ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو دوست داری... (8)

سلام سلام سلامممممم


خوب هستین انشاالله؟ منم خوبم. خدا رو شکر. دارم کم کم دوباره جا میفتم. هنوز درست همه چی عادی نشده. 

به یاد همه بودم. خیلی دعا کردم. خدا قبول کنه.


اینم از این قسمت. امیدوارم خوشتون بیاد. ببخشین که اینقدر دیر شد. واقعا این روزا توان نوشتن نداشتم.



قرار خواستگاری برای همان روز عصر در منزل عمه سولماز گذاشته شد. اول می‌خواستند چند روز صبر کنند، ولی خانواده ی فرزین قصد مسافرت داشتند و گفتند که همان روز می آیند.

حمیده از هیجان سر پا بند نبود. می‌رفت و می‌آمد و مرتب یادآوری می‌کرد که سیما و ارسلان نباید در مراسم خواستگاری حاضر باشند. ارسلان چپ چپ نگاهش می‌کرد و حرفی نمی زد. سیما که خودش هم نگران بود، هر بار سریع می گفت: باشه نمیاییم.

اما حمیده دست بردار نبود. اقلاً ده بار تکرار کرد. دفعه ی آخر وقتی که دور شد، ارسلان پوزخندی زد و گفت: اگر می دونست که منم به اندازه ی خودش علاقمندم که این وصلت سر بگیره، اینقدر نگران نمیشد.

سیما با پریشانی گفت: اگه نشه چکار کنیم؟

_: شکر خدا! چه کار می خوایم بکنیم؟ با قسمت که نمیشه جنگید. این نشد یکی دیگه. ولی من منتظر بعدی نمی مونم. گفته باشم!

سیما از گوشه ی چشم نگاهی به او انداخت و گفت: خوبه اول بار اینقدر برای مامان بزرگ افه اومدی که قبل از سی سالگی زن نمی گیری!

_: حالا من یه چیزی گفتم. کی باور کرد؟ مامان بزرگ که از خداشه من الان دهنمو باز کنم. تازه اونم وقتی که بگم می خوام بیام پیشش بمونم!

_: یعنی می خوای بیای خونه ی مامان بزرگ زندگی کنی؟!

_: شما خونه ی دیگه ای سراغ دارین؟

_: نه ولی به اینش فکر نکرده بودم.

_: مهم نیست. میگم بیا برو زیر زبون مدی جونو بکش ببین دوست داره مراسم خواستگاریش چه‌جوری باشه؟ چه گلی؟ چه شیرینی ای؟ لباس داماد چی باشه؟ راپورتشو بدیم فرزین، فک حمیده رو پیاده کنیم.

_: وای سلی... باید زیر زبون عمه سولمازم بکشم. اون راضی بشه، راضی کردن شوهرعمه حله.

_: پس زود باش تا نرفتن خونه.

_: باید بشم یه خاله زنک دست اول! این کاره نیستم. ولی به خاطر حمیده این کارم می کنم.

_: به خاطر حمیده یا به خاطر سلی جون؟!

_: اول حمیده، بعدم خودم، بعدش اون ته مها اگه جایی موند تو رو هم راه میدم.

_: مرسی!


سیما تلاش سختی کرد تا توانست نیم ساعتی خودش را بین عمه سولماز و حمیده نگه دارد و گهگاه سؤالاتی هم بکند. بدنش مثل فنر فشرده ای آماده ی پریدن بود، اما به اطلاعات بیشتری نیاز داشت. بالاخره عمه برخاست و خداحافظی کرد و همانطور که کفشهایش را داشت می پوشید، هنوز حرف می‌زد و اظهار نگرانی می‌کرد و مامان بزرگ دلداریش میداد. حمیده هم بازهم توضیح داد: سیما اگر ارسلان اینجا نبود، حتماً می‌گفتم باید تو باشی. آخه من که خواهر ندارم. ولی با وجود ارسلان متأسفانه به تو هم نمی تونم اطمینان کنم.

سیما صمیمانه دست روی شانه ی او گذاشت و گفت: بهت قول میدم ما نیاییم و هیچ خطایی هم مرتکب نشیم.

حمیده با تردید نگاهش کرد و بالاخره لبخندی زد.

همین که در خانه بسته شد، سیما مثل تیری که از چله ی کمان رها شده باشد، به طرف حیاط دوید. مادربزرگ از پشت سرش صدا زد: سیما...

سیما بین در نیمه باز ایستاد و در حالی که به زحمت حواسش را جمع می کرد، پرسید: بله؟

_: تو رو خدا خرابکاری نکنین.

سیما که هنوز حواسش جمع نشده بود، پرسید: خرابکاری؟

داشت فکر می کرد: من که نمی خوام به چیزی دست بزنم، یا گلهای باغچه رو خراب کنم!

_: به اون که داری براش خبر می‌بری بگو شوخی به اندازه اش خوبه.

_: ما قصد بدی نداریم. قول میدم.

_: می دونم. ولی ما رو به خیر شما امیدی نیست. شر مرسونین.

سیما لبخندی زد و گفت: احتیاط می کنیم.

_: تا ببینیم.

سیما با تردید نگاهی به حیاط انداخت و پرسید: برم؟

_: برو.

لحظه‌ای مکث کرد. بعد توی اتاق پرید. صورت مهربان مادربزرگ را بوسید و به سرعت به طرف خانه ی درختی برگشت.

ارسلان هندزفری را از گوشش در آورد و پرسید: معلوم هست اونجا چه خبره؟ خواستگاری تموم شد، چرا نمیای؟

_: داشتم اطلاعات جمع می کردم. اق چه کار لوسی بود! تازه مامان بزرگم خواهش کرد شر نرسونیم.

_: ما خیالی نداریم شر برسونیم.

_: بهش قول دادم که احتیاط کنیم.

_: یعنی فهمید می خوای چکار کنی؟!

_: فهمید که دارم میام پیش تو.

_: اینکه از روزم روشنتر بود! خب بریز بیرون ببینم.

سیما متفکرانه هرچه که یادش آمد، جسته و گریخته توضیح داد. بالاخره ارسلان گفت: خیلی خب. فهمیدم.

گوشیش را درآورد و شماره ی فرزین را گرفت. بعد از چند دقیقه گپ و شوخی گفت: راستی پسر با اون کت شلوار دیروزی خیلی خوش تیپ شده بودی، همونو بپوش. - آره جون تو، قول میدم که حمیده خوشش میاد. - راستی ببین یه وقت تا از راه رسیدین بحث مهریه و جهیزیه و مادیات رو پیش نکشین ها! عمه‌ام اصلاً خوشش نمیاد. گاماس گاماس... عجله نکنین. بذارین همه چی رو روالش پیش بره. - آره بابا دروغم چیه؟ مگه من تا اینجا سرتو کلاه گذاشتم که از حالا به بعد بخوام بذارم؟ - نه... - بیخود میگن. من اینقدرام آدم بدی نیستم. - آره بابا... - این حامد با من چپه... - راستی ببین هرجوری شده یه دسته گل رز سرخ بگیر – آره – رمانتیک تره. خیلی بهتره. یه وقت پا نشی با یه دسته گل مصنوعی یا یه گل دیگه بری خواستگاری! مخصوصاً گل معطر. عمه‌ام سردرد میشه. اصلاً خوب نیست. به جان خودم! دارم جون خودمو قسم می‌خورم آ! - آره... - یه چیز دیگه. کفشاتونو حتماً دم در دربیارین. این شوهرعمه ی من یه کمی رو این چیزا حساسه... - آره... - گفتم که بدونی. - شیرینی هم حتماً تازه باشه. خامه دار و خوشمزه. - آره.. - بعد ببین سروقت برین ها! الان برو ساعتتو با گروینویچ تنظیم کن دیر یا زود نرسین ها! حتی دقیقه ها هم مهمه. - گرینویچ؟ خیلی خب بابا... تی وی که دارین تو خونتون! شبکه ی خبر اون گوشه‌اش ساعت داره- اهه... هزار تا راه برای تنظیم ساعت هست.اصلا بذار ببینم. ساعت من میزونه. دوازده و بیست و سه دقیقه و سه چهار پنج ثانیه...- باریکلا... مال بقیه رو هم میزون کن. -


ارسلان بعد از چند دقیقه گوشی را گذاشت و پرسید: چیزی رو که از قلم ننداختم؟

سیما سری به نفی تکان داد و حرفی نزد. ارسلان دستی زیر چانه ی او زد و پرسید: هی چته؟

سیما آهی کشید. به عقب تکیه داد و گفت: خوبم.

_: اونجا چه خبره؟

توی حیاط بساط کباب براه بود. همه ی خانواده مشغول تدارک ناهار توی حیاط بودند. سیما و ارسلان هم پایین آمدند و به جمع پیوستند. فرشها را پهن کردند و منقل را آتش کردند و سفره انداختند. چلو بود با دل و جگر کباب شده. ارسلان بر خلاف معمولش مشغول خوش خدمتی شده بود و تند تند کبابهایی را که مردان خانواده آماده می‌کردند به بشقابهای خانمها می رساند. البته وسطش حتماً دست بردی هم می‌زد و شکمش را بی نصیب نمی گذاشت. بالاخره وقتی همه سر سفره نشستند، او هم کنار سیما نشست و نگاهی توی بشقاب او انداخت. پرسید: به تو دل رسید یا نه؟

_: تعارف کردی، نگرفتم. من جگر بیشتر دوست دارم.

_: ای بی سلیقه!

_: وقتی انتخابم تو باشی که معلومه بی سلیقه ام!

_: از خداتم باشه!

عمه ساناز از آن طرف سفره گفت: هی شماها که دارین اون طرف دل میدین و قلوه میگیرین، میشه میون کلامتون چند تا لیوان آب بریزین؟

ارسلان سر بلند کرد و معترضانه گفت: دل میدم نمی گیره!

همه غش غش خندیدند. مادربزرگ دلجویانه گفت: گرفته. به روی خودش نمیاره. ناز می کنه.

ارسلان با اخم پرسید: آخه چقدر؟

پدرش گفت: هرقدر که بخری!

ارسلان دستهای خالیش را بالا گرفت و گفت: ولی من جیبم خالی شد.

پدرش متعجب پرسید: به همین راحتی جا زدی پهلوون؟

نگاهش چرخید و به عمویش رسید. محکم گفت: نه من جا نمی زنم.

پدر سیما خندید و گفت: تو میدونی و دخترک لجباز من. حالا یه لیوان آب بریز. عمه‌ات خفه شد!

ارسلان به سرعت لیوان آبی ریخت و به عمه ساناز رساند. بعد از عمویش پرسید: یعنی اگه راضیش کنم همه چی حله؟

پدر سیما با آرامش گفت: تو راضیش کن، لیسانستم بگیر، بعداً بیا در موردش صحبت می کنیم.

ارسلان با تعجب و ناراحتی گفت: برم لیسانسمو بگیرم بعداً در موردش حرف می زنیم؟!!! عمو من تا لیسانس بگیرم شما شیش تا خواستگار رد کردین و به هفتمی شوهرش دادین! نمیشه که!

مادربزرگ خندید و گفت: غصه نخور. عقد دخترعمو پسرعمو رو تو آسمونا بستن. اول و آخرش مال خودته.

ارسلان دلخور پرسید: پس چرا حواله ام میدن به بعد از لیسانس؟ نمیشه بعد از کنکور عقد کنیم؟

همه از این حرف ارسلان خندیدند. غیر از سیما که از خجالت می‌خواست آب شود. مادر سیما گفت: شیش ماهه دنیا اومدی!

خاله طلا گفت: بشین بچه دهنت بوی شیر میده.

ارسلان گرفته و پکر گفت: مامان شما دیگه چرا؟!

پدرش رو پدر سیما کرد و گفت: حالا داداش بیرام نمیگه... بعد از کنکورش عقد کنن، بعد از درسش انشاالله برن سر خونه زندگیشون.

پدر سیما غرغر کنان گفت: اگه به تو بود می‌خواستی شب شیشه ی سیما خطبه رو بخونی بره! از روزی که دنیا اومده داری بیخ گوش من وزوزو می‌کنی.

_: آخه نگاش بکن تو رو خدا! مثل ماه می مونه. اگه حرف نزنم که می پره.

پدر سیما نگاهی نوازشگر به دخترش انداخت. البته سیما سرش پایین بود و ندید.

بعد نگاهی دور سفره انداخت و گفت: خودشون می دونن. اگه خودش راضی باشه منم حرفی ندارم.

صدای لی لی کشیدن خاله طلا و عمه ساناز حیاط را پر کرد. افسانه و آسیه و ستاره هم با تمام قوا دست می‌زدند و جیغ جیغ می کردند.

بعد از ناهار انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، همه مشغول جمع کردن سفره شدند. خوشبختانه چون کلفت مادربزرگ از تعطیلاتش برگشته بود، سیما از ظرف شستن معاف بود. به سر و صدا به انباری مادربزرگ خزید.

گوشه اتاق نشسته بود و غرق فکر بود. ارسلان لای در را باز کرد و پرسید: کجا غیبت زد؟

سیما نیم نگاهی به او انداخت و جوابی نداد. ارسلان وارد شد و خودش را روی تخت رها کرد. یک گل سر جیب پیراهنش بود. آن را به طرف سیما گرفت و گفت: تقدیم با عشق!

سیما در حالی که آدامس می جوید، گل را گرفت و پوزخندی زد. ارسلان خندید. لپش را کشید و گفت: هی... خوبی؟

_: بد نیستم.

گل را بین دو دستش گرفت و به آن خیره شد. ارسلان خم شد و روی دستش را بوسید.

_: چته؟

_: تو خیلی بچه ای.

_: یعنی چی؟

_: دلم می‌خواست شوهرم، شوهرم باشه نه همبازیم.

ارسلان دمر خوابید. دستهایش را زیر چانه زد و پرسید: حالا نمیشه هم شوهر باشه هم همبازی؟

_: نمی دونم. اصلاً اون حسی که فکر می‌کردم باید داشته باشم ندارم.

_: چه حسی؟

_: فکر می‌کردم روز خواستگاریم یه روز خیلی مهمه. مثل امروز حمیده، هیجان‌زده میشم، بالا پایین می پرم، گریه می کنم، تو فکر میرم. شبشم خواب نمیرم. ولی الان هیچ اتفاقی نیفتاده.

_: می خوای دوباره ریش و لنز بذارم قیافه‌ام غریبه بشه، هیجان‌زده بشی؟!

سیما پوزخندی زد و رو گرداند. ارسلان از تخت پایین آمد. روبرویش نشست و پرسید: یعنی الان خیلی ناراحتی؟

_: نه. حتی ناراحتم نیستم. هیچی... هیچی نشده.

ارسلان خندید. دست زیر تخت برد. بازی فکری کهنه و خاک گرفته‌ای که دو نفری چند سال پیش درست کرده بودند، بیرون کشید و گفت: ولش کن. بیا بازی.

_: باشه.

ارسلان مهره‌ها را چید و کارتها را مرتب کرد. تاسها به طرف سیما گرفت و گفت: اول تو بریز.

سیما تاسها را گرفت و سر به زیر انداخت. توی ذهنش ارسلان قدیمی را میدید و روزهایی که با حوصله و دقت فراوان این بازی را می ساختند. تاسها را ریخت و مثل بچگیهایش مهره ی آبی را پیش برد. ارسلان هم مثل همیشه با مهره ی سبز بازی می کرد.

عمه ساناز سری توی اتاق کشید و گفت: وای چه عاشقانه! منو بگو می‌خواستم حالتونو بگیرم!

ارسلان خندید و گفت: بفرمایین. شمام بازی.

_: نه می خوایم بریم سینما. میاین؟

سیما پرسید: با بچه ها؟

عمه چشمکی زد و گفت: نه چارتایی می خوایم جیم شیم.

سیما خندید. از جا برخاست و پرسید: نمیشه سه تایی بریم؟ این‌ام نیاد؟

ارسلان به بازوی او زد و گفت: خوبه من از اول هی دارم میگم بریم سینما!

باهم از اتاق بیرون آمدند. مادربزرگ گفت: بچه‌ها قبل از اینکه برین، یه دقه بیایین کارتون دارم.

سیما و ارسلان به دنبال مادربزرگ به اتاقش رفتند. مادربزرگ یک جعبه ی کوچک جواهر از توی کمدش برداشت. درش را باز کرد. چند انگشتر در آن بود. یکی را برداشت و به طرف ارسلان گرفت. ارسلان آن را گرفت و با دقت نگاهش کرد. مادربزرگ گفت: اینو وقت تولد بابات بابابزرگت برام خرید. همیشه دلم می‌خواست اگه وقت نامزدیت زنده بودم، بدم که هدیه کنی به نامزدت. قدیمیه و از مد رفته. ولی یادگاره... اگه هم خواستین عوضش کنین.

ارسلان دست سیما را گرفت و انگشتر را به انگشتش کرد. با لبخند گفت: نه چرا عوضش کنیم؟

سیما با شوق گفت: من همیشه عاشق این انگشتر بودم.

جلوی مادربزرگ زانو زد و او را بوسید. ارسلان هم نشست و گفت: برو کنار نوبت منه.

عمه ساناز پرسید: کجایین شما؟ چه خبره اینجا؟

از اتاق که بیرون رفتند، سیما انگشتر را از دست چپش درآورد و به دست راستش کرد. ارسلان با اخم پرسید: چکار می کنی؟

_: خیلی ضایعس سلی! طرحشم درست حلقه است!

_: خب باشه. خیلیم خوبه.

باهم از در بیرون رفتند. آقاسامان گفت: ارسلان باید مهمون کنی. راه نداره.

_: یعنی چی؟ بزرگتری گفتن، کوچیکتری گفتن. من جلوی شما جسارت نمی‌کنم دست به جیب بشم. برای شما بده.

_: برای من خیلیم خوبه. ماشین از من، خرج سینِما و پذیرایی از تو.

_: حالا بریم ببینیم چی میشه.

ارسلان مجبور شد هم بلیت بخرد و هم خورد و خوراک تهیه کند. توی سینِما که نشستند، ارسلان گفت: سیما حلقه باید دست چپت باشه.

_: نمی خوام.

_: سیما بدش من.

دستش را به زور گرفت و حلقه را از دست راستش بیرون آورد. ولی قبل از اینکه بتواند آن را به انگشت چپش بکند، حلقه روی زمین افتاد و چراغها هم خاموش شد. سیما و ارسلان با نگرانی روی زمین مشغول جستجو شدند. عمه ساناز پرسید: چی شده؟

ارسلان به تندی گفت: هیچی فیلمتونو ببینین.

سیما گفت: سلی پیدا نشه می کشمت.

_: خوبه تو هم. تقصیر خودت بود. تمام مدت فیلم داشتند می گشتند. از بس زیر صندلی های جلویی و عقبی رفته بودند، همه شاکی شده بودند. فقط خودشان خنده شان می گرفت. راهنمای سالن هم مدتی چراغ قوه اش را در اختیارشان گذاشت، اما نبود که نبود. بالاخره فیلم تمام شد و چراغهای سالن روشن شد. سیما که کم مانده بود بزند زیر گریه، گفت: سلی اگه مامان بزرگ بفهمه...

آقاسامان پرسید: شما دو تا چکار می کردین همش رو زمین بودین؟

عمه ساناز با اخم گفت: گفتم که حلقه اش گم شد.

سیما با بغض گفت: همش تقصیر ارسلانه.

آقاسامان سری تکان داد و گفت: دندش نرم، میره یکی دیگه می خره.

سیما با عصبانیت گفت: آخه از کجا بخره؟ هدیه ی بابابزرگم بود، اونم پنجاه سال پیش!

آقاسامان دوباره سری تکان داد و گفت: راست میگی. از کجا بخره؟ باید بدین از روش بسازن.

سیما که عصبانی تر شده بود، گفت: از روی چی؟ گم شده!

دوباره با پریشانی دورش را نگاه کرد. ارسلان هم با ناراحتی گفت: هرجوری باشه پیداش می کنم. اصلاً بکن دست راستت. هرجور دوست داری.

آقاسامان نگاهی به ساعت انداخت و پرسید: نمیریم؟

عمه ساناز گفت: سامان باید پیدا بشه.

همه داشتند می گشتند، ولی آقاسامان راحت روی صندلی اش نشسته بود و پاپ کورن می خورد. بالاخره وقتی سانس بعدی فیلم شروع شد و تماشاگرانش هم وارد سالن شدند از جا برخاست و گفت: بسه دیگه بریم.

ارسلان کلافه گفت: شما برین. من تا پیداش نکنم نمیام.

آقاسامان دست توی جیبش برد. انگشتر را درآورد و به طرف ارسلان گرفت. پرسید: اینو بدم بهت میای؟

ارسلان حیرتزده پرسید: تو جیب شما چکار می کرد؟

_: خودش غلتید اومد جلوی پای من. بعد دیدم یه خورده حسابی با شما دارم. بهتره همین جا صافش کنم.

ارسلان آهی کشید و گفت: باشه. فکر کنم یر به یر شدیم. بریم.

دست راست سیما را گرفت، ولی سیما دست چپش را پیش آورد و گفت: دو دقه دیگه باز می خوای جابجاش کنی.

ارسلان خندید و با خوشحالی آن را در انگشت چپش فرو برد.




نظرات 34 + ارسال نظر
لولو جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:09 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

وااااااااااااااااااااااای چه خواستگار تو خواستگاریه...
دستت درست شاذه جون

آرره
سلامت باشی

لیلا دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:26 ق.ظ

سلام شاذه جون خوبی؟
خیلی خوشحالم که دوباره داستان می نویسی همیشه داستانهای قشنگت رو دنبال میکردم الانم از طریق سایت نود و هشتیا متوجه شدم که داستان جدیدی رو شروع کردی مرسی
موفق باشی

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
ممنونم. خیلی خوش اومدی.

می ناز دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ق.ظ http://www.meynaz.blogspot.com

یعنی این همه رو خودت نوشتی؟؟؟

نه دختر همسایمون بله خودم نوشتم

غزل شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:31 ب.ظ

مامانی من نگفتم که آبکیه ها! من فقط خواستم سربسر ارسلان بزارم بامزه ان آخه این دوتا با هم. به الهام بانو بگو که امشب لج نکنه ها! ما فردا داستان داشته باشیم بوسسسسسسسسس

نه خودم میگم. مرسیییییییی... کلی باهاش کشتی گرفتم. تا الان نصف پست تحویل داده. سعی می کنم هرجوری هست بقیشم از حلقومش بکشم بیرون :)
بوسسسسسسسسسسسس

مونت شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:22 ق.ظ

سلام.بعداز مدتها که کامبیوترم خراب بود بلاخره چشمم روووشن شد.جالب بید.ممنونمن کی بیام اونجا؟بجز 3شنبه!

سلام
به سلامتی. مرسیییی
به محض این که وقت کنم بهت زنگ می زنم. دلم برای یه گپ و گفت حسااابی تنگ شده

آبانِ آذر جمعه 28 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:31 ب.ظ http://www.abanazar1388.blogfa.com

سلام شاذه جان.. چه طوری؟ زیارت قبول..
سرما که نخوردی؟
..
دلمون تنگ شده بود حسابی..

میگم این دو تا نوگل چه یهو رفتن سر اصل مطلب

سلام آبان جان... خوبم. ممنون
نه خدا رو شکر. اینقدر ویتامین ث خوردم که بیخود می کردم اگه سرما می خوردم :)

مرسی. منم همینطور...
دیگه سلی جان طاقت نداشت :))

شایا جمعه 28 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ب.ظ

واااای شاذه جون خشنگ بود. خیلی خیلی بامزه شد مراسم خواستگاریشون :دییی

رسیدنت بخیر عزیزم. خوش گذشت؟ قبول باشه

مرسییییی شایا جونم

خیلی ممنونم. عالی بود. خدا قبول کنه

سیلور جمعه 28 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ب.ظ http://mat-girl.bogsy.com

شنااااااام:)
امتحانات میدترم نزدیکه و خیلی تایم پیدا نمیکنم شرمنده دیر اومدم:)
اینا چه زود به هم رسیدن..
یه مشکل بنداز سر راهشون با اعصاب ملت بازی کن هپی اندینگ نباشه :دی :دی

علیک شناااااااام :)
موفق باشی عجیجم. مرسی که خبر دادی :)
آره. الهام بدجور تنبل شده :(
حالا آخرش که بالاخره هپی اندینگه! ولی بالاخره باید یه بلایی سرشون بیارم :دی

لیمو پنج‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:47 ب.ظ http://limokocholooo.blogfa.com

چهههههههههههه زشششششششششششت واقعا من خجالت نمیکشم شما رفتین زیارت اومدین من تازه اومدم اینجا
بسه دیگه به اندازه کافی حجالت کشیدم
زیارتتون قبول شاذه خانم جووووووووووووووووووووووووووون
به به فک کن عشق عاشقی این دوتا باید جالب باشه تو رو خدا تا عقد کردن فرت تموم نکنینا یه ذره دیگه تو سر وکله هم بزنن بخندیم چه عجله ایم داره جوجه خروووووس
وای آخرش چه حالی کردم همیشه معتقد بودم در انتقام لذتی هست که در عفو نیست ۲ ساعت آدم ملتو بزاره سر کاره چه حالی میره

خیییییییییلی زشششششششت!!! خجالت بکش! زود بیا جلو صورتمو ببوس عذرخواهی کن! هان؟ زود! :********* حالا بهتر شد...

خب آره می گفتی. خیلی ممنونمممممممم عزیزمممممممم

سعی می کنم. یه کم شیطنت برسونین تو رو جان من! چنته ام خالی خالیه! وسط سینما هم یهو الهام بانو جان تصمیم گرفت انگشتر پیش سامان باشه. والا من که داشتم می نوشتم تا وقتی که اینا دو ساعت داشتن می گشتن اصلا نمی دونستم انگشتر کجاست! ولی این الهام تنبل شده اساسی!
با تمام اینها سعی خودم رو می کنم. یکی می زنم تو گوش الهام تا اون باشه دیگه با من لج نکنه

khatoon چهارشنبه 26 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 ق.ظ

salaaaaaaaaaaaaaam
residan bekheir. ziarathatoon ghabool
baraye ma doa kardin?
babakhshid dir residam
mehmoondaram inrooza

سلااااااااااااااااام
سلامت باشین. خیلی ممنون
بعله. به یادتون بودم
خواهش می کنم
خدا قوت. خوش بگذره

بهاره سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:59 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

شاذه جون
سه نظر بالاتر اونی که اسم نداره من بودمببخشید ظاهرا اسمم رو فراموش کردم بنویسم

اشکالی نداره دوستم. از لحنت حدس زدم باید تو باشی.

غزل سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:38 ق.ظ

به به مامانی ! زیارت قبول! خوب بود؟ باسیه ما هم دعا کردی دیگه؟ مامانی نبودی یه دوروز اومدم شهرتون. خیلی فوری و کاری بود اما یادت بودم
بابا این داستانه قشنگه، فقط این اردلان چه سریع داره به عشقش می رسه، سردیش نکنه خب!
مواظب خودت باش

متشکرم عزیزم. دختر بزرگه ی خودم :) بهله. خیلی خوب بود. البته که دعا کردم!
جدی؟! امیدوارم کارت به راحتی انجام شده باشه.
مرسی. نه یعنی مشخص نیست من حتی یه ذره هم تو مود داستان نویسی نیستم و الهام جان کلا ول کرده رفته و من دارم به زور می نویسم؟!
هرروز میگم بذارم کنار و هربار میگم نه ادامه میدم. اینجا رو دوست دارم. به نوشتن و به دوستام احتیاج دارم. حالا اگه آبکی هم هست به پر و پیمونی خودتون ببخشید.
مرسی. یو تو :*

سا یه دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:09 ب.ظ

شـایـد خواندن ارشیو این وب لاگ برایتان جالب باشد. شـایـد
http://zanbaba88.blogfa.com/

خیلی متشکرم. حتما می خونم :)

[ بدون نام ] دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:04 ب.ظ

عجب باحالیه این آقا سامان
سلام شاذه جونم
خوبی؟
رسیدن بخیر دوست جون... مسافرت خوش گذشت؟

مرسی! قابل شما رو نداره
سلام عزیزم

خوبم. تو خوبی؟
مرسی. خوب بود خدا رو شکر
اسمت یادت رفت!

ملودی دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

رسیدن به خیر شاذه جون گلم به سلامتی.خوشحالم که صحیح و سالم برگشتی و خوش گذشته قربونت برم .زیارتت قبول باشه و خسته نباشی از این سفر .یه عالمه بوسای مخصوص برای خودت که تازه ار کربلا اومدی و سه تا فرشته های کوچولو و خوشگل

سلامت باشی ملودی جونم. قربون تو. متشکرم. یه عالمه بووووووس برای خودت و اردوان جیگری

maryam دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ق.ظ

زیارت قبول
داستان جالبیه ببینیم آخرش به کجا می کشه

متشکرم.
امیدوارم تا آخرش خوب باشه

Maryam دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:00 ق.ظ

aziz joonam vaght kardi inja ham ye sari bezan
ghashang va ravoon minevise

http://www.aroskhanoomgon.persianblog.ir


baghye khanadehaye weblogam dost dashtand ye sari bezanand
khaili ravoon vaghaye zendegishoo minevise va adamooo jazb mikone

متشکرم. الان زدم ببینم چیه. حتما جالبه. خیلی ممنونم

soso یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:31 ب.ظ

yani dige CMaye man accept nemishan!?!!!?

چرا. ولی کامنتی دریافت نشده که تایید بشه. داشتم فکر می کردم کجایی که نظر نمیدی.

لادن یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ب.ظ http://ladan3.persianblog.ir

آره نمیدونستی ؟؟؟ نگفته بود بهت؟؟؟

جدی؟!! خب یه کم بیشتر ازش بگو منم باهاش آشنا بشم. نه این که یه سال بیشتر نیست که اومده تو خانواده ی اینا، درست نمی شناسمش

خانم بزرگ یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:28 ب.ظ http://www.majera.blogsky.com

رسیدن به خیر و زیارتت قبول ...داستان جالبیه ببینیم آخرش به کجا می کشه

خیلی متشکرم دوست عزیز

زهرا یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

سلام عزیزم رسیدنت بخیر زیارتت قبولبرم بخونم

سلام گلم. خیلی ممنون

بلوط یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ق.ظ

سلاااااااااااام شاذه خانومی! خوبی؟
زیارتها قبول عزیزم...

سلااااااااااااااام عزیزم!
خوبم. ممنون. تو خوبی؟
خیلی ممنونم...

جودی آبوت یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:13 ق.ظ http://sudi-s.blogsky.com

خوشحالم برگشتی .زیارت قبول . مارو دعا کردی ؟

خیلی ممنونم. البته. به یاد همه ی دوستام بودم.

لادن یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ق.ظ http://ladan3.persianblog.ir

زیارت قبول خانمی...
تا انگشتره غلتید فکر کردم من اونجا بودم برش میداشتم همه رو میذاشتم تو خماری

خیلی ممنونم..
جدی؟ پس با آقاسامان یه نسبتی داری

بامداد شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:53 ب.ظ

وای چقدر حرص خوردم سر این انگشتره کم مونده بود لپ تاپو بکوبم زمین
مبارکه مبارررکه ایشالا همه به عروسی و این چیزا

:)) نه دیگه بامداد جون. لپ تاپ نزن زمین. اونوقت باید کلی منت این آقاسامان رو بکشیم بیاد ببینه آیا میشه درستش کرد یا نه! تازه اونم اگه این وسط کرمی نریزه!

خوش باشی همیشه

ارمینا شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:37 ب.ظ http://www.dailyrmyna.blogsky.com/

سلام
زیارت قبول
مثل همیشه عالی

سلام

متشکرم

آرزو شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:38 ب.ظ

آخیش. داشتم دق میکردم

نه بابا. اومدم :)

پرنیان شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:30 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

دم شوهر عمه گرم خیلی عالی بود!!
عجب خواستگاری باحالی!خوشمان امد.

مرسی!!
ها خوبه. نه جوشی نه نگرانی! راحتتتتت :)

[ بدون نام ] شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:23 ب.ظ

سلام عزیزم زیارت قبول ..التماس دعا...خیلی سر نمازت برام دعا کن خیلی محتاجشم....

سلام خیلی ممنونم
ببخشین شما؟!

باران شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:14 ب.ظ

سلاااااااااااااام
رسیدنتون بخیر زیارت قبول
با دست پرم که برگشتین عروسی و این حرفا
خیلی ممنون

سلاااااااااااام
خیلی متشکرم دوستم
بهله :))

خواهش می کنم

آزاده شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:58 ب.ظ

زیارت قبول...خیلی داستان قشنگیه

خیلی متشکرم آزاده جون

Maryam شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:19 ب.ظ

Salam shaze joonam
ziyarat ghabool khanoomi
mesle hamisheh alii bood
montazere edamash hastam

سلام مریم جان
خیلی ممنونم عزیزم
متشکرم

ماهی خانم شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:16 ب.ظ

سلااااام زیارتا قبول
وااااای دوباره یه قسمت جدید؟!!! من وقتی شما نبودین دو قسمت این داستانو خوندم ولی قسمت سومشو پیدا نکردم. ولی بعدش افسانه بهم گفت کجاست ولی من دیگه وقت نکردم بخونمش الانم که تحریم از کامپیوتریم الان خونه ی خالم

سلااااااااام. متشکرم. جات خالی
بهله :) طوری نی. تموم میشه پی دی اف میشه یه جا می خونی راحتتتت :)

antonio شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:05 ب.ظ http://accuphoto.aminus3.com

romance بود و همین طور جالب چند قسمت دیگه داره تا تهش ؟ تا هفته دیگه .......

مرسی پسرجان :)
اصلا نمی دونم! :دی
بهله... دعا کن حال نوشتنم از سفر برگرده سریعععععع که کارش دارم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد