ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

من کیم (۶)

سلام سلام سلاممم

خوب هستین انشاالله؟ شبتون قشنگ.


این قسمت صلواتیه! مدیونین اگه بخونین و یه صلوات به نیت من نفرستین!


قصه هم لو رفت و امیدوارم تا اینجا پسندیده باشین. اصلاً نمی دونم چقدر دیگه مونده تا تموم بشه. می خواستم بدجنسی کنم و پاراگراف آخر این پست رو براتون ننویسم بمونین تو خماری ولی دلم نیومد. امیدوارم خوشتون بیاد. ببینین اکشن نویسی به من میاد یا نه؟ :پی



نازی به اشاره ی حسام روی مبل راحتی مطب نشست و نگاه بی حالتش را به روبرو دوخت. کامیار خسته و عصبی نگاهش کرد. حسام در حالی که پشت میزش می نشست، گفت: تو خوبی کامی؟ بشین.

کامیار بدون آن که چشم از نازی بردارد، نشست. حسام پوزخندی زد و گفت: تو که حالت از مریض خرابتره!

کامیار آهی کشید. نیم نگاهی به او انداخت و گفت: تمام مسیر داشت داد می زد. ده بار نزدیک بود تصادف کنم.

_: وقتی اینقدر بد بود چرا خودت آوردیش؟ زنگ می زدی آمبولانس می فرستادم دنبالش. کار تو نبود.

_: نمی دونم. به فکرم نرسید.

حسام رو به نازی کرد و پرسید: خب خانم اسم شما چیه؟

نازی گیج و منگ نگاهش کرد و جوابی نداد. حسام لبخندی اطمینان بخش زد و گفت: من حسام هستم. روانپزشکم. می خوام بهت کمک کنم.

نازی آرام پرسید: چرا؟

_: چون من قسم پزشکی خوردم که تا اونجا که در توانم هست به بیمارام کمک کنم.

نازی سرد و بی حالت پرسید: کامیارم قسم خورده؟

حسام پوزخندی شیطنت آمیز زد و از گوشه ی چشم نگاهی به کامیار انداخت. بعد گفت: کامیار هم خیلی مهربونه هم سرش درد می کنه برای مسائل حل نشده.

_: من یه مسئله ی حل نشده ام؟

_: تو نه... بیماریت.

_: شما می تونین این مسئله رو حل کنین؟

_: من تمام تلاشمو می کنم.

_: ولی اون دکتر گفت خوب نمیشم.

_: خب... ایشون استاد منن. ولی من روشم فرق می کنه. من با هیپنوتیزم کار می کنم. می دونی هیپنوتیزم چیه؟

نازی سری به نفی تکان داد و سر به زیر انداخت. حسام توضیح داد: هیپنوتیزم خواب مصنوعیه. من خوابت می کنم و ازت می خوام به یاد بیاری که ناراحتیت چیه، اون وقت ما با کمک هم مشکلت رو حل می کنیم.

_: بعد چی میشه؟

_: خب خوب میشی!

_: چی به شما می رسه؟ کامیار چی؟

_: برای من و کامیار خوب شدنت یه موفقیته.

_: هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره. شما چی می خواین؟

_: خب من ویزیتمو می گیرم.

_: حالا بهتر شد. کامیار چی؟

طوری حرف میزد که انگار کامیار آنجا حضور نداشت.

کامیار تک سرفه ای زد و گفت: اصلاً بذارش به حساب فضولی. می خوام بدونم مشکل تو چیه؟ هیچ هدف دیگه ای هم در بین نیست. تا حالا از نزدیک با یه بیمار روانی درگیر نبودم.

نازی چند لحظه نگاهش کرد و بعد انگار قانع شد. به طرف دکتر برگشت و پرسید: حالا باید چکار کنم؟

_: تو فقط آروم باش و اجازه بده خوابت کنم.

_: بعدش جراحی می کنی؟

_: نه نه... ما همین جا هستیم. ببین نه کاردی دارم نه چاقویی. من خوابت می کنم و ازت چند تا سوال می پرسم. به سوالاتی هم که دوست نداری پاسخ نمیدی. هروقتم خیلی ناراحت شدی بیدار میشی. هیچ مشکلی هم پیش نمیاد. قبوله؟

نازی چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: قبوله.

حسام از پشت میزش برخاست. نازی لرزید و پرسید: می خوای چکار کنی؟

حسام یک صندلی نزدیک نازی پیش کشید و با لبخند گفت: هیچی می خوام اینجا بشینم. اگه آمادگی نداری ما هیچ کاری نمی کنیم.

_: گفتی می خوای تو خواب ازم سوال کنی؟

_: آره.

_: خب تو بیداری این کارو بکن. اصلاً نمی خوام این کارو بکنی. اصلاً می خوام برم خونمون. من مامانمو می خوام.

حسام آهی کشید و آرام گفت: من اذیتت نمی کنم. حالا آروم باش. به من نگاه کن. تا پنج می شمارم و تو خواب میری. یک... دو... سه ... چهار... پنج... حالا تو خوابی. آروم آروم. صدامو می شنوی نازی؟

_: بله.

_: حالا یادت میاد مامانت کجاست؟

نازی وحشتزده گفت: اون مرد! خاکش کردن... من نمی خوام. من می خوام باهاش برم. من مامانمو می خوام. منم باهاش خاک کنین...

کم کم صدایش اوج گرفت. حسام گفت: آروم باش نازی. آروم... برام تعریف کن که چی شد؟ کی این کارو کرد؟

_: اون داشت کتکش می زد. شوهرش داشت کتکش می زد. داشت به قصد کشت می زدش. نازی می خواست از خونه بره. از دم در صداشو شنید. فکر کرده بود نازی رفته. داشت زنشو میزد. چون نازی اون کیفو برداشته بود. نازی برگشت...

_: بعد چی شد؟

_: به نازی گفت اون کیف پر از تر-یا-که. گفت اونا رو باید تحویل مشتری بده. نازی دیگه نمی خواست این کارو بکنه. به اینجاش رسیده بود. می فهمین؟ به اینجاش رسیده بود...

به زیر چانه اش اشاره کرد. صدایش می لرزید و ترسناک شده بود.

کامیار با آشفتگی به حسام نگاه می کرد. مطمئن نبود که حسام کارش را بلد است. ترسیده بود.

حسام گفت: می فهمم.

_: نه نمی فهمی. نه آقای دکتر تو نمی دونی. من می خواستم نجاتش بدم. من یه چوب کلفت پیدا کردم. زدم تو سرش. افتاد زمین. منقلشو پرت کرد طرف نازی. مادرش دوید جلو که به نازی نخوره. منقل خورد تو سرش. اونم افتاد. نازی ترسید فرار کرد. من می خواستم نجاتش بدم.

_: تو کی هستی؟

_: من هژیرم. پسر همسایشون. نازی رو مثل خواهرم دوست دارم.

کامیار وحشتزده نفسش را حبس کرد. حسام به شدت تمرکز کرده بود. نازی قیافه اش وحشتناک شده بود. اصلاً مثل یک آدم طبیعی نبود. سفید شده بود. روح نداشت. نگاه ماتش به گوشه ی نامعلومی دوخته شده بود.

حسام با دقت پرسید: چند سالته هژیر؟

ناگهان نازی تکانی خورد. هم حسام و هم کامیار فکر کردند بیدار شده است. اما صدای ظریفی جیغ جیغ کنان گفت: مزخرف میگه حسام! اون آدم نکشته. بچه اس. یه چیزی داره میگه. ولش کن.

کامیار دسته های صندلیش را فشرد. حسام نفسی کشید و پرسید: تو کی هستی؟

_: من پانته آ ام. می تونی پانی صدام کنی. من نازی واقعیم. می دونی؟ اونی که باید باشم.

_: خیلی خوبه.

صدای نازی یکهو خشن شد و با لحن شاد پسرانه ای گفت: یعنی چی خیلی خوبه؟ اصلاً هم خوب نیست. نازی باید تغییر جنسیت بده. همشون دیوونه ان. کاراکتر اصلی منم.

حسام با لبخند پرسید: و جنابعالی؟

_: مخلص شما فرید هستم دکی جون. هر سوالی دارین در خدمتم. هرچی باشه از همه بزرگترم. هم از نازی هم پانی و هم این هژیر که هیچی سرش نمیشه.

_: دیگه کسی نیست؟

_: خب چرا... اینجا یه دختره اس میگه اسمم پونه اس. این یکی دیگه پاک خله دکی جون. هرچی زودتر بندازیش بیرون بهتره. اعصاب نذاشته برامون. صبح تا شب داره شعر و ور میگه.

_: خب از کمکت متشکرم. حالا میشه با نازی حرف بزنم؟

پانی جیغ جیغ کنان گفت: با نازی چکار داری حسام؟ هر سوالی داری از خودم بپرس. این دختره هیچی یادش نیست. اصلاً ماها رو نمی شناسه. فقط با این بچه یعنی هژیر دوسته.

هژیر سریع گفت: آره با من خیلی دوسته. هرکاری داره به خودم میگه. خودش بهم گفت دلش می خواست اینقدر شهامت داشت که یارو رو می کشت.

فرید گفت: خفه شو هژیر. دکی جون بیخود میگه. یارو همونطور که می دونین به دست زنش کشته شده، تازه اونم دفاع شخصی بوده. نه اون دفاع شخصی ها! این دفاع شخصی!

به شوخی خودش غش غش خندید. حالت نشستنش هم تغییر کرده بود. پاهایش را باز گذاشته و دستش را زیر چانه اش زده بود.

اما پانی پاها را رویهم انداخت و گفت: این فریدم فقط می خواد اظهار فضل کنه. اوف اگه ما معلم نداشتیم چکار می کردیم؟! فکر می کنه خیلی بامزه اس!

حسام با تاکید گفت: من می خوام با نازی حرف بزنم. نازی خواهش می کنم به من جواب بده.

_: بله؟

_: تو نازی هستی؟

_: بله...

_: خب بیا بریم به کودکیت.. اوم... مثلا دو سالگیت... چی می بینی؟

نازی چند لحظه فکر کرد. بعد طوری انگار ضربه ای به صورتش خورده است، چهره درهم کشید و صورتش را عقب برد. با وحشت گفت: می زنه... همش می زنه... بعد گریه می کنه... باز می زنه... من نمی خوام مامانمو بزنه... من کمک می خوام... نباید مامانمو بزنه... اون داره مامانمو می زنه...

نازی جیغ کشید و دچار حمله ی هیستریک شد. دکتر زنگ تلفن روی میزش را فشرد و چند لحظه بعد پرستار با آمپول آرامبخش وارد شد.

وقتی نازی آرام گرفت، حسام گفت: خب نازی به من توجه کن. تو الان بیدار میشی. با شمارش معکوس من... به یک که رسید تو بیداری. می فهمی چی میگم؟ شروع می کنیم. پنج... چهار... سه... دو... یک... بیدار شو.

نازی تکانی خورد. نگاه خسته اش را به دکتر دوخت. انگار از سفر دور و درازی برگشته بود. فقط آرام گفت: من خوابم میاد.

حسام رو به پرستار کرد و پرسید: تخت خالی داریم؟

_: بله. دو تا هست.

_: فعلاً یکی کافیه.

نگاهی به کامیار انداخت و به طنز گفت: البته اینم حالش اصلاً خوب نیست.

دستش را جلوی صورت کامیار تکان داد و پرسید: چته مرد؟ روح دیدی؟

کامیار زمزمه کرد: بدتر از اون.

حسام خندید و دوباره رو به پرستار کرد و گفت: یه برانکارد بیارین و ببرینش.

کامیار پرسید: منو؟!

_: آره تو رو!

از جا برخاست. پشت میزش برگشت. نیم چرخی روی صندلی گردانش زد تا روبروی حسام قرار گرفت. لبخندی زد و گفت: شیزوفرنی نیست. اون خوب میشه.

_: ولی خیلی وحشتناک بود.

_: به نظر من که عالی بود! تا حالا با یه بیمار MPD روبرو نشده بودم. ولی کلی چیزا در موردش خوندم. اصلاً اولین دلیلی که مشتاق شدم برم دنبال هیپنوتیزم، درمان این مشکل بود.

_: ببخشید بعد این MPD جنابعالی چی هست؟

_: Multiple personality disorder . یا همون اختلال چند شخصیتی.


دو پرستار با برانکارد وارد شدند. نازی را که تقریباً بیهوش بود روی برانکارد گذاشتند و از اتاق بیرون بردند.

در که بسته شد، کامیار پرسید: یعنی چی اون وقت؟!

_: نازی زندگی سختی داشته. تو هر بحران زندگیش، شخصیتش تجزیه شده. تا جایی که ما دیدیم، اون الان پنج تا شخصیت داره. ممکنه بیشترم باشن. تا صد تا هم دیده شده.

_: وای خدای من! بعد این از شیزوفرنی بهتره؟

_: خب این قابل درمانه اون نیست.

_: ولی استادت گفت شیزوفرنی...

_: MPD بدون هیپنوتیزم براحتی قابل تشخیص نیست. مگر این که مریض مدتها تحت روانکاوی باشه و یکی یکی شخصیتها رو، رو کنه. اغلب با شیزوفرنی اشتباه گرفته میشه.

_: که اینطور... درمانش چقدر طول میکشه؟

_: بستگی به خودش داره. ممکنه یک سالی مهمون ما باشه. کمتر یا بیشتر...

_: اوه! من اینو باید تحویل عموش بدم!

_: اینجوری؟!

_: نه خب... نمی دونم... چی بگم؟

_: به عموش بگو بیاد اینجا من باهاش صحبت می کنم.

_: این عموئه از اون یه دنده هاس! خیلی سخته قانعش کنی.

_: با این حال که نمی تونه ببرش خونه. می خواد چکارش کنه؟ ممکنه دست به هرکاری بزنه!

_: آره هر کاری... یعنی واقعاً قاتله؟

_: صددرصد.

_: ولی انکار می کرد. یعنی اون شخصیتاش...

_: خب برای این که ذهنش اینو نپذیرفته. شخصیتای عاقلترش می دونن اگه اعتراف کنن براشون بد میشه.

_: ولی اگر جنون ثابت بشه مجرم شناخته نمیشه.

_: بله اینا رو تو بهتر می دونی. ولی نازی نمی دونه.

_: نمی دونم. واقعاً نمی دونم چی بگم. فکر نمی کردم این بازی به اینجا بکشه.

_: اشکالش اینه که از اول بازی گرفته بودیش. ولی جنون بازی نیست.

_: خب من فقط کنجکاو شده بودم همین. والا به من ربطی نداشت که... ولی اگه قاتل باشه... اون فقط یه دختر ضعیفه... اصلاً سوء تغذیه هم داره انگار... چطور تونسته یارو رو بکشه؟

_: اولاً که یارو معتاد بوده. خودش جونی نداشته. دوماً نیروی اراده خیلی بالاتر از قدرت بدنیه.

_: هوم. فکر می کنم حق با توئه.

_: و تو هم به یه آرامبخش و یه خواب عمیق احتیاج داری. برو خونه، یکی از قرصای خواب مامانتو بخور و تخت بخواب.

_: باشه. هرچی تو بگی. خسته نباشی و متشکرم.

_: خواهش می کنم. وظیفه بود.


****************


نازی روی تختی ناآشنا از خواب بیدار شد. چیزی به خاطر نمی آورد. چرا اینجا بود؟ از کی؟ الان چه زمانی بود؟

ولی سوالهایش بی جواب ماندند. خیلی وقت بود که این دست سوالهایش بی جواب می ماندند. روی تخت نشست و به دور و برش نگاه کرد. بیمارستان بود. این را تشخیص می داد. رنگ غالب اتاق و وسایلش سفید بود. اتاق دو تخته و تختها ده سانتیمتر نرده داشتند. نرده هایی که می شد بلندتر هم بشوند.

نازی دستی به نرده ی آهنی سفید کشید. تخت کناریش بهم ریخته بود. نمی دانست هم اتاقش که بوده است. زیاد منتظر نماند. زنی چهل ساله، در حالی که از شادی جیغ می کشید و جست و خیز می کرد، وارد اتاق شد. از روی تختش یک رادیوی کوچک برداشت و فریاد زد: آخ جون اینجاست. مال خودمه! به هیشکی نمیدم.

ناگهان متوجه ی نازی شد. جا خورد. چهره اش حالت تدافعی گرفت. رادیو را به سینه اش چسباند و گفت: به تو هم نمیدم. مال خودمه.

نازی سری تکان داد و جوابی نداد. با خود فکر کرد: من که رادیوشو نمی خوام. من که دزد نیستم. ولی لباس و پولای فخری رو برداشتم. چرا برداشتم؟

اشکهایش آرام روی گونه هایش غلتیدند. زن جلو آمد. دستی به صورت خیس نازی کشید و پرسید: رادیو رو می خوای؟ ولی این رادیوی منه. بگو مامانت برات رادیو بخره.

نازی سری تکان داد و گفت: من رادیو نمی خوام. مامانمو می خوام.

_: مامانت نمیاد دیدنت هان؟ دیگه دوسِت نداره. نه؟

_: مامانم مرده.

گریه اش شدید شد. زانوهایش را توی شکمش جمع کرد و ملافه را روی صورتش مچاله کرد. زن هم اتاقش با مهربانی نوازشش کرد.

حسام که مشغول بازدید روزانه اش بود، بعد از نیم ساعت که نازی داشت می گریست، به اتاق نازی رسید.

زن هم اتاق نازی با لحن ابلهانه ای گفت: همش گریه میکنه. مامانشو می خواد.

حسام به آرامی گفت: نازی؟

نازی سر بلند کرد. چشمهایش سرخ و متورم بودند. با بغض پرسید: چی شده؟ چند وقته که اینجام؟ عموم دیگه منو نمی خواد، نه؟ دیگه نمیاد دنبالم.

حسام با چهره ای متبسم، سری به نفی تکان داد و گفت: عموت می خواست بیاد دنبالت. من باهاش صحبت کردم و اجازه گرفتم که تا وقتی که خوب شی پیش ما بمونی. از دیروز عصر اینجایی.

رو به پرستار کرد و گفت: براش صبحانه شو بیارین اینجا.

_: چشم.

بعد رو به هم اتاق نازی کرد و پرسید: امروز چطوری بهی خانم؟

_: خوب خوبم. این دختره چشه؟

حسام نیم نگاهی به نازی انداخت. بعد با همان لبخند که انگار از اول صبح روی صورتش پرس کرده بود، به طرف بهی خانم برگشت و گفت: چیزیش نیست. چند تا دوست خیالی داره.

بهی جلو آمد و طوری که انگار رازی را کشف کرده باشد، گفت: بهش دروغ گفتی که عموش میاد دنبالش، نه؟

_: دروغم چیه بهی خانم؟ من به عموش قول دادم به محض این که حالش بهتر شد، زنگ بزنم بیاد دنبالش.

بهی چند قدم عقب کشید. محتاطانه به نازی نگاه کرد و پرسید: خطرناکه؟

_: نگران نباش. نازی دختر خوبیه. شما دوستای خوبی برای هم میشین. مگه نه نازی؟

نازی سر بلند کرد و گیج و مات به دکتر نگاه کرد.

پرستار با سینی صبحانه وارد شد. میز چرخدار را روی تخت نازی کشید و سینی را روی آن گذاشت. حسام رو به بهی کرد و پرسید: یه زحمتی می کشی کمکش کنی صبحونه بخوره؟ روز اولشه غریبی می کنه. صبحونه شو که خورد باهم برین بیرون قدم بزنین.

بهی چشمهایش را گشاد کرد و پرسید: دارو نمی خواد؟

_: نه... حالش خوبه.

_: اگه حالش بد شد چی؟

_: زنگ بزن پرستار میاد.

_: اگه نیومد چی؟

_: میاد. بهت قول میدم. صبحانشو میدی؟ خیالم راحت باشه؟

_: راحت راحت آقای دکتر... عین بچه ی خودم.

چشمهایش به اشک نشست و پرسید: زنگ می زنی بیاد دیدنم؟

حسام لبش را گزید. مکثی کرد، بعد سری به تایید تکان داد و محکم گفت: زنگ می زنم.

دستهایش را توی جیبهایش فرو برد و آرام از اتاق بیرون آمد. کیارش، یکی از همکارانش ضربه ی دوستانه ای سر شانه اش زد و پرسید: چته مرد؟ کشتیات غرق شده؟

_: نه بابا... چیزیم نیست. این بهی خانم هرروز سفارش می کنه زنگ بزنم بچه اش بیاد دیدنش. باز خوبه فردا یادش میره. یقه مو نمی گیره بگه چرا نگفتی... ولی اگه بپرسه چی بگم؟ شوهر سابقش اصلاً راضی نمیشه دخترشو بیاره اینجا. انگار مریضیش واگیر داره! حالا تو بیا به هزار و یک دلیل پزشکی ثابت کن، ژنتیک خیلی بیشتر از ماهی یکی دو بار دیدن این زن می تونه روی روان بچه ات اثر بذاره. مادرشه... نمیذاره ببیندش.

آهی کشید. رو به یک پرستار کرد و گفت: حواستون به این دختره نازی باشه. از دیروز دارویی مصرف نکرده. اگه بهم ریخت خبرم کنین.

پرستار سری تکان داد و گفت: چشم آقای دکتر.

کیارش پرسید: این یکی چطوره؟

_: MPD. با هیپنوتیزم پنج تا از شخصیتاشو کشف کردم. امیدوارم بیشتر از این نباشه.

_: بهش گفتی؟

_: هنوز نه. می خوام اول خودم بهش عادت کنم و شخصیتاشو بشناسم. کم کم باهاش صحبت می کنم. الان آمادگی ندارم.

_: خسته ای...

_: دیشب نخوابیدم. حواسم پیش دختره بود. تمام کتابامو زیر و رو کردم.

_: برو خونه بخواب.

_: نه. نه اینقدرا بد نیستم.

_: حداقل برو مطبت دراز بکش. من بقیه رو ویزیت می کنم.

_: ممنون. اگه موردی بود خبرم کن.

_: حتماً.



حسام وارد مطبش شد. کرکره ها را با دقت بست. مبل راحتی مریضهایش را خواباند و دراز کشید. ساعدش را حائل چشمهایش کرد. ذهنش را از هر فکری خالی کرد و چند دقیقه ای خوابش برد.

نازی صبحانه اش را خورد. چند دقیقه ای توی حیاط قدم زد و مریضهای دیگر را تماشا کرد. بعد آرام برگشت. راهروی مطبهای پزشکان را پیدا کرد. اسمها را یکی یکی خواند و جلوی در مطب حسام ایستاد. ضربه ای به در زد. همان موقع پرستاری جلو آمد و گفت: آقای دکتر دارن استراحت می کنن. اگه کاری داری می تونی با دکتر کیارش صحبت کنی.

اما در اتاق باز شد. حسام کمی خواب آلود بود. ولی گفت: اشکالی نداره. بیا تو.

از جلوی در کنار رفت. نازی وارد شد و گفت: ببخشید دکی جون. نمی خواستم مزاحم استراحتتون بشم. می خواستم ببینم تا کی باید اینجا بمونم؟

حسام مبل را صاف کرد و در حالی که به طرف میزش می رفت، گفت: تا وقتی که خوب بشی. تو کی هستی؟

_: ای بابا دکی جون، یعنی مشخص نیست؟ من فریدم.

حسام با لحنی که سعی می کرد تمسخرش را بپوشاند، گفت: اوه چرا کاملاً مشخصه! من یه کم خواب آلودم. دیشب نخوابیدم.

فرید در حالی که روی مبل بیماران لم می داد، پرسید: اون وقت اومدین رو این مبل خوابیدین؟ از کی مشاوره می گرفتین؟

خودش خندید. اما حسام سری تکان داد و گفت: هیچکس کامل نیست. منم گاهی احتیاج به مشاوره دارم. بسته به موضوع با کارشناسش مشورت می کنم.

_: اوهوم. این کامیارم وکیلته؟

_: کامیار دوستمه. همکلاسی قدیمی. ولی در مورد کاراهای حقوقی باهاش مشورت می کنم.

_: ولی اون خیلی باهات رفیق نیست! اول نازی رو برد پیش یه دکتر دیگه.

_: خودم بهش گفتم. فکر می کردم به یه دکتر باتجربه تر احتیاج داشته باشی. ولی مشخص شد که به هیپنوتیزم احتیاج داری.

فرید ابرویی بالا انداخت. پایش را پسرانه روی زانوی دیگر انداخت و گفت: می تونی کمکم کنی؟

_: من تمام سعیمو می کنم.

_: من می خوام خودم بشم. خود واقعیم. فرید. اونی که باید باشم.

حسام نگاهش کرد. اما ناگهان پانی جیغ جیغ کنان خودش را وسط انداخت و گفت: چرند میگه حسام. اون می خواد پولای منو بالا بکشه. من کار کردم این بخوره؟ غلط می کنه.

_: چه کاری؟

_: صندوقدار فروشگاهم. الانم باید برم. خیلی وقته نرفتم سر کارم. امیدوارم از دستش نداده باشم. هروقت بگی برای مشاوره میام.

_: صبر کن ببینم. تو باید پانته آ باشی.

_: پانی صدام کن.

_: بسیار خب. از شغلت برام بگو.

_: چی بگم؟ گفتم که صندوقدارم. الانم می خوام برم ببینم اوضاع چه جوریاس. مدیر فروشگاه خیلی مهربونه. بفهمه مریض بودم باهام کنار میاد. میشه برام یه گواهی بنویسی؟ البته همچین نباشه که برام بد بشه و خیلی روانی جلوه کنم... نگی نازی دیوونه اس... اصلاً بنویس سرما خورده بودم یا تصادف کرده بودم.

_: متاسفم. ولی الان نمی تونی بری. درمانت طول می کشه و تو این مدت مهمون مایی.

_: یعنی چی حسام؟ من کار و زندگی دارم!

_: خب از کار و زندگیت بگو. این فروشگاه کجاست؟ چه جوریه؟ چند وقته مشغول به کاری؟

_: تو خیابون میلاد... فروشگاه شب آهنگ. یه فروشگاه نسبتاً بزرگه. حدود شیش ساله که مشغولم.

_: چطور استخدام شدی؟

_: یه جوری میگه چطور استخدام شدی انگار من شاخ دارم! من چیزیم نیست حسام! اگر کمک کنی که از شر این اجوکا مجوکا خلاص بشم خودم آدم عاقلیم.

_: نازی چی؟

_: اونو ولش کن. پپه اس...

_: خب نگفتی چطور استخدام شدی؟

_: بعد از دیپلمم دنبال کار می گشتم. والا با این سر و ریخت نازی، تو رخشورخونه هم بهمون کار نمی دادن. پولم که نداشتم یه دست لباس درست و حسابی تنش کنم. خلاصه یه مدت گشتیم کار نبود که نبود. فرید که همه جور پادویی و خرحمالی رو حاضر بود بکنه. یکی دو جام نزدیک بود استخدام بشه، جونم و برداشتم و گریختم. پسره ی احمق اصلاً فکر نمی کنه این هیکل جون نداره! اصلاً بگرده واسه خودش یه بدن دیگه پیدا کنه!

فرید داد زد: بیخود میگه. یعنی چی یه بدن دیگه پیدا کن. مگه کشکه؟ خودم درستش می کنم.

حسام با بی حوصلگی گفت: فرید بذار با پانی حرف بزنم. پانی تو هم از موضوع خارج نشو. ازت پرسیدم چه جوری استخدام شدی؟

پانی با اق و ایش گفت: برو کنار فرید.

چهره درهم کشید و انگار از چیز بدبویی فرار می کند، خودش را جمع کرد. دامن مانتو اش را روی پایش صاف و مرتب کرد و بعد گفت: بیکار که بودم این مرتیکه دم به ساعت نازی رو می فرستاد براش مواد پخش کنه. نازیم می ترسید اینا رو می داد دست هژیر. هژیرم که یه تخته اش کمه کلاً...

_: از استخدامت بگو.

_: خب دارم میگم چرا هولم می کنی؟ روانکاوم اینقدر بی حوصله؟ خوبه والا!

_: من روانپزشکم. داشتی می گفتی.

_: حالا دیگه تو ام... هیچی دیگه. مادر نازی... خدا بیامرزدش. زن خوبی بود. نگران نازی بود. برداشت این ورقه ی دیپلم رو، همراه خود نازی برد دم خونه ی خواهرش که خاله ی نازی باشه. مامان عشق من مهرداد.

مکثی کرد. حسام نگاهی کرد و پرسید: بعد چی شد؟

_: سر فرصت برات میگم. ولی الان می خوام مهرداد رو ببینم. اون به من خیانت کرده. حتماً اشتباهی شده. می خوام بدونم چی شده.

حسام طوری نگاهش کرد که پانی گفت: خیلی خب. میگم. مهرداد خونه بود. وقتی مامان نازی گفت برای نازی دنبال کار می گرده، مهرداد گفت تو فروشگاهشون یه صندوقدار می خوان. فروشگاه تازه باز شده بود. منم گفتم عالیه. با مهرداد رفتیم معرفیم کرد و استخدام شدم. همین مردونگیشه که منو عاشق خودش کرده.

_: اونم عاشقت بود؟

_: خیلی... ولی الان رفته با سونیا... دختره گولش زده.

فرید فریاد زد: من این پسره رو می کشم. غلط می کنه به عشق من نگاه چپ می کنه.

پانی با بی حوصلگی گفت: خفه شو فرید. تو الان می خوای چکار کنی؟ مهرداد که اینجا نیست.

فرید غرید: ولی من گیرش میارم.

حسام دوباره پرسید: فرید اجازه میدی؟ قول میدم که نوبت تو هم برسه. حرفاتو تا آخر گوش می کنم. ولی الان بذار پانی بگه.

فرید غرغر نامفهومی کرد و میدان برای پانی خالی گذاشت.

حسام از پانی پرسید: پانی مهرداد می دونه که نازی مریضه؟

_: نه... چرا بدونه؟ نازی فقط خله. اگه بتونم کامل بهش غلبه کنم حل میشه. در واقع مشکلیم نیست. مشکل من فقط با فریده که جاخالی نمیده. والا نازی که عددی نیست.

_: مهرداد فکر می کنه تو نازی هستی؟

_: طبیعیه که اینجوری فکر کنه، ولی من بهش گفتم پانی صدام کنه.

_: اونم قبول کرد؟

_: اولش یه کم تعجب کرد و گفت معنی این قرتی بازیا رو نمی فهمه، بعد من اصرار کردم و قبول کردم.

فرید ناگهان برخاست و غرید: من این پسره رو می کشم.

پانی فریاد زد: تو اون سونیای زشتتو ازش دور کن، لازم نیست بکشیش.

_: من باید تکلیفمو باهاش روشن کنم. همین الان.

_: تو میری گم میشی، من باهاش حرف می زنم. همین الان.

قبل از این که حسام حرکتی بکند، نازی از مطب بیرون دوید و با سرعت به طرف در ورودی رفت. حسام به دنبالش راه افتاد و داد زد: بگیریدش.

ولی دیر شد. نازی به خیابان پرید. جلوی یک تاکسی را گرفت و داد زد دربست و سوار شد. حسام سوار ماشینش شد و به تعقیب تاکسی پرداخت. یک ربع بعد تاکسی جلوی فروشگاه شب آهنگ توقف کرد. نازی پیاده شد و وارد فروشگاه شد. حسام به زحمت جای پارکی پیدا کرد و به دنبالش دوید. نازی به طرف صندوقدار رفت. یک دختر کنار مرد صندوقدار ایستاده بود. نازی یقه اش را گرفت و روی سکوی کنار صندوق پرتش کرد.

صندوقدار داد زد: پانی چیکار می کنی؟ دیوونه شدی؟

سعی کرد سونیا را از دست نازی نجات بدهد. اما نازی به طرف او برگشت و مشتی به شکمش و لگدی به ساق پایش زد. حسام از روی سکو پرید و نازی را عقب کشید. مهرداد که هنوز از مشتی که به شکمش خورده نفسش جا نیامده بود، به طرف سونیا برگشت و پرسید: تو حالت خوبه؟

نازی به طرف حسام برگشت و قبل از این که او بتواند حرکتی بکند مشتی پای چشم او زد. بالاخره مهرداد و حسام نازی را روی صندلی گردان پشت صندوق نشاندند و با چسب کارتن او را به صندلی بستند.



نظرات 33 + ارسال نظر
لولو دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

واااااااااااااااااااای
یعنی واقعا همچین مریضی هست؟
یا حسین شهید....
شما روانپزشکید؟؟آره؟؟؟
وای برم تا منم چند شخصیتی نشدم...قسمت 7بمونه واسه یه وقت یگه

:))
بله متاسفانه! البته تو شرایط سختی مثل کودکی نازی به وجود میاد به همراه ارث بیماری از مادرش.
نه بابا روانپزشک کدومه :)) من فقط به روان درمانی و هیپنوتیزم علاقه دارم و در موردشون خوندم.
نه بابااااا :))

پرنیان شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:26 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com/

من چرا این قسمتو نخونده بودم؟!کجا بودم مگه؟!
چرا خنده دارن دعواشونم میشه!!!

حتما شنبه سرت شلوغ بوده سر نزدی :)
کلا از قسمت پنج به بعد سعی کردم از بدبختی کم کنم و به طنز اضافه کنم

antonio جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 ق.ظ http://accuphoto.aminus3.com

salam . Dastanesh ravande khubi dare kamelan malume be dastetune ghalam , vali adam fk mikone dar vagheiat cheghad vahshatnake in marizi! Rasti golpar meshkakam bezanim ba yekam zaferun dg aali mishe! In sonia tu un foroshgahe chekar mikard? Omade ja nazi? ostad emshab befarmiow baghiasho ! :D

علیک سلام
ممنون پسرجان. چاشنی دیگه ای نبود؟ میخوای یه کم فلفل قرمزم بزنم همچین تند و تیز بشه؟
در واقعیت که خدا نیاره. وحشتناکه!
سونیا نامزد مهرداد بود امده بود بهش سر بزنه
ممنون. هنوز که فرصتی نشده بنویسم. احتمالا تا فردا ظهر یا عصر آپ میکنم

آیدا چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:59 ب.ظ http://tina60.blogfa.com

سلام شاذه عزیز
منم از طریق 98یا با داستانات آشنا شدم و واقعا از خوندنشون لذت بردم .
موفق باشی

سلام آیدا جون
از آشناییت خوشحالم
سلامت باشی

زی زی چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:22 ب.ظ

ها بلی خوفمممم !
هوممم پس درموردش تحقیق کردی....یه فیلمم دیده بودم به اسم ذهن زیبا اونم مثه نازی بودش ولی الان دیدم نهههه ! نازی فرق فوکوله !
نفرستیشااااااا ! من می ترسمممم !
ولی خداییش خیلی قشنگ شده....منتظر بقیه شم !

خدا رو شکر :)
بهله! الکی که نمیشه موضوع به این سختی نوشت. همینم امیدوارم اگه یه متخصص بخونه خیلی اشتباه نداشته باشه!
نههه اون شیزوفرنی بود. این ام پی دیه!
چون بچه خوبی هستی نمی فرستم

متشکرم عزیز

بهاره چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:20 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

وای چه داستانی شده دوستم. اصلا انتظارش رو نداشتم... خیلی جالب و جذاب شده
اسم کتاب سیدنی شلدون اینه: از رویاهایت برایم بگو.
بیصبرانه منتظر ادامه ی داستان هستم دوست جون

متشکرم بهاره جونم

اوه مرسی!

ممنونم عزیزم

زی زی چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 ب.ظ

سیلااااااااااااااااام !
خوفی ؟
شاذه جونم میسی که اومدی محض اطلاع پیخام گذاشتیدی...کلی ها خوچحال شدممممم !
شاذه از روانشناسی چیزی هم پرسیدی در مورد این بیماریههه ؟یه ریزه وحشتناکه...من از نازی می ترسمممم !
فهلااااااا

علیک سیلااااااااااااام!
خوفم! تو خوفی زی زی جون؟

قربون یو

خیلی راجع بهش تحقیق کردم. اصلا اون کتاب سیبل که شخصیت اصلیش این بیماری رو داشت واقعی بود. اون بدبخت به هفده تا شخصیت تجزیه شده بود!!!!
بقیه شم اینور و اون ور تو نت راجع بهش خوندم.
اگه بچه خوبی باشی نمی فرستمش سراغت

رها سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

کمکم کنید ممکنه دچار آلزایمر شده باشم ؟!
به یاد نمی آرم شبیه کدوم کتابه . موضوع برام آشناست .

نه بابا آلزایمر کدومه رها جون؟ ایده اولی داستان از کتاب سیبل بود. ولی سیدنی شلدون هم یه داستان با این زمینه داره که من نخوندم، اسمش هست از رویاهایت برایم بگو.

مهستی دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:54 ب.ظ

سلام و خسته نباشی
خیلی قشنگه مرسی

سلام
متشکرم. سلامت باشی

باران یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:20 ب.ظ

وری ول
تنک یو

یور ولکام مای دیر

نینا یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:41 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

میدونین الی جون (الهامو میگم) باهامون رفیقه دیگه

آهان از اون لحاظ

سمانه یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:56 ب.ظ

من از سایت نود و هشتیا با داستانها و سایت شما آشنا شدم ، داستانهاتون برام خیلی جالب بودن ، مخصوصاً این آخری که یه جورایی متفاوت و جالب هم هست ، اونقدر به ادامه اش علاقمند شدم که گاهی صبر نمی کنم اونور آپ شه میام مستقیم از سایت خودتون می خونم ، امیدوارم کارهای جالب بعدی هم ازتون بخونم ، موفق باشید .

از آشناییت خوشحالم دوست من
ممنونم

خاتون یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ق.ظ

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام بر شاذه عزیز
خوبین ؟ واقعا خسته نیاشید . ببخشید مثل همیشه دیر رسیدم.اما برای من که خیلی کیف داست چون تا وبلاگو باز می کردم یه کاری پیش می اومد . در نتیجه دیشب تونستم هر 3قسمت رو با هم بخونم و بیشتر لذت ببرم .واقعا دستتون درد نکنه.اینجوری نوشتنم یه جور تنوعه دیگه.ممنون.

سلاااااام خاتون جان
الحمدالله. شما خوبین انشالله؟
خواهش میکنم. خیلی هم به موقع! نظر لطفتونه.

آنیتا یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ق.ظ http://www.personal68.persianblog.ir

شاذه جونم
من تازه از گوگل ریدر داشتم این داستان و میخوندم و الان تازه قسمت پنجم تموم شد و اومدم برات نظر بذارم دیدم که قسمت ششم هم گذاشتی!!!!
چقدر این دختره بدبخت و بی نواست!
آخرش و خوب تموم کن! بذار دلمون شاد بشه! خب من برم قسمت ششم و بخونم
موفق باشی گلم
فعلا بای

سلام
نگران نباشعزیزم. هرچقدر تغییر سبک بدم بازم پایان بد تو قصه هام ندارم

مترسک! یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ق.ظ

سلام!!
من بعد از اینکه یه مدت دور تا دور خونه را رفتم و مخ سوزوندم بالاخره فهمیدم اوضا از چه قراره!!
خیییییییلی هیجان انگیزه!!!

سلام عزیزم!! دیشب داشتم فکر می کردم کجایی پیدات نیست! خوووبی؟
عالیه! متشکرم

نینا شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:36 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

اخی. هنوز کلی مونده ملت گمراه شدن بسی گود

جدی؟ تو خبر تازه ای داری؟ باید گوش این الهام بانو رو سه دور بپیچونم که بی اجازه اول به شما دو تا لو میده

زهرا شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:28 ب.ظ http://sedayam-kon.mihanblog.com

سلام دوستم
داستان دنبال داری پس !! باید سر وقت بشینم سرت و همه رو بخونم !

سلام عزیزم
بله :) مرسی

آزاده شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 ب.ظ

بسیار لذت بردم
جمعه شب ها شنبه های شما خدایی چشم به راهم که بقیه داستان رو بدونمجنایی دوست دارم

متشکرم عزیزم
سلامت و خوشحال دوست من

ارمینا شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:14 ب.ظ http://www.dailyrmyna.blogsky.com/

سلام
دیر رسیدم
خیلی جالب بود این قسمت
شاذه جان اکشن نویسی هم به شما میاد
موفق باشی

سلام
خیلی هم به موقع!

خیلی ممنونم عزیزم

شیوانا شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:52 ب.ظ



چی شد الان !!؟
اختلال شخصیت چند گانه‌!!؟
۵ تا‌!!!<

یک مقداری گنگ فرمودید !!!
اگر من سر در بیارم از داستان ُ شما جناییشو هم قشنگ می نویسید !!!

به جواب مفصلی که به soso دادم مراجعه کن.

خیلی لطف داری

گندم شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:11 ب.ظ http://www.gandomsa.persianblog.ir

سلام شاذه عزیز.سالها قبل یه همچین کتابی خوندم نویسنده اش یادم نیست ولی اسم کتابش سی بل بود.و اگه اشتباه نکنم 30 تا شخصیت داشت.
ولی خوب مزه ی داستانهای تو به ایرونی بودنشه.موفق باشی

سلام گندم جان
من هم از همون کتاب ایده گرفتم. سیل هفده تا شخصیت داشت و واقعی بود. قدیما برادرم کتابشو داشت. چندین بار خونده بودم. ولی الان گم شده. پست آخر داستان قبلی هم سراغشو گرفتم و پرسیدم کسی سی بل نداره که دوباره بخونم؟ ولی کسی نداشت. تو اینترنت هم هرچی سرچ کردم فقط توضیحات مختصری درباره اش پیدا کردم.
متشکرم و خوشحالم که می پسندی
سلامت باشی

فا شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:38 ب.ظ

ای خانممممم.... همه داستانو که تو کامنتدونی نوشتینننن.... برای قسمتای بعدیم یه چیزی بذارین خوووووو

نگران نباش. همینا رو به اضافه قدری چاشنی اعم از سرکه و روغن زیتون و انواع ادویه جات چنان به خورد ملت بدم که نفهمن از کجا خوردن
شاذه بدجنس می شود

توت فرنگی روی خامه شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:31 ب.ظ http://http:/lalekhanoomi.blogfa.com/

شاذه عزیز.نوشته هات ایده قشنگی دارن وخوب هم می نویسی.به نظر من نوشته هات رو چند باره نویسی کن. خیلی خیلی بهتر می شن.
چون نوشته هات رو دوست داشتم برات نظر دادم. امیدوارم به دردت بخوره.

متشکرم از نظر پر از لطفت دوست من
بازنویسی واقعا برای من تنبل سخته. ولی سعی می کنم با کمک دوستان تو قصه های بعدی بهتر بنویسم.

soso شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:46 ب.ظ

khob,yani ina asan haghighat nadashtan?!!man hichi nemifahmaaaaaaaaaaaaaaaaaaam!!!:((((

تمام حرفا و بحثهای فرید و پانی و اون دختره پونه در درون نازی بود و حتی خود نازی هم خبر نمیشد. فقط از هژیر خبر داره که فکر می کنه پسر همسایشونه در حالی که شخصیت تجزیه شده ی درونشه.
نازی می رفت مواد پخش کنه، می ترسید. خودشو هژیر تصور می کرد.
می رفت فروشگاه. احساس کمبود اعتماد بنفس می کرد و پانی جاشو می گرفت.
آخر شب از فروشگاه بیرون میامد باز می ترسید و این بار فرید قد علم می کرد و میشد یه پسر جوون و قوی که نازی نترسه.
پونه هم که بعدا بر اثر غصه ی مرگ مادرش و داروهایی که دکتر اولی بهش داد از وجودش تجزیه شد.
هرکدوم از شخصیتها هم که بروز می کنه، نازی دچار فراموشی میشه و کلا از صحنه حذف میشه و شخصیت بروز کرده بدنشو به دست می گیره. برای همین نازی خیلی فراموشی داره.
بعد این شخصیتا هرکدوم تو فکرشون برای خودشون یه زندگی جداگانه دارن و دلشون می خواد بقیه ی شخصیتا رو مغلوب کنن و بدن نازی مال خودشون بشه. نقش دکترحسام هم این وسط اینه که کم کم راضیشون کنه که اینا هیچ کدوم کامل نیستن و یکی یکی باید برگردن به وجود نازی و یکی بشن. یعنی خود نازی بشن.

در ادامه ی داستان بیشتر درباره ی این بیماری توضیح میدم :)
روشن شد یا باز بدتر شد؟! :دی

لولو شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

أی جااااااااااااااان شما بچه دارید؟؟عزیزم؟مائیم که ول مُعطلیمااااااااا!
دیدی مُکا هم گرون شده؟ ای داد بیداد! ،عزییییییییییزمو چه ادبیات کوچولوتونم شیرینه،خداحفظشون کنه

این سومیه :) یه دختر یازده ساله دارم. یه پسر هشت ساله و کوچیکه هم چهار سال و نیمه.
خبرای بد رو یهویی نده هول می کنم
سلامت باشی عزیزم

رعنا شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 ب.ظ

سلام شاذه مهربون
محشررررررررررررررررر بودددددددد
خیلیییییییییییییییییییی عالی کار کردی
جدا میگم واقعا لذت می برم از خوندنش
توی اکشن نویسی و خلق موقعیتهای اینطوری عالییییییی کار کردین
من از اول داستانهاتون رو میخوندم، تا حالا با این سبک کار نکرده بودین و باید بگم با اینکه اولین بارتون بود ولی شدیدا حس هیجان به آدم منتقل میشه
یعنی من خودم هی تند تند جمله های پایینی رو میخوندم ببینم چی میشه، بعد دوباره از اول آروم میخوندم
مرسیییییییییی

سلام رعنا جون
متشکرممممم
واقعا فکر نمی کنم اینقدر قابل تقدیر باشه! به عنوان کار اول همینقدر که "قابل قبول" باشه برام کافیه :)
ولی از این که دوستان و همراهان مهربونی مثل تو دارم خیلی خوشحالم :*)

لولو شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلامی دوباره!نکنه اسمتون "نادره"س؟!آره؟
من خواهم اومد و داستانهاتون رو هم خواهم خوند،ولی سره فرصت.متشکرم ازینکه خبرم کردید

و علیک السلام!
معنی شاذه همینه ولی نه... ربطی به اسم واقعیم نداره :)

متشکرم دوست من

لولو شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلاملیکم شاذه عزیز!!شاذه یعنی چی؟
جینا لولو بریجیدا،این یعنی چی؟
رفیق میبینم که داستان نوشتی!باید سره وقت بیام هر6قسمتشو بخونم!اینجوری نمیشه!
ضمنا بابت لطفتون به بروبچس بوشهر متشکرم فتوفراوون.خوبی از خودتونه

علیکم السلام لولوجان :)
شاذّ در عربی به معنی کمیاب می باشد که که شاذه مونثشه :) (دقت کن من الان خیلی کمیابم )
جینا لولو بریجیدا هم یه هنرپیشه ی خوشگل ایتالیایی بود که نمی دونم هنوزم هست یا نه.
من کلا داستان می نویسم :)
خواهش می کنم عزیز

جودی آبوت شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ق.ظ http://sudi-s.blogsky.com

وای !! خیلی داره جالب میشه ! اصلا حدس نمیزدم چند شخصیتی باشه !

اوه متشکرم!

پروازه شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:41 ق.ظ http://parvazeh.persianblog.ir

آخی. بیچاره نازی. دلم کباب شد. چقذ سخته آدم اینجور زندگی داشته باشه

خسته نباشی گلم. قصه ی قشنگی شده

سلامت باشی گلم. ممنونم

فا شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:16 ق.ظ

خیلی هیجان انگیزهههههههههههههه

مرسیییییییییییییی

شایا شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:06 ق.ظ

خیلی باحال بود این قسمت
یه لحظه همچین غرق داستان شده بودم که شکه شدم از تموم شدنش!! خیلی با بقیه داستانتهات فرق داره منظورم موضوع است ولی خیلی مزه داد

متشکرم عزیزم
خوشحالم که خوشت میاد
دارم خودمو محک می زنم ببینم این کاره هستم یا نه!

soso شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ق.ظ

ba sardardo gardan dardo hezaaaaaaaaaaar badbakhty neshastam inja in dastano bekhunam,ammaa az ketabe dini dabirestanam pichidetar bud!!!!!!!!!!saram dare monfajer mishe!!!!!!!!:((((((((((((

لنشاالله بهتر باشی. می ذاشتی صبح!
الان که دیگه همش رو شده! نازی بیماری چند شخصیتی داره و فرید و پانی و هزیر و پونه شخصیتهای تجزیه شده ی نازین.
حسام هم می خواد با کمک هیپنوتیزم دوباره اینا رو جمع کنه و یکی کنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد