ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

من کیم؟ (۲)

سلام دوستان :)

انشاالله خوب و خوش و سلامت باشین :)


این هم قسمت بعدی که امیدوارم جالب باشه. 


پ.ن 1. جنایی نویس نبودم که با کمک رفیق شفیق و الهام بانو شدم! اگر این داستان هیجانش رفت بالا دعاشو به جان رفیق شفیق و خواهرجونش بکنین. اگر هم لوس شد به الهام بانو فحش بدین!


پ.ن 2. این پست رو به سیلور عزیزم تقدیم می کنم. به یاد اون قصه ای که شخصیت اولش اسمش پانی بود و نیمه کاره موند و ما رو گذاشتی تو خماری!


پ.ن 3. اگر سیم کارت بین المللی می خواین به اینجا سر بزنین. 


پ.ن 4. ماجده جان از لطفت ممنونم.


پ.ن 5. بالاخره موفق شدم یه خمیر عالی در بیارم. دست ایشون درد نکنه. 


پ.ن آخری! خوشم اومد لینک بدم هی!





هژیر به دیوار تکیه داد و پرسید: برم استشهاد جمع کنم؟

_: بدبخت پای خودتم گیره. منم همینطور. استشهاد چی چی رو جمع کنی؟ اهل محل می دونن که من و تو پخش کننده ایم.

_: خب وقتی بهشون بگیم که مجبورمون می کنه، کمکمون می کنن.

_: کی باور می کنه؟ به اندازه‌ای دیده شدیم که باور کنن خودمونم این کاره ایم. نه هژیر نمیشه.

_: به پلیس که می تونم زنگ بزنم. هوم؟

_: آره می تونی. ولی چی می خوای بگی که قانع بشن؟

هژیر شانه ای بالا انداخت و گفت: هرچی. فقط تو جونتو بردار و برو.

_: تو چی؟ تو رو نگیرن.

_: نه بابا. من بلدم مواظب خودم باشم.

_: آخه کجا برم؟

_: باز شروع کردی؟ فعلاً برو خونه خالت. اول صبحه. بعد بپرس ببین ده بابات کجاست. منم این دور و بر می مونم ببینم چی میشه.

_: باشه. بذار برای آخرین بار با مامانم حرف بزنم. شاید بتونم راضیش کنم که بیاد.

_: فقط زود باش. کارت تموم شد بگو من به پلیس زنگ بزنم.

_: باشه.


نازی ناامیدانه گفت: مامان بیا بریم. اینجا جای ما نیست.

_: جای تو نه... نیست. برو. اگر جای بهتری سراغ داری. برو ببین خاله‌ات می تونه کاری برات بکنه؟

_: تو چی؟ بیا بریم.

_: نه. من نمیام. تو برو. من دارم تقاص بدیهایی که به پدرم کردم پس میدم.

_: مامان تو سالهاست که تقاص پس دادی. بیا بریم دیگه.

_: نه دیگه. این آخر عمری بذار تو خونه ی خودم باشم.

_: اگه جایی پیدا کردم میام سراغت. به زورم که شده می برمت.

_: برو. خدا به همراهت.


نازی با پریشانی وسایل اندکش را جمع کرد. ده بار برگشت و مادرش را نگاه کرد. نمی‌دانست دوباره او را می‌بیند یا نه. بین رفتن و ماندن مردد بود؛ مادرش او را راهی کرد.

_: برو عزیز من. برو. اگر ناامید شدی برگرد. اینجا همیشه خونه ی توئه. من می مونم و نمی ذارم پلای پشت سرت خراب بشه. برو.

در آغوشش کشید و دوباره گفت: برو، برات دعا می کنم.

_: متشکرم مامان. خیلی زود برمی‌گردم و می برمت.

_: خوشبختی تو برای من کافیه. اگر جایی فقط برای تو هم باشه، خوشحال میشم. نگران من نباش.

نازی آهی کشید و قبل از اینکه از در بیرون برود پرسید: فقط بهم بگو کجا می تونم خونواده ی پدریمو پیدا کنم؟

مادرش چند لحظه عمیق نگاهش کرد. بعد آرام گفت: اونا تو رو نمی پذیرن. همونطور که منو قبول نکردن. ولی این حقته که بدونی. یه ده نزدیک لاله زار. اسمش هست سپیدان. بیشتر از این نمی دونم. من هیچ وقت نرفتم.

نازی چند لحظه نگاهش کرد. انگار می‌خواست خوب تصویرش را به خاطر بسپرد. بعد بدون خداحافظی بیرون رفت. پشت در اشکهایش جاری شدند.

هژیر به آرامی گفت: بیا برو دیگه. نباید ناامید بشی.

_: حالا می دونم خونواده ی پدرم کجان. باید برم سپیدان.

_: نه اول باید بری در خونه ی خاله ات.

_: نه میرم سپیدان.

_: بدون پول؟

_: دلم نمی خواد ازش پول بگیرم.

_: منم که ماشین ندارم تو رو ببرم سپیدان. اصلاً کجا هست این سپیدان؟

_: یه جایی نزدیک لاله زار.

_: مشکل دو تا شد!

_: ولش کن هژیر. با تو که نمیرم. راننده ی اتوبوسم بلده. بالاخره اتوبوسی تاکسی ای یه وسیله‌ای پیدا می کنم.

_: ندزدنت تو راه!

_: اینقدر نترس.

_: من نگرانتم. از خاله‌ات به قدر چند روزی پول بگیر.

_: ببینم چقدر میده.

_: برو بسلامت. خدا به همراهت.

_: خداحافظ.


از کوچه بیرون زد و آرام آرام راه افتاد. پیاده یک ساعتی طول کشید تا به خانه ی خاله‌اش رسید. دفعه ی قبل حدود یک سال قبل بود که با مادرش به اینجا آمده بود. یک دم غروب... یواشکی. چند دقیقه‌ای آمده بودند و رفته بودند.

آهی کشید. ساعت نداشت. ولی احتمالاً هنوز 9 نشده بود. اول صبح بود که از خانه بیرون زده بود.

پشت در خانه ی خاله‌اش ایستاد. کوچه خلوت بود. حتی پرنده هم پر نمیزد. نگاهی به اطراف انداخت. دستش را تا روی زنگ بالا آورد، ولی بدون اینکه زنگ بزند پایین انداخت. از اینکه گدایی کند متنفر بود. دوباره نگاهی به کیف پول کهنه و خالیش انداخت. تا سپیدان پیاده نمی‌توانست برود. کیفش را بست و به زنگ نگاه کرد. در خانه بدون اینکه زنگ را فشرده باشد، باز شد.

نازی که جا خورده بود، یک قدم عقب رفت و با ترس سلام کرد.

مهرداد با تعجب گفت: سلام. اینجا چکار می کنی؟

_: من... من اومدم... من.. خاله هست؟ می خوام خاله رو ببینم.

_: نه خونه نیست. مدرسه اس. می دونی که.

_: هان... نه... یادم نبود.

_: چیزی شده؟

نازی نگاهش کرد. مهرداد حتماً از اینکه او را آنجا میدید ناراحت بود. لابد خجالت می کشید. یا می‌ترسید یا اقوام سر برسند. نازی بدون حرف رو گرداند و رفت.


********************


پانته آ نفس نفس زنان به فروشگاه رسید. دیر شده بود. از در جلویی وارد شد. نگاهی به اطراف انداخت. خیلی شلوغ نبود. خودش را پشت صندوق رساند و نشست. با عجله سلامی به مهرداد کرد و مشغول کارش شد.

مهرداد به آرامی گفت: سلام. خوبی؟

_: خوبم. تو خوبی؟

_: بد نیستم. چه خبر؟

_: خبرا پیش شماست. چته؟

_: نازی اومده بود در خونمون.

_: هوم. خب؟

_: هیچی نگفت. رفت.

_: لابد پول می خواست.

_: اگه می‌فهمیدم بهش می دادم.

_: بیخود. لازم داشته باشه خودم بهش میدم.

_: خب چرا نمیدی؟

_: بدم که اون ناپدری احمق هپلی هپوشون کنه؟ عمراً!

_: لابد خیلی مستأصل بود که اومده بود سراغ من.

_: سراغ تو نیومده بود، سراغ خاله‌اش اومده بود. اگه خاله شو دیده بود که ازش می گرفت.

_: پانی اینقدر بدجنس نباش.

_: مهرداد... میشه تمومش کنی؟ اون اگه عرضه داشت خودشو از اون جهنم می‌کشید بیرون.

_: باید کمکش کنی. باید کمکش کنیم. پانی خواهش می کنم.

_: تمومش کن مهرداد.

_: بهش پول بده. اگه می‌ترسی پولات رو باد ببره، من میدم.

_: لازم نکرده. خودم دارم.

_: اون احتیاج به دکتر داره.

_: نخیر از من و تو حالش بهتره. نگران نباش.

مهرداد سری تکان داد. پانی گاهی خیلی تلخ میشد. خیلی....


********************


فرید از تلفن عمومی به سونیا تلفن زد. گوشی را برادرش برداشت. فرید آهی کشید و فکر کرد: حتی موبایلشم دست خودش نیست!

صدایش را نازک کرد و طبق قرارشان گفت: سلام من پونه هستم. می تونم با سونیا صحبت کنم؟

_: نخیر نمی تونی.

لعنتی! صدایش را شناخت! قطع کرد. دوباره راه افتاد. دست تو جیبش برد. کارت بانکش را بیرون کشید. کمی پول از عابربانک گرفت و به راهش ادامه داد.

باز به تلفن عمومی رسید و به سونیا زنگ زد. این بار خودش برداشت. طبق قرارشان سریع گفت: سلام من پونه ام.

_: سلام! خوبی؟ کجایی تو؟

_: خوبم. تو خوبی؟

_: مرسی. کجایی؟

_: تو خیابون. خواستم بگم امشب نمیام. دارم میرم مسافرت.

_: کجا داری میری؟

_: یه سفر کاریه. چند روزی نیستم. مواظب خودت باش.

_: تو هم همینطور.

_: شب بخیر.

_: شب تو هم بخیر عزیزم.

فرید گوشی را گذاشت و به سیاهی شب چشم دوخت. دلش می‌خواست قبل از رفتن سونیا را می دید. اما فرصتی نداشت. دوباره راه افتاد.


*********************


نازی توی ایستگاه اتوبوس ناامیدانه وول می خورد. نمی‌دانست چه کند. راننده گفت: این آخرین خط امشبه. میای یا نه؟

_: فکر نمی‌کنم پولم کافی باشه.

دیروقت بود. پول نداشت. از تنهایی هم می ترسید. کاش هژیر هم آمده بود. کاش تنها نبود. کاش مجبور نبود به دنبال خانواده‌ای برود که به احتمال قریب به یقین او را نمی پذیرفتند.

ایستگاه اتوبوس شلوغ بود. کارگران روزمزد دهات اطراف به خانه هایشان برمیگشتند. نازی به اطراف چشم گرداند. دنبال قیافه ی قابل اعتمادی می‌گشت که به او رو کند. حتی یک زن هم آنجا نبود.

با دیدن هژیر انگار جان تازه‌ای یافت. با تعجب پرسید: تو اینجا چکار می کنی؟!

_: دلم آروم نگرفت. بیا بریم.

_: پول ندارم.

_: این‌ام پول. بدو جا می مونیم.

_: از کجا آوردی؟

_: ندزدیدم. بیا.

_: هژیر تو که صبح پول نداشتی!

_: فرید بهم داد.

_: فرید کیه؟

_: به تو چه. بیا دیگه.

جزو آخرین نفرات سوار اتوبوس شدند. نازی نشست و هژیر که جا نداشت، ایستاد. نازی با ناراحتی گفت: بشین هژیر خسته میشی. خیلی راهه.

_: نه الان راحتم. هروقت خسته شدم جابجا میشیم.

_: نگفتی فرید کیه؟

_: یه آشنا.

_: چه آشنایی؟ چرا من نمی شناسمش؟

_: مگه تو تمام آشناهای منو می شناسی؟ گیر دادی آبجی خانم.

_: ازش قرض کردی؟

_: نه بابا حالا حالاها بهم بدهکاره. تو ایستگاه گیرش آوردم ازش گرفتم.

_: کجا بود؟ تو همین اتوبوسه؟

_: نخیر! اصلاً برای چی می خوای ببینیش؟ چه نفعی برات داره؟

_: می خوام ازش تشکر کنم.

_: برای چی؟ گفتم که، بهم بدهکاره. روزا داره حق منو می خوره.

_: تو که هیچ وقت پولی نداشتی. چطور بهت بدهکاره؟

_: مال قدیمه.

_: نه اینکه الان سنی ازت گذشته! کم چرند بگو بچه.

_: آخر شبه. بگیر بخواب. دست از سر کچلم بردار.

_: چطور بخوابم؟ خونوادمو از کجا پیدا کنم؟ نصف شبی تو لاله‌زار کجا بریم؟

_: می‌خواستی زودتر راه بیفتی.

_: نشد. ایستگاه رو پیدا نمی کردم. من چه می دونستم از کجا میشه رفت لاله زار؟

_: فکر می‌کردم می دونی. می پرسیدی بهت می گفتم.

_: تو اینجاها رو بلدی؟

_: من این شهر رو مثل کف دستم بلدم.

_: لاله زارم رفتی؟

_: نه نرفتم. ولی شنیدم جای سردیه. لباس گرم داری؟

_: نه بابا. نترس. بادمجون بم آفت نداره.

_: بادمجون خانم! حالا هرچی داری بپوش سرما نخوری بیفتی رو دستمون. بعدم آروم بخواب. رسیدیم بیدارت می کنم.

_: ولی تو همینطور سر پا؟

_: اینقدر نگران نباش. اصلاً دراز می‌کشم کف اتوبوس راحت می خوابم. خوبه؟

_: سرده.

_: من سردم نیست. مراقب خودت باش.

چشمهایش را بست. خواب بود که اتوبوس جلوی پلیس راه ایستاد. یک سرباز بالا آمد و با صدای بلند پرسید: شما یه زن همراتونه؟

نازی چشمهایش را باز کرد و گیج نگاهش کرد. مسافران او را نشان دادند. سرباز به طرفش آمد و پرسید: اسمت چیه؟

_: نازی.

سرباز داد زد: اسم کاملتو بگو.

_: مهناز سپیدی.

_: پیاده شو.

_: برای چی؟

_: تو بازداشتی.

هژیر داد زد: ولی آخه چرا؟ به چه جرمی؟

سرباز با اخم گفت: بعداً معلوم میشه. بیا پایین.

نازی از جا برخاست. هژیر به دنبالش آمد و گفت: هرجا ببرنت منم میام.

اما نازی جوابی نداد.

هژیر را راه ندادند. سرباز نازی را توی اتاقک پاسگاه هل داد و نگذاشت هژیر بیاید. توی پاسگاه وسایلش را گشتند. آستر مندرس کیفش را پاره کردند. پر از تریا*ک بود. نازی وحشتزده سر برداشت و با بغض گفت: مال من نیست.

افسری که کیفش را پاره کرده بود، خنده ی زشتی کرد و گفت: که مال تو نیست. هان؟

بیسیمش روشن شد. مخاطبش سراغ نازی را می گرفت. افسر گفت: پیداش کردیم. الان میاریمش کلانتری.

به دستهایش دستبند زدند و او را توی ماشین پلیس انداختند.

عقب کسی نبود. افسر جلو نشست و یک سرباز هم رانندگی می کرد. نازی بیصدا گریه می کرد.

سرگرد داد زد: خفه شو.

نازی به سختی گریه‌اش را کنترل کرد و ساکت شد. بالاخره به شهر رسیدند و مستقیم به کلانتری رفتند. سربازی او را تحویل گرفت و به اتاق بازپرسی برد. بازپرس یک زن بود. یک ناظر هم توی اتاق بود.

نازی با دیدن بازپرس با بغض گفت: سلام خانوم. تو رو خدا کمکم کنین. اون تریاکا مال من نیست. حتماً اون لعنتی گذاشته تو کیفم.

_: منظورت کیه؟

_: همونی که لوم داده! خودش گذاشته خودشم شماها رو فرستاده دنبالم. هوشنگ. همه ی این آتیشا از گور اون بلند میشه.

_: اون هنوز گوری نداره که آتیش از روش بلند بشه. جونیم نداره که تو رو لو بده.

_: به ظاهر موش مرده اش نگاه نکنین. اون سگ جون تر از این حرفائه.

_: ولی این دفعه واقعاً مرده. به گفته ی شهودم بعد از مردنش تو از خونه اش اومدی بیرون.

_: مرده؟!!! هوشنگ مرده؟

_: بله مرده. می خوای بگی خبر نداری؟

_: وقتی من از خونه اومدم بیرون زنده بود. خواب بود. شایدم مرده بود. نمی دونم. لابد زیادی کشیده بود. نوش جونش. حال مادرم خوبه؟

_: نخیر. مثل اینکه می خوای به کلی انکار کنی. ولی نمی تونی. بیش از این حرفا شاهد داری.

_: چی رو انکار کنم؟

_: مگه تو برای اون یارو مواد پخش نمی کردی؟

_: منو مجبور می کرد. دست خودم نبود. اگه گوش نمی‌کردم منو می کشت.

_: عجب! پس این دفعه که تو اونو کشتی چرا موادو برداشتی؟ حیف بود نه؟ مشتریت کجا منتظر بود؟ لاله زار؟

_: گفتم که اینا رو من تو کیفم نذاشتم.

_: خب اون گذاشت. بعد دیدی حیفه که بری و این همه پول بگیری و بعد بیاری دو دستی بدی دستش. گفتی اینو که دماغشو بگیرم جونش درمیاد. بذار بگیرم.

_: چی دارین میگین؟ این کار من نبوده. اصلاً کشته نشده. حتماً خودش مرده.

_: با چماق خودکشی کرده؟!

_: یعنی چی؟ مادرم کجاست؟

_: بیمارستانه. هنوز بهوش نیومده. دعا کن بیاد. جرمت از این سنگینتر نشه. هرچند... فرقیم نمی کنه. دوبار که اعدام نمیشی.

نازی بهت زده نگاهش کرد. بالاخره پرسید: یه نفر مادرمو کتک زده؟ من باید ببینمش!

_: اگه نگرانشی چرا کتکش زدی؟ فکر نمی‌کردی اینطوری بشه، نه؟

_: من این کارو نکردم. من این کارو نکردم. من این کارو نکردم.


********************


فرید به دیوار روبرویش نگاه کرد. به سونیا گفته بود دو سه روزه برمی گردد. اما همان وقتی که خداحافظی می کرد، هم مطمئن نبود که برمی گردد، یا اگر برگردد می‌تواند به سونیا برسد.

اوضاع دم بدم پیچیده‌تر میشد. حالا که نازی گیر افتاده بود و هژیر هم خودش را گم و گور کرده بود، چه باید می کرد؟ پانته آ کجا بود؟ هنوز هم نمی‌خواست به نازی کمک کند؟ به فرض که می خواست. مگر چقدر پول داشت؟ یک ملیون؟ دو ملیون؟ … به اندازه ی دیه که نمیشد. کاش اقلاً یک وکیل درست و حسابی برای نازی اجیر می کرد. کاش نمی گفت حقش است. نازی حقش نبود.

آه بلندی کشید. سونیا الان چه می کرد؟ خوابیده بود؟ تو ذهن فرید چشمهای زیبایش او را عاشقانه نگاه می کردند. واقعاً سونیا عاشقش بود؟ فرید دلش می‌خواست اینطور وانمود کند. هرچه بود خودش که عاشق بود. هرچند که موقعیتش را نداشت. نمی‌توانست برود خواستگاری. ولی بالاخره جور میشد. می‌دانست که می شود. باید میشد. فقط اگر نازی آزاد میشد... اگر خیالش از جانب نازی راحت میشد می‌توانست دنبال زندگی خودش برود.

فرید نفس عمیقی کشید. توی دلش به پانته آ التماس کرد: پانی خواهش می کنم...


*********************


پانته آ به مهرداد تلفن زد.

_: الو مهرداد؟ سلام.

_: سلام. تویی پانی؟

_: آره...

_: خوبی؟

_: نه اگه خوب بودم که به تو زنگ نمی زدم. گوش کن.

_: چه خبره اول صبحی؟ کجایی تو؟ چی شده؟

_: یه دقه بذار حرف بزنم. دهه... سند داری مهرداد؟

_: سند؟! سندم کجا بوده؟ چه خبره؟

_: تو حسابت چقدر پول داری؟

_: چقدر می خوای؟

_: سی چهل ملیون... شایدم بیشتر. نمی دونم.

_: حالت خوبه پانی؟ چرا راست و حسینی نمیگی چی شده؟

_: نازی رو گرفتن.

_: ای بابا... بالاخره این مظلومیتش کار دستش داد. هی میگم بذار کمکش کنم. نمی ذاری که!

_: این دفعه قضیه مظلومیت نیست. به جرم قتل گرفتنش.

_: چی؟!! یا قمر بنی هاشم... مرتیکه رو کشت؟

_: اون که نکشته. ولی اینطور میگن.... مادرشم بیمارستانه.

_: خدای من!

_: حالا میای سند بذاری یا نه؟

_: میام. بذار ببینم از کجا می تونم سند جور کنم.


********************


نزدیک ظهر بود. در زندان باز شد. زندانبان گفت: مهناز سپیدی... بیا بیرون.

نازی با ناباوری پرسید: آزادم؟

_: فعلاً سند گذاشتن برات. تا روز دادگاه آزادی. پنج‌شنبه همین هفته.

نازی آهی کشید و لبخندی زد. در حالی که همراه زن می رفت، پرسید: کی برام سند گذاشته؟

_: نمی دونم.

_: حال مادرم چطوره؟

_: نمی دونم.

نازی نگاهش کرد. ترجیح داد دیگر چیزی نپرسد. با دیدن خاله‌اش که داشت می گریست، فهمید کی سند گذاشته است. خود را در آغوشش انداخت و هر دو سخت گریستند.

بعد از چند دقیقه سر برداشت. کمی آن طرف تر مهرداد به دیوار تکیه زده بود. نازی با بغض و خجالت سلام کرد. با خودش فکر کرد: همین دیروز که می‌خواستم ازش پول بگیرم از خجالت اینکه همچو دختری دختر خالشه سرشو انداخت پایین، حالا که دخترخالشو به جرم قتل گرفتن، چی فکر می کنه!


بیرون که آمدند، خاله با گریه گفت: بیا بریم. مادرت نگرانته.

_: بهوش اومده؟

_: آره. ساعت شش صبح بود که به من زنگ زدند.

_: از پاسگاه؟

_: نه از بیمارستان. مادرت نمی دونست کجایی. مهرداد پیدات کرد.

نازی نگاهی به مهرداد انداخت. با فاصله ی چند قدم کنار مادرش راه می رفت. به نازی نگاه نمی کرد.

_: نگفت کی این کارو کرده؟

_: چرا... گفت یارو داشته کتکش می زده، مادرتم یه چوب پیدا می کنه میزنه تو سرش. اونم مادرتو هل میده که عقب عقب رفته و خورده به پیش بخاری و دیگه چیزی نفهمیده. میگه همه ی این داستانا بعد از رفتن تو بوده. در حالی که همسایه ها گفتن وقتی تو بودی سروصدا میومده. ولی بازم کسی مطمئن نبوده. مادرت خیلی با اطمینان گفت، پلیسم به خاطر همین اجازه داد با وثیقه آزاد بشی. البته هنوز باید دادگاه تشکیل بشه و این حرفا... نمی دونم. خدا کنه تبرئه بشی.

نازی فکر کرد: از قتل معاف بشم، جرم حمل مواد چی؟ البته هرچی باشه از قاتل بودن بهتره...


**********************

نظرات 40 + ارسال نظر
لولو شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

نازی بیچارههرچی سنگه واسه پای لنگه...
وای این فرید کیه! دارم یواش یواش قاطی میکنم

خیلی غصه نخور. قصه اس.
هاهاها روح خبیث شاذه نمایان می شود! بخون ببین کیه :)

مونت جمعه 10 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:12 ب.ظ

آخیشششششششش امروز جمعه اس.فردا هم شنبه.

:) مرسی از این همه توجهت دوست من

مهگل جمعه 10 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 ق.ظ

سلام امیدوارم خوب باشی ازم خواسته بودی ایمیلم رو بذارم برات misss_monster@yahoo.com

سلام مهگل جان
خیلی ممنون. ایمیلت رو تو یاهو سیو کردم ولی اصلا فرصت نشد بشینم برات نامه بنویسم. در اولین فرصت مزاحمت میشم عزیزم

مترسک پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:36 ب.ظ

سلام!!خیلی جالب بود!!یکمی فهمیدم چطور شد!!(یککمی)ادم هرچی بهش فکر میکنه از موضوع دورتر میشه!!!بسیار بسیار هیجان انگیز!!

سلام!!
خیلی ممنونم :))
چه توصیف بامزه ای :))

یاسی چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:42 ب.ظ

دوست جون سلام
اگه فکر می کنی من داستان نصفه نیمه رو میخونم و چند هفته تو خماری بقیش می مونم اشتباه کردی
نوچ نمیخونم تا تموم بشه
الان هم اومدم نظر دادم تا بدونی حواسم بهت هست و فراموشت نکردم بعله دیگه ما اینیم خراب رفاقت
دیگه....... دیگه ...... همین

علیک سلام :)
چند هفته که نیست! هفته ای یه باره. هر شنبه. مثل سریالای تی وی. ولی قبول دارم. این قصه اینقدر درهم برهمه که بهتره یه جا بخونی گیج نشی :)
خیلی ممنونممممم

زی زی چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:53 ب.ظ

بهله ! من خیلی خوبم !
منظورم برا جنایی نویس شدنت بود، که گفتم پیشرفت کردی !
من میمیرم برا کتابات !

مرسی! هروقت اینجا از کسی می پرسم خوبی جواب نمیده! خوشحالم که خوبی.

آهاین! مرسی!
زنده باشی :)

زی زی چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:14 ق.ظ

سلام شاذه جان !
خوبی ؟
پیشرفت نمودی ! آفرین ! احسنت !

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟

جداً؟! یعنی امیدی هست؟

مونت چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:58 ق.ظ

امروز شنبه اس ولی از داستانت خبری نیییییییییست

مونت جان یه نگاهی به تقویم بنداز عزیز من. امروز چهارشنبه است :)

silver سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:11 ب.ظ http://mat-girl.blogsky.com

شنام شاذه جونی خوبی؟
ببخشید اینقدر دیر شد.. آخه این هفته تماما کلاس و جنگ اعصاب داشتم:( چقدر این دانشگاه بده:(:(

پانی که داستانش کامل تموم شد تو کودونو میگی؟
مرسی باسه تقدیمت خیلی ذوق مرگ شدم
این داستانت یه هیجان دیگم داره اونم کشف کردن رابطه هاست :دی:دی

دوست دارم
بوس بوس

شنام عزیزممم
خوبم. تو خوبی؟

خواهش می کنم. درک می کنم. واقعا درگیری با این محیط سخته :( :(

مگه پانی نبود که روح بود؟ اون تموم شد؟ آخرش رو یادم نیست. همون داستانی که توی وب میلی جینگیلی می نوشتی. یکی بود نصفه موند.

خواهش می کنم عجیجم. همش یادت بودم سر نوشتن این قسمت...

بهله. مرموز می شویم

منم دوست دارم
بوس بوس

MahroOoOo سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:47 ب.ظ

سلام شاذه خانوووم!
من خیلی اتفاقی با وبلاگتون آشنا شدم و به خودم اجازه ندادم تا خوندن تمام داستاناتون نظر بذارم
داستانوتونو خیلی دوست دارم مخصوصا اینکه وقایع همه با هم فرق میکنن ....
ولی راستش چند تا پیشنهاد داشتم برای قشنگ تر شدنشون ... البته من کسی نیستم که بخوام نظر بدم .... فقط تجربیات خودمن با توجه به اتفاقاتی که توی زندگیم افتادن.
من آدرس ایمیل میدم خدمتتون اگر بنده رو قابل دونستین یه ایمیل بزنین که من نظرامو بگم چون نمیخوام بدون اجازه خودتون اظهار نظر کنم
راستی ... اگه واقعا کرمانی باشین همشهری هستیم

یه طرفدار خفن ... MahroOoOo

سلام مهرو جان!

خیلی خوشحالم که خوشت اومده.

من از هر پیشنهادی استقبال می کنم، از نقدهای به جا هم واقعا لدت می برم.

ای بابا چقدر تعارف می کنی! من خوشحال میشم نظرتو بگی.

این ایمیل منه shazze4@yahoo.com
هر چه می خواهد دل تنگت بنویس :)

من واقعا کرمانی هستم :) از آشناییت خوشوقتم.

نگار سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

کامنت من کو؟
خیلی خوشم اومد از این سبک نوشتنت :***
راستی نمیدونم چرا بلاگها کامنتت رو موقتا خورده بود ! الان دیدمش . مرســی

نیست! من کامنتی ازت دریافت نکردم!! سیو نشده حتما

متشکرم عزیزم :*****

خواهش می کنم

ماندگار دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ب.ظ

نمیشه به شما پیغام خصوصی داد...؟؟؟!

چرا! اینجا اگر بذاری و بگی خصوصیه تایید نمی کنم. کامنتام همیشه تاییدیه داره.
رو عکس کنار صفحه و یا اسمم پایین هر پست که کلیک کنی صفحه ی پروفایلم باز میشه که سمت چپش نوشته تماس با من. اونجا اگه کامنت بذاری دیگه صددرصد خصوصیه.
گذشته از اینها ایمیلم دارم! :دی

ندا دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:26 ب.ظ http://enediey.persianblog.ir/

سلام شاذه جونی:))
کلا اسم رمان خیلی واسم مهمه..ومن این اسم رو خیلی دوست دارم:))
همیشه وقتی میرم کتاب فروشی اول اسم رمانه که جذبم میکنه..
وای..تا شنبه باید منتظر باشم یعنی؟
بووووووووووووووس....

سلام ندا جونی :))
منم همینطور! خوشحالم که خوشت میاد :))

آررره :)))
بوووووووووووووووووس...

soso دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:56 ب.ظ

khodaeish avael goftam khob yeroooz dar hafteam bad nis....amma alaan bein natije residam eftezaaaaheh!!!akhe ye fekriam be haaale ma tefle masoooma bokonin...in mehran modiriam ke khabari azash nis....bikaaaaaaaaaaaaaaaar shedim!!!!

همش تقصیر مهران مدیریه! اگه پیداش کردی یقه اش بگیر :)))

مردم الان امتحان دارن. درس کار زندگی... شاید یه روز در هفته هم فرصت کنن وبلاگ من باز کنن. امتحان نداری؟!

گذشته از شوخی دلم می خواد ولی واقعا نمیشه.

فهیمه دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:04 ق.ظ

شاذه جونم خیلی خوبه و همونطور که می خواستی متفاوته.هر چند من یه کمی گیج ویج می زنم

متشکرم. امیدوارم وقتی همه چی لو رفت برات جالب باشه.

مونت دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:45 ق.ظ

موادهیدروپونیک؟مث سنگهای دایره شکل که توشون ویتامینهای مخصوص داره.سبک هستن آب به خودشون جذب میکننوبرای کاشت ...بابام ازشون برای کاشت گوجه فرنگی در خانه استفاده میکردن.فکر کنم دم ودستگاش وطرز کاشت و برداشتش رو میگن هیدروپونیک.از آقات بپرس.بت میگن.

آهاین! جالبه. مرسی

مونت دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:39 ق.ظ

سلام.صبی از خواب بیدار شدم.فکرکردم شنبه است یا یکشنبه؟؟؟؟؟؟؟؟بلاخره در نظرم بود که یکهفته اس داستانتو نخوندم.آمدم و دیدم که اشتباه کردمممممممم.

سلام
دوشنبه :)
این هفته هم بگذرد. خوب باشی دوستم :*)

دنا یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ب.ظ http://dingdang.persianblag.ir

شرمنده یادم رفت ادرس بدم!
اگر یادتون باشه من دختر خاله ی دانه و دوست شکرم شناختین؟؟؟؟؟

خواهش می کنم! ولی انگار مشکلی هست. آدرس به نظر صحیح میاد. شاید پرشین امروز مشکل داره. باز نمیشه.
بله دنا جون می شناسمت


هاین! فهمیدم! چقدر من باهوشم این بلاگ آخر آدرست رو به جای این که با o بنویسی با a نوشتی.

دنا یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 ب.ظ

مثل همیییییییییییییشه عالی!
اگر وقت اضافه داشتین به وبلاگ منم یه سری بزنینلینکتون کردم و تازه کارم!

متشکرمممم
حتما میام!

بهارک یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 ب.ظ http://kolbeyehromankhanha.blogfa.com/

ممنون بابت رمانا کلا
یکی از یکی از یکی بهتر
من دوس دارم سبک نوشتنت رو

خواهش می کنم
لطف داری

الهه یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:09 ب.ظ

harf nadasht

واقعا؟! تنکیو!

yasna یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ق.ظ

من میذارم تموم شه بعد بخونم

فکر خوبیه :)

پرنیان شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

ای ول بابا!!جنایی نویس شدی!!خوشمان آمد!

متشکرم!! ها میبینی؟!! ممنونم!

گندم شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ب.ظ

دوستش دارم شدییییییییییییییید

متشکرمممممم

ارمینا شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:34 ب.ظ http://www.dailyrmyna.blogsky.com/

سلام
دیر رسیدم
داره قشنگ میشه
شاد باشی

سلام

نه خیلیم به موقع :)

ممنونم
خوش باشی

silver شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:00 ب.ظ

hanuz nakhundam..
umadam ye salami arz konam va begam az 9 sob ta hamin alan ye sare uni budam va ru be mowtam vas hamin alan time peyda kardam umadam..
duset daram
fehlan

نو پرابلم...
آخی... خسته نباشی عزیزم...
منم دوستت دارم

زهرا شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:59 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

چه جالب شد و البته چه تلخ ....قشنگ به هم ربطشون دادی

متشکرم زهرا جون

باران شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:19 ب.ظ

من نفهمیدم کی به کیه؟؟؟؟؟
این خاله هه خاله پانی هم بده؟
آقا خیلی داره فاز میده...با حال شده...
شاذه جون دمت جیززززززززز
نمیشه برای من همه صلوات بفتن ایام امتحانات داره میییییییییییییاااااااااد.... آآآیییییییییی

خب قراره همچین درهم برهم باشه. اگه از اول لو بدم که چی به چیه که مزه نمیده!
مرسیززززز
من سهم خودمو فرستادم. انشاالله موفق میشی

بهاره شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:30 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

به به داستان پلیسی...این از اون داستانهای جذاب و پرکششه دوستم...بیصبرانه منتظر ادامه ی داستان هستم

امیدوارم این طور باشه دوست من

شرلی شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:30 ب.ظ

سلاااااااااااام
من به تازگی فهمیدم از جمعه ها یاد شما میوفتم چون بیشتر از وقتای دیگه منتظر ادامه ی داستانتونم

سلاااااااااام :)
متشکرم شرلی جون

بانو شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:57 ق.ظ http://mymindowl.blogsky.com/

موفق باشی...

سلامت باشی...

بامداد شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ق.ظ

شاذه هنگ کردم من
این فرید یه کاره ای هستا نکنه عمویی دایی کسیشه ؟

:))
والا چی بگم؟!

لادن شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:20 ق.ظ http://ladan3.persianblog.ir

واااای من که دل تو دلم نیست... تا هفته بعد چه جوری طاقت بیارم؟؟؟؟؟؟

بگرد امیر رو پیدا کن سرت گرم میشه

مهستی شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 ق.ظ

ووووووووووی چه باحال شده
ادم قاط می زنه
مرسی خانومی
شاد باشی

وووووووووی مرسی

خوش باشی

نینا شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ق.ظ http://ninna.blogsky.com

وا خانوم یه خبری بدین اسم مارو بالا مینویسین. الان بیان امضا بخوان من خودکار همرام نیس ضایع میشم کهه

بهلههههههه ما بسیار خوشمون امد. خر تو خری شدااا الان من یه چی بگم داستان لو میره. پس هیچی ایشالا دوشنبه با تاخیر میام واسه بقیه داستان

:)) یهو عقشم کشید بنویسم. حرفیه؟

مرسییییییییی... ها بیا منتظرم

جودی آبوت شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 ق.ظ http://sudi-s.blogsky.com

وااااااااای چه هیجانی داره
مرسی که لینکمو گذاشتی

مرسییییییی

خواهش می کنم

فا شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:48 ق.ظ

یه ساعته دارم فکر می کنم چه جوریه من این قسمت اینهمه برام آشناست

لطف دارین بانو.... اینبار داستان جنایی دفعه دیگه داستان تخیلی

عجیبه ها! قبلا اینو یه جایی ندیدی؟!

:)) خون آشام می شوییییم :)))))

مونت شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:05 ق.ظ

هنوز اول راهه.امیدوارم زودی تموم نشه.کلاس پنجم معلمم گفت شماها که اینقدر پولدارین حتما بابا هاتون موادفروشن.منم جزموادبرای هیدروپونیک مواددیگه ای رو نمیشناختم فکر میکردم کی ازفروختن اینا پولدار میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

:) امیدش به خدا.
اههه زنیکه بی تربیت!!!
حالا چی هست این مواد هیدروپونیک؟! :))

azadeh شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:55 ق.ظ

soso شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 ق.ظ

hi!i have a question!!!!:D
chera farid tu zehnesh be pani eltemas mikarde!?!?!

علیک های!
بفرما. برای این که پانی دم دستش نبوده که یقه شو بچسبه و مجبورش کنه که به نازی کمک کنه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد