ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

به کام و آرزوی دل (4)

سلام سلامممم
خوبین؟ طاعاتتون خیلی قبول شده؟ منم دعا کردین؟ (آیکون شاذه ی خودشیفته)
منم به یاد همه ی دوستام بودم. خدا خودش قبول کنه.

آبی نوشت: اسم جدید رو خیلی دوست دارم. ولی همش فکر می کنم به قصه نمی خوره. اسم قبلی هم همینطور. وقتی یه چیزی اینجوری میشه دائم با الهام بانو درگیر میشم. اگه پیشنهادی دارین بدین و خانواده ای را از نگرانی برهانید

بنفش نوشت: دلم برای مشهد تنگ شده شدیدددددد... پارسال این موقع مشهد بودیم... هی...
نیاین بگین بچه پررو عیدم رفتی حرف حسابت چیه؟
دل که حساب کتاب سرش نمیشه. دلم زیارت می خواد...

آقای رئوفی دسته ی چمدانش را باز کرد و در حالی که آن را به دنبال خودش می کشید، دسته ی ساک مرا هم روی شانه اش  انداخت. با دست آزادش کت شلوارش را هم گرفته بود.

گفتم: خسته میشین. بدین ساکمو خودم بیارم.

_: تو مواظب خودت باش از سر من زیاده.

_: هستم آقای دایی!

اما هنوز جمله ام تمام نشده بود که نمی دانم پایم به چی گیر کرد. توی هوا پریدم و بعد پخش زمین شدم. بعد از چند لحظه یک چشمم را باز کردم و گفتم: گمونم زنده ام.

آقای رئوفی که سر پا نشسته بود، آهی کشید و گفت: بله. خدا رو شکر. جاییت درد نمی کنه؟

در حالی که برمی خاستم گفتم: نه. این بارم شانس آوردین.

_: تا حالا نمی دونستم اینقدر خوش شانسم!

_: راستی به نظرتون اون دزده چه جوری دستبند رو گذاشت تو کیف مامان پرهام؟

_: من گذاشتم نه اون.

_: اوه فهمیدم شما یه کاری کردین، ولی نفهمیدم چه کاری! چه جوری ازش پس گرفتین؟ اصلاً چرا لوش ندادین؟

_: دستبند پیش اون نبود که بتونم لوش بدم. تو ساک تو بود.

_: نـــــــــــــه!!! کار من نبوده! باور کنین راست میگم.

_: احمق جان! منم نگفتم کار تو بوده. برای همین بی سروصدا گذاشتمش تو کیف صاحبش.

_: چرا گذاشته بود تو ساک من؟!

_: برای این که وقتی آبا از آسیاب افتاد، نصف شب از تو ساکت برش داره و جیم شه. اگر هم قضیه لو رفت بیفته گردن تو.

_: اوه! چقدر یارو باهوش بود! حیف این هوش و استعداد که در راه خلاف استفاده می کنه.

_: من مرده ی این جملات قصارتم!

_: وای اون دختره رو! چه قیافه ی عجیب غریبی داره!

_: عزیزم داهاتی بازی درنیار.

_: من نه دهاتیم نه ندید بدید. این دختره واقعاً عجیب بود. به نظرتون با چی موهاشو اینقدر پوش داده؟

_: هیچ ایده ای ندارم.

_: سه متر تو هوا بودن.

_: اغراق رو یه جوری بکن که آدم باورش بشه.

با شیطنت گفتم: مثل زن شما؟

_: اوه اون فاجعه بود! من جلوی اون همکلاسی آبرو داشتم! حالا خونواده ی همسفرمون به کنار! امیدوارم دیگه هیچوقت باهاشون روبرو نشیم.

_: اتفاقاً من خیلی از پرهام کوچولو خوشم اومد.

_: مشخص بود.

_: می دونین چیه؟ دارم فکر می کنم این که زن شما باباش قصاب باشه یا صورتش رد آبله داشته باشه، چه ایرادی داره؟ اینا که عیب نیستن. آدمیت مهمه. مهربونی! دختر بیچاره که گناه نکرده.

_: نه گناهی نکرده. اتفاقاً اصلانم گناهی نداره. تا جایی که شنیدم مرد مهربونیم هست. می تونم با اولین بلیت هواپیما راهیت کنم که به موقع به مراسمتون برسی.

به دست و پا افتادم و گفتم: آووو!!! نه خواهش می کنم. اصلاً زن شما دختر سفیر کبیر! اصلاً زن شما یک بانوی به تمام معنی! ملکه ی زیبایی و وجاهت و خانمی! اصلاً قول میدم برای نفر بعدی چنان تصویری از زنتون تعریف کنم که ندیده یک دل نه صد دل عاشقش بشین.

برای اولین بار دیدم که غش غش خندید. متحیر برگشتم و نگاهش کردم. بعد از چند لحظه گفتم: من جدی گفتم!

_: اگه شوخی کرده بودی که اینقدر خنده دار نبود. ولی اول راه بهت گفتم بازم خواهش می کنم دیگه از من و خونوادم مایه نذار. هر قصه ای که می خوای بگی راجع به خودت بگو.

آهی کشیدم و پرسیدم: به نفر بعدی بگم بابام خیلی پولداره؟

_: بگو.

_: بگم خونمون یه باغ داره؟

_: بگو.

_: تازه تو باغمون یه اسطبلم داریم. خودم یه اسب دارم سفیــــد یه دست. اوه نه مشکی باشه شیکتره نه؟

_: نمی دونم. من یه اسب خاکستری دارم که خیلیم دوسش دارم.

_: وای شما اسب دارین؟!

_: بله.

_: کجاست؟

_: تو یه باشگاه بیرون شهر.

_: اوممم... خاکستری؟ یه خط سفید بلندم وسط پیشونیشه؟

_: آره.

_: وای عاشقشم! میشه یه بار بیام ببینمش؟

_: حتماً.

_: چند سالشه؟

_: چهار سال.

_: باهاش مسابقه هم میدین؟

_: من نه. یه سوارکار اونجاس که روزا اسبا رو تمرین میده و هرکدوم که آماده تر باشن رو برای مسابقات فصلی می بره. من فقط هفته ای یکی دو بار برای سواری میرم.

_: برای مسابقات با مانع؟

_: نه. مانع به اسب آسیب می زنه. خوشم نمیاد.

 

توی صف مقابل باجه ی تاکسیرانی ایستادیم.

پرسیدم: اسبتون تا حالا برنده هم شده؟

_: یکی دو بار. مسابقات مهمی نبود. اصراری ندارم قهرمان بشه.

_: چرا؟! خیلی هیجان انگیز میشه.

_: من علاقه ای به هیجان ندارم.

_: ایششش... خیلی خسته کننده است!

_: سلامت اسبم برام مهمتره.

_: اوه! بهتون نمیاد که مدافع حقوق حیوانات باشین.

_: یعنی من اینقدر سنگدلم؟

_: یه ذره!

_: متشکرم!

نوبت تاکسی مان رسید و سوار شدیم. از پنجره به بیرون چشم دوختم و مناظر دودآلود پایتخت را وجب به وجب بلعیدم. اینقدر هیجان زده بودم که برای دقایقی سکوت کرده بودم. آقای رئوفی هم با خیال راحت به نقطه ی نامعلوم کذایی اش چشم دوخته بود و معلوم نبود به چی فکر می کند.

بعد از چند دقیقه به خاطرم رسید که مقصد من جواهرده بود نه تهران. با حرکتی ناگهانی به طرف آقای رئوفی برگشتم. جا خورد و کمی چهره درهم کشید. زیر لب پرسید: باز چی شده؟

_: گمونم شما آدرس یه هتل رو دادین...

_: می رفتی خونه ی دختر خاله ات؟

_: اوه نه! میرم جواهرده.

_: مستقیم؟

_: البته! من واقعاً دلم براش تنگ شده. باید هرچی زودتر ببینمش.

_: من اگه جای مجید بودم، اصلاً از دیدن یه عشق قدیمی خاک آلود هیجان زده خوشحال نمی شدم. یه دوش بگیر و لباس عوض کن. یه ذره احترام براش قائل باش.

با ناامیدی لب برچیدم و گفتم: خب تا برسم اونجا که دوباره کثیف میشم. تازه خدا میدونه چقدر برای این دوش گرفتن زمان از دست بدم. من باید برم.

_: چه جوری بری؟ راه رو که بلد نیستی.

_: به راننده تاکسی میگم ایستگاه اتوبوسی که اتوبوساش میرن شمال، پیادم کنه. پولشم خودم میدم. متشکرم. راستی پول بلیت قطارم همین الان حساب کنین.

_: ببین مشنگ عزیز، من نمی تونم ولت کنم. خدا می دونه چی پیش بیاد. یه نصف روز اینجا کار دارم. بعدم استراحت می کنیم و فردا صبح میریم جواهرده. می رسونمت دست خونواده ی مجید و برمیگردم. روشن شد؟

_: نه نشد. من به اندازه کافی مزاحمتون بودم. حالا دیگه می خوام برم سی خودم.

_: اصلاً من همون طرفا کار دارم و فردا باید برم. خوبه؟ باهم میریم.

_: نه خوب نیست. من امروز باید برم. شما هروقت و هرجا دوست دارین می تونین برین.

_: ببین الان نزدیک ظهره. با این ترافیک تا به ایستگاه برسی، ساعت از دو هم گذشته. اتوبوسم که قول نداده همون لحظه سوارت کنه و راه بیفته. معلوم نیست کِی بشه. بعد سوار شی و بری رامسر. میشه کِی؟ حدود هفت هشت شب، اگه دیرتر نباشه. تازه اونوقت بگردی اتوبوسی به مقصد جواهرده پیدا کنی. بعد سوار شی و بری اونجا. خیلی که همه چی رو برنامه و میزون دربیاد ده شب میرسی اونجا. اونم اگر جاده برفی نباشه و باز باشه. آخر شب، تو  اون سرمای زمهریر، خونواده ی مجید رو از کجا می خوای پیدا کنی عقل کل؟!

متحیر نگاهش کردم. خیلی روان و جدی نطق کرده بود. ولی من هنگ کرده بودم. طول می کشید تا بتوانم حرفهایش را تجزیه و تحلیل کنم. او هم جدی به من چشم دوخت و منتظر جوابش شد.

بالاخره بعد از مدتی نگاهم را برگرفتم. در حالی که از شیشه ی دود گرفته بیرون را تماشا می کردم، گفتم: باشه. هرچی شما بگین.

_: آفرین بچه ی خوب.

پوزخندی زدم و فکر کردم: من بچه نیستم. به زودی مجید را پیدا می کنم و ازدواج می کنیم.  

موجی از خوشی در قلبم پیچید. مجید و یک دنیا خاطره از کودکیهایم. لبخندی زدم و دوباره با لذت مشغول تماشای بیرون شدم.

وقتی به هتل رسیدیم پیاده شدم. نگاهی به نمای باشکوهش انداختم و سرم را عقب بردم تا همه ی طبقاتش را ببینم. آقای رئوفی پول تاکسی را حساب کرد و پیاده شد. دوباره بارها را به تنهایی گرفت و باهم از پله های عریض سنگی بالا رفتیم. البته او جدی بالا می آمد ولی من هر پله را جفت پا می پریدم.

جلوی در شیشه ای هتل که رسیدیم، خودش باز شد. با شوق گفتم: هی الکترونیکه!

_: خواهش می کنم آروم بگیر. من اینجا آبرو دارم.

در حالی که با کنجکاوی دربان یونیفرم پوش را تماشا می کردم، گفتم: چه جای باکلاسیه! قبلاً هم اینجا اومدین؟

در حین رد شدن منظره ی یک تابلو را از دست دادم. یک دور کامل دور خودم چرخیدم و نگاهی گذرا به تابلو که نقاشی یک منظره بود، انداختم. بعد برای جواب چشم به آقای رئوفی دوختم.

در سکوت نگاه سرزنش آمیزی به من انداخت. من هم لبخندی صلح جویانه زدم. جلوی رسپشن ایستادیم. ساکم را زمین گذاشت و سلام و علیکی گرم و رسمی با متصدی کرد.

متصدی یک کاغذ جلویش گذاشت و گفت: لطف بفرمایین این فرم رو پر کنین.

سر کشیدم تا خطش را ببینم. همانطور که حدس می زدم ظریف و تمیز می نوشت. نیم اخمی برای فضولیم تحویلم داد. زیر لب گفتم: خطتون زنونه اس!

متصدی پوزخندی زد و قدمی عقب رفت. آقای رئوفی لبهایش را بهم فشرد و به کارش ادامه داد.

من که بیکار شده بودم، مشغول خواندن لیست قیمتهای اتاقها شدم. هر خط را که می خواندم بیشتر نفسم می گرفت. بالاخره قدمی به طرف آقای رئوفی برداشتم و گفتم: پول یه شب اتاق یه تخته ی اینجا، از تمام پول من بیشتره! من نمی تونم بمونم. میرم مسافرخونه.

خیلی جدی زمزمه کرد: تو هیچ جا نمیری. پولشو من میدم.

_: خب شمام بیاین مسافرخونه. یه کم خاکی باشین.

_: من الان به حد تهوع خاکی هستم و به یک حمام تمیز بیشتر از همه چی احتیاج دارم. تو هم ساکت باش و هرکاری میگم بکن.

بعد دست توی جیبش برد و کیف پولش را درآورد. کارت شناسایی اش را روی کاغذ گذاشت و رو به من گفت: کارت ملیتو بده.

کارت ملی جاوید را درآوردم و پرسیدم: این یکی؟

در حالی که آن را می گرفت، پرسید: پس کدوم یکی؟

آن را هم روی فرم گذاشت و همه را کمی به جلو هل داد. متصدی برداشت و در حالی که تشکر می کرد یک کارت به طرف او گرفت.

آقای رئوفی کارت را برداشت و تشکر کرد. باهم به طرف آسانسور رفتیم.

با ناراحتی گفتم: من از آسانسور خوشم نمیاد. با پله میام.

_: بیا تو. تا طبقه ی چهاردهم بخوای بری باید وسط راه پیاده شم جنازتو جمع کنم.

_: وای خدا چهارده طبقه؟؟؟ نمیشه بگین اتاق منو طبقه ی اول بده؟

_: نخیر نمیشه.

_: شما نه قلب دارین نه احساسات. "یکی از دایالوگهای آدری هیپبورن در فیلم بانوی زیبای من"

_: من نه قلب دارم نه احساسات. آدری هیپبورن بیا تو!

با تردید وارد آسانسور شدم. به دیواره تکیه دادم و توی آینه نگاه کردم. با لبخند پرسیدم: یعنی به خوشگلی آدری جون هستم؟

_: آدری عزیز از تصور مقایسه ی ناجوانمردانت تو گور می لرزه.

خندیدم و گفتم: هه هه طفلکی! اون دو پاره استخونش چه تلق تلوقی هم می کنه!

میله ی دیواره را بیشتر توی دستم فشردم و گفتم: اگه این آسانسور ول بشه ما هم میریم پیش آدری جون.

_: اینقدر نترس. الان می رسیم.

_: ول نمیشه؟

_: نه. پیاده شو.

به دنبالش در طول راهرو راه افتادم. نگاهم روی شماره های اتاقها می دوید. آقای رئوفی با قدمهای محکم و بلند جلو میرفت. دنبالش دویدم و پرسیدم: اتاق چند؟

_: 1421

شماره ها را خواندم. بالاخره رسیدیم. از توی جیبش کارتی درآورد و با آن در را باز کرد. با شگفتی گفتم: هی مثل تو فیلما!

در را کامل گشود و کنار ایستاد.

گفتم: نه خواهش می کنم شما بفرمایین.

_: به تو اعتمادی نیست. برو تو خیالم راحت بشه.

_: اه اینجوریه؟ خب باشه. هرجور راحتین.

کمی شرمنده، کمی خندان و حتی کمی عصبانی وارد شدم و توی درگاه ماندم تا داخل شود. آمد؛ در را بست و آهی کشید.

چشم گرداندم و فکر کردم اتاق یک تخته است یا دو تخته که متوجه شدم به صورت نشیمن و آبدارخانه مبله شده است. یک نیم ست مبل و روبرویمان پنجره ی قدی با پرده ای ست با کاغذدیواری و مبلها و آستر حریر سفید که رو به بالکن باز میشد. رنگ اتاق تو مایه های آجری و نارنجی و قهوه ای بود و در آن سرما فضای گرمی را تداعی می کرد. لبخندی بر لبم نشست.

آقای رئوفی از کنارم رد شد. دو دری که کنار اتاق بود را باز کرد. دنبالش رفتم. یکی یک اتاق دو تخته بود و یکی تخت دو نفره داشت. وارد اتاق اول شد. ساکم را گذاشت و گفت: این اتاق تو. حمام اینجاست.

بعد هم به سرعت به طرف در رفت. کمی لب برچیدم و بعد از چند لحظه گفتم: اممم...

توی درگاه ایستاد و پرسید: بله؟

_: من واقعاً پولشو ندارم. سوئیت خونوادگی همینه دیگه نه؟ از همه اتاقاش گرونتر بود.

آه بلندی کشید و چند لحظه نگاهم کرد. دوباره گفتم: آدم باید به اندازه ی جیبش خرج کنه.

با متانت گفت: منم دارم به اندازه ی جیبم خرج می کنم و بعد از شب وحشتناکی که داشتم دلم نمی خواد امشب رو تو یه مسافرخونه ی کثیف بگذرونم.

_: پس بذارین من برم.

_: به خاطر خدا تمومش کن جوجه. چرا نمی فهمی؟ من مسئولیت دارم.

_: شما هیچ مسئولیتی ندارین. اگر اتفاقاً اونجا نبودین من داشتم تنها می رفتم.

_: ولی اتفاقاً اونجا بودم. مادر تو جای خواهر منه. نمی تونم بذارم بری. آروم بگیر و تا فردا صبر کن. قول دادم می رسونمت به مجید و سر قولم هستم. خرج سفر هم با خودمه. تو بار اضافی نیستی.

بعد برگشت و به اتاقش رفت.

در را بستم و لب تخت نشستم. کلاه بافتنی را از سرم کشیدم و روی تخت انداختم. رو گرداندم و توی آینه نگاهی به موهای کوتاهم که هر کدوم به راهی شکسته و عرق کرده مانده بودند انداختم. لبهایم به خنده باز شد. یادم رفته بود که موهایم چقدر کوتاه شده اند!

از جا برخاستم و دستی توی موهایم کشیدم. خندیدم. ساکم را باز کردم و یک دست لباس تمیز برداشتم. حمام کردم. از این که مجبور نبودم وقت زیادی را صرف شستن موهایم کنم، کیف کردم. با خوشی دوشی گرفتم و لباس پوشیدم. یک پیراهن مردانه ی چهارخانه سفید با خطهای آبی و صورتی، با شلوار جین و ...

نگاهی به کلاه بافتنی انداختم. دلم برای دختر بودن تنگ شده بود. روسری صورتی ساده و خوشرنگی که همراهم بود به سر کردم و از اتاق بیرون آمدم. کتری چایساز را آب کردم و گذاشتم جوش بیاید.

در اتاق آقای رئوفی باز شد. با کت شلوار نوک مدادی و پیراهن سفید اتو کشیده شیکتر از همیشه بیرون آمد. با خوشی گفتم: وای چه شیک شدین! کمی هم به اونی که باهاش قرار دارین رحم کنین. پس میفته!

با چهره ای متبسم گفت: همه به اندازه ی تو ندید بدید نیستن. مراقب خودت باش. من تا غروب برمی گردم. نهار و تنقلات هرچی خواستی زنگ بزن از پایین برات بیارن. بذار به حساب اتاق. یه لطفی بکن تا من نیومدم از اتاق نرو بیرون. نمی تونم تمام تهران رو دنبالت بگردم.

لبخندی زدم و آرام گفتم: جایی نمیرم.

با تاکید پرسید: خیالم راحت باشه؟ همین جا می مونی؟

با بیخیالی گفتم: آره. به گاز و برق و کبریتم دست نمی زنم. مزاحم تلفنیم نمیشم. دسشوییم به موقع میرم!

خندید و سرش را تکان داد. بعد به طرف در رفت. دستش روی دستگیره ماند. دوباره نگاهی به من انداخت.

گفتم: خداحافظ. قول میدم گم نشم.

سری تکان داد و گفت: خداحافظ.

بعد از در بیرون رفت.

چای را آماده کردم و توی لیوانی ریختم. جلوی تلویزیون نشستم و آرام مشغول نوشیدن شدم.

حدود ده دقیقه بعد، ضربه ای به در اتاق خورد. روسریم را که هنوز باز نکرده بودم، کمی مرتب کردم و در را گشودم. آقای رئوفی بود با یک کیسه ی بزرگ خرید. نوشته های روی کیسه را خواندم. اسم و آدرس یک مغازه زیر هتل بود. غیر از این هم نمی توانست باشد!

وارد شد. پرسیدم: قرارتون کنسل شد؟

دست توی کیسه فرو برد و در حالی که بسته ای را باز می کرد، گفت: هرچی فکر کردم دیدم اگه یهو تصمیم بگیری بری، هیچکس نیست جلوتو بگیره.

با دلخوری گفتم: من که گفتم نمیرم.

یک کلاه بره ی ماهوتی خاکستری از توی بسته درآورد و روی روسری سرم گذاشت. با خوشرویی گفت: آره گفتی. ولی تنهایی حوصلت سر میره. حاضر شو باهم میریم.

نگاهی توی آینه انداختم. با آن کلاه و روسری خیلی مضحک شده بودم. با خنده پرسیدم: این چیه؟

_: اینو بذار سرت پسر کوچولو. اینم بپوش.

یک پالتوی دودی شیک به طرفم گرفت. آن را پوشیدم. بزرگ بود. خندیدم و گفتم: باشه. ولی خیلی خنده دار میشم.

_: کوچیکترشم داشت. عجله کن. میریم پایین عوضش می کنیم. من دیرم شده.

باز دست توی کیسه برد و یک جفت کفش هم درآورد. گفت: شماره ی کفشت چهل بود. ببین اندازه است یا اینم عوض کنیم؟

با تردید کفش اسپورت شیکی را که خریده بود گرفتم و پرسیدم: ولی آخه چرا؟

_: برای حفظ آبروی خودم. اگه خیلی ناراحتی بعداً پسشون میگیرم! ولی امروز باید بپوشی.

کفشها را امتحان کردم. اندازه بودند. بی اندازه هم راحت بودند. حتی فکر پس دادنشان را هم نمی خواستم بکنم. با لبخند گفتم: کفشا رو میخوام. چند بود؟

با اخم گفت: بیا دیرم شده.

روسری را توی اتاقم گذاشتم. کلاه را تا روی گوشهایم پایین کشیدم و به دنبالش از اتاق بیرون رفتیم. پایین توی مغازه ی زیر هتل، پالتو را عوض کرد. خودش یقه ام را مرتب کرد و مارک لباس را کند. بعد با تاکسی هتل به طرف محل قرارش راه افتادیم.



نظرات 49 + ارسال نظر
آزیتا شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:26 ب.ظ

سلام خانم شاذه
ممنون از رمانهای خیلی خیلی قشنگتون
دوستتون دارم
موفق باشید

سلام دوست من
خیلی متشکرم
سلامت باشی

بهارین شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:49 ق.ظ http://baharin.blogsky.com

سلام شاذه جونم
وایی امروز شنبه است....گفتم یادآوری کنم

سلام عزیزم
خاطرم هست. مشغول تکمیل این قسمتم.

نگین جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:11 ق.ظ http://www.mininak.blogsky.com

سلام شاذه جونیه اخلاقیتو خیلی دوست دارم که بعدا اگه بخوای خصوصی بهت میگم ... ولی در کل خیلی حس خوبی بهتون دارم

اول اینکه ببخشید نت نداشتم زودتر تبریک بگم با تاخیر عیدتون مبارک و نماز روزه هاتون قبول

سلام عزیزم
خیلی ممنونم! من الان شدیدا کنجکاوم که منظورت چیه؟!
منم حس خیلی خوبی بهت دارم. بعضیا طول میکشه تا مهرشون به دل آدم بشینه. ولی از تو از همون اول خوشم اومد
خواهش می کنم. این روزا همه ی نتا مشکل داره
ممنونم عزیزم. تو هم همینطور

خاتون پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:23 ق.ظ

سلااااام، عیدتون مبارک!
نماز و روزه هاتون قبول

سلاااااااام خاتون عزیز
عید شما هم مبارک!
از شما به همچنین :*

سیلور چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:48 ب.ظ

آخه یه کلمه نبود شاذه جونم :(
مگه میشه من بعد کلی روز بیام فقط دو کلمه بنویسم

امان از این انترنتات! اعصاب خورد می کنه! دیروز واسه یکی ایمیل نوشتم نصفه رفته!!! خیلی مسخره اس! مطمئنم وسطش دستم رو سند نرفته. نمی دونم چرا نصفه فرستاده!!!

دلم برات تنگ شده بود. چه می کردی این روزا؟ خوش گذشته؟

لولو چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:00 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جونم
عیدتون مبـــــــــــــــــــــــــــــــــارک عزیزم
طاعاتتون قبول حضرت حق

سلام عزیزم
عید تو هم مبارکــــــــــــــــــــــــــــــــــ عزیزم
به همچنین از شما

سیلور چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:49 ب.ظ

من کامنت گذاشته بودم :(((
ینی نرسیده :(((
نمیخوااااااااااااااام :((

غصه نخور دوست جونم :* تقصیر این انترنتای تنبله که جون به لب می کنن تا یه کلمه رو سیو کنن. بیخیال...

لبخند چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:22 ق.ظ http://myhome.loxblog.com

شاذه جونم، من زی زی نبودم!!

اوپس! آکسکیوز می!!! لحنتون شبیه همه. باهم هم داشتم جواب می دادم اشتباه شد. الان تصحیح می کنم!

زی زی سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:16 ق.ظ

سیلام سیلام !
خوبی ؟ خوش میذگره ؟
منم خوبم !!
من برگشتم !! راستی ! امضامو عوض کردم . حیف . نمی شه خلاصه ی دوتا داستانو بذارم توش. فعلا جن عزیزو سیو کردم تا بعدا که تبلیغاتم تموم شد اینو بذارم به جاش !
آخی ! فردین !

آقا من فضولیم گل کرده ! آقای شوهر شما به خوبیه این آقاهای کتابن ؟
اینا رو من نگفتم اصلا .! شما هم نادیده بگیر !

چقدر تا شنبه مونده مامان ؟ می گم شاذه جونی ! خیلی دیگه مونده تا آخرش ؟ من می خوام بدونم بلاخره چی می شه !!
همین ! دوباره من اومدم کیلومتری کامنت بذارم !
ببشخین !
بوووووووووووووووس
فعلنات
باز هم برمی گردیم !
یوها ها ها ها !

سیلام سیلام!

خوبم. الهی شکر. خدا رو شکر که خوبی

خوش برگشتی! بیخیال... هرچی دوست داری بذار. خیلی ممنون که اینقدر به فکرمی!
الان دارم میرم بیرون. بعداً اگه این نت باز قهر نکرد میام امضاتو ببینم.

فردین خوووفه

آقای شوهر ما هم خوبن. شما چطورین؟

کی بود؟ چی بود؟

سه چهار روزی مونده! والا نیدونم! این الهام بانو که کاراش حساب کتاب نداره من الان بیام چی بگم آخه؟ دلش می خواد فردا می زنه زیر همه چی و قصه رو یو هو تموم می کنه، یا این که شیش هفت قسمت دیگه کشش میاره! ولله اعلم!

خیلی خوف کردی!

بوووووووووووووووووووووووس

ویتینگ فور یو!

آزاده سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:34 ق.ظ

زلف یار
یا
وکیل عشق
چطوره؟

همین جوری نظر دادم
حواسم نبود دفعه قبلی که میام پیشنهاد بدم اسم

اینم خوبه

خوب کردی! مرسی

لبخند سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:38 ق.ظ http://myhome.loxblog.com

سلااااااااااااااااااام شاذه جونم! خوبی عزیزم؟! دلم برات تنگ شده بود!

وااااااااااای من عاشق این داستان جدیدت شدم! خیلی قشنگ و بانمکه!!....
2- 3 تا فیلم خیلی قشنگ و خنده دار با همچین داستانی که یه دختر، خودش و جای یه پسر می زنه! دیدم، که خیلی دوسشون داشتم! ... از این داستان هم مث داستان اون فیلما، خیلی خوشم اومد!

منتظر بقیه اش هستم! همیشه شاد باشی عزیزم!

سلااااااااااااااااااااااام لبخند جونم! خوبم. تو خوبی گلم؟ منم همینطور! کجایی تو؟

خیـــــــــــــلی ممنون
منم از اینجور فیلما خوشم میاد

متشکرم. سلامت باشی!

نرگس دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:08 ب.ظ http://khate-akhar.blogfa.com

چند ساله دلم مشهد می خواد ولی نمیشه
این جواهر رو با چه انگیزه ای می خواستن شوهر بدن اون وقتی که از خونه فرار نکرده بود به نظر معقول تر میومد
این آقای رئوفی هم عجب دست و دلبازه هاااا

آخ خدا قسمت کنه...
خدا وکیلی نمی دونم!!! آره قبلش معمولی بود! گمونم تو راه سرش به جایی خورده!
خیلیییی!

دختر شیطون دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:59 ب.ظ http://www.nasiz.blogfa.com

سلام.خوبی؟من عاشق کتاباتم واقعا قشنگ مینویسی.اگر بتونی برام ایمیلش کنی ممنون میشم.

سلام
خوبم. تو خوبی؟
چی رو ایمیل کنم؟
کتابای تموم شده کنار صفحه آماده ی دانلودن.

زهرا دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:41 ب.ظ

سلام شاذه جونی!
این دو روز اینترنتمون قطع بود نیومدم. تازه الان خوندم. مرررررررررسیییییییییی! خیلی خوب بود! مثل همیشه!
راستی.... منم دقیقا عین شما خیییییییییییلی وقته دلم مشهد میخواد! تازه فکر کنم شما به تازگی رفتین ولی من........هی یه ۱۰ سالی میشه! نمی طلبه دیگه... چیکار کنیم!

سلام عزیزم!
آی نگو! امان از این اینترنتا! مال منم این دو روزی قطع بود.
خواهش می کنمممممم. ممنون!
ای وای ده سااااالللللللللل؟؟؟؟ وای نه!!!

ملودی دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:14 ب.ظ

سلام به شاذه جون گلم بوس بوس بوس بوس برای خودت و خوشگلا .وای این اقای رئوفی چقدر تو خرج افتاده از دست این جوجه .واقعا دخترای این مدلی بیشتر باید پسر میشدن با این حرکات پسرونه عاشق شدنش عجیبه مرسی که برامون نوشتی عزیز دلم منتظر بقیه ش هستم .راستی یه لطفی بهم میکنی؟ اسم دکترتو میخواستم برای هیپنوتیزم میشه بهم بگی چطوری میتونم وقت بگیرم ؟ مرسیییی یه عالمه

سلام به ملودی عزیزم
یه عالمه بوسسسس

آره طفلکی! حسابی دست به جیب شده بنده خدا!
ها والا! دم آخری یهو دختر شد
خواهش می کنم گلم.
راستش من آدرس و تلفنی ازش ندارم. فقط ایمیلش رو دارم که برات گذاشتم. اینجا هم میذارم. mehdi@zibatar.com

بهار دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:52 ب.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

من الان بخوام برات رمز پستم رو ارسال کنم چیکار کنم؟

هیچی عزیزم! ارسال کن

فاطمه دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:17 ب.ظ

سلام من همیشه نوشته ها تونو از سایت نودهشیا میگرفتن خیلی قشنگ مینویسید من خیلی دوستشون دارم تبریک میگم از خیلی از نویسنده ها که کتاباشون چاپ میشه قشنگ ترن واقعا عالین ممنون

سلام
خیلی متشکرم از لطفت دوست من

آترا دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:57 ق.ظ

سلام...
مرسی... این قسمتم مثله بقیه عالی بود...

وای منم اسب سواری می خوام....!!
به آقای دایی بگین اسبشو به منم بده....


ممنون....التماس دعا....

سلام!
چرا ناراحتی حالا؟

ممنون
می فرستم برات
باشه بهش میگم...

محتاجیم به دعا...

سوری دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:41 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

من به حکیم چیزی نمیگم شمام نگو!!یواشکی چند روز با این اقاهه میرم مسافرت و برمیگردم.کی میفهمه؟!فقط بی زحمت واسه من یه اتاق جدا بگیره!اینجوری راحت ترم!!

باشه هیشکی نمی فهمه! باشه حتماً. میگم اتاق جدا هم بگیره

کیانادخترشهریوری دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:30 ق.ظ http://12shahrivary.persianblog.ir/

بی زحمت این آدرس و تلفن رئوفی جان رو به من بده.ثواب داره عزیزم.

چند نفر تو صفن مادرررر.... حالا نارنج طلا میدم دستش میگم این تو و این دوستای عزیز من. خودت می دونی دیگه

گوگولی یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:00 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

رو دو هفته حساب کنین!!!دیگه ببینی چند تا لازم دارین!!!!

اوکی!!! من دیگه حاضرم!!

گوگولی یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:33 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

2تایی چرا که نه؟!(به قول ندامون!!!)من که پایه ام!!!!!جور کنم بلیط رو؟!!؟؟
غصه این بچه رو هم نخورین،بزرگ میشه،درست میشه،قدر میدونه!!!!

آره بدو تا تموم نشده. منم برم وسایلم رو جمع کنم. چادر دو تا بردارم یا سه تا؟!
ها بابا غصه ای نیست

زهورا یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:23 ب.ظ

اسمش مثل داستانش خیلی قشنگه .واقعاٌ باهاش ارتباط برقرار نکردین؟
مثلاٌ:با تو هستم...یا:همراهم باش...یا:کنارت میمانم...ولی همین اسم از همشون بهتره حس آزادی و به آرزو رسیدن رو به آدم منتقل میکنه
راستی من همون نوه عمه جانتونم.اسمم رو عوض کردم

خیلی ممنونم عزیزم. جفت نشدن تو ذهنم. ولی اسمی که تو ذهنم جفت بشه هم پیدا نکردم.
خیلی از پیشنهادات ممنونم
خوشوقتم! به مامانت سلام برسون بگو بی زحمت دو خط ایمیل مرحمت کنن ببینم در چه حالن

غوغا یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:08 ب.ظ http://naughty1369.blogsky.com

ایول! مفت مفت چه تریپی بهم زد
بهش حق میدم تعجب کنه با ایم مدل موهاااااا
البته الان دیگه پروتز میذارن به خودشون زحمت پوش نمیدن

خوش به حالش

والا!!!

آره! بچه ندید بدید بود نفهمید

زهرا یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:45 ق.ظ http://777

بازم خدا بسازه برای اقای رئوفی که از پس کله شقیای این بچه بر میاد

همینو بگو. خدا خیرش بده

ماهک یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:47 ق.ظ http://www.maahakkkk.blogfa.com

تصور کنم کم کم به جای مجید عاشق زندگی با این اقای وکیل بشه اما خوب حتما میره مجید رو پیدا می کنه و احتمالا می فهمه که چه اشتباهی کرده
جالب داره پیش میره

شایدم اینطور باشه.
نیدونم!
مرسی دوستم

بادام یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:04 ق.ظ http://almond.blogsky.com

سلام خاله جون
از اول این داستان تا حالا فرصت نشده بود کامنت بذارم.
چقدر دلم واستون تنگ شده بود!
وای خاله من عاشق این آقای رئوفی شدم! کلا دیوانه ی آدمای اتو کشیده و جدیم
چقدم این دختره خنگوله !! :دی
یکم بهش بگین از خودش درک و شعور در کنه و بزرگ بشه! داریم ازش نا امید میشیما !!! :دی

سلام عزیزم
معلوم هست کجایی تو؟ خوبی؟ چرا تو وبت هیچی نمی نویسی؟
منم دلم برات تنگ شده بود!

به به خوش به حال آقای رئوفی! تا حالا کلی خواستگار پیدا کرده
خیلی!
فایده نداره!

بهارین یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:39 ق.ظ http://baharin.blogsky.com

عجب شیطونی هست این جواهرا...
خوبه حالا ظاهرش پسرونه است...وگرنه این اقای دایی چکار میکرد...
راستی یه قده سنش با این جواهر زیاد نیست؟جای بابابزرگش بیشتر میاد تا...البته شاید همین بشه دوماد آینده نه؟

شیطون به قدر کافی گویا نیست
ها والا بلا! بدبخت میشد اگه می خواست یه دختر وحش رو جمع و جور کنه!!!
دوازده سال تفاوت سنی دارن. فعلاً که هرکدوم برنامه ی دیگه ای دارن...

نقره شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:51 ب.ظ

=)))))))))))

دنا شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:25 ب.ظ

اوووووو!!!!
راستی شخصیت اصلی مذکر این اقایه رئوفی اند؟؟؟؟

مرسی!!!
فعلاً که آقای رئوفی همه کاره ان!!

سوری شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:29 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

والا من که بلد نیستم اسم بزارم!
واااای چقدره این اقاهه خوبه!!میشه دفعه بعدی من باهاش برم مسافرت؟!!

نو پرابلم دیر!
ها خیلی!!! باشه بهش میگم فقط با حکیم صوبت کن مشکلی نباشه

آزاده شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:35 ب.ظ

عالیه عالی...مثل همیشه فوق العاده است

متشکرم آزاده جونم

گوگولی شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:49 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

سلااام!!!واییییی،گفتینا!!!منم خیییییلی هوس مشهد کردما!!!آخه ما هم دقیقا" پارسال هممممین موقع مشهد بودیم!!!خیییییلی دلم تنگ شده ها!!!رفتین منم ببرین!!!!!!
ینیا!!خوش به حال این جوجه هه!!!هتل شیک و لباس عالی و...همه چی مفتکی!!!!خدا بده شانس!!![:Sy034:]

سلااام!!!
آخخخخخ بیا بریم!!! هستی دو تایی بزنیم بریم؟

هاوالابلا!!! قدر نمی دونه که!!!

زهرا شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:14 ب.ظ http://777

فعلا حاضری بزنم

بفرما

بهارین شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:51 ب.ظ http://baharin.blogsky.com

سلاااااااااااااااااااام
منم مشهد میخوام...ولی اگر خدا بخواد تو پاییز میریم کربلا با همسری...
دعا کن همه چیز جور بشه...من اولین باره میرم اونجا...
برم داستانت و بخونم و برگردم...

سلاااااااااام
ها خدا قسمت کنه... آخ منم پارسال پاییز کربلا بودم هیییییی.... می خواممممممممممممممممم.... انشاالله به سلامتی موفق بشی.

رها شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:40 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

هوایی شدین آره؟! انشااله به زودی ...
دستم به دامنت شاذه جونی . کمکم کن . دارم عاشق آقای رئوفی می شم تا حالا شخصیت هارو دوست داشتم . این بار حس می کنم دارم عاشق می شم . تو رو خدا یه کاری بکن. یکی به دادم برسه ...

بدجور! هوا عوض شده. بوی پاییز میاد. من فکر میکنم بوی مشهده

ای وای خدا حالا چکار کنم؟ دل بچم از دست رفت! باشه حالا یه صحبتی با آقای رئوفی میکنم ببینم چی میشه

هووووووم شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:09 ب.ظ

شاید همسفر!

ها اینم خوبه! مرسی

لولو شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:22 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جونم
دستت درد نکنه عزیزم
چقدر مکالمات بین جوجه و آقای دایی رو دوس دارم! مخصوصا حرفای جوجه رو....
واقعا خسته نباشی عزیزم

راستی! اسم داستانتو اگه بذاری"جواهر" چطوره!؟ اسم شخصیت اصلی داستان! البته این فقط یه پیشنهاده هاااااااااااااااا

سلام عزیزم
خواهش می کنم گلم
خوشحالم که لذت می بری

اسم داستان رو معمولا اسم شخصیت بدون توضیح نمی ذارم. یه بار تو یه برنامه ی آموزش نوشتن شنیدم که میگفت اسم داستان باید گویای محتوای کلی داستان باشه. خواننده اول که اسم رو می بینه باید حس کلی داستان رو بفهمه. به نظرم حرفش منطقی اومد. اینه که مثلاً باشه ماجراجویی های جواهر یا چیزی تو این مایه ها گویاتره.

بهار شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:03 ب.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

منم دلم زیارت میخواد شاذه.
بنظر من اسمش رو بگذار در جستجوی عشق. یا عشق کودکی یا همراهم باش تا انتها
اسمهائی که گفتم مسخره بود؟!
داستانت هم خیلی باحاله خانم

آخ خدا قسمت کنه
اسمهای جالبین. دربارش فکر می کنم. خیلی هم ممنون

یلدا شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:55 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

مرسی شاذه جون مثل همیشه خوب بود
ولی کلا فکر کنم این دختره اشتباه شده موقع به دنیا اومدن و مشخص شدن جنسیتش چون پتانسیل پسر شدن زیاده توش

خواهش می کنم عزیزم
آره والا! شر شده

خاله سوسکه شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:32 ب.ظ

سلام شاذه جون
مرسی خیلی قشنگ بود
عاششششششششششششق دختره ام
خیلی نمکیه
جای آقای دایی بودم ، یا اونو می کشتم یا خودمو
بازم ممنون
موفق باشی

سلام عزیزم
خواهش می کنم گلم
مرسیییییییییییییییی

خداوکیلی! چه میکشه از دست این!
خواهش می کنم
سلامت باشی

شیوا شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:27 ب.ظ http://717583.blgfa.com

گمونم اول شدم
وای چه عجب ازصبح ساعت ۹که بیدار شدم منتظرم بذاری بیشتراز ۷ بار بدون اغراق اومدم ببینم گذاشتی یا نه بابا یه خورده رحم داشته باشی بد نیستاولی این قسمتم گل کاشتی دمت گرم

همین حدودا
خیلی ممنونم. داشتم تکمیلش می کردم.
میسی :)

زی زی شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:52 ب.ظ

سیلام !
خوف سوغاتیو برات پست می کردم !
حالا ما یه تعارف اصفهانی زدیم ! دلمونو نشکن !
من کلا حرم که میرم عینه آدمای منگ می شم . خوابم می گیره . نبدانم چرا !! البته من رواق امام خمینی بودم همه ش . اونجا پشت ویلچر مامان بزرگم یهویی خوابم برد ! خودم نخواستم که !
منم مامانم می دونه یه شاذه جون دارم که دلم براش تنگ می شه تند تند !

وای ! بیچاره آقای وکیل ! خل شد رفت ! بابا این جوجه چرا اینجوری می کنه ؟ کی قراره بزرگ بشه ؟ فک نکنم حالا حالاها آخای وکیل به وصالشون برسن ! حقشه !! تا دیگه رو حرف منو شاذه جون حرف نزنه !

من خیلی وقته نایب قهرمان نشدم ! کاش یه بارم من قهرمان بشم بنز هفته رو بدی به من ! گناه دارمااااا !
لفطا بنزش آبی کاربنی باشه ... که به موبایلمم بیاد !

رفتم ! رفتم ! نزن !
بووووووووووووووس
بای بای !

سیلامممم
آره!!! خوفه! حیف شد نرفتی بازار ها!!

کلا حس آرامش زیارت آدم رو سبک و خواب آلود می کنه
اشکال نداره



میبینی تو رو خدا؟؟؟ آخای وکیل به شدت دنبال یک عدد دیوار می باشد که سرشو بهش بکوبه همینو بگو!!! باید یاد بگیره بچه! باید بزرگ بشه دیگه!

دفعه ی بعد زنبیل بذار اول شی
باشه حتما. روکش صندلیاش چه رنگی باشه؟

نه بودی حالا. داشت خوش می گذشت.

بوووووووووووووووووس
بای بای!

نقره شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:51 ب.ظ

چه خررررررجی میکنه آقای رئوفییییی چه خوشی می گذره به مردم

بههههههله!!! خداوند یکی از این آقایون رئوف و مهربان و خررراج نصیب شما هم بکنه

بهاره شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:39 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جونم
خوفی دوست جون؟
چقدر شیرین و رونه این داستان... دوستش دارم زیاد.... این جوجه پدر آقای رئوفی بدبخت رو که درآورد
بیصبرانه منتظر خوندن ادامه داستان هستم عزیزم

سلام عزیزم
خوفم. تو خوفی گلم؟

متشکرم از لطفت. خوشحالم که لذت می بری...
ها والا بدبخت رئوفی!

متشکرم عزیزم

اراگون شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:30 ب.ظ

سلام طاعات شما هم قبول باشه .
اسمشو بذارین در جست و جو عشق . یا ماجرایی به سبک جوجه ای . یا سفر به یاد ماندنی . یا جوجه کوچولوی عاشق . یا خاطرات یک جوجه . یا در جست و جوی مجید . یا به دنبال خوشبختی . یا سفر پر ماجرا . یا ....
دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه .
جالب بود و هنوز با ابهام ... منتظر بعدی.....

سلام
میسی!

اسمای جالبی بود. باید ببینم الهام جان نظرش چیه

مرسی

فاطمه شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:05 ب.ظ

آخ جون

Enm شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:00 ب.ظ

سلام
مثل همیشه عالی و سر وقت
مرسیییییییی

سلام
متشکرم دوست من

رها 2 شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:44 ب.ظ

سلام
ممنون از داستان خوبت
ان شاء الله قسمت بشه برین مشهد
دعا کنید ما هم بریم

سلام
خواهش می کنم دوست من
الهی آمین
انشاالله خدا قسمت شما هم بکنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد