ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

لبخندی به رنگ امیدواری (۸)

سلام سلام سلام :)


شبتون بخیر. یک ساعتی دیر شد. می خواستم یه کم طولانیتر بنویسم بعد آپ کنم، ولی دیدم نمیشه. باید بیشتر روی بقیه اش فکر کنم.


روزه می گیرین یاد منم بکنین. دلم خیلی تنگ شده برای روزه گرفتن. بدون روزه این ماه عزیز اون حس و حال دوست داشتنیش کمتر درک میشه. خیلی کمتر :((

معده ی درب و داغونم حس و حال حالیش نیست! کافیه یه نصف روز بهش غذا نرسه و فریادی بکنه اون سرش ناپیدا... 

هییییییی روزگار...

خدایا شکرت





عصر وقتی به خانه رسید، آرمان بدجوری درگیر برنامه ریختن روی کامپیوترها بود. با دیدن آسمان گفت: یه زنگی به ثمینه می زنی؟

_: باز چی شده؟

_: هر کار می کنم تموم نمیشه. محاله بتونم سر یه هفته تحویل بدم.

_: خب خودت بهش زنگ بزن.

_: با من لج داره. قبول نمی کنه.

_: بهش حق نمیدی؟

آرمان در حالی که به سختی سعی می کرد، عصبانیتش را بروز ندهد، پرسید: بهش زنگ می زنی یا نه؟

_: باشه.

 

توی اتاقش رفت. خودش را روی تخت رها کرد و به سقف چشم دوخت. ده دقیقه بعد آرمان پرسید: چی شد؟ زنگ زدی؟

_: نه الان می زنم.

با ثمینه حرف زد. ثمینه گفت: نیم ساعت دیگه میام.

آسمان خداحافظی و بعد قطع کرد. متحیر نالید: ثمینه چطوری هنوز دوسش داری؟!

 

ثمینه روزهای بعد هم آمد. کم کم روابطشان بهتر میشد. گرچه از آن عشق و علاقه ی سابق خبری نبود، اما مثل دو تا همکار کنار هم کار می کردند. باهم به موسسه می رفتند و برمی گشتند. ثمینه تصمیم گرفته بود بدون حقوق از بچه های موسسه نگهداری کند.

 

پیشرفت فرّخ هم خوب بود. با سردتر شدن هوا به تمرینهایش توی اتاق ادامه می داد. معاشرتش هم بهتر شده بود. سر میز غذا می آمد و کم کم حاضر شد از خانه هم بیرون برود.

بالاخره یک روز صبح اواخر پاییز، سر میز صبحانه اعلام کرد که می خواهد سر کار برود. پرینازخانم با اشک شوق نگاهش کرد و آسمان به شادی خندید. گلبهار هم از خنده ی آسمان خنده اش گرفت و صدای قهقهه ی کودکانه اش اتاق را پر کرد.

آقای بختیاری یک کارخانه ی کوچک تولید مواد غذایی داشت که فرّخ هم سابقاً همانجا کار می کرد. آن روز صبح هم بعد از شش ماه دوباره سر کارش برگشت.

گلبهار هشت ماهه شده بود و چهار دست و پا می رفت.

و آسمان... به خاطر موفقیت بزرگش نه تنها آقای بختیاری، بلکه فرشته و پرینازخانم و مادرش هم او را مورد لطف خود قرار داده بودند. حالا آسمان هم کار بزرگش را انجام داده بود و هم حساب بانکی اش اینقدر موجودی داشت که به سفر دلخواهش برود. اما ... حالا دلش اسیر بود. حتی فکر یک هفته ندیدن فرّخ را هم نمی توانست بکند. فرّخ تقریباً هرروز از مسافرتش می پرسید و پیشنهادات تازه می داد. آسمان در صحبت همراهیش می کرد و حسابی گرم می گرفت، اما همین که نگاهش به عمق آن چشمهای خاکستری می رسید، باز درمی یافت که نمی تواند برود.

 

هنوز یک ماه نشده بود که فرّخ سر کار می رفت. آن روز سر نهار بین آسمان و آقای بختیاری نشسته بود و با سروصدایی عمدی غذا می خورد. هنوز هم چندان خوش اشتها نبود. برای دلخوشی پرینازخانم هر لقمه را به ضرب سالاد و ترشی و سبزی خوردن پایین می داد و کلی تعریف می کرد. هرچند حرف زدن هم برایش به اندازه ی غذاخوردن عذاب آور بود.

_: آسمان اون سالادو به من بده. عجیب چاشنیش خوشمزه اس.

پرینازخانم لبخندی زد و گفت: آسمان درست کرده.

فرّخ ابرویی بالا برد و پرسید: جدی؟! آسمان تو از این کارام بلدی؟

آسمان که آن روز اصلاً حوصله نداشت، بدون این که نگاهش کند، به خشکی گفت: من از هر انگشتم هزار تا هنر می ریزه. خب که چی؟

بلافاصله خودش از رو رفت. زیر چشمی نگاهی به جمع انداخت تا تاثیر لحن بی ادبانه اش را ببیند. پرینازخانم عکس العملی نشان نداد. اما آقای بختیاری با خوشرویی گفت: بر منکرش لعنت!

فرشته گفت: البته!

فرّخ گفت: د نشد. اینجا خیلی طرفدار داری. اینجوری نمیشه کل کل کرد.

پرینازخانم پرسید: حالا چرا اذیتش می کنی؟ کم بهت محبت کرده؟

_: نه. ولی بالاخره باید جوابشو بدم.

_: اینجوری؟

_: چه فرقی می کنه مادر من؟

_: یعنی چی چه فرقی می کنه؟

آقای بختیاری گفت: بسه دیگه. فرّخ باید یه سوغاتی حسابی برای آسمان بیاری.

پرینازخانم با تعجب پرسید: سوغاتی؟

آسمان قاشقی را که تا نزدیک دهانش برده بود، توی بشقاب گذاشت. احساس دل آشوبه می کرد. به سختی آب دهانش را قورت داد.

فرّخ توضیح داد: دارم چند روزی میرم تهران. یه سفر کاری.

فرشته با شگفتی پرسید: تنها؟

فرّخ تایید کرد: تنها.

پرینازخانم با خوشحالی گفت: خدایا شکرت.

فرّخ نگاهی به آسمان انداخت و گفت: چقدر دلش می خواست از شر من خلاص بشه!

آقای بختیاری خندید.

آسمان به سختی نفسی کشید و سعی کرد قبل از آن که بیش از آن جلب توجه بکند، غذایش را تمام کند.

بالاخره همه غذایشان را خوردند. فرشته سر کارش برگشت. آسمان هم توی نشیمن مشغول تکان دادن گهواره ی گلبهار شد. گوشش به صدای در بود که فرّخ هم سرکارش برود، ولی نرفت.

گلبهار که خواب رفت، از جا کنده شد. پشت در اتاق فرّخ ایستاد. بغضش را فرو داد و ضربه ای به در زد.

فرّخ گفت: بیا تو.

وارد شد. فرّخ پشت میز کارش نشسته بود و از روی صفحه ی مانیتور لپ تاپش چیزی روی کاغذ یادداشت می کرد. بدون این که سر بلند کند، گفت: بشین.

آسمان پیش آمد و لب اولین مبل نشست. فرّخ پرسید: چرا پکری؟

_: چیزیم نیست.

_: آرمان رفت سر خونه زندگیش؟

_: هنوز نه. حقوقش اونقدی نیس بتونه جایی رو اجاره کنه. ثمینه هم اصلاً حقوق نداره. در راه خدا کار می کنه.

_: باهم خوبن که؟

_: بد نیستن. میرن میان... معمولی.

_: مشکل تو چیه؟ سر نهار می خواستی منو بزنی!

_: من نمی خواستم شما رو بزنم. فقط... فقط یه کم بی حوصله ام. همین.

فرّخ تکرار کرد: فقط همین.

کاغذ را کناری گذاشت. میز را گرفت و برخاست. هنوز به زحمت راه می رفت. جلو آمد، روی مبل نشست و پرسید: چی شده؟

آسمان تمام جسارتش را جمع کرد. سرش پایین بود. با صدایی که به سختی بالا می آمد، پرسید: میشه... ازدواج کنیم؟

فرّخ لبخندی زد و پرسید: خواب نما شدی؟

آسمان با تردید سری به نفی تکان داد.

_: این جزو برنامه ی درمانیته؟

آسمان به سرعت گفت: نه.

_: پس چی؟

_: این آرزوییه که این روزا بیچاره ام کرده.

فرّخ خنده ای کرد و گفت: خب قبل از این که بیچاره بشی می گفتی.

آسمان سر بلند کرد و به دنبال جواب نگاهش کرد. فرّخ با مهربانی نگاهش کرد و پرسید: آخه من پیرمرد موسفید بداخلاق، چه لطفی دارم که شدم آرزوت؟

آسمان سر به زیر انداخت و با ناراحتی تصحیح کرد: موهاتون نقره ایه. رنگ چشماتون.

این بار فرّخ بلند خندید و گفت: من اینقدر جذاب بودم و خودم نمی دونستم؟

آسمان به سختی جلوی ریزش اشکهایش را می گرفت. انگشتهایش را با حالتی عصبی در هم گره می کرد و باز می کرد.

فرّخ بعد از چند لحظه با ملایمت گفت: آروم باش آسمان. این شدنی نیست، خودتم می دونی.

اشکهای آسمان روی دستهایش چکیدند. بدون این که سر بلند کند، با صدایی که می کوشید بغض آلود نباشد، جواب داد: شدنی نیست، چون من لیاقت شما رو ندارم. دوسم ندارین.

فرّخ آهی کشید و به عقب تکیه داد. با ناراحتی گفت: معلوم هست چی داری میگی؟ اونی که لیاقت نداره منم، نه تو. تو از سر من زیادی. هم جوونی، هم خوشگلی، هم سالم هم مهربون. چیزی کم نداری که بیای بشی زن یه پیرمرد.

آسمان سر بلند کرد و این بار با چشمهای خیس و صدای بغض آلود، گفت: شما پیرمرد نیستین.

فرّخ با تمسخر تایید کرد: آره من خیلی جوونم!

بعد از چند لحظه ادامه داد: آخه یه ذره منطقی باش! من چطور جواب محبتاتو اینجوری بدم؟ تو داری احساسی قضاوت می کنی. خونوادت چی میگن؟ نمیگن یارو از موی سفیدش، نه ببخشین نقره ایش خجالت نکشیده پا شده اومده خواستگاری؟

آسمان با ناراحتی گفت: این که موهاتون نقره ایه که تقصیر شما نیست، اینقدر می کوبینش تو سر من!

فرّخ خنده ی تلخی کرد و گفت: معذرت می خوام. من نمی خواستم موهای نقره ایمو بکوبم تو سر تو. در واقع اگر اون تصادف پیش نیومده بود، به این زودی موهام سفید نمیشد. ولی این فقط یه مثاله. من شونزده سال از تو بزرگترم.

آسمان سر به زیر انداخت و افزود: و به من علاقه ندارین.

فرّخ به تندی گفت: چرا مزخرف میگی آسمان؟ من با این اخلاق سگیم، اگه دوستت نداشتم حتی یه لحظه هم تحملت نمی کردم. چه دلیلی داشت که هیچ وقت بیرونت نکردم؟

مکثی کرد و با ملایمت ادامه داد: ولی حرف من این نیست آسمان. من هم بداخلاقم، هم سنم زیاده و هم... سالم نیستم. تو عاشق بچه هایی... و من بچه دار نمی شم.

_: اینو می دونستم.

_: می دونستی؟! کی بهت گفته بود؟

_: فرشته. همون اوائل. می خواستم از گذشته تون بدونم که بتونم بهتون کمک کنم.

_: چه خوب! دیگه چی بهت گفت؟

_: این که عاشق همکلاسی تون بودین و به اصرار خانواده ازش گذشتین و با همسر سابقتون ازدواج کردین.

_: با تمام این احوال، هنوزم می خوای با من ازدواج کنی؟

_: مگر این که شما هنوز به همکلاسیتون علاقمند باشین.

_: یعنی بهانه از این خنده دارتر پیدا نکردی؟ هم من بعد از اون ماجرا ازدواج کردم، هم اون. تا جایی که خبر داشتم زندگی خوبیم داشت.

_: خب؟

_: به جمالت! مشکل اصلی سر جاشه. من هرگز بچه دار نمیشم. منطقی باش و درست فکر کن.

_: من آرمان نیستم و بچه همه ی زندگیم نیست.

_: اینقدر شعار نده آسمان! تب و تاب عاشقی اونم با این اخلاق نحس من خیلی زود فروکش می کنه و بعد... واقعیت برات چنگ و دندون می کشه.

_: شما خیلی قشنگ فلسفه می بافین. ولی کافی بود که بگین دوسم ندارین.

_: اگه دوستت نداشتم...

آسمان حرفش را قطع کرد و گفت: آره منو راه دادین. ولی خانوادتون نه. من بودم و رفیع. به رفیع هم به اندازه ی من علاقه دارین، درسته؟

_: چرا مزخرف میگی؟ اگه نمی ذاشتم رفیع بیاد که از گشنگی می مردم!

_: مگه این آرزوتون نبود؟ خودتون خواستین که کمکتون کنم که زودتر خودتونو خلاص کنین.

_: آره... گفتم. آخه دلم نمی خواست خوب بشم. خوب شدنم مساویه با از دست دادن تو. تو هم دلت نمی خواست خوب بشم. هر پیشرفتم ناراحتت می کرد. تا حالا می گفتم خیالاتی شدم. پیشرفت من ربطی به ناراحتی تو نداره. دلت از جای دیگه پره. از آرمان یا هرچی. ولی حالا می دونم که اشتباه نکردم. ولی این اجتناب ناپذیره. نمیشه. من این کارو نمی کنم. بذار تو اوج تموم بشه. بدون دلخوری.

آسمان به عقب تکیه داد و ناباورانه نگاهش کرد. فرّخ گفت: اگر می خوای با فرشته حرف می زنم. میگم یه پرستار دیگه پیدا کنه. یا این که روزا گلبهار رو بیاره خونتون. اینجوری دیگه با من روبرو نمیشی و .... از دل برود هر آن که از دیده برفت.

آسمان نگاهش را از اون برگرفت و گفت: بهش بگین یه پرستار دیگه پیدا کنه. از قول من... با پرینازخانم، مادربزرگتون، فرشته و شوهرش، و آقای بختیاری خداحافظی کنین.

به زحمت از جا برخاست و بدون خداحافظی از خود فرّخ بیرون رفت. فرّخ نه حرفی زد و نه مانع رفتنش شد.

 

توی نشیمن چند لحظه سر پا کنار گهواره ی گلبهار نشست و اشک ریزان نگاهش کرد. دست کوچکش را به نرمی بوسید. یک بار دیگر گهواره اش را تکان داد و برخاست.

کیفش را برداشت. برای آخرین بار نگاهی به اطراف انداخت؛ اشکهایش را پاک کرد. سر به زیر انداخت و بی سروصدا بیرون رفت.

 

عصر فرشته تلفن زد. با حیرت پرسید: آخه چی شده آسمان جون؟ اتفاقی افتاده؟

_: نه. فقط یه کم... خسته ام.

_: یعنی چی؟ خب استراحت کن. یه هفته، ده روز، بعد بیا.

_: نمی تونم.

_: حقوقت کمه؟

_: نه نه. اصلاً مشکلم این نیست.

_: مشکلت چیه؟ با فرّخ حرفت شده؟

_: نه. گفتم که... خسته ام.

_: ولی من روی کمکت حساب کرده بودم.

_: می دونم. معذرت می خوام. حاضرم خسارتشو بپردازم.

_: این چه حرفیه؟ خودت می دونی چقدر برای هممون عزیزی!

_: شما محبت دارین. اجازه بدین دیگه نیام. خواهش می کنم اصرار نکنین.

_: باشه. اصرار نمی کنم. ولی اینجا خونه ی خودته. برای کار نه... ولی خوشحال میشیم گاهی سر بزنی. مامان و بابا خیلی بهت سلام می رسونن.

_: از قول من سلام برسونین.

_: حتماً.

 

به خانواده اش هم همین را گفت. فقط گفت خسته ام. ولی به خود اجازه نداد بیش از آن عزاداری کند. از صبح روز بعد همراه آرمان و ثمینه به موسسه ی حمایت از کودکان بی سرپرست رفت و به پیشنهاد مدیره ی موسسه مشغول درس دادن زبان انگلیسی به بچه ها شد.

آرمان عاشق پسرکی چهار پنج ساله شده بود. او را پسرم صدا می کرد و دائم داشت در مورد هوش سرشار پسرش داستان سرایی می کرد. ثمینه هم میلاد را دوست داشت. صحبتهایش را کردند. قرار شد هروقت خانه اجاره کردند، سرپرستی میلاد را به عهده بگیرند.

میلاد انگیزه ای شد برای کارکردن هرچه بیشتر آرمان. اینجا و آنجا، هر جا پیشنهادی می یافت با کمال میل به دنبالش می رفت و گاهی تا دیروقت شب کار می کرد. ثمینه هم از هیچ کمکی کوتاهی نمی کرد. نزدیک عید نوروز بود که بالاخره موفق شد آپارتمانی اجاره کند و با کلی تعهد و امضا و دوندگی سرپرستی میلاد را تا مدت معینی به طور موقت و بعدها دائمی به عهده بگیرد.

 

سال نو برای آسمان رنگ و بویی نداشت. روزهای تعطیل نوروز هم به موسسه می رفت. تلاش می کرد که به هیچ کدام به طور خاص دل نبندد. فقط میلاد بود که از وقتی که به خواسته ی آرمان، عمه صدایش می کرد، کمی با بقیه فرق داشت. کمی نه بیشتر.

 

دو سه خواستگار هم داشت که همه را بدون مکث رد کرد. ندیدن فرّخ نه تنها باعث آرامشش نشده بود، بلکه این روزها بیشتر از همیشه دلتنگش بود.

 

روز سوم عید بود. وقتی از موسسه برگشت، مادرش با لحن آشنایی گفت: بشین می خوام باهات حرف بزنم.

_: وای مامان خواهش می کنم. من خیلی خسته ام. اصلاً من نخوام شوهر کنم کی رو باید ببینم؟

_: خیلی خب شوهر نکن. فقط بذار ببیننت.

_: برای چی؟

_: تو چند ماه اونجا کار کردی. بهت عادت کردن. بعد یه دفعه بدون هیچ توضیحی رفتی. این روزام که گویا جواب تلفن هیچ کدومشون رو نمی دی.

_: در مورد چی حرف می زنین؟

_: پرینازخانم زنگ زد. گفت برای امر خیر می خوایم مزاحم بشیم. گفتم آسمان این روزا حالش خوب نیست. هیچ کس رو قبول نمی کنه. گفت انگار از ما هم دلخوره. اگر اجازه بدین برای رفع دلخوری خدمت برسیم.

آسمان با حیرت پرسید: خب شما چی گفتین؟

_: گفتم بیان. تو هم هر مشکلی داری دلیل نمیشه که باهاشون روبرو نشی. بیا بشین حرف بزن و مشکلتو حل کن. اصلاً شاید تو اشتباه کرده باشی. یهو به قهر زدی بیرون و هیچ توضیحی هم ندادی. اونا حق دارن بدونن تو از چی ناراحتی.

_: من از اونا ناراحت نیستم. از هیچ کدومشون. مامان من با خودم مشکل دارم.

_: اینو به خودشون بگو. این چند وقت بارها پرینازخانم و آقای بختیاری زنگ زدن احوالتو پرسیدن. هربارم خواستم بهت بگم گفتن مزاحمت نشم. گفتن اگر می خواستی خودت جواب تلفنشونو می دادی. من که شرمنده شدم.

آسمان مات نگاهش کرد. بالاخره پرسید: حالا کی میان؟

_: عصری. ساعت پنج. بهتره یه دوش بگیری و حاضر شی. خیلی فرصت نداری.

نظرات 51 + ارسال نظر
طناز دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:26 ب.ظ

آخ جون من تازه اینجا رو پیدا کردم...
چه قدر خوشحالم که ۲باره نوشته های قشنگتونو میخونم ...
دلم براشون تنگ شده بود

خوشحالم...
متشکرم

یاد آور شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:21 ق.ظ

شاذه جونم ساعت شد12:20 دقیقه
پس کجایی؟

دارم می نویسم.

شاذه جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:03 ب.ظ

آواتار تست می کنیم!!!

اککهی!!! بازم نشد

نینا جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:00 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

سیلام خالهههه
دیلم تنگولید الان براتون. دیرو که نشد بیام کلاس. امروزم میبا برم مهمونی پیرزالی ایش

تازه نشد تو کلاسم راجبه قسمت بعد ببحثیم ایش

نوپ دفعه بعدی ایشالا

علیک سیلام
دل منم برات تنگیده اساسی!!! ایششش چرا اینا دعوتتون کردن؟ یه پیتزای جانانه درست کردم. می خواستم بگم از عصر بیاین باهم درست کنیم و افطار بخوریم :(((
حالا تهنا تهنا باید بخورم :((((((

انشااله

شایا جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 ق.ظ

چشششمم حتما مهمونی هم دعوت از الان! هنوز فرصت نکردم که عکس بگیرم به محض اینکه گرفتم حتما میگذارم.

آهان. من این جمله رو یه جور دیگه برداشت کرده بودم. حالا فهمیدم

چه خوووووووب! پس من برم آماده شم. دسته گلی سفارش بدم و اینا...

به قول نینا نووووپ noap
اینقدر این مخفف نوپرابلم رو خنده دار میگه که هردفعه کلی بهش میخندم.

بلوط پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:41 ق.ظ

شاذه جونم حتما بعد که داستانت تموم شد لینک دانلودش رو بذار....
نصفه نیمه قسمتهایی رو خوندم...ولی یکسره خوندن یه کیف دیگه داره

انشااله چشم. فای عزیز زحمتشو می کشه.

:)

شایا پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:57 ق.ظ



ایی همچنان مشغول کارم ولی سرم خلوت تر شده. شنبه برگشتم ونکوور و از اون روز همش مشغول کار بودم!! کلی خرید و اتاق تمیز کردن و .....
خوب خدا رو شکر. بیشتر استراحت کن که زودی خوب شی
اوا پس چرا گفت امر خیر؟

چه خوب! عکس از خونتون بذاری هاااا!!! تو اتاقتم باید مهمونمون کنی. کیک و شیرینی و میوه بذار عکس بگیر. آجیل اعلا فراموش نشود

ممنون. سعی می کنم.

قرار شد برای رفع دلخوری بیان. پاراگرافش این بود:

پرینازخانم زنگ زد. گفت برای امر خیر می خوایم مزاحم بشیم. گفتم آسمان این روزا حالش خوب نیست. هیچ کس رو قبول نمی کنه. گفت انگار از ما هم دلخوره. اگر اجازه بدین برای رفع دلخوری خدمت برسیم.

شایا پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:28 ق.ظ

سلام شاذه جونم.
بالاخره بعد از کلییییی وقت، فرصت کردم بیام نت
سردردت چطوره؟ بهتر شدی؟!؟

آقا این آسمان دیگه خیلی بابا اخلاقش باحاله چطوری تونست اونجوری به فرخ بگه؟
حالا یعنی دارن میان خواستگاری؟!!! مامان باباش ببینن چی میگن یعنی؟!!

سلاااااام شایا جونم

خوشحالم که تونستی. کارات تموم شد؟
بهترم خدا رو شکر. عصبیه. سعی می کنم آروم باشم و هرچقدر میشه بخوابم. این هرچقدر البته بیشتر از شیش هفت ساعت در روز نمیشه، ولی اگه بشه همون شیش هفت ساعت کلی خوشوقت میشم.

گمونم بس که با فرخ حرف زده بود دیگه براش عادی شده بود :)) تونست حرف دلشو بزنه.
یعنی مثلا عید دیدنی و آشتی کنون. قرار شد نگن خواستگاری که آسمان ناراحت نشه!!!

آهو چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ب.ظ http://mimphoto.aminus3.com/

خیلی جالب بود! دستت درد نکنه
خصوصی داری

ممنون

اینجا تاییدیه داره. خصوصی و عمومی یه جاست. فرقش تو تایید نکردن منه. خیلی خصوصی باشه میتونی تو صندوق پستی شناسنامه ام کامنت بذاری.

نسرین چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ب.ظ http://ma2nafar2009.blogfa.com

وای شاذه نمیدونی چقدر خوشحالم که دوباره مینویسی...به داستان های حاشیه وبلاگت نگاه میکنم...چقدر قشنگ مینوشتی..وحالا قشنگتر.باید از ملودی تشکر کنم که باعث شده هرچند اتفاقی ولی خب به هرحال اینجارو پیداکردم.چندقسمت این داستانت رو خوندم.میگما این آسمان خانوم چقدر با جسارته...راستی میرن خواستگاریش نه؟؟؟ای جان عمو فرخ مو نقره ای......

خیلی ممنونم دوستم
لطف داری
ملودی عزیز خیلی از دوستای قدیممو بهم برگردونده :*
آره :)
تو قسمت بعد میگم ؛)
:))

نازلی چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 ق.ظ

وای شاذه جونم چه خوشگل بود منم عاشق چشمای خاکستری هستم اصلا منم عاشق فرخ شدم.
زود بنویس بقیه اش رو البته هر وقت که خودت میتونی یهو ناراحت نشی یا:*

شوکه شدم نازلی جون! با اون انتقاد اساسی من، می ترسیدم ناراحت شده باشی. خدا رو شکر...
نه بابا چه ناراحتی؟ لطف داری :*

نگار چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:12 ق.ظ

عالی بود
مرسسسسسسسسسی

خواهش می کنم عزیز

نسرین سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 ب.ظ http://ma2nafar2009.blogfa.com

سلام بازم...اون موقع که میخوندمت وبلاگم آلاچیقی برای من بود که بعد شد من و شعرهایم.اره خب...من شعر میگفتم.ولی بعدش اون وبلاگم رو پاک کردم.امروز که رفته بودم وبلاگ ملودی ادرست رو دیدم.اومدم و دیدم داستان نوشتی..مطمئن شدم خودشی.همون شاذه خودمون.نمیدونم منو یادت اومد یا نه...ولی خب خوشحالم که برگشتی و مینویسی.خوشحالم که باز میتونم داستانات رو بخونم....
راستی شرمنده غلط املایی داشتم....قصه منظورم بود دیگه

سلام :)
خیلی شرمنده ام که یادم نمیاد. ولی به هرحال خوشحالم که بازم پیدام کردی و می تونیم باهم دوست باشیم

سیب خاطرات سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:02 ب.ظ http://www.choulab.persianblog.ir

سلام
به روزم با دو مطلب جدید

سلام
متشکرم

خورشید سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:51 ب.ظ

وای این پسورد فراموش کردن از ۱۰۰تا فحش برا من بدترههههه

یعنی جرم گرفته از خودم اساسی! مسخرست آخه!! من یه تعداد پسورد معین دارم که معمولا هرجایی یکیشونو مصرف می کنم. حالا این هیچ کدومشون نبود! اصلا یادم نمیاد چی بوده


در راستای طرح پاچه گیری اینجانب، تو که موفق شدی عکس خوشگلتر نبود بذاری واسه آواتارت؟؟؟

نسرین سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:07 ب.ظ http://www.ma2nafar2009.blogfa.com

سلام...خسته نباشین...یه سوال.شماهمون شاذه غصه گوی خودمون هستین؟؟؟همش داستان های خوشگل مینوشتین ولی بعدش گفتین که باید ننویسینمیشه زود خبرم کنین....اگه شاذه خودمون باشین....................وای عالی میشه...دلم برای شاذمون تنگ شده بود

سلام
سلامت باشی
غصه که نه... ولی قصه می گفتم و میگم
متشکرم

الهه سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:58 ق.ظ

چه جراتی به خرج داد آسمان . واقعا شجاعت میخواد این حرفو به یه پسر بزنی

جواب جانان رو به تو هم میدم.
فکر می کنم چون همه ی حرفاشو براش گفته بود، نگفتن حرف دلش براش خیلی سخت بود.

جانان دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ب.ظ http://asheghanehayejanan.mihanblog.com

فکر نمیکردم آسمان به این زودی بگه که عاشقه....یکم زود گفت...

فکر می کنم چون همه ی حرفاشو براش گفته بود، نگفتن حرف دلش براش خیلی سخت بود.

ماهی خانم دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:27 ب.ظ http://special-starfish.blogsky.com

سلام شاذه جون (من ستاره ام) وای چه قدر داستانتون بلنده ولی ایشالله سر فرصت میام می خونمش فعلا که داستانای قبلیتون اجازه نمیدن

سلام عزیزم
عجله ای نیست. هروقت خواستی بخون

ملودی دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

شاذه جونم اول بووووووس.داستانم عالی بود این قسمتش.بالاخره حق آسمانه دیگه این همه زحمت کشید فرخ خوب بشه یعنی یه خواستگاری هم نمیتونست بکنه ؟حالا فرخو بگو ناز میکنه کلاس گذاشته اصلا حقشه آسمان بگه نخیرم گفتم پشیمون شدم.میگم بدم نیست آدم خودش شهامت خواستگاری داشته باشه ها .بوووووس برای خودتو خوشگلات

بووووووووس ملودی جونم
لطف داری. آره دیگه. به نظرم کسی که شهامت داشته که اونجوری فرخ رو رام کنه، خواستگاری هم می تونه بکنه!
خود فرخ فهمید اشتباه کرده پاشده اومده منت کشی :))
بوووووووووووس برای خودت و اردوان جیگری

دانه یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ق.ظ http://www.wonderfulfriends.blogfa.com

سلااام شاذهههههه جوووونمممم

چه جالب شد این اسمان خانم ماا!!!

اقای مو نقره ای بالاخره تشریف اوردن هووورراااا
اقای ارمان هم بالاخره اشتینینگااا شدن

دیگه کی موندههه؟؟؟

راستی فرشته شوهر نداره؟؟

سلااامممممم دانه جونممممممممممم

مرسیییییییییی

هنوز قراره بیاد

بهله :)

نیدونم

چرا داره. احتمالا تو قسمت بعد حضور پیدا می کنه.

خورشید یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:47 ق.ظ http://sun33.blogfa.com

شاذه میدونی مال منم نمیشد من یوزر اکانت دادم بچه ها رفتن درستش کردن گفتن احتمالا سرعتت پایینه عکس سیو نمیشه منم خودم نفهمیدم دقیقا مشکلش چیه راهنمای فارسیشو خوندی

آره منم باید بدم فا احتمالا... حالا یه مشکل مسخره هم پیدا کردم. به همین سرعت پسوردمو یادم رفته! هرچیم میگم به ایمیلم نمی فرسته. یعنی میگه فرستاده ولی نرسیده. حالا احتمالا بدم فا با اکانت یاهوم یکی باز کنه.
آره خوندم. ولی به جایی نرسیدم :(

نرگس یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ق.ظ http://nargesb.blogsky.com

مرسی خاله جون
یاد گرفتم :****

خواهش می کنم عزیزم :******

فا یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ق.ظ

میگم چی میشه فرخ عصری ساعت پنج نیاد؟ بعد بگن داره گل بهار داری می کنه؟

یعنی خیییییییلی باحال میشه :))))))))))

جودی آبوت یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:07 ق.ظ

خواستم بگم ماشما رو فراموش نکردیما میخونیم اما خاموش و طبق عادت میدونی که داستان ها رو تا پایان نمیخونم اما حتما میخونم. بچه ها رو ببوس مخصوصا نی نی که الان دیگه نی نی نیست

ما نیز
ممنونم. آره بابا یه چارساله ی زبون دراز شده

لادن یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 ق.ظ http://ladan3.persianblog.ir

من میگم این گودر و پرشین دست بهم دادن امشب منو سر کار بذارن .... یه ساعته آپ کردم هنوز تو گودر اسمم بالا نیومده
عزیزم تونستی بخونی یا هنوزم نه؟؟؟

ای بابا معلوم نیست مشکل چیه!!!

لادن شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:09 ب.ظ http://ladan3.persianblog.ir

رفرش کنی هم نیست؟ برامن که بازه
میگم پرشین پاک قاط زده

دیشب نبود. ولی صبحی بالاخره موفق شدم بخونم.
ها!!!

لادن شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 ب.ظ http://ladan3.persianblog.ir

سلام شاذه جونم
من هنوزم تو شوک این گودرم
دیشب تا حالا پرشین مشکل داشته باز نمیشد حالا که آمدم میشنوم همه نصف داستانمو دیشب تو گودر خوندن
نمیدونم چی شده بوده!!!
بگذریم. حالا آپم بدو بیا عزیزم

سلام لادن جون

جریان چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من که نمی فهمم!! هنوزم برای من باز نمیشه!!! تو گودرم که نصفه است!!!

یعنی چی شده؟؟؟ این مدلی شو ندیده بودیم دیگه!!!

نرگس شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:56 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

اکانت جی میل دارم .
بعدش باید چیکار کنم ؟

سمت چپ بالا چند تا گزینه هست. جیمیل کلندر داکیومنت وب و ریدر
می زنی روی ریدر. صفحه اش که باز شد باز سمت چپ بالا زیر آرم گوگل ریدر نوشته اد لینک. وبلاگای مورد علاقتو یکی یکی وارد می کنی.

تا اینجا میشه هروقت رفتی تو ریدر هرکدوم از وبلاگا که به روز باشن کنارشون تعداد پستهای جدیدشون رو می نویسه و می فهمی کی به روزه. ف ی ل ت ر هم نداره. همه رو می تونی بخونی. فقط نظر نمی تونی بدی. باید روش کلیک کنی وبلاگ طرف باز شه که بتونی نظر بدی.

گوشه ی سمت چپ پایین ریز نوشته منیج سابسکریپشنز. البته از تو ستینگ که گوشه ی سمت راست بالا هست هم می تونی برسی به همون جا. اونجا برای لینکایی که می خوای تو وبلاگت بذاری فولدر درست می کنی. بعد مثلا میگی کد لینکایی که فولدر بلک رز، دارن رو بده. این کد رو میده و میذاری تو قالب وبلاگت و میشه مثل وبلاگ من که لینکای به روز شده اسمشون بالا میاد.

توضیحات بیشتر رو با سرچ طریقه ی گوگل ریدری کردن لینکها می تونی پیدا کنی.

لیمو شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:45 ب.ظ http://limokocholooo.blogfa.com

وووووی یعنی اون موقع که رفت گفت میشه ازدواج کنیم من از حرص لبامو گاز گرفتما فک کن این عقش چه میکنه غرور نمیذاره برا آدم اصلا
حالا امر خیرشون یعنی آشتی کنون یا این آقای خوش اخلاق مو سفید ببخشیییییید مو نقره ای از خر شیطون پیاده شده راستی این گلبهار بابا نداره وای که چه اسم قشنگیه
چه هوش سرشاری دارم من کامنت پست قبل رو رفتم کجا نوشتمممممممم میگم باهوشم میگن نههه

حرص نخور جانم برا قلبت خوب نیست
ها والا بلا! چه می کنههههه!!!

آقای مونقره ای از خر شیطون پیاده شده ولی مامان آسمان گفته نیاین خواستگاری! اونام مثلا دارن میان برای رفع کدورتا و عید دیدنی. تا ببینیم الهام بانو برنامه اش چیه. کشته منو دیشب تا حالا. اصلا نمی فهمم می خواد چکارش کنه

چرا داره. ولی نمی دونم تا حالا چرا اینقدر محو بوده. تو ده دقیقه اول این مهمونی خواستگاری یا عید دیدنی که به زور از زیر زبون الهام بدجنس بیرون کشیدم قراره یکی دو جمله صحبت کنن ایشون. حالا اگه نظر الهام بانو عوض نشه. می کشمش هااااا

گلبهارم دوست دارم

نگاه نکردم کجا نوشتی. قسمت پنجم مثلا؟
در هوشت که شکی نیست. من کلا به قول کرمونیا مراد می بینم از شخصیت لیموییت

لادن شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:52 ب.ظ http://ladan3.persianblog.ir

وااای خیلی سورپرایز بود!!!
عالی شد!!! قبول کنه ها

اوه مرسی!
حالا قرار شد فعلا خواستگاری نیان. میان عید دیدنی و رفع کدورت!

حریم عشق شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:08 ب.ظ

ممنون.
خسته نباشید.

سلامت باشید :)

باران شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:31 ب.ظ http://taha4124.blogfa.com

سلام
نوشته هاتون خیلی قشنگه همیشه دنبال می کنم و بی صبرانه منتظر ادامش هستم
ممنون از زحمتتون

سلام
متشکرم

پرنیان شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:08 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

پس آقا فرخم از همون اول ببببله..!!
یاد موهای نقره ایه مامان بزرگم افتادم!به نظرت منم پیر بشم موهام نقره ای میشه؟!یا قهوه ای نقره ای نمیشه؟!!خوب بیخی..

16 سال؟؟اوووه ایول!!خوب حق داشت زودتر خواستگاری نکنه!
خوب خدا رو شکر.خیالم بابت داداشش راحت شد.بیا به این کانال سه ایام پیشنهاد بده یه بچه بیارن بزرگ کنن!!حرف منو که گوش نمیکنن٫اعصابمو خورد کردن!اییییییش..

بعله ؛)
تو رو نمی دونم. ولی تکلیف خودم مشخصه! از همین حالا کلی موی سفید دارم. امیدی به نقره ای شدنشون نیست!

آری! ها دیگه بخ بخ!
خدا رو شکر.
من که فقط کانال پنجیا رو نگاه می کنم که امیدوارم به علت طنز بودن داستان همشون عاقبت بخیر بشن!

نرگس شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:00 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

این گودر چیه ؟! به منم بگین !
خیلی جای بدی تمومش کردین خالهههه :((((
حالا من تا هفته دیگه که سنگ کوب میکنم میمیرم !! :(
میدونی خاله دوست داشتم اول از سمت فرخ ابراز علاقه ای بشه ، یعنی معلوم باشه که فرخ هم دوسش داره !
کم معلوم بود !
بعد آسمان خواستگاری میکرد .
خواستگاری آسمان ایده ی جالبی بود هرچند که من شدیدا با خواستگاری دختر از پسر مخالفم .
اما همونجوری که گفتم ما زیاد از احساس فرخ با خبر و مطمئن نبودیم !
به نظرم باید اول یه کمی علاقه تو فرخ نمایاین میشد بعد آسمان به خودش جرات خواستگاری میداد .

گوگل ریدر. یه اکانت جیمیل بساز باقیش بگم.

مسخره اینجاست که خودمم با الهام درگیرم نا جووور! خوشحال روشو برگردونده داره سوت میزنه! هرچی بالا پایین می پرم دلش نمی خواد بگه بعدش چی میشه!!!

زنده باشی عزیزم :*

فرخ وجدانش اجازه نمی داد ابراز کنه! فکر می کرد بدبختش می کنه.

حالا بعدا حسابی نشون میده کیف کنی :) اگه نشون نده من الهامو می کشم

منم در کل مخالفم. ولی از این که دختر هی عاشق باشه بعد هی بشینه انتظار بکشه و هیچ اتفاقی نیفته افسردگی بگیره و الکی ماتم بگیره و بعد پسره روحشم خبردار نشه، بدم میاد. فکر می کنم یک در هزار مورد لازم میشه که دختر پا پیش بذاره.

موافقم. با تمام وجدان بازی فرخ باید یه ذره ابراز می کرد تا آسمان پا پیش بذاره. ولی چون باید لابلای جمله های قبلی اینو بگنجونم به شدت تنبلیم میاد ویرایش کنم. این بارو به بزرگی خودت ببخش.

نینا شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:46 ب.ظ

سیلااااااااااااااااااااااااااااااام خاله
چطورین؟
به به کیف کردم. دختره عجب استقامتی داشت ها. از فرداش پاشد رفت سر کار. ایولللللل
خدمت میرسیم برای بقیه ش

سیلااااااامممممممم عزیزمممممممممم
خوبم. تو خوبی؟ خسته نباشی

ها دیدم حوصله افسردگی ندارم

تشریف بیارین

فا شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:42 ق.ظ http://fawrites.blogspot.com

آخ جوننننننن اینجوری دوس داشتممممم
از اون قسمت موی نقره ای خوچم اومد

مرسییییییییی
ها منم خوچم اومد

شیوانا شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 ق.ظ http://wind.parsiblog.com

وایییییییییی !
اینجا چه جای تموم کردن بود‌!!
من تا یه هفته ی دیگه نمی تونم صبر کنم !!!!

خیلی قشنگ بود ...

منم سر همین یک ساعت داشتم با الهام بانو می جنگیدم که آخرشم مغلوب شدم!
عوضش سعی می کنم این هفته حسابی الهام رو بچلونم و قسمت بعدی رو قشنگتر بنویسم.

خیلی ممنون

شیوا شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 ق.ظ

دوباره یه خورده عجله ای شد که تند تند فرخ خوب شد و رفت سر کارو و خواستگاری...... ولی خوب طوری نبود منم داشت حوصلم سر میرفت. مرسی فک کنم قسمت بعدی پایان باشه دیگه آره؟ با این سرعتی که پیش رفتی..... قربانت

آره داشت کشناک میشد.
نمی دونم. نمی خوام با خواستگاری تموم بشه. ولی حداکثر یه قسمت بعدش هست. ببینم الهام جان نظرش چیه. (قوه ی الهامم برای نوشتن )
قربانت

مترسگ شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:26 ق.ظ

الان تمومش کردم!چقد سریع همه اتفاقا افتاد!!!گشنگ بود!

آفرین! متشکرم

متر سگ شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 ق.ظ

سلااااااااااااااااام!!(من تکشاخم)انشا... خییلی زودخوب شین بتونین روزه بگیرین!هنوز داسنانونخوندم ولی 100%میدونم خیلی قشنگه!فقط یه سوال داشتم اسمان با این همه نبوغ چرا چند باار توامتهان ردشد؟!شاید چون نظراش جنبه ی پزشگی نداشت!خب... من برم بخونم خدااافظ!

سلاااااااااااااااممممم!!!
همون تکشاخ خوشگلتر بودا!!!
سلامت باشی عزیزممممممم
محبت داری
از تست زدن بدش میومد. کنکورم همش تستیه.
بفرما گلم
خداحافظ

مینو شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:04 ق.ظ http://minimemol88.blogfa.com

خوب بود ...
ولی دوس نداشتم آسمان اول بگه ...
به نظرم باید فرخ شروع میکرد ...

شاذه جونم ... بخشیما ...
فقط حرف دلمو گفتم ...

مرسی...
فرخ نمی تونست شروع کنه. وجدانش اجازه نمی داد.

خواهش می کنم عزیزم. اینجا همه مختارن نظرشونو بگن و ادامه ی داستان رو بسازن :)

لطف کردی

بهاره شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

بالاخره قهر و کم محلی نتیجه داد... منتظر ادامه داستان هستم دوست جون....
راستی قالب نو مبارک... خیلی خوشگله

بعله مرسی عزیزم...

متشکرم

سونیا شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:51 ق.ظ

خیلی کم نوشتی
بی صبرانه منتظر ادامش هستم

۹ صفحه بود!

متشکرم

خورشید شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ق.ظ http://sun33.blogfa.com

شاذه مثل اینکه باید وقتی میخوای کامنت بذاری آدرس ایمیل رو هم بذاری الان یه چک کن ببین من عکسم برای شما اومده ؟

میذارم ولی نمیشه :(
آره عکس تو هست.
حالا باز دارم می گردم ببینم مشکل از کجاست.

مونت شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:22 ق.ظ

خداروشکر که سالم هستی.خداروشکرکه اینترنت داریم.خداروشکر که بلاخره شنبه شد.

خدا رو شکر که دوست و قوم و خویش خوبی مثل تو دارم

جودی آبوت شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:13 ق.ظ http://sudi-s.blogsky.com

خیلی کم بید

۹ صفحه بود!

antonio شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:21 ق.ظ http://accuphoto.aminus3.com

salam ye fast forward asasi dadin na ? hala man ye chizi goftam be del nagirin :d be nazaram ye zarre masnui shod ba un khastegarie mozhek :d rasti kamtar az 16 ghesmatam ghabul nist begam :d ye nafar ruza ro fast forward kone ta shanbeye badi :(

سلام
ها دیگه کم کم داشت کشناک میشد.
نه دیگه تو دلم چسبیده بیرون برو نیست :دی
اتفاقا من خواستگاریشو دوست داشتم! نمی دونم چرا ولی هرچی حساب کردم نتونستم بدون این خواستگاری بنویسم. یا باید خواستگاری می کرد یا فقط ابراز علاقه.
شونزده قسمت؟! اون مال قدیما بود که هفته ای سه چار بار آپ می کردم و هر بار دو سه صفحه. هفته ای ده صفحه که نمیشه شونزده قسمت باشه! تو قصه های من نمیشه :)
هی جوان یه کمم به من زمان بده فرصت کنم خوب بنویسم :))

خورشید شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:09 ق.ظ

برا منم باز نمیشه تو گودر خوندم تو ۱۱ کامنت دادم
به این میگن جرات به به خوشمان آمد ...
آخی چه حس خوبی داره الان اسمان تو دلش هااااا

مرسی از راهنماییت. من چون می خوام نظر بدم هیچ وقت از گودر چک نمی کنم. اینه که یادم نیومد از اونجا بخونم. ولی حالا همین کارو می کنم

مرسی...

آره

آزاده شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:38 ق.ظ

چقذه جرات داشت که راحت به آقاهه گفت

خیلی قشنگه دست شما درد نکنه

خیلی! یاد بگیر جانم! برای آینده لازمت میشه

خیلی ممنون آزاده جونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد