بدو بدو دنبالش رفتم. وقتی رسیدم، بدون این که نگاهم کند، پرسید: باز که از من مایه نذاشتی؟

_: نه. فقط گفتم خیلی پولدارم ولی پولام دست داییمه. بعد این داییم وکیلمه و خیلیم بداخلاقه. هیچی بهم پول نمیده.

با ناامیدی سری تکان داد و گفت: تو آدم بشو نیستی.

_: اهه! شمام به رؤیاخانم گفتین من خیلی شرورم!

_: نیستی؟

_: نخیر نیستم. من یک فرشته ام!

_: اوه! یه کم عقبتر بپر اینقدر پر و بالت به من نگیره فرشته!

خندیدم. در حالی که روی جدول کنار جوی آب راه می رفتم، گفتم: میشه یه خورده از راه رو پیاده بریم؟ من خیلی خوردم. می خوام غذام هضم شه.

_: به نظرم داریم همین کار رو می کنیم.

_: به رؤیاخانم چی گفتین عصبانی شد؟

_: فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه.

_: نه خب... اگه نمی خواین نگین. ولی نبودین ببینین من چیا به این دختره سلینا گفتم!

_: قابل تصوره!

_: بهش گفتم باغ دارم و یه اسب خاکستری!

_: نه بابا!

_: گفتم اسم اسبم تندره! راستی اسم اسبتون چیه؟

_: پوما.

_: ماده است؟

_: نه.

_: من گفتم اسبم مادیانه.

_: میشه روی زمین راه بری؟

_: نه. اون پایین کیف نمیده. بیخیال... اینجا هیچکس شما رو نمیشناسه.

آهی کشید و گفت: امید منم به همینه!

با دیدن یک مغازه ی بدلی فروشی، مثل تیر از جلوی آقای رئوفی رد شدم و به شیشه ی ویترین چسبیدم.

آقای رئوفی بی حوصله کنارم ایستاد. بدون این که چشم از آن همه زرق و برق دوست داشتنی بردارم، گفتم: من عاشق بدلیجاتم.

آقای رئوفی یادآوری کرد: این جمله ات خیلی دخترونه است!

مدافعانه به طرفش برگشتم و گفتم: ولی الان پسرای زیادی هستن که کلی از این چیزمیزا به خودشون آویزون می کنن. نگاه کنین حتی فروشنده هم همینطوره.

_: تو که نمی خوای از این جور پسرا باشی؟

لحنش طوری بود که دچار عذاب وجدان شدم. آرزومندانه نگاه دیگری توی ویترین انداختم و بعد در حالی که مثل یک لاستیک چسبناک به زحمت از شیشه جدا می شدم، گفتم: نه. نمی خوام.

چند قدم در سکوت کنارش راه رفتم. بالاخره دلخور گفتم: دایی خسیس از خودراضی! وقتی اون ثروت عظیم مال خودم شد، یه عالمه بدلیجات... نه نه... یه عالمه جواهر واقعی می خرم و اصلاً هم از شما اجازه نمی گیرم!

پوزخندی زد و گفت: بیدار شو بچه جان. من اون دختره نیستم، تو هم وارث یه ثروت عظیم نیستی.

آه پرسوزی کشیدم و گفتم: آره...

بعد دوباره حالم خوب شد. در حالی که می پریدم، دوباره روی جدول رفتم و گفتم: ولی من می تونم یه عالمه جواهر داشته باشم. نه؟ حداقل می تونم مالک تمام وجود خودم باشم؛ مگه نه؟

_: اگه نزنی یه بلایی سر خودت بیاری، آره.

کمی بعد تاکسی گرفت و به هتل برگشتیم. باهم به اتاق رفتیم. دکمه های کتم را باز کردم و منتظر نگاهش کردم. فکر می کردم می خواهد آن را پس بگیرد. ولی حرفی نزد. به اتاقش رفت و در را بست.

من هم به اتاقم رفتم. لباس عوض کردم. دست و رویم را که حسابی سیاه و دود گرفته شده بود، شستم و توی رختخواب شیرجه زدم. سرم به بالش نرسیده خوابم برد.

نظرات 38 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:41 ق.ظ http://www.mininak.blogsky.com

مسی که برام دنبال اون کده بودید

خواهش می کنم. متاسفانه پیدا نکردم!

سما شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:46 ب.ظ

بهار شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:52 ب.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

پس چرا آپ نکردی

کردم

رها ۲ شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:26 ب.ظ

چی شد این قسمت جدید
قسمت قبلی هم خیلی کم بود
خیلی زوره بعد یه هفته انتظار یا هیچی نباشه یا کم باشه

این همه کتاب تو نت آماده ی خوندنه. منم هروقت نوشتم میذارم

بهارین شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:25 ب.ظ http://baharin.blogsky.com

سلام شاذه جونم
رنگش و عوض کردم...خدا کنه اینجوری دیگه درست نمایش بده...
راستی من قسمت جدید داستانت و می خوام!!!

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. الان خواناتر شده ولی بازم قسمت نظرات نداره...
دارم می نویسم :)

غوغا جمعه 18 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:48 ب.ظ http://naughty1369.blogsky.com/

واااااااااااااااااااییییییییییییییییی
خانمه چه خودشو چسبونده به آقای رئوفی
ولی خیلی کیف کردم با سرکار گذاشتن اون دختره

:))
بله!!! کیس به این خوبی رو نمی خواست از دست بده!

یاسمن جمعه 18 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:52 ق.ظ http://khoneye-kochike-ma.blogfa.com

سلام عزیزم قصه آرد به دل پیغام وی رو خوندم خیلی باحااااااااال بود. موفق باشی.
راستی آپم بیا

سلام گلم
ممنونم. سلامت باشی
الان میام

آرزو پنج‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:34 ب.ظ http://ninikochulu.persianblog.ir

سلام شاذه جون
یه سوالی داشتم امیدوارم زودتر جوابموبدی:
اون cd های هیپنوتراپی لاغری برای همیشه به دردت خورد یا نه؟
اگه به دردت خورده میشه تاثیرش رو هم بهم بگی.تا آخر امروز تخفیف داره میخوام اگه واقعا موثر بوده منم بخرم.

سلام عزیزم
جوابتو ایمیل کردم. ولی اینجا هم برای دوستان میگم. این روش برای من جواب داد و راضیم. ولی بسته به اینه که علاقمند به هیپنوتراپی باشی یا نه.

لیلی چهارشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:34 ب.ظ

گفتی اسم پیشنهاد بدین. هر چی فکر کردم اسمی مناسبتر از chicken run پیدا نکردم :-D

یا باگز بانی :-D

خاتون سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:00 ب.ظ

سلااااااااام شاذّه خانوم خوبین ؟
منو ببخشید من شدیدأ پیگیر داستانم و طبق معمول شبها می خونم و نمی تونم کامنت بذارم
خیلی جالب شده آدمو می کشه دنبال خودش

من اینروزا حسابی درگیر خیاطی بودم که تموم شد ظاهرأ و بخیر گذشت !!!

سلاااااااااام خاتون عزیزم
خوبم. شما خوبین؟
شما لطف دارین. متشکرم

چه خوب! آفرین! منم سخت تو فکرشم و مشغول مقدمه چینی. امروز یه الگو درآوردم تا ببینم خدا چی می خواد...

آزاده سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:55 ق.ظ

عالیه مثل همیشه

متشکرم دوست جونم

زهرا دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:21 ب.ظ

سلام شاذه جووووونیییییییی! خوبی؟ خسته نباشی!
ایشششششششش! این دختره چقدر رو اعصاب بود! همون که به جواهر یا همون جاوید گیر داده بود! اون یکی که دیگه بدتر بود!همون بهتر حال جفتشون گرفته شد!

سلام زهراجون
خوبم. مرسی. تو خوووبی؟
سلامت باشی.
آره خیلی! زدم هردوتاشونو ترکوندم :دی

یلدا دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

اعتماد به نفس این دختره بدجوری منو تحت تاثیر فرار داد

یاد بگیر جانم! تو زندگی به دردت می خوره

لولو دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:52 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جونم
خوب هستید؟
وای خیلی خوب بود..خیلی...دستتون درد نکنه حسابی...
وای شیطنتهای این جواهره جاوید نما چقدر شبیه شیطنتهای کودک درونه منه!

نه دیگه دارم امیدوار میشم که این جوجه ماله خوده داییه!

سلام لیلای مهربون

خوبم. تو خوبی؟

خیلی ممنونم. سلامت باشی...
جدی؟

آره بابا!! مجید کیلویی چند؟!

[ بدون نام ] دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:14 ق.ظ

من از قلم روان وطنز نوشته هات خیلی خوشم میاد عاشق نوشته هاتم همه نوشته هات را توی فایلی جدا دارم وقتی خیلی روزگار بهم فشار می آره یا کم میآرم دوباره میخوانمشون.مرسی از لطفت .من همیشه اونا را می خواندم وبی نظر میگذشتم ودر دلم یه خدا قوت وتمام ولی دیگه دیدم خیلی بی انصافم.بی انصافی هم حد داره وحالا میگم دستت طلا. همیشه سلامت وسربلند .

متشکرم از لطفت. خیلی خوشحالم که نوشته هام باعث آرامش و خوشحالیت میشن. ممنون

گوگولی یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:24 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

ای بابا!!!خدا بد نده!!!منم هر روز صبح فیش فیش کنان بیدار میشم،ولی خدا رو شکر تا ظهر خودش خوب میشه!!!!
آها!!!اوکی،پس اول ماه مبارک بوده!!!آخه نی نی ما هم بلاخره آخر ماه مبارک اومده!!!طبق تحقیقات به عمل آمده،جمعیت متولدین عید فطر تو فامیل خیل گسترده این واقعا"!!!!؛)))فک کردم شمام جزوشونین!

نه بد که نیست. کمی سرماخوردگی به جایی برنمی خوره

قدمش مبارک باشه انشاالله
نوچ. من اینور ماه بودم

زهرا یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:22 ب.ظ http://777

من حدس میزدم که واسه چی با کی قرار داره چه با هوشما!!!!!!!! الهی شکر که اینبار گند نزد

دیگه همه ی توضیحاتشو داده بود! جوجه خنگ بود نگرفت
البته شما باهوشین

بهارین یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:32 ب.ظ http://baharin.blogsky.com

دفعه بعدی حتما دو برابر بنویس
قشنگ بود این قسمت...

هاین؟!
میسی

سما یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:00 ب.ظ

این شرور رو خیلی خوب اومدی. آخرشم این آقای رئوفی عاشقهمین جاوید خانم میشه

خیلی مرسی
ها والا بلا

اراگون یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ق.ظ

مایم انشاءالله فردا مسافر مشهد شدیم . کاری فرمایشی دارین در خدمتم .

التماس دعا... انشاالله به سلامتی ودل خوش

بهاره یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:28 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

قبلا گفتم بازم میگم بیچاره آقای رئوفی
سلام دوستم
خوفی؟ مرسی عزیزم از ادامه داستان

بله کم کم از زندگی سیر میشه

سلام عزیزم
خوفم. تو خوفی؟
خواهش میشه

بهار یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:44 ق.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

دلمان یک خاطرخواه میخواهد شاذه.
هرکی هم پیدا میشه برامون میمیره نمیدومنم ما چرا فرار میکنیم

میخخخخرم برات
جدی چرا؟!!!

گوگولی یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:05 ق.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

هییییوای مننن!!!واسه یه هفته انتظار کم بودا!!!می بینین چه بی جنبه شدم!!!به پستای طولانی عادت کردم!!!؛))))
ااا!!!راستیا!!!یه جایی،اول یه پستی خوندم،گفته بودین سی ام یه ماهی به دنیا اومدین،سی ام ماه مبارک بود؟!!؟!

این هفته اصلاً حسش نبود. آبریزش شدید بینی هم مزید بر علت شده بود و به زور هفت صفحه نوشتم و به ده صفحه نرسید.
نه سی ام ماه شعبان... البته سی ام هم نبوده. رفتم دوباره تحقیق کردم معلوم شد بیست و هشتم بوده. ولی به هرحال اسمم موقع نو کردن ماه مبارک رسیده. اسم وبلاگم از همون جهت ماه نو شد.

سوری یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:01 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

سلااااام!!بلاخره شنبه شد!!
وای که چقدر این دختر چاخانه!!واقعا قوه تخیل خوبی داره!!
دست شما درد نکنه :)

سلاااااام! یس!! خدا کنه ارزش یه هفته صبر کردن داشته باشه!
واقعاً! پنه لوپه رو که خاطرت هست؟ این جواهرشونه.
مرسی :)

زی زی شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:57 ب.ظ

سیلام !
من مضیضم ! برای همین دلم نمی خواست پیخام بذارم .
ولی دلم نیومد .
با آخای وکیل هم قهرم . من با همه قهرم . چون هیشکی دوسم نداره !! دکتره آمپول داد نزدم ! دکتر بد !!
بی خیال می شویم !
اوه این رئوفی چه خشنه ! نامرد !! دختره رو زد ترکوند !
اوه پس این جاوید جواهر کی آدم می شه ؟ نکنه وقتی موهاش مثه قبل شد ؟
ما بریم تا بیش از این انرژی منفی ندادیم !
بوووووووووووس
بای بای

علیک سیلام!
آخی... چرا؟ نه بابا بذار از حالت باخبر باشم!
آخی... دل مهربونت

کی گفته هیشکی دوست نداره؟ خودم که نمی تونم بیام. ولی الان رئوفی رو می فرستم عیادتت

هااان؟ چرا نزدی؟؟؟ یه وقت می زنه بدتر میشه!!! دکتر که نمی خواست اذیتت کنه!! پاشو دختر خوبی باش! پاش عزیزم. دردش یه دقه اس. عوضش زود خوب میشی. برو بزن.

آخه دختره هم خیلی پررو بود دیگه!! فکر کرده بود خیلی خوشگله که رئوفی خواستگارش شده!!
اصلاً امیدی هست که آدم بشه آیا؟!

انرژی منفی که نه... ولی آمپولتو برو بزن! نبینم باز از گیرش دربری ها!!!
بهتر باشی
بووووووووووووووس
بای بای

رها شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:29 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

الهی!!!!!
خوب لابد کار واجبی داشت دیگه عزیز . به بچه استرس وارد نکنید .
مثل یک لاستیک چسبناک رو خوب اومدین . خوشمان آمد

مرسی
بله بله! شاید می خواست نتایج کنکورشو چک کنه! شاید جایی تقاضای کار داده بود قرار بود اینترنتی جواب بدن! منم که هی مزاحم اوقات شریف بچم میشم
ممنون! بسی خوشوقتم که لذت بردید

اراگون شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:04 ب.ظ

سلامم
بهترین خاله جان ؟ پسرتون مزید بر علت شد یا حکایت ملایه ؟؟؟
اینم با این داستاناش دختره چه ندید پدید بودا . اون زنه هم که رسما رفت اندر پیچ .....
منتظر بقیش ......

سلاممم

انشاالله میشم. هنوز ته دماغم به لوله کشی شهر وصله!
پسرک و آبیاری بینی باهم مزید بر علت شدن

ها والا! زنه از خودراضی... بذار بره هرجا می خواد

Enm شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:44 ب.ظ

مثل همیشه بی نقص
مرسیییییییبی

متشکرم دوست من

نقره شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:28 ب.ظ

وااای چقدر این خانوووومه از خود مچکر بود
خوووووشم میاد از این خالی بندیاش

خیلی!! فکر کرده بود از دماغ فیل افتاده که آقای رئوفی خواستگارش شده

لبخند شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:54 ب.ظ http://myhome.loxblog.com

سلاااااام عزیزم...
مرسی ، خیییییلی قشنگ و با مزه! بود!

شاذه جون، خیلی طنز مکالمه ها ! ت و دوس دارم!
همیشه شاد باشی عزیزم

سلاااااااام لبخند جون...

خیلی ممنونم. خوشحالم که لذت می بری!

سلامت باشی گلم

.... شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:50 ب.ظ

خیلی خوب بود امیدوارم یهو خرابش نکنی................

مرسی. امیدوارم

fa.me شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:56 ب.ظ

سلام سلام سلام دستت درد نکنه خیلی خوشم اومد راستش از صبح چند دفعه اومدم که کی ادامشو میذاری قبلنا میموندم دانلود میکردم اما جدیدا دیگه طاقت ندارم دستت درد نکنه

سلام سلام سلام
لطف داری. متشکرم

بهارین شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:15 ب.ظ http://baharin.blogsky.com

سلام
در مورد لینکات بگم که می تونی درستش کنی...
خب کدش و از رو همون که نوشتم می تونی دوباره برداری...خیلی اسونه...
از یه مرحله ای به بعد باید انجام بدی تا درست بشه...
مال منم لینکام به هم ریخته بود ولی درستش کردم..

سلام
بله باید همین کار رو بکنم. خیلی ممنونم.

خاله سوسکه شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:32 ب.ظ

سلام شاذه جون
مثل همیشه قشنگ بود
فقط اگه پسر نازت اجازه داد یکم بیشتر بذار
بچه های گلتم از قول من ببوس
مرسی عزیزم

سلام عزیزم
خیلی ممنونم
چشم!

مرسی گلم

بادام شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:10 ب.ظ

این دختره نخورده مسته :))
خوش به حالش !
این رویا شایان عجب گ‌َند دماغی بود ! اَه اَه
رئوفی جون ناراحته الان ؟!!

آره بابا. کلاً خوشه :))
ها والا بلا!
آره
نه باااا این همه خاطرخواه داره اینجا! اون نشد یکی دیگه

بهار شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:05 ب.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

ای پسر دوستم چر نمیگذاری مامانی زیاد برای ما داستان بنویسه هااااااااااان.
فوق العاده بود شاذه. دستت درد نکنه.
اما بی انصافی نباشه. کم بود

هان ای پسر! گوش فرا ده ببین دوستم چه می گوید!

متشکرم عزیزم

هفت صفحه بود ها!

مادر سفید برفی شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:52 ب.ظ

سلام چون هر لحظه امکان داره کامی جون خاموش بشه و وقت نکردم درستش کنم فقط بگم خیلی داره ماجرا جالب می شه مرسی از قلمت

سلام
خیلی ممنون از لطفت دوست من

ماهک شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:41 ب.ظ http://www.maahakkkk.blogfa.com

سلام

شانس اقای رئوفی زد این جوجه بالاخره از خستگی خوابید تا این بنده خدا یک نفس راحت بکشه

می گم عجب دختری می خواست سریع زن طرف بشه

سلام

آره! الان داره فکر میکنه زندگی بدون جوجه عجب جای آرومیه!

خیلی! خوبشو گیر آورده بود نمیخواست از دست بده!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد