ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو دوست داری... (7)

سلااااامممم


خوب هستین انشااله؟ خیلی ممنون که گفتین از چی یاد من میفتین. فرصت نشد تو پست قبل اضافه اش کنم. همینجا جوابا رو میذارم. با عرض معذرت تنبلیم میاد لینک بدم. 


زهرا جان از شنبه و داستان و انتظار ادامه ی داستان یاد من میفته :)


آزاده جون از من یاد خواهر بزرگش میفته. (لطف داری عزیزم)


فای عزیز از چرخ خیاطی - بال مرغ (خوب کباب می کنم) - پل هوایی (قبلا می ترسیدم) قهوه (دوست دارم) قابلمه در شیشه ای! (دارم) جاکلیدی عروسکی (هزار سال پیش یکی بهش کادو دادم) مدو! (توضیحش تو این قسمت اومده. باهم ساختیم) سرشیر (تو غذا و کیک زیاد می کنم)

 

مونت عزیز از لواشک آلبالو و کشک تازه و ترشی فلفل یاد من میفته. که قدیما همیشه باهم می خوردیم. همینطور دامن بلند که نوجوانیم همیشه می پوشیدم.



شایا جون از خیاطی و بچه و شوید یاد من میفته :)) (بس چند روز پیش سر پاک کردن ده کیلو شوید براش درددل کردم و غر زدم :))


مترسک جونم از صورتی و ماه و دیدن دخترم و نویسنده محبوبش. شرمنده می کنی عزیزم.


ماهی خانم عزیزم از یه نوع بشقاب بلور یاد من میفته که با بروبچ خونه ی مادرشوهر کلی سرش شوخی داریم. 


نینا گلم خاله نداره. به من میگه خاله. هرکی با خاله اش صمیمیه یاد من میفته :* 

همینطور اینا: ار قهوه... هرکی چایی نخوره بگه معده م... قصه... بشقاب جووون... خورد کردن سیب زمینی :دی... سرشیر و جوهر لیمو..


آبان جونم اینطور نوشته: من بعد از دیدنت هر وقت میرم خونه مادربزرگم یاد تو می افتم. شبیه فضای این داستانته تقریبا.
زرشک
رنگ زرد
و البته احساس میکنم شبیه یکی از همکلاسی هام هستی و وقتی تصورت می کنم چهره اون میاد تو ذهنم


________________________________________________________________


دیگه این که اگر خدا بخواد شنبه آینده عازم کربلائم. تا شنبه بعدش که انشاالله برمی گردیم. در نتیجه این وبلاگ سه هفته ی دیگر اگه عمری بود آپ می شود. فا و نینا میگن بنویس ما آپ می کنیم. ولی فکر نمی کنم فرصت کنم بنویسم. 

حلالم کنین لطفا!

________________________________________________________________


پ.ن خانم ف.ف سلام و تشکر شما به وسیله ی فا بهم رسید. از آشناییتون هرچند ندیده خوشحالم. دلم می خواست بدونم برای چی تشکر کردین؟ قصه ها؟ 

________________________________________________________________





ارسلان بعد از چندین و چند بار رفت و آمد به دستشویی، بالاخره کمی حالش بهتر شد و به مهمانخانه آمد. آه بلندی کشید و کنار سیما نشست.

سیما لبخندی زد و پرسید: در چه حالی؟

_: خیلی خوبم. هنوز نصف جونم تو تنم موجوده.

_: خب کافیه دیگه! چقدر جون می خوای؟

_: نمی دونم والا. حالا که فکرشو می‌کنم می‌بینم همینم از سرم زیاده.

_: می خوای دفعه ی بعد سیانور بریزم تو چاییت راحت شی دیگه؟

_: نه زحمت نکش. بدون سیانورم یه روز میمیرم. هنوز چشمه ی آب حیاتو پیدا نکردم.

_: حالا باهم می‌گردیم شاید پیدا شد.

_: بیخیال... عمر جاودان نمی خوام. میگم میشه یه چایی بدون سیانور و بدون بیزاکودیل بهم بدی؟ دارم میمیرم.

_: مامان بزرگ تریامترینم داره.

_: سیما می کشمت. یه چایی معمولی بهم بده تو رو خدا.

_: می خوای بگیم حمیده بیاره برات. زرنگ شده امروز!

_: نه نمی خوام. می خوام تو برام بیاری.

_: وای چه عاشقانه!

_: آره می خوام ببینم بلدی یه چایی بیاری یا نه؟ وقتش شده بیام خواستگاری؟

_: وای سلی... جان من اگه تصمیمت جدیه دست نگه دار.

_: خب تا چایی بیاری صبر می کنم.

_: دستت درد نکنه. ولی یه کم بیشتر صبر کن. حداقل تا وقتی که حمیده نامزد بشه.

_: نمی‌فهمم چه ربطی به حمیده داره؟

_: نمی خوام تو این مسابقه من برنده بشم.

_: کدوم مسابقه؟

_: وای سلی... چرا خنگ بازی درمیاری؟ مگه ندیدی که مدام داره بهم یادآوری می کنه که از من چهار سال بزرگتره؟

_: خب...

_: خب اگه من زودتر نامزد بشم از غصه دق می کنه.

_: خب بکنه. نه دقیقاً منظورم این نیست که بمیره. ولی چه ربطی به اون داره؟ تو اگه حمیده نامزد بشه ناراحت میشی؟

_: معلومه که نه. ولی اون با من فرق داره.

_: اومدیم و تا ده سال دیگه هیشکی پیدا نشد اینو بگیره.

_: خدا نکنه.

_: به فرض که من صبر کنم، فکر می‌کنی بقیه هم صبر کنن؟ سیما من از طرف خودم هیچ مشکلی ندارم. نه خوشگلم، نه پولدار، نه اونقدرا جذاب. ولی تو...

سیما ا برویی بالا انداخت و پرسید: من چی؟ هم خوشگلم، هم پول‌دار، هم جذاب؟ این همه وجنات کجان که من نمی بینمشون؟ چرا جیبم خالیه و آینه توصیف جالبی ازم نمی کنه؟

_: جیبتو که می دونم خالیه... قیافه هم حالا خیلی باورت نشه، ولی بدم نیستی! خودمونیم... اولش که تو فرودگاه دیدمت خیلی جا خوردم.

_: تو هم نشناختی؟!

_: چرا... ولی قیافت با وجود اون اخم جدیت که لحظه ی اول تحویلم دادی، دیدنی بود.

_: من فکر کردم نوه دایی باباست. اصلاً هم حوصله نداشتم. منتظر سلی کوچولو بودم.

_: خیلی بانمک بود.

_: چی؟ قیافه ام؟

_: نه بابا... قیافت؟ تو نمک داری آخه؟ اشتباه گرفتنتو میگم.

_: واییییی سلی منو بپا....

_: چرا؟ چی شده؟

سیما به حرمت مهمانان تازه وارد ایستاد و تقریباً پشت سر ارسلان پنهان شد. اما فرزین، پسر یکی از اقوام که به شدت لوس و نچسب بود، مثل همیشه داشت جلو می‌آمد تا با سیما گپ بزند. سیما امیدوار بود ارسلان رگ غیرتش جوش بیاید و این بار نوک او را قیچی کند.

فرزین بدون توجه به حال و روز سیما جلو آمد و گفت: به سلام سیما خانم.

سیما با ناراحتی نیشگونی از بازوی ارسلان کند و زیر لب گفت: سلام.

ارسلان گفت: سلام آقافرزین. خوش اومدی! حالت خوبه؟ بفرما... بفرما اینجا بشین. چه خبر؟

ارسلان این را گفت و فرزین را کنار خودش نشاند. چنان با او گرم گرفت که کاملاً سیما را ناامید کرد. فرزین هم گهگاه سر برمی‌داشت و نگاه خریداری به سیما می انداخت. ارسلان هم انگار نه انگار... نه آن نگاهها را می دید، نه دیگر سیما را تحویل می‌گرفت. بالاخره سیما از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. خیلی ناراحت شده بود. باور نمی‌کرد ارسلان ظرف چند دقیقه اینقدر تغییر کند. کم کم داشت عشقش را با تمام مسخره بازیش باور می کرد.

با حرص زمزمه کرد: کور خوندی ارسلان. اگه منتظری یه جواب بله از من بگیری و بعد تا چند ماه به ریشم بخندی و بگی کدوم حرف؟ کدوم آش؟ کدوم کشک؟... بشین تا یه احمقتر از منو گیر بیاری. من یکی نمی شینم که منو بذاری سر کار. تو عاشق نیستی و هرگز هم نخواهی بود.


ظهر طبق برنامه ی قبلی قرار بود ناهار را از رستوران نزدیک خانه بگیرند. صبح مادربزرگ زنگ زده بود و غذا را سفارش داده بود. ظهر حامد روی مبل ولو شده بود که عمه سولماز گفت: الهی قربون قد و بالات برم. پاشو برو ناهار رو تحویل بگیر.

_: من؟ چرا من؟ اصلاً کدوم رستوران روز اول سال بازه؟

_: خیلی از رستورانا بازن. نمیشه که مسافرای نوروزی گرسنه بمونن.

_: ما که مسافر نوروزی نیستیم. سر و مر و گنده تو شهر خودمون نشستیم.

ارسلان گفت: من که هستم. پاشو باید از من پذیرایی کنی.

_: غلط کردی. زحمت بکش، یه نوک پا برو سر خیابون، غذاها رو از رستوران تحویل بگیر بیار.

سیما با شوق گفت: آره منم میام.

ارسلان نگاهی به سیما انداخت. شانه ای بالا انداخت و گفت: باشه بریم.

حامد خندید و گفت: اگه سیما نگفته بود که محال بود راضی بشی.

_: نخیر. شکم گرسنه عامل مهمتریه.

سیما لبخندی زد و گفت: ارسلان من و تو و هفت جد و آبادشو به یه بشقاب چلو کباب می فروشه.

_: حالا در مورد هفت جد و آباد بحثی نداریم. ولی اگه تو و حامد رو بگیرن و یه پرس چلو کباب مشتی بدن، می ارزه!

حامد گفت: ببین پسر دایی، من و سیما آزادیم فروشیم نیستیم. بی‌زحمت دست ببر تو جیبت و خرج یه پرس غذا رو بده.

_: فعلاً که بابام و باباش و بابات و بابای آینده دارن زحمتشو می کشن. منم که جلوی بزرگ‌ترا حرف نمی زنم.

_: آخی نازی... قربون شرم و حیات برم من... کوووچولو...

سیما خندید و گفت: ارسلان بریم. روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد.

_: معمولاً بزرگه کوچیکه رو می خورد!

_: حالا چه فرقی می کنه؟ بیا دیگه.

_: بذار من پول غذا رو از باباها بگیرم. صاحب رستوران با بوسه بهم غذا نمیده.

ارسلان پول را گرفت و با سیما بیرون آمدند. همین که پا از در بیرون گذاشتند، سیما با اخم گفت: نباید می‌گفتی بابای آینده. ما به عمه قول دادیم. اینجوری گفتی مامان بزرگ شک می کنه.

_: خدا نکنه یکی بخواد شک کنه! اگه مامان بزرگه از قیافه ی دخترش می فهمه که یه خبری هست.

_: حالا که نفهمیده. تو آتو دستش نده.

_: خیلی خب بابا... تو هم فرصت کردی غر بزن...

از جلوی ویترین یک مغازه گذشتند. ارسلان نگاهی به شیشه انداخت و با خنده گفت: قیافمونو!

_: در مورد قیافه ی خودت صحبت کن. من خیلیم خوبم.

_: خب منم خوبم! انگار از صبح تا حالا داشتیم به خودمون می‌رسیدیم، یواشکی با دوستمون بریم بیرون.

_: نخیر انگار امروز عیده و لباسامون نوئه. الکی به من برچسب نزن.

_: برچسب کدومه؟ اگه دوستت من باشم چه ایرادی داره؟ تازه باباتم می دونه که باهمیم.

_: خیالبافی نکن. ما نیومدیم گردش. داریم میریم سر خیابون غذا بگیریم برگردیم خونه.

_: حالا چرا عصبانی میشی؟ گفتم قیافه هامون شبیه ایناست...

_: نخیر قیافه ی من فقط شبیه سیماست.

_: سیما....

_: تمومش کن ارسلان. من خر نمیشم.

_: من چی گفتم که فکر کردی دارم خرت می کنم؟

_: هیچی بابا... بیخیال.

_: راستی آقا سامان گفت لپ تاپم درست میشه. گفت بلده درستش کنه.

_: بعد از اون بلایی که سرش آوردیم بزرگواری می کنه که بازم جوابتو میده.

_: نه بابا خیلی باحاله.

_: دیدی همیشه غریبه بودن بد نیست.

_: چه ربطی داشت حالا؟


رستوران شلوغ بود. سیما و ارسلان توی صف ایستادند. یک زن و مرد جوان کمی جلوتر بودند. ارسلان گفت: اینا رو ببین تازه عروسی کردن. آخ دلم می خواد یه کرمی به جونشون بریزم.

_: حالا از کجا فهمیدی زن و شوهرن؟

_: حلقه هاشون نوئه. قیافه هاشونم تابلو. نگاه کن چه‌جوری دست همدیگه رو گرفتن!

در همان حال مثل مرد جوان دست سیما را گرفت و مثل او لبخند زد. سیما خنده‌اش گرفت و گفت: نکن سلی زشته.

_: اوه عزیزم تو اصلاً به من توجه نمی کنی.

_: اتفاقاً مجبورم چار چشمی مراقبت باشم یه دسته گل تازه به آب ندی.

مرد جوان از همسرش پرسید: تو چه فکری گلم؟

ارسلان تکرار کرد: تو چه فکری گلم؟

_: دارم فکر می‌کنم یه دونه قرص کم بود برات.

_: تو خیلی بی رحمی.

_: رحم و مروت تو رو هم دیدیم.

در همان حال صدای واضحی از پشت سرشان پرسید: این سیما سهیلیه؟

رنگ از روی سیما پرید. ارسلان نگاهی پشت سرش انداخت. دوباره به سیما نگاه کرد. دستش را رها کرد و زمزمه کرد: آشنان؟

سیما چشمهایش را بست و باز کرد به امید اینکه کابوسی باشد و پایان یافته باشد. اما هنوز توی رستوران بودند. جرأت نداشت پشت سرش را نگاه کند.

ارسلان با بی حوصلگی پرسید: چی شده آخه؟

اما سیما نفس هم نمی‌توانست بکشد. ارسلان نگاهی پشت سرش انداخت. بعد از چند لحظه گفت: سلام خانم. مشکلی پیش اومده؟

زن گفت: نه. مشکلی که نیست. فقط از سیما توقع نداشتم.

سیما از این صدا متنفر بود. بدون اینکه برگردد به وضوح چهره اش را در خاطرش می دید.

ارسلان خیلی جدی پرسید: چه توقعی نداشتین؟

_: سیما اینطور دختری نبود.

_: معذرت می خوام. ولی من برادرشم. این‌ام کارت شناساییمه.

سیما خداخدا می‌کرد ناظم مدرسه اسم پدرش را به خاطر نیاورد. کمی چرخید و از گوشه ی چشم با وحشت به ناظم سختگیرشان نگاه کرد. ناظم چند بار روی کارت را خواند و بالاخره گفت: هیچ وقت دم مدرسه ندیدمت.

_: دانشجوام. تهران درس می خونم. برای عید اومدم. الانم اومدیم برای خانواده ناهار بگیریم. شما هم تشریف بیارین در خدمتتون باشیم.

_: خیلی ممنون.

ناظم برای عذرخواهی لبخندی زورکی زد و ضربه ی ملایمی به شانه ی سیما زد. بعد گفت: به هر حال سعی کن رفتار معقول تری داشته باشی عزیزم.

سیما زیر لب گفت: چشم.

ناظم سری تکان داد. خوشبختانه نوبت سیما و ارسلان رسید. ناهار را تحویل گرفتند و بیرون رفتند. سیما آه بلندی کشید و گفت: یکی طلبت. جونمو خریدی.

_: نه احمق جون کشتن تو براش صرفی نداشت. حالا کی بود این؟

_: ناظم مدرسمون. اون یکی هم دبیر شیمی مون. هر دو تاشون از من متنفرن.

_: چرا؟!

_: چه می دونم. لابد از قیافم خوششون نمیاد.

_: اوه! مثل من.

_: واسه همین آبرومو خریدی؟

_: نه. محض تفریح.

_: به هر نیتی بود متشکرم.

_: خواهش می‌کنم فقط طلبم یادت نره.

_: طلبت؟

_: خودت گفتی یکی طلبم.

_: اوه. باشه.

وقتی رسیدند سفره پهن بود. غذا را گذاشتند و همه مشغول خوردن شدند. هنوز همه مشغول بودند که ارسلان اشاره ی نامحسوسی به سیما کرد. سیما به آرامی از جا برخاست. لیوانش را برداشت. کمی آب خورد و از در بیرون رفت.

هنوز به درخت نرسیده بود که ارسلان با چند تا بالش و یک گلیم کهنه که از توی انبار برداشته بود، سررسید. قبل از سیما از درخت بالا رفت و وقتی سیما هم بالا رسید، ارسلان گفت: بفرمایین. خونتون مبله هم شد.

_: وای خدا مبلاشو!! ببخشین اینا رو از کجا خریدین؟

_: هدیه اس دیگه سؤال نکن.

_: اوه چشم.

ارسلان با بالشها و شاخه‌های درخت جای راحتی برای سیما درست کرد و گفت: بفرمایید بانو.

سیما تکیه داد و گفت: آخیش... کاش مدی جون ظرفا رو هم بشوره.

_: نه بابا مامان عشقش که تو آشپزخونه نیست ببینه. جزو مهمونای مامان بزرگ بود مثلاً! ولی راحت باش. عمه ساناز داشت می‌گفت امروز اون می شوره.

سیما سیخ نشست و گفت: عمه ساناز؟ وای نه. براش خوب نیست کار سنگین بکنه.

_: سنگین نیست.

_: دهه نباید سر پا وایسه.

_: اه سیما ضد حال می زنی! کجا داری میری؟ سیما؟ خونه برات مبله کردم.

_: برمی گردم. بعد از شستن ظرفا.

_: اه... هزار سال طول می کشه. چرا هرروز تو باید بشوری؟

_: هر وعده که من نشستم. روزی یه وعده.

_: اونم ظرفای ناهار که از همه بیشتره.

_: چقدر دلسوز شدی یه دفعه.

_: دلم واسه خودم سوخته.

_: جان؟! من ظرف می‌شورم تو خسته میشی؟

_: می‌خواستم بعدازظهری چند تا نقشه ی باحال بکشیم.

_: بیخیال بااا... من رفتم.

در حالی که سیما ظرفها را می شست، آقا سامان لپ تاپ ارسلان را تعمیر می کرد. کار لپ تاپ تا عصر طول کشید و نشد دوباره به خانه ی درختی بروند.

عصر همگی باهم به دیدن یکی از اقوام رفتند. اتفاقاً بازهم با فرزین روبرو شدند. ارسلان هم چنان فرزین را تحویل گرفت که انگار دوست قدیمی چندین و چند ساله‌اش است. سیما داشت حوصله اش سر می رفت. از اینکه ارسلان با این موجود نچسب دوست شده بود، حرص می خورد.

کنار دخترهای فامیل نشست و سعی کرد مؤدب و معقول باشد. یاد ناظمشان افتاد. امیدوار بود نمره اش کم نشود.

دوباره نگاهی به ارسلان انداخت. با خودش گفت: چه بلایی می خواد سر فرزین بیاره؟ ولی هرچی هست نوش جونش! آی دلم می خواد حالشو بگیره!

شب که به خانه رسیدند، همه خسته و سیر بودند. هیچ‌کس شام نمی خواست. سیما به اتاقش برگشت و دراز کشید. کتاب‌هایش که مرتب شده بود، چند تا کتاب تازه پیدا کرد. با خوشحالی مشغول خواندن شد تا خوابش برد.

صبح روز بعد با صدای نگران و بلند ارسلان از خواب پرید.

_: سیما زلزله!!!

سیما خودش را به طرف در اتاق پرتاب کرد و سرش محکم به سینه ی ارسلان خورد. با ناراحتی گفت: پس چرا وایسادی؟ خب بریم بیرون.

_: امروز نیومده. یه روزی اومده بود.

_: چی؟!!

_: هیچی. شوخی کردم.

_: خیلی بیمزه بود. مردم از ترس. واااااااای ارسلان... تو رو خدا اینو بکُش...

_: چی رو؟

_: مِدو!! اونجاست. کنار کمدم.

_: مِدو؟؟؟ مدو چیه؟ هان! اون سوسکه رو میگی؟

_: آره بچه تهرونی. بکشش. خواهش می کنم. وای!!!

سیما روی چهارپایه ایستاد و با ناراحتی به سوسک چشم دوخت. ارسلان قشنگترین کفش مهمانی او را از کنار اتاق برداشت و محکم روی سوسک کوبید. سیما با دودست صورتش را پوشاند و گفت: وای کفشم! وووی پرقید...

ارسلان گفت: فارسی صوبت کن منم بفهمم چی میگی؟ کفشت چیزیش نشده.

سیما دستهایش را آرام پایین آورد. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: له شد کفشم کثیف شد.

ارسلان متحیر نگاهی به زیر کفش انداخت و پرسید: پِرقید یعنی کثیف شد؟

_: نه یعنی له شد دل و روده اش دراومد. اه سلی بسه. حالم داره بهم می خوره.

_: خیلی خب.

_: این جنازه رو جمع کن.

ارسلان شاخک سوسک را گرفت و از زمین برش داشت. سیما جیغ دیگری کشید و از اتاق بیرون رفت. مادرش با نگرانی جلو آمد و پرسید: چی شده؟

_: ارسلان اذیت می کنه.

مادرش پوزخندی زد و گفت: شما دو تا آدم بشو نیستین. چکار می‌کنی ارسلان؟

ارسلان سوسک را توی سطل انداخت و گفت: من؟ من هیچی. من به این خوبی.

سیما با چندش گفت: آخی نازی... خوبه مامان می شناستت.

_: بیشتر خوشحالم که تو رو می شناسه. با این جیغ و دادی که تو راه انداختی کسی نمی دونست فکر می‌کرد زلزله اومده.

_: می کشمت ارسلان. بد بیدارم کردی.

_: یکی بهم بدهکار بودی. یادت نیست؟

_: حالا دو تا طلبکارم. هم به خاطر کفشم هم به خاطر ترسم. بی‌زحمت دستمال بردار زمینم تمیز کن.

_: واه مگه من سیندرلام؟

_: آره منم شاهزاده ام. زود باش. دارم بهت دستور میدم.

_: ببخشین سیندرلا دختر بود. فکر می‌کنم بیشتر به تو شباهت داشته باشه.

_: زووووود باش. لوسیفرم حمام کن.

_: لوسیفر که نداریم. ولی می خوای سوسکه رو حمام کنم.

_: ارسلانننننن....

_: به من چه اتاق توئه. خودت تمیزش کن. بعدم با قهوه بیا رو درخت. شیر و شکرم لازم نیست بیاری. من تلخ می خورم.

_: ولی من شیرین می خورم.

_: اون دیگه مشکل خودته.

سیما با کلی اق و ایش لکه ی فرش را تمیز کرد. یک فنجان قهوه فرانسه درست کرد. شیر و شکر ریخت و از درخت بالا رفت. ارسلان دراز کشیده بود. نیم خیز شد و پرسید: مال من کو؟

_: می تونی بری برای خودت درست کنی.

_: سیما...

_: خیال کردی الان میام دستتم می بوسم؟

_: نه ولی فکر کردم رسم مهمون نوازی رو می دونی.

_: تو هم دیگه خیلی جدی گرفتی.

ارسلان فنجان سیما را گرفت. جرعه ای نوشید. چهره درهم کشید و گفت: شیرینه.

_: گفتم که شیرین می خورم.

_: میگم بیا یه نامه بنویسیم.

_: حوصله ام از این بازی سر رفته. نمیشه تمومش کنیم؟

_: از اولشم خیلی موافق نبودی.

_: گندش در بیاد بد میشه.

_: آخه چه‌جوری گندش در بیاد؟ مگه به این راحتی میشه لو رفت؟ تازه به فرض محال که بفهمه. یه خورده جیغ جیغ می کنه بعدم همه چی تموم میشه. ارسلانه دیگه. ازش بعید نیست. مگه خودت امروز چکار کردی؟

سیما جرعه ای قهوه نوشید و شانه بالا انداخت. ارسلان فنجانش را گرفت و جرعه ی دیگری نوشید. بعد گفت: باشه. به شرطی که خودت کمک کنی جمعش کنیم. چی باید بگم؟

_: بگو اشتباه گرفتم. معذرت می خوام.

_: فقط همین؟!

_: بگو نامزد شدی.

_: آره این خوبه. مامانم اینا زیر بار نرفتن و با یکی دیگه نامزد شدم. اتفاقاً اول اسمش سیمائه.

_: زهر مار! دست از این شوخی بردار خوشم نمیاد.

_: شوخی نیست خیلیم جدیم.

_: ببین سلی مسخره بازیم حدی داره. من حمیده نیستم تا بگی قربون چشم و ا بروت غش کنم برات.

_: من قربون چشم و ا بروت نشدم. خیلی جدی ازت خواستگاری کردم.

_: خیلی جدی! آره جون خودت!

_: منظورت چیه سیما؟ مگه این موضوعیه که سرش شوخی کنم؟

_: از تو بعید نیست. برای تو من و حمیده فرقی نداریم.

ارسلان اخم کرد و پرسید: معلوم هست چی داری میگی؟ چرا همه چی رو باهم قاطی می کنی؟ می خوای الان برم به بابام بگم صحبتشو بکنه؟ به مامان بزرگم می تونم بگم. اصلاً اگه دلت می خواد خودم به بابات میگم. اینجوری باورت میشه؟

سیما سر به زیر انداخت و زیر لب گفت: هیچی نگو. خواهش می کنم.

_: به خاطر حمیده؟

_: نه به خاطر خودم. من... من هنوز نمی فهمم.

_: چی رو نمی فهمی؟ باید با یه شاخه گل به پات بیفتم و بگم عاشقتم؟

_: صبر کن ارسلان. تا بعد از کنکورت. دو روز دیگه اینجایی. بذار خوش بگذره.

_: به شرطی که تو هم صبر کنی. قول بده.

سیما با سرگشتگی دورش را نگاه کرد. ارسلان تکرار کرد: قول بده.

سیما سر برداشت و به چشمانش نگاه کرد. چشمانی که بارها معنی یک اشاره‌ شان را فهمیده بود. چشمانی که معنی نگاهش را می فهمیدند.

موبایل ارسلان زنگ زد. ارسلان با عصبانیت گفت: ای خروس بی محل! اوه فرزینه.

از درخت پایین پرید و گرم صحبت با فرزین شد. سیما ناباورانه نگاهش کرد. انتظار داشت توی این موقعیت ارسلان جواب تلفنش را ندهد. همانطور که او اس ام اس فیروزه را بی جواب گذاشته بود. موبایلش را بیرون کشید و با بی حوصلگی اس ام اس را خواند. به فیروزه خیلی خوش می گذشت. پسر عمه ی خجالتی صبح تا شب قربان صدقه اش میشد و هرکاری می‌کرد تا او را خوشحال کند. سیما با بی حوصلگی دوباره تبریک گفت و آرزو کرد شادیش همیشگی باشد.

از درخت پایین آمد و به خانه ی مادربزرگ رفت. مامان بزرگ پرسید: سیما میشه باغچه ها رو آب بدی؟

سیما دوباره به حیاط برگشت و مشغول آب دادن باغچه ها شد. ارسلان راه می‌رفت و حرف میزد. سیما گوش نمی داد. غرق افکار خودش بود. نفهمید کی تلفنش تمام شد و صدایش زد.

سیما با شلنگ آب به طرف ارسلان برگشت و خیسش کرد. ارسلان با ناراحتی نگاهی به گوشیش انداخت و گفت: سیما تو قاتل دیجیتالی! هنوز لپ تاپم زنده نشده موبایلمو کشتی!

_: نشده؟ فکر کردم درست شد.

_: منظورم ا ینه که تازه درست شده! اهههه

گوشیش را باز کرد و قطعاتش را توی قاب یکی از پنجره ها چید. سیما برگشت و به آب دادن باغچه ها ادامه داد. ارسلان گوشی را خشک کرد و دوباره آن را بست. روشن کرد. درست بود. جلو آمد و گفت: تو اصلاً نپرسیدی چه خبره که من اینقدر با فرزین دوست شدم.

سیما به خشکی گفت: به من ربطی نداشت.

_: اتفاقاً به تو مربوط بود.

_: از فرزین بدم میاد. دیروزم دائم چشمش دنبال من بود. یعنی همیشه همینطوره. امیدوار بودم یه چیزی بگی از رو بره، ولی تو فقط تحویلش گرفتی و به‌به چه‌چه کردی.

_: لازم بود تحویلش بگیرم. بالاخره مخشو زدم.

_: برای چه کاری؟

_: که بیاد خواستگاری.

_: تو غلط کردی. اصلاً لازم نبود مخشو بزنی. این دیوونه تا حالا دو بار از من خواستگاری کرده.

_: غلط کرده. اگه می دونستم این کارو نمی کردم. البته کیس مناسبتریم دور و برم نبود که به این راحتی خر بشه.

سیما شلنگ را انداخت و سیلی محکمی به گوش ارسلان نواخت. البته دست خودش بیشتر درد گرفت. با ناراحتی دستش را مالید. ارسلان دستش را گرفت و کف آن را که از ضربه سرخ شده بود، بوسید و گفت: میاد خواستگاری حمیده.

سیما حیرت زده دستش را عقب کشید. نگاهی به پنجره ها انداخت. ارسلان آرام گفت: نگران نباش.

سیما دوباره نگاهی به کف دستش انداخت و پرسید: چرا این کارو کردی؟

ارسلان تبسمی کرد و شانه بالا انداخت. بعد گفت: برای اینکه از ریختت بدم میاد.

_: آره متوجه ام. یادمه که همیشه از بو س کردن متنفر بودی.

_: هنوزم بدم میاد.

سیما خندید. رو گرداند. گیج شده بود. ارسلان شلنگ را برداشت و مشغول آبیاری شد. چند دقیقه در سکوت گذشت. بالاخره ارسلان پرسید: برای حمیده چی بنویسیم؟

_: نمی دونم.

_: باید زودتر تمومش کنیم. قبل از اینکه به فرزین جواب رد بده.

_: احساس بدجنسی می کنم.

_: حقشه. کم بهت توهین کرده؟

_: تو هم بهم کم توهین نکردی!

_: نه اینکه تو بی جواب گذاشتی!

سیما خندید و به اتاق برگشت. ارسلان دیرتر آمد. نامه اش را نوشته بود. داد سیما اصلاح کند. نوشته بود از اینکه مجبور است زیر حرفش بزند معذرت می خواهد. حقیقت این است که اصلاً آمادگی ازدواج ندارد و خانواده اش هم اصلاً از حمیده خوششان نمی آید. نامه ی پر سوز و گدازی بود و آخرش هم به این ختم شده بود که با توجه به شرایط خانواده اش، خودش هم علاقه ی چندانی به حمیده ندارد.


سیما پوزخندی زد. نامه را اصلاح کرد و گوشی را پس داد. ارسلان به حمام رفت و نامه را ارسال کرد. نیم ساعت بعد سر و کله ی حمیده پیدا شد. عصبانی بود و یکریز به عاشق بی وفایش فحش می داد. ولی عصبانیتش چندان طول نکشید. چون مادر فرزین به مادربزرگ تلفن زد و او را خواستگاری کرد.

سیما متحیر زمزمه کرد: چه سریع السیر!

ارسلان گفت: فقط منتظر پیشنهاد بود. می‌گفت یک سالی هست دنبال زن می گرده. هرجا رفته خواستگاری جور نشده.

_: امیدوارم این یکی بشه.

_: منم امیدوارم.


نظرات 50 + ارسال نظر
ماتی جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ب.ظ http://matiworld.blogfa.com/

دیر رسیدم
التماس دعا داشتم یه عالمه
تا هنوز دلت کربلاییه دعام کن
میشه؟

اشکال نداره
باشه چشم...

هانیه پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:50 ب.ظ

حیفم میاد نظر ندم. مر۳۰. خیلی داستانت گشنگه.
ای کاش یه ارسلان قسمت من بشه باهاش عروسی بشم

لطف داری. متشکرم.
الهی آمین

شرلی سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:57 ب.ظ

سلااااااااام زیارتتون قبول

سلااااااااااااام شرلی جون
ممنونم

بهاره دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:22 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جانم
خوبی؟
زیارت قبول دوست جونم

سلام دوست جونم

خیلی ممنونم

[ بدون نام ] یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:25 ب.ظ

شاید این شنبه بیاید شاید ...
چرا پس آپ نمیکنی

برای این که شنبه ساعت 4 صبح از کربلا راه افتادم و یکشنبه دو و نیم بعد از نصف شب به خونه رسیدم. هنوز نیمه جونم. همونطور که وقتی می رفتم گفتم انشاالله هفته ی آینده.

سیلور یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:43 ق.ظ http://mat-girl.blogsky.com

شنااااااااااااام:)
الان دیگه حتما برگشتی:)
رسیدن بخیر..
زیارت قبول:)

علیک شناااااااااام :)
بله. خیلی ممنون.
متشکرم عجیجم :)

آزاده شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:07 ب.ظ

شاذه جونم مرسی که برام دعا کردی شاذه جونم اگه دوست داری اون کامنت رو تایید کن

شاد باشین و خیلی خیلی خوش بگذره

خواهش می کنم عزیزم
سلامت و خوشحال باشی

سما شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:41 ب.ظ

سلاااااااااااااااااااااااااااام

زیارتت قبول باشه شاذه جونم

سلاااااااااااااااااااااااااااام

خیلی ممنونم سما جون

سا یه شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:45 ق.ظ

سلام
زیارت قبول
رسیدن به خیر

سلام
متشکرم
سلامت باشی

آزاده پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:41 ق.ظ

شاذه وقتی نیستی احساس کمبود می کنم انگار یه چیزی گم شده هی میام سر می زنم به وبلاگت غصه می شم اما همین که می دونم جای محشری هستی خیلی براتون خوشحال می شم

آخی عزیزم... لطف داری... خدا خوشحالت کنه

آنیتا دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 ق.ظ http://www.personal68.persianblog.ir

سلام شاذه جون
الان باید کربلا باشی
خوش بگذره عزیزم
زیارتت قبول

سلام آنیتا جون
خیلی ممنونم عزیزم

خانم بزرگ جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:25 ق.ظ http://www.majera.blogsky.com

سفر بی خطر زیارت قبول باشه برای ما هم دعا کن ...داستان یهویی رمانتیک نشد به نظرت؟کاش سلی یه جور دیگه به سیما میگفت الان بیشتر حسش تصویریه...یعنی اگه فیلم بود معلوم مبیشد چطوری حس اون صحنه ای که ابراز علاقه می کنه

متشکرم. دعاگوی همه ی دوستان بودم.
چرا شد. قصدم این نبود. ولی من هرجور بنویسم آخرش عاشقانه میشه.
سعی می کنم بعد از این بهتر حسشو به تصویر بکشم. ممنون از توضیحت.

آزاده جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:46 ق.ظ

شاذه جونم رفتی؟ تو رو خدا برام دعا کن اصلا حالم خوب نیست...این بار بدجوری دلمو شکستن...دیگه نمی تونم تحمل کن شاذه جونم...برام دعا کن خیلی

برات دعا کردم. خدا قبول کنه...

لولو خور خوره چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:06 ب.ظ

سلام.
بای

سلام
علیک بای :)

بلوط چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ق.ظ http://balooot.bloghaa.com/

سلام شاذه جون....شما هم مسافرین؟ انشاالله به سلامتی.... نایب الزیاره ما هم باشین
راستی من از شما یاد قصه های ایرونی می افتم عزیزم

سلام عزیزم
اگه خدا بخواد. سلامت باشین. انشاالله

متشکرم

آرزو چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:08 ق.ظ

من یاد شهرمون می افتم. بیشتر از 5 ساله که ندیدمش

دوسش دارم...

ماهی خانم سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:49 ب.ظ http://special-starfish.loxblog.com

سلااااام
انشالله به سلامتی خیییلی در بزنین خیلی دلم براتون تنگ می شه
داستانتونم چون نخوندم فعلا نظری ندارم (ولی رو در رو نصفشو شنیدم جالبه)

سلااام[
سلامت باشی ماهی جونم حتما به یادت هستم.
مرسییی

خاتون سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:30 ق.ظ

مسیر داستان تو کانال قشنگی افتاده . حالا بیشتر آدمو دنبال خودش می کشونه .انشاالله بزودی برگردین و ادامه بدین . منتظریم .
خیر پیش ، عزیزم . التماس دعا

خیلی ممنونم. سلامت باشین

خاتون سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:25 ق.ظ

انشاالله که به سلامتی برید و برگردید . زیارتاتونم پیشاپیش قبول . شاذه جان تو رو خدا دعا یادت نره ! اولین بار که حرم حضرت سیدالشهدا (ع) مشرف میشی لحظه ی ورود و همینطور دم کفشداری یادی از ما بکن و وقتی رو به حرم حضرت ابوالفضل میری .......... وای چقدر دلم هوایی شد ... موکب ....

سلامت باشین خاتون جان. به یادتون هستم انشالله. خدا انشالله به سلامتی قسمتتون کنه

سیلور دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:53 ب.ظ http://mat-girl.blogsky.com

شنام شاذه جونم:)

ببخشید این روزها اینقدر درسها و تحقسقا زیاد شده که کمتر وقت میکنم بیام پیشت..
خوش به حالت میری کربلا:)
من شوهر عمم هفته ی پیش رفت فردا بر میگردن..
ما رو هم از دعاهات بی بهره نذار:)

دلم باست تنگ میشه چرا ۳ هفته؟؟؟
فوقش یه هفته آپ نکن:دی
من داستان میخوایم:دی

دوست دارم
آتیش پاره جون رو ببوس:*
راستی من از جن بوداده یاد تو میوفتم یادته اون موقع های توت کوچولو یه بار بم گفتی جن بوداده؟:دی

تاتا

علیک شنام عزیزم :)

خواهش می کنم. میفهمم خیلی سخته...

مرسی حتما به یاد همه ی دوستام هستم

نمیرسم. خیلی کار دارم

منم دوست دارم. اونم سلام و یه عالمه بوس می فرسته :*****
یادم نیست. ولی حتما گفتم. بس که شیطون بودی :دی

زهرا دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:04 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

عزیزم میخوای من آشتو بپزونم؟ ید طولا دارم تو این موضوع.... اونجا که رفتی یاد ما هم باش

خیلی ممنونم زهراجون. ما خوشبختانه رسم آش نداریم
ولی اینقدر دلم میخواد یه بار دستپختتو بخورم!
حتما به یاد همه ی دوستام هستم

مونت دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:02 ق.ظ

به ببببااااااااااببببببببببببباااااااااااااااابزررررررررررررگم سلاااااااااام منووووووو برسوووووونمنم بببببببر

چششششمممممممممم

مونت دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:00 ق.ظ

الهی به سلامت بری و بیای.کارات رو براه بشن ایشالا از همه چی بهتره.منم ارث صبراز حضرت ایوب رو میذارم اجرا.نمیخواد داستان سر هم کنی بد میشه....داستان زورکی به درد نمیخوره.دعا یادت نره هاااااااااااااا

متشکرم عزیزم. خدا همه ی مشکلاتتو با سلامتی و دل خوش برطرف کنه انشاالله... حتما دعا می کنم. خدا قبول کنه...

soso دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 ق.ظ

bebinin...alaan darin mirin karbala...man nokaretunam!!!azin doaha unja nakonin ke shookhi vardar nistaaaaaaa!!!!

ما به اینا میگیم دعای خیر! چرا نه؟!! :دی :پی

ملودی یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

شاذه جون گل و دوست داشتنی من چون به پست قبلت نرسیده بودم ننوشم از چی یاد تو میفتم .راستش من هر وقت یه غذای اختراعی!!!!درست میکنم یا یکی اینکارو میکنه یاد تو میفتم که همیشه ابتکارات جدید میزنی تو غذا درست کردن بس که کدبانویی و ایده های جدید داری بووووووووس .احتمالا الان که دارم مینویسم کربلا هستی.قربونت برم ایشالا که یه سفر از همه نظر خوب باشه و با کلی انرژی و به سلامتی و دلخوشی برگردی عزیز دلم.سه تا خوشگلا رو از قول من ببوس برای خودتم یه بوووووس خیلی خیلی گنده .منتظرم تا برگردی و بیای بنویسی

اشکال نداره عزیزم.
مرسییییی از این همه لطفت ملودی جونم. بوووووووووووس

نه هنوز. جمعه شب انشاالله..
ممنونم. تو هم اردوان عزیز رو ببوووووووس حسابی.. یه عالمه بوسم برای خودت :*********

شایا یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ب.ظ

الهیی عزیزم میری کربلا؟؟ خوش به حالت! من عراق رفتم ولی کربلا نه

آخی قشنگ بود این قسمت. چقدر این دو تا با هم کل کل میکنن تو رستوران خیلی باحال بود

اگه خدا بخواد.. آره یادمه می گفتی. خدا قسمتت کنه.

مرسییییییی :)

الهه یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 ب.ظ

منم امیدوارم
من از رومبلی که کار دست باشه و رمان یاد شما میوفتم

آره :)
متشکرم :)

Maryam یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ب.ظ

salam shaze joonam
khubi khanoomi?

khoshbehalet azizam
ishallah khoda ghesmate maham bokone
ishallah salem beri va bargardi

azizi koli eltemase doa daram
baram kolii doa kon, doa kon ishallah khoda hame marizaroo shafa bede

kare manam dorost besheh joolooye baba va mamanam sarboooland besham

miboosamet
moraghebe khodet bash

eltemase doa

سلام مریم جان
خوبم. تو خوبی عزیز؟

انشاالله خدا خیلی زود قسمتت کنه
سلامت باشی

حتما به یاد دوستان هستم
انشاالله درست شه

منم می بوسمت
تو هم همینطور

حتما...

بهاره یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:20 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سفر بی خطر شاذه جانم... التماس دعا دارم یه عالمه دوست جون

سلامت باشی بهاره جون. به یادت هستم

soso یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:18 ب.ظ

age inqade moserre ezdevaj nabud,darkhast midadam ke esmesho bokonin Mohammad Hossein!!!!:)):D in khode khode mane!!!:D:))

یعنی آرزو دارم تو یه روز همچین عاشقانه نامزد بشی از ته دل بهت بخندم :))))

ارمینا یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:57 ب.ظ http://dailyrmyna.blogsky.com

سلام شاذه جان داستانت عالیه

انشالا به سلامتی‌ بری و برگردی

دلم واسه خودت و داستان قشنگت تنگ می‌شه تا ۳ هفته دیگه

سلام عزیزم
ممنون

متشکرم :)

ممنونم. تو که تازه واردی. می تونی تو این مدت داستانای قبلی رو از کنار صفحه دانلود کنی و بخونی.

آبانِ آذر یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 ق.ظ http://abanazar1388.blogfa.com

من هلاک این کرمونی نوشتنتم.. گاهی خودم هم از دستم در میره می نویسم بعد باید معنیش رو توضیح بدم!!
دقیقا " پرقیدن" رو چند وقت پیش یه جایی نوشتم!!!
تا سه هفته ما بمونیم تو خماری دیگه؟؟ بااااوووشه!
سفر بی خطر!

جداً از این که هویت خودتو فراموش نکردی و هنوز به کرمونی بودنت افتخار می کنی لذت می برم. از این که هنوز تو نوشته هات لهجه داری کیف می کنم! بدم میاد از اینا که تا پاشون می رسه به پایتخت یادشون میره کی بودن و چی بودن. سریع خودشونو گم می کنن و به سایه شون میگن دنبالم نیا بو میدی. البته بعضیاشونم چاره ای ندارن. چون بعضی از تهرانیا (که در اصل همون شهرستانیای سابقن یا اصلا قبول... تهرانی اصلن) چنان شهرستانی رو تحویل نمی گیرن که طرف مجبور میشه همرنگ جماعت بشه.
ولی تو خودتی. بی ریا و صادق! موفق باشی دوستم

لابد سه ساعت باید معنی شو توضیح دادی :))

سعی می کنم با دست پر برگردم

متشکرم عزیزم

جودی آبوت یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:15 ق.ظ http://sudi-s.blogsky.com

شما همتون همدیگه رو دیدین ؟!
هیشکی منو به ملاقاتها دعوت نمیکنه .هیشکی نمی خواد منو ببینه
سفرت بی خطر عزیز

نصف خواننده های وبلاگم اقوام منن. بقیه هم که اسم بردن از رو نوشته هام و همینقدر آشنایی خب گاهی یادم می کنن. والا بلا من به عمرم هیچ قرار وبلاگی نرفتم. با هیچ کدوم از دوستای اینترتی هم ملاقاتی نداشتم.

سلامت باشی دوستم

شیوانا یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:28 ق.ظ http://wind.parsiblog.com

خب .
من الان می گم با چی یادتون میوفتم !
قالب سفیددد !!!


قشنگ بود این بخش هم ....

باور کنید وقت ندارم سرمو بخارونم !!!
تا ۳ مدرسه ام !
بعدشم باید تکالیف عملی و تئوریمو انجام بدم که هر کدوم ۵ ساعت وقت می بره !!!!
کلاس زبان و تکواندو هم بماند .... !!!
خدا ایشالا یه وقت آزاد بهم بده از خدامه بقیشو بنویسم .........

مرسی!

آخی طفلکی!!! چقدر سر این قالب اذیتت کردم! ببخش تو رو خدا...

متشکرم

وااااااای خدا.... نه به کارات برس. عجله ای نیست.

آزاده یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:11 ق.ظ

yadam raft shazze jonam, baraye manam kheili doa konin ha ziarateton ghabol ishalah, hatman baram doa konin

حتما به یادت هستم

ممنونم. چشم

آدن شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ب.ظ

امشب به موقع رسیدم!

به کجا؟ این قصه رو که گفتی وقتی تموم شد می خونی.

باران شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ب.ظ

وایییییییییییییی کربلا
واقعا خوشا به سعادتتون
اگه اگه اگه شد یه لحظه هم اونجا تو بین الحرمین یاد من کنین...ببخشید میدونم تقاضاها زیاده..
مواظب باشین ایشالله سالم برین و برگردین
راستی بایت داستان این قسمت خیلی بهتر از قبلی بود
اون بوسه کف دستم دوست داشتم کلا ما دخترا این چیزا رو دوست داریم
بازم التماس دعا سفر خوبی داشته باشین

هیییی....

یاد همه ی دوستان هستم انشاالله
متشکرم. سلامت باشی

خیلی ممنونم
آررره

حتما.. متشکرم

Tulip va afsane شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:35 ب.ظ http://www.afsoongarss.blogsky.com

ازشنیدن اختراعات غذایی افراد

این یکی رو خوب اومدی

ترنجستان شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:59 ب.ظ http://toranj0.blogsky.com

سلام
پیشاپیش زیارتتون قبول شاذه خانم

سلام ترنج جان

ممنونم

نینا شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:29 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

کل داستان را خندیدم
خصوصا قسمتی که رفتن رستوران (کلا همه ی معلم های شیمی ادمای لوسین )
و اونجایی که گفت سوسکه رو حمام کنم هم کلی خندیدم
این سیما چرا این همه خشنه؟ سیلی خیلی درد داره کفلکی ارسلانننن.
جانم؟ ارسلانم که مهربووووووووووون

فرزین فقط میخواست قاطیه خاندان اینا بشه


تا من کامی رو خاموش کردم اپ کردین :دی میخواین پسوردتونو بدین من جای ریمایندر عمل میکنم ملت خوشحال شن کی میاین؟
:*******************************
میگما شما سلطان قلب ها با صدای عارف میخواستین؟ رو موبم دارم اگه میخوایم یکشنبه شب میایان اونطرف؟ من خونه مادرم

خوشحالمممم

هااا ... :((

:))


سیلی با دست کوچیک و کم ضرب سیما رو صورت خشن ارسلان خیلی درد نداره. تو نگران نباش :))

آرررره :)

ها گمونم. یعنی فی الواقع فقط می خواست زن بگیره!

هااااا مرسیییییی... انشااله میام میگیرم.

Miss o0o0o0om شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:20 ب.ظ http://www.oooooom.blogfa.com

بازم مثله همیشه...عالیـــــــــــــ.....

متشکرمممم

خورشید شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:16 ب.ظ http://sun33.blogfa.com

آخخخخخخخخخخخی این حمیده رفت
ببین چقده ارسلان سیما رو دوست داره که کتک خورده هیچی نگفته

آرررررره :))

واقعا! البته خیلی دردشم نگرفت :))

زهرا شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:39 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

قربونت برم اون زهرا اولیه من نبودمامن با اولین بوسه یادت میافتمیادته که؟!!!!!!!!!

جدی؟! برم ادیتش کنم.

آره!!!

سا یه شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:42 ب.ظ

سلام
برات خوشحالم میری کربلا
امیدوارم به سلامتی بری و برگردی و سفر خوبی باشه و با روحیه تازه و حاجتهای روا شده برگردی

سلام
متشکرم سایه جان
سلامت باشی و خوشحال همیشه :*

فا شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:21 ب.ظ http://fawrites.bloghaa.com

این داستانو خیلی میدوستمممم.... حتی با اینکه داره رمانتیک میشه

نمی شه وقتایی که بیکارین رو کاغذ یا دستمال کاغذی بنویسین؟ من خودممممم تایپش می کنم.... پلیززززز

اووووم البته شایدم تابرگردین چندتا ایده خوب به ذهنتون برسه.... ولی شایدم یهو حوصله تون از این داستانه سر بره؟؟؟

اوه مرسی :) کلی باعث خوشحالیه.

موضوع بیکاری نیست. فکرم مشغوله. حواسم نیست. ولی اگه چیزی نوشتم حتما میدم بهت

امیدش به خدا. نه خدا نکنه حوصلم سر بره. حیفه. دوسش دارم این قصه رو...

لادن شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:06 ب.ظ http://ladan3.persianblog.ir

منم امیدوارم!!!
دوتا مزاحم کمتر

ها والا بلا! کاش بشه!

دنا شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:05 ب.ظ

اول شدم؟راستی تا سه هفته دیگه ما شنبه ها چکار کنیم؟

حدودا سوم چهارم شکر خدا عزیزم

مینو شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:02 ب.ظ

عالی ... مثل همیشه ...

متشکرم مینو جان

آزاده شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:01 ب.ظ

خیلی این داستان رو دوست می دارم همش یاد خونه مامان بزرگم تو کرمون می افتم که دو طبقه بود کلی دلم براش تنگ شده

متشکرم عزیزم. آخی... امیدوارم بتونی زود زود برگردی...

پرنیان شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:42 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

من یادم رفت بگم از چی یادت میفتم!!
از قهوه و فال و بازار!!
اون تیکه که دستشو بوسیدو دوست داشتم.
و اونجا که گفت فرزین غلط کرده!
چی میگییی یعنی تا از کربلا برگردی از داستان خبری نیست؟به پیشنهاد فا و نینا بیشتر فکر کن!!

ها دیدی!!!

:) الان قهوه فرانسه خور شدم دیگه فالم نمی گیریم :)) ولی بازار هنوزم میرم. خدا کنه امشب برسم برم. کار دارم.

مرسیییی

تو که می دونی این هفته چقدر کار داریممممم! اصلا فکرم کار نمی کنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد